آوارگی و شکستن ساختار تئوری سیاسی
محمدرضا نیکفر – آوارگی فلسفه سیاسی در شکلهای معمول آن را بحرانزده کرده و به درک دیگری از جهان و سیاست فرامیخواند.
موج جدیدی از هجوم آوارگان به کشورهای اروپایی سیاستمداران این خِطّه را سراسیمه کرده است. سراسیمگی به این برنمیگردد که قاره سبز توان اقتصادی پذیرش پناهندگان را ندارد. قضیه ریشهدارتر است. پیشتر هم دیده شده بود که آوارگی پدیدهای است که اساس سامان سیاسی کشورها و نظم جهانی مبتنی بر واحدهای کشوری را دچار بحران میکند. مجموعهای از اندیشمندان سیاسی، از هانا آرنت گرفته تا جورجو آگامبن، این موضوع را دیده و بر آن به عنوان حدی انگشت نهادهاند که به قول هگل در آن تناقض رخ مینماید.
با پناهجو چه میتوان کرد؟
تناقض این است: بشر در دوران جدید، قاعدتاً، عضو یک سامان سیاسی است. آن سامان به او، به اعتبار اینکه در قلمرو خونی-جغرافیایی آن متولد شده، حقوقی میدهد یا حقوقی را که ذاتیاش میخوانند، در مورد او برمیشناسد؛ اما اکنون بشری پیدا شده که از بیرون میآید، عضو سامان سیاسی نیست، اما مطالبهٴ حق میکند، میخواهد به عنوان انسان برشناخته شود و از حقوق انسانی برخوردار گردد. او مهمان ناخوانده است؛ آیا رواست که از حقوق مهمان برخوردار شود؟ و چه میشود اگر نخواهد به موطنش برگردد یا نتواند برگردد؟
− یک راه حل این است که امثال او را در جایی ویژه محصور کنند، در یک اردوگاه، و به آنان امکانات محدودی برای بقا دهند. پناهجو را میگذارند زنده بماند، اما به او اجازه حرکت نمیدهند.
اما از کاتالوگ موسوم به حقوق بشر چه به جا میماند اگر حق آزادی حرکت از آن حذف شود؟ این راه حل نکتهای اساسی در فلسفه سیاسی مبتنی بر سامان کشوری را به این صورت برملا میکند: انسان فقط در کشور خود میتواند از حقوق کامل برخوردار باشد؛ منتزع از کشور، حق هر فرد، در نهایت در حد حق بقای موجودیت حیوانی است. دایره شمول این اصل پنهانی − که پدیده آواره آن را برملا میکند − طبعاً نمیتواند محدود به مورد آوارگان شود. تقریری جامع از آن میتواند چنین باشد: هممیهنان انسانهای کاملاند و از حقوق کامل انسانی برخوردار میشوند؛ انسانهای دیگر همه جایگاهی حیوانی دارند، چون اگر از قلمرو زیستی خود برکنده شده و به قلمرو ما افکنده شوند، آن هم بدون مایهای در جیب یا در حساب بانکی برای امتیازوری، ما به آنان در نهایت تنها حق بقا در پایینترین سطح آن را اعطا توانیم کرد.
− اما ممکن است زندگیِ اردوگاهی موقتی تلقی شده و بگویند کل آوارگان یا بخش مستعد آنان پس از طی مراحلی در سامان سیاسی ادغام (انتگره) خواهند شد. این رویه بایستی اصلی این چنین را پیش گذارد و آن را در ابتدای کاتولوگ حقوق بشر قرار دهد: شرط برخورداری بشر از حقوق کامل بشری انتگره شدن در یک سامان سیاسی کشوری است. طبیعی است که چنین اصلی، صفت "عمومی" در عباراتی چون "حقوق عمومی بشری" را پرسشناک میکند.
− حالت سوم این است که بگوییم فرقی میان آواره و شهروند کنونی نیست؛ آنان از حقوق یکسان برخوردارند. این بشردوستی مطلق، در تناقض قرار میگیرد با مبنای تا کنونی جایگاه شهروندی، یعنی متولد شدن در یک قلمرو خونی−جغرافیایی. با این بشردوستی، کشور فرو میپاشد. این نکته را راستگرایان به خوبی دیدهاند و هر چه بیشتر به افراط میگرایند، آن را به صورت رادیکالتری طرح میکنند.
