یاد و نشان
به مناسبت یک سالگرد دیگرِ کشتار تابستان ۶۷
محمدرضا نیکفر − یاد با فراموشی همراه است. واقعیت به نشانه تبدیل میشود و نشانه میتواند آنچه را که باید نشان ندهد، به موقع نشان ندهد.
این یادداشتی است آماده شده برای سخنرانیای در آخن (آلمان) به دعوت انجمن "رهآورد" به تاریخ ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۵ / ۲۱ شهریور ۱۳۹۴. مناسبت سخنرانی سالگرد کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در تابستان ۱۳۶۷ بوده است.
یادآوری و فراموشی
من در اینجا به "یادآوری" میپردازم، در ادامه سخنرانیای به همین مناسبت در ۲۵مین سالگرد کشتار ۶۷.
در ابتدا به دو نکته اشاره میکنم که به یک چیز برمیگردند اما در دو جهت تقابلی:
- نکته یکم: ما باید فراموش کنیم، چون خاطرهی دردها را نمیتوان در درون خود انباشت که اگر چنین نکنیم آن خاطرهها روانمان را پریشان میکنند و مارا از پا درمیآورند. جهان قابل تحمل است، چون فراموش میکنیم.
- نکته مقابل آن: در مواردی دردها تداوم یافتهاند، درست به این خاطر که فراموششان کردهایم. انسانها اگر فراموشکار نبودند، شاید تا کنون ریشه ستم و بیعدالتی را کنده بودند.
شرط سازشکاری فراموشکاری است. آیا سازشکاری همیشه بد است؟ نه، بدون سازش با یکدیگر و فراموش کردن بدکرداریهای ریز و درشت یکدیگر همزیستی ممکن نیست. قراردادهای صلح − میان افراد، میان گروهها و میان کشورها − به صراحت یا به صورت ضمنی قراردادهایی برای فراموش کردن هم هستند.
انسانها با هم ستیزیدهاند و با هم سازش کردهاند. از این زاویه نیز به موضوع یاد و فراموشی پرداختهاند. به یاد داشتن، به یاد آوردن، به یادگار گذاشتن یا فراموش کردن موضوع پایدار میراث فرهنگی است. بسیاری از متنهای کهن به قصد یادآوری و تذکر نوشته شدهاند. قصهگویی برای یادآوری است، طبعا در هر مورد، نوعی خاص از یادآوری.
یادآوری و فراموشی در شاهنامه
به شاهنامه بنگریم. فردوسی، قصد خود را از سرایش آن، به یادگار گذاشتن میداند.
کزین نامور نامهٔ شهریار − به گیتی بمانم یکی یادگار
فراموش کردن به گفته فردوسی امری طبیعی است، مگر هر نسلی به نسل بعد یاد دهد که در گذشته چه رخ داده است. پس یاد دادن، نقشی اساسی در به یاد آوردن دارد.
فردوسی در آغاز داستان کیومرث، نخستین کسی که دیهیم بر سر نهاد، میگوید:
سخن گوی دهقان چه گوید نخست − که نام بزرگی به گیتی که جست
که بود آنکه دیهیم بر سر نهاد − ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر − بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش − کرا بود از آن برتران پایه بیش
یاد آوردن همواره برای ارج نهادن نیست، برای کینه ورزیدن و خوار کردن نیز هست. یاد است که به کینهجویی تداوم میبخشد. توجه کنید به این بخش از داستان نوذر، شاهی که در اواخر سلطنتاش به ستمگری رو میآورد و سرانجام افراسیاب کار او را میسازد:
سوی شاه ترکان رسید آگهی − کزان نامداران، جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم − دو رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست − کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن − یکی کینهٔ نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان − ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد − بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفتوگوی − سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ − کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار − برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش، زبان برگشاد − ز کین نیاکان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست − دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست − بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
همین مضمون را فردوسی در جای دیگر بیان میکند و موردی را برجسته میسازد که در آن یادآوردن خلاف آشتی کردن است.
