• داستان زمانه
محمدرضا شادگار:اختهخان
جلوِ ازدیادِ نفوسِ شیعه رو گرفتنْ کراهت نداره؟ یه مسلمون، نه کنسرت میره و نه دیسکو، مشروب هم نمیخوره.
داری دنبالش میکنی. چشم ازش برنمیداری. به قولِ پسرت همیشه بِپّایش بودهای. هیچوقت هم خاطرجمع نشدهای بتواند تکوتنها از پس کارهاش بربیاید. به تو که پرخاش میکند:
ـ من خودم از پس کارهام برمیآم.
در جوابش فقط میگویی:
ـ میدونم. میخوام خیالم راحت بشه.
وامیایستد. برمیگردد. زل میزند تو چشمهات و میگوید:
ـ خیالت تخت، مطمئن باش!
میبینی گربة سیاهی، که گوشة پیادهرو وایستاده، راه میکشد میرود لا پایِ پسرت وامیایستد. میگویی:
ـ مگه نگفتهن یکی باید بات بیاد؟
ـ اگه میخواستم، میتوونستم یه پیله پیدا کنم.
ـ من پیله نیستم. همراهتم پسر.
گربه گُردهاش را میمالد به پاچة پسرت. بهگمانت از صدایِ ناله یا گرمای تنش، پسرت متوجّهش میشود. پاش را میکشد کنار. از ذهنت میگذرد الآن است که با لگد بکشد به تن گربه. پسرت فقط نگاهی بهش میاندازد. سر بلند میکند و بهت پوزخند میزند میگوید:
ـ لابد منم بچّه گربهم که همهش میخوای منو بهدندون بکشی؟
و راهش را میکشد برود. تلخ شدهای از اینکه میبینی بهت محل نمیگذارد. تُک زبانت میآید که بگویی بهش: «بچّه گربه خودش رو مضحکة دیگرون نمیکنه» امّا چیزی نمیگویی. به هَناسه میافتی از بس که باش کلکل میکنی تو کلّهات. پسرت از حیاطِ درمانگاه میگذرد و پا میگذارد تو ساختمان. میبینی پا تند میکند تا از یکی بپرسد اتاق جرّاحی کجاست که خودت را میرسانی بهش و اشاره میکنی.
ـ اونجا، اون اتاقِ چسبِ حیاط!
زودتر از او، خودت را میگذاری تو اتاق. زِبر و زرنگیت را تَر و فِرز به رُخش میکشی. نگاهش میکنی. سر به زیر انداخته، افتاده است دنبالت. وارد که میشوی چشمت میافتد به مردی که روپوشِ سفید بهتن کرده. خیال میکنی جرّاح است. پشتش به پاراوانی است که اتاق را دو نصف کرده است. میبینی که کنارِ راهی نشسته که ورودیِ آن نصفة دیگر است.
ـ سلام
جواب سلامِ پسرت را مرد سبزپوشِ پشتِ پاراوان میدهد. دستش را که بلند میکند تا با پشتِ ساعد عرقِ پیشانیش را پاک کند، از بالای پاراوان، نخ جرّاحی را تو دستش میبینی. میگوید:
ـ بفرمایید بنشینید. دوتا بخیه مانده، بزنم خدمت میرسم.
سقلمهای به پهلوی پسرت میزنی و میگویی:
ـ اونجا.
زودتر از پسرت راه میافتی. کنار ردیفِ صندلیِ پشت به پاراوان وامیایستی. پابهپا میکنی. پسرت که کنارت میرسد، یکهو، وِلو میشود رو صندلی. میخواهی بگویی بهش: «از بی قدرت و قوّتییه دیگه» امّا حرفت را میخوری. دیگر حتم کردهای از خمیرش است که ذرّهای به تو نبُرده، از کَممایگیِ چانهاش. بهخیالت حالا هم تو لک رفته، پکر، خیره شده به چیزی. نگاهش را که دنبال میکنی مردِ سفیدپوشِ نشستة کنارِ پاراوان را میبینی که زل زده است به شمعدانیِ تو گلدانِ سفالیِ پشت پنجره. پسرت ازش، بهگمانت دوبهدل، میپرسد:
ـ شما دستیارشون هستی؟
و با سرش به پشت سر، به جرّاح، اشاره میکند. مرد لبخند میزند و پا رو پا میاندازد. دامن سفیدش عقب میرود. میبینی که پاش عریان است. همین که میبیند داری به پاش نگاه میکنی، صورتش سرخ میشود و لبش را میمکد تو. میبینی که دوباره به گلدان شمعدانی پشتِ پنجره زل میزند. حتم داری که دارد تو لب میرود. بعد چشم میچرخاند رو به گربة سرِ جرزِ دیوار که حالا لَم داده است سینهکش آفتاب. میبینی باز نگاهش را میگرداند رو به پسرت. به نظرت عصبی میآید. میشنوی که میگوید:
ـ منم مثِّ پدرتونم.
