ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

حالا نوبت نوشتن ماست، از مرگ باید بنویسیم؟

مهدی مرعشی - ما ملتی هستیم که به مرگ می‌اندیشیم، از مرگ می‌نویسیم و گاه خودخواسته به دل مرگ می‌رویم. ادبیات ما هم جز این نیست؛ آیینه‌ای برابر ما.

بهروز شیدا در بیشتر کتاب‌هایی که پیش از این نوشته نشان داده که هیچ نویسنده‌ای پشت در بسته نمی‌نویسد، هیج متنی تنها نیست و متن‌ها در مجاورت یکدیگر به گفت‌وگویی ابدی ادامه خواهند داد اما این ابدیت تا آن‌جاست که خواننده هست؛ تا خواننده هست فعل "خوانش" تحقق می‌پذیرد و گاه جای فاعل و مفعول عوض می‌شود. گاه خواننده متن را می‌خواند و گاه متن خواننده را با این همه فعل خوانش همیشه هست تا متن یا متن‌های دیگر را بخواند و این میان و از پس خوانش‌های بسیار متن دیگری آفریده شود.

"بارانِ برهوتِ بوف‌کورها" نوشته‌ی بهروز شیدا، نشر باران، سوئد

کتاب "باران برهوت بوف کورها" نوشته‌ی بهروز شیدا در هفت جستار به رمان‌های سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی (شهریار مندنی‌پور)، سفر خروج (محمد آصف سلطانزاده)، جهان زندگان (محمد محمدعلی)، مرگ دیگر کارولا (محمود فلکی)، کوچه شامپیونه (محسن حسام)، پیکر فرهاد (عباس معروفی) و عشق‌کشی (محمد بهارلو) پرداخته و نقطه‌ی اشتراک تمام جستارهای خود را ارتباط هرکدام از این متن‌ها، از نظر درون‌مایه‌های هر متن، با رمان بوف کور هدایت قرار داده است. در ابتدای هر جستار هم ترجمه‌ای از اشعار بکت آورده که همراه با طرح‌های کتاب، حرف جستارها را تکمیل می‌کند. هدف، کشف گوشه‌چشم‌هایی است که هر اثر به بوف کور و هدایت داشته. «هدایت» در این متن‌ها خود متن دیگری است که باید خوانده شود؛ شاید هم پنجره‌ای است که به تصویر زنی می‌گشاید که آن طرف جوی دارد شاخه‌ای گل تعارف می‌کند.

مهدی مرعشی، نویسنده و روزنامه‌نگار

نخستین پرسش این است: آخرین کتاب بهروز شیدا را چگونه بخوانیم؟ ارتباط بوف کور هدایت را با این کتاب‌ها که شیدا می‌گوید چگونه دریابیم؟ راه خوانش را نویسنده در ابتدای کتاب به خواننده نشان داده. گفته که در این کتاب چه خواهد یافت. در ابتدای هر فصل هم نقشی آمده با ترجمه‌ای از اشعار کوتاه ساموئل بکت. پس تا به این‌جا ما با متن‌هایی روبه‌رو هستیم که هرکدام با ترجمه‌هایی از بکت آغاز می‌شوند و پیش از آن هم با نقش‌هایی متناسب با حرف نویسنده، خواننده را به درون هر متن دعوت کرده‌اند. اما پرسش بعدی را دریابیم: هدف شیدا از این متن‌ها چیست؟ خواننده در هر متن چه چیز را می‌خواند؟

همان‌طور که گفتیم بهروز شیدا در این کتاب روی هفت کتاب فارسی (رمان و مجموعه‌ داستان) دست گذاشته و سعی می‌کند رد پای بوف کور هدایت را در هر کدام از آنها بیابد. بنابراین در هر متن یک بار خلاصه‌ای از رمان بوف کور را روایت می‌کند. از رد پای مرگ در این رمان می‌گذرد و به مرگی دیگر در اثری دیگر می‌رسد.

