روانکاوی و دهشت افکنی
با درنگی در دهشتافکنی داعش
علی شریعت کاشانی − این مقاله برآیند کوششی است برای ارائه یک نظریۀ روانکاوانه درباره دهشتافکنی (تروریسم) و فلسفۀ پیدایش آن.
این مقاله برآیند کوششی است برای ارائه یک نظریۀ روانکاوانه درباره دهشتافکنی (تروریسم) و فلسفۀ پیدایش آن.
یادآوری
فروید در آثار خود از دهشتافکنی (تروریسم) سخنی به میان نمیآورد و در بارۀ آن نظری ابراز نمیکند. نبودِ گفتوگوی تحلیلی و مفصل دربارۀ دهشتافکنی و پیامدهای روانی آن در ادبیات روانکاوی پس از فروید نیز مشهود است، و به همین دلیل در واژهنامههای روانکاویِ موجود تا روزگار ما تعریف و توضیح روانشناسانهای در بارۀ آن نیامده است. تنها با برآمدن سدۀ بیست و یکم و ظهور دهشتافکنیهای گسترده و مکرر گروههای تبهکاری چون «طالبان» و «القاعده» و سپس «داعش» و «بوکو حرام» و غیره، و کشیدهشدن دامنۀ جنایات این گروها به برخی کشورهای باختری در اشکال یهودستیزی و یا غربستیزی بهطور کل است (از دهشتافکنی یازده سپتامبر ۲۰۰۱ در نیویورک توسط «القاعده» گرفته تا کشتار کاریکاتورپردازان هفتهنامۀ «شارلی ابدو» در فرانسه) که ما گاه با نوشتههایی درکل مقالهوار و اغلب روزنامهنگارانه روبرو میشویم که آهنگ «روانکاویکردن» پدیدۀ دهشتافکنی را دارند؛ ولی از آنجا که ادبیات روانکاوی فاقد پیشنۀ درنگ و بررسی سازوار و کارشناسانه در زمینۀ دهشتافکنی است، این کارها (که بیشترشان در رسانهها و پایگاههای تارنمایی بهچشم میخورند)، جز در مواردی بسیار اندک، متکی به مراجع مستندساز و یا فرضیه و نظریهای قانعکننده نیستند، درکل حاوی استنباطها و برداشتهای تخمینی و ذهنی و گاه نتیجهگیریهای شتابزدهاند، و ناگزیر بحثانگیز به نظر میرسند.
به هرروی میتوان گفت تا کنون جز در چند مورد انگشتشمار که جنبۀ کلی دارند اثر روانکاوانۀ مستقلی که به پدیدۀ دهشتگرایی و دهشتافکنی پرداخته باشد، و اینکه از دید نظریۀ روانکاوی قابل پذیرش و دفاع بنماید، در دست نیست.[1] این در حالی است که همزمان شاهد پرداخت و نشر کتابها و مقالههای بس گونهگون و پرشماری هستیم که در آنها دهشتافکنی با توجه به نقش عوامل و سازهههای اجتماعی و درونکشوری، بینکشوری، سیاسی و ایدئولوژیک، و نیز مذهبی و عقیدتی در ظهور و گسترش این پدیده مورد بررسی و گفتوگو قرار گرفتهاند و همچنان میگیرند.
با اینهمه روانکاوی ابزار تحلیلی و مفاهیم قدرتمندی در اختیار دارد که امکان رمزگشایی روانشناسانۀ دهشتافکنی و سنجش اسباب و علل نفسانی آن را به ما میدهد، درست همانگونه همین ابزار و مفاهیم مطالعۀ روانکاوانۀ رخداد جنگ و ستیز و طرح و ارائۀ یک «نظریه جنگ» را میسر گردانیدهاند، و یا به مطرحساختن یک «نظریۀ دولت» ویژه مدد رسانیدهاند.
حقیقت این است که دهشتگرایی و دهشتافکنی و حضور و دامنۀ فزایندۀ آن در روزگار ما از نگاه دانش روانکاوی نمیتواند بگریزد، خاصه که بیش ازپیش با نوزایی و قدرتگیری گرایشها و تفکرات دهشتزایی مواجه میشویم که از ابتداییترین غرایز سرکش نهفته در نهاد فرد و گروه و نیز تا حدودی چشمگیر از خواب و خیالات واهی و فریبنده و درعین حال زیانبار و فاجعهآفرین تغذیه میشوند، غرایز و خواب و خیالاتی که، با برآمدن دبستان فروید، ازجمله امور مورد درنگ و بررسی روانکاوی بودهاند. بنابراین نظریۀ روانکاوی، در کنار نظریات و توضیحات سیاسی و جامعهشناختی موجود و ممکن دربارۀ دهشتافکنی و فلسفۀ پیدایشی آن، روشنگریهایی دستکم تکمیلی میتواند در این زمینه ارائه دهد که از آنها نمیتوان دیده برگرفت.
آنچه در زیر از نظر میگذرد برآیند کوششی است اندک در این راستا. ما در این گفتار، بهمنظور محدود و مشخصتر کردن مسألۀ مورد بحث، از میان اشکال گوناگون دهشتافکنی به تازهترین و فعالترین مورد آن بسنده میکنیم که از چندی پیش به اینسو و در ابعادی گسترده و کمسابقه توسط گروه ارتجاعی «داعش» (یا «دولت اسلامی») بهراه افتاده است و اینکه هماکنون بزرگترین تهدید برای صلح و ثبات منطقهای و حتا جهانی است؛ گو اینکه جریان «داعش» بهعنوان نمونۀ بارز و بامعنای دهشتافکنی اسلامگرا راه و روش و دید و تفکر همۀ گروهها و خردهگروهای اسلامگرای دهشتافکن را در خود فشرده کرده و نمایندگی میکند. همچنین در این نوشتار چند مفهوم کلیدی نظریۀ روانکاوی را در توضیح و تشریح روانشناختی این چهره از دهشتافکنی مد نظر قرار میدهیم، مانند مفاهیم «خودشیفتگی»، «خودبزرگپنداری»، «هیستریزدگی»، «انکار» و «فرافکنی»، «آرمانیسازی»، «همانندشدگی»، «سایقۀ ویرانگری» و «سایقه مرگ».
۱. از تعریف و اشکال دهشتافکنی (تروریسم)
«دهشتافکنی» در معنای کلی واژه بهمعنای ایجاد هراس و وحشتزدگی در راستای مقاصد سیاسی، ایدئولوژیک، و یا مذهبی و فرقهای و غیره بهویژه در اشکال افراطی، تعصبآمیز، و خشونتبار این مقاصد است. دلایل و توجیهاتی را که برای چگونگی پیدایش دهشتافکنی و اهداف آن میتوان برشمرد بنا بر موقعیتها و شرایط گوناگون متنوع و متغیرند. به همین ترتیب با اشکال متنوع و متفاوتی از دهشتافکنی میتوان روبرو شد که هریک از فلسفۀ پیدایشی، اهداف و مقاصد، و معنای ویژۀ خود برخوردار است و ناگزیر توضیح و تشریح خاص خود را میطلبد. از آن جمله است: دهشتافکنی دولتی (ربودن و شکنجهدادن و کشتن شهروندان مخالف دولت و حکومت)، دهشتافکنی فردی (که عامل آن یک فرد است، بیآن که او پیوسته به دار و دستۀ خاصی بوده باشد)، دهشتافکنی سازمانی (که توسط یک گروه یا سازمان مشخص ضد حکومتی بهگونۀ عملیاتی پراکنده و یا توأم با نبرد مسلحانۀ سازوار صورت میگیرد، نظیر دهشتافکنی سازمانی چهار گروه القاعده، طالبان، داعش، و بوکو حرام). دهشتافکنی سازمانی در مواردی از یک ایدئولوژی دینی و اعتقادی خاص تغذیه میشود، که در این صورت میتوان آن را «دهشتافکنی مذهبی» و در مواردی «دهشتافکنی فرقهای» نامید. در این مورد از دهشتافکنی اسلامگرایان سنیمذهب باید یاد کرد که تابع تفکرات طالبانی و سلفی و وهابی و غیرهاند و اینکه بهگونۀ همزمان شیعهستیزی و حکومتستیزی در عراق و سوریه و پاکستان عمل میکنند. از همین سنخ است دهشتافکنی متأثر از افکار و باورهای سلفی و داعشی در قارۀ سیاه که آهنگ اجرای بیکموکاست شریعت اسلامی و نابودی نهادهای فرهنگی و آموزشی نوین را دارد. نمونۀ بارز آن گروه دهشتافکن «بوکو حرام» در کشورهایی چون نیجریه، کامرون، بنن، چاد و نیجر است.
با اینهمه، چند وجه مشابه و مشترک میان اشکال گونهگون دهشتافکنی میتوان تشخیص داد، و آن کاربرد مستقیم و بلاشرط خشونت، سودجویی بیچون و چرا از ابزار و شیوههای قهرآمیز و پرخاشجویانه و ویرانگر، هراس و دهشتآفرینی، و در موارد بسیار دیگرکشیهای سازماندهی شده است (و یا توأمان خودکشی و دیگرکشی است که امروزه بهخصوص در کشورهای اسلامی و آفریقایی و نیز در مناطق مسلماننشین چچن و چین شاهد آنیم). در این میان قربانی دهشتافکنی یک دولت یا تشکیلات و نهادهایی از آن میتواند باشد (نظیر چهار دولت کنونی در افغانستان، پاکستان، عراق، سوریه، و تشکیلات رسمی آنها که همواره هدف دهشتافکنی طالبان و داعش و گروههای مشابه و همداستان این دو گروه قرار میگیرد)، و یا یک فرد، یک لایۀ اجتماعی، یا پیروان یک کیش و آیین ویژه است (مانند مسیحیان قبطی در مصر، شیعیان عراقی و پاکستانی، ایزدیان و آشوریان در کردستان). نیز قربانی دهشتافکنی در موارد بسیار عامۀ مردم بیگناه و بیدفاع از هر تیره و تبار و کیش و آیین میتواند باشد، نظیر آنچه که از دو دهۀ پیش به اینسو در افغانستان، عراق، سوریه، مناطق مسلماننشین هند و چین و غیره شاهد آنیم. در همۀ این موارد نخستین هدف دهشتافکنی بهبار آوردن حداکثر تخریب روانی و مادی و برجاگذاشتن بیشترین شمار قربانی است، و نقشهریزان این جنایات در تحقق نیات و مقاصد خود از مزدوران انتحاری نیز بهعنوان ابزار عملیاتی سود میجویند.
۲. دهشتافکنی : یک جنگ روانی تمامعیار
دهشتافکنی، دستکم بنا بر معنای واژگانی آن که بر عنصر «دهشت» (ترور) تمرکز دارد، در مرحلۀ نخست یک «جنگ روانی» است. هدف از دستزدن به این «جنگ» ایجاد بالاترین درجه از هراس و وحشتزدگی، و همگام با آن قدرتنمایی و خودبزرگنمایی و برانگیختن احساس ناتوانی و خودکوچکشماری در طرف مقابل در راستای چیرهجویی بر آن است. هراس و وحشتآفرینی در جنگ روانی دهشتافکنانه، بنا بر طبیعت چشمبسته و خردگریز و تعصبآمیز خود، دشمن و بیگناه هردو را نشانه میگیرد، و این امر از دید طراحان و مجریان آن میباید سکوت و سکون و فرمانبرداری بیچون و چرا در بین تودههای انسانی بهبار آورد. سر بریدنهای داعش و بهنمایش درآوردن تصاویر تنهای بیسر توسط این گروه در رسانههای دستجمعی از تازهترین و اهریمنیترین اشکال این جنگ روانی ارعاببرانگیز است که توأم با تبلیغات رسانهای هم هست. البته جنگ روانی از دیرزمان بخشی از تدابیر و ترفندهای جنگی و لشکری بوده و در جریان درگیریها و ستیزهجوییهای بینکشوری بهکار گرفته شده است؛ ولی این پدیده در دهشتافکنی کل ستیزهگری و آغاز و پایان آن را شامل میشود، یعنی سراپای فلسفۀ وجودی، ابزار عملیاتی، و هدف نهایی آن را در گرو خود دارد.
از سوی دیگر دهشتگرایی و دهشتافکنی، بنا بر طبیعت کور و مقاصد اساساً آدمکشانۀ خود، هنجارها و ملاحظات اخلاقی و انسانی و قوانین و مقرارتی را که در جریان جنگهای متعارفِ بینکشوری باید مراعات شوند، و اینکه معاهدات بینالمللی جنگآوران را ملزم به رعایت آنها میکنند، بهعمد نادیده میگیرد. به دیگرسخن، جنگ روانی در دهشتگرایی و دهشتافکنی متکی بر دید و تفکرات ستیزهجویانۀ سراپا خشونتبار و بیگذشتی است که آن را از آغاز تا پایان کار حمایت و همراهی میکنند و بدان سمت و سوی سراپا اخلاقگریز، غیرانسانی، و جنایتکارانه میدهند. این است که دهشتافکنان میان رقبای خود و افراد عادی، مدافعان فعال و شهروندان بیطرف و هیچکاره، و نیز کودکان و اسیران جنگی و زخمیشدگان تفاوتی قایل نمیشوند. دلیل این کوردلی و تعهدگریزی هم بر ما روشن است: از یکسو فلسفه وجودی کلی دهشتافکنی و مرگگستری ازجمله نزد تبهکاران داعش، به هر دلیل و بهانهای که باشد، بر تخریب و هراسبرانگیزی و دیگرکشی بیچون و چرا استوار است، و از سوی دیگر تنها حقیقت شایسته و پذیرفتنی از دید طراحان و مزدوران و مجریان دهشتافکنی موجودیت خود این راه و روش و مقاصد ویژۀ آن میباشد، همین و بس. در اینجا با یک خودشیفتگی عارضهوار شدید و بس مفرط یعنی سخت جنونآمیز سروکار داریم که نسبت به هنجارهای بخردانه دستجمعی بیتفاوت است، وجود «جزمن» را نمیپذیرد، و بنا بر روحیۀ سخت بدگمان (پارانویایی) و هذیانزده خود زمین و زمان و کل جهان و مردمان «غیرخودی» را «کافر» و با خود «دشمن» میپندارد، و بدینگونه در معرکۀ آتش و خونی که به راه میاندازد به خودنمایی و تبهکاری برمیخیزد. برپایۀ وجود این چهره از خودشیفتگی آمیخته به جنون و سایقه مرگ و ویرانگری است که، درمثال، خشونتگری و مرگگستری داعشیان در حق ایزدیان بهکار میافتد و همزمان جلوههای فرهنگی و اعتقادی آنان را هدف قرار میدهد. نکته مهم این است که این جنگ روانیِ توأم با ویرانگری از بارمایهای عمیقاً رمز و اشارهآمیز یا نمادین (سمبولیک) نیز برخوردار است. زیرا در اینجا عمل تخریبی در سطوح انسانی و مادی نهفقط بهمعنای نابودی فرهنگ و آداب و رسوم حی و حاضر بخشی از بشریت است، که در حکم نیستکردن حافظۀ جمعی و تاریخی قربانیان ایزدی نیز هست، حافظهای چندینهزارساله که، بهگمان داعشیان، در پی جنگ روانی و نفی و نابودی موجودیت این قوم برای همیشه از میانه رخت برخواهد بست! (در برخی کشورهای اروپایی انکار فاجعۀ هولناک «هولوکاست» بهویژه تخریب سنگقبرها در گورستانهای یهودی توسط برخی عناصر راست افراطی باردار وجه نمادین همگونی است). «شرکآمیز» دانستن آثار باستانی سوریه و عراق، نابودسازی بازماندۀ جلوههای هنر تجسمی پیشاسلامی در استان موصل و موزههای همین شهر، و بهتازگی با خاک یکسانکردن بازماندههای دو شهر باستانی «نمردو» (یادگار تمدن آشوری) و «هترا» یا «الحضر» (یادگار تمدن اشکانی) بهدست ویرانگران داعش از عمق جنایت و فاجعۀ مشابهی حکایت دارد. عمل اهریمنی کتابسوزی نیز که توسط این فرقه ازجمله در کتابخانههای موصل صورت گرفته است نشانۀ دیگری از وحشیت بیکرانه و فرهنگ و تمدنستیزی این گروه مخرب و محوکننده است. به آتشکشیدن کلیساهای مسیحیان قبطی در مصر همراه با کشتار آنان از سوی اسلامگرایان تندرو، درست همانند ویرانسازی مقبرها، حسینهها، و گورستانهای پیروان تصوف ازجمله در لیبی و عراق و آزار و شکنجۀ اینان توسط عناصر داعش و یا هماندیشان و همکردارانشان به هرکجای دیگر، برپایۀ باورها و نیات اهریمنی همسان و جنگ روانی برخاسته از آنها صورت گرفته و میگیرد. در روند این جنگ روانی، جنبۀ نمادین عمل تخریبی، یعنی نیستکردن یاد و یادگار و جلوههای فرهنگی یک گروه انسانی که تشکیلدهندۀ حافظۀ تاریخی و دستجمعی این گروه است، همچنان یک امر مسلم است. همین عمل، آنچنانکه در بالا خاطرنشان شد، از یک خودشیفتگی آمیخته به «سایقۀ مرگ» و کارکرد مرگگستر و محوگردان آن مایه برمیگیرد، سایقهای که هماکنون در تاریکسرای داعش در بیپردهترین و توانمندترین شکل ممکن خود فرمان میراند و فاجعه میآفریند.
