تراژدی بهسان نقد ایدئولوژی: خانواده در دو اثر جومپا لاهیری و عقیل شرما
محمد رفیع محمودیان - جومپا لاهیری و عقیل شرما، بدون هیچ ارتباطی با یکدیگر،ادعانامهای سنگین علیه «خانواده» که یکی از بنیادیترین نهادهای جامعۀ مدرن است صادر کردهاند.
دو کتاب دو نویسندۀ هندی گودی و پدری فرمانبردار در دستان خوانندگانی بیمایه و منتقدینی حقیر به ملودرام وضعیت سیاسی و عاطفی جامعه و انسانهائی معین در جهان معاصر فرو کاسته شدهاند. دو نویسنده، یک جومپا لاهیری و دیگری عقیل شرما، بدون هیچ ارتباطی با یکدیگر، شاید بدون آن که خود بدانند و خواسته باشند، ادعا نامهای سنگین علیه یکی از بنیادیترین نهادهای جامعۀ مدرن، خانواده، صادر کردهاند و جهانیان بدون آنکه خم به ابرو آورند آنها را خواندهاند. آنها را شاید حتی در چارچوب روابط خانوادگی، روی تختی کنار همسر خود یا در اتاقی از آن خود ولی در مجاورت خواهران، برادران و والدین خود، خواندهاند. ولی کمتر به آنها به شکل ادعانامهای علیه آنچه در چارچوب آن زندگی میکنند نگریستهاند. در نقدها و بررسیهایی که دربارۀ آنها نگاشته شده است موضوعهای دیگری در دو کتاب، موضوعهائی همچون عشق، فساد اداری، وضعیت سیاسی، تلاش زنان برای رسیدن به خودسامانی و مهاجرت مورد توجه قرار گرفتهاند. از دو نویسندۀ هندیِ ساکن آمریکا انتطار نیز نمیرود که خانواده را در کانون توجه خود قرار دهند و فجایع زندگی خانوادگی را در قالب یک داستان بر ملا سازند ولی این درست کاری است که آنها کردهاند. خاستگاه اجتماعی و افق دید آنها رنگ و بوی طبقۀ متوسط دارد. آنها نسلی از هندیهای مهاجر ساکن آمریکا هستند که آنجا به مقام و موفقیت دست یافتهاند. میتوان گمان برد که خانواده با امکانات و توان خود و همچنین با فداکاریها و مراقبتهای خود این امکان را برای آنها فراهم آورده است. مهاجرین بطور معمول بیشتر از دیگران به خانواده وفادار باقی میمانند. آنها اما همین خانواده را به چهار میخ نگاه انتقادی کشیدهاند.
نه در گودی اثر لاهیری و نه در پدری فرمانبردار شرما ما با خانوادۀ مدرن باز و متکی بر روابط ناب جامعۀ مدرن روبرو نیستیم که آن را به سادگی کانون نزاع، پریشانی و درد بیابیم. در هر دو اثر خانوادههائی را مییابیم که به گونه ای نیمهسنتی – نیمهمدرن هستند. هیچ نشانی از بدذاتی ویژهای نیز نزد شخصیتهای دو اثر به چشم نمیخورد. با خانوادههائی یکسره استثنائی نیز روبرو نیستیم. ولی در فرایند پویش داستان، زندگی خانوادگی ابعاد فاجعهآمیز خود را رو میکند. لاهیری و نه شرما از سر افشاگری و برای افشای زوایای دهشتناک زندگی خانوادگی نمینویسند. آنها از سر همدلی با جهان زندگی شخصیتهایشان به سرنوشت این شخصیتها همچون تراژدی مینگرند. آنها درد و رنج انسانها را بازگو میکنند، درد و رنجی صد البته برآمده از کنشهای خود آن انسانها. عجیب آنکه این بُعد تراژدیک به هر دو اثر تیزی و برندگی نقدی میبخشد که شاید به هیچ شکل دیگری امکان شکلگیری آن وجود نداشت. تصویر ایدئولوژیک خانواده به سان کانون مهر، صمیمیت و لطف با همین وجه تراژدیک دریده شده تا جنبههای دهشتناک آن آشکار گردد.