که پیش آمدندم همان سرکشان − پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار − دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد − سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی − به گرد اندر آید سپه چارسوی
یادآوری و فراموشی در یونان باستان
کریستیان مایر (Christian Meier)، مورخ معاصر آلمانی که پژوهشهایش درباره یونان و رم باستان شهرت ویژهای دارند، در کتابی به نام "فرمان به فراموشی و اجتنابناپذیری یادآوری" (Das Gebot zu vergessen und die Unabweisbarkeit des Erinnerns) نمونههای جالبی در تراز فرمان هنجارین "کنون از گذشته مکن هیچ یاد – سوی آشتی یاز با کیقباد" عرضه میکند. مایر میگوید در طول تاریخ «بسیار پیش آمده که تصمیم گرفتهاند، پیمان بستهاند، تأکید کردهاند که بایستی فراموش شود، فراموش شود هر گونه نابحقی، تبهکاری، پلیدی. چنین چیزی را میبینیم در مجموعهای از قراردادهای صلح.» (ص. ۱۰).
مایر میگوید که در یونان بارها و بارها حکم به یاد نیاوردن مصیبتی در گذشته به قانون تبدیل شده است. هدف آن بوده است که از سنگینی بار گذشته بکاهند تا سبکبارتر در حال و آینده حرکت کنند. هدف این حکم گاهی برقراری صلح و سازش بوده و گاهی جلوگیری از افسردگی ناشی از یادآوری فجایع و شاید ترکیبی از این دو مقصود.
در مورد فراموشی به عنوان داروی ضد افسردگی داستان فرینوکوس (Phrynochos)، تراژدینویس آتنی اواخر قرن ششم – اوایل قرن پنجم پیش از میلاد نمونه جالبی است. (شرح در کتاب کریستیان مایر: صص. ۱۷-۱۵). فرینوکوس تخریب شهر میلت (ملط) را موضوع یک تراژدی قرار داده بود. اهالی این شهر که در آسیای صغیر در ساحل دریای اژه قرار داشته، علیه ایرانیان، که بر آن حاکم شده بودند، قیام میکنند اما به شدت سرکوب میشوند. نمایش تراژیک نوشته فرینوکوس که به اجرا درمیآید، گروه بزرگی از تماشاگران را به گریه میاندازد. مقامات آتنی، وقتی تأثر اهالی را میبینند، اجرای نمایش را ممنوع میکنند. چرا؟ ظاهرا نمیخواستند مردم غمزده و افسرده شوند، در عین حال در آن دوران نمیخواستهاند در مردم حس انتقام بیدار شود، چون آتن در آن هنگام تاب مقابله با ایران را نداشت، ایرانی که ابرقدرت روزگار بود.
تراژدی، رکن نمایش یونانی بود، در کنارش کمدی. اما مقامات آتنی، با اینکه به تراژدی علاقه داشتند، اما گریه و زاری و نشان دادن احساسات را چندان خوش نمیداشتند، چنانکه مویه کردن بر مردگان با صدای بلند را هم ممنوع کرده بودند. آنان گریه و زاری را عمل زنان میدانستند. در دیگر فرهنگها هم چنین باوری وجود داشته و دارد. در ایران هم میگویند که مرد گریه نمیکند.
محور یادآوری – فراموشی
زن گریه میکند، اما مرد نه. این تقابل را اگر بر روی محور یادآوری – فراموشی ببریم، به چه نتیجهای میرسیم؟ به نظر میرسد که یادآوری در قطب زن گریان متمرکز میشود و فراموشکاری در قطب مردِ خونسردِ خوددار. در داستان شیعی عاشورا زینب وظیفه یادآوری را عهدهدار میشود، همچنین در آنتیگونه، اثر سوفوکل، این زن است که مظهر یاد است. از این نمونهها میتوان بسیار یافت.
