تیرباران جزنی و یارانش در تپههای اوین
فرخ نگهدار - سروان افشار یک استکان چای به من تعارف کرد و من استکان را گرفتم. گفت از رفقایت خبر داری؟ گفتم کدام رفقا؟ دست کرد و از زیر میز روزنامهای بیرون کشید.
۴۰ سال از روزی که یاران دیرین بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی، عباس سورکی، سعید کلانتری، عزیز سرمدی، احمد جلیل افشار، محمد چوپانزاده، و مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذولانوار را در تپههای اوین به گلوله بستند میگذرد. در آن روز من هم جزو گروهی از زندانیان بودم که همراه این عزیزان به زندان اوین منتقل شده بودم. از اینجا به بعد خاطراتی را تعریف خواهم کرد که ماجرای این کشتار را از یک ماه قبل از آن تا روزهایی پس از آن شرح میدهد.
۱۱ اسفند ۱۳۵۳ زندان قصر؛ درتقاطعهای راهروهای سه، چهار و پنج زندان قصر یک تلویزیون بود و زندانیان شبها آنجا مینشستند و به برنامه اخبار تلویزیونی نظام شاهنشاهی سابق گوش میسپردند. آن شب شاه نطق تاریخیای داشت و معنای آن این بود که مخالفان نظام یا مخالفان ما باید به زندان بروند و یا کشور را ترک کنند. حزب رستاخیز اعلام شده بود و به همه احزاب سیاسی دستور داده شد که انحلال خود را اعلام کنند و در حزب رستاخیز ادغام شوند.
بیژن جزنی هم جزو زندانیانی بود که آن میان نشسته بود و من هم کنار او نشسته بودم. وقتی اخبار تمام شد دیدم بیژن تشکچهاش؛ تشکچه ابری که همیشه زیر سرش میگذاشت را برداشت و گفت این خبر بوی بدی میدهد و باید دید چه اتفاقی در حال رخ دادن است، اوضاع به هیچ وجه خوب نیست. از چهره او دریافتم که صحبت شاه را بسیار جدی گرفته و منتظر است که تحولی در اوضاع کشور و یا زندانیان رخ دهد.
۱۵ اسفند ۱۳۵۳، صبح اول وقت بلندگوی زندان شروع کرد به خواندن اسامی زندانیان زندان قصر که باید به زیر هشت، یعنی محل دفتر افسر نگهبان مراجعه کنند. در این اعلام گفته شد که زندانیان با وسایل خود بیایند و ما فهمیدیم که قرار است عدهای از زندانیان قصر را به جای دیگر منتقل کنند. همه جا صحبت از این بود که قرار است حالا چه کار بکنند و از روی اسامی که خوانده شد، همه سعی میکردند معنای این اقدام را کشف کنند.
وقتی اسامی زیاد و زیادتر شد، دیگر برای ما یقین بود که موضوع اصلی به موضوع چریکهای فدایی خلق مربوط است. چون تقریباً تمام کسانی که اسمشان قرائت شده بود در رابطه با چریکها دستگیر شده بودند. حدود چهل نفر از اسامی خوانده شد و ما همگی به زیر هشت رفتیم، در اتاقی که بالای سر افسر نگهبان بود. همه ما را جمع کردند و بیژن در آنجا گفت، دیدید که گفتم از آن خبرها بوی بدی میآید. بیژن در صحبتهای خود تأکید داشت که آنچه امروز اتفاق میافتد، و این نقل و انتقالها که میبینیم با آن صحبتهایی که شاه روز ۱۱ اسفند درباره اعلام رستاخیز و سختگیری بیشتر درباره زندانیان سیاسی مرتبط است. ساعتی بعد همه را چشمبند زدند و با مینیبوسهای جداگانه منتقل کردند به جای دیگری، هیچ یک از ما نمیدانستیم به کجا میرویم و چه اتفاقی در شرف وقوع است. ساعتی بعد از روی شواهد و قراین متوجه شدیم که به زندان اوین منتقل شدهایم.
