ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

فلسفه فراموشی − شرحی بر رباعیات خیام

امین فضایی − اشعار خیام عاری از یک فلسفه درونی نیست. هدف ما در این مقاله توضیحی بر این فلسفه است.

رباعیات عمر خیام پرتو کوچکی است از خردورزی که قرن‌ها فاصله را از فضای جهل عوام و خرافات مذهبی طی کرده و به دست ما رسیده است. در اشعار وی، استعاره به جای رازورزی در خدمت توضیح یک استدلال و نکته فلسفی است؛ به جای پوشاندن، آشکار کرده است و به جای نمایش فصاحت و بازی زبانی، حقیقت تلخ را به صراحت بیان کرده است. همین صراحت است که آن ‌را از تفسیر و تعبیر بی‌نیاز کرده است، به خصوص تفاسیری که با رازورزی قصد نهان کردن حقیقت عریان را دارند. با این حال، این اشعار عاری از یک فلسفه درونی نیست. هدف ما در این مقاله توضیحی بر این فلسفه است.

مجسمه عمر خیام

برخی رباعیات خیام قصد دارند به مغالطات متافیزیکی زمان خود پاسخ دهند. برای نمونه چند رباعی را از نظر می‌گذرانیم:

سازنده چو ترکیب صنایع آراست

از بهر چرا فکندش اندر کم و کاست

گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود

ور نیک نیامد این صور عیب کِرا است.

شاعر این رباعی مسلما با تفاوت فلسفه افلاطون و ارسطو آشنا بوده است.[1] این رباعی در واقع نقدی است بر برهان نظم. مصراع اول می‌گوید که اگر صانع فرضی جهان موجودی کامل است پس چرا جهان را ناقص آفریده است؟ یا مطابق پارادوکس اپیکور (Epicurus) می‌توانیم بگوییم که اگر خدا موجودی خیر است پس چرا این جهان مملو از شرارت است.

در مصرع اول بیت دوم، به تفکر ارسطویی اشاره می‌شود که هدف این جهان را دستیابی به کمال و نیکی می‌داند (گر نیک آمد). پس شاعر استدلال می‌کند که اگر هدف (این تغیرات و مراتب وجود) نیک است در این صورت چرا چیزها می‌میرند و ضایع و تباه می‌شوند. در مقابل اگر مانند افلاطون تصور کنیم که هدف جهان رسیدن به کمال نیست و بلکه برعکس این جهان، تباهی و فساد صور موجود از جهانی کامل هستند، پس این صور ناقص موجود در جهان متعلق به چه کسی است؟

به این ترتیب، شاعر مشی افلاطونی و ارسطویی برای توجیه وجود خدا و کمال جهان را نقد می‌کند. در توضیح باید اضافه کنم که به نظر افلاطون، صورت‌ها کامل هستند و رخدادهای این جهان تنها این صور کامل را ناقص و تباه می‌سازند. از نظر افلاطون، این جهان چیزی جز یک رونوشت ناقص از جهان ایده آل‌ها نیست. ارسطو، برخلاف افلاطون، معتقد بود که هدف جهان رسیدن به کمال است و رخدادهای جهان به گونه‌ای پیش می‌روند که ماده محض (هیولای اولی) به صور محض تکامل پیدا کند. نقد خیام به متالهین افلاطونی این است که اگر خدا خالق صور کامل است، پس این صور ناقص در جهان متعلق به چه کسی است؟ و نقد وی به متالهین ارسطویی این است که اگر صانع این جهان را بوجود آورده تا به سوی صور کامل حرکت کند، پس چرا به وضوح می‌بینیم که همه چیز می‌میرد و از بین می‌رود. خیام با یک بیت، هر دو تفسیر افلاطونی و ارسطویی از کمال جهان و صانع آنرا نقد می‌کند! به قول صادق هدایت:" انسان به حیرت می‌افتد که یک عقیده فلسفی مهمی‌چگونه ممکن است در قالب یک رباعی بگنجد."[2]

ماییم که اصل شادی و کان غمیم

سرمایه دادیم و نهاد ستمیم

پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم

آیینه زنگ خورده و جام جمیم

این رباعی به وضوح این تفکر مادی (و البته اصالت وجودی) را بیان می‌کند که انسان منشا وجود ارزش‌هاست. این انسان است که خوبی و بدی را تعریف می‌کند و فراتر از او و در این چرخ فلک هیچ چیز فی نفسه کامل یا ناقص، بالا و پایین یا بد و خوب نیست.