ـ چرا مثل حاجآقای ما؟
ـ مگه اون نمیخواد بِره زیرِ تیغ؟
ـ حاجآقام؟
ـ پس برا چی اومدهین اینجا؟
دامن روپوشش را، که به سرِ زانوش نمیرسد، میبینی که رو رانهای برهنهاش مرتّب میکند. تو هنوز وایستادهای. پابهپا میکنی. دو دل هستی بمانی یا برگردی بروی که جرّاح رو به تو میگوید:
ـ چرا نمینشینید؟ یک عمل ساده است.
ـ من نمیخوام عمل کنم.
ـ پس امرتان؟
ـ همراهِ بندهزادهم.
ـ فرقی نمیکند. بفرمایید بنشینید تا عرض کنم چه چیزهایی را باید بدانید. برگههایی را هم البتّه بایست امضا کنید.
و تو میپرسی:
ـ امضا بکنیم؟
ـ بله. لُب مطلب اینکه با عکسبرداریِ آخرِ کار مشکلی نداشته باشید.
ـ عکسبرداری از چی؟
ـ معلوم است دیگر، از نتیجة کار.
ـ اگه فیلم و عکسمون به بیرون درز کنه، چی؟
ـ یکسری ملاحظات است که رعایت میشود. شما هم نگران نباشید ظهور و ثبوتی در کار نیست. دوربینْ دیجیتالیست.
ـ مضحکه بازییه دیگه، نه؟
ـ چه مضحکهای؟ چیزی که هست ادایِ دین و احترام است به هستیِ مردانهمان.
ـ دِکی، ملتفت نیستین انگار؟ این قضیّهتون داره بدجور آب ورمیداره.
ـ بدگمانی جانم، خیلی بدگمان. از همانها هم باید یاد گرفت. بیش از نصفِ مَرد که نیستند، هستند؟ پس چطور که ما هیچ آداب و تخت و وسیلهای نداشته باشیم ولی بانوان محترم یک دنیا آداب و کِلاس، مثلاً همین گاینهکولوژی اینهاشان...
ـ چی؟
ساکت شده است، انگار که تو طرفِ صحبتش نیستی. بیحوصله شدهای از اینکه میبینی جوابت را نمیدهد. عصبانی به پسرت اشاره میکنی میگویی:
ـ پاشو بریم!
همیشه بهش گفته بودهای: «مَرد موجودی کامله» البتّه بهقول خودت: «به حول و قوة الهی» بارها بهیادش آورده بودهای که: «خیال میکنی واسه چی پیغمبرها همه مَرد بودهند؟» و حالا باز داری در ذهنت با او کلنجار میروی: «اونوقت تو میخوای خالهزنکبازی دربیاری؟»
پسرت ازت رو میگرداند. بهش میگویی:
ـ مگه حالیت نیست بچّه؟ آدمها تو زندگی، از اون اوّلش تا دمِ آخرش، مثِّ سگ میدوند تا وقتِ مُردنشون عینهو سگ نمیرند یالغوز و تنها. تو تصمیمت رو گرفتهای؟ حتمنی پشیمون نمیشی؟
پسرت از بالای پاراوان به جرّاح نگاه میکند. میپرسد:
ـ دکتر، استراحتِ بعدِ این عمل چقدره؟
جرّاح رو به تو سری تکان میدهد. میگوید:
ـ میبینی پدرجان، جوانِ امروزی با مسائلِ روز راحتتر کنار میآید تا ما مُسنترها.
بعد به پسرت میگوید:
ـ تقریباً هیچ جانم.
پا میشوی. از بالای پاراوان جرّاح را میبینی که تنزیبِ بِتادین زده را رو محلِّ بخیه میگذارد. مردِ خوابیده بر تخت بهخودش تکانی میدهد. جرّاح میگوید:
ـ فقط یک لحظه صبر کن! الآن راهت میاندازم. باید کارِ آخر را هم تمام کنم.
دست میبرد پایة بلندِ چارپایة چرخداری را که رُوش جعبهای کار گذاشته شده است میگیرد. بهنظرت میرسد جعبه جعبة هزار بیشه باشد. جرّاح میگوید:
ـ تابوت است، تابوت عهدِ عتیق.