او در متن اول به رمان "سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی" می‌پردازد، نوشته‌ی شهریار مندنی‌پور. شعر کوتاه بکت اما بعد از تصویری می‌آید که گویی درختی است در تاریکی:

خواهران سیاه
در دوزخ
و این‌جا و آن‌جا
پلاس
منتظر چه هستی؟

در این رمان شیدا به عناصری همچون مرد قوزی توجه می‌کند و رد پای حادثه‌ی داستان را در صندوق عقب ماشین یکی از تظاهرکنندگان علیه دیکتاتوری پی می‌گیرد: جسد مرد قوزی در صندوق عقب اتومبیل دکتر فرهاد. از سوی دیگر رد رقص و جوی آب هم در رمان مندنی‌پور هست اما آنجا که سارا و دارا، قهرمانان رمان مندنی‌پور به بساط کتابفروشی (نصرت رحمانی شاعر) می‌رسند شیدا از غیبت رمان بوف کور بین کتاب‌های این دستفروشِ سابقأ شاعر خبر می‌دهد: مندنی‌پور "تکه‌های سانسورشده را طوری خط زده است که ما بتوانیم زیر خط‌خوردگی‌ها را بخوانیم". ص ۲۷

اما گستردگی این سانسور ما را همچنان رهنمون می‌کند به کشف غیبت‌ها. برای همین است که وقتی در صحنه‌ی نخست داستان، سارا خشمگین از سخنان مرد قوزی به پشت نرده‌ها می‌نگرد، از دریچه‌ی چشم او تنه‌ی چنارها و سروهای کهن محوطه‌ی دانشگاه را می‌بینیم و ما را به یاد سرو بوف کور می‌اندازد.

بهروز شیدا در پایان این متن نوشته:‌ "سانسور یک داستان عاشقانه‌ی ایرانی را ببندیم. درخت سرو منزل آخر ماست؛ سایه‌ی سنگین نیمه‌تمامی‌های ما است".

متن دوم کتاب با تصویر سفید گلی در متنی سیاه آغاز می‌شود. بعد شعری از بکت می‌آید:
شبی سایه‌اش
بار دیگر پیدا شد
قد کشید، کم‌رنگ شد
ناپیدا شد

و بعد نوبت متن است: "از هرگز گریزی نیست هرگز؟"

این متن حاشیه‌ای است بر رمان سفر خروج محمد آصف سلطان‌زاده، رمانی که شرح مهاجرت – تبعید - گریز یک مرد افغان به ایران است تا زمانی که پس از وقایع انتخابات ۱۳۸۸ دستگیر می‌شود، شکنجه می‌شود، آزاد می‌شود و بعد با یک کاروان اتوبوس به افغانستان بازگردانده می‌شود اما در راه افغانستان زمین‌لرزه‌ای می‌آید، موسی، مهاجر- تبعیدی- فراری افغان به خاک می‌افتد، می‌میرد، رستاخیز می‌شود، برمی‌خیزد.

موسی در گریز از افغانستان کتاب‌هایش را زیر خاک پنهان کرده از ترس طالبان. در یکی از پلاستیک‌ها دوره‌ی آثار هدایت هم بوده. ردپای بوف کور این بار هم در غیبت است که رخ می‌نماید: بوف کور را و هدایت را زیر خاک پنهان کرده‌اند، حکم مرگ برایش صادر کرده‌اند، اما غیبتش این‌جا و در متن، حضور است. نام "طالبان" هم به خودی خود تداعی‌گر مرگ است. و بیهوده نیست اگر سایه‌ی مرگی که در رمان هست برای شیدا یادآور همان فضای مرگ‌آلود بوف کور است، همان‌طور که فضای "مالون می‌میرد" بکت به آن اشاره می‌کند.

متن سوم اما خوانشی است از رمان "جهان زندگان"، نوشته‌ی محمد محمدعلی که با این عنوان شروع شده: "این بود خوف خواب ما؛ تعبیرش با شما".