انتقال به زندان اوین
اما هفت هشت نفر از ما گویا مهدی فتاحپور و برخی از دوستان دیگر مثل عزیز سرمدی را به اتاقی دیگر در اوین، اتاقی عمومی منتقل کردند و در آنجا ما هیچ زندانی دیگری را ندیدیم. روز بعد یا همان روز و در همان حوالی دوباره ما را صدا زدند و از آن اتاق عمومی آمدیم بیرون و جلوی راهروی بند، و در پای پلهها، رئیس زندان - که تا آنجایی که یادم است اسمش سرهنگ وزیری بود- در کنار یک سروان دیگر و دو سه نفر نگهبان را دیدیم. آنها ما (همان هفت هشت نفر) را نشاندند روی پلهها و جناب سرهنگ شروع کرد سخنرانی کردن برای ما. موضوع صحبت او این بود که شما هیچ غلطی نمیتوانید بکنید، شما مخالف ما هستید، مخالف حکومت هستید و جای شما در زندان است و یا اگر کسان دیگری هم باشند باید پاسپورت بگیرند و از کشور خارج شوند. و این تکرار همان صحبتی بود که شاه در شب ۱۱ اسفند کرده بود.
برای من در این صحبت مسلم شد که این انتقال و این فشار روی ما و قطع ارتباط با بیرون و قطع ملاقاتها همه با دستوری که شاه پنج یا شش روز پیش داده مرتبط است. سرهنگ در صحبت خود گفت شما تا زمانی که دست آمریکا به پشت ماست هیچ غلطی نمیتوانید بکنید. دست آمریکا، ایران و اسرائیل را نگه داشته و مخالفت شما به هیچ جایی نخواهد رسید. او خیلی با غرور و نخوت صحبت میکرد و همان روز یا روز بعد ما را به سلولهای انفرادی تقسیم کردند. سلولهایی که سقفی مورب و شیبدار داشت و در جلوی این سقف شیبدار یک پنجره بود که فقط آسمان را میدیدی. درون سلول هم یک دستشویی و یک کاسه توالت بود و یک درب آهنی با صدای خشک. قطع ارتباط کامل، سکوت محض، بدون روزنامه و بدون حق صحبت با بیرون و بدون اطلاع از داخل یا بیرون از زندان.
روزها گذشت و من هیچ صدایی از کسی نشنیدم. برخلاف زندان قزل قلعه که رسم بود زندانیها را برای دستشویی به بیرون میبردند، در اوین، سلول بسته بود و در سلول همه کارها را انجام میدادیم و به هیچ وجه حق خروج از سلول را نداشتیم. من برای اینکه بفهمم چه اتفاقی در حال وقوع است تنها حربهام این بود که به بازو بسته شدن در سلولها گوش کنم و تعداد باز و بسته شدن درها را بشمارم. سه بار در روز برای صبحانه، نهار و شام درها باز میشد و غذا به زندانیان سلولهای انفرادی میدادند. با این حساب میشمردم که چند نفر در این بند زندانی هستیم و تعداد حدوداً همان تعدادی بود که به اوین منتقل شده بودیم. قاعدتاً دریافتم که باید همه رفقا به این سلولها منتقل شده باشند. از چند روز بعد توانستیم با مورس زندانیها را پیدا کنیم. تا جایی که خاطرم هست من، اکبر دوستدار صنایع را پیدا کردم. شخص دیگری نیز که کنار سلول من بود احتمال میدهم اصغر ایزدی بوده باشد، البته اگر اشتباه نکنم.
در روزهای بعد و تا حدود ۴۰ روز ما هیچ خبری را نمیشنیدیم و هیچ اتفاقی در این زندان نیفتاد. نه روزنامهای بود، نه خبری از خانواده و ملاقات و نه حتی اجازه خرید.