و چارپایه را میکشد جلو. میبینی که جعبه را رو علامتِ بعلاوة کفِّ اتاق وامیایستاند. جرّاح برمیگردد میرود بالای سرِ مردِ خوابیده. میبینی که تخت و مردِ رُوش را، از بین پایهها، میسراند زیر چارپایه. بعد برمیگردد کنار تخت، جفتِ کمرِ مردِ خوابیده، وامیایستد. بهنظرت میرسد پارچة متقالی دورِ جعبه پیچیده است. پایِ متقالها را بالا زده، انداخته است رو جعبه. وقتیکه جرّاح دستههای برنجیِ دو طرف جعبه را میگیرد پسوپیش میکند بهدقت نگاهش میکنی. بهگمانت جعبه را درست رو مردانگیش میزان میکند. بعد پتة متقالهایِ بالا زده را میاندازد پایین. میبینی که دستش را میبَرد بغلِ جعبه، از زیر متقالِ آویزان، شستیِ نخ مانندی را که به آن کلیدی وصل است میکشد بیرون. میگوید:
ـ آماده، نفس نکش!
و کلید را میزند. بهخیالت صدایِ تیکِ باز و بسته شدنِ دریچه میآید. جرّاح جعبه را از رو تختْ عقب میراند. میگوید:
ـ بفرمایید، تمام شد. بلند شو، البتّه یواش!
و سر بلند میکند سرک میکشد، از بالای پاراوان، رو به تو ادامه میدهد:
ـ ميبینی که ماشاءالله صحیح و سالم است.
و تو میگویی:
ـ میبینم، ولی جلوِ ازدیادِ نفوسِ شیعه رو گرفتنْ کراهت نداره؟ دوّمندش یه مسلمون، نه کنسرت میره و نه دیسکو، نه سالنِ باله میره و نه کاباره. سوّمندش مشروب هم که نمیخوره.
ـ میخواهد بخورد یا نه، میخواهد برود یا نرود. هر کس صاحبِ اختیارِ...
ـ یه مسلمون تو این دارالمکافات، غیر از این چیزِ حلال مگه نصیبِ دیگهای میبَره؟ شما هم که میخواین از اونم محرومش کنی. دریغ نکن دکتر، گناه داره!
ـ من چیزی از کسی دریغ نمیکنم.
و رو به او که بر تخت است میگوید:
ـ فقط نباید تا یک هفته کارِ سنگین بکنی.
و راه میافتد طرفِ دیگر پاراوان، رو به تو. میگوید:
ـ من فقط به شما توانایی میدهم. با کمی دستکاری در هستهتانْ هستیِتان را زیر و رو میکنم. کاری میکنم که سِحرِ زنْ دردسر ساز نشود برایتان.
ـ چهکار میکنین؟ باطلالسِّحر دارین؟
ـ بله، دارم. پایان هم میدهم به این خفتِ بندگیتان. کاری میکنم که نتوانند وبالِ هیچ گردنی بشوند، گیرم که دستِ شکستهای باشند.
به دلت مینشیند ادا و طرزِ حرف زدنش، و خیلی بیشتر، از آن چیزی که میگوید خوشت میآید. تو لبخند میزنی که ادامة حرفش تو گوشَت میپیچد.
ـ یک لحظه توجّه و ملاطفت به همنوع که تاوانش نمیشود یکعمر نگهداریِ خودشان و بچههاشان، میشود؟
ـ قربونِ اون دهنت دکتر، اینکه پُر مَعلومه. واضحِ مِنالشّمسه که نمیشه.
و سردماغ و سرحال ادامه میدهی:
ـ بابا ایوَل! ولی دکتر این چه توانایییه که قدرتِ هستهایمون رو میگیره؟
ـ منظورت، اظهرُ مِنالشّمس، مردانگیست دیگر. نه؟
ـ ها بله، همین. یعنی میفرماین قدرتِ هستهایمون رو نمیگیره؟
از کنارت میگذرد میرود پشت میزش مینشیند و رو به تو میگوید:
ـ انگار میخواهی پیرانهسر هم چارچنگولی بچسبی به همین، به قولِ خودت، قدرتِ هستهایت. اینقدر نترس مَرد! قدرتت هم دست نخورده باقی میماند برایت.
و منتظر میشود تا مردی که عملش تمام شده است از تخت پا شود. بعد، با اشاره به همو، میگوید:
ـ نفر بعدی روپوش این آقا را بپوشد!