رمان جهان زندگان محمد محمدعلی روایت مرگ‌هایی است که یا اتفاق افتاده یا اتفاق می‌افتد؛ روایت مسعود ظروفچی از مرگ‌های مکرر. انگار جان آن‌قدر باشد که برای خلاصی از آن باید مرد، مدام مرد. شیدا برای تحلیل این داستان از بازآمدن آدمی از پنج قاره‌ی وجود می‌گوید، به پنج گفتمان جهان انسان ایرانیِ پس از مشروطیت می‌پردازد، و بر همین اساس می‌رسد به تحلیل رمان جهان زندگان. برجستگی این تحلیل را اما در نگاه شیدا به اعداد می‌یابیم: سه ماه و ده روز، چهار ماه و ده روز. و باز خلاصه‌ای از رمان بوف کور را می‌خوانیم. از حضور اعداد در جهان زندگان گریزی نیست. برای هر عدد می‌تواند تأویلی باشد. بوف کور هم محل عرضه‌ی عددهاست. عددهایی که هرکدام می‌توانند تأویلی داشته باشند اما بینامتنیت این دو رمان مرگ است، که در هر دو رمان تکرار می‌شود همچون عنصری جهان‌ساز تا از غیبت زندگی بگوید.

شیدا در متن چهارم کتابش به "مرگ دیگر کارولا" می‌پردازد نوشته‌ی محمود فلکی. در این رمان طی سه روایت، بهروز پناهی نویسنده‌ی ساکن هامبورگ جسدش در فروشگاهش پیدا می‌شود، کارولا معشوقه‌ی قدیمی خود را کشته و ناپدید می‌شود و در روایت سوم بهروز به دست پلیس دستگیر می‌شود. کلید ورود به بینامتینت میان این رمان و بوف کور هدایت در این عبارت است: "به انباری رفت. پنجره بسته بود و مگسی خود را به آن می‌کوبید". شیدا در سه واژه‌ی انبار، پنجره و مگس رد پای بوف کور را می‌بیند. در این‌جا باز هم سایه‌ی مرگی است که بر کلمات افتاده. مرگ اما جای خود را مدام عوض می‌کند. خواننده نمی‌داند کی مرده. قطره‌ خونی که بر زمین فروشگاه بهروز چکیده اما سایه‌ی سه قطره خون هدایت را هم به داستان آورده. همان عشق سیاوش و رخساره این‌جا جایش را به بهروز و کارولا داده. به باور بهروز شیدا مرگ دیگر کارولا با متن‌ها در متن سخن می‌گوید؛ با "داستان‌ها" در "داستان‌‌ها".

متن پنجم این کتاب اما با تصویری از پیرمردی آغاز می‌شود که شباهت غریبی به پیران جوکی هند دارد، دستاری سفید بر سر، دست‌هایی سیاه و ریشی انبوه و سفید. شعر کوتاه بکت هم این است:

بار دیگر واپسین جذر
سنگ‌های مرده‌ی ساحل
بازگشت
و آن‌گاه گام‌ها
سوی نورهای کهن

شیدا در این متن به مجموعه‌داستان "کوچه‌ی شامپیونه" نوشته ی محسن حسام پرداخته، نوزده قصه‌ی کوتاه و یک قصه‌ی بلند. صرف نظر از این‌که نام کوچه‌ی شامپیونه به تنهایی کافی است تا آخرین خانه‌ی هدایت را در پاریس به یاد بیاوریم («خانه‌ی مرگ» هدایت را)، با این همه تمام موتیف‌هایی که در قصه‌های محسن حسام آمده از نظر شیدا گفت‌وگویی است با بوف کور هدایت؛ انگار همه چیز اشاره‌ای است به اشغال هستی صادق هدایت به دست پیرمرد قوزی.

متن ششم شیدا، به قول خودش، چل‌تکه‌ای است به بهانه‌ی پیکر فرهاد، نوشته‌ی عباس معروفی، رمانی که از اساس خود را ادامه‌ی بوف کور معرفی می‌کند، این بار از زبان زن، زن بوف کور. برای همین هم این بخش از کتاب شیدا با تصویری از زن آغاز می‌شود؛ زنی که در کنار خودش تکرار می‌شود.

