جنازهی سرگردان یک کافر
نیروهای سپاه کار چماقداران را با بازداشتهای گسترده ادامه دادند. بر اثر جراحات حاصل از دشنه و پنجهبُکس و چماق چند تن در آن روز کشته شدند.
سالها پیش روزی با دوستم «فرهاد مُصلحی» از هر دری سخن میگفتیم. صحبت به زندان و شکنجه و اعدام رسید. فرهاد حادثهای را برایم نقل کرد که بسیار تکاندهنده بود. از او خواستم تا آن را بنویسد. گفت این کار را خواهد کرد. مرض سرطان اما فرهاد را از ما گرفت، اگرچه یادش با ماست.
فرهاد به عنوان یک شخصیت سیاسی چپ که مدتی نیز پیش از انقلاب در زندان به سر برده بود، در اراک شناختهشده بود.
چندی پیش روزی با پروین، همسر فرهاد، صحبت میکردم. یادی از فرهاد کردیم. گفتم؛ نمیدانم چرا هربار یاد فرهاد میافتم، روایت او از اعدام و دفن جسد یکی از قربانیان رژیم به یادم میافتد. و اضافه کردم که پشیمانم چرا این حادثه را خود ثبت نکردم.
پروین گفت با موضوع آشناست و جریان را کم و بیش به یاد دارد. از او خواستم که یکروز چند ساعتی باهم بنشینیم و او روایت خویش را از یادماندهها و شنیدهها برایم بازگوید. با گشادهرویی که صفت ویژه اوست، پذیرفت. آنچه از این حادثه مکتوب شده، در واقع روایت «پروین ابراهیمزاده» است از آن.
جواد سجادی؛ از بازداشت تا خاکسپاری در باغ
جواد را من به عنوان یکی از فعالان «سازمان راه کارگر» در اراک میشناختم. دانشجو بود. به همراه دخترعمو و پسرعمویش از چهرههای فعال شهر اراک در فعالیتهای سیاسی بودند. آنان همچنین از نخستین کسانی در اراک بودند که در رابطه با فعالیتهای سیاسی بازداشت شدند.
اراک شهری بود کارگری و دانشجویی که همچون دیگر شهرهای ایران در روزهای انقلاب و پس از آن جنبوجوش زیادی در آن به چشم میخورد. پس از انقلاب اما صفها اندکی جدا شد. حزباللهیها میکوشیدند تنها میراثداران انقلاب باشند و همهچیز را به انحصار خود درآورند. از آنجا که منطق را در زور میدیدند، خونریزی پیشه کردند. یکی از بزرگترین اینگونه از رفتارها را در زمانی شاهد بودیم که حادثه سی خرداد سال ۱۳۶۰ در تهران پیش آمد. در اراک نیز ما چپها تظاهراتی وسیع در این رابطه برگزار کرده بودیم. در اراک نیز چون تهران حزباللهیها با چوب و چماق و چاقو به صف تظاهرکنندگان یورش بردند.
یورش نیرویهای حزبالله به صفِ تظاهرکنندگان در اراک آنچنان وحشیانه بود که صدها زخمی و چند کشته بههمراه داشت. نیروهای سپاه که از راه رسیدند، کار چماقداران را با بازداشتهای گسترده ادامه دادند. بر اثر جراحات حاصل از دشنه و پنجهبُکس و چماق چند تن از میان زخمیشدگان در آن روز کشته شدند. برای نمونه؛ دختری به نام نسرین، از هواداران اقلیت، در همان تظاهرات خیابانی، مورد یورش نیروهای حزبالله قرار گرفت. با دشنه چنان بر سرش زدند که در همان خیابان کشته شد.[۱]
یورش سپاه و بازداشتها اما به این روز محدود نماند. روزهای بعد نیز بیشتر افرادی را که شناسایی شده بودند، بازداشت کردند. تا آنجا که به یاد دارم، جواد نیز از جمله کسانی بود که در یکی از روزهای بعد از تظاهرات بازداشت شد. او از فعالین سازمان «راه کارگر» در اراک بود.
افراد بازداشتشده در واقع از افراد شناختهشده چپ و در شمار نخستین کسانی بودند که آنزمان در اراک به فعالیت سیاسی اشتغال داشتند. شنیدم که دخترعمو و پسرعموی جواد را هم در همین زمان و در همین رابطه چند روز بعد دستگیر کردند. این را هم باید بگویم که در خانواده اینها حزباللهی هم بود.