روز ۲۹ فروردین ۱۳۵۴، صبح که مطابق معمول درها را شمردم تعدادی کم بود. حدس زدم که شاید برخی از زندانیان را برده باشند به بهداری یا بازجویی و یا کار دیگری. وقتی ظهر دوباره شمردم دیدم همان تعدادی که صبح کم بود باز هم کم است. شب هم که شمردم باز همین تعداد کم بود. شاید روز اول اردیبهشت یا دوم اردیبهشت بود که زندانبان، همان سرباز نگهبان، در سلول را باز کرد و به من گفت که آماده شو برویم بیرون. من به همراه سرباز نگهبان به بیرون رفتم. او من را برد به دفتر افسر نگهبانی وقت، وقتی در را باز کردم چهره همان کسی را دیدم که آنروز روی پلهها و در کنار سرهنگِ رئیس زندان ایستاده بود و ما با چشمان باز به صحبتهایش گوش داده بودیم. به جلو رفتم و دیدم سروان افشار، معاون زندان اوین است. به من گفت میخواهی با خانوادهات صحبت کنی؟ از خانوادهات خبر داری؟ گفتم چه خبری، ما الان چهل پنجاه روز است که اینجا هستیم و از هیچ کس خبری نداریم. گفت حالا میخواهی صحبت بکنی و پاسخ دادم البته که میخواهم.
در دفتر سروان
نمره گرفت و آنسوی خط مادرم گوشی را برداشته بود. گوشی را به من داد و گفت صحبت کن. گفتم مامان حالتان چطوراست؟ من فرخ هستم. مادرم گفت: الهی تصدقت گردم، الهی فدایت شوم، الهی دورت گردم... و متوجه شدم هیچ صحبتی درباره من و کار من نمیکند. هیچگاه در طول این سالها، که هفت هشت سال از به زندان افتادن من میگذشت، نه در زندان اول و نه در زندان دوم هیچگاه ندیده بودم مادر تا به این اندازه نگران باشد و صدایش هراسیده به نظر آید. برای من سوال پیش آمد که چرا مادر به این شکل با من صحبت میکند. آن تماس دو سه دقیقه بیشتر طول نکشید.
پس از اتمام تماس سروان افشار یک استکان چای به من تعارف کرد و من استکان را گرفتم. به من گفت صحبت چه طور بود و من پاسخ دادم مادرم نتوانست صحبت بکند. افشار گفت از رفقایت خبر داری؟ گفتم کدام رفقا؟ دست کرد و از زیر میز روزنامهای بیرون کشید. من تیتر بزرگ روزنامه را دیدم که نوشته بود ۹ نفر زندانی در حال فرار کشته شدند.
بهتم زد. استکان را به روی میز گذاشتم و احساس کردم تمام آب دهان و رگهایم خشک شده و نمیتوانم حرفی بزنم. چه بگویم؟ چهرهام از روزنامه به سقف اتاق چرخید و بهت زده ماندم. افشار گفت: چطور، باور نمیکنی؟ هیچ جوابی نتوانستم بدهم که باور میکنم یا نه. شاید هم گفتم، نمیدانم. یکی دو لحظه به سکوت گذشت و بعد سروان افشار به آن سرباز اشاره کرد که من را به اتاقم برگرداند. روزنامه هم داد و گفت اگر خواستی بخوان.
سرباز من را به سلولم برد و کف سلول وقتی صدای بسته شدن در را شنیدم، بغضم ترکید و تا یک ساعت، دو ساعت، تا عصر و تا شب،های های گریه میکردم. قدم میزدم و صحنه بیژن، حسن، احمد و محمد چوپانزاده و دیگران و دیگران پیش چشمانم رژه میرفتند و آنها را میبوسیدم و خودم را با رفتن آنها تنها حس میکردم. به خود میگفتم حالا چه باید بکنم؟ شاید سختترین لحظات زندگی من همان لحظاتی بود که از دفتر سروان افشار به سلول بازگشتم. هیچ کس نبود که به او بگویم چه اتفاقی افتاده است. فقط از آن عدهای که در آن سلولها بودند من میدانستم چه اتفاقی رخ داده است.
از طریق مورس خبر را به دیگر سلولها رساندم. خبر در سلولها چرخید، تا کجا نمیدانم.
پس از آن ما را از سلولها به بند عمومی بردند. نمیدانم چند روز بعد، ولی ماندن ما در سلولهای انفرادی اوین به چند ماه نکشید. پس از آن نیز گاهی اجازه ملاقات به ما میدادند.