مردِ روی تختْ کمر راست می کند و، با تکیه بر کنارة تخت، سرِ پا میخیزد. نرم نرم که راه میافتد به حرف میافتد:
ـ با این همه قدرت، بلانسبت تخمی و ناتخمی، کجا را گرفتهیم حالا حاجآقا؟ غیر از اینه که حالو روزمان اینه!
از کنارت که رد میشود تا رو به جالباسی برود نیمچرخی میزند تا از چاکِ روپوشش پایِ عریانش را نبینی. از جیبِ شلوارش که به جالباسی آویزان است شورتی درمیآورد و همینطور که سکندری میخورد پاش میکند و، از زیرِ دامنِ روپوش، میکشدش بالا. میبینی دست میبَرَد پشتِ کمر، گرهِ کمربندش را باز میکند. روپوش از تن درمیآورد آویزان میکند به جالباسی. میشنوی که جرّاح از پسرت میپرسد:
ـ چند سالت است؟
تو میگویی:
ـ بیست سالشه، آقای دکتر.
ـ خودش مگر زبان ندارد؟ بگو ببینم پسرجان چندتا بچّه داری؟
دوباره این توای که بهحرف میآیی:
ـ رُوش نمیشه بگه. خجالتییه. سه تا داره.
ـ سه تا؟
و تو میگویی:
ـ دکتر زبونتون برنمیگرده بگین ماشالا؟
ـ ماشاءالله به چی؟
ـ به خوشتخمیش دیگه. پس بگین دیگه جونِ من دکتر!
بهگمانت خجالت کشیده که مردّد میگوید:
ـ چی را؟
ـ دِ بفرماین ماشالا چه خوشتخم!
میبینی که جرّاح سرخ میشود. سرش را میاندازد پایین شروع میکند به نوشتن جوابها. بادی بهغبغب میاندازی و میگویی:
ـ شیر پاک خورده به باباش شباهت برده. البتّه بندهزاده از بنده با حرارتتره.
ـ چطور مگر؟
ـ به دلیلِ شغلش. آقایِ مرحومم، خدا امواتتونو بیامرزه، چونهگیر بود. من نانبَند شدم. امّا پسرم شاطر اس آخر. اغلبِ شبانه روز هم شکمش به تنور گرمه.
ـ شبها هم مگر دست بهکارِ پخت است؟
ـ یه جورهایی بله.
حدس میزنی که پسرت میخواهد موضوع را عوض بکند. میپرسد:
ـ آقای دکتر، ما که اطلاعات شخصیمون رو قبلاً تو پرسشنامههایِ پذیرش نوشتهیم شما دیگه برا چی میپرسید؟
ـ باید مطمئن شد جانم. حالا بگو بدانم چی شده که به صرافتِ این کار افتادهی، اگر البتّه خجلت را کنار گذاشته باشی؟
ـ یه برنامة تلویزیونی دیدم که توش چندتا خانومدکتر داشتند اینکار رو تبلیغ میکردن.
بهنظرت میرسد حرفِ پسرت تو کَتِ دکتر نرفته است.
ـ مطمئنّی؟ تلویزیونچیها البتّه به مواردِ کلانِ کشور میرسند نه که بهنفعِ زنها شعار...
تو انگار بیطاقت شدهای. بیتاب میپری وسط حرفش.
ـ ایز گم میکنه دکتر. رُوش نمیشه صاف و پوستکنده بگه حریفِ زنش نشده.
جرّاح سری میجنباند و میگوید:
ـ زنها البتّه در این مورد حق دارند. میترسند معیوب شوند. تازه روزی روزگاری اگر شوهری هوسِ بچّه کند یا بچّه خواستن را بهانه کند، آن وقت چی؟
پسرت درمیآید که:
ـ من هم مثل همة آدمها هوسِ بچّه دارم و بابا شدن. هرچند میگویَن بچّه مالِ عوضه نه هوس.
جرّاح میگوید:
ـ با بیست سال سنّ و سهتا بچّه، دیگر چه هوس و حسرتی مانده؟!
ـ من بچّهای ندارم. البتّه از بچّه بدم نمیآد. امّا مجبورم دنبالهم رو ببُرم. برا همین هم الآن اینجام.
ـ ولی حاجآقات که چیز دیگری میگوید.
ـ اون میخواد بچّههاش مثل خودش بشَن و تا بیست سالگی سهتا...
ـ پس خودش شاطر است، همان آتشیمزاجِ تنوشکمِ داغ، نه تو؟!