پس از بازداشت جواد، پدر او تلاش زیادی برای ملاقات با او نمود ولی موفق نشد. اگرچه اینها از سوی نیروهای سپاه بازداشت شده بودند ولی اینکه کجا زندانی هستند، معلوم نبود. در رجوع خانواده به سپاه کسی از محل نگهداری آنان چیزی نمیگفت. سرانجام معلوم شد در زندان اراک در بند هستند.
من متأسفانه دقیق نمیدانم که آیا سرانجام پدر توانست به ملاقات پسرش در زندان برود یا نه، ولی به خوبی به یاد دارم که چند روزی پس از حادثه هفت تیر و کشتهشدن سران حزب جمهوری اسلامی[۲] روزی به او خبر میدهند که میتواند به ملاقات پسرش بیاید. او نیز به شوق دیدار پسر از درخت آلوی باغ خویش که کاشتهی دست جواد بود، مقداری آلو میچیند و به زندان میرود.
در زندان به او اطلاع میدهند که پسرش به جرم مخالفت با انقلاب، به عنوان عنصری ضدانقلابی اعدام شده است.[۳] جنازهاش را میتواند از پزشک قانونی تحویل بگیرد.
فرهاد که از دوستان قدیمی و صمیمی جواد بود و یک نسبت خانوادگی دوری هم با آنها داشت، تعریف میکرد؛ با یک اتوموبیل «ژیان» به همراه پدر جواد راه افتادیم تا جنازهاش را تحویل بگیریم. اتوموبیل را از دوستی به همین منظور به امانت گرفته بودم.
جنازه را تحویل میگیرند. پدر به همراه جنازه در صندلی عقب اتوموبیل می نشیند، طوری که سر پسر بر زانوان پدر قرار داشت. پدر در سکوت کامل، بیآنکه حتا بگرید و یا عکسالعملی نشان دهد، در تماشای پسر بود. تصمیم بر این بود که جنازه را به قبرستان شهر ببرند و در آنجا دفن کنند. فکر میکردند با مشکلی روبرو نخواهند شد. تا کنون دیده نشده بود که از دفن جنازهای در قبرستان شهر پیشگیری کنند. به قبرستان که میرسند، با نیروهای سپاه روبرو میشوند. آنان به پدر میگویند؛ پسرت کافر بود. به همین دلیل نباید در قبرستان مسلمانان دفن شود.
اراک دو روستا دارد به نامهای «سنهجون» و «کرهرود» که حالا هر دو به علت گسترش شهر، به اراک چسبیدهاند. پدر جواد تصمیم میگیرد تا جنازه را به «سنهجون» ببرند. در این روستا نیز همین حادثه تکرار میشود. ناامید راه «کرهرود» را پیش میگیرند. در آنجا نیز با حضور نیروهای سپاه روبرو میشوند. به همان علتها از دفن جنازه معانعت به عمل میآید.
با بغضی در گلو راهیی دیگر آبادیهای دور و نزدیک اراک میشوند، به این امید که سرانجام در قبرستانی نعشِ این عزیز را به خاک بسپارند. انگار اما تمامی روستاها از تصمیمی واحد پیروی میکنند. شاید هم یک گروه از سپاه دورا دور اتوموبیل حامل جنازه را تعقیب میکرد تا در رسیدن به قبرستان هر روستا همین نمایشنامه را تکرار کنند.
هوا تاریک شده بود. از صبح همچنان در راه بودند. با گذشت زمان، جنازه از حالت نیمهانجماد خارج میشود. خون از جای زخم گلوله جاری میشود. صندلی خونین میشود و خون به کف اتوموبیل راه پیدا میکند.