مفهوم بنیادی فلسفه سیاسی
آواره این خدمت بزرگ را به فلسفه سیاسی میکند که برمینماید، مفهوم بنیادی این فلسفه نه آزادی، نه قدرت سیاسی، و نه به تعبیر کارل اشمیت "دوست و دشمن" بلکه مرز است، مرزی که کشور را میسازد. آزادی، در درجه نخست آزادی در داخل یک مرز است و در درجه دوم آزادی برای عبور از مرز. در هر دو مرتبه، مرز تعیینکننده چارچوب آزادی است. قدرت سیاسی هم با مرز تعریف میشود: قدرتی است در درون مرزهای یک کشور یا با توانایی عبور از آنها یا فراتر رفتن از آنها. دوست و دشمن هم به همین ترتیب تعریف میشوند: یا در داخلاند یا در خارج.
بر این قرار میتوانیم بگوییم که آواره باعث میشود دریایبم فلسفه سیاسی بر بنیاد یک هندسه قرار دارد: هندسه سیاسی داخل و خارج. پرسیدنی است: آیا این توپولوژی زمینه پنهان همه بحثها درباره انسان و آزاده و اراده و قدرت او نیست؟ و اگر از این زاویه تاریخ ادیان و خدایان را بررسی کنیم، آیا به این نتیجه نخواهیم رسید که در الاهیات نیز مرز اساسیترین مفهوم است و قدرت خدایان هم مرزمند است، با وجود بیمرزی ظاهری برخی ازآنان؟ همه دینها دینهای قومی هستند. دین جهانی وجود ندارد؛ دین جهانی، دینی است امپریالیست، دینی است اقتدارجو و مرزگستر. دین جهانی و فرامرزی مرزمندی خود را لو میدهد با زبان قومی متنهای کانونی و آیینهایش، با تعلق قومی-قبیلهای مخترعان و مجاهدانش و با زمانها و مکانهای مقدسش.
آواره گویا ساختارشکن است، هم ساختار این جهان و هم آن جهان را درهم میشکند.
آوارگان درونی
اگر آواره را کسی تعریف کنیم که در یک سامان سیاسی-اجتماعی انتگره نیست، یا بقای محض حد ادغامش را میسازد، آنگاه میتوان گروههای بزرگی از "شهروندان" را در رده آوارگان "داخلی" بگذاریم. اینان کسانی هستند که قرار دارند در تهِ نظام امتیازوریای که اساس انتگراسیون اجتماعی را میسازد. نظام نمیتواند آنان را انتگره کند. بخش بزرگی از مهاجران، بخش بزرگی از بیکاران، بخش بزرگی از زنانی که به تنهایی بار مسئولیت نگهداری فرزندانشان را بر دوش میکشند، بخش بزرگی از دگرباشان و دگرباوران، همه حاشیهنشینان، در برخی کشورها مخالفان سیاسی محروم شده از کار و تحصیل و تدریس، و جمعی از روشنفکرانی که در تبعید درونی به سر میبرند، به این دسته از آوارگان تعلق دارند. با یک حساب زمخت میتوان تعداد آنان را در اکثر کشورها بیش از ده درصد جمعیت تلقی کرد. طبقه کارگر صنعتی در کشورهای پیشرفته − در جایی که چپ گمان میبرد، محور یک انتگراسیون بدیل را خواهد ساخت − در مقایسه با آوارگان درونی از یک موقعیت اشرافی برخوردار است. اتحادیههای کارگری، اتحادیههای شاغلان هستند؛ ارتباط آنها با بیکاران بسیار ضعیف است.
با این توضیح، هندسه سیاسی − آن توپولوژیای که سازهٴ سامان سیاسی را تشکیل میدهد − از صورت دو بعدی، به صورت سهبعدی درمیآید: بیرون، درون، و مراتبی که "درون" دارد.
در جهان ما، آواره در کانون توپوس (موضع) پایهای سیاست قرار دارد، و این توپوس در معنای اندیشگی خود همان چیزی است که در سنت ارسطویی محل نزاع خوانده میشود.