۳. از عامل دید و تفکر در دهشتافکنی:
داعش تجسم بیکم و کاست یک دید و تفکر بدوی ـ قبیلهای
داعش با درهم شکستن رقبای دهشتافکن خود مخوفترین و عنانگسستهترین شکل ممکن و موجود دهشتافکنی را در روزگار معاصر در انحصار خود درآورده است، و نیز با چیرگییافتن بر بخشهای گستردهای از سوریه و عراق و ایجاد پایگاههایی در لیبی و قارۀ سیاه و حتا محافل و حلقههایی در کشورهای باختری، کاملترین، گستردهدامنترین، و توانمندترین نمونۀ یک دهشتافکنی سازمانی و فرقهای را در خود ادغام کرده و به مرتبۀ عمل رسانیده است. اما مهمترین نیروی محرکه و عامل برپادارنده و گسترشدهندۀ این پدیده از کجا سرچشمه میگیرد؟ و دلیل افسونگری آن نیز نزد شمار درخوری از افراد و حتا تودههای اغلب جوانسال بهویژه عربتبار در چیست؟ حال آنکه چهرۀ بس هراسآور و اعمال آشکارا غیرانسانی و جنایتکارانه آن، که خود داوطلبانه شمهای از آنها را در رسانههای دستجمعی بهنمایش مینهد و بدانها میبالد، برکسی پوشیده نیست. در اینباره بیتردید دلایل متنوع و گوناگونی میتوان برشمرد، مانند دلایل سیاسی، اجتماعی، بینالمللی، دینی و مذهبی، قومی و فرقهای. ما در این نوشتار کوتاه، پیش از برشمردن نقش زمینهساز برخی عوامل و انگیزههای درونروانی و سازوکارهای نفسانی در دهشتافکنی داعش، از نقش تفکرات (تفکرات قبیلهای و ایستا) و دید و نگرش مداربستهای که برساختۀ آنها است در بهپا خاستن این گروه و چشمدرانی ایدئولوژی پرخاشجویانۀ ویژۀ آن یاد میکنیم، تفکرات و دید ناخجستهای که داعش، همانند هر گروه و فرقۀ بلندپرواز و افزونخواه دیگر، آهنگ تحمیل نمودنشان را بر همۀ انسانهای زیر سلطۀ خود دارد.
نخستین عامل تأثیرگذار در پیدایش دهشتافکنی گروه داعش را تفکرات ارتجاعی آمیخته به تعصبورزی و تنگاندیشی این گروه و دلباختگان آن میتوان بهشمار آورد. موجودیت حی و حاضر اینگونه تفکرات پدیدۀ تازهای نیست؛ چرا که دیرزمانی در یک حافظۀ جمعی و قومی نهفته بوده است، و اینکه امروزه با فراهمآمدن شرایط سیاسی و اجتماعی و بینکشوری ویژه امکان و اقبال ابراز وجود به دست آورده است و از هرسو چشم میدراند. این تفکرات در مرتبۀ نخست از فقر فرهنگی، جهل و تعصب و تاریکاندیشی، فرومایهترین آداب و رسوم (سربریدن و قصاص، سوزانیدن برخی اسرای جنگی و یا زنده بهگورکردن شماری از آنان)، و بهخصوص از بازماندۀ یک روحیه بدوی و قبیلهای خودمحور و نفوذناپذیر تغذیه میشود. ماهیت بدوی و کارکرد قبیلهای این تفکرات را بهویژه در سمت و سوگیریهای بس خطرناک آنها (که ازجمله متمرکز بر پاکسازی اقوام و تیرههای انسانی متفاوت و حذف فیزیکی اقلیتهای مسیحی، ایزدی، شیعی، و حتا سنیهای متعلق به قبایل و طوایف رقیب است) میتوان دید. در این مورد دِرهم و دینارهای تشویق و ترغیبکنندۀ شماری از شیوخ ثروتمند و «شاهزادگان» سعودی و قطری که با تفکرات تحولگریز همسانی الفت دیرینه دارند سهمی چشمناپوشیدنی دارد. رقابتهای موجود میان دو قدرت ناسازگار منطقهای (عربستان/ ایران)، و نیز وسوسهگری توطئهآمیز برخی قدرتهای منفعتجوی باخترزمین که ستارۀ اقبال خود را همواره در آسمان سرزمینهای هرج و مرجزده دیدهاند و میبینند، در دامنزدن به این تفکرات و پیامدهای خونبار آنها تا حدودی نهچندان اندک مؤثر میافتد. با اینهمه، درقیاس با قدرت و نقش مهم و محوری این تفکرات، عوامل دیگری را که در سازمانیافتگی و خیزش داعش یا گروههای مشابه و همداستان آن تأثیرگذار واقع میشوند (نظیر فقر مادی، سرخوردگیهای شغلی و آموزشی و اجتماعی، شرایط ناساز سیاسی در جامعه، انگیزۀ رویارویی با قدرتهای زیادهخواه بینالمللی، و غیره) میتوان بهعنوان عوامل جانبی یا «عوامل برانگیزاننده» ([2]) بهشمار آورد؛ حال آنکه همین عوامل جانبی در پدیدآمدن اشکال دیگری از دهشتافکنی، مانند دهشتافکنی سیاسی و ضد دولتی در برخی جوامع، و یا دهشتافکنی استقلالجویانه در شماری از سرزمینهای استعمارزده، چونان عامل تکوینی و زیربنایی عمل میکنند. شاید هم از دید ایدئولوژیک وجود این تفکرات بدوی را در داعش بتوان وجه مشخصه و بارز دهشتگرایی و دهشتافکنی این گروه نسبت به گروههای دهشتافکن دیگر دانست.
با دارا بودن تفکرات ابتدایی و ناشکوفا ولی قدرتمند و دید و تصورات قبیلهای و قهقرایی از انسان و جهان است که داعش ابراز وجود میکند و در رامکردن افراد یا تودههای هماندیش و همنظر خود و افزودن به سیاهی لشکر پیروز میشود. در این میان، تعبیر و تفسیرهای تند و تیزی که داعشیان، همانند گروههای القاعده و طالبان و بوکو حرام، متناسب با نحوۀ دید و تفکر پرخاشجویانۀ خود از آیات قهرآمیز قرآن بهدست میدهند نقشی مؤثر دارد، نظیر آیاتی که به بهانههایی از جنگ و جهاد، ایثارگری و شهادت، کافرستیزی و دشمنکشی، و یا عذاب و عقوبت در آخرت دم میزنند. همچنین سرمشق قراردادن آن چهرۀ خشونتبار از «سیره» و «سنت» (ازجمله بهروایت سلفی و وهابی و غیره) که به تعرض و چپاول کاروان «دشمنان»، جنگ با «کفار»، تقاص و کیفردادن، گردنزدن، قطع دست و بریدن انگشتان دست و پا، و اعمال وحشیانۀ دیگری از ایندست فرامیخواند در بهپاخاستن اعمال ددمنشانه این گروه و نیز مشروع و موجه جلوهدادن این اعمال کارساز میافند. همین دو مورد (تعابیر قرآنی و سیره و سنت خشونتآمیز) زمینۀ مساعدی برای برانگیختهشدن خشونتگرایی در مسلمانزادگان خام و سستاندیش و روینهادنشان به دهشتافکنی فراهم میآورد. و باز در توضیح اهمیت و نقش محوری دید و تفکرات بدوی و قبیلهای مورد بحث باید به پیشروی و پیروزیهای نظامی برقآسای داعش در سوریه و عراق و بهتازگی در لیبی نظر دوخت.
تردیدی نیست که در مرحلهای از موجودیت این گروه عوامل سیاسی حاد و بحرانزا راهگشای این پیروزیها بوده است. از یکسو شکاف و تنش سیاسی و اجتماعی و حتا طبقاتی میان اقلیت علویمذهب حاکم و اکثریت سنیمذهب در سوریه، از دیگرسو سروری تبعیضآمیز دولت مرکزی شیعهمذهب بر اقلیت سنیمذهب در عراق (ازجمله در دورۀ نخستوزیری مالکی)، و همزمان ضعف و پریشانی دولت و قدرت مرکزی در این دو کشور، بهترین بهانه و موقعیت را برای دستاندازی داعش فراهم آورده بوده است. با اینحال مسائل سیاسی و اجتماعی و طبقاتی در اینجا برغم تأثیرگذاری انکارناپذیرشان، درقیاس با عامل اصلی و بنیانی و زمینهساز، یعنی آن تفکر و روحیۀ قبیلهای و چیرهجویی که از رهگذر سنت اعتقادی گذشته در ذات داعش و ایدئولوژی فرقهای و سلفی آن نوزایی و متبلور شده است، جز موارد ثانوی و جانبی یا حداکثر «عوامل برانگیزاننده» نمینمایند. افزون براین، میدانیم که عرصۀ پیروزیها و قدرتنمایی داعش، درست همانند جوامعی که زادگاه عناصر تشکیلدهندۀ این گروه بودهاند، مناطق و سرزمینهایی است (از لیبی گرفته تا سوریه و عراق) که در آنها ساختارهای قبیلهای و درنتیجه دید و تفکر ابتدایی و سنت و آیین خشونتگری همچنان پایدار و توانمند برجا مانده است. گو این که امروزه دهشتافکنی در مناطقی از قاره سیاه نیز، در کنار سازهها و بهانههای سیاسی و اجتماعی چشمناپوشیدنی در ظهور و گسترش آن، تا اندازۀ زیاد از دید و تفکر بدویِ آمیخته به شریعت سلفی بارور میشود. نمونه حی و حاضر این پدیده را در گروه دهشتافکن و ویرانگر بوکو حرام میتوان دید. گروهی است که بهبهانۀ مبارزه با جلوههای فرهنگ باخترزمینی در تخریب نهادهای فرهنگی و آموزشی و پرورشی نوخاسته همت نهاده است، و همزمان به کشت و کشتار، آدمربایی و گروگانگیری، و بهاسارتگرفتن زنان و دختران جوانسال بهقصد تجاوز و سپس ازدواجهای اجباری دست مییازد. طالبان پاکستانی نیز، درست همانند وحشیان بوکو حرام، با حملههای مرگبار به مراکز آموزشی بهویژه دبستانهای دخترانه دید و تفکر سیاه و قهرآمیز مشابهی را پاسداری میکنند، دید و تفکری که متکی به بدویترین جنبۀ یک ناخودآگاه فرهنگی ناپویا، قبیلهتبار، و واپسگرا است که همواره همنشین سنت خودکامگی و کیش خشونتگری بوده است.
سنجش و دریافت روانشناسانۀ این تفکرات و تبارشناسی تحلیلیشان نگاه و رویداشت ما را خواهناخواه در مسیر یک انسانشناسی آمیخته به مردمشناسی روانه میکند که از زمان فروید به اینسو بخشی از مطالعات روانکاوانۀ غیربالینی را تشکیل داده است. این چهره از انسانشناسی بهدرستی «انسانشناسی روانکاوانه» (Psychoanalytic anthropology) نام گرفته است. برپایۀ این انسانشناسی ویژه، بررسی تحلیلی شماری از واقعیات و جریانات تاریخی و اجتماعی مانند جنگ و ستیز، پرخاشگری و خودکامگی، فرقهگرایی و تنشهای بینفرقهای، و نیز حضور خشونتگرایی و سرکوبگری در نهادهای سیاسی و دولتی و کشیدهشدن دامنۀ آن به تشکیلات مدنی و قانونی و غیره، در یک دیدگاه پیجویانه صورت میگیرد. این دیدگاه به روزگار باستان میرساند، به روزگاری که بهگفتۀ فروید «کودکی بشریت» را دربر میگیرد. این «کودکی» دستجمعی چیزی از نام و نشان خود را در درازای زمان، و در ورای تغییرات و تحولات جاری در زیستگاه انسانی و اجتماعی، محفوظ میدارد، و براین اساس در سنجش و فهم جوهر برخی مسائل و رخدادهای پیشآمده در بستر تاریخ و جامعه و سیاست همچون یک عنصر توضیحدهنده عمل میکند. فروید بامعناترین جلوۀ «کودکی بشریت» را در بدویترین گروه و تشکل انسانی میبیند که سرآغاز تاریخ اجتماعی نوع بشر را رقم زده است، یعنی در «قبیله نخستین» (Primal horde).