با تکرار حادثه در هر آبادی چارهای نمیماند جز اینکه به سوی یکی از روستاهای فراهان که خاستگاه و زادگاه آنان بود و در آن باغی نیز داشتند، برانند. ساعت دو شب سرانجام به آنجا میرسند. پدر جواد سکوت را میشکند. از فرهاد میخواهد که نه به سوی قبرستان، بلکه باغشان براند. به باغ میرسند. پدر پیاده میشود، بیل برمیدارد. مکانی برای قبر انتخاب میکند. هنوز بیل بر زمین نزده، سروصداهایی به گوش میرسد. پدر که فکر میکند باز افراد سپاه و یا حزباللهیها در تعقیب آنان، به اینجا رسیدهاند، هوار برمیدارد؛ اینجا باغ من است، گُم شوید. اما واقعیت چیز دیگری بود. آنان تنی چند از اهالی روستا بودند که از سروصدا بیدار شده، در کنجکاوی علت آن را دنبال میکردند. از حادثه که باخبر میشوند، دیگر اهالی روستا را نیز خبردار میکنند. همه از آشنایان و فامیل هستند. همه با غمی در دل به یاری آنان میشتابند. اهالی به اتفاق پدر و فرهاد زمین را میکنند و جسد جواد را در سرمای سحرگاهی به خاک میسپارند.
فرهاد میگفت: در تمامی این چند ساعتی که جنازه را از این روستا به آن آبادی میبردیم و در تمامی مواردی که از خاکسپاری جنازه ممانعت به عمل میآمد، پدر جواد یک کلمه بر زبان نیاورد. ساکت و آرام جنازه فرزند را در در آغوش گرفته بود و مبهوت در سکوت خویش، تماشگر او بود. در این بیش از ده ساعتی که جنازهی پسر را در آغوش داشت، به چه میاندیشید، نمیدانم. بیآنکه گریه سردهد و یا چشم از پسر بردارد، غرقِ در خود بود. با هیچ کس یک جمله، حتا زبان به اعتراض نگشود. وقتی آنگاه که در روستای خودشان، در باغ شخصی خود، جنازه را به خاک سپرد، به گوشهای رفت و صدای هایهای گریهاش چنان از دل برخاست و در سکوت باغ طنین انداخت که هیچکس نتوانست ساکت بماند؛ همه صدا در صدای او داد، با او میگریستند. باغ یکسر میگریست.
حادثه دیگری را نیز که فرهاد بازمیگفت، اینکه؛ پدر جواد صبح آن روزی که جنازه را تحویل گرفتیم و راه افتادیم، موی سرش کاملاً سیاه بود. مرد میانسالی بود با قامتی راست که انگار هنوز نتوانسته بود حادثه را در خود هضم کند. پس از خاکسپاری به شهر بازگشتیم، دو یا سه روز بعد متوجه شدم نه تنها هیکلاش خمیده و خود پیر شده، تمامی موی سرش یکدست سفید شده بود. من تا کنون چنین چیزی ندیده بودم. آنچه را هم که در این مورد شنیده بودم، فکر میکردم مبالغه است و نمیتواند واقعیت داشته باشد. حالا اما به چشم خویش میدیدم که به چهسان شخصی در اندکزمانی، در فاصله دو روز، پیر میشود و موهایش یکسر سفید میگردد.
پس از خاکسپاری اگرچه برگزاری مجلس یادبود ممنوع بود، البته افراد خانواده و فامیل به یاد پسر دورهم جمع شدند. از دوستان و آشنایان نیز بسیاری برای تسلیت و همدردی به دیدارشان رفتند.
دخترعمو و پسرعموی جواد که همزمان با او بازداشت شده بودند، در این وقت در زندان بودند. آنها سال ها در زندان ماندند. در تمامی سالهایی که سرکوب فراگیر شد و بازداشتها و اعدامها ادامه داشت، آنها در حبس بودند. به چند سال زندان محکوم شده بودند را نمی دانم ولی فکر میکنم هفت هشت سالی در زندان ماندند.
قادر عبدالله (حسین سجادی قائممقامی فراهانی)، نویسنده مشهور ایرانی-هلندی نیز از پسرعموهای او و از فعالان سیاسی بود که از کشور گریخت و حالا یکی از مشهورترین نویسندگان هلند است.
افراد این خانواده از نوادگان میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی، نویسنده و وزیر دربار فتحعلیشاه و محمدشاه قاجار، بودند. میرزا ابوالقاسم نیز بازداشت و مدتی در باغ نگارستان زندانی شد. سپس او را خفه کرده، به زندگیاش خاتمه دادند.
نام کامل جواد نیز سید محمدجواد سجادی قائم مقامی فراهانی بود.