رمان سند ایدئولوژیک عصر نیست. نقد ایدئولوژی نیز کار آن نیست. ولی بسیاری از اوقات این کار به عهدۀ آن افتاده است. بیگانۀ کامو و تهوع سارتر بهتر از هر اثر توصیفی علمی گرایش فکری و فلسفی اروپائیهای میانۀ قرم بیستم را به تصویر میکشند. نقد بالزاک به سرمایهداری کمتر ما به ازائی در نوشتههای سیاسی و فلسفی آن دوران یافته است. در دوران معاصر نیز برداشت پاموک از هویت انسان در کتاب قلعۀ سفید به سان امری لغزنده، نامتعین ولی همزمان وسوسهبرانگیز بسیار جذابتر از نوشتههای پژوهشگران علوم انسانی در آن باره است و دقیقتر نیز مسلئه را بررسی میکند. لاهیری و شرما نیز گزارشی و نقدی از خانواده را ارائه میدهند که در ادبیات مشابه بازاری نمودی از آن نمیتوان یافت و در آثار پژوهشی فقط در حدی پیچیده و نامفهوم نمودی از آن میتوان یافت. آنها در قالب روایتی داستانی سرنوشت اندوهناک انسانهائی قرار گرفته در چارچوب روابط خانوادگی را به تصویر میکشند. در این فرایند، آنها نقدی رادیکال را متوجه مهمترین نهاد یا شاید یکی از مهمترین نهادهای اجتماع ساختهاند. بیش از هر چیز این را باید برآمده از حساسیت آنها به سرنوشت انسانهائی همانند خود دانست تا برآمده از قصدی ایدئولوژیک. در هیچ جای کتابهای آنها نشانی از مأموریتی ایدئولوژیک به چشم نمیخورد. جذابیت دو کتاب نیز در همین امر قرار دارد. گزارش و نقدی رادیکال را از مهمترین نهاد جامعه ارائه میدهند بدون آنکه در آن زمینه ادعائی داشته باشند.لاهیری و شرما قلم را بر سرنوشتهائی دردناک میگریانند ولی قلم در چرخش خود همچون کارد لایههای تزویر و دروغ را میدرد تا پرده از دردی بس سختتر، گرفتاری انسان در ساختاری بسته، برگیرد.
تراژدی چون وضعیت انسانها و فرایند زندگی را به سان سرنوشت محتوم به تصویر میکشد نقدی جدی را متوجه ایدئولوژی میسازد. ایدئولوژی بر دو امر بههمپیوسته تأکید دارد. یکی آزادی، فردیت و هدفمندی انسانها و دومی گشودگی و تأثیرپذیری نظم اجتماعی (از کنش یکایک انسانها). در مورد خانواده، ایدئولوژی حاکم به ما میگوید که زندگی خانوادگی شاید درد و رنجی را برای برخی ایجاد کند ولی انسانها آزاد هستند تا یا زندگی خانوادگی خود را تغییر دهند یا خود را از آن رها سازند. زندگی خانوادگی همچون چارچوب مناسبی برای بهرهجوئی از زیست اجتماعی و کناکنش با دیگران معرفی میشود. تراژدی با وابسته نشان دادن سرنوشت انسانها به ساختار زندگی و در مورد ویژۀ کارهای لاهیری و شرما به ساختار زندگی خانوادگی بر ایدئولوژی ضربه وارد میآورد. آنگاه که تراژدی در قالب رمان مدرن جزئیات زندگی و تصمیمگیریها و ارتباط آن جزئیات با ساختار زندگی اجتماعی را روایت میکند آنگاه این ضربه شکل یک نقد را پیدا میکند.
داستان: خانوادۀ هندی
لاهیری در آغاز کتاب خود داستان خانوادهای را با پدری عاجز از ایجاد رابطه با فرزندان و مادری خاموش در خود در کلکتۀ هند باز میگوید تا سپس داستان زندگی خانوادگی پسر بزرگتر خانواده را در آمریکا دنبال کند. پسر بزرگتر، سبهاش، به آمریکا میرود تا درس بخواند. کاری که با موفقیت نیز انجام میدهد. برادر کوچکتر در هند میماند و ازدواج میکند. او که هوادار ناکسالیتها (حرکتی مارکسیستی-مائوئیستی) است به دست پلیس کشته میشود. سبهاش در پی کشته شدن برادرش برای سوگواری به هند باز میگردد. آنجا، در خانۀ پدر و مادرش، گوری همسر باردار برادرش را در موقعیتی نامطلوب، تنها و رانده شده از همه جا، مییابد. برای رهانیدن او از موضعیت دشوار زندگی با او ازدواج کرده او را با خود به آمریکا میبرد. زندگی مشترک سه نفری آنها (با دختر تاره متولد شدۀ گوری) هیچگاه تبدیل به یک رابطۀ معنامند بنیاد نهاده شد بر حد معینی از مهر و صمیمیت نمیشود. گوری ناتوان از ایجاد رابطهای صمیمی با سبهاش و حتی دخترش است. در نهایت نیز او سبهاش را ترک میگوید. تنها چیزی که در پایان از کل رابطه باقی میماند رابطۀ محدود سبهاش با دختری است که در واقع نه فرزند خود او که فرزند برادرش است.