فروید در توتم و تابو (اثری که در عرصۀ ادبیات روانکاوی پس از کتاب تعبیر خواب او یک شاهکار بهتمام معنا در نوع خود است) در دیدگاهی فرضیهوار از وجود «قبیله نخستین» در سپیدهدم تاریخ اجتماعی سخن میگوید.[3] در این قبیله رئیس یا «پدر نخستین» یک فرمانفرمای مطلق و بیگذشت و سراپا زیادهخواه و انحصارجو است. پرخاشجویی و خشونتگری، رشکورزی و افزونخواهی، خودشیفتگی بیکرانه، احساس تملک نسبت به زنان قبیله و همخونآمیزی از خصوصیات و خصائل اوست. او نهتنها قدرت مطلق و انحصار حاکمیت را در چنگ خویش دارد که نیز همۀ زنان قبیله را در تملک خویش درمیآورد، پسران (مردان قبیله) را از آنان محروم میسازد و یا ازمیان میبرد، و بدینگونه در مقام یک پدرـ رئیسِ همزمان قدرتمند و مهیب و سراپا نرینهکردار («پدر فالیک») فرمان میراند. یک روز پسران بر او میشورند، وی را میکشند و میخورند (در اینجا خوردن جسد پدرـ رئیس خودکامه توسط پسران رمز و نماد بهچنگ آوردن و درخودگرفتن چیزی از قدرت و سروری مطلقۀ وی از سوی هریک از آنان است). از اینپس شاهد انتقال قدرت از پدرـ رئیسِ خودکامه به دیگران (پسران، مردان قبیله) هستیم. فروید این رویداد را پایان انحصارجویی جنسی و همخونآمیزی در گروه بدوی، خاتمۀ آدمخوارگی، و سرآغاز گذار از بدویت و وحشیت به مدنیت و فرهنگ بهشمار میآورد، و نیز نقطۀ عطفی در رویداشت به حق و حقوق و برابری و پایگیری مناسبات مابینانسانی بسامان در درازای زمان. او در چندین جا در آثار خود، هرگاه که از یک موقعیت سیاسی و اجتماعی و حتا بینکشوری نابسامان مربوط به روزگار نو سخن میگوید به سرگذشت قبیلۀ نخستین (بهعنوان یک مورد توضیحدهندۀ کهنالگویی) گریز میزند و برآن است تا وضعیت آن قبیله را در تبارشناسی و پیجویی موقعیت آشفتۀ مورد گفتوگوی خویش در کانون توجه درآورد. درمثال، بهدیدۀ او وضعیت یک جامعۀ جنگزده و بیسر و سامان آینۀ تمامنمای برگشت به ابتداییترین شرایط زندگانی انسانی یعنی وضعیت هرج و مرجزدۀ قبیله بدوی است. او در نامهای خطاب به دوست و همکارش ارنست جونز (E. Jones) با اشاره به فجایع جنگ جهانی نخست چنین میآورد: «رخدادهای وحشتناک اخیر با وضعیت خاص یک تشکل اجتماعی بسیار ابتدایی همخوانی دارد»[4] فروید همین نظر را در مقالۀ مفصل «چرا جنگ؟ » (۱۹۳۲) که در پاسخ به نامهای از آلبرت اینشتین دربارۀ فاجعۀ جنگ نگاشته است بازگو میکند. میگوید جنگ و ویرانگری در روزگار ما در حکم واگشت به ظلمتسرای غرایز و انگیزههای سرکش و چیرهجویانه، تنسپردن به نظمگریزی و هرج و مرج و تخریب، و ارجنهادنِ مرگ و دیگرکشی و نابودی است. چرا که در گیر و دار جنگ جامعۀ انسانی به ابتداییترین مرتبۀ تشکیلات و ساز و کارهای مناسباتی خود بازمیگردد، و بشریتِ درگیر در این فاجعه نیز به حد فرومایهترین گروه.انسانی روزگار باستان یعنی قبیلۀ بدوی نتزل میکند. پدر روانکاوی عرصۀ تاریخ گذشته را جلوهگاه ستیزهجوییها و پیکارگریهای پرشماری از اینگونه میبیند. مینویسد «این جنگها یا به چپاول و غارتگری انجامیدهاند، و یا به مطیعگردانیدن تام و تمام یکی از طرفهای درگیر و پیروزی و چیرگی بر آن... شماری از آنها، مانند جنگهای مغولان و ترکان (عثمانی) جز مصیبت و شوربختی بهبار نیاوردهاند...»[5] در دنبالۀ این آرا و داوریهای فروید باید گفت: حال چه رسد به وضعیت اسفناکی که در پی دهشتافکنیهای داعش و تحقق طرح دولت و خلافت و فرمانروایی این گروه مهارگسیخته و ویرانگر میتوان متصور شد!
دنیای دار و دستۀ داعش، همچون دنیای همزادان و هماندیشان آن به هرکجا، با دارابودن مشخصاتی که در بالا برشمردیم بهنوعی تطبیقپذیر به وضعیت قبیلۀ نخستین است. سیهاندیشی، انحصارجویی، و خودکامگی جنونآمیز سرکردگان این فرقه و دلباختگان آنان نیز القاکنندۀ کنش و منش خودشیفتۀ پدرـ رئیس دیرینه و اعمال دیوانهوار اوست. داعش با مرزشکنی و دستاندازیهای جغرافیایی، ویرانگریهای گسترده در سطوح انسانی و مادی و اجتماعی، نفی هرگونه دولت و حکومتی که سازگار و منطبق با طرح دولت و خلافت مورد نظر آن نباشد، و دستیازی به اموال عمومی و خصوصی مردمان و نابودسازی جلوههای هنری و فرهنگیشان (مانند تخریب موزهها و نابودسازی آثار باستانی)، نیک نشان داده است که جز با بربریت، نبود فرهنگ و تمدن، و غیاب مناسبات بینانسانی بسامان و شکوفا و سازنده، سر سازگاری ندارد.
به همین منوال توهمات و تصورات متافیزیکی چیره بر داعش و راه و روش ستیزهجوی آن منعکس کنندۀ بدویت پابرجا و دید و تفکرات تحولنیافتۀ یادشده در بالا است. از این قرار که روحیه و تفکر بدوی ـ قبیلهای در برخورد با مسائل سیاسی و اجتماعی و یا بینکشوری روزگار معاصر همنشین یک ایدئولوژی تنگاندیشانه میشود که تعبیرپذیر به ایدئولوژی دینی ـ فرقهای است. بهسخن دیگر، دید و تفکر بدوی نزد چنین گروهی انگارهها و باورها و حتا کل اندیشۀ دینی را در انقیاد خود درمیآورد و ساختار کلی آن را همسان ساختار ناپویای خود میگرداند. از اینپس دیگر امیدی به تحولپذیری ایدئولوژی دینی ـ فرقهای و گذار آن از مرتبۀ خشونتگری و خودکامگی به مرتبۀ آشتیجویی و آرامش نیست. این است که در دوزخی که داعش و داعشیان و کل دهشتگرایان اسلامی از هر سنخ و گروه هست کردهاند دین با خشونتگری، و آرمانباوری و آرمانپروری با ویرانگرای و کشت و کشتار، یک امر واحد و تجزیهناپذیر را تشکیل میدهد. در این شرایط، ناگزیر کمترین اثری از کارکرد انسانی و عقلانی باورهای دینی به چشم نمیخورد؛ که برعکس پاسداران این باورها خود از نقشهریزان و مجریان دهشتگرایی و دهشتافکنیاند، با کولهباری از وهم و پندارهای متافیزیکی و اختلالات ذهنی و روحی که آنان را تا مسلخ خودکشی و دیگرکشی همراهی میکند. در این میان انگاره و تصور ویژهای که آنان از «خدا» (بهعنوان عنصر محوری اندیشۀ دینی) در ذهن و مخیلۀ خود میپرورند خودْ یک نمونۀ برجسته و گویا است. خدای مورد نظر آنان نه در مقام یک «خداوند بخشنده و مهربان»، گشادهروی و خردورز و مدبر، بلکه همچون خدایی غضبناک، رویدرهم کشیده، و سخت عقوبتدهنده متصور و پذیرفته میشود و سرمشق اندیشه و رفتار و کردار دنیوی قرار میگیرد. این امر بهاین معناست که پدرـ رئیس قبیلهای، با محفوظ داشتن خصائل و خصوصیات خشونتبار خود، در تاریکسرای اوهام این دسته از اسلامگرایان به مرتبۀ خدایی رسیده است و بر کیش و سنت و آداب و رسومشان سایه افکنده است. همین مورد گویای غیاب تصعید و تلطیفپذیری تفکرات ابتدایی و خشک و خشن، دگرگشتی تصورات متافیزیکی همذاتِ این تفکرات، و درنتیجه پایداری بدویت خودمحور و خودشیفته است. جاهطلبیهای جغرافیایی داعش درجهت تحمیل همین تصورات و تفکرات تیره و تار و ناپویا، ترویج راه و رسم زندگانی ابتدایی و فرهنگ و تمدنگریز، و تسری باورهای ارتجاعی و سیهاندیشیها و سیاهکاریها به همهجا صورت میگیرد. ناگفته پیداست که تحقق این موارد شوم جز درسایۀ پاکسازی تفاوتهای فکری و عقیدتی، دگراندیشیها و دگرگونهبینیها، هویتهای فرهنگی چندگانه و دیگرگونه، و از میانبردن نام و نشان آنها میسر نیست.
۴. دهشتافکنی اسلامگرا و مسألۀ زنان
زنان و دختران جوانسال یکی از اهداف اصلی دهشتافکنی اسلامگرایان را تشکیل میدهند. از بین اینان دستهای قربانی بلاواسطۀ دهشتدافکنی هستند، و دستهای دیگر زیر تأثیر تبلیغات و شستوشوی مغزی دهشتگرایان به جمع آنان میپیوندند و در تبهکاری و جنایت همداستان و همکردارشان میشوند. پس در این مورد اخیر نیز میتوان از زنان دهشتگرا و دهشتافکن بهعنوان «قربانیان» جریان دهشتگرایی سخن گفت، خاصه که شرکت جستنشان در این غائله بهنیروی ترفند و فریبکاری، افسونگری تبلیغات، تلقینگری، و درنتیجه همانندشدگی ارادهگریز و ناخودآگاهشان به عناصر دهشتگرا و دهشتافکن صورت میگیرد. خوگرفتن همین دسته از زنان رامشده به دید و تفکرات مردسالار بدوی یادشده در بند بالا و مسخشدگی و ازخودبیگانگی روحی و فرهنگی و اجتماعیشان در درازای زمان، در فرمانبرداری از سرکردگان جریان دهشتافکنی و تنسپردن به خواستها و مقاصد آنان مؤثر واقع میشود. در اینجا بر چگونگی وضعیت این دو دسته از زنان (زنان عادی که یکراست هدف دهشتافکنی قرار میگیرند، و زنان مسخشده که به دهشتگرایی تن میدهند) نگاهی کوتاه میافکیم.
میدانیم که یکی از نیات ارتجاعی و بس خطرناک که در سرلوحۀ برنامۀ همۀ اسلامگرایان دهشتافکن نقش بسته است و یکی از وجوه مشترک برجستۀ دید و تفکر آنان هم هست تحمیل بیقید و شرط برقع و مقنعه، خانهنشینی، و جامعهگریزی به زنان است. در اینجا بهراستی شاهد یک زنهراسی و زنستیزی آشکار هستیم که هم ریشه در دید و تفکر و راه و رسم بدوی ـ قبیلهای دارد، و هم متأثر از توهمات و واهمههای بیمارگونهای است که از دیرباز در ناخودآگاه فرهنگی و دستجمعی این زنهراسان و زنستیزان لانه کردهاند. در اینباره همین بس که وضعیت تأسفانگیز زنان و حتا دختران خردسال را در جولانگاه آنان یعنی در بخشهایی از پاکستان و افغانستان، عراق، سوریه، و برخی مناطق قارۀ سیاه در نظر آوریم.
این اما مسئلهای است دیرپا که خاستگاه مادی و باستانی موارد مشابه آن را مردمشناس و قومپژوه برجسته کلود لوی استروس (C. Lévi-Strauss) در کتاب ساختارهای ابتدایی خویشاوندی بهخوبی بازنموده است. از دید او ساختارهای فکری و ذهنی (Structures mentales) در اجتماعات ابتدایی و در سطح جهانی بخشپذیر به سه چیزند: نیازمندی به قاعدهمندی بهعنوان یک «قاعده» (Règle)، «امر متقابل» (Réciprocité) که «من» و «دیگری» یا جزمن را به یکدیگر میپیوندد، و ویژگی ترکیبی «بخشش» (Le don) که روال یک داد و ستد دارد و دو طرف بده و بستان را به دو «همدست» یا شریک بدل میسازد. در اینجا از میان این سه مورد بر مورد دوم (بخشش) پا میفشاریم که با مسألۀ مورد بحث ما، یعنی درنظر گرفتن زن بهعنوان کالا، مناسبت دارد. لوی استروس میگوید در اجتماع ابتدایی یک چیز با چیز دیگر در ازای «همبستگی» قومی (بهعنوان یک امر سودمند) و بهدستآوردن یک همدستِ و همبازِ بیشتر رد و بدل میشود. آنگاه که بخششی با بخششی متقابل پاسخ داده میشود در ورای این دو بخشش چیز بیشتری (نسبت به جنبۀ صرفاً عاطفی آن) نهفته است، و آن ایجاد «رابطه با دیگری» است. این رابطه اما جز برخوردارشدن از امتیاز و تملک دوسویه و بنابراین یک داد و ستد چیز دیگری نیست.[6] «... تمایل به داشتن در مرتبۀ نخست و پیش از هرچیز یک پاسخ اجتماعی است، و این پاسخ به معنای توانایی یا بهعبارت بهتر (احتمال) ناتوانایی باید در نظر گرفته شود. من میخواهم داشته باشم، زیرا اگر نداشته باشم شاید هرگز نتوانم چیز مورد نظرم را هنگام نیازمندی به چنگ آورم. ”دیگری” آن را برای همیشه در اختیار خود خواهد داشت. پس میان مالکیت و اجتماع، انحصار و تقسیم و یا واگذاری ضدیتی وجود ندارد. همۀ این واژگان اشکال گونهگون یک گرایش یا نیاز واحد را میرسانند، و آن نیاز به امنیت است.»[7] و امنیت در اینجا بهاعتبار «سودمند بودن» آن مد نظر قرار میگیرد. با توجه به این دید و تفکر سودجویانۀ چیره بر اجتماعات ابتدایی است که لوی استروس امر زناشویی را همچون یک «داد و ستد» میبیند. داد و ستدی است که از وضعیت کهنالگویی برخوردار میشود و سپس در درازی زمان سرمشق قرار میگیرد. زنان میباید در صف چیزهای قابل داد و ستد درآیند. این داد و ستد در برزخ میان دو امر «سودمند» صورت میپذیرد، یعنی میان تمتع جنسی یا برخورداری از وجود زن بهعنوان یک کالای جنسی، و امنیت، امنیتی که از راه همپیمانی با «دیگری» دست میدهد.[8] از دید لوی استروس، در مورد چندهمسری (Polygamie) شاهد داد و ستد و اهداف همسانی هستیم. افراد در اجتماع ابتدایی، با پذیرفتن امتیاز چندهمسری برای سرکردۀ خود، زنان خویش را که بیمهکنندۀ «امنیت انفرادی»شان هستند در ازای کسب یک «امنیت دستجمعی» وارد داد و ستد (بخشیدن زن دربرابر امنیت) میکنند. برپایۀ این ملاحظات میبینیم که چگونه در چارچوبۀ یک ساختار اجتماعی ابتدایی زن در تمامیت جنسی و عاطفی، جسمانی، و انسانی خویش به یک کالای مورد «نیاز» و «سودمند» بدل میشود، یکراست موضوع خواستِ «داشتن» و مالکیت قرار میگیرد، و بدینگونه به چرخۀ معاملاتی که در راستای اهداف «سودمند» (بهدست آوردن «همدست» و تأمین «امنیت») صورت میگیرند رانده میشود. در این معرکه پدیدۀ چندهمسری نیز که نمادی از دارایی و قدرت و افزونخواهی سرکردۀ گروه است، بهبهانۀ تأمین «امنیت دستجمعی» از سوی او، همجون یک «قاعده» پذیرفته میشود و تثبیت مییابد. لوی استروس این نکته را نیز میرساند که بخشیدن زن به خانواده یا گروهی دیگر بازدارندۀ همخونآمیزی (زنای با محارم) نیز هست. این ممنوعیت مالکیت واحد و مطلق زنان (آنچنان که در «قبیلۀ نخستین» بهروایت فروید میبینیم) و تقسیم آنان را میان مردان موجب میشود. همین ممنوعیت بهصورت «قاعده» درمیآید و برآمدن اجتماعات «بازتر» را بهدنبال میآورد. بهاین اعتبار لوی استروس ممنوعیت همخونآمیزی را راهگشای مناسبات دستجمعی پیچیدهتر و بهویژه گذار از طبیعت (یا بدویت مطلق) به فرهنگ تلقی میکند، حال آنکه بهدیدۀ فروید آنچه که اینچنین گذاری را میسر میسازد قتل پدرـ رئیس در قبیلۀ بدوی است، قتلی که نماد خودکامهکُشی، تزلزل انحصارجویی جنسی و چندهمسری، و سرآغاز پایگیری یک نظم و نظام دستجمعی تازهتر میباشد (بهدیدۀ ما نظرات فروید و لوی استراوس در این باب نه ناسازگار بلکه مکمل یکدگرند).