بدبختی بیمرز
آوارگان هم از قشرهای مختلف تشکیل شدهاند، در اینجا منظور آوارگان آمده از "بیرون" است. ایرانیان آواره معمولا جزو طبقه ممتاز یا میانی هستند. به هر حال وضع خود را بهتر از آنی مینمایند که در واقع دارند. آنان حتا گمان نمیکنند که آوارهاند. مهاجرند یا در بدترین حالت پناهنده هستند، پناهندگانی که خود را از همه برای گرفتن حق پناهندگی مستحقتر میدانند. میکوشند به مسئول امور اجتماعی یا پناهندگی محل بقبولانند که در ایران از همه امتیازها برخوردار بودهاند، خانه و اتوموبیل و شغل خوب داشتهاند و به دلایل سیاسی مجبور به ترک وطن شدهاند و شایسته است در خارج عین امتیازهای داخل را داشته باشند. آنان خیلی تلاش میکنند که بگویند افغان، ترک یا عرب نیستند. شایع است که رفتارشان این تصور را در ذهن خارجیها ایجاد کرده که ایران در اصل همسایه سوئیس است، اما اکنون از بد حادثه مستقر شده است در خاورمیانه.
بختیارها، همه جا بخت یارشان است؛ و بدبختها همه جا بدبختاند. بدبخت فرار هم که میکند، نمیتواند از بدبختیاش بگریزد. او بدبختیاش را با خود این سو و آن سو میبرد. به نظر میرسد نقبی وجود دارد میان طبقات که از مرزها گذر میکند. از این نقب بختیاری یا بدبختی عبور میکند. همه یک جوری سرجایشان قرار میگیرند. معجزات آمریکایی در تبدیل گدا به شاه، استثناهایی هستند که قاعده ثبوت مرزهایی طبقاتی را ثابت میکنند.
آوارگی و ابتذال فرهنگ
فرهنگ البته میتواند کمک کند و احتمال ادغام را بالا برد، هم فرهنگ مبدأ هم فرهنگ مقصد. اما در برخورد آواره با فرهنگ جدید، چنین نیست که دو کلیت فرهنگی با هم رودررو شوند. در برخورد، فرهنگها تجزیه میشوند؛ سویههایی از این در برابر سویههایی از آن قرار میگیرند.
آوارگی ابتذال فرهنگها را آشکار میکند و از این نظر نیز ساختارشکن است. فرهنگ آواره فرو میریزد و او تکهپارههایی از آن را با خود برمیدارد. گاهی تکهای که با خود برداشته است، درست همان چیزی است که به رژیمی و وضعیتی شکل داده که او را آواره کرده است. فرهنگ در آوارگی به تعدادی کلیشه تبدیل میشود، کلیشهها چفت و بستشان را از دست میدهند و اینجاست که مشخص میشود سخن از استواری و همگنی یک فرهنگ تا چه حد یاوه است. همه فرهنگها در آوارگی به یکسان ساده و مبتذل میشوند. این پدیده عمومی است و خوب و بد ندارد. درست است که آوارهها یکسان نیستند، اما آوارگی تا حدی یکسانساز است.
فرهنگ کشوری نیز که آواره در آن پا نهاده، در برخورد با این پدیده، تجزیه میشود و شکافهای درونی خود را آشکار میکند. موعظههای اخلاقی، گشودگی فرهنگی، رواداری ... همه و همه معنای واقعی خود را نشان میدهند. آواره، موجودی است که همه چیز را ذوب میکند و سازههای پنهان را آشکار میسازد. نزاکت به خشونت تبدیل میشود، ظرافت در رفتار به یک زمختی حیوانی. تمدن فرو میریزد و غارنشین به دفاع از مغاک خود برمیخیزد.
بشر ناب: آواره
آواره بشر بدون پیرایه است، نزدیکترین نشانی به ذات بشر است. اگر قرار باشد اعلامیه جهانی حقوق بشر بازنوشته شود، نیکوست در ابتدای آن نوشته شود: حق بشر در درجه نخست یعنی حق آواره. اما حق به چه چیز؟ مهمترین و بشردوستانهترین پاسخی که به این پرسش داده شده، این است: حق پیوستن به یک جامعه سیاسی، انتگره شدن در آن و از این طریق برخوردار شدن از حقوق انسانی. پس برای بشر بودن، بشر برخوردار از حق شدن، باید شهروند شد. پیش از شهروندی حقی وجود ندارد جز استحقاق شهروند شدن.
هم اکنون کشاکش بر سر این استحقاق به یکی از مهمترین شاخصهای کشاکش چپ و راست بدل شده است. کسانی که گمان میکردند عصر این کشاکش به سر آمده، لازم است به این مسئله نظر دوزند و به حالت قطبیای که ایجاد میکند در زمینه بروز خود و دیگر زمینههای مجاورش. محافظهکاری در برخورد با آواره رخ مینماید. آواره اصل خاک و خون و نژاد و زبان و فرهنگ و نظم را پرسشناک میکند و روان محافظهکار را آشفته میسازد.