کتاب پدری فرمانبردار شرما دربارۀ رابطۀ یک پدر خانواده با دختر و نوهاش در دهلی دهههای هشتاد و نود میلادی است. پدر خانواده، رام کاران، کارمندی است که با رشوهخواری امور خانوادۀ چند نفری خود را اداره میکند. بخشی مهمی از کتاب به شرح جزئیات کارهای او در زمینۀ جمعآوری رشوه و رساندن آنها به رئیسش اختصاص دارد. مشکل اصلی او ولی آن است که به یکی از دخترانش در سن کودکی تجاوز کرده است. این دختر، آنیتا، که دیگر بزرگ شده و خود دارای دختری است در پی فوت همسرش در موقعیت بد اقتصادی و اجتماعی قرار میگیرد. چون مادرش (همسر رام کاران) نیز همزمان فوت میکند چاره را در آن میبیند که به خانۀ پدری نقل مکان کند. آنیتا بعد از مدتی، یک روز متوجه میشود که پدرش به فرزند او یعنی نوۀ دختریش چشم طمع جنسی دارد. بعد از آن رابطۀ آنها خراب میشود. آنیتا پدر را در اتاقش حبس میکند و به او سخت میگیرد، تا او به تدریج بمیرد.
در هر دو کتاب ما با خانوادههائی روبرو هستیم که در فرایندی کژدار و مریز گرفتار محدودیتهای رابطهای می شوند که خود از آغاز بنیان گذاشتهاند ولی نمیتوانند خود را از آن برهانند. رهائی در لحظۀ آخر به دست میآید، ولی دیگر درآمیخته با مرگ یا وداع یکسره از رابطه و نهاد خانواده بطور کلی است. اسطورۀ سوژه، انسان به سان موجودی فعال، سرزنده و دارای بدیل انتخاب در زندگی، اینجا کاربردی ندارد. شخصیتهای دو اثر، چه زن و چه مرد، در دوری باطل، در تابعیت از عواملی که معلوم نیست دارای چه خاستگاهی هستند، واکنشی حساب شده از خود در مقابل سیر حوادث نشان نمیدهند. حوادث که بیشتر اوقات هیچ خطیر یا پیچیده نیستند، آنها را به سمت معینی میکشاند و آنها گاه از سر خشم و اعتراض، گاه از سر استیصال و گاه با رغبت، هر چند رغبتی شرمآگین، به آن سمت میروند. در گسترۀ زندگی خانوادگی، به ویژه آنجا که پای اراده و انتخاب به میان میآید، آنها هیچ خوشی و لذتی را تجربه نمیکنند. گاه آسودگی در دریایِ نگرانیها و دردهای جهان را آنجا تجربه میکنند ولی بسیاری اوقات همین آسودگی بلای جان آن شده، آنها را به وضعیت دشوار و دردناک خود خو میدهد.
لاهیری و شرما هر دو وسیعتر و عمیقتر از آن میاندیشند و به جهان مینگرند که به انسان فقط همچون موجودی تک ساحتی و صرفا برخوردار از زندگی خانودگی بنگرند. شخصیتهای دو رمان آنها دارای زندگیای چند بعدی هستند و در جبهههای گوناگونی زندگی خود را پیش میبرند. کار میکنند، درس میخوانند، مهاجرت میکنند، از نظر شغلی آدمهای موفقی هستند، با دغدغههای معمول زندگی دست و پنجه نرم میکنند و برخی نیز در عرصۀ سیاست فعال هستند. خانواده اما بنیاد زندگی آنها را رقم میزند. آنجا شکست و موفقیت آنها رقم میخورد. چه به صورت کودک و زن خانهدار وابسته به خانه و خانواده و چه به صورت افرادی بالغ با کار و زندگی پویای اجتماعی، آنها در وابستگی و به اتکای خانواده زندگی خود را پیش میبرند. به فاصله گرفتن از آن و رهائی از آن گاه میاندیشند ولی هیچ کار خاصی در آن زمینه انجام نمیدهند. بخشی از درد و عذاب آنها نیز از همین مسئله ریشه میگیرد. بخش مهمتری از درد و عذاب البته ریشه در مسئلۀ دیگری دارد، مسئلۀ قرار گرفتن در چارچوب رابطهای تهی یا تهی شده از مهر و صمیمت. رابطه بر جاست. خانهای هست و مجموعه انسانهائی که در رابطه با یکدیگر خانواده را تشکیل میدهند ولی بدون آنکه عاملی عاطفی آنها را به یکدیگر پیوند دهد.
