ترور و پناهجویی
در بررسی سیاست حسی-نمایشی
محمدرفیع محمودیان − تصویری که در رسانهها از تروریست و پناهجو ارائه میشود تصویری بسیار حسی و ایدئولوژیک است.
■ نباید به تروریسم پاداش داد، باید آن را کشت.\nسارا پیلین\n■ فرانسه کشوری عالی است. فرانسه از پناهجویان استقبال خواهد کرد. این مسئولیت فرانسه است. پناهجویان با تهدید، آزار و شکنجه رو به رو بودند.\nمانوئل والس، نخست وزیر فرانسه
اهمیت و بسامد کاربردی که دو مقولۀ تروریسم و پناهجویی در رسانههای همگانی و مباحث عمومی یافتهاند نشان از چرخشی در سیاست دارد. سیاست بیش از پیش وجهی حسی-نمایشی یافته و این باعث تغییر نگرش به بسیاری از پدیدههای اجتماعی و سیاسی شده است. پدیدهها یا جنبه هایی از آنها که احساسات و شور انسانها را بر میانگیزند بیش از پیش در کانون توجه قرار گرفتهاند. سیاست حسی-نمایشی سیاستی است که شور عاطفی، هیجان و نگرانی را در گسترۀ رویدادهای اجتماعی میجوید. هر آنچه که میتواند بر انگیزندۀ احساسات و دغدغۀ آدمی باشد برای آن مهم بشمار میآید. سیاست حسی-نمایشی در تلاقی دموکراسی مدرن نمایندگی با حضور انبوۀ تودههای برخوردار از حق رأی در عرصۀ عمومی، سرمایه داریِ هر چه بیشتر متمرکز بر مصرف گرایی، قدرت گیری رسانههای همگانی و جهانی شدن شکل گرفته است. این سیاست از آن دورانی است که جهان در گستردگی خود عرصۀ زندگی انسانها شده است و مصرف بیش از تولید، احساسات بیش از عقلانیت، حس بیش از فهم و رسانهها بیش از رابطۀ فردی انسانها را به جهان و یکدیگر وصل میکند. مهمتر از هر چیز برای انسانها امروز نمایشی است که در خانه، محل کار، خیابانها و میدانهای شهر، فروشگاهها و در رسانهها به نمایش در میآید. در این فضا، سازماندهی عرصههای فعالیت، بسیج نیرو و هماهنگی نیروها بر مبنای تحریک، جذب و سازماندهی احساسات انجام میگیرد.
تروریست و پناهجو، امروز، چهرههای بارز و ثابت اخبار، تحلیلهای سیاسی و موضع گیریهای سیاسی هستند. همه جا از آنها سخن گفته میشود و کمتر کسی با آنها آشنایی ندارد. ما البته با تصویری که از آنها ارائه میشود آشنا هستیم و نه آنچه که آنها در خود هستند. شاید برخی پژوهشگران درک دقیق تر و همه جانبهای از آنها داشته باشند ولی در چارچوب زندگی روزمره، ما کمتر آشنایی ای با چنین درکی پیدا میکنیم. اکنون سالهاست که بحث جدی، جدلی و تحلیلی دربارۀ این دو پدیده نداشته ایم. حتی کسانی مانند رهبر جدید حزب کارگر جرمی کوربین و نخست وزیران کشورهای اروپای شرقی برای طرح نظریاتی متفاوت با دیدگاه "همگانی" سرزنش شدهاند.
برای ما، تودههای مردم، تروریست و پناهجو همان کسانی هستند که شب و روز رسانه ها، سیاستمداران و کارشناسان (امور سیاسی) از آنها سخن میگویند. تصویری که از آنها ارائه میشود تصویری بسیار حسی و ایدئولوژیک است. تصویری است که درست شده تا ما را نه فقط متأثر سازد بلکه به واکنش فکری و عملی سیاسی ایدئولوژیک معینی بر انگیزد. توطئهای اینجا در کار نیست. کسی نمیخواهد به عمد ما را گول زند. این ساختار اجتماعی، اقتصادی، فرهنگی و سیاسی جامعه است که چنین تصویری را بر میسازد. ولی این تصویر دارای چه ویژگیها و چه خاستگاهی است؟ نوشته حاضر به کند و کاو در این باره اختصاص دارد.
یکی دشمن، دیگری دوست
در غرب و بسیاری از نقاط دیگرجهان، تروریسم و پناهجویی معیار تفکیک و بازشناسیِ به عبارت فیلسوف آلمانی کارل اشمیت دشمن و دوست است. امر سیاسی و کنش و انگیزه سیاسی استوار بر مبنای تمایز بین دشمن و دوست است. تروریستها امروز خطرناکترین دشمن انسانیت و نظم حاکم بر زندگی انسانها بشمار میآیند. آنها کسانی هستند که بیش از آنکه بخواهند نظمی دیگرگونه بر پای دارند خواهان ویرانی و خونریزی هستند. آنها حتی آنگاه که از بدیل و نظم مطلوب خود سخن میگویند بری از هرگونه عقلانیت و مدنیت هستند. ولی مشکل بیش از آنکه بدیل آنها باشد، شیوۀ کار و روش وحشیانۀ آنها برای دست یابی به قدرت است. آنها تهدیدی جدی برای دستاوردهای اصلی تمدن بشری هستند. برای نابودی آنها باید تمام نیروی دولت و جامعه بسیج شود. به این خاطر، آنگونه که کسانی همانند الدن و اگنیو در پژوهشهای خود درباره حاکمیت بر قلمرو در دوران معاصر بدان اشاره کرده اند، برخی دیدگاههای سنتی (مدرن) سیاسی کنار گذاشته شدهاند. قوام دولت ملی و حرمت مرزهای آن دیگر امور مهمی نیستند. برای سرکوب تروریستها میتوان در کشوری دیگر حضور یافت و مستقیما با آنها جنگید. همۀ دولتها موظف هستند با تروریستها مبارزه کنند و اگر دولتی چه به علت دیدگاه هایش و چه به علت ضعف یا فروپاشی از عهده آن کار بر نمیآید، قدرتهای جهانی اجازه دارند در خاک آن حضور یابند و تروریستها را نابود سازند. در برخورد با تروریستها ثبات و امنیت و در آن رابطه سرکوب هر نوع عامل اغتشاش اهمیت پیدا میکند.