ـ از خودش بپرسید. ولی من اگه دنبالهبُریم از ناچاری نبود، بازم شک داشتم بخوام یکی مثل خودم زیاد بکنم که وقتی عقلرس شد و خواست بگه «من» بمونه معطل و ندونه این «من» کیّه.
و تو میپری تو حرفش و میگویی:
ـ چه کشکی، چه پشمی؟ بگو سنبة ضعیفه پُر زوره. البت اونم، اگه گوشِ شنوا باشه، راه حل داره.
ـ راهش چیه؟
ـ خیلی ساده، همهمون همون کاری رو باید بکنیم که پدرهامون کردهن.
ـ اگر آنها غلط کرده باشند، چی؟
ـ نمیشه. چیزی که جوابشو پس داده غلط نمیشه.
جرّاح میگوید:
ـ جوابش را به کی پس داده؟
چیزی نمیگویی. جرّاح رو میگرداند طرف پسرت و میگوید:
ـ نگفتی چی شد که این رَوش را پسندیدی؟ نکند همان است که حاجآقات گفت؟
ـ خب اگه از تلویزیون نبوده پس لابد از رادیو شنیدهم.
مردِ عملکرده که حالا دارد شلوارش را بهپا میکشد میگوید:
ـ رادیو و تلویزیون سرگرمِ قلههای افتخارند و پیشرفتِ هستهای کشور، نه البت اون هستهای که حاجآقات از قدرتش میگه یا دکتر از دستکاری توش.
و لبخند میزند و به صورت همه، تکتک، خیره نگاه میکند. تاییدِ همه را میخواهد. نگاهش رو صورت پسرت وامیایستد. ادامه میدهد:
ـ اونا کاری ندارند به بندِ تُنبونِ من و تو. دنبالِ پیشرفتِ کشورند، بهخدا.
پسرت میگوید:
ـ میدونی پیشرفت یعنی چه؟ نکنه تو هم حرفِ حاجآقامو میزنی؟
ـ مگه اون چی میگه؟
ـ میگه پیشرفت، همین بُرسْ برقیهاست که دَمِ درِ ادارات پُر شده.
ـ بُرس؟
ـ کفشپاککنها رو میگه.
کُفری میشوی از اینکه میبینی پسرت لَج کرده، دوباره رفته است سرِ جَرّوبحثهای کهنه. میگویی:
ـ اینکه مردم بیاون که خم بشَن فقط با یهکم بلند کردن نوکِ پا، کفششون رو میگیرند به برسِ چرخان، یعنی چی؟
ـ یعنی تمیزکاری.
ـ فقط همین؟ این به آدم چیزی نمیگه؟
ـ هیچّی.
ـ مردونگی رو نمیرسونه؟ این یعنی احترام نیس به کرامتِ انسانی؟
مردِ عملکرده میگوید:
ـ پس چطوری کفش از پا درمیآری و رکوع و سجود میری حاجآقا؟
ـ اون حسابش جداست. اون خاکبازی و دستورو به خاک مالیدن فقط برا خداست. ما به درگاهش پشیزی نیستیم.
ـ البتّه مایی که شما باشی شاید پشیزی نباشه ولی ما، نه.
از کوره درمیروی. سرش داد میکشی:
ـ ولی تو که زبانت این قد درازه، پس چرا حریفِ زنت نیستی؟
جرّاح ازت رومیگرداند. به نظرت بیحوصله میرسد که بلند میگوید:
ـ نفر بعدی کیّه؟
ـ من.
مردی که بعد از تو آمده است پا میشود. شصت سال را شیرین دارد. صدایِ پُرِ پسرت تو اتاق میپیچد:
ـ صبر کنین!... دکتر نوبتِ منه. من نمیخوام همة هنرم درستکردن یه کاردستی باشه شبیه خودم.
و تو میگویی:
ـ بیخیال! حرصِ چی رو میخوری تو؟
پسرت ادامه میدهد:
ـ من نمیخوام شیرة جانمو وِلش کنم تو این جامعة منجلاب.
ـ نیگا منو! کجایِ دنیا بهتر از اینجاس؟ چهار صبای دیگه، همچین که چشم بههم بزنی، سنّی ازت گذشته و میبینی که این حرفهایِ صدتا یه غازْ کاسة چهکنم چهکنم داده اس دستت.
جرّاح سر برمیگرداند و رو به پسرت تکرار میکند:
ـ فقط بگو بدانم چی شد که به صرافت استفاده از این رَوش افتادهی. جوابت را باید در پروندهت بنویسم، ازم خواستهند، متوجّهی؟
ـ مجبور شدم. گفتند اگه زنم یه همچو کارها بکنه، براش خطر داره.