بدیلی برای خانواده وجود ندارد. به نظر میرسد این پیام لاهیری و شرما باشد. میتوان تنها بود. از در حاشیۀ جهان و سرگشته در خود زیست. ولی در گسترۀ رابطۀ سازمانیافتۀ سرزنده با دیگران فقط بدیل خانواده وجود دارد. خارج از آن چیزی وجود ندارد. شخصیتهای اصلی لاهیری و شرما یا هندی ساکن هند هستند یا مهاجرین هندی ساکن آمریکا، ولی هر دو آن گونه مینویسند که بتوان این حکم را به صورت حکمی جهانشمول دید. آنجا که انسان در پی رابطهای است که او را به گونهای سامانمند به دیگران وصل کند و به گونهای روزمره آسودگی و امنیت اجتماعی را برایش فراهم نماید، آنگاه فقط خانواده را در اختیار دارد. مشکل این است که همین نهاد آکنده از تضاد و بدبختی است و ناتوان از متحقق ساختن نویدی است که به انسانها میدهد.
نقد خانواده نقد یک ایدئولوژی و چیزی بیشتر از آن است. نقد خانواده نقد جامعه است، نقد جامعهای که هنوز روابط اجتماعی و شخصیت افراد را بر مبنای روابط خانوادگی تولید و بازتولید میکند ولی هنوز خانواده را نه بر مبنای کارکردش که بر مبنای هویت ایدئولوژیکاش باز مینمایاند. لاهیری و شرما نویسندگانی از صف طبقۀ متوسط و نماد موفقیت مهاجرین هندی آمریکا هستند. نقد رادیکال چیزی نیست که از آنها انتظار داشت. آنها باید بیشتر در وادی سازگاری و همرنگی گام نهند تا در وادی نقد رادیکال. ولی شاید چون به سان مهاجر یا پرورش بافته در خانوادۀ مهاجرین هنوز با ایدئولوژیهای نوین بورژوائی دربارۀ خانواده و نقش آزادی و دموکراسی در آن خو نگرفتهاند میتوانند نقد رادیکالی از خانواده ارائه دهند. ایدئولوژی حاکم فرصت نیافته آنها را فریفتۀ خود سازد به همانگونه که آنها نیز فرصت نیافتهاند تا خود را به اتکای ایدئولوژیهای نو بفریبند و به شکلهای جدید زندگی خانوادگی همچون پدیدههائی متفاوت بنگرند.
واقعیت: خانواده در جهان مدرن
مهمترین سنگر جامعۀ بورژوائی نه تولید و مصرف که خانواده است. رشتۀ وصل انسان به نظم اقتصادی جایگاه فرد در ساختار خانواده است. کسی کار نمیکند و تن به نطم بورژوائی و استثمار نمیدهد چون که قرار است در دستگاه تولید نقشی به عهده داشته باشد یا شیفتۀ حاصل کار خود به سان یک کالا یا خدمت است. انسانها برای امرار معاش و نه تولید کار میکنند، شیفتۀ مصرف نیز هستند چون سرگرم و درگیرشان میسازد و جای خالی بسیاری چیزها را پر میکند. خانواده اما بنیاد و غایت تمامی زندگی است. انسانها کار می کنند تا آن را بر پای دارند و قوام و پویندگی آن را حفظ کنند. به مصرف نیز روی میآورند تا به آن جان و روشنائی ببخشند. همۀ وجود و ذهنشان معطوف به تضمین ماندگاری آن است. به سان پدر و مادر همۀ درد و رنجها را بر خود هموار میسازند تا فرزندانشان در آرامش و خوشی زندگی کنند. به سان زوج تن به هر ماجرائی میدهند تا یکدیگر را در کنار خود داشته باشند و گرفتار تنهائی و انزوا نشوند. به سان فرزندان هر درد و رنجی را تحمل میکنند تا نظم به هم نخورد و بزرگترها از کار خود پشیمان نشوند و شکست را در بنیادیترین وجه خود احساس نکنند.