در پرتو نظرات مردمشناسانۀ فروید و لوی استروس طبیعت بدوی دید و تفکرات زنستیزانۀ اسلامگرایان دهشتافکن را هرچه بیشتر میتوان در نظر آورد. دار و دستهای چون داعش با سیراب شدن از اندیشههای قرون وسطایی سلفی و وهابی که بهراستی ریشه در بدویت و بربریت روزگار باستان دارد یک مورد نمونهوار و بس گسترده از زنستیزی را بهنمایش نهاده است، چندان که گویی در اندیشۀ هستکردن عربستانی دیگر در مناطق زیر سلطۀ خود و برسلطنت نشانیدن دوبارۀ ارتجاعیترین رسوم و مناسبات میان زن و مرد است. این طایفه با نادیدهگرفتن حق و حقوق فیزیکی، انسانی، اجتماعی، و مدنی زنان، و مجبورساختن آنان به جامعهگریزی و خانهنشینی و ازدواجهای اجباری، از هماکنون جنون «پارانویا»ی خود را نیز بهاثبات رسانیده است. جنونی است که زنهراسی و زنستیزیِ آکنده از ظن و توهم جنسی از جلوههای بارز آن میباشد. این جنون همانا یک بیماری وراثتی است که ریشه در راه و رسم توأمان قبیلهای و نرینهمحور و مردسالار دارد، از نسلی به نسل دیگر منتقل شده است، در دل سنت اعتقادی و عملی گذشته همواره حضور داشته است، و امروزه نیز، بهدلیل وفور توهمات شهوانی و نیز انگیزههای اقتدارجویانه در آن، سرچشمۀ زیادهخواهی و انحصارجویی در هردو سطح جنسی و قدرتطلبانه واقع میشود. اسارت و بردگی زنان بهدست داعش و خرید و فروش آنان متناسب با ساختار سراپا مردسالار و نرینهمحور تفکرات این گروه و روحیۀ نرگی و نرینگی (فالیک) چیره بر این ساختار صورت میگیرد. ساختار و روحیهای است که بهموجب آن زن نه بهعنوان یک موجود اندیشهمند و انسانی، و مستعد خودفرمانی و تصمیمگیری، بلکه در حکم دارایی خصوصی در نظر گرفته میشود و یا همچون یک کالای جنسی و جسمانی در نظر میآید و به این و آن منتقل میگردد، به این و آنی که بهنوبۀ خود وارث چیز درخوری از دید و تفکر و روحیۀ بدوی ـ قبیلهای و سنت فرهنگی و اعتقادی پاسدارنده آن است. نکتۀ مهمتر در این میانه این است که ساختار ذهنی و فکری داعش در قیاس با ساختار ذهنی و فکری «قبیله نخستین» (بهروایت فروید) یا «اجتماع بدوی» (بهگفتۀ لوی استروس) تفاوتهایی حتا فاحش از خود نشان میدهد؛ و آن مداربستگی و نفوذناپذذیری و طبیعت عمیقاً تغییر و تحولگریز این ساختار است. در قبیلۀ نخستین زن بهعنوان هدیه و بخشش دستکم در راستای دستیابی به «همپیمانی» و «امنیت» معامله میشود، ولی این معامله نزد داعش بنا بر ملاحظاتی اساساً مادی (فروش دختران ایزدی و غیره) و به چنگآوردن پول بیشتر برای تأمین مخارج دهشتافکنی صورت میگیرد. در مراتب بازپسین موجودیت قبیلۀ نخستین شاهد یک روند تحولی از چندهمسری به تکهمسری میتوان بود؛ اما در نظام فکری و اعتقادی ـ اسلامی داعش چندهمسری یعنی زنبارگی و حرمسراستایی یک آرمان مقدس و قاعدۀ خدشهناپذیر بهشمار میآید. در اجتماع بدوی ممنوعیت همخونآمیزی راهگشای بازترشدن فضای گروه و گذار از بربریت به تمدن است؛ حال آنکه در داعش سوقدادن زنان و دختران به خانهنشینی و جامعهگریزی، دورداشتن آنان از نگاه «نامحرمان» (درواقع بهدلیل انحصارجویی جنسی آمیخته به ظن و توهم)، درست همانند پاسداشت رسم چندهمسری و استثمار زن و بهرهکشی جنسی از او، هم گویای برگشت به فرودستترین مرتبۀ موجودیت اجتماع بدوی است، و هم بهنوعی (دستکم از دید نمادین، «سمبولیک») باردار معنای همخونآمیزی و القاکنندۀ پیشینۀ باستانی آن است. در این مورد اخیر توهمات ترسآلودۀ جنسی، یعنی واهمۀ ازدستدادن زنان و دختران و محرومیت از چیرهجویی بر آنان (که برابر با واهمۀ سستیگرفتن روحیۀ نرگی و نرینگی است)، نقشی پایهای ایفا میکند. بههمین ترتیب خودکامهکشی یا قتل پدرـ رئیس انحصارجوی در قبیلۀ نخستین، از دید فروید امکان پایانبخشیدن به اسارت زنان و پایگیری مناسبات تازهتر میان مردان و زنان را فراهم میآورد، مناسباتی که بهگفتۀ او «از بدویت به فرهنگ و تمدن» میرسانند و نیز اندکاندک راه را برای پایگیری برابری و مساوات هموار میسازند؛ حال آن که، بنا بر آنچه که دربارۀ داعش برشمردیم، دنیای تیره و تار و ایستای این گروه نسبت به دنیای تحولات و مناسبات مابینانسانی پویا و شکوفا در یک بیگانگی مطلق بهسر میبرد. بنابراین موجودیت کلی داعش و همزادان آن در هرکجا آینۀ تمامنمای واگشت به ظلمانیترین وضعیت انسانی و فرومایهترین مناسبات موجود میان زن و مرد است، و نیز جلوهگاه بهتمام معنای یک دید و تفکر متحجر مطلقاً نرینهسرشت است. و اینچنین است که داعشیان، با ربودن گوی سبقت از قبیلۀ بدوی نیاکانی خود و زمینگیرشدن در طبیعت وحشیانه، در غریزیترین و تحولنیافتهترین مرتبۀ هست و بود روحی و فکری، انسانی و اخلاقی، و رفتاری و معاشرتی غوطه میزنند. چگونگی برخورد آنان با موجودیت زن دقیقاً در چنین شرایط رقتبار شکل میگیرد و بهکار میافتد.
«راهنمای زندگی زنان» که داعش بهتازگی در پایگاههای تارنمایی در معرض دید همگان گذاشته است گویای شمهای از چگونگی تصور و برداشت غیرانسانی و زنستیزانه و در عینحال مضحک و افتضاحآمیز این گروه از زن و جایگاه انسانی و اجتماعی اوست. در این بهاصطلاح «راهنما»، که زنان کشورهای عرب خلیج فارس را مخاطب قرار میدهد، زناشویی دختران در ۹ سالگی «قانونی» و «شرعی» بهشمار میآید، خانهنشینی آنان اجباری است، برابریجویی اجتماعی و حق انتخاب پوشاک و پوشش آنان مردود و ناپذیرفتنی است، و تنها وظیفهشان خدمتگزاری مردان متعلق به خیل داعش میباشد. در غیر این صورت، زنان جز «فاحشه» و حق انتخابشان در زندگانی خصوصی و اجتماعی جز یک عمل «شیطانی» بهحساب نمیآید.[9] تردیدی نیست که داعشیان، درست همانند همزادان و هماندیشانشان به هرکجا و متعلق به هر فرقه و مسلک دیگر، حضور زنان را در میدانهای هماوری ورزشی و عرصۀ هنر پایکوبی و خوانندگی و نوازندگی و غیره نیز «حرام» میانگارند. محتوای «راهنمای زندگانی زنان» داعش فشردهای از تمامی اندیشهها و باورهای قرون وسطایی نرینهسرشت و زنستیز، و درنتیجه تبعیضآمیز در گوشه و کنارههای تاریک و تحولنیافتۀ «جهان اسلام» است. ناگفته پیدا است که متولیان این اندیشهها و باورها شکوفایی ذهنی و فکری، نوبینی و نواندیشی، و نوگرایی فرهنگی و اجتماعی زن را همچون خطری مهلک برای ترکتازیها و سیاهکاریهای مفتضح خویش احساس میکنند.
از سوی دیگر حضور زنان و دختران بهاصطلاح «مبارز» در صفوف داعش ترجمان یک شیءشدگی و ازخودبیگانگی دیرپا است که در دل آداب و رسوم عشیرهای نرینهمحور و تفکرات زنستیز یادشده در بالا پروریده شده است. این مسخشدگی و ازخودبیگانگی توان درنگیدن و بهخودآمدن و اندیشیدن به چشمانداز فرهنگی و اجتماعی دیگرگونه و مناسبات تازهتری میان مرد و زن را نزد این زنان خنثی میکند، و نیز امکان دگرگشتی آنان را در سطوح ذهنی و عاطفی و ارتباطی و شرایط زنانگی از میان میبرد. اینهمه عارضهای است مزمن و ریشهدار که در وضعیت انفعالی این دسته از زنان و سرسپردگی خودکار یعنی ارادهگریز و ناخودآگاهشان به تبهکاران داعش سهمی بنیانی برعهده دارد. توانایی و چیرگی این مسخشدگی و ازخودبیگانگی، همانند قدرت دید و تفکر ابتدایی و تحولنیافتهای که این مسخشدگی را حمایت و همراهی میکند، بهحدی است که در برابر فرهنگ و اندیشۀ پویا و دادههای آموزشی و پرورشی نوین مقاومت بهخرج میدهد. این مقاومت بهسهم خود مانع ایجاد تغییرات و تحولات بنیانی در ذهن و رفتار و روانهشدن در مسیر نوگرایی فرهنگی و فکری و اجتماعی است. گزارشهای سرویسهای اطلاعاتی و نیز اطلاعرسانی روزنامهنگاران در رسانههای دستجمعی نهتنها گویای فعالیت مردان تحصیلکرده بسیار در صفوف داعش است، که نیز به حضور شمار چشمگیری از زنان و دختران دانشگاهرفته در این گروه اعتراف دارد. شگفتآورتر این که، بنا بر همین گزارشها، درصدِِ درخور توجهی از این زنان و دختران از کشورهای باختری (اروپا، آمریکا و کانادا) و نیز استرالیا بهقصد پیوستن به داعش راهی سوریه و عراق شدهاند. اینان اغلب متعلق به نسل دوم و سوم مهاجران عربتبار باخترنشیناند، تابعیت کشور محل سکونت خود را دارند، و اغلب از تجربۀ تحصیلات دانشگاهی برخوردارند. مهمتر اینکه: این زنان و دختران در کشورهایی نشو و نما یافتهاند که در آنها، گذشته از وجود یک فرهنگ و زندگانی اجتماعی نسبتاً باز و نظام آموزشی و پرورشی نوین و پویا و رو بهتحول، جدایی سیاست از کلیسا یک امر مسلم و تزلزلناپذیر بهشمار میآید، همچنان که آزادی و استقلال زن و شکوفایی فردی و اجتماعی و فرهنگی او. با اینوصف همهچیز گویای این واقعیت تلخ است که نزد این دسته از زنان داعشگرا (و البته نه نزد همۀ زنان عربتبار در همهجا) ذهنیت و اندیشۀ موروثی (بهارث برده از محیط خانواده و یا از آموزههای سنتی) در برابر واقعیات زیستگاه اجتماعی همچنان نفوذناپذیر و دربسته میماند، و حتا تجربۀ تحصیلات عالیه و کسب دیپلم در یک کشور باختری منشاء فرهنگپذیری (در معنای باریک واژه) یعنی تغییر و تحول در ذهن و اندیشه و رفتار و نایلآمدن به «فرهیختگی» واقع نمیشود. تبلیغکنندگان و عضوجویان سلفی و وهابی و داعشی، که مسلح به دید و تفکر بدوی و خشنترین تعبیرات و برداشتها از شریعت اسلامیاند، دقیقاً در کمین اینچنین زنانی مینشینند. تردیدی نیست که در مواردی وجود تبعیصات قومی و شغلی در باخترزمین شماری از شهروندان زن و مرد عربتبار و مسلمانزاده و غیره را به حاشیۀ جامعه میراند و درخودخزیدگی و واگشت به هویت سنتی و موروثی آنان را بهعنوان یک واکنش (که اسلامگرایی مفرط و خشن چهرۀ بارزی از آن است) موجب میشود. با اینهمه، این مورد خاص را نمیتوان با اطمینان بهعنوان یک عامل تعیینکننده در اسلامگرایی مفرط و پیوستن به داعش و غیره تلقی کرد، گو اینکه تمامی مسلمانزادگان سرخورده و به حاشیه راندهشده در باخترزمین، چونان همۀ همزادانشان که ساکن سرزمین اجدادیاند، به چنین گرایش و انتخابی تن نمیدهند. عامل تعیینکننده در این مورد وجود همان دید و تفکر موروثی و بدوی ولی سرسخت و مقام و زمینهسازی است که از آن سخن گفتیم. بازتاب تأثیرگذار این دید و تفکر در ناخودآگاه فرهنگی این دسته از زنان دیری آنان را نسبت به خود مأنوس گردانیده و مستعد فرمانبرداری و سربهزیری کرده بوده است. همین دید و تفکر در زمانۀ ما نوزایی میشود، فرصت و بهانۀ ابراز وجود بهدست میآورد، و زنان و دختران یادشده را روانۀ دوزخ داعش میکند. این نوزایی و خودنمایی از یکسو زیر تأثیر شرایط سیاسی و اجتماعی خاص که نقش عوامل جانبی و برانگیزاننده را بازی میکنند صورت میگیرد (از اعمال تبعیض و حاشیهنشینی در حق عربتباران در باخترزمین گرفته تا شرایط ناساز و آشفتۀ سوریه و عراق و غیره که ازجمله دامنگیر زنان این سرزمینها است)، و از سوی دیگر زیر تأثیر افسونگری تبلیغات پردامنۀ سلفیان و داعشیان و ایجاد ارتباط آنان با این دسته از زنان بهپا میخیزد. حال گیریم که شماری از این زنان که تبعیض و سرخوردگی و حاشیهنشینی را تجربه کردهاند با ورود به دامگه داعش ناخودآگاهانه به جابهجایی احساسات خصمانه و انتقال مسائل خویش از سرزمین مبداء به سرزمینی دیگر برخیزند، و درنتیجه به عقدهگشایی و انتقامگیری کورکورانه از این و آن سوق داده شوتد، که در این مورد حتا خاص نیز نه با بصیرت و اندیشۀ خودآگاه و چارهجویی بخردانه بلکه با یک رفتار دفاعی ناخودآگاه و واکنش ارادهگریز روبرو میشویم. رفتار و واکنشی است که پیش از هرچیز از غرایز پرخاشجویانه و تفکرات کور و خشن سیراب میشود. و اینچنین که آن دسته از زنان و دختران اغلب جوانسال که زیر تأثیر مسخشدگی و ازخودبیگانگی به دام دهشتگرایی داعش درمیافتند در درندهخویی و ارتکاب جنایت همانند و همنفس دیگرآدمکشان این فرقه میشوند. در بین تصویرهای تبلیغاتی هراسآوری که داعش از چندی پیش در تارنما بهنمایش گذاشته است یکی از همین زنان را میبینیم که سرِ بریدۀ یک بهاصطلاح «دشمن» را در دست دارد و به این حرکت وحشیانه نیز سخت میبالد!