ـ چه خطری؟
ـ راستش اوّلْدفعه دیر فهمیدیم حامله شده. بهش آمپول زدند. خیال میکردیم راحت میشیم، ولی نیفتاد.
ـ بچّهت؟
ـ بله. راستش اوّلش فکر میکردیم مُرده، ولی زنده بود.
ـ آخرش چی شد؟
ـ قابله همون وقت نشانِ زنم داده بوده. زنم میگفت قلبِ بچّه داشته مثل دلِ ما گُرپ گُرپ میزده که نمیدونه چرا یههو بچّه میافتد به گریه. راستش...
ـ جان به لب میکنی آدم را تا حرفی بزنی. لب بجنبان پسر!
ـ اون وقت بچّه تکانی میخوره. بعد درجا تمام میکنه.
ـ پس بچّه نخواستنت علّتش اینست.
ـ نه، از اون اوّلم من نمیخواستم. اون میخواست. حالام داره تقاص پس میده.
ـ چطور؟
ـ وقت و بیوقت میزنه زیر گریه. ناخنهاش رو میجوه و ضجّه میزنه که: بچّهاکم عمرش بهدنیا بود.
ـ لابد خیلی بههم ریخته.
ـ دلمُرده شده. احوالاتش بهکُل درهم برهمه. بهم میگه: چشمهای نگرونشو هنوزم میبینم. ازم کمک میخواست، اسد.
ـ بچّه؟
ـ نه پس میفرماین من؟ بچّه رو میگفت دیگه. یکریز هم تکرار میکرد: تو دیدی نگاههاشو، اسد؟
ـ اسد اسمِ بچّهتان بود؟
ـ نه. اون که اونقد نموند که اسمی داشته باشه. اسد منم. من چی میتوونم یا که میتوونستم بگم آقای دکتر؟
تو به پسرت اشاره میکنی و بعد به جرّاح نگاه میکنی و با انگشت به کلّهات میزنی. میخواهی برسانی که حرفهای پسرت فرمایشاتِ شیرین عقلی است. اخم میکنی و برمیگردی بهش:
ـ بس کن اسدالله! قبول. همون کاری رو میکنیم که تو میخوای. راضی شدی؟
و رو به جرّاح ادامه میدهی:
ـ راستش این آخریها از گوشهکنار خیلی شنیدهم که ریختوپاشش زیاد شده. خب حق دارد طفلک، زنش مریض بوده.
اسدالله، به خیالت از خجالت، سرش را میاندازد پایین. تو تُپق میزنی. جرّاح میگوید:
ـ خب؟
ـ نمیخوام هر ننهقمری که بهم میرسه شکایت کنه پسرم بهش زحمت داده و بایست از پسِ خرجومخارجش برآد.
ـ خب شما که پدرش هستی چرا کمکش نمیکنی؟
ـ تو زحمت دادن؟ البتّه که بدم نمیآد کمک بکنم.
ـ پس لازم است اوّل از همه، از شما شروع کنم.
ـ لازم نکرده.
ـ از اتّفاق باید بخواهی. چندتا بچّه داری؟
ـ من خیلی دکتر، ماشالام باشه، پُر تخموترکهم دکتر. بعد از اون سهتا رو میفرماین یا سرجمعشونو؟
ـ فرقی نمیکند جمعش یا بعدش.
ـ بعدش چندتایی دیگه هم پیدا کردهم.
ـ زن چی؟
ـ اونا هم چندتایی میشَن.
ـ تعدادشان کم و زیاد هم میشود؟
ـ یعنی چی؟
ـ یعنی در یک وقت... یعنی، یعنی که همزمان با یکیشان باشی یا با چندتا.
ـ ها، بله. بعضی وقتها، راستش، بله. بعضِ اوقات پیشامد میکنه.