سیاست بشردوستانه میگوید که آواره مستحق آن است که در یک سامان سیاسی عضو شود و از پشتیبانیهای شهروندی معمول برخوردار گردد. این دیدگاه − در تنگنای موجود − بشردوستانه است، اما لزوماً از چارچوب محافظهکاری فراتر نمیرود، آن هم به این دلیل: آوارگی معمولاً محصول نظمی است که از واحدهای سیاسی مجزایی به نام کشور تشکیل شده که همبستگان در آن، شهروندان یعنی افراد دارای تابعیت خوانده میشوند. آواره تابع یک نظم میشود، این نظمی است که پایداری آن به موازنه قدرت در کشور یا در میان کشورها برمیگردد. اما این درست همان نظمی است که آوارگی را تولید کرده است. پس در بهترین حالت به گروهی آواره کمک میشود، اما چارهای برای معضل آوارگی جسته نمیشود، هم آوارگی بیرونی هم درونی. در مورد هر دو نوع آوارگی چاره در افزودن به قدرت پوشش نظام کمکهای اجتماعی (بیمه، کمک هزینه، حق مسکن، حق فرزند...) دیده میشود. اما دولت و شهرداریها، برای تأمین نیازهای این نهاد، بودجه کافی ندارند. اگر مثلا از بودجه نظامی زده شود آنگاه یکی از ارکان مهم نظم کشوری به لرزه درمیآید.
ممکن است گفته شود نظم کشوری موجود را نمیتوان درهم شکست؛ کاری که میتوان کرد کمخطر کردن آن است، اصلاحِ آن است به گونهای که انسانها در همه جا پذیرفته شوند، یعنی از حقوق مهمان برخورد باشند، یعنی افزون بر شهروند بودن، جهانوَند باشند و حقوق بشر در اصل حقوق جهانوندی باشد. این راه را کانت رفته است با طرح صلح پایدار از طریق ایجاد اتحادیه فدرالی از کشورها که در درون خود نظمی دموکراتیک دارند. این گام مهمی به جلو است که در مناطقی صلح ایجاد خواهد کرد، اما تضمینی وجود ندارد که ستیز میان کشورها را به مرتبه ستیز میان اتحادیههای کشوری نکشاند.
اما ما داریم در وضعیت فعلی نوعی سیر ارتجاعی میبینیم، آن هم در اروپای غربی که در زمینه برپا کردن فدراسیون پیشرو و سرمشقساز بوده است. در حالی که موج جدیدی از آوارگی برخاسته است، از اروپا فریاد برمیخیزد که مرزها را ببندید، آن هم نه تنها مرزهای بیرونی اتحادیه اروپا را، بلکه مرزهای درونی آن را نیز. این نظر پشتیبانانی قوی در اروپا یافته است که بایستی قرارداد شنگن را لغو کرد، تا منع حرکت آزاد در کشورهای عضو این اتحادیه، مانع دیگری در برابر حرکت پناهندگان به سوی اروپا و در اروپا ایجاد کند.
در مورد آوارگان داخلی هم سیاست مشابهی در جریان است، سیاست فشار روزافزون بر آنان از طریق پیشبرد برنامههای انقباضی نئولیبرالی در زمینه کمکهای اجتماعی و کمک به انتگراسیون.
ما دیگر نمیتوانیم کمک کنیم! سیاستمداران در برابر هر دو گروه آوارگان داخلی و خارجی چنین عتاب و خطاب میکنند. این نتوانستن مرزی را نشان میدهد که اکنون کشاکشهای سیاسی بیشتر برروی پیش و پس بردن آن متمرکز شده است.
تراژدی یونانی
بنابر تاریخ مکتوب، یونانیان نخستین مردمی بودند که در مورد موقعیتهای تراژیک زندگی انسانی اندیشیدند و آنها را در نمایشهای خود تصویر کردند. تراژدی بزرگ در فکر یونانیان باستان این است که یک فرد در موقعیتی که به حمایت یک جماعت نیاز دارد، از این پشتیبانی محروم شود. با ذهنیت امروزین که تراژدیها را بازخوانی میکنیم، میبینیم که موضوع ثابت آنها آوارگی است.