۵. از نقش همانندسازی و آرمانپروری در دهشتافکنی
در اینجا در توضیح روانشناسانۀ چگونگی روآوردن افراد به یک دهشتافکنی سازمانی از نوع داعش، و نحوۀ ارتباط عاطفی و انفعالی که میان این افراد و سرکرده آنان پا میگیرد، از دو مفهوم «همانندسازی» (Identifizierung) یا «همانندشدگی» (بهویژه در معنای انفعالی واژه) و «آرمانیسازی (Idealisierung) سود میجوییم. این دو مفهوم از مفاهیم مهم و کلیدی در روانکاوی فروید میباشند که هم در روشنگری گوشههایی از «روانشناسی فردی» مد نظر قرار گرفتهاند، و هم در سطحی گستردهتر در تحلیلگری و بازشناسایی «روانشناسی دستجمعی» بهکار گرفته شدهاند.
الف. همانندسازی (که ما آن را در نوشتار حاضر بیشتر در معنای انفعالی آن یعنی «همانندشدگی» بهکار میبریم) فرایندی است روانی که بهموجب آن فرد یک جنبه از شخصیت، یک خصوصیت و خصلت، و یا یک رفتار خاص فرد دیگری را در خود وارد میسازد، و براین اساس خویشتن را در سطوح جزئی یا کلی دگرگون میکند و به صورت یک جزء یا کل آن فرد درمیآورد. در یک دید کلی، همانندسازی بهاین معنا است که فرد خویشتن را همانند آن کسی میگرداند که او را بهعنوان یک منﹺ برتر و بهین بهشمار میآورد و چونان یک الگوی مطلوب منشی و کرداری در نظر میگیرد. درمثال کودک خود را همانند پدر و مادر مهربان خویش میگرداند و به تقلید از کنش و منش آنان میپردازد، و یا عاشق در دنیای تصورات و توهمات خویش خود را همذات و همنفس معشوق احساس میکند و خویشتن و او را جز یک موجود یکدست و یگانه نمیانگارد. در این موارد میتوان گفت که در وجود فرد «من» با «ابرمن» همداستان و همهویت میشود، خود را با آن مطابقت میدهد، و بدینگونه فرد از چنگ تنش و کشمکشی که میان این دو عنصر شخصیت روانی حاکم است میرهد. در روانکاوی از فرایند «همانندسازی با پرخاشگر» (Identifizierung mit dem Angreifer) نیز سخن میرود. این اصطلاح از نوآوریهای دختر صاحبنظر فروید (آنا فروید) است. از دید او «همانند سازی با پرخاشگر» یکی از «ساز و کارهای دفاعی» (Abwehrmechanismen) است، و آن هنگامی بهکار میافتد که فرد در جهان بیرون با یک تهدید و خطر از سوی یک تجاوزگر مواجه میشود ولی در ابراز واکنش نسبت به او خود را همانند وی میگرداند. او یا تجاوزگریﹺ فرد ستیزهگر را کاملاً بهحساب خود میگذارد و چونان یک تجاوزگر جلوه میکند، و یا در عمل علناً به تقلید از آن تجاوزگر و خصوصیات منشی و رفتاری ویژۀ او میپردازد. همانندشدن کودک با یک پدر پرخاشگر و پایداری این همانندشدگی در درازای زندگانی او گویای نوعی «همانند سازی با پرخاشگر» است. فرایند همانندسازی و همانندشدگی در اشکال مثبت و منفی در سطوح عمومی و اجتماعی نیز صورت میگیرد. همانندشدن دوستداران ورزش به «قهرمانان ورزشی» مورد ستایششان، و یا همانندشدن افراد و گروههایی در جامعه به یک شخصیت سیاسی و ملی محبوب نمونهای از آن است. بههمین ترتیب «همانندسازی با پرخاشگر» در شرایطی ویژه میتواند ابعاد اجتماعی و دستجمعی به خود بگیرد. همانندشدگی هیتلرستایان در آلمان نازی به شخص هیتلر (که در نظر آنان چونان یک پیشوا و راهبر آرمانی و نمونهوار جلوهگر شده بوده است) و پیوستن «تودههای فاشیست» (بهتعبیر ویلهلم رایش) به او در معرکۀ «ناسیونال ـ سوسیالیسم» سالهای پیش از جنگ جهانی دوم، یکی از بامعناترین موارد دستجمعی «همانندشدگی با پرخاشگر» در نیمۀ نخست سدۀ بیستم است. در این موارد وضعیت منفعل و بهویژه تأثیرپذیر یک دسته و گروه زمینهساز همانندشدگی است. تاریخ سیاسی و اجتماعی ملتها در سطح جهانی، و از دیرباز تا امروزه، خاطرۀ نمونههای پرشماری از این همانندشدگیهای ناخجسته را در خود محفوظ داشته است.
ب. آرمانیسازی (یا آرمانیگردانی و آرمانپروری) فرایندی است که براساس آن فرد مطلوبﹺ عاطفی (مادر، پدر، معشوق) و یا یک شخصیتﹺ اجتماعی یا هنری مورد علاقۀ خود را برتر میشمارد، بهغایت ارج مینهد، به مرتبۀ یک «آرمان» (Ideal) یا «کمال مطلوب» میرساند، و در مواردی نیز میکوشد تا خود را همسان و همکردار او بگرداند و به پیروی از او برخیزد. پدر و مادر بهترتیب برای پسربچه و دختربچه میتوانند بهگونۀ دو چهرۀ آرمانی و تقلیدپذیر جلوهگر شوند. همچنین این فرایند، با جابهجا شدن اهداف آن، نزد بزرگسالان و نیز در سطوح اجتماعی و همگانی بهکار میافتد. رهبر و پیشوا، قهرمانان ورزشی، هنرپیشگان محبوب سینمایی، بازیگران عرصۀ هنر نمایشی، شخصیتهای تاریخی و ملی و یا چهرههای سیاسی تأثیرگذار، در ذهن و مخیلۀ دوستداران و پیروان خود از ارج و منزلت بیچون و چرا برخوردار میگردند، به بلندمرتبگی ارتقا مییابند، و همچون «ابرمن» و «قهرمان» و گاه «انسان کامل» انگاشته میشوند. در جهان ادبیات و هنر نیز برخی از پدیدآوران بزرگ و نامآور در اذهان عموم ویژگی آرمانی بهخود میگیرند. فروید نمونهای از این آرمانیگردانی و بزرگشماری را حتا در جمع برخی ناقدان هنریﹺ خوشبین و سادهاندیش میبیند. منظور آن دسته از ناقدان است که درمثال هنرمندی چون لئونارد داوینچی را چونان یک «قهرمانﹺ» بیکم و کاست و برخوردار از یک سرگذشت و شناسنامۀ تهی از هرگونه تضاد و تنش مینگرند، و از اینرو در شناخت او و آثارش به واقعگریزی و پندارهگرایی دچار میآیند.
بنیانگذار روانکاوی در کتاب ناخشنودی در فرهنگ و نیز در رسالۀ روانشناسی تودهها و تحلیل من[10] که ترسیمکنندۀ خطوط اصلی یک «روانشناسی اجتماعی تحلیلی» است به تجسم بیرونی و همگانی فرایند همانندشدگی در هردو صورت مثبت و منفی آن میپردازد، و نیز فرایند «آرمانسازی» و هر مورد دیگری را که بهگونهای با آرمانستایی و آرمانپروری نسبت دارد با فرایند همانندسازی در ارتباط میگذارد. در اینجا شمهای از آرا و داوریهای او را که با موضوع گفتار پیش رو مناسبت دارد یادآور میشویم.
فروید در کتاب ناخشنودی در فرهنگ میگوید که تحقق یک وضعیت آرمانی و تهی از تنش و کشاکش در دل فرهنگ و تمدن مشروط به وجود پیوندهای انسانی و اجتماعی مبتنی بر «مهر و دوستی» است. او همزمان چنین میاندیشد که «وضعیتی اینچنین دلخواه وجود ندارد، و هیچگاه نیز وجود نداشته است. واقعیت موجود به ما نشان میدهد که فرهنگ و تمدن بههیچ روی به وجود آن پیوندهای (متحدکننده)ای که تا کنون برای آن قائل شدهایم بسنده نمیکند »[11] فروید در سایۀ این استنباط از تاریخ اجتماعی و دنبالۀ معاصر آن رویداشت ما را به یک مسئله مهم معطوف میدارد، و آن این است که: در دل شرایط فعلیِ جهان «متمدن» ظهور یک تحول ریشهای و چارهجویانۀ قطعی و نهایی ناممکن و ناشدنی است. نکتۀ مهمتر اینکه: او علت این نبود امکان را، افزون بر حضور بادوام پرخاشجویی، در «فقر روانشناختی توده» در جوامع انسانی و همگرایی و همانندشدگی افراد این «توده» به یکدیگر بازمیبیند. از دید او این «فقر» وضعیتی خطرناک بهوجود میآورد که در آن شاهد همانندشدگیهایی مبتذل و منفی چه در میان افراد و چه میان اینان و پیشوایشان میتوان بود. «تهدیدآمیزترین صورت این خطر هنگامی خود مینماید که پیوند اجتماعی بر همانندشدگی [منفی و] متقابل اعضای یک جامعه بنا شده باشد، و این که در چنین شرایطی افراد مستعدِ راهبربودن نتوانند در سازماندهی تودۀ مردم آنچنان که میباید موفق باشند.»[12] فروید همین نظر را در رسالۀ روانشناسی تودهها و تحلیل من با آرمانجویی و آرمانپروری در ارتباط میگذارد. میگوید: «من» روانی در پرتو همانندسازی پدید میآید. از اینپس شاهد زایش «آرمان من» میشویم که درواقع چهرۀ دیگری از «ابرمن» است، و نیز شاهد «همانندشدگیهای ثانوی» (مانند همانندشدن با پیشوا یا شخصیتهای آرمانیشده بهعنوان جایگزینان پدر یا مادر). در این میان این «ابرمن» است که، با چیرهشدن بر منِ سختگیر و وازننده، اشکال تازهتر همانندشدگی را جایگزین همانندشدگیهای نخستین و بدوی میکند، و راه را برای برقراری ارتباط میان فرد و فرهنگ و جامعه هموار میسازد. احساس گناه نیز که نتیجۀ چشمپوشی از سایقههای جنسی و یا خشونتآمیز و ویرانگر است در تداوم این چنین ارتباطی سهمی فعال دارد. چرا که در صورت غروب وجدان اخلاقی غرایز سرکش نهفته از نو بیدار و فعال میشوند و فرهنگ و مناسبات اجتماعی و مابینانسانی را هدف تاخت و تاز قرار میدهند.
پدر روانکاوی در باستانشناسی این روابط و تحولاتِ بازپسین آنها از سرگذشت پدرـ رئیس قبیله بدوی یاد میکند که در بالا از آن سخن رفت. مینویسد که این «پدر نخستین» در جوامع بازپسین و تحولیافته از نو جان میگیرد و در مقام «پیشوا» ظاهر میشود، ولی این بار در چهرهای آرمانی رخ مینماید، و ترس و وحشت دیرینه نسبت به او تبدیل به ستایش از او میشود. بههمین منوال، جمعیت در جامعۀ پیشرفته صورت سامانیافتهتری از «قبیله نخستین» است. «جمعیت بهعنوان (تجسم) نوزاییشدۀ قبیله نخستین رخ مینماید... و پدرِ نخستین و دیرینه در هیأت آرمان این جمعیت ظاهر میشود. آرمانی است که بر «من» چیره میشود و جای «آرمان من» (آرمان فردی) را میگیرد.»[13] از این کلام چنین برمیآید که موقعیت «آرمان من» برپایۀ موقعیت کهنالگویی پدرـ رئیس دیرینه شکل میگیرد، منتهی با این تفاوت که، در روند گذار از سرآغاز تاریخ اجتماعی به دوران بازپسین و امروزین، احساس تنفر نسبت به پدرـ رئیس به آرمانیگردانی او و ستایش از وی بدل میشود. از سوی دیگر «آرمان من» بهعنوان الگوی بنیانی در روانشناسی فرد و گروه، در عین شرکتجستن در شکلگیری «آرمان گروهی»، جای خود را به این آرمان اخیر وامیگذارد. با اینهمه، چیز درخوری از مناسبات دیرینه (که میان افراد قبیله و سرکرده حاکم بوده است)، و نیز جنبههایی از طبیعت روانشناختی این مناسبات، در درازای زمان دوام میآورد و به اجتماعات نوخاسته رخنه میکند. در اینباره فروید دو محیط ارتش و کلیسا را مثال میآورد. سرکردگان و فرمانفرمایان در این دو محیط، همانند پدر قبیلهای دیرینه، افراد را بهگونۀ برابر و یکسان تحت قدرت خود و فرمانبرداری قرار میدهند. این امر یادآور ماهیت مناسبات عصر کهن است، زیرا در آن روزگار همۀ «پسران نیک میدانستند که تهدید و ارعاب پدر بهگونۀ برابر و یکسان شامل هریک از آنان میشود، و اینکه هریک نیز بهاندازۀ دیگری از او حساب میبرد.» از دید فروید، این مناسباتِ همراه با مساوات و برابری، با تنسپردن به روند تدریجی «پیشرفت و ترقی»، اندکاندک راه را برای پایگیری «وظایف اجتماعی» و هنجارهای مدنی هموار میسازند. فروید در رسالۀ روانشناسی تودهها و تحلیل من تبارشناسی همین مناسبات را با توجه به آرمانپروریهای دستجمعی در دل «جمعیت» دنبال میکند، و همزمان بر کارکرد انفعالی و منفعلکنندۀ همانندشدگیها تأکید میورزد. جمعیتِ تابع و پیروِ یک پیشوا زیر تأثیر دو پدیدۀ روانشناختی پرقدرت قرار دارد: یکی همانندشدگی افراد جمع به همدیگر است، دوم تلقینپذیریشان از شخصیت پیشوا بهعنوان یک «ابرمن» و همانندشدگیشان به اوست. ریشۀ اصلی این دو پدیده به همان فرایند «آرمانیگردانی» برمیگردد، فرایندی که زیر تأثیر «منِ» آرمانجو و آرمانیگردان و فرافکنی و تجسم خصوصیات این «من» در جهان بیرون بهکار میافتد. فروید با درنگ در چگونگی گردهمایی افراد و ریختگیری گروه و جمعیت و بهکار افتادن فرایند همانندشدگی و آرمانپروری در ابعاد گروهی و اجتماعی، پیشزمینههای عاطفی و ناخودآگاه این امور را بازمینمایاند، و بهویژه چیز درخوری از بنیاد و سرشت وهمآلودۀ گرایشهای دستجمعی را آشکار میکند. بههمین ترتیب او سهم پندار را در پایگرفتن آرمانگرایی، قهرمانپروری، و راهبرستایی نشان میدهد، همچنان که مقصد درنهایت سرابگونه و پندارآفرین این دسته از گرایشهای دستجمعی را. هماو در عینحال به این نتیجه تلخ میرسد که «توده همواره مایل به این است که زیر سلطۀ یک قدرت بیکرانه بهسر ببرد. توده بهغایت خواستار و جویای یک مظهر قدرت میباشد و، بهگفتۀ لوبون، تشنۀ فرمانبرداری است.»