گر بر سر لوح بودنی‌ها بوده است

پیوسته قلم ز نیک و بد فرسوده است

ور روز ازل هر آنچه بایست بداد

غم خوردن و کوشیدن ما بیهوده است

خیام جبرگرا بود ولی در این رباعی تنها اعتقاد به جبرگرایی دیده نمی‌شود، بلکه بسیار بیشتر، این رباعی یادآور یک بحث قدیمی‌ فلسفی درباره تناقض میان مشیت الهی (و علم غیب دانستن وی) و اختیار انسان است. اگر خدا دانای مطلق است پس باید از آینده نیز خبر داشته باشد و اگر می‌داند که من در نهایت به بهشت و جهنم می‌روم یا چه اعمالی را انجام می‌دهم، یعنی اگر این اعمال (بنا به ادعای قرآن[3]) در لوحی محفوظ نوشته شده‌اند، پس ما اختیاری نداریم و آزمون الهی امری عبث و بیهوده است. به بیان دیگر اراده انسان مشروط بر این است که خدا از آینده ما آگاهی نداشته باشد و برعکس علم الغیب خدا و مشیت الهی منوط به این است که انسان اراده‌ای نداشته باشد. اگر حالت دوم درست باشد، پس خدا دلیلی برای داوری درباره اعمال انسان ندارد:

بر من قلم قضا چو بی من رانند

پس نیک و بدش ز من چرا می‌دانند

دی بی من و امروز چو دی بی من و تو

فردا به چه حجتم به داور می‌خوانند

آنچه این رباعیات را بی‌نظیر می‌سازد، ارائه استدلال، شفافیت و وضوح با چند کلام مختصر است. رباعیات خیام، برخلاف غزل‌های حافظ، به علت سادگی، صراحت و محتوا زیبا هستند.

اما هدف این مقاله چیزی ورای تفسیر و تجلیل از اشعار خیام است. ستایش از خیام تا مثلا بر غنای میراث فرهنگی ایران تاکید کنیم، کاری است بی ارزش و فرومایه و ناشی از تفکر حقیری است که امثال خیام از آن می‌نالیده‌اند. اگر خیام نماینده کسی باشد آن نه فرهنگ ایران و مشرق زمین، بلکه نماینده خردورزان کلبی مسلکی است که هزاران سال تحت سیطره مذهب، رواقی گری و تصوف صدایشان خاموش مانده است. اسلاف خیام را می‌توان سقراط و اپیکور دانست.

بهتر است به بحث اصلی، یعنی فلسفه فراموشی بازگردیم. شاید به کمک خیام بتوانیم نگرش جدیدی نسبت به هستی بدست آوریم.

همانطور که پیشتر گفتیم، نزد خیام، استعاره و تشبیه، تنها صنایع ادبی نبوده بلکه در در خدمت ارائه روش جدیدی برای نگرش به جهان هستند بی آنکه با طرح یک ادعای متافیزیکی پوشالی، ادعای شناخت اسرار هستی را داشته باشد. پس فلسفه خیام، مانند اگزیستانسیالیسم قرن بیستمی، یک دیدگاه عملی برای زندگی به ما می‌بخشد. یعنی یک نگرش به هستی برای آنکه با مرگ و اندوه جهان کنار بیاییم نه آنکه ادعای شناخت راز هستی را داشته باشیم.