یونان دوباره مظهر تراژدی شده است: اکنون کشوری است که در آن آوارگان در پشت مرزهای خارجی و داخلی آن صف کشیدهاند. "انتگراسیون" چه در داخل کشور، چه از زاویه انتگره شدن این کشور در بافت اتحادیه اروپا، و چه در امر پذیرش پناهنده به بنبست رسیده است.
و در این میان نکته اصلی تراژیک این است: آوارگان داخلی و خارجی به هم نمیپیوندند تا به عنوان "داغ لعنت خوردگان" عصر ما نظم دیگری را بخواهند که در آن هیچبودگان هم جایگاهی داشته باشند. آنها خواهر و برادر و برابر اند، اما چه بسا آوارگان داخلی در برابر آوارگان خارجی میایستند. در همه جا چنین است، نه تنها در یونان.
چشمانداز و مسئولیت
ظاهرا وضع از این چه هست، وخیمتر خواهد شد. دست کم در خاورمیانه حق داریم چشمانداز را تیره و تار بینیم، به ویژه اگر عامل تغییرات اقلیمی و بر زمینه آن مسئله حادشونده کمبود آب را هم به مجموعه کشاکشهای مذهبی و قومی و سیاسی بیفزاییم.
همه در قبال این وضعیت مسئولاند. دگرگونی اقلیمی نمیتواند زیستجهان انسانها را تخریب کند، اگر پیشتر با مدیریت بد، با سودجویی و کشاکش زمینه تخریب آن فراهم نشده باشد. رشد علمی-فنی تا به آن حدی رسیده است که بتوان پیامدهای تغییرات ناگوار طبیعی را مهار کرد.
در خاورمیانه باید برای حل مشکل زیستمحیطی صلح برقرار کرد و برای برقراری صلح با استبداد درافتاد. باید برای خاورمیانه یک آرمان صلح پیش رو گذاشت و بر پایه آن، به فکر اتحاد مردمان بود و به این خاطر با عوامل جداساز و ستیزهانگیز اسلام سیاسی و قومگرایی و استبداد و قدرتطلبی ملی مخالفت کرد. تکرار این سخنان بدیهی و کلی، البته چیزی از بار مسئولیت لحظه نمیکاهد.
آنچه به ما − به عنوان مردمی که زیر عنوان ایرانی به جهاتی همسرنوشت شدهایم − برمیگردد، این است که دریابیم بخشی از مشکل جنگ و آوارگی از ایران برمیخیزد، و ایران یعنی آرایشی از نیروها که در آن "ما" –هر که میخواهیم باشیم – با رژیم ولایی به شکلی در کنار هم قرار میگیریم. این رژیم در قبال جنگ داخلی در سوریه و تیز کردن آتش ستیزهای مذهبی در کل منطقه مسئولیت دارد، و ما − دست کم به خاطر کمتوجهی خودمان به این موضوع − در تداوم وضعیت مسئولیت داریم. کمتوجهی ما به نقش مخرب رژیم در منطقه و تحمل استبداد ولایی، کل مردم ما را در قبال سرنوشت آوارگان سوریه و عراق مسئول میکند.
ایران یک پای جنگ در منطقه است، پس حق نداریم به برآمد موجهای جدید آوارگی به عنوان رویدادهایی کاملا بیرونی بنگریم. آوارگی مسئله بیرونی نیست. بیاعتنایی به عوامل آن، این احتمال را تقویت میکند که سرنوشت همه ما باشد. ساحل امنی وجود ندارد.
نظرها
جمهوریخواه
با تشکر از نکته سنجی و یادآوری نویسنده مقاله به خوانندگان در مورد رژیم جمهوری اسلامی بعنوان یک حکومت ایرانی که مسئولیت مستقیم (از طریق مستشارهای سپاه پاسداران و جنگجویان حزب الله لبنان) و غیر مستقیم (از طریق پول و سلاح) در ویرانی و سرگردانی مردم سوریه دارد ! تفکر داعشی از بطن ایجاد جامعه اسلامی و صدور انقلاب اسلامی از ایران بوجود آمد و از عجایب تاریخی اینست که همان رویایی که آقای خمینی برای دیگران خواب دیده بود، امروز بشکل وهابی و سنی تمام منطقه را به آتش میکشاند و خواهان سوزاندن مبدا و ریشه ایرانی خود است. جمهوری اسلامی ، سالها متمادی با تبلیغات مالی- فرهنگی- سیاسی، به تنفر از غرب، به ناکجا آباد بازگشت به خویش و بزرگنمایی دین اسلام بعنوان تنها راه حل معضلات انسانی- اجتماعی پرداخت، نتیجه آن شد که امروزه میبینیم. بحران و تنش عربها در فلسطین، لبنان، عراق و سوریه را مشکل مضاعف کشور ایران کرده و وضعیتی بوجود آورده که کشور هنوز در اقتصاد تک محصولی (نفت)، فقر انبوه توده ها،فساد دامنگیر، پایمالی حقوق مدنی شهروندان و سرکوب آزادی احزاب و گروههای سیاسی مخالف و... دست و پا میزند و یکی از عقب ماندهترین کشورهای جهان است.با یک چهارم کّل مخارجی که صرف ثبات و استحکام رژیم جمهوری اسلامی و حکمرانی شوم و نحس مذهبیون شده است، ایران میتوانست یکی از ۱۰ کشور پرقدرت اقتصادی این دوره ۳۷ ساله پس از سرنگونی سلسله پهلوی ,در جهان شود !!!