این برای تضمین وجود و تداوم زندگی خانوادگی است که انسانهائی همانند رام کاران یا دختر او آنیتا تن به هر کار و سرنوشتی میدهند. بی چون و چرا کار میکنند تا امور زندگی اعضای خانواده بچرخد. به سان فرد تنها، خود را میتوان محدود ساخت. کمترین مخارج را داشت، تنپروری کرد، و همچون سبهاش در سالهای آغازین اقامتش در آمریکا سبکبال زیست. ولی در مورد دیگر اعضای خانواده نمیتوان چنین برخوردی داشت. برای فرزندان به ویژه در سن کودکی و نوجوانی نمیتوان به گونه ای اخلاقی یا هنجاری محدودیتی قائل شد. آنها پاک، بدون غل و غش و برون قرار گرفته از دستگاهای مراقبتی به شمار آمده، نیازها و تمایلات آنها بر حق بشمار میآید. وظیفۀ اخلاقی و اجتماعی پدر و مادرها برآوردن نیازها و تمایلات آنها است.
زندگی اقتصادی سادۀ افراد تنها در گسترۀ خانواده تبدیل به اقتصاد پیچیدۀ خانوار گره خورده با اقتصاد کلان سرمایهداری میشود. ناگهان نهادهائی همچون خانه، وعدههای اجتمائی غذائی همچون صبحانه و شام، پوشاک مناسبتی و تفریح سازمانیافته اهمیت پیدا میکنند. کار و مصرف دلبخواهی و موقعیتی جای خود را به کار و مصرف سازمانیافته میدهد. با برداشتی آزاد از دو مفهوم دوگانگی (دیاد) و سهگانگی (تریاد) جامعهشناس آلمانی زیمل میتوان گفت که آنگاه که افراد پا به روابط خانوادگی مینهند به حوزۀ زندگی اجتماعی سازمانیافته وارد شده و این زمنیۀ ادغام آنها را در چرخۀ اقتصادی سرمایهداری آماده میکند. کار دستمزدی سازمانیافته و مصرف انبوه بی حد و مرز از این راه وارد زندگی انسانها میشود.
همزمان، خانواده آخرین کنام فرد برای زیست جمعی است. جامعۀ اتمیزه شدۀ مدرن زندگی جمعی را بیش از پیش دشوار ساخته است. بیشتر ما در شهرهای جهان کنار خیل جمعیت زندگی میکنیم ولی همانگونه که زندگی سبهاش در آمریکا نشان میدهد کمتر رابطهای با آنها داریم. رابطۀ ما با دیگران بیشتر محدود به سلامی و گفتگوی صوری کوتاهی است. با یکدیگر بیشتر بیگانه هستیم تا آشنا؛ بیشتر دلزده از حضور یکدیگر هستیم تا دلبستۀ وجود یکدیگر. در محل کار نیز رابطهها کمتر رنگ و بوی صمیمت و علاقه به خود میگیرند. بطور معمول حدی از نزدیکی بر آمده از هماهنگیها و همچنین احترام متقابل بین همکاران شکل میگیرد ولی به سختی به رابطه ای صمیمی فرازش مییابد. دوستی به شکل دوستی نابِ رها از چشمداشتهای مادی اهمیتی روزافزون در جهان مدرن پیدا کرده است ولی شکنندگی بس بیشتری یافته است. از آنجا که هیچ چیز جز مهر و علاقه دو یا چند دوست را به یکدیگر وصل نمیکند با بروز کوچکترین مشکل یا تحول در زندگی، دوستی از هم میپاشد. در این شرایط، روابط خانوادگی جایگاهی مهم در زندگی انسانها پیدا کرده است.