صادق هدایت در توضیح خود درباب خیام می‌نویسد: "خیام پناه به جام باده می‌برد و با می‌ارغوانی می‌خواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل کند. خوش باشیم، کیف کنیم، این زندگی مزخرف را فراموش کنیم. مخصوصا فراموش کنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایه ترسناک دور می‌زند. این سایه مرگ است." با این همه، صادق هدایت نتوانست در توضیح فراموشی از این جلوتر برود و صرفا فراموشی را فراموشی غم دنیا و مرگ تفسیر می‌کند. یک تاثیر آشکار شراب (شراب به معنای واقعی آن و نه هیچ تفسیر رازورزانه و مضحک از آن) فراموش کردن زمان گذشته و آینده است:

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن

فردا که نیامده است فریاد مکن

برنامده و گذشته بنیاد مکن

حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

ای دل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نه‌ای غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت، و نیست نابوده پدید

خوش باش و غم بوده و نابوده مخور

فراتر از فراموشی اندوه جهان و مرگ، بحث بر سر عدم ِ زمان گذشته و آینده است. به عبارت دیگر، می‌توانیم بگوییم که زمان حال حرکت یا "شدن"ی است میان دو عدم یعنی گذشته و آینده. پس فراموشی استعاره خوبی برای درک شدن و صیرورت جهان است.

"شدن" فراموشی هستی است. "بودنی"‌ها با "شدن" خود را فراموش می‌کنند درست همانطور که ما با شراب، وجود فانی خود را فراموش می‌کنیم. بسیاری از رباعیات خیام این استعاره را به دست می‌دهند:

می‌لعل مذابست و صراحی کان است

جسم است پیاله و شرابش جان است

آن جام بلورین که ز می‌خندان است

اشکی است که خون دل در او گریان است

جامی‌است که عقل آفرین می‌زندش

صد بوسه مهر بر جبین می‌زند

بین کوزه گر دهر چنین جام لطیف

می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش

در کارگه کوزه گری بودم دوش

دیدم دو هزار کوزه گویای خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

این استعاره‌ها به ما کمک می‌کند تا درک متفاوتی از هستی داشته باشیم. انسان یا جسم به پیاله و جان به شراب تشبیه شده است. دهر به کوزه گر و اجسام جهان به جام و کوزه‌‌هایی تشبیه شده است که "جریان هستی" مانند آب یا شرابی در آن جریان می‌یابد. برخلاف فلسفه ارسطو، هدف موجودات، رسیدن از ماده به صورت نیست بلکه هر موجودی در گذر زمان و جریان سیال "شدن" نیست و فراموش می‌شود. مانند هراکلیتوس، در جهان خیام "بودنی ها" یا هستومندها تنها لحظاتی هستند که هستی در آنها جریان می‌یابد. "بودنی ها" هستی را می‌نوشند و از "بودن" خود دست می‌کشند. "موجودات" به پیاله و جام، شراب به هستی و "شدن" به فراموشی تشبیه می‌شود، تا تمامی‌نظام‌های ارزشگذاری میان "بودن ها" (ماده/صورت، بالقوه/بالفعل، بالا/ پایین، مادی/ معنوی، آسمانی/زمینی، سطح/عمق و..) از بین برود. همه آنها در یک سطح قرار می‌گیرند، بر تمامی‌آنها هستی جریان دارد و همه آنها با نوشیدن جریان هستی، "بودن" خود را فراموش می‌کنند. از نظر خیام هیچ مراتبی بین موجودات برقرار نیست. همه آنها محکوم به نیستی و در معرض "شدن" هستند، پس کسی که تقدیر خود را از آسمان می‌خواهد نمی‌داند که این چرخ نیز مانند او بیچاره است و در گذر هستی، فراموش شده است. در حالیکه ارسطو برای وجود مراتب قائل است و بسیاری از فیلسوفان مشرق زمین نیز از نظر او تبعیت کرده اند، خیام (که مسلما افلاطون را به ارسطو ترجیح می‌داد) وجود را صرفا "نمود" یا لحظه‌ای از هستی می‌داند که در همان لحظه در خود دریای "هستی" نیست می‌شود:

می‌پرسیدی چیست این نقش مجاز

گر بر گویم حقیقتش هست دراز

نقشی است پدید آمده از دریایی

و آنگاه شده به قعر آن دریا باز

البته هدف من در اینجا این نیست که تفکر خیام را منحصر به فرد جلوه دهم. برعکس، رباعیات وی منعکس کننده طرز تفکری است که قدمت آن به هراکلیتوس و اپیکور می‌رسد، اما به سبب سرکوب مذهبیون و سلطه فکری ارسطو، مورد توجه قرار نگرفته است. خصوصا آنکه سبک زندگی کلبی مسلکان به این گمنامی‌و ناپیدایی دامن می‌زد: آنها همیشه به حلقه کوچکی از دوستان خردمند دلخوش و هرگز دنبال رسیدن به مقام و جایگاه اجتماعی نبودند. اگر چیزی باشد که خیام را برای زمانه کنونی نامربوط می‌سازد همین دوری گزیدن از امر اجتماعی است.