از میان قاب پنجره، به بیرون نگاه میکنی. گربهسیاهه، رو شاخة درخت، با دُمِ علم کرده بُزخو کرده است. میبینی جِست میزند طرفِ گربة لمدادة سرِ دیوار. حدس میزنی حالا باید دور و کنارش چرخی بزند. خیره میشوی بهش. گربهسیاهه بعد از تابی به دورِ آن یکی، به کنارش که میرسد، پنجه میکشد بهش. میبینی که آن پنجهخوردة لمیده دندانی نشان میدهد و بُراق میشود. کلّه میکشد. سر پا میشود. میبینیش، همان، نیمچرخی میزند و خرخر میکند. خیز برمیدارد و، رو به تو، از سرِ دیوار میپرد رو رفِ پشت پنجره. از پشت شیشه به تو نگاه میکند. نالهای سرمیدهد که گوشَت، از زیریِ صدا، سوت میکشد. ماهرُخ میرود و بهگُردهاش کشوقوسی میدهد. میخواهی ببینی با آن انحنایِ نرم و پیچان که حالا به گُرده و کمرش داده چهشکلی، بیآنکه به گلدان بمالد، از کنارِ شمدانیِ پشتِ پنجره رد میشود که گلدان برمیگردد چرخی میخورد میافتد کفِّ حیاط میشکند.
ـ پس این عمل برای شما واجبتر است تا برای پسرتان. فقط میماند اطلاعات مربوط به شما. صبر کن تا برایتان پروندهای راستوریس بکنم.
ـ نمیخوام پیش شما ردّی ازم باقی بمونه.
ـ چرا؟ اگر مشکل حقوقی درست بشود چی؟
ـ منظور؟
ـ مثلاً کسی ادّعا بکند پدرِ بچّهشید، پوچیِ ادّعاش را میشود ثابت کرد باستناد همین عکسبرداری ساده. این به نفع خود شماست. متوجّهی جانم؟
ـ یعنی، به زبونِ ساده، راحت تبرئه میشم. از عُقوبهش هم...
ـ آره، از خرجش هم فرار میکنی.
و لبخند میزند و سرش را بلند میکند، تا از بالای پاراوان، اسدالله را ببیند. چشم تنگ میکند و، رو به او، میگوید:
ـ هیچ ترسی ندارد. خودت یا حاجآقات فرقی نمیکند جانم.
ـ نفَستون انگار از جایِ گرم درمیآد دکتر. ببینم شما باید تا الان مژگونِ منو دیده باشی؟
ـ مگر مژگان هم داری؟
ـ شما تا حالا پا تنور وایسادهید، همچه که آتش تنوره بکشه و هُرمش یکهو بزنه تو سَر و زُلفتون؟ وقتی مژههاتون پاک بسوزه، اون وقت دستتون میآد ماها چه میکشیم.
ـ این نانواییِ شما هم باید هنرِ شاقی باشد ولی...
ادا اصولش را تاب نمیآوری. داری فکر میکنی ممکن است دهن به چیزی باز کنی که نتیجهاش پشیمانی است.
ـ جوری حرف میزنین دکتر انگار که دارین یک کارِ الکی میکنین...
ـ نه، اصلاً. کارِ من خیلی هم مهم است همین طور هم پُرمخاطره.
ـ پس باید بدونین من و پسرهام هم برا رضای خاطرِ خدا خطرهای زیادی رو، حالا نه که مثِّ شما خیلی مهمّ و پُرمخاطره پُخاطره، ولی بهخدا، برا حفظِ همین نظامی که فِعلَنه دارین شما نونش رو میخورین، خطرهایِ زیادی از بیخِ گوشِ ما گذشته. ما که بهفضلِ الهی خم بهابرو هم نیاوردهیم ولی...
میبینی جرّاح محکم میآید حرفت را میبُرد.
ـ نانِ مفت که نمیخورم جانم. جان میکَنم.
ـ انگاری دُرست نرسوندم. قصدم این نبود. ولی این عمل...
ـ این عمل، چی؟
ـ یه جورهایی حیثیّتییه.
ـ نه جانم. چون جایِ حسّاسیست میترسی.
ـ نمیترسم. نگرونی من از دستْکاری در صُنعِ خداوندییه که گناه کبیرهاس دکتر.
ـ پاک حوصلهام را سر بُردی مَرد. اگر نمیخواهی پاشو بُرو جانم!
انگار آبِ سردی رو سرت میریزند. جا میخوری. خودت را جمع میکنی و میگویی:
ـ بعدِ این عمل که ریشوسبیلمون نمیریزه یا كه پستونمون نمیشه این هوا.
و دو کفِّ دستت را دو کاسه میکنی میگذاری رو سینهات. جرّاح میگوید:
ـ پس از این نگرانی.
لبخند میزند و ادامه میدهد:
ـ اين مال وقتيست كه بِچلانیمشان جانم. راستی راستی فکر میکنی میخواهم بِبَرمت زیر اخیه؟
ـ پس نمیکشیدشون؟
ـ نه جانم. كاري كه من ميكنم فقط یک مجرا را ميبُرم و بُنهای بریده شده را میبندم.
