• داستان زمانه
ماریا تبریزپور: خانه اجارهای
«جان در کف دست گرفتن» و نوشتن و نوشتن و نوشتن. شاید این راه رهایی ما باشد از خودمان.
سر قابلمه دستمال سفید با چهارخانههای قرمز میپیچم. آشپزخانه را مرتب میکنم. هلههولههای فیلم دیدن را آماده میکنم. شعلهی گاز را کم میکنم. شعلهپخشکنی که دستهی قرمزرنگ پلاستیکیاش ذوب شده را روی گاز میگذارم و به حمام میروم.
- «من رفتم دوش بگیرم.»
- «بعد که برگشتی، در حموم رو باز میذاری بوی شامپوی تنت تو خونه بپیچه؟»
- «آی شیطون.»
لامپِ کممصرف حمام بیجان است و فضا کمنور، انگار که آفتاب غروب کمرنگِ پاییزی. دوش را به سمت پاهایم میگیرم و آب سرد و گرم را با دستم تنظیم میکنم و لالاییهای گنگی را زیرلب زمزمه میکنم. دمای آب ملایم میشود و دوش را در جایش روی دیوار آویزان میکنم. آب به موهایم که میخورد، بوی تمام ادویهها و آشپزخانه انگار که بخار میشود و در حمام میپیچد. صدایم بلندتر شده، شامپوی بچهی سرد را روی سرم که گرم است، میریزم. چشمهایم را میترسم در حمام ببندم. پسرم هم همینطور است. از تاریکی میترسد. شبها در اتاقش همیشه چراغخواب نارنجیرنگش را روشن میگذارد.
امشب بعد از شبِ فیلم عشقبازی خواهم داشت، با تو. آب همچنان تیز بر تنم میبارد. تیغِ دسته صورتی را برمیدارم و مشغول میشوم. بخار جمع شده و گلهای رز کاشیهای حمام بیصدا اشک میریزند.
در حمام را که باز میکنم، عطر پلوی دَمآمده و زیره و دارچین، دلم را به ضعف میاندازد. پرده را کنار میزنم و به آسمان نگاه میکنم، غروب بنفشرنگی است.
کِی برمیگردی تو؟ چهرهی حیاط و آسمان کاسهی چشمهایم را داغ میکنند. گونههایم را با پردهی توری کرمرنگ آشپزخانهمان پاک میکنم. توریها آهار دارند و زبر هستند. دماغم را بالا میکشم و داد میزنم: «پسر، مامیت داره از گرسنگی میمیره، پایه هستی یه لقمه بزنیم با هم قبل از این که بابا بیاد یا از بس هلههوله خوردی میل نداری کوفتهی ریزهمیزهی مامانتو بخوری، ها؟»
جوابم را نمیدهد، به خودم و او هی غر میزنم و او اعتنا نمیکند. دمکنیبهدست میروم سمتش.
میبینم پشت بخاری در خودش مچاله شده. از بس جنگیده، خوابش برده. نخودچی کشمشها پخش زمین شدهاند. دفتر مشقش مچاله و رنگ صورتش بنفش، همرنگ آسمان. لا ک قرمزی که روز تولد برایم خریده بود، کنار دفتر مشقش است.
لبم روی لبش بود و نفساش میدادم که تو وارد میشوی، همهجا ساکت است، موتور یخچال استارت میزند، بوی چسفیل و کره و نمک، صدای پاکتهای کاغذی و صدای تو: «بابا اومده، چیچی آورده، نخود و کشمش با صدای چی؟...»
صدای حیوان ناشناسی را درمیآوری. پاکتها پخش زمین میشوند. به سمت ما میآیی و لبهای مماسشدهی ما را از هم جدا میکنی.
تو بغلش میکنی و میروی.
من در خانه میمانم و به قولم عمل میکنم: میگذارم ناخنهایم را لاک بزند و با لبهای قشنگش فوت کند تا زود خشک بشن. من کنار بخاری مینشینم. دفتر مشقاش را صاف میکنم. ادامهی مشقهایش را مینویسم و تو، یک زمانی که نمیدانم کِی است، دستِ خالی برمیگردی.
نظرها
فرزانه
قصه ی قشنگی بود...اما صدا غریب و سرد بود...محاوره ای خوانده نشد و دلهره ها رو نشان نداد.بهر حال ممنون
جهان
چرا اینقد گنگ ... ولی از وسط تا اخرش خیلی قشنگ بود. با شروعش و مقدمه چینینش زیاد حال نکردم ولی از وسط به بعدش شد یه داستان واقعی. دست مریزاد