نسرین مدنی
راستش می تونم بگم بهترین نوشته ای که ظرف این روزهای اخیر و میون این همه خبرهای مصیب بار خوندم، بود.
ندا
توپولوژی یعنی چه؟
hadi
درود بر جناب نیکفر مثل همیشه عالی ،نکته بینی جناب دکتر در نشان دادن و تصویر کردن"آوارگان داخلی"بدیع و برایم آموزنده بود. قلم تان مستدام
سلام صبار
نیکفر از معدود روشنفکران ایرانی است که برخوردی واقعبینانه و علمی با مشگلات سیاسی،فرقه ای ایران و خاورمیانه بحران زده و مشتعل دارد و با شهامت و به درستی جمهوری اسلامی را یکی از عوامل ایجاد تشنج ،بحران و آواره گی میلیونها انسان دانسته و مبارزه با این نظام جنک افروز را در خدمت ایجاد صلح و دمکراسی در منطقه میداند .بحران خانمانسوز در خاورمیانه و حاکمیت ولایت مطلقه فقیه درایران ناشی از کمبود متفکرانی متعهد همانند نیکفر میباشد. ما برای پشت سرگذاشتن بحران کنونی و گذار بسوی دمکراسی و سکولاریزم نیازمند نیکفرهای بیشماری هستیم.
شهرام
این نکته کاملا روشن است که بحرانهای خاورمیانه از دو نقطه آغاز شدهاند: بحران فلسطین- اسراییل و انقلاب اسلامی ایران. این مقاله البته به بحران نخستین که شاید مادر بحران دومین باشد اشارهای نمیکند. آوارگان فلسطینی را ایرانیان بوجود نیاوردهاند یا آن که نقشی در پیدایی آنان نداشتهاند. ولی با نظر نویسنده مبنی بر مسئولیت ایرانیان در قبال بحرانهای خاورمیانه موافقم. ما بخشی از این بحرانها هستیم و در نتیجه مسئولیم. ما اگر بگوییم همهی آشوبهای سی و پنج سال اخیر از گور خمینی بلند میشوند٬ سخن درستی گفتهایم. شاید به همین دلیل باشد که اعراب سنی ایران و اسراییل را دو کانون اصلی بحران میدانند. این سخن حقیقت دارد و ما باید منصف باشیم.
پویش
متاسفانه پس از گذشت این همه سال هنوز موفق به تشکیل یک اپوزیسیون در برابر ارتجاع حاکم نشده ایم. بدون شک رزیم برای بقای خود به هر وسیله ای متوسل مبشود ولی تا زمانی که در برابر این رژیم آلترناتیوی شکل نگیرد این رژیم به بقای خود ادامه میدهد. امیدوارم که روشنفکرانی چون نیکفر به این مساله دقت کنند که باید برای ایجاد آلترناتیو یک گفتمان جدی را آغاز کرد. متاسفانه آوارگان ایرانی زندگی در غرب را ساحل امنی یافته اند و تنها به غرو لوند کردن در برایر رزیم بسنده میکنند و برای گذران تعطیلات و صرف چلو کباب در تهران ترجیح میدهند که از سیاست و پرداختن به مسائل اجتماعی دوری جویند. به نظر من ما چاره ای جزء این نداریم که برای بر قراری دموکراسی در ایران تلاش کنیم و بپذیریم که میتوان با داشتن اختلاف نظر در کنار هم زندگی کنیم. به امید آن روز