و به همین سان اگر این تقابل را بر روی محور توزیع قدرت ببریم، به نظر میرسد که سلطه به فراموشی گرایش دارد. تعمیم این نکتهها اما نادرست است، یعنی مثلاً روا نیست که بگوییم هر چه فراموشی است از قدرت میآید، در حالی که مشکل نیست نشان دادن اینکه قدرت هم حافظه خود را دارد، بیقدرتی هم فراموشکاری خود را. تاریخ یعنی یاد؛ اما این یاد، بازنمای درست یا نادرست بخشی از آن گذشته است که در پشت مِهِ غلیظ فراموشی پنهان شده است.
نشانه و یادآوری − نظر به داستان رستم و سهراب
یاد با فراموشی همراه است. واقعیت به نشانه تبدیل میشود و نشانه میتواند آنچه را که باید نشان ندهد، به موقع نشان ندهد، در بازی نشانههای دیگر قرار گیرد و چیزی دیگر شود. مهرهٴ بسته شده بر بازوی سهراب توسط تهمینه چنین نشانهای بوده است، نشانهای بوده است که به موقع بازشناخته نمیشود. آنجا که سهراب در خون میتپد، نشانه آشکار میشود، اما دیگر دیر شده است. رستم پس از آن که سهراب به هوش میآید، از او سراغ از نشانه میگیرد:
بپرسید زان پس که آمد به هوش − بدو گفت با ناله و با خروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان − که کم باد نامش ز گردنکشان
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی − بکشتی مرا خیره از بدخویی
ز هر گونهای بودمت رهنمای − نجنبید یک ذره مهرت ز جای
چو برخاست آواز کوس از درم − بیامد پر از خون دو رخ مادرم
همی جانش از رفتن من بخست − یکی مهره بر بازوی من ببست
مرا گفت کاین از پدر یادگار − بدار و ببین تا کی آید به کار
کنون کارگر شد که بیکار گشت − پسر پیش چشم پدر خوار گشت
دقت کنیم به مصرع اول از این بیت آخر: "کنون کارگر شد که بیکار گشت"، یعنی نشانه یادآوری کرد، اما در زمانی که دیگر دیر شده بود. این مترادف است با نوشداروی بعد از مرگ سهراب. اگر نشانه به موقع نشان میداد، به نوشدارو نیاز نبود؛ نوش نشانه مانع نیش میشد.
در پرتو تجربه تهمینه و رستم و سهراب بازگشتی نشانهشناسانه کنیم به آنچه تا کنون گفته شد. گذشته برای حضورش در حال و آینده به نشانه نیاز دارد. بدون نشانه، حافظه وجود ندارد. به یادگار گذاشتن، یعنی نشانهای برجا گذاشتن. نشانه میتواند چیزی را به این شکل یا آن شکل بازنماید. نشانه یک انعکاس شرطی برمیانگیزد؛ برای اینکه بر نینگیزد حذف یا پنهانش میکنند، یا آنکه در معرض دید قرارش میدهند، تا یادآوری کند. انبان اصلی نشانهها، زبان است. نشانه گذاشتن، بازگو کردن است. بازگویی مداوم تلاشی برای تثبیت یاد است.
ابتذال یادآوری در مناسک
اما ما نمیتوانیم مدام بازگوکنیم. اگر مدام بازگو کنیم، جایی میرسد که دیگر کسی نمیشنود که چه میگوییم. گفتارمان تثبیت که شود، تداوم و تکرار آن به صورت مناسک آیینی درمیآید. مناسک همبستگی ایجاد میکنند و قالبهایی اجرایی هستند برای دلداری دادن به یک دیگر، و چون این دو جنبه را با هم بنگریم، در آنها نمود دلدادگی به خود را هم میبینیم. مثلا مناسک عاشورایی شیعه را در نظر گیریم: این مناسک یادآور یک رنجاند، اما کارکرد اصلی آنها تثبیت و تحکیم یک فرقه است و این فرقه، با دل سوزاندن بر خود، خودشیفتگی بیکرانی را به نمایش میگذارد. فرقه فقط رنج خود را میبیند: ذهنش متوجه یک درگیری قبیلهای در ۱۴ قرن پیش است، اما مصیبتهایی بسیار بسیار بزرگتر را نمیبیند و نمیبیند که خود بر دیگران چه رنجی روا میدارد، آن هنگام که در موضع قدرت قرار میگیرد.