در پرتو نظرات فروید دربارۀ همانندشدگی، آرمانجویی، و آرمانیپروری گروهی، نمونههای بامعنایی از این فرایندها را در سطوح دینی و فرقهای، سیاسی، و حزبی میتوان شاهد بود. دربارۀ آنچه که مربوط به چگونگی همانندسازی و آرمانگرایی و آرمانستایی در دنیای دهشتگرایان و دهشتافکنان میشود باید گفت که در اینجا با حضور انحرافیترین و خطرناکترین اشکال این دو فرایند روبرو میشویم. از یکسو شاهد یک سرکردۀ رهنموندهنده هستیم، و از دیگرسو با افراد و دار و دستهای فرمانبردار و گوش بهفرمان مواجهایم. سرکرده یا پیشوا در اینجا یک عنصر بهغایت خودشیفته، خودبزرگپندار، و فریبکار و وعده و وعید دهنده بیش نیست، و افراد و گروه زیر فرمان او بهسهم خویش اجیرشدگانی سادهلوح و فریبخورده و سستاندیشانی چشمبسته و سخت خواب و خیالزده چیز دیگری نیستند. در این شرایط سرکرده چونان یک بُت افسونگر عمل میکند و در راستای تحقق نیات و نقشههای خویش همسویی و همنوایی افراد زیر فرمان را با خود برمیانگیزد. هماو در جمع قبیلهوار خود تجسم همان پدرـ رئیس بدوی و مظهر خصوصیات اوست؛ ولی با این تفاوت که او همانند دنیای بدویاش در روند دگرگشتی روانه نمیشود و در چهرهای انعطافپذیر تجسم نمییابد. این است که همانندشدگی پیروان به او جز همانندشدگی به پرخاشگر چیز دیگری نیست، و این فرایند هم متناسب با شخصیت سراپا خشونتبار و همزمان آرمانیشدۀ او بهکار میافتد، و هم سازگار با منش و کردار خشونتگرای پیروان و مزدوران متأثر از وی. همانندشدگی پیروان دهشتافکن به یکدیگر نیز تابع منطق و ماهیت خشونتآمیز همگونی است. خشونتگرایی آنان گویای نبود پالایش روانی و ذهنی، غیاب تصعید و تلطیف اندیشههای سلطهجو، و پایداری عقدهها و انگیزههای سرکش و مخرب در وجود نارسیدۀ آنان است. و از همین روست که نزد آنان ابتداعیترین صورت «آرمان من» به جهان بیرون فرافکنی میشود و در مرکز جهانبینی تنگ و مداربستۀ آنان نیز جا میگیرد. براین اساس، از یکسو سرکردۀ آنان چونان یک «من آرمانی» (پیشوا و راهبر نمونهوار) جلوه میکند و تبعیت از خود را الزامی میگرداند، و از سوی دیگر هریک از عناصر دهشتافکن از رهگذر همانندشدگی با این قطب و مراد خویشتن را بسان یک مورد «آرمانی» و سزاوار آرمانشهر خیالی و وهمآلودۀ موعود (بهشت) احساس میکند، حال آن که در این ماجرا شاهد اوجگیری همانندشدگی مزدوران دهشتافکن به یکدیگر نیز هستیم: اعمال انتحاری و تخریبی و آدمکشانه، و تقلید و تبعیت دهشتافکنان از یکدیگر در تبهکاری و ویرانگریِ هرچه بیشتر، از اموری است که زیر تأثیر این همانندشدگیهای انحرافی و مرگبار و آلوده به وهم و پندارهای بهشتجویانه تحقق مییابد. و در این میان فقر روانی و فرهنگی و فکری داوطلبان این اعمال، درجۀ بس بالای سادهلوحی و فریبخوردگیشان، و نیز تهنشین تفکرات و ذهنیات بدوی ـ قبیلهای پرخاشجویانه در آنان (بهعنوان پیشزمینهای برای وحشیتگرایی) به این همانندشدگیهای نهایی و کُشنده دامن میزنند و جنون میآفرینند. آرمانگرایی این دهشتافکنان در سطح ایدئولوژیک یا دینی ـ فرقهای نیز درخورد تأمل است: آرمان بلاواسطه آنان پیادهکردن دید و تفکر بدوی و اجرای بیکم و کاست شریعت اسلامی در ارتجاعیترین شکل ممکن آن است (چیزی که جز با اعمال زور و خشونتگری و ایجاد رعب و وحشت در بین انسانها امکانپذیر نیست)، و آرمان نهاییشان ایجاد یک «مدینۀ فاضله» تحت نظارت «دولت ـ خلافت»ی است که بنیاد آن از همان آغاز کار بر تبهکاری و خونریزی و پاکسازی قومی و فرهنگی و غیره نهاده شده است. باری، در تاریکسرای اسلامگرایان دهشتافکن آرمانگرایی و آرمانستایی، بسان همانندشدگی و همذاتگرایی، در یک سلسله اعمال و عملیات نشأتگرفته از هیستریزدگی و وهم و پندار خلاصه میشود که از خشونتگری میآغازد و به خشونتگری میانجامد.
۶. دهشتافکنی : از هیستریزدگی تا جنون آدمکشی
در عمل دهشتافکنی و دیگرکشی و ویرانگری همهچیز با اختلال عصبی هیستریزدگی آغاز میشود که تشنج روحی و فکری، ناشکیبایی روانی، و نبود ثبات و تأمل و اندیشه عقلانی ازجمله تظاهرات برجستۀ آن است. این اختلال، با نزدیکشدن هرچه بیشتر عامل تبهکار (فرد یا گروه دهشتافکن) به مرحلۀ تحقق آهنگ و اندیشۀ جنایت و تخریب، قرین کوردلی و جنونزدگی میشود، و اقدام عملی و نهایی عامل دهشتافکن به ارتکاب جنایت اوج این جنونزدگی است. در این دیدگاه آسیبشناسانه باید پذیرفت که در روند کلی و رو بهتکامل دهشتگرایی آنگونه که نزد عنانگسستگانی چون داعش و طالبان و بوکوحرام میبینیم، و اینکه در آن خودکشی و دیگرکشی درهم میآمیزند، شاهد وجود هردو مورد هیستریزدگی و جنونزدگی (یا «نوروز هیستری» و «پسیکوز») میباشیم. خودویرانگری در میان جمع، آنهم بهمنظور نابودکردن دیگران، مرحلۀ نهایی این جنونزدگی است. چرا که عامل ترور در مسیری که او را از هسیتریزدگی به دقایق انفجار و خودکشی و تخریب میبرد از اصل واقعیت میبُرد و سرانجام سراپا در دنیای مالیخویایی و وهمآلودۀ خویش مستقر میشود، احساس گناه و عذاب وجدان را بدرود میگوید، فارغ از احساس مسئولیت اخلاقی و انسانی عمل میکند، نیک و بد را از یکدیگر بازنمیشناسد، و نسبت به هویت قربانیان جنایت خویش نیز سخت بیاعتنا است (از زن و مرد گرفته تا کودک و سالخورده و...). به هرحال، هدف و آرمان اصلیْ مرگ و مرگگستری است، و در اینجا دستیافتن به هدف توجیهکنندۀ بهکارگرفتن هرگونه وسیلۀ موجود و ممکن (حتا خودکشی و دیگرکشی توأمان) بهشمار میآید. در همۀ این موارد هیجانانگیز و جنونآمیز میبینیم که ساز و کار همانندسازیْ مزدور انتحاری جنونزده را هم به سرکردۀ جنونزده خویش میپیوندد، و هم به عناصر جنونزدۀ همسنگر و همکردار خود. باری او، زیر تأثیر خامی و سادهلوحی، تلقینپذیری، افکار و باورهای خرافی و مسخکننده، ضعف تأمل و اندیشه و خردورزی، و سیطرۀ نیات و مقاصد بزهکارانه و هذیانآلوده، خود را دیوانهوار به چنگ یک مرگ نحس و فجیع و نیز فاجعهبار میسپرد. در این میان جانمایۀ دهشتافکنی همچنان یک خشونتگری پریشانیزا است.
پیشتر یادآور شدیم که خودشیفتگی یکی از موارد نفسانی توانمند در شکلگیری این جنایاتِ حذف و محوکننده و پاکسازیها است. منظور خودشیفتگی جنونآمیزی است که بهموجب آن طراحان و عوامل دهشتافکنی خویشتن را «از مابهتران» میپندارند، و نیز نحوۀ دید و تصورشان را از انسان و جهان مشروعترین و پاکیزهترین صورت ممکن از جهانبینی میانگارند. ریشه نفسانی و ناخودآگاه این خودشیفتگی به آن دسته از ساز و کارها (مکانیسمها)ی دستگاه روان میرسد که وظیفهشان کوشش در جهت خنثیکردن و محونمودن هرآن چیزی است که برای این دستگاه ناگوار و تحملناپذیر میتواند باشد. یکی از اشکال این خنثیسازی سازوکار «فرافکنی» است. مورد اخیر در مبتلایان به اختلال «خودبزرگپنداری» (پارانویا) حاد و شدید است، اختلالی که حامل ترسهای توهمآمیز و بیاساس نیز هست. در این مورد آنچه که التذاذگریز و رنجدهنده است جابهجا میشود، به جهان بیرون منتقل میگردد، و به افراد یا اشیاء و پدیدههای محسوس و نامحسوس نسبت داده میشود. این انتساب، آنگونه که فروید میگوید، در حکم یک سازوکار یا «رفتار دفاعی» بهمنظور نفی و انکار واقعیت درونروانی است. براین اساس، آنچه که در جهان بیرون مورد خشم و کین فرد یا یک گروه فرافکن است درواقع در درون خود آن فرد یا گروه نهفته است. به همین ترتیب، «دشمن» بیرونی بهراستی چیزی جز دشمن درونی خود فرد یا گروه نیست. فروید در تحلیل و تفسیری که از شخصیت یک بیمار خودبزرگپندار و هذیانگوی بهنام «پرزیدنت شربر» به دست داده است[14] مینویسد نزد سودازدگانی چون این بیمار «عبارت ”من کینۀ او را به دل دارم“ صورت تحریفشدهای است از عبارت ”او کینۀ مرا به دل دارد“ (یا ”او مرا مورد اذیت و آزار قرار میدهد“)، و این تحریف از رهگذر سازوکار فرافکنی صورت میگیرد.» تأکید فروید در اینجا بر این نکته است که در چنین مواردی با فرافکنیِ «سایقه کینهورزی» که در نهاد خود فرد بدگمان و هذیانگو نهفته است روبرو هستیم. فروید در جایی از کتاب مابعدروانشناسی (۱۹۱۵) نیز، در گفتوگو از فرافکنی، مسألۀ نسبت دادهشده به دیگران را «امر ناپسند» و «امر مورد تنفر» معرفی میکند. در هرحال، موضوع کلی فرافکنی امور ناراست و فراخور سرزنشی است (نظیر ترسهای بیپایه و ناموجه، توهمات جنسی و غیرجنسی، اندیشههای ظلمانی و شیطانی، انگیزههای سرکش و ویرانگر) که در خود فرد سلطنت میکنند ولی او از پذیرفتن موجودیت آنها در خویشتن سرباز میزند، و در راستای تبرئهکردن خویش آنها را به این و آن نسبت میدهد. فرافکنی در مواردی، نظیر مورد مربوط به مبتلایان به «پارانویا»، اوج میگیرد و به جنون و هذیانگویی شدید میانجامد. دهشتافکنانی چون عناصر و مزدوران داعش به جنونی همگون گرفتارند. آنان کینهجویی خویش را در «جزخود» و «دشمن» بیرونی پیاده و ورانداز میکنند، و نیات و اندیشههای بزهکارانه و تنفربرانگیزشان را از آنِ دیگران میپندارند. همآنان در بزنگاه دشمنانه و آتشافروزانهای که بهراه میاندازند «سایقۀ کینهورزی» و انگیزۀ مرگگستری خود را به مرتبۀ تعیّن و تجسم و عمل میرسانند. به همین منوال آنان در تلاشاند تا دید و تفکرات ارتجاعی و مداربستۀ و خودشیفتۀ خویش را با ابزار خشونتگری بسط دهند تا مگر روال یک دید و تصور یکدست و مطلق از انسان و جهان به خود بگیرد، دید و تصوری تمامیتخواه که میباید حذفکنندۀ دید تصورات و برداشتهای دیگرگونه از انسان و جهان باشد! پس در اینجا با ارتجاعیترین، انحصارجوترین، نفوذناپذیرترین، و عارضهوارترین شکل موجود یک جهانبینی مواجهایم.