خلاء پس از کشته شدن جزنی و ظریفی
اما در روزهایی که پس از شنیدن خبر شهادت رفقا بر من گذشت و چیزی که نفس من را بریده بود این سوال بود که حالا چه کسی پاسخگوی مسائل ما است؟ احساس میکردیم در دریایی طوفانی فانوس دریایی خود را از دست دادهایم. و نمیدانستیم باید به کدام سمت برویم و چه باید بکنیم. تا آن زمان من به این مطلب که چه باید کرد و چه کسی تصمیم میگیرد فکر نکرده بودم. شانهها، دستها و چشمان یکایک رفقا را پیش چشم خود مجسم میکردم و از خود میپرسیدم اکنون چه کسی میتواند نقش بیژن جزنی و حسن ضیاءظریفی را در جنبش چریکهای فدایی خلق ایفا کند. و هیچ کس را پیدا نمیکردم.
رفیق حمید اشرف برای من رفیق نزدیک و صمیمی و قابل اعتمادی بود و میدانستم که بسیار بیش از تصور از عهده حفظ سازمان برآمده و توانمندیاش از نظر حفظ سازمان برای من مسلم بود. ولی هیچگاه ندیده بودم که حمید از پانزده، شانزده سالگی تا آن موقع پاسخگوی مسئله استراتژی و یا نظریهپردازی باشد. هیچگاه ندیده بودم حمید بخواهد جنبش را نسبت به تحلیل وخط مشی و راه درست قانع کند. ما در تمام این زمینهها در وهله اول به بیژن و پس از او به حسن ضیا ظریفی متکی بودیم. حسن مسئول مستقیم من در سالهای پیش از دستگیری در سال ۱۳۴۶ بود.
بیژن جزنی اما کسی بود که قدرت اقناع و متحد کردن سازمان را داشت. بیژن به چریکها یاد میداد که برای چه و با کدام شیوهها، با کدام تحلیلها و با کدام نگاهها باید به مسائل بنگرند. هیچ کدام از ما آن تجربه، آن درایت و آن توانمندی و دانایی بیژن جزنی را در خود نداشتیم.
من در سال ۵۴، حدوداٌ چهار پنج سال از اعضای سازمان بزرگتر بودم و بیژن نیز ۱۱ سال از من بزرگتر بود. در واقع تفاوت سنی بیژن با بقیه اعضای اصلی جنبش فدایی حدود ده تا پانزده سال بود. ده، پانزده سالی که در یک کوران حوادث بسیار تاریخساز در جامعه (از ۲۸ مرداد ۳۲ تا تحولات سال ۳۹ تا ۴۲) بر بیژن گذشته بود. فعالیتهای پیچیده سیاسی و بغرنج، سازمانگری مبارزه در شرایط متفاوت و آموزش سیاسی، اجتماعی، تاریخی، علمی و فلسفی که بیژن در این سالها اندوخته بود، اما تمام ما از این دانش و این توانمندیها محروم بودیم.
چگونه جنبش میتوانست در آن سالها و بدون بیژن به راه خود ادامه دهد و پاسخ سوالهایی که هر روز در برابر ما قد علم میکند را پیدا کند؟ به این ترتیب ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ برای ما نه تنها روز از دست دادن رفقایی است که از ما داناتر، از ما تواناتر و از ما مجربتر بودند، بلکه آغاز راه دشوار و پرپیچ و خمی است که در درون هر یک از چرخشهای آن و در خلأ بیژن و حسن و سایر رفقا، ما خود را مجبور کردیم تا شانههای نحیف خود را به زیر بار مسئولیت ببریم و بکوشیم تا آنجا که میتوانیم به مسائل جنبش و جامعه و سیاست سازمان پاسخهای درستی بدهیم.
وقتی خود را با رفقایی که از دست رفتند مقایسه میکنم، وقتی توان رفقایی که با من حرکت کردند و آمدند و بعدها جزو مسئولان سازمان فدایی خلق به حساب شدند را با رفقای بنیان گذار سازمان به خصوص بیژن و حسن مقایسه میکنم، درمییابم که ضعفهایی که در جنبش ما پدید آمد به میزان زیادی محصول فقدان رفقا و از دست دادن آنها در روز ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ است.