جهان یادگارست و ما رفتنی
فردوسی میگوید:
جهان یادگارست و ما رفتنی − به گیتی نماند بجز مردمی
واقعیت این است که مصرع دوم خوشخیالانه است. نظم جهان انسانی مردمی نیست. مالکیت و دیانت و قومیت، این سه رکن تقسیمبندی و نظم، همه با نامردمی درآمیختهاند. مردمی بودن، آب باریکی است که در شیارهایی جاری میشود که نظم نامردمی ایجاد کرده است. تاریخ جهان، بر خلاف آنچه که هگل میگفت، دادگاه جهان نیست.
اما نظر ما در اینجا بیشتر به مصرع اول بیت مذکور است: جهان یادگار است و ما رفتنی. یعنی گفتار ما زوال یابنده است، آنچه ماندگار است جریان بزرگ نشانهای و گفتاری است که جهان خوانده میشود. اگر نخواهیم گفتار ما از راه فرقهسازی پایدار بماند، بهترین آیندهای که میتوانیم برای خود در نظر گیریم زوال یافتن در یک جریان گفتاری بزرگ نوشونده است، نوشونده و به این اعتبار پایدار. طبعا در اینجا به چیزی فکر میکنیم که فردوسی آن را "مردمی" خوانده است. اما مردمی چیست؟ پندار و گفتار و کردار نیک است؟ چه چیزی نیک است؟ به پیروی از میشل فوکو، خوب و بد را کنار میگذاریم و ارزشگذاریها را بر محور کمخطرتر – خطرناکتر پیش میبریم. این گونه تقسیمبندی کمخطرتر از تقسیم تقابلی نیک و بد است. از کجا معلوم که نیک ما خطرخیز نباشد؟
انقلاب خطرناک
بهترین صفت برای انقلاب ۱۳۵۷ ایران، صفت "خطرناک" است. انقلاب ایران به واقع خطرآفرین شد، همه آنچه اینک در منطقه میگذرد، پیامدهای انقلاب ایران است و اگر انقلاب ایران درنمیگرفت، یا جهت دیگری مییافت، ریشههای رخدادهای کنونی پدیدههای دیگری را به بار میآوردند.
انقلاب ایران یک ریسک بزرگ بود. ریسک از این نظر که با این انقلاب دو جریان مخاطرهآمیز کمر به برانداختن رژیمی بستند که از رقیبانش از هر نظر خطرناکتر نبود. خطر آن برای جهان و برای ایران کمتر از خطر جریان سنتگرا بود. جریان نایکپارچه دیگری در برابر آن قرار داشت که اگر چه متجدد بود، اما این خطر را داشت که نیروهای اصلی در آن خام بودند، بر یک تجدد استخواندار استوار نبودند و خودآگاهیشان را نه از دقت بر ریشهها و انگیزههای واقعی بلکه از ایدئولوژیها، یعنی نادانیهای در آمده در قالب دانایی میگرفتند. انقلاب ایران دو بنیاد داشت. از این دو بنیاد، جریان خطرناکتر قدرت را به دست گرفت، جریان خطرناکتر از قدرتی که برافکنده شد. کشتارهای دهه ۶۰ جلوهای از خطرناکی قدرت تازه بود.
مشخص کردن جریان مسلط شده با انقلاب با صفت سنتی این اشکال را دارد که ممکن است بر دگردیسی مدرن آن، دگردیسی آغاز شده از سالها پیش از انقلاب، سایه افکند. اراده به قدرت اسباب این دگردیسی را فراهم میآورد. این دگردیسی فاشیستی است، فاشیستی به این اعتبار که عامهگرا (völkisch) است، تعصب و غیرت را با تکنیک درمیآمیزد، و تمامیتخواه است، یعنی میکوشد بر تمامی زوایای فرهنگ و جامعه مسلط شود و در این تلاش خشونت را تقدیس میکند.