شیدا در این متن به ضروررت اندیشه در مورد حوزه‌ی نااندیشیده در تفکر مدرن می‌پردازد، به نگاه ژان بودریار به کارکرد رسانه‌ها، از آزادی و ارتباط آن با اخلاق و دین سخن می‌گوید و بازمی‌گردد به بوف کور، "ناله‌ی بوفی که مرگ و فراق را مویه می‌کند" و باز می‌رسد به پیکر فرهاد، تابلویی که بر مبنای منظومه‌ی خسرو و شیرین نقاشی شده و خبر از مرگ فرهاد می‌دهد؛ مرگ، باز هم مرگ.

در متن آخر کتاب، نویسنده به سراغ رمان "عشق‌کشی" نوشته‌ی محمد بهارلو رفته. تصویر آغازین این بخش چمدانی گشوده است. شعر کوتاه بکت هم از غیاب عشق سخن می‌گوید؛ سفر عشق؟ عنوان متن هم این است: "که قلم و قلمدان هر دو در چمدان شماست".

در رمان عشق‌کشی فاروق نویسنده قرار است کتابی در مورد صادق هدایت بنویسد. در بازگشت از لیتوگرافی به زمین می‌خورد و عکس‌هایی که برای کتاب سفارش داده بوده روی زمین ولو می‌شود، از جمله عکسی از صادق هدایت که دیگر مردی با لب‌های قیطانی و چشم‌های بی‌احساس نیست؛ مردی است که پاهایش را دور تنه‌ی بلند برج ایفل روی هم انداخته و با لبخندی گرم یک شاخه گل سرخ را به طرف فاروق گرفته.

در این داستان به باور شیدا رد پای داستان "سگ ولگرد" هدایت هم هست، "سه قطره خون" هم هست. صادق هدایت اما در این رمان در گفت‌وگو با فاروق اعتراف می‌کند که در قتل زن اثیری نقش داشته، سایه‌ی مرگ، قتل زن اثیری، این‌جا هم هست. از این سایه گریزی نیست. از آن طرف سوسنک زن فاروق نویسنده هم او را ترک کرده. سایه‌‌ی اعداد هم در این رمان هست.

اما پرسشی دیگر: چرا باید این متن‌ها را خواند؟ پاسخ این سؤال در دل پرسشی دیگر نهفته است؛ این حقیقت که متن بوف کور همچون معشوق راوی این رمان مثله شده، گاه عوام حکم به سوزاندنش داده‌اند و گاه قدرت‌ها صداقت آیینه‌وارش را تاب نیاورده‌اند. با این همه نمرده و حالا در گذر زمان تجزیه شده، هر تکه از این خاکستر حالا در جایی است. بهروز شیدا ردی از این خاکستر را در هفت کتاب فارسی پیدا کرده. شاید دارد دعوتمان می‌کند باز بگردیم، دور و بر خودمان را نگاه کنیم. شاید آن چشم‌ها که نویسنده‌ای دیگر به روزگار ما دارد می‌نویسد همان چشم‌هاست که راوی هدایت را به عشق کشاند.

شیدا در این کتاب چتر از سر خواننده برمی‌دارد تا زیر باران برهوت بوف کورها خیس شود، بوف شود، آگاه شود، رمز قلمدان و رقص بوگام داسی را دریابد که در این متن‌ها به روزگاری که هنوز هم معاصر است جلوه می‌نمایند.

با این همه آنچه بهروز شیدا در همه‌ی این هفت متن می‌خواهد بگوید در پاراگراف پایانی این کتاب آمده:

"رمان عشق‌کشی، نوشته‌ی محمد بهارلو، صادق هدایت را آوازگر صدای زنان نوشته است. جستار بازنویسی بوف کور، نوشته‌ی رضا براهنی، صادق هدایت را سلاخ صدای زنان نوشته است. و شما خود در حضور بوف کور، بوف کوری را خواهید نوشت که بوف کور شماست؛ صادق هدایتی را خواهید نوشت که نویسنده ی بوف کور شماست؛ که قلم و قلمدان، هر دو، در چمدان شماست".