مادری که پسرش را لو می دهد
زندگی پسرعمهی جواد نیز به مرگی تراژیک پایان یافت. عمه اینها یعنی عمه جواد زنی کاملاً مذهبی بود. از دو پسرش؛ یکی چپ بود، راه کارگری و آن دیگر حزباللهی. آنکه چپ بود، پس از درگیریهای بعد از سی خرداد و بگیروببندها مدتی مخفی بود. از خانه رفت و دیگر کسی از او خبر نداشت. از قرار معلوم، آنطور که شنیدم، قصد فرار از کشور را داشت. در همین رابطه هوس دیدار مادر و خداحافظی با او به سرش میافتد.
به شکلی مادر را باخبر میسازد و در مشهد با او قرار ملاقات میگذارد. مادر بی هیچ ملاحظهای موضوع را با برادری که حزباللهی بود در میان میگذارد و از قرار معلوم برادر نیز آن را به سپاه اطلاع میدهد. مادر رهسپار مشهد برای ملاقات با پسرش میشود. در مشهد مأموران سپاه بر سر قرار، پسر را بازداشت میکنند. پسر مدتی پس از بازداشت اعدام میشود.
یکی از آشنایان تعریف میکرد که پس از شنیدن خبر اعدام پسر، روزی مادرش را در صف مرغ میبیند. از روی همدردی به وی تسلیت میگوید. مادر اما برافروخته، اعتراض میکند؛ چرا به من تسلیت میگویی؟ حق او بود که بمیرد. جایی برای تسلیت وجود ندارد.
دوستان پسر میگویند که بارها از زبان پسر شنیده بودند که شاید روزی برادر حزبالله او وی را لو بدهد ولی هیچ فکر نمیکرد مادر این نقش را بر عهده بگیرد و هیچ غمی به دل راه ندهد.
اینکه آیا مادر بعدها به عمق فاجعه پی میبرد و به همدستی خویش در قتل پسر آگاه میگردد، خبری در دست نیست.
متأسفانه نام پسرعمهی جواد را به یاد ندارم. چه خوب میشد، کسانی که از حادثه خبر دارند، در تکمیل این یادداشت بکوشند.
پینوشتها:
[۱] – حادثه ترور سران حزب جمهوری اسلامی در هفتم تیر ۱۳۶۰ اتفاق افتاد
[۲] – در اخبار روزنامهها خبری از کشتهشدگان نیست. روزنامه کیهان به تاریخ اول تیر ۱۳۶۰ اعلام میدارد که در درگیریهای شهر اراک پنج نفر مجروح شدهاند.
[۳] – سایت سازمان «راه کارگر» تاریخ بازداشت جواد را سی خرداد ذکر میکند که احتمالاً درست نیست. تاریخ تولد او را نیز ۱۳۲۷ مینویسد که این نیز نمیتواند درست باشد. جواد در زمان بازداشت هنوز دانشجو بود و بعید است بیش از ۲۵ سال سن میداشت. تاریخ اعدام او در نوشته یادشده ۲۷ شهریور سال ۱۳۶۰ آمده است.
نظرها
فریاد
من هم یک منتقد و لاییک و سکولار اخلاقگرا هستم . اطلاعات تکمیلی و نام روستای جواد یا دایی و عمویی از جواد ؟؟ یا نام خانوادگی پسرعمه جواد را برای من بفرمایین من پیگیری و در صورت امکان فیلم ..... و برای شما هم ارسال خواهم کرد ملتمسانه تقاضا دارم همه اطلاعات را به من داده تا حداقل برای دلم کاری کنم....