توجه به همین خصلتها خطرناکی مطلق آن را آشکارا میسازد. قدرت حاکم، قدرت ولایی، خطرناکی خود را از همان آغاز، افزون بر سرکوبگری داخلی، در جنگطلبی و صدور انقلاب اسلامی، و سپس در کیش اتم به نحو بارزی به نمایش میگذارد. آنچه در تبلیغات منتقدان و مخالفان رژیم کمجلوه است، نشان دادن پیوندهای درونی حوزهها و جلوههای مختلف خطر جریان فاشیستی شیعی ولایی است. کسان کمی خط سرخی میکشند، میان شکنجهگاهها، عرصههای جنگجویی، و سانتریفوژهای غنیسازی. خطرها باز هم بروز خواهند کرد، در جلوههای دیگر، شاید در قالبهایی پنهانکنندهتر و فریبندهتر از شکلهای تجربهشده.
و در این میان مهم آن است، که آن نشانهای که تهمینه بر بازوی فرزندش بسته است، به موقع آشکار شود. نشانه باید به موقع کارگر شود، وگرنه آنچنان که دیدیم، بیکار، یعنی بیاثر خواهد بود.
اغوا به فراموشی
با اشارهای به تاریخ دیدیم که میتوان فراموش کرد اگر پای آشتی در میان باشد، چیزی که مورد به مورد باید دید که آیا ضرورت و حقانیت دارد یا نه. اما به هر حال آشتی دوطرفه است. آیا کسی از ما درخواست آشتی کرده است، تا ما ببخشیم و فراموش کنیم؟
بعید نیست که ما به زودی پا به دورهای بگذاریم که در آن بخشی از قاتلان، بخشی از آنان که در رژیم کشتار نقش داشتهاند و پس از کشتار بزرگ بر خوان نعمت فرمانروایی مطلق نشستهاند، در هیئت مصلحان ظاهر شوند و بی آنکه از ما طلب صلح کرده باشند، ما را اغوا میکنند که فراموش کنیم. به یاد آوریم که قراردادهای حقیقی صلح قراردهایی برای داشتن آینده مشترکاند و از این روست که دو طرف فرا میخوانند بیابید گذشته را فراموش کنیم. ما ولی با قاتلان هیچ آینده مشترکی نداریم، نه تنها به این دلیل که در گذشته قتل کردهاند، بلکه به این دلیل نیز که حکم به قتل هنوز حکم مقدس آنهاست. رژیم ولایی رژیم احکام مقدس است و حکم به قتل در میان آنها حکم ممتازی است. این حکم هر لحظه میتواند اجرایی شود. این داوری صدبار رواتر است درباره نیرویی که مسئولیت خود را در آدمکشی نمیپذیرد.
نشانه بهنگام
پیشتر، با اشارهای به داستان تهمینه و رستم و سهراب گفتم که نوشداروی واقعی، نوشدارویی که نیاز به دارو برای زخمخورده را منتفی میکند، چون زخمخوردگی را منتفی میکند، برنمودن به موقع نشانه است. در بهنگامی است که نشانه نوشدارو میشود. نشانه را بهنگام نشان دادن، تفاوت دارد با این که از نشانه نشانی برای نشان دادن در مناسک بسازیم. نشانه به یاد میآورد و یاد یادگار میشود، اگر به کار رزم آید، به کار رزم در یک پهنه تاریخی، که برای ما در افق پیش رو تنها یک چیز میتواند باشد: پایان دادن به رژیم ولایت.
بدان دشت توران شکاری کنیم − که اندر جهان یادگاری کنیم
پس از این یادگار کردن، میتواند دوره فراموشی برسد که آنچنان که گفتیم میرسد. تاریخ تاریخ فراموشیهاست نه یادها.
نظرها
نظری وجود ندارد.