اهمیت و نگرش رادیکال تفکر کلبی مسلکی و مادی گرا وقتی روشن می‌شود که مبحث علیت مطرح می‌شود. پوچ گرایی خیام باعث می‌شود که نه فقط به رستاخیز و زندگی بعد از مرگ بلکه به "علت غایی" نیز هیچ اعتقادی نداشته باشد. شاید برای کسانی که با فلسفه آشنایی نداشته باشند، مخالفت با علت غایی تنها یک اظهار نظر فلسفی جلوه کند. اما در واقع به جرات می‌توان گفت که این براندازی علت غایی بود که منجر به رشد تفکر علمی‌در غرب شد. ارسطو و تمامی‌پیروان مسیحی و مسلمان وی، عادت داشتند (و دارند) که هر پدیده‌ای را با یک هدف فرضی توضیح دهند و مردم را با توضیح یک علت غایی ساختگی راضی می‌کردند. برای مثال، علت غایی حیوانات این است که از گوشت آنها بخوریم و از نیروی آنها برای کار استفاده کنیم، علت غایی یک دانه این است که به درخت یا بوته‌ای تبدیل شود و از میوه هایش بهره ببریم. هدف گل این است که از زیبایی آن لذت ببریم. خودتان تصور کنید که این توضیحات تا چه حد می‌توانند سد راه نگاه دقیق علمی‌شوند. زیربنای فلسفی تمامی‌این توصیفات غیرعلمی، علت غایی است. زیرا علت غایی، یک پدیده را با کارکردی که برای انسان دارد توضیح می‌دهد و این کارکرد را هدف وجودی و مرحله کمال آن می‌داند.

اگر پوچ گرایی نزد خیام، موجب رد علت غایی می‌شود، جبرگرایی نیز علت فاعلی را از بین می‌برد. جهان خیامی، در سیالیت بی‌امانی است که به هیچ موجودی فرصت "بودن" را نمی‌دهد چه رسد به عامل بودن. بودنی‌ها از طریق شدن خود را فراموش می‌کنند، هستی همچون شرابی در پیاله‌ای در موجودات جریان یافته، نیست و نابودشان کرده و سپس جریان سیال هستی دوباره خود را در موجود دیگری نشان می‌دهد. نه موجودات و نه حتی دهر و فلک هیچ قدرتی برای کنترل حرکت خود ندارند. در جهان جبرگرا (بهتر است از کلمه مذهبی تقدیرگرا در اینجا استفاده نکنیم) هیچ جایی برای علت فاعلی چه انسان و چه غیرانسان وجود ندارد.

نتیجه عملی فلسفه کلبی مسلکی خیام که جبرگرایی و پوچ گرایی را در خود دارد، شاد زیستن و حال را غنیمت شمردن است. هستی جریانی است که خود را در صور مختلف نشان می‌دهد و سپس آنها را فراموش می‌کند. هستی فراموشی "بودنی"هاست و شراب با فراموشی گذشته و آینده، این تجربه هستی شناختی ناب را به ما می‌بخشد. این فلسفه فراموشی اگرچه رازی از اسرار هستی را نمی‌گشاید، اما حکمتی است تا فریب ارزش گذاری‌های ساختگی را نخوریم. ارزش گذاری موجودات براساس، بالا و پایین، اصل و فرع، کمال و نقص، بالقوه و بالفعل همگی کذب است. ما لحظه‌ای از هستی هستیم و شراب بهترین تجربه از این هستی را به ما می‌بخشد. پیام هستی به انسان، پیام شراب است: بنوش و فراموش کن. همه آنچه در این جهان هست صور محضی هستند که هستی در آنها نمود می‌یابد.