خانواده وعدۀ روابط مستحکم و با ثبات را میدهد. رابطۀ دو زوج به صورت زن و شوهر (یا عاشق و معشوق) شاید دارای حدی از شکنندگی و لغزندگی باشد ولی رابطۀ پدر با فرزندان حتی در همان حد و حدود رابطۀ رام کاران و سبهاش با دخترانشان یا مهمتر از آن رابطۀ مادر و فرزندان از استحکام و ثبات زیادی برخوردار است. هیچ تحول و نیروئی نمیتواند گسستی در رابطه ایجاد کند. شاید گذر زمان خللی در رابطه ایجاد کند. ولی در نهایت هر گاه که فرزند به سوی خانواده بازگردد انتظار لطف و مراقبت را دارد و پدر و مادر نیز به فرزندان خود همچون آخرین سنگر وفاداری در جهان مینگرند. هنوز حتی در شهرهای بزرگِ کشورهای صنعتی فرزندان به پدران و مادران خویش همچون ذخیرهای سرشار از مهر و همزمان سرشار از نیاز به مهر متقابل و مراقبت (در سنین بالا) مینگرند. حتی در مورد ازدواج یا رابطههای همانند آن هنوز حد زیادی از ثبات را میتوان مشاهده کرد. بسیاری برای یک عمر یا بخش زیادی از زندگی خود با یک نفر دیگر زندگی میکنند.
خانواده شاید امروز همواره منبع عشق، مهر و مراقبت بیدریغ نباشد. ولی هنوز کانون ثبات در زندگی، رابطۀ عاطفی-اجتماعی و غلیان مهر و مراقبت است. در پایان یک روز تنهائی، یک روز رقابت و ستیز، یک روز احساس از خود بیگانگی، انسانها از رام کاران رشوهخور گرفته تا سبهاش پژوهشگر به خانه میشتابند تا به حدی از آسودگی و معنا دست یابند. آنجا، میتوان کسانی را نیازمند مهر و کنشهای مراقبتی خود دید و از کسانی دوستی و لطف دریافت کرد.
از سوی دیگر خانواده جهنمی بیش نیست. سارتر دیگری را جهنم میدانست، ولی این خانواده است که جهنم است. وابستگی اعضای آن به یکدیگر و خود نهاد آن قدر زیاد است که در گسترۀ آن آزادی و پویندگی همه لطمه میخورد. اعضای خانواده، چه آنگاه که با هم هستند و چه آنگاه که برای دقایق و ساعتهائی تنها هستند، مهر و مراقبت (از یکدیگر) را باید پاس دارند. این انتظاری هنجاری و اخلاقی است. کسی نمیتواند آنها را نادیده بگیرد. نادیده گرفتن مشکلات و یا لطف دیگران همانا و عذاب وجدان همانا. انبوهی از وظیفه و حق اعضای خانواده را به یکدیگر متصل میسازد و هر عضو مجبور است که آنها را رعایت کند. مهر و لطف را باید حتی آنگاه که دارای هیچ بنیادی نیست نشان داد. به پدر و مادر باید مهر ورزید حتی آنگاه که تنفر از آنها بیداد میکند. باید مراقب فرزندان بود حتی آنگاه که هیچ جذابیت و لطفی نزد آنها وجود ندارد. به زوج خود باید عشق ورزید یا احترام گذاشت حتی آنگاه که دیگر کمتر احساسی انسانی همانند گوری را به دیگری، به سبهاش، وصل میکند.
خانواده، درست همانگونه که نظریۀ سیستمهای جامعهشناس آلمانی لومان بر آن تأکید دارد، نه فقط نهادی خودآئین که همچنین نهادی بسته است. با تمام اقتدار و یکهتازی، هنوز دولت مدرن خانواده را به تصرف خود در نیاورده است. دولت اجتماعی معاصر کوشیده در قالب سیاستهای رفاهی و مراقبتی در کارکرد آن مداخله کند. پدر و مادر دیگر نمیتوانند هر گونه میخواهند با فرزندان خود رفتار کنند و همسران نسبت به یکدیگر دارای وظایف و حقوق قانونی معینی هستند. با این همه، دیوارهای خانه دیوارهای خانواده هستند و بیشتر اوقات دولت فقط پس از رخداد حوادث امکان واکنش به ماجراهای پیش آمده را به دست میآورد. از دولت رفاه حتی انتظار میرود که حرمت روابط عاطفی و خصوصی اعضای خانواده را نگاه دارد. این فقط در برداشت محافظهکاران نیست که خانواده نهادی مقدس بشمار میآید، برای گروههای زیادی در جامعه خانواده هنوز نهادی مهمتر برای تنطیم روابط عاطفی و احتماعی انسانها است تا دولت اداری مدرن. بدون تردید در پرتو گفتمانهای مدرن حق، شفافیت و اعتراف خانواده بازتر و شفافتر از پیش شده است. انسانها اکنون در کار، مدرسه و جمع دوستان از روابط عشی و عاطفی خود در خانواده سخن میگویند. ولی از آنجا که روابط خانوادگی بیش از پیش بر مبنای مهر و عشق بنیاد نهاده شده است، به سان یک نهاد بستهتر از پیش شده است. مهر و عشق به سان سیمان اعضا را به یکدیگر وصل ساخته، از روابط آنها برج و باروئی میسازد که کسی را به آن نفوذی نیست.