تجدد
مادری که فرزند خود را به قتلگاه فرستاد تنها مادر از این نمونه نبود. در گوشه کنار ایران از این نمونه بسیار بود که مادر، پدر، برادر، خواهر و اقوام نزدیک آگاهانه خویش خود را به سلاخ خانه فرستادند و این همه زیر نام ایمان صورت گرفت. این که این پدیده در ایران دیده شد بیش از هر چیز نمایانگر عقب افتادگی فرهنگی کشوری بود که پادشاهش دچار این توهم شده بود که کشوری متمدن بنا کرده است بی آنکه بداند تمدن با ساختن بناهای مجلل بوجود نمی آید، تمدن با شهر وندان متمدن شکل میگیرد. شرط اول پیشرفت فرهنگی یک جامعه وجود آزادی بیان و اندیشه است که شدیدا سرکوب شده بود. به قدرت رسیدن روحانیت دقیقا در غیاب آزادی بیان و اندیشه بود که ممکن شد و فاجعه ای را به کشور تحمیل کرد که سالها طول خواهد کشید تا بتوان جانشینی دموکراتیک برای آن بوجود آورد. این فاجعه اما یک وجه مثبت دارد و آن اینکه همچون توفانی ویرانگر نقاب از چهره فرهنگ بزک شده ما برداشت و چهره واقعی مردم ما را به نمایش گذاشت. نمیتوان همه چیز را به گردن رزیم انداخت، باید اعتراف کنیم که آزادی هر گز دغدغه مردم ما نبوده است. ما عادت داریم دستان قاتلان فرزندانمان ببوسیم.
فرهاد
عکس مربوط به درگیریهای پیرامون سخنرانی مسعود رجوی در خرداد 1359 در امجدیه در اثر هجوم فالانژهاست و نه سی خرداد 60
فرهاد
این واقعیت که محدود به پسر عمه فرهاد و مادرش نیست تنها یکی از هزاران تاییدیه بر این حقیقت که مبارزۀ طبقاتی در صورت حاد شدن تعارف بردار نیست.
علی
اگر مادر یک داعشی که می خواهد مثلاً در سر راه یک اتوبوس در مسیر روستایی در فرانسه کمین کرده و همه آنها را سر ببرد، برود و به پلیس فرانسه خبر بدهد و بعد پسر در درگیری با ماموران پلیس کشته شود، آیا مادر کار خوبی کرده یا کار بدی؟ در فرانسه برای آن مادر هزار تا مجسمه یادبود می سازند و هزار تا مدال شجاعت بهش می دهند. نکته اینجاست که یک نوع نژادپرسی در تمام قضاوتهای شما رخنه کرده که یعنی هر کاری که ایرانی ها بکنند لزوماً جنایت است. هلندی ها بعد از پایان جنگ دوم جهانی هزاران شهروند خود را به اتهام همکاری با نازی ها محاکمه و بعضی را هم به جوخه آتش سپردند. لابد چون هلندی و موبور هستنداشکالی ندارد. فرانسه در الجزایر دو سوم مردم بومی را نابود کرد. فقط در 1830 مارشال بوژو 850 هزار نفر مردم بومی را کشت. یکی از روشهای ابداعی او این بود که گروه گروه زن و مرد و بچه را در غارها تلبنار کرده و بعد وسط آنها بمب منفجر می کرد که همه بمیرند. مثلاً به نظر شما آنجا یک پدری نبود که در آخرین لحظه ها سر پسرش را در بغل بگیرد و به مرگ ناعادلانه خود و خانواده اش فکر کند؟ یا لابد مسلمان ها و شرقی ها اصلاً این چیزها را نمی فهمند و فقط آفریده شده اند که انسان اروپایی نابودشان کند؟ در هندوستان سربازان انگلیسی از بس مردم هند بی دفاع بوده اند از آسان بودن بیش از حد کشتن آنها شکایت کرده و گفته بودند این جنگ نیست و هیجان جنگ را ندارد و شبیه شکار است. نکته این است که شما عمق و وسعت فاجعه رقم خورده توسط غرب را نمی بینید و هچ نگاه انتقادی هم حتی به آن ندارید. تمدنی که رسماً بر پایه نسل کشی بنا شده. از آمریکای لاتین و محو تمدن اینکا بگیر تا استرالیا و کانادا و آفریقا. قتل عام انگلیس در کنیا مال 1950 است. 1950 یعنی قرن بیستم. نه قرن نوزدهم. قرن بیستم.