پانویس‌ها:

[1] متالهین و فیلسوفان اسلامی را می توان به دو دسته طرفداران افلاطون و ارسطو تقسیم کرد. در حالیکه متالهین مسلمان بیشتر به فلسفه ارسطو گرایش دارند، عرفا و صوفیان و اشراقیون دیدگاه افلاطونی را برگزیده اند. البته باید توجه داشت که حکما و فیلسوفان شرقی ترجمه های ناقصی را مطالعه کرده بودند و تفسیر دلبخواهی از ارسطو و افلاطون ارائه می دادند تا با دین یا عرفان مطابقت داشته باشد. بنابراین فلسفه این دو فیلسوف یونانی را نباید با آنچه مفسرین مشرق زمین و طرفداران آنان بیان می کردند، اشتباه گرفت.

[2] صادق هدایت. ۱۳۱۳. مقدمه بر رباعیات خیام.

[3] برای مثال نگاه کنید به سوره ۸۵، آیه ۲۲؛ سوره ۴۳، آیه ۴؛ سوره ۶، آیه ۳۸.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • mansour

    همچنین باید در نظر داشت که اشنایی متفکران مسلمان با افلاطون بیشتر از مجرای فلوطین بوده و از افلاطون واقعی اطلاعی اندک داشته اند