ساختار طبقاتی و قدرت جامعه در مقابل ساختار قدرت در خانواده به یک بازی بچگانه شباهت دارد. ابعاد اِعمال قدرت در خانواده وحشتناک است. کودک در مقابل والدین کم و بیش از هیچ قدرتی برخوردار نیست. او توان و امکانات مقاومت در مقابل برخوردها و پیشرویهای آنها ندارد. بدون شک، به جز در مواردی استثنائی، خانواده آسیبی به اعضای خردسال خود وارد نمیآورد و در این زمینه قدرتی بر او اعمال نمیکند. ولی خانواده کودک را درست آنگونه که میخواهد پرورش میدهد و بزرگ میکند. در این زمینه کودک، درست همانگونه که در مورد آنیتای نوجوان و دختر خردسالش در پدری فرمانبردار میبینیم، دارای هیچ قدرتی نیست. فرزندان حتی در سن نوجوانی و جوانی از توان چندانی برای اِعمال قدرت برخوردار نیستند. بین همسران نیز رابطه شاید استوار بر عشق و مراقبت باشد ولی همزمان آکنده از دسترسی نا برابر به منابع و امکانات است. هنوز مردان بسی بیشتر از زنان دسترسی به منابع مادی و حتی منابع حقوقی و اجتماعی دارند. اعمال خشونت در گسترۀ روابط خصوصی و خانوادگی هنوز در انحصار مردان قرار دارد.
جمعبندی: نقد رادیکال
در مقابل هر نقدی به خانواده، جامعه معاصر با ایدئولوگهای بیشمار خود پای عشق و رابطۀ ناب متکی بر صمیت و دوستی متقابل را به میان میکشد. چنین استدلال میشود که خانوادۀ مدرن بر مبنای عشق، احساس مسئولیت و صمیمت شکل میگیرد. کسانی با یکدیگر خانواده را تشکیل میدهند که به یکدیگر عشق میورزند و خانواده را کنام خوشی و لطف مییابند. گفته میشود که امروز اجباری اقتصادی و اجتماعی کسی را مجبور به زندگی خانوادگی نمیسازد و آنگاه که انسانها خانواده را کانون درد یا ناخوشی میبینند میتوانند به آسانی آنرا ترک گویند یا پیش از آن با کمک ارتشی از نیروهای راغب و متحصص در صدد رفع مشکلات آن برآیند. در همین راستا جامعهشناس مشهور انگلیسی گیدنز از رابطۀ ناب و پیشروی دموکراسی در حوزۀ عشق و روابط خانوادگی سخن گفته است. گیدنز بر آن است که رابطۀ عشقی و دوستی اینک از قید و بند ضرورتهای اقتصادی و اجتماعی آزاد شده و شکلی ناب پیدا کرده است. عاملی که اینک انسانها را در زمینۀ عشق به یکدیگر پیوند میدهد و آنها را به ازدواج و تشکیل خانوداه بر میانگیزد علاقه و خوشایندی از رابطه است.