اگر بیژن و حسن بودند برای من و برای بسیاری از رفقایی که بعدها در سازمان چریکهای فدایی خلق و پس از آن در سازمان چریکهای فدایی خلق شاخه اکثریت مسئولیت پذیرفتند، مسلماً بسیاری از اشتباهات، بسیاری از کجرویها را مرتکب نمیشدیم و بخصوص در زمینه انشعاب اقلیت و اکثریت میتوانستیم راه حل بهتری پیدا کنیم. شاید مجربتر برخورد میکردیم و جلوی شکستهشدن جنبش را میگرفتیم. اگر چنانچه موفق میشدیم جلوی شکستهشدن جنبش را بگیریم شاید در کشاکشهای طوفانی سالهای پس از انقلاب، با توانمندی و تأثیرگذاری بیشتر توفیق مییافتیم از پس مشکلات برآییم.
جنبش چپ ایران و بعدها جنبش تحولطلبانه و ترقیخواهانه ایران، گوهر بزرگی را در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ از دست داد. مهمترین اثر این فقدان نیز شکافها و تفرقهای بود که در طوفانهای پس از انقلاب ما را در خود بلعید.
میدانم هر سال در روز ۳۰ فروردین هزاران رفیقی که همراه با ندا و رهبری بیژن پا به عرصه مبارزه گذاشتند، در خلأ بیژن از خود میپرسند در صورتی که اکنون بیژن زنده بود به کدام راه میرفت. یقین دارم تمام رفقا، چه اقلیت و چه اکثریت برای بیژن جزنی قدرت، توانمندی و درایتی را قائل هستند که در صورت وجود از دو چیز احتمال میرفت جلوگیری کند. اول از انشعاب، انشعاب اقلیت و اکثریت، زیرا که بیژن آن درایت و قدرت را داشت که سازمان را به نحوی پیش ببرد که به شکست منجر نشود و دوم اینکه بعید بود، بسیار بعید بود او به راهی کشیده شود که معنا و یا فرجام آن مقابله با تودههای وسیع مردم باشد.
از مجموعه خاطرات اوین
تجربه دوباره “اوین” پس از پنج سال − امیرحسین بهبودی
وقتی که “اوین” شبیه “قزلحصار” بود − حامد فرمند
اوین ۱۳۶۰: شاهد مرگی خودخواسته – ایرج مصداقی
در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری
تجربه اوین، در آن هنگام که تازهساز بود −رضا علامهزاده
آنگاه که هوای خنک اوین به هوای دوزخ تبدیل میشد − شهرنوش پارسیپور
زندان اوین و بیحقی فزاینده مردم ایران − محمدرضا شالگونی
حکایت آن دستان بسته − نسرین ستوده
ترسیم جدول دادخواهی در اوین − فهیمه فرسایی
حی علی الصلاه: شکنجه نماز در اوین − عفت ماهباز
عزاداران «لونا پارک» در برابر اوین − عزیز زارعی
اوین: رگبارهای شبانه و تیرهای خلاص − بیژن مشاور
اوین، حافظه جمعی ما، نابود نمیشود − منیره برادران
قدم زدن در اوین: ۱۷ و ۲۱− فریدون احمدی
اینجا اوین است و ما در کجای تاریخ ایستادهایم− مصطفی مدنی
بلیط یک طرفه از اوین به برلین − حمید نوذری
مثل یک زخم عمیق، با رد روشن خون− نعیمه دوستدار
تاریخ هجری اوین؛ قمر در عقرب افتاد− امید منتظری
۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری
از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی
پرونده “نوارسازان” و یادی از یک زن زندانبان −شیرین عبادی
من مرگ را دیدم! − اصغر ایزدی
یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری
ملاقات قاچاقی در اوین: بازجو، زندانی و معشوقهاش − رخشنده حسینپور
شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی
۳۰ خرداد ۱۳۶۰، ساعت چهار و نیم بعد از ظهر − فاطمه حاجیلو
اوین، بند ۲ الف سپاه؛ همراه با سرباز بریتانیایی و مرد عراقی − مدیار سمیعنژاد
مکان تولد: زندان اوین − محبوبه مجتهد
«پسران دوشنبه» زیر هشتی اوین − بابک بردبار
دو دهه ملاقات خانوادگی در اوین − جعفر بهکیش
در اوین مورس صدای ما بود − بانو صابری
نظرها
پيام
وقتي رساله بيژن جزني وديگر نوشته هاي اين بزرگوار را ساواك به سازمان سياي آمريكا تحويل دادند درآمريكا پس از مطالعه وبررسي دقيق با ساواك تماس گرفتند وگفتند كه نويسنده اين مطالب كجا است ساواك درجواب گفتند كه ايشان درزندان هستند گفتند هرچه زودتر اين شخص را بكشيد چون يك لنين درايران بدنيا آمده كه ساواك هم همين كاررا كرد وكساني كه بايد كشته ميشدند رفتند واونهائي كه لازم نبود اززندان آزادشدند كه ***دراين نوشته مشخص نكرد كه چگونه بر ميراث جزني مستولي شد وتوانست به مراتب بالا برسد واين سازمان آزادي بخش را اول دوشقه كرد وسپس خودش هم فرار كرد اكنون درلندن ميرود ودرصف ميايستد كه برود درسفارت ايران وراي اش را به صندوق بياندازد . اكنون گروه بي ارزش اكثريت هيچ سنخيتي با جزني ندارد كه هيچ بلكه *** هستند وگروه اقليت كه اصلا پيدايشان نيست
جمهوریخواه
با توجه به ۱- سنّ کم مبارزین در دوره شاه که در اینجا هم اشاره شده، ۲- تندرویها و اعمال غیر انسانی که در زندانهای شاه بر مخالفین روا شده است، جای تعجب نیست که احساسات بر عقلانیت چیره شود (=داستان قدیمی شور و شعور) و سطح دانش سیاسی مبارزین ضدّ شاه ، آنگونه به انحطاط کشیده شود که در یک برهه از تاریخ ایران (۱۳۶۰-۱۳۵۷) که آزادی بیان و قلم در ایران در حال شکل گرفتن بود، مبارزین حراف، ایدهآلیست و پر هیاهوی ما، بجای اتفاق با نیروهای دموکرات و ملی ، اتحاد با فاشیسم نو ظهور و تازه بدوران رسیده مذهبی را سرمشق خود قرار داده و به کاسه لیسی روسها و احزاب برادر بخش ایرانی آن، به عنوان ستون پنجم "اتحاد جماهیر شوروی" مشغول شوند و به تبلیغ و تطمیع رژیم تک رو و سرکوب گر جمهوری اسلامی و "ضدّ امپریالیست آمریکا" ؟؟! کشانده شده باشند. آیا وقت آن نیست که با ایجاد یک دادگاه نمادی، افراد و سازمانهایی که در ثبات و اقتدار فاشیسم حاکم در ایران، نقش کلیدی و اساسی ایفا کرده اند را به محکمه وجدان و حقوق بشر بکشانیم ؟ تا هشداری به نسل حال و آینده باشد ! و اشخاص سیاسی- حقیقی- حقوقی برای ثبت و شفافیت از حوادث و حقایق تاریخ معاصر و تاثیرات مخرب در سپهر سیاسی ایران آنزمان و عواقب امروز آن، از عملکرد خود بگویند و بشنوند !
پویان
خیلی غم انگیز بود. در ایران تا آنجا که من می دانم از دیرباز جز چند مورد استثنایی هر حکومتی همین که میخ قدرتش را کوبیده است دو چیز از لوازم حتمی اش بوده:یکی شکنجه و دو دیگر غارت ثروت ملی.تا کی؟ چرا؟ در پاسخ دادن عجله نکنید .مارکس گفت:فیلسوفان تا کنون جهان را تفسیر کرده اند. اینک وقت تغییر جهان است.این تز را باید معکوس کنیم. برای ما اینک وقت آن است که نخست فکر کنیم.