راست می‌گوید بهروز شیدا. پس از خواندن متن‌ها حالا نوبت خواننده است تا بنویسد. اما کتاب را که می‌بندیم سایه‌ی "مرگ" رهایمان نمی‌کند. مرگ مانند بوف کور تجزیه شده و در همه‌جایمان رد پایش هست. ما ملتی هستیم که با مرگ زیسته‌ایم، با مرگ زندگی می‌کنیم، به مرگ می‌اندیشیم، از مرگ می‌نویسیم و گاه خودخواسته به دل مرگ می‌رویم. ادبیات ما هم جز این نیست؛ آیینه‌ای برابر ما. آیا تا همیشه باید از مرگ بنویسیم؟ آیا بهروز شیدا در این کتاب ما را با تقدیرمان روبه‌کرده است؟ و این پرسشی دیگر است.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • حسین دولت آبادی

    تا زیر باران برهوت بوف کورها خیس شود با سلام  اگر کسی بتواندجمله بالا را برای من معنی کندُ من تا آخر عمر مخلص او خواهم بود. جناب جستارگر و همراهانش گویا در پی زنده کردن صاپب تبریزی در نثر هستندُ عزیزانُ به زبانی بنویسید که همه بتوانند بفهمندُ اینهمه قلنبه سلنبه حرف زدن چه مشکلی از ما حل می کند؟

  • Babak D

    به نظر میاد داستان نویسان ما هنوز دنبال یک رییس نامرئی هستند تا محتوای انشاء را برای آن ها مشخص کند و آن ها با خیال راحت مبنای داستان خود را طرح ریزی کنند . اگر شما و آقای شیدا بخواهید می توانید هر شاهکار ادبی را از پنجره ی مرگ ببینید  یا این که آن را به بوف کور ربط  بدهید  ٬ چرا که از نخستین  شاهکار ادبی مکتوب بشر - گیل گمش - تا امروز ٬مرگ هم یکی از عناصر ساختاری ادبی  بوده ٬ ولی انگار شما ودوستان منتقدتان یک اشتباه اساسی مرتکب می شوید و وارد ساختمان چندلایه ی ادبیات  جدی نمی شوید . یک کار هنری قوی و نو ده ها و شاید صدها شگرد زبانی ٬ و فرازبانی دارد که ماهیت این خلاقیت ها مرگ نیست  بلکه رقص زندگی ست  در متن زبان و هنر ٬ هرچند که متن حتا دایم از مرگ سخن بگوید  باز هم اثر با نوآوری هایش دم از زندگی و شور می زند  . ایستایی در هنر ٬ اندیشه و نقد مرگ آور ست  که نقد هنری ما مدت هاست دچار آن است .

  • بهروز

    :-) :-) :-) :-) :-) :-) آقای دولت‌آبادی من درکت میکنم ! البته من نه میگم بی سواتم نه ادعای علم دارم ولی ، فکر کنم جناب مرعشی متن رو در تناظر با لحن متن بوف کور نوشته ،کما اینکه تم نوشته و تزش برگرفته از تئوری بوف کور" یت " سایر نوشته‌های بوف‌کور مانند نویسنده‌های در حسرت بوف کور رفته و در حیرت صادق هدایت عزیز فرو رفته است .(!) من بوف کور رو دوبار خونده‌م ....بار اول در نوجوانی چون بابام به من گفته بود اینو نخون چون هرکی بخونه دلش میخواد خ‌دکشی کنه ! و برای من کرم کتاب چه هل دادنی ازین کارامدتر !؟ خون م و ...خب ....چیزندانی نفهمیدم جز حسرت کشته شدن بغض برانگیز معشوقه وهم‌آلود اثیری .... و بار دوم در جوانی خ‌ندمش و میتونم قسم بخورم که اگر یه بار دیگه هم بخونمش تادقلم برندارم و یه چیزی ننویسم آروم نخواهم گرفت !!! اینه بوف کور !!! و البته ...صادق هدایت که اسمش بدجوری برازنده‌شه ...