گوئی برای پاسخگونه به چنین دفاعیاتی از ساختار خانواده در دوران معاصر است که لاهیری و شرما دست به قلم بردهاند. عشق شاید در آغاز عامل پیوند دو انسان برای تشکیل خانواده باشد ولی آن هنگام که نهادی متشکل از یک زوج و یک یا چند بچه شکل میگیرد دیگر عشق و صمیمت در کارکرد آن جائی ندارد. انسانها نمیتوانند بر مبنای خواست و علاقه نهاد را تغییر دهند یا ترک گویند. ضرورتی درونی خانواده را همچون یک نهاد اداره کرده و میچرخاند. این فقط در مورد کودکان نیست که میتوان گفت تا بدان حد به خانواده وابسته هستند که حتی در صورتی که مورد تجاوز قرار گیرند هم از فهم آن و هم از امکان واکنش به آن ناتوان هستند. خود همسران (یا پدر و مادر) نیز گرفتار و وابسته به ساختاری میشوند که توان واکنش و مقاومت و مبارزه را از آنها سلب میکند. افراد برای حراست از سرمایهگذاریهای روانی-اجتماعیِ شخصی، تضمین امنیت و رفاه فرزندان، برخورداری از گرما، آرامش و امنیت خانۀ آباد و به دست آوردن مقام و جایگاه عضو خانواده، به خانواده وفادار میمانند. گاه حساسیتها محو میشوند، و تجربۀ عشق و احساس آرامش و امنیت جای خود را به استیصال و تنفر میدهد و باز افراد مقید به چارچوب خانواده باقی میمانند. ایجاد تحول در خانواده یا فاصله گرفتن از آن و جستجوی عشق و رابطهای نو امری ممکن ولی به سختی قابل تحقق است. نه انسانها همواره آمادۀ تن دادن به تحول هستند و نه عشق و احساس صمیمت از هر تماس و برخورداری فوران میزند.
ایدئولوژی مدرن نه بر تقدس خانواده که بر آزادی انسانها، گشودکی و شکنندگی خانواده و توان انسانها در احساس عشق و تکوین آن احساس تأکید دارد. انسانها را پرورانده با چنین رویکردی در نظم حاکم اجتماعی ادغام میکند. در پی عشق و رابطۀ ناب خانوادگی انسانها تن به کار، مصرف و نقشآفرینی در ساختار زندگی اجتماعی میدهند. لاهیری و شرما در پی برملا ساختن خصلت ایدئولوژیک این برداشت دست به نوشتن دو رمان تأثیرگذار زدهاند. به خانواده میتوان نقد داشت ولی نمیتوان از آن منزجر بود. در دریای طوفانی زندگی مدرن خانواده هنوز تخته پارهای است که میتوان با چنگ انداختن بدان موجهائی را درنوردید. به این خاطر، لاهیری و شرما تراژدی زندگی در چارچوب خانواده را بازگو میکنند، و این بر صلابت نقد آنها میافزاید. تراژدی به شکلی دردناک نقش ساختار بستۀ خانواده در رقم خوردن سرنوشتی درناک برای انسانها را بر ملا میسازد.
۱) جومپا لاهیری (۱۳۹۳)، گودی (ترجمۀ امیر مهدی حقیقت)، نشر ماهی، تهران.
Akhil Sharma (2000), An obedient Father, Faber and Faber, New York
نظرها
هما مرادی
بسیار عالی.....
بیژن
اولا این یک بدعت است که آقای نویسنده محترم در اولین جمله مقاله تمام خوانندگان ومنتقدین را به کج فهمی و عدم درک معناهای مورد اشاره رمانها متهم کرده اند. و در واقع برای فهیم بود خودشان امتیازهای فراوان به جیب ریخته اند. ثانیا تمام این مقاله در این جمله میتوان خلاصه کرد که : ایدئولوژی بورژوازی برای تداوم خودش از یکطرف نیاز به تثبیت نهاد خانواده دارد . اما از طرف دیگر هژمونی ای که خانواده بر اعضاء خود اعمال میکند نوعی تداوم ساختارهای کهنه است. البته خودشان اشاره کرده اند که سرمایه داری علیرغم اهمیت دادن به واحد خانواده واستقلال آن ،ابزارها یا روشهایی برای اعمال فشار برآن از جمله تصویب قوانین حمایتی از زنان یا از کودکان نیز دارد. بعبارت دیگر رفتارش با خانواده رفتاری دوگانه است. این نکته ایست که در برخی از آثار متفکران فرانکفورتی به آن اشاره شده. با این وجود این گمان که آن دو نویسنده چنین قصدی را در رمانهای خود دنبال میکردند قابل اثبات نیست. چون اولا در جامعه سنتی مثل هندوستان و آن اقتدار مناسبات خانوادگی قابل تعمیم در همه جهان واز جمله در آمریکا نیست. کما اینکه مناسبات آن چنانی نیز در بین همه گروههای مهاجرین قابل ردیابی نیست. اما از این مدعا گذشته برخی استنباط های نویسنده از جمله اهمیت رمان و توانایی آن در منعکس کردن شرایط اجتماعی یک دوره جالب بود. گرچه چندان بدیع نبود.