کاوشگر
من منظور آقای علی را از یاد آوری جنایات استعمار و ربط آن به این روایت از مرگ یک فعال سیاسی درک نمیکنم. کسی در این روایت از استعمار دفاع نکرده است. انسانی با هر مرامی به خاطر عقیده اش در یک دادگاه بدون وکیل اعدام شده است و به خانواده اش اجازه دفن او را نمیدهند. این مساله چه ربطی به استعمار دارد. مادری به خاطر ایمانش فرزندش را که برای آرمانهای سیاسی متفاوتی مبارزه میکند لو میدهد و فرزندش اعدام میشود. فرزندی که نه تروریست است و نه اهل مبارزه مسلحانه. او نه کسی را کشته است و نه برنامه ای برای کشتار دارد. آیا او را میتوان با داعش مقایسه کرد؟ فرانسویان کسانی را که در زمان اشغال فرانسه با نازی ها همکاری کرده بودند خائن می دانند و افراد نهضت مقاومت را وطن پرست. در حالیکه نازی ها آنها را تروریست می خواندند. هر اتفاق تاریخی را باید در بستر تریخی خودش بر رسی کرد.
علی
ما هم این اتفاق را در بستر تاریخی اش بررسی کردیم. بستر تاریخی زمانی است که گروه های ترریستی بدنه اصلی مجلس و دولت یک کشور را در فاصله چند ماه ترور کرده اند. مثال زدن از فرانسه و انگلیس برای این است که خواننده بتواند پیشداوری خود را کنار بگذارد، از فضای فکری ایران فاصله بگیرد و بی طرفانه تر به قضیه نگاه کند. چند هفته پیش ارتش انگلیس با استفاده از پهپاد دو شهروند این کشور را که عضو داعش بودند کشت. این دو نفر دو جوان بیست و چند ساله بودند که در حرف و نه لزوماً در عمل قصد داشتند احتمالاً در آینده اگر بتوانند به شهروندان انگلیس صدمه بزنند. دولت انگلیس در اعدام بدون محاکمه آنها هیچ تردیدی نکرد. تا اینجای داستان خیلی شبیه کسانی است که جمهوری اسلامی به ظن صدمه زدن به کشور اعدام کرده است. در حالکیه در انگلیس هنوز کسی یک عضو دولت یا پارلمان را ترور نکرده. در ایران و در سال 60 هم اعضای مجلس و هم دولت را قتل عام کرده بودند. اینکه می گویید فرزند این آقا برنامه ای برای مبارزه مسلحانه نداشته ادعای شماست. حوادث تاریخی سال 60 و قتل عام و تروریسم شهری آن دوره یک واقعیت غیرقابل انکار است. با این حال من نمی گویم که این فرد لزوماً گناهکار بوده. اما این انفاق چیزی است که در همه کشورهای مدرن پیش می آید و فقط منحصر به ایران نیست. نکته، دیدگاه استعمار زده ای است که هر چه در ایران اتفاق می افتد را لزوماً یک فاجعه یکتا و بی مانند فرض می کند و به غرب قبای انسانیت می پوشاند. و البته اشاره به سابقه تاریخی استعمار هم همیشه و در هر لحظه ای ضروری است که مبادا فراموش شود. بار اخلاقی استعمار غرب همیشه بر دوش این تمدن خواهد بود و معنی ندارد که ما حتی یک لحظه و در یکی از تحلیل هایمان این فاکتور مهم را نادیده بگیریم. استدلال دول استعمارگر این است که ما باید فقط وقتی آنها اجازه می دهند و در «دسکورس» تجویز شده آنها صدق می کند از این تاریخ حرف بزنیم. یعنی حتی نوع نگاه انتقادی ما را هم باید آنها تعیین کنند. این دیگر آخر پررویی است.
کاوشگر
آقای علی، اگر منظور شما را درست فهمیده باشم، شما میگوئئید که اعدام های فله ای و غیر قانونی کردن احزاب کاملا درست بوده است . من به هیچ وجه نمیتوانم با شما موافق باشم. بدون شک ترور محکوم است، ولی اگر کسی باید محاکمه شود کسی است که مرتکب ترور شده است نه انسانهائی که هیج جرمی مرتکب نشده اند. هیچ چیز ارزشمند تر از جان انسانها نیست، زندگی حق هر فرد انسانی است و باید از این حق دفاع کرد. انسان حق دارد آزاد زندگی کند و این حق حتی در قانون اساسی جمهوری اسلامی نیز آمده است. در ضمن این افراد حزب اللهی بودند که ترور را شروع کردند.