بهرام حسين زاده
رفيق فرخ، بعنوان يك روايت ميتوان پذيرفت ولى بعنوان يك تحليل تاسف بار است. خطاهاى رژيم پهلوى و سفاكى هايش همه درست، اما پيدايش جنبش چريكى در آن مقطع نه درست بود و نه كارا. جنبش چريكى و ذهنيت رفيق جزنى، محصول شتابزدگى و عدم شكيبايى جنبش چپ در ميان جوانان شهرى بود و نه بيشتر. يك محصول تئوريك و فلسفى واقعى ازين جنبش ديده نشد تا تورج بيگوندى كه او هم تكرار ميكرد سخنان لنين را. در نهايت هم با پيروزى فرضى اين جنبش، سرنوشت مردم و كشور بهتر از اكنون نميتوانست باشد و چه خوب شد كه بجاى ما روحانيون گزمه هاى مردمان شدند، بياد بياوريد امثال خودمان را در ديگر كشورها... كاش اكنون و بدور از عاطفه دوستى و رفاقت، تحليل ميكرديد و نقد مينموديد راه رفته مان را. اينكه چرا زير عنوان " شهيد" كسى تا كنون نظرات رفيق جزنى را جرات نكرده نقد كند!!! ما در فاجعه بهمن ٥٧، سهم كوچكى نداشتيم... اگر قرار بر اين باشد كه به اصلاح طلبى رو بياوريم، رژيم شاه كه رفم هايش بسيار بهتر از اين دار و دسته دزدان بود...
محمد
" سرهنگ در صحبت خود گفت شما تا زمانی که دست آمریکا به پشت ماست هیچ غلطی نمیتوانید بکنید. دست آمریکا، ایران و اسرائیل را نگه داشته و مخالفت شما به هیچ جایی نخواهد رسید". جناب اقای نگهدار این جمله بو می ده. بوی گند ***. رزیم شاه خودش را خیلی در ان سالها قدرتمند تر از ان میدید که افسران شهربانیش به پشتیبانی امریکا و به خصوص اسراییل افتخار کنند. من هم چند سالی در یک سازمان حساس ان مملکت کار کردم. این شیوه سخن راندن در ان زمان نبود. در ضمن من شخصن مسول تهیه گدارش محاکمه تهرانی بودم و او به تفصیل داستان این کشتار را شرح داد. فیلمها در تلویزیون ایران برای اگاهی نسل های اینده موجود است. همینطور مصاحبه ای که حسن خوشدل با فیلمبرداری همکار ما حمید منصور انجام داده نیز باید در ارشیو موجود باشد. او در این مصاحبه هم علت این قتل و عام را مفصل توضیح داده
Qudos Talash
آغای پویان ٫ شما می خواهید که همه روشن اندیش ها و مردم به سازمان رستاخیز شاهنشاه شما هموند می شدند ؟ زهی بیشرمی ! جنبش مردمی/چپ همچو رودخانه ای در دوران شورش مردم روبروی فرمانروایی دست نشانده امریکا با دیگر گروه ها در دریا ریخت که رهبری در دست خمینی با پشتیبانی مهدی بازرگان٫ ابوالحسن بنی صدر٫ و چند کس دیگر بود. از روی روزنامه ها چاپ تهران و رادیو ایران پیش از سال ۱۳۵۷ من می دانستم که اگر شاه سرنگون شود ٫آخوند ها نیروی فرمانروایی را با ترفند و نیرنگ بذست خواهند آورد ٫ چونکه پروردگار شما به دستور اف.بی.آ. و سیا رهبر های همه گروه های پیشرو وروشن اندیش را٫ احمدزاده هروی ٫پویان٫ جزنی٫ ظریفی٫... کشته بود جزنی اگر یک کسی را که دارای منش خشن و توانایی رهبری ٫توانایی نبرد ودوراندیشی می بود بر می گزید بسیار بهتر می شد. سازمان فدایی ها خلق هرگز با سازمان توده همکار نمی شد. فرخ نگهدار در درون ایران برای یک ساز مانی که نبرد با جنگ افزار می نمود خوب نبود. آغای نگهدار به گونه ای جبهه ملی و توده ای های روسی امریکا یی شده می اند یشد. یاد ۳۶۰ دانشجو دختر و پسری که زندگانی شان را در راه آزادی ایران در نبرد با ساواک از دست دادند گرامی باد. شاه نادرستکار مگر ایران را مرده ریگ مادر و پدر اش پنداشته بود که بگوید٫ یا بیا ساواکی و چاکر امریکا شو یا از ایران برو ؟ از ایران بیرون شدن آسان نبود٫ چون در مرز از هر روشن اندیش می خوا ستند ٫ساواکی شود.