تبارشناسی روانشناسانۀ این پدیده آشکارکنندۀ وجود یک نارسیدگی بنیانی و نبود تحول و تکامل در شخصیت روانی (یا «ساختمان روان» بهگفته فروید) است، و نیز تثبیت این نارسیدگی و ناپویایی در مرحلۀ فرودستی از این شخصیت. این نارسیدگی و تثبیت مانع تماس و سازگاری و همنوایی بهنجار شخصیت روانی با جهان واقع و درک نیازمندیهای بایسته و بخردانۀ این جهان واقع میشود. در چنین شرایطی جهان و سراپای فرهنگ و تمدن و مردمان آن در نظر دهشتافکنان به «دشمن» بدل میگردد، و این امر بهنوبۀ خود اینان را به هیستریزدگی میکشاند. از اینپس نوبت به نفی بیچون و چرای زندگانی، فاصلهگیری از واقعیت، پناهجویی در توهمات و نیات خشونتآمیز، و بزرگداشت کیش ویرانگری و مرگگستری میرسد. همآواز با روانکاوی میشود گفت که دهشتافکنی با اینچنین مشخصاتی معادل بیرونی دهشتافکنی درونروانی است که از «سایقه مرگ» و همزاد آن یعنی «سایقه ویرانگری» مایه برمیگیرد. میدانیم که فروید دنیای درون و حتا موجودیت انسان را در بزنگاه زندگانی در نوسان میان دو قطب «سایقه زندگی» (یا «اروس»، عشق) و «سایقه مرگ» در نظر میآورد. سایقه زندگی رو بهسوی نظم و سامان، هست و زیست بهنجار، و «حفظ بقا» میدارد، ولی همواره خود را در تیررس سایقۀ مرگ و دستاندازی هرج و مرجافکن و نیستکننده آن بازمییابد. با اینوصف رویارویی زندگی و مرگ جنبۀ نسبی نیز بهخود میگیرد و بهاین اعتبار بهنحوی «قابل مهار» میباشد. فروید در یک دیدگاه کلی (ازجمله در کتاب ناخشنودی در فرهنگ) چنین میاندیشد که در پاسداشت زندگی و تداوم زندگانی، چونان برای دورداشت فرهنگ و تمدن از دستاندازی مطلق غرایز ویرانگر، دو راه ممکن وجود دارد: یکی تصعید و تلطیف سایقهها و انگیزههای سرکش در هردو صورت جنسی و ویرانگر است، و این موردی است که بازداشت و واپسنشینی اهداف خام و بلاواسطۀ این سایقهها و انگیزهها را (ارضای جنسیت خام و سرکش، و یا تخریب و هرج و مرجپراکنی و مرگگستری) بهسود استقرار اهذاف متعالی و سازنده ممکن میسازد (نظیر فعالیتهای علمی و هنری و اندیشمندانه، و هرآن چیز دیگری که با فرهنگ و تمدن و سازندگی و مناسبات مابینانسانی سازوار و شکوفا نسبت دارد). راه دوم قرارگرفتن این غرایز و انگیزهها تحت نظارت «قدرت مطلقۀ عقل» یا «خودکامگی خرد» (بهگفته فروید) است. ناگفته پیداست که در داعش و هر گروه دیگری چون آن نه نام و نشانی از تصعید و تلطیف غرایز و سایقههای نفسانی و والاگرایی و فرهنگ و تمدنگستری میتوان دید، و نه اثری از خردگرایی و حاکمیت عقل و منطق و تدبیر. دهشتافکنی این گروه در جهان خارج تجسم بهتمام بدویت ریشهدار، عنانگسستگی غرایز خام و سرکش، و هیستریزدگی و جنونزدگی در راستای فرهنگ و تمدنستیزی است، و نیز جلوهگاه فرومایهترین تفکرات (تفکرات قبیلهای مداربسته و نفوذناپذیر) و سستترین و ناپویاترین دید و تصور از انسان و جهان میباشد.
مجموعۀ این موارد راهگشای ورود به مرحلۀ جنون آدمکشی است. منظور جنونی است که در آن خودشیفتگی وهمآمیز نزد عامل انتحاری همگام با انگیزۀ خشونتگری وی به بالاترین درجه ممکن میرسد، تا آنجا که او خویشتن را در آستانۀ نایلآمدن به آرمانی تلقینشده، وهمآمیز، و ازخود بیگانهکننده چون «بهشت»، آنهم بهپاداش خودویرانگری و دیگرکشی، احساس میکند. از اینپس تردیدی نیست که جایگرفتن در این آستانۀ جنونانگیزْ دهشتافکنی انتحاری را، که بهآن نام دیگری جز جنون خودویرانگری و آدمکشی نمیتوان داد، گریزناپذیر میگرداند.
پانویسها
[1]. از بین معدود کتابهای درخور اعتنا که بهتازگی از دید روانکاوی به دهشتافکنی پرداختهاند کتاب یادشده در زیر یک مورد وزین و آموزنده است :
Varvin, Sverre & Vamik Volkan (2003), Violence or Dialogue? Psychoanalytic Insights on Terror and Terrorism, Pub. by International Psychoanalytical Association Library, 306 p.
با اینحال محتوای کلی این کتاب را باید ناکامل و بهعنوان یک گام نخست در روانکاوی دهشتافکنی بهشمار آورد. زیرا نزدیک به ۱۲ سال از زمان تدوین و نشر آن (در ۲۰۰۳) میگذرد، حال آنکه از آن زمان تا کنون شاهد برآمدن و اوجگیری دهشتافکنیهای بهویژه فرقهای و اسلامگرا ازجمله ظهور «النصره» و «داعش» و «بوکو حرام» و جنایات هولناک و گستردهدامن آنها بودهایم، که این امر بیتردید ملاحظات جامعتر و تعابیر و توضیحات تازهتر و قانع کنندهتر میطلبد.
[2]. Starting factors, Facteurs déclenchants
[3]. Freud, Sigmund, (1913) Totem and Taboo, Standard Edition, Vol. XIII.
[4]. Freud, S., & Jones, Ernest (1908-1939), The Complete Correspondence of Sigmund Freud and Ernest Jones, 1908-1939, Belknap Press, Reprint ed., 1995, Vol. III.
[5]. Freud, S., & Einstein, Albert (1932), "Why War?", The Standard Edition of the Complete Psychological Works of Sigmund Freud, Vol. XXII (1932-1936), p. 206 :
“Wars of this kind end either in the spoliation or in the complete overthrow and conquest of one of the parties…Such as those waged by the Mongols and Turks, have brought nothing but evil.”
[6]. Lévi-Strauss, C. (1947), Les structures élémentaires de la parenté, Paris, Mouton, réed. 1967, p. 98.
[7]. Ibid., p. 100.
[8]. Ibid., p. 569.
[10]. Freud, S. (1921-2), Group Psychology and The Analysis of The Ego, trans. By James Strachey, Standard Edition, Vol. XVIII.
[11]. Freud, S. (1930), Freud, S. (1930), Civilization and Its Discontents, V, Standard Edition, Vol . XXI :
“But such a desirable state of things does not exist and never has existed; in actuality, culture is not content with such limited ties as these...”
[12]. Freud, S. (1930), Freud, S. (1930), Civilization and Its Discontents, V, op. cit.
[13]. Assoun, P.-L. (1984), L’entendement freudien – Logos et Ananke, Paris, Gallimard, p. 213.
[14]. Freud, S. (1911), Psycho-analytic notes on an autobiographical account of a case of paranoia, Standard Edition, Vol. X, p. 3 sq.
نظرها
خسته
با سلام چرا از دهشت افکنی اسرائیل از گذشته تا به امروز نظیر کشتار صبرا و شتیلا و کشتن مسلمانان بدست نیروهای غربی به بهانه مبارزه با تروریسم و همچنین کشتار مردم بوستی چیزی ننوشتید: 20 سال از جنگ و نسل کشی صربها برعلیه مسلمانان بوسنی درقلب اروپا گذشت ، جنگی که در آن 300 هزار مسلمان شهید و 60 هزار زن و دختر بچه را به زور بردند و یک و نیم میلیون نفر ناچار به مهاجرت شدند. آیا بیاد میاوریم؟یا فراموش کرده ایم؟؟! یاچیزی درباره ان نمیدانیم؟! گزارشگر شبکه سی ان ان: یادی میکند از کشتار مسلمانان بوسنی و از (کریستینا امان پور) خبرنگار مشهور میپرسد: آیا تاریخ باردیگر تکرار میشود ؟ کریستینا امانپور تحلیلی بر واقعه بوسنی ارایه میکند : جنگی قرون وسطایی بود قتل محاصره و گرسنگی مسلمانان و اروپا دخالت برای پایان جنگ را رد کرد و گفت: این یک جنگ داخلی است واین بهانه ی مسخره ای بود! هولوکاست نزدیک به 4 سال دراین سرزمین ادامه یافت . صربها بیش از 800 مسجد رامنهدم کردند که بنای بعضی به قرن 16ميلادى میرسید کتابخانه تاریخی سارایبو را به آتش کشیدند سازمان ملل بعد ازمدتی دخالت کرد و نیرو های خود را در دروازه های شهرهای مسلمان نشین مستقر کرد اما این شهرها درمحاصره و آتش میسوخت ونیروهای سازمان ملل کاری نمیکردند صربها هزاران مسلمان را در اردوگاه ها زندانی کردند که بعلت گرسنگی وشکنجه مانند اسکلت شده بودند و وقتی از فرمانده صربها پرسیده شد.چرا؟ جواب داد چون انها حاضرنبودند گوشت خوک بخورند. در آن زمان روزنامه گاردین نقشه اسارتگاه زنان که 17 اردوگاه بود منتشر کرد گاردین عکس دختر بچه اسیری را که خون از پاهایش سرازیر بود چاپ کرد و نوشت جرم این دختر این است که مسلمان است رهبر صربها از رهبر مسلمانان منطقه زیبا جهت مذاکره دعوت کرد و به او سیگار تعارف کرد و خندید و سپس دستور قتلش را داد و سپس شنیع ترین کارها را با مردم این منطقه کردند. اما بدترین جنایتها درمنطقه سربنتیسا انجام شد درحالیکه این شهر در محاصره نیروهای سازمان ملل بود این نیروها همراه صربها به عیش و نوش میپرداختند و بعضی از آنها از زن مسلمان میخواستند دربرابر لقمه ای نان شرفش را بدهد صربها منطقه سربنیتسا را دو سال محاصره کردند و یک لحظه بمباران متوقف نمیشد وصربها حتی کمکهای خیرخواهانه را هم میربودند سپس غربیها تصمیم گرفتند که منطقه را به گرگهای تیپ هلندی که قرار بود از حمایت کننده مردم باشند تحویل دادند و این تیپ با صربها دست به یکی کردند. به مسلمانان فشار آوردند که اسلحه خود را به زمین بگذارند و امان نامه بگیرند نتیجه تسلیم آنها تصرف شهر سربنیتسا به دست صربها وصربها هم 12000 مرد جوان آنها را جدا کرده وسر بریدند و سپس اجساد آنها را تکه تکه کردند . صرب بر روی جسد مرد مسلمان میایستاد و بر چهره او با خنجر صلیب میکشید اما زنها بر شرف آنها تجاوز شد و برخی را کشتند و سوزاندند و کشتار مسلمانان روزها ادامه یافت و سقوط این شهر درتابستان 1995 اتفاق افتاد واین کشتار ونسل کشی بیرحمانه فقط بجرم مسلمانی! مادر دست سرباز صرب را میگرفت تا کودک خود را نجات دهد ولی سرباز صرب دست مادر قطع و سپس کودک را پیش چشمان مادرش سر میبرید وبعداز کشتار سربنیتسا رادوان کارادیو آدمکش فاتحانه وارد شهر شد و اعلام کرد که این شهر متعلق به صربستان بوده وخواهد بود صربها زن مسلمان را پس از تجاوز 9 ماه زندانی میکردند ومیگفتند میخواهیم که بچه صرب برایمان بزایند. و ما این جنایتها را بیاد میاوریم ومیگوییم ما فاجعه بالکان را فراموش نمیکنیم ماغرناطه اسپانیا رافراموش نمیکنیم وما فلسطین را فراموش نمیکنیم و بر جنایات اروپاییان در بوسنی میگوییم : هرگز فراموش نمیکنیم .هرگز نمیبخشیم وهرگز شعارهای فریبنده" حقوق بشری " آنها را باور نداریم دربحبوحه کشتار مردم بوسنی یک نشریه فرانسوی نوشت از اتفاق بوسنی روشن شد که مسلمانان با فرهنگتر از اروپاییان هستند . دراین جا ناچارم یادی از آن پیر خرفت یعنی (پطرس غالی دبیر کل سازمان ملل) در آنزمان بکنم که بی طرفی را کنار گذاشت وننگ در جبهه ظالم را تا ابد برخود نگاشت . اما ما پس از 20 سال هنوز درس نگرفته ایم صربها علما را میکشتند ومساجد را ویران میکردند و یکی از مسلمانان میگوید هرگاه مسجد منهدم میشد مجبور بودیم که محل را ترک کنیم زیرا مسجد همه چیزمان بود . در آن زمان روزنامه ای انگلیسی درمورد نسل کشی در بوسنی نوشت : جنگی در قرن بیستم با شیوه ای قرون وسطایی. مسلمان تمنا در نشر این مطالب داریم تا این واقعه فراموش نشود و نسلهای آینده بدانند. این پیامی است برای فریفتگان فرهنگ غربیان
عبداله
بهتر است از حمایت روس ها از صرب ها هم چیزی بگوییم
معلول کهریزک
