شیدا محمدی: به استانبول نگاه میکنم با گوشهای مست
عاشقانهای برای یک شهر: این راه را با اتوبوس آبیرنگ عمدا اینجا آوردهاند، با فوج عجیب کبوترها و بیقراریِ پیراهن و دامن و چکمهها.
شعر و داستان زمانه - در «زمانه»، در ادامه سنت سالیان پیش، صفحهای گشودهایم که به ادبیات خلاق اختصاص دارد. از نویسندگان و شاعران دعوت میکنیم یکی از اشعار/ یا داستانی کوتاه یا فرازی از یک داستان بلندشان را به انتخاب خودشان برای انتشار در این صفحه در اختیار ما قرار دهند. بسی نیکوست که اثر را با صدای آفریننده آن بشنویم. پس خواهش میکنیم در صورت امکان متن با فایل صوتی همراه گردد.
شیدا محمدی، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار متولد تهران است. تحصیلات خود را در زمینه زبان و ادبیات فارسی تا مقطع لیسانس ادامه داد و پس از آن جذب روزنامهنگاری شد. از فعالیتهای این دوره او میتوان به دبیر تحریریه صفحه زنان در روزنامه «ایران» از مرداد ۱۳۸۱ و دبیر صفحه «خشت و سرشت» در مجله وطن و از بهار ۱۳۸۲ دبیر تحریریه مجله «فرهنگستان هنر» اشاره کرد. مقالات و گزارشهای اجتماعی - فرهنگی او در طی این سالها در روزنامههای اعتماد، همشهری، دنیای اقتصاد، سرمایه، کتاب هفته، ابرار و… منتشر شده است. شیدا محمدی از پاییز ۱۳۸۲ ایران را ترک گفت. از آثار او میتوان به «مهتاب دلش را گشود بانو» در سال ۱۳۸۰ و «افسانه بابا لیلا» در سال ۱۳۸۴ و «عکس فوری عشقبازی» در سال ۱۳۸۶ اشاره کرد. کتاب «یواشهای قرمز» نیز در دست انتشار است. اشعار او به زبانهای انگلیسی، فرانسه، ترکی، کردی و سوئدی ترجمه شده است. شیدا محمدی در سال ۲۰۱۰ شاعر مهمان دانشگاه مریلند بود و از همان سال تا کنون عضو انجمن قلم آمریکاست.
ملیحه تیرهگل، منتقد ادبی درباره شعرهای شیدا محمدی مینویسد:
«شعرهای شیدا محمدی، با تکیه بر نقش ارتباطی زبان، وظیفه انتقال معنی و برقراری رابطه با مخاطب شعر را پذیرفته است، و با نشان دادن نقاط منفی در جهانی که هست، طرح جهان آرمانی خود را – نانوشته- پیش روی خواننده گسترده است. و طرفه اینکه، با کاربرد مکرر واژه «من»، خواننده را در پذیرش یا رَدِ این جهان آرمانی مختار گذاشته است. و به این ترتیب، تعهدِ هر نوع تهییج و تبلیغ و نسخهنویسی یا تجویز را از شانههای شعر برداشته است.
این راه را با اتوبوس آبیرنگ عمدا اینجا آوردهاند با فوج عجیب کبوترها
و بی قراریِ پیراهن و دامن و چکمهها
انگار در آینه خبرهایی شده چیزیت شده است استانبول؟
تو کسی را پوشیدهای و این بوی معشوق است از شانههایت بویِ خاک و شمعدانی
بوی خودِ فرّارِ رنگیاش.
ای شهرِ با چشمهای دریا و امواج رنگارنگ
در بخار پشت سرت دیوارهای پر از ناسزا و نامههای عاشقانه
چیزیت شده است استانبول؟
با پاهای مفرغی من کجا میرویم این وقت شب؟
با این مُردههای خوشبو که چای و سیگار تعارف میکنند چرا این جا نشستهایم؟
میخواهم زیر باران با این مردِ سنگی معاشقه کنم ای شهر
تا بخارا پا برهنه بخوانم گوش بخوابانم به تنِ تبریزیها
هوا باغِ نعناست امشب
میشنوی ؟
- به سلامتی به سلامتی !
چقدر عاشقی میچسبد
این دستهای ولخرج این مغازهها
برفِ صوفی شکوفههای انار
لک لکها در آب
و توی پیراهنها سایهی رقصی تاریک.
این اتاق را چطوری پیدا کردی
من با بوی این تخت و لحاف موسیقی شدم میدانستی؟
با قشقرق همین پنجرهها از ته دل... با تو خندیدیم.
خش خش این سطر را میشناسم ای شهر
این چترهای آوازهخوان را
من چیزیم شده با این ابرها!
چشمهایم نمیتوانند بگویند استانبول
دستهایم نمیتوانند ...
نظرها
حسین
فوق العاده بود ، شعر و تصاویر و موسیقی ....