محمود دلخواسته
چند ماه بعد از کودتای 30 خرداد 60 به بهشت زهرا قطعه 17 بر سر مزار برادرم رفته بودم و اگر درست خاطرم مانده باشد به قطعه ای که بغل قطعه 17 بود رفتم که در آن بعضی اعدامی ها را دفن کرده بودند و دیدم که قبرها ویران شد و سنگ قبر ها شکسته، گلدانها خرد و گلها پراکنده و خلاصه رذالتی نبود که بر قبرها روا نرفته بود. باورم نمی شد که حتی در میان ذوب شدگان در آقای خمینی چنین رذالتی وجود داشته باشد. گروه حمله کننده سازمان داده شده بودند و به آنجا آورده شده بودند. راستی که وقتی انسان به هر علتی از معنویت خود تهی شود و مادیت و هر چه که دارد از حسادت گرفته تا نفرت و کینه جانشین آن شود براحتی مرتکب سخیف ترین رذالتهای غیر قابل وصف می شود. مهم هم نیست که این حالت در شکل دینی بیان شود یا ضد دینی، یا بنام دین یا بنام ضد دین و یا در شکل سکولار. برادر 16 ساله ام بدون هیچ جرمی بدست کومله اسیر شده بود و بارها شکنجه و اعدامهای مصنوعی. وقتی هم بندی هایش را دادگاه های "خلقی" حکم اعدام صادر می کردند، آنها را قبل از اعدام ساعتها و بشدت شکنجه می کردند. این بچه 16 ساله در طول 11 ماه اسارتش شاهد شکنجه و اعدام 14 نفر از دوستانش شد. با این وجود وقتی بعد از آزادی، یکی از زندانبانانش را در میدان انقلاب دید او را به کمیته معرفی نکرد و بعد از کمی گفتگو خداحافظی کرد. علت؟ علت این بود که چند هفته قبلش در میدان آزادی از رئیس جمهور شنیده بود که در زندانها شکنجه می کنند و با خود گفته بود که چگونه مجرمی را به زندان بفرستد که می داند در آن شکنجه وجود دارد.
روزبه
آقای علی فراموش نکنید، اعضای آن دولت به اصطلاح قانونی که سرانش در انفجار کشته شدند دولت را به زور تصاحب کردند. و جنبش های دیگر را که در انقلاب سهیم بودند با زور اسلحه کنار زدند. این خشونت و ترور پس از انقلاب شروع نشد، سینما رکس آبادان نمونهای بارز از خشونت و ترور جمهوری اسلامی قبل از انقلاب بود. آن داعشی که شما میفرمایید اتفاقاً همان کسانی بودند که در آتش ترور و تحجری که خود جرقه آن را زده بودند کشته شدند.
علی ر
با وجود همه تلخی این داستان ها باید اذعان کرد که این حکایات اشک انگیز به تمامی فراموش شده و خواهند شد. قضیه ساده است: پس از ۵۷ همه هفت تیر کشان بر سر تقسیم غنایم با هم درگیر شدند و آخوندها برنده این نزاع خونین شدند. راه کارگر فدایی و مجاهد همانقدر به کشتن دشمن اعتقاد داشتند که لاجوردی داشت. فقط او هفت تیر کشی بود که زودتر اسلحه کشید و قربانیان بازنده به ناچار نقش مظلوم گرفتند. همین عضو راه کارگر هم از خبر اعدام افسران شاه به توسط خلخالی به وجد امده بود. در اولین شماره هفته نامه مجاهد نامه به امام امده که در ان مجاهدین نگرانند که مبادا حقوق بشر دست دست انقلابیون رابرای انتقام ببندد. نبرد چاقوکش ها را اسلامیون بردند و بازنده ها از خود قدیس ساخته اند. کدام گروه سیاسی در سال ۶۰ بود که سابقه کشتن مخالف خود را نداشت. مگر همین چپ ها نبودند که می رفتند مقابل دادستانی اخوندی و می گفتند دادستان اعدام کن اعدام کن. همدردی با قربانیان عمل اخلاقی است با این یاداوری که نبرد غنائم در ۵۷ جنگ باطل علیه باطل بود.
شهروند
من این مقاله را برای دوستی که همشهری جواد بود فرستادم که برای من نوشت نام پسر عمه او مرتضی گازرانی بود که او هم از فعالان راه کارگر بوده.