با درود و سپاس از مقاله بسیار واجبتان علیرغم کاستی هایش! نویسنده عزیز، حکومت اسلامی ولایت فقیهی ایران که خمینی قدرت طلب، این به اصطلاح صوفی و این دجال واقعی، و همپالکیهای گوناگونش که بسیاری از مسلمانان شیعه و سنی و بخشی از لیبرالها، ملی-مذهبی ها، مجاهدین، بخشی از چپها و ایرانیان آموزش دیده در آکادمیای غربی را نیز شامل میشد و هنوز بخشا میشود را فراموش کردید! اگر در ایران هستید بی شک ازترس بجایتان از آدمکشان حکومت ولایی نتوانستید یادی از جنایات و تروریسم شان کنید که نمونه اول بودند در میان جوامع اسلامی. اولین دولت اسلامی کخ در قرن بیستم و بیست و یکم در ابعاد وسیع، آشکار و بابیشرمی باور نکردنی و با افتخار تمام به تروریسم دولتیِ سیستماتیک و بر اساس آموزشهای وحشیانه و عهد بوقی قران و محمد و خلفای سنی و علی و بسیاری دیگر از رهبران فکری اسلامی دیروز و امروز و با تایید بسیاری از مسلمانان معتقد، دست یازید، جمهوری اسلامی ایران است که همه جریانات تروریستی اسلامی حتی داعش نیز از این حکومت آموختند و میآموزند! وهنوز هم تروریسم دولتی اش را با توحش بیسابقه ادامه میدهد پس از سی سال ، که هیچ دست کمی از آنچه آقا یا خانوم «خسته» در کامنتشان در مورد جنایات و تروریسم غربیها علیه مسلمانان نوشتند ندارد. ولی «خسته» مثل اغلب مسلمانان نسیان گرفته است و بروی نامبارکش نمی آورد تا در باره جنایات،توحش، آزادی ستیزی، زن ستیزی و انسان ستیزی و شادی ستیزی همدینانشان و رهبرانشان در حکومت و بسیجو سپاهشان بگوید.آنهم بدون خجالت از حقیقت و بر خلاف هرگونه انصا ف و عدل و داد،که همیشه مثل محمدها و علی ها و خمینی ها بدروغ ادعا کرده اند و دادزده اند! نمونه های جنایات حکومت اسلامی ایران کم نیستند.... -آدمکشی ها و تجاوزات جنسی دولت اسلامی ایران، علیه کردها، ترکمنان، کارگران بیکار، در ابتدای انقلاب، -اعدامهای فردی و دسته جمعی بدون دادگاه و وکیل و ژوری عناصر رژیم پهلوی، -بمباران سنندج، مهاباد و بسیاری از روستاهای کردستان کهمنجر به کشتار بیگناهان بیشماری شد در ماههای اول فروردین پس از انقلاب، -کشتار دسته جمعی زنان، پیرمردان وپیرزنان و کودکان روستاهای قارنا و کانی مام سید در شهریور سال ۵۸ در حملهخونین سپاه برهبری ملا حسنی نماینده خمینی به نقده و مهابادکه در روزی نامه های کیهان و اطلاعات سال ۵۸ به گزارش خود عوامل حکومت اسلامی انجام شد، -به اتش کشیدن شهر نو کهمنجر به قتل بسیاری از روسپیهای بدبخت و فقیر و مظلوم شد، -اعدام تعداد بیشمار خردهقاچاقچی ها و معتادان بدستور خمینی، -سنگسار خیابانی زنان که هنوزهم تکرار میشود، کشتن، دستگیری و شکنجه گسترده و علنی خیابانی زنان و مردانی که علیه حجاب اجباری تظاهرات کردند، -قطع دست وپا ی خرده دزدهاو شلاق زدنهای مردان و زنان به اسم تعذیرکه هنوز هم ادامه دارد، اخراج گسترده زنان شاغل ، - بستن فله ای آموزشگاهها عالی و دانشگاهها در سال ۵۹ پس از اشغال مسلحانه دانشگاه توسط سپاه و بسیج برهبری بنی صدر قاتل و بدستور خمینی از طریق شورای انقلاب فرهنگی سروش و رفسنجانی و کشتار بسیاری دانشجو و دانش آموز، -پاکسازی و زندانی کردن استادان و معلمان دلسوز، ارمنی ها، یهودی ها، بهایی ها، سنی ها، صوفی ها، و زنان، -بستن فله ای روزنامهها و حبس و شکنجه روزنامه نگاران، نویسندگان، هنر مندان و شاعران، -بالا کشیدن غیر قانونی زمینها، کارخانجات، زمینها و ثروتهای بسیاری ازاقلیتهای قومی،دینی و دستگیر شدگان، اعدام شدگان و فراریان توسط ملاها و لاتهای محله ها و قاچاق چیهای تازه ریشدار شده سپاهو بسیج، -واخر اج دسته جمعی دانشجویان و دستگیری و شکنجه و اعدام آنها در سال ۵۹ و ۶۰ که در سالهای بعد بکرات تکرار شد، مثل ۶۷ و ۸۸ و ۹۲ و .... -دستگیری های بیش از صد هزار نفر سراسری آزادیخواهان، اقلیتهای مذهبی و قومی از قبیل عربهای خوزستان و کردان و یهودیان و بهاییان و نابودی خانواده هایشان، تجاوز به زنان و کودکانشان در سالهای ۶۰ تا ۶۸ که مدارک غیر قابل انکاری دارد، -قتل عام بدون دادگاه هزاران تن از زندانیان جوان و پیر در سال ۶۷ به فتوای خمینی در نخست وزیری میر حسین موسوی در سرتاسر کشور که حکمهایشان پایان یافته بود و پس از تجاوز جنسی به تعدادی از دختران باکره، -وسپس نمایش زندانهای تصفیه شده و پاک شده، دارها برچیده خونها شسته اند، بهگالیندوپلِ رشوه خوار حکومت بوسیله آقای ظریف قهرمان هسته ای! و انکار سیستماتیک جنایتشان توسط همه جناحهای رژیم اسلامی، -اصرار بر ادامه جنگ با عراق صدام آدمکش پس از شکست عراق که منجر به کشتار تعداد بیشماری سریازان و بسیجی های مومن و دستگیری و تجاوز به آنها توسط رژیم صدام شد، -اینها همه علاوه بر تحریک صدام برای حمله به ایران توسط خمینی که باعث نابودی زندگانی و خانه و کاشانه بسیاری از هم میهنانمان و بیش از دو میلیون کشته و زخمی و نابودی شهرهای آباد و صنعتی و نفت خیز مان شد که هیچگاه توسط رژیم اسلامی باز سازی نشدند، -رها کردن سگهای هار بسیجی و سپاهی و ملاهای حکومتی بر علیه جوانان، زنان، مردان، هنرمندان، فرهیختگان کشورمان از پیر و جوان که آشکارا و بضرب کتک و شلاق و تفنگ و چاقو و چماق در خیابانها و منازل مردم و محیطهای کار و آموزش، درست به شیوه ای که بعدها طالبان افغانستان و داعش سوریه و عراق و اخوان مسلمین مصر آموختند و انجام دادند و میدهند ، -همه گونه ظلم و قتل و تجاوزجنسی و دزدی و کتک و اسید پاشی به زنان وتجاوب بهجوانان مرد و زن در کهریزک کردند و انجام دادند و میدهند با اتکا به قوانین صریح قرانی دین اسلام و سنت محمد و دستور و فتاوی ائمه شیعه و مفتیان سنی و آیت الله های شیعه! .... باز هم بنویسم یا کمی شرم در وجودت باقیست خسته! براستی اینهمه با برخوردهای داعش و طالبان تفاوت ماهوی دارند؟؟ در مثنوی هفت صد هزار من کاغذ هم نمیتوان همه جنایات مسمانان در قدرت در ایران را بر شمردکه هنوز با کمال قدرت ادامه دارد که بیشک سر مشقی سیاسی، فرهنگی، نظامی، اقتصادی و اخلاقی اند برای برادران جانیشان در افغانستان و سوریه اسد نوکر خامنه ای و عراق و سودان و الجزیره و اکنون داعش پروردهٔ ترکیه و عربستان و قطر و کویت و احتمالا اسرائیل نژادپرست. دامن زدن روزمره و انجام شادمانه و با افتخار کشتار همدینان شان که سنی یا شیعه هستند همچنان توسط بسیاری از مسلمانان عزیز فعالانه و به امید بهشت شیطانیشان در تمام کشورهای اسلامی دنبال میشود، آقا یا خانوم خسته! آنگاه شما از وجدانخودتان شرمنمیکنید که جنایات غربیان را مطرح میکنید؟ آنهم شما کهحتما خودت را مسلمان میدانی که قرار است دروغ نگویی، نفاق نداشته باشی، طرفدار عدل وانصاف باشی و غیره و غیره... گریه آور است و یا خنده دار که شما یقه خودتان را رها کرده ایی ودنبال بقیه میگردی که چه و چهکرده اند!؟ هشدار که جنایات مسلمانان بر علیه یکدیگر و بیگناهان و بر علیه بقیه کیشها و مذاهب و ادیان، و بر ضد فرهنگ و تمدن و علم و ارزشهای انسانی و زنان و افتادگان و فقرا و اخلاق حتما یقه خودشان را رها نخواهد کرد و چنان که می بینیم و خواهیم دید به قیمت بسیار گرانتری پرداخت میشود و خواهد شد و دینتان که بسیار جنایت کرده است، تقاصش را با بیدینی مومنانش، نابودی معتقدینش به دست یکدیگر، نابودی سرزمینهایتان، و فحشای زنان و دختران و خواهرانتان، و فقر و فلاکت وسیع جوامعمان، و بیسوادی گسترده مردممان و عقب افتادگی وحشتناک صد ساله از غربیان و چینیان ، ونوکری کردن و در یوزگی از سلطه طلبان و استثمارگران غربی و شرقی وتاراج ثروتهایمان و آثار گرانبهای تاریخی کشورهایمان که یادگار اجداد و پدران و مادرانمان اند خواهد شد. اینست آنچه برای کودکانتان و نسلهای بعدتان باقی میگذارید *** و آنان بی شک شما را لعنتخواهند کرد و نفرین و از شما به همان زشتی کارهایتان یاد خواهند کرد. پس لطفا خفه خون بگیرید و فکر کنید ازاینلجنی که تاگردن در آن فرو رفته اید، اما مثل کبک سرتان را در برف کرد ه اید وتوهم میکنیدکه بقیه همنمی بینند و بدتر و بیچاره تر از شمایند، چگونه میخواهید خود را بیرون بکشید! متاسفانهچشمم آب نمیخورد که امثال شما که کشورهای ما را به این روز با کمک غربی ها انداخته اید گوش شنوایی داشته باشید. آیه قرآنتان که «بر گوشها و چشمان و دلهایتان پرده ایی انداخته الله »تان که شعورِحقیقت و داد و انصاف و نیکی را نداشته باشید، شاید برای شمایان محمد گفته است. اینها گفتم که بادا و شایدا درسی بگیرید!
علی شریعت کاشانی
پاسخ به «معلول کهریزک» درود مرا بپذیرید. آن چه که در نوشتار حاضر (روانکاوی و دهشتافکنی») آمده است در حد یک مقاله بیش نیست، مقالهای که بهدلایل روششناختی باید بر یک موضوع خاص و محدود متمرکز باشد و درنتیجه داعیۀ پرداختن به تمامی مسائل را، نظیر تروریسم دولتی چه در ایران و چه در سطح جهانی، نمیتواند داشته باشد. به همین دلیل یک مقاله در قیاس با محتوای یک کتاب که از دایرۀ وسیعتری برخوردار است از کم و کاستیهایی حتا فاحش میتواند برخوردار باشد. مطمئن باشید که چنین کمبودهایی در نوشتار حاضر به هیچ وجه به معنای بیتفاوتی من (که سال هاست ساکن فرانسه هستم نه ایران) نسبت به تروریسم دولتی که صادقانه مطرح فرمودهاید نیست. از سوی دیگر، آن چه را که شما خطاب به «خسته» به درستی یادآور شده کاملا منطقی است. من اصولا پریشانگوییهای آمیخته به جهل و تعصب اینگونه کسان را سزاوار پاسخگویی نمیدانم، ولی هرکس حق دارد در صورت تمایل به آنان پاسخ بدهد. «خسته» درواقع یادآور دار و دستۀ مافیایی و مرتجعی است که نام «دلواپسان» به خود داده است و این که از بازشدن کوچکترین روزنهای به سوی زندان دستجمعی ایرانیان و ایجاد کمترین تغییر و تحولی در اسلام خشونتآمیز «دلواپس» و مضطرب است. «خسته» با علمکردن مسائل و خشونتی که بر «مسلمانان» گذشته است، ولی با نادیده گرفتن بزهکاریها و جنایاتی که به دست خود همین مسلمانان انجام گرفته و میگیرد، و اینکه همدیگر را نیز چون سگان هار میدرند و میکشند، درصدد است تا تروریسم اسلامگرا را که امروزه دیگر واقعیتی است سراپا آشکار و انکارناپذیر نادیده بگیرد و حتا توجیه کند، و در این مورد تضاد میان شرق و غرب را علم میکند. هماو قائلۀ بالکان را به رخ میکشد، قائلهای که نه تنها به دسیسۀ آمریکا و اروپا بلکه بویژه به فیض درهم و دینارهای عربستان سعودی به تجزیۀ کشور یوگسلاوی انجامید. «خسته» و هماندیشان او برای کوتاه مدتی هم که شده، میباید چند صباحی را در زندانهای رژیم آخوندی و یا سیاهچالها سعودی و داعشی و طالبانی و غیره سپری کنند تا مگر به واقعیت «اسلام ناب محمدی» که آنهمه سیره و سنت خشونتبار به ارمغان آورده است نیک آشنا شوند! ع. شریعت کاشانی/ فرانسه shariatkashani@neuf.fr
علی شریعت کاشانی
پاسخ به «معلول کهریزک» (متن تصحیح شده) درود مرا بپذیرید. آن چه که در نوشتار حاضر (روانکاوی و دهشتافکنی») آمده است در حد یک مقاله بیش نیست، مقالهای که بهدلایل روششناختی باید بر یک موضوع خاص و محدود متمرکز باشد و درنتیجه داعیۀ پرداختن به تمامی مسائل را، نظیر تروریسم دولتی چه در ایران و چه در سطح جهانی، نمیتواند داشته باشد. به همین دلیل محتوای یک مقاله در قیاس با محتوای یک کتاب که از دایرۀ وسیعتری برخوردار است از کم و کاستیهایی حتا فاحش میتواند برخوردار باشد. مطمئن باشید که چنین کمبودهایی در نوشتار حاضر به هیچ وجه به معنای عدم حساسیت و بیتفاوتی من (که سال هاست ساکن فرانسه هستم نه ایران) نسبت به آن چهره از تروریسم دولتی و فجایع ناشی از آن که صادقانه مطرح فرمودهاید نیست. از سوی دیگر، آن چه را که شما خطاب به «خسته» به درستی یادآور شدهاید کاملا منطقی است. من اصولا پریشانگوییهای آمیخته به جهل و تعصب و غرضورزی اینگونه کسان را سزاوار پاسخگویی نمیدانم، ولی هرکس حق دارد در صورت تمایل به آنان پاسخ بدهد. «خسته» درواقع یادآور دار و دستۀ مافیایی و مرتجعی است که عناصری از آن نام «دلواپسان» به خود دادهاند و این که از بازشدن کوچکترین روزنهای به سوی زندان دستجمعی ایرانیان و ایجاد کمترین تغییر و تحولی در اسلام خشونتآمیز و فاجعهبار «دلواپس» و مضطربند. «خسته» با علمکردن مسائل و خشونتی که بر «مسلمانان» گذشته است، ولی با نادیده گرفتن بزهکاریها و جنایاتی که به دست خود همین مسلمانان همواره انجام گرفته و میگیرد، و اینکه همدیگر را نیز چون سگان هار میدرند و میکشند، درصدد است تا تروریسم اسلامگرا را که امروزه دیگر واقعیتی است سراپا آشکار و انکارناپذیر نادیده بگیرد و حتا توجیه کند، و در این مورد تضاد میان شرق و غرب را علم میکند. هماو قائلۀ بالکان را به رخ میکشد، قائلهای که نه تنها به دسیسۀ آمریکا و اروپا بلکه بویژه به فیض درهم و دینارهای عربستان سعودی به تجزیۀ کشور یوگسلاوی انجامید و امکان ایجاد پایگاههای نظامی آمریکا را نیز در آن منطقه به وجود آورد. «خسته» و هماندیشان او برای کوتاه مدتی هم که شده، میباید چند صباحی را در زندانهای رژیم آخوندی و یا سیاهچالها سعودی و داعشی و طالبانی و غیره سپری کنند تا مگر به واقعیت «اسلام ناب محمدی» که تا کنون آنهمه سیره و سنت خشونتبار به ارمغان آورده است نیک آشنا شوند! ع. شریعت کاشانی/ فرانسه shariatkashani@free.fr