ـ فقط همین؟
ـ آره جانم. این یعنی، به زبانِ ما پزشکها، عقيمي. اخته كه نميشوي.
ـ ولی اختگی که با عقيمی توفیری نداره.
ـ چرا فرق ميكند. اختگي صدا را هم زنانه ميكند.
ـ اگر اشتباهی بشه چی، صدامان بلانسبت خش برنمیداره؟
میبینی جرّاح چشم تنگ میکند و ادامه میدهد:
ـ نه. تازه خوشِ خوش میشود. مگر نمیخواهی پایانش هم خوش باشد یعنی که آن کارت را بکنی، خرجی هم نکنی؟
ـ ولی شما هنوز منو نشناختهید آقای دکتر. من حقِ مردمخور نیستم. حقِ تک تکشونو هم، هرچه باشه، من میدَم. اون دنیا خدا از حقِ خودش میگذره ولی از حقّالنّاس، نه.
ـ یعنی نقدی حساب میکنی، هر بار؟
و، به خیالت، با شیطنت بهت لبخند میزند. نگاهِ سنگینش را رو صورتت حس میکنی. کلافه شدهای. اسدالله تا بخواهد به خودش بیاید، تو سرتیر لُخت شدهای، با روپوشی سفید بهتن، رو تخت میخوابی. میدانی وقتی هول میکنی یا که میترسی چشمهات، تو کاسه، مدام چرخو واچرخ میزند. همیشه هم زیرلبی چهارقُلْ زمزمه میکنی، مثل حالا. حتم داری با آن ریخت و شکلی که تو الآن درازبهدراز رو تختْ افتاده پهنشدهای، از کفِّ پا تا بیخِ رانهات پیداست. حدس میزنی اسدالله الآن چهار شاخ، بهقول خودت، میخِ لِنگت شده است. دست میبَری لِنگت را بپوشانی. تُوک انگشتهات پشموپیلیِ پات را حس میکند. به نظرت میرسد مکروه باشد کسی ببیند. میخواهی بپوشانیش. نمیتوانی. رگی در پشت ساقِ پات میگیرد. درد نَفَست را بند میآورد. صدایِ جرّاح، انگار که از جایی دور، بهگوشَت میرسد.
ـ ترس که ندارد. فکر کن میخواهم دندانت را بکشم. یک سوزن بیحسّی هم همین الآن میزنم بهت. از حالا به بعد هم هیچّی نمیفهمی...
حالا دیگر حتم کردهای زندگی خواب و خیالیست زورکی که ازش هیچ خلاصی نیست، همانطور هم از زنهات که بهخیالت دمبالة خوابیاند که به جوانی دیدهای. میدانی که قرار نیست از آن خواب، که حالا معنیِ زنده بودنت شده است و یخهات را مثل خمیرِ وَرنیامدهای چسبیده، رها بشوی. عضلاتت را شُل میکنی. میخواهی، رها از هر چیز، به هیچّی فکر نکنی. نمیتوانی. داری انگشتهایِ پات را خم و راست میکنی. حالا هم میلرزی وقتیکه دمبالة حرفِ جرّاح را بهخیالت از پسِ همان تَغارِ دکلْ گُندة پُر آردی که هر روزِ خدا، از کلّة سحر تا بوقِ سگ، یککلّه آب میبندی و توش خمیر مشت میکنی، با صدایی کمْجان، میشنوی.
ـ به همان تندیِ گرم شدنِ پشتِ پلکهات، وقتیکه پا تنور وایستادهی، من دندانِ پوسیده را میکنم میاندازم دور.
و بهگمانت انگار صدایِ اوست که به اسدالله میگوید:
ـ فرقی نمیکند جانم، پدر یا پسر.
و حدس میزنی حالا دیگر، رو به اسداللّهت، چشم تنگ کرده دارد لبخند میزند.
نظرها
محمدرضا شادگار
در انتقال متنِ داستان به فرمتِ حروفچینی در رادیو زمانه، «یِ» جانشینِ کسره ی مضاف -پس از های غیر ملفوظ- از دست رفته است. پس آن «ی» را هنگام خواندن -آنجا که به نظر می آید لازم است- باید اضافه نمود. مثلاً شکلِ درست جمله ی «بهنظرت میرسد جعبه جعبه هزار بیشه باشد.» این است: « بهنظرت میرسد جعبه جعبه ی هزار بیشه باشد.» یا به خودتان دردسر ندهید، داستان را بشنوید! با احترام: شادگار