  • یوسف نیکونظری

    ممنون از مطالب متنوع ومفیدشما

  • قندی

    بودن و شدن انسان و موجودات را نباید مستقل و جدا از بودن و شدن کیهان در نظر گرفت. علم عصر جدید در بخش کیهان شناسی به ما می آموزد که کیهان حدود چهارده میلیارد سال پیش به وجود آمده است. در عصر فلاسفه باستان و خیام و دیگر متفکران در عصر های گذشته این شناخت پر ارزش علمی هنوز در فکر و اندیشه انسان هنوز زاده نشده بود. دین هنوز معتقد است که خداوند جهان را از نیستی آفریده است و علم کیهان شناسی هم بر این باور است که جهان در پهنه نیستی بر اثر جنب و جوش کوانتایی ایجاد شده است. در این نکته دین و علم هردو در اشتباه به میبرند، زیرا خداوند هستی و وجود مطلق میباشد و چیزی به نام نیستی نمیتواند در وجود لایه تناهی او وجود داشته باشد. لذا خداوند وجود خویش را به واحد های محدود و متناهی و مطلقا مساوی تقسیم نموده است که هر کدام از این واحد ها را میتوانیم جهان به نامیم. کلمات گیتی، عالم و کیهان هم در این نامگذاری مترادف و هم معنی می باشند. از آنجاییکه فهم و عقل از راه استدلال منطقی و معقولی به ما می آموزند که تقسیم بی نهایت به واحد های ریز و درشت متناهی هرگز نمیتواند به پایان برسد، لذا عمل تقسیم وجود هستی و خداوند در قالب جهان ها هرکدام با محیطی محدود و متناهی هرگز به پایان نخواهد رسید. حال میتوان تقسیم اراضی پهنه بی نهایت را به حال خود گذاشت و توجه خودرا متمرکز بر یکی از این واحد های مساوی متمرکز نمائیم. اگر یک روزی در آینده های بسیار دور دست انسان موفق شد که جزئیات این کیهان را با دقت علمی شناسایی کرد، آنگاه خواهد توانست که هستی و خداوند را تا بی نهایت شناسایی کند. انسان جزئی متناهی است در یک کل متناهی کیهانی و خود کیهان یک کل متناهی است در کل نا متناهی هستی و خداوند. خداوند پس از اینکه دانش و قدرت و وجود مطلق خودرا به عمل خودکار تقسیم شمرد، آنگاه از طریق پیدایش خود در قالب انسان در و دانش و معرفت انسانی در صدد باز شناسایی خویشتن می باشد. و زندگی انسان و موجودات دیگر، زندگی خود خداوند اند در قالب جزئیات. و از آنجاییکه زندگی خود خداوند جاودانه و مطلق است، لذا زندگی انسان هم جاودانه میباشد، با این تفاوت که زندگی انسان محدود به فاصله تولد و مرگ می باشد و در لحظه پایان عمر، زندگی انسان نابود و نیست نمیگردد، بلکه فقط از نظر ها پنهان میگردد. تولد و مرگ یک دوقطبی نوسان گراند که مثل دوقطبی مغناطیسی ، هرگز نمیتوانند از هم جدا شوند و مستقلا وجود داشته باشند. لذا بعد از مرگ ضرورتا باید تولد دوبار وجود داشته باشد، الا آخر تا بینهایت. البته تولد مجدد به این معنا نیست که انسان در روز قیامت دوباره سر از خاک در آورد، بلکه عمر کیهان از طریق انقباض مجدد یک روزی در آینده های بسیار دوری ( بطور تخمینی حدود ۷۶ میلیارد سال شمسی یا قمری ) به پایان خواهد رسید و پس از آن انبساط مجدد و زندگی کیهانی و انسانی از نو آغاز میگردد. البته نه همین زندگی بلکه به مراتب کمال یافته تر از این زندگی . هر فرد انسانی دارای هفت زندگی می باشد و هرکدام از این زندگی ها در یک نظم کیهانی جاری خواهند شد. انقباض مجدد کیهان از لحاظ علمی یک سوم ( ۳۳،۳۳ در صد ) حقیقت دارد و مدل سازی خیالی میتوان احتمال وقوع آنرا به صد در صد افزایش داد و یک جهان بینی نو ارائه داد که تاکنون انسان از وجود آن بی خبر بوده است. در پشت زنجیره تولد و مرگ کیهان و همراه آن سلسله تولد و مرگ انسان، اصل دینی سیر و سلوک به سوی کمال و اصل علمی تکامل نهفته است. لذا بر خلاف نگرش نَی چه ( نیچه ) فیلسوف آلمانی که متاثر از زنجیره تولد و مرگ در آیین هندوان و بوداییان به تکرار جاودانه یا جاودانگی تکرار معتقد شده است، زنجیره تولد و مرگ کیهان و انسان تکرار و مکررات خسته کننده و همیشگی نیست بلکه خداوند در قالب های محدود و متناهی کیهانی به همان دانش و قدرت اولیه خواهد رسید و انسان هم به همراه خداوند به سطح کمال و تکامل خواهد رسید. پس از مرگِ تن و جسم و بدن، هیچ چیزی از بدن جدا نخواهد شد، نه روح ، نه روان و نه جان. این جهانی که در آن زندگی میکنیم سرای جاودانگی و باقی ما انسان می باشد و از آنجاییکه در بیرون از این جهان جهان های بیشمار دیگری با همین فرم و محتوی وجود دارند، لذا جایی برای عالم برزخ و آخرت دینی و جهان ایده های افلاطون و جهان باقی عارفان و حکیمان و شاعران بزرگ فارسی زمان ، خارج از جهان و جهان وجود ندارد. لذا جهان مینوی و مانوی زرتشت، عالم محسوسات و عالم ایده آل های افلاطون بصورت مادون و ماوراء باقی نمی ماند. انسان علاوه بر هفت زندگی دارای پنج سرنوشت جنسی و عشق مربوط به آن می باشد که دو سرنوشت در چهار عالم اول و سه سرنوشت در سه عالم آخری ساری و جاری و قلم خواهند خورد. پس از ظهور این هفت عالم، هفت عالم بعدی ایجاد خواهند شد و هر بار در سطحی کمال یافته تر از سطوح قبلی تا سرحد کمال و سعادت اخروی و به همراه آن شناخت مطلق خویش و هستی و کیهان. علاوه بر این هدف و مفهوم و معنای زندگی انسانی رسیده به زوجیت با خود و تجربه عشق به خویشتن می باشد که همیشه در سه عالم آخری به وقوع خواهند پیوست. در چهار عالم اول انسان فقط زوجیت با غیر و عشق ورزیدن به غیر را تجربه میکند. در دو عالم اول نسبت معادله ماده و روح به نفع ماده می باشد، اما در پنج عالم آخری روح به حداکثر میرسد و ماده به حداقل و در پشت ظاهر بدن روحی پنهان خواهد شد. دو قلوی ماده و روح بطور جاودانه به هم و به همراه بوده و میباشند و هرگز جدا از هم و به شکل مجرد نمیتوانند وجود داشته باشند.