در نقطۀ مقابل تروریست، پناهجو قرار دارد. پناهجو دوست به شمار میآید. او آوارهای است که آمده تا در جایی امن پناه بجوید. به سان موجودی آواره، ناتوان و بی خانمان او سرپناهی میجوید. او چیزی برای عرضه جز نیاز و خواهش ندارد. وجود او مظهر بی خطری یک کنش است. به این خاطر وجود و کنش او تهی از بار ارزشی است. ولی چون کنش او در زمینۀ پناهجویی نشان از یک انتخاب و پناهجویی در سرزمینی معین دارد او یک دوست بشمار میآید. با کنش خود، او تأئیدی میگذارد بر ارزش و مقام والاتر سرزمین بدان پا نهاده. پذیرش او در سرزمین جدید (کشور میزبان) نیز نشان از آن دارد که او یک دوست ارزیابی شده است. در برخورد با او مهمان نوازی و جهانشمولیت حقوق اهمیت پیدا میکند.
با برقراری این نظام ارزشی، دولت و نظم حاکم برای خود مشروعیت میآفرینند. مبارزه با تروریسم فقط در خود مشروع نیست، بلکه مشروعیت آفرین است. دولتی که با نیرویی وحشی، ضد عقلائی و ضد انسانی میجنگد خود به خود دولتی مشروع جلوه کند. با این مشروعیت، دولت میتواند هر کاری انجام دهد. مخارج نظامی خود را، حتی به بهای کاهش خدمات عمومی، افزایش دهد؛ مخالفین را شکنجه کند؛ و قوانین پیشتر وضع شدۀ حقوقی را زیر پا نهد - درست همان چیزی که در آمریکای اوایل قرن بیست و یکم رخ دارد. تروریست خود دشمنی و جنگ را دامن زده و آنکه که با او در میافتد، صرفنظر از آنکه کار خود را چگونه انجام میدهد، درستترین و عقلائیترین کار را انجام میدهد.
پناهجویی نیز در همان حد و حدود مشروعیت آفرین است. پناهجو خود با پناهجویی خود نشان داده که برای سرپناهی که بدان روی آورده ارزش قائل است. او در گریز از جنگ، فقر و ستم به جایی پناه آورده که گمان میکند امکان یک زندگی متفاوت را برای او فراهم میآورد. دولت-کشور پذیرای پناهجو نیز با اقدام خود نشان میدهد که رهیافتی سخاوتمندانه و مهربانانه را در برخورد با بیگانگی آواره برگزیده است. دوستی اینجا نه نشان از دوستی (پیشتر شکل گرفته) که نشان از نیاز به دوستی و سخاوت در دوستی دارد. یکی نیاز به دوستی دارد و دیگری آنرا فقط از سر سخاوت ارائه میدهد.
نکتۀ مهمی که در رابطه با تمایز دشمن و دوست باید به آن اشاره شود و در تکمیل نطریۀ اشمیت ابراز داشت آن است که تعیین دشمن، همانگونه که سارتر نشان داده اهمیت بیشتری از یافتن دوست دارد. در وجود دشمن میتوان به دریافت معینی از خود و دوستان خود رسید؛ و تنفر و دشمنی او را تأکیدی بر درستی شیوۀ زندگی و ارزشهای مورد باور خود دید. دوست بعد از دشمن از راه میرسد. اساسا دوست تا آنگاه وجود دارد که دشمنی در کار است. پناهجو به خاطر آن دوست است و مورد استقبال قرار میگیرد که دشمنی همچون تروریست وجود دارد. دوست فقط آنگاه از راه میرسد که جامعه به درکی از خود دست یافته و دارای امکاناتی است که با او تقسیم کند. دوست مطلق وجود ندارد. باید مدام بر فاصله (با دوست) تأکید ورزید تا "خود" در یگانگی با او محو نشده و دچار فرو پاشی نشود. ولی دشمن مطلق وجود دارد - دشمنی که با او دارای هیچ وجه مشترکی نیستیم. نمونۀ چنین دشمنی تروریست است. در زمینۀ دشمنی با او تا حد نابودیش میتوان پیش رفت و لازم نیست هیچ تردیدی در مورد دشمنی او و دشمنی با او داشت.
تن محض و بدن فرو کاسته شده
فیلسوف ایتالیایی جورجو آگامبن ما را متوجه اهمیت تقسیم بندی کلاسیک یونانی بین zoē (حیات محض - نزد همۀ موجودات زنده) وbios (شیوۀ حیات یک فرد یا یک گروه) ساخته است. با استفاده از این تقسیم بندی میتوان به تفاوت مهمی بین پناهجو و تروریست پی برد و جایگاه آنها را در سیاست معاصر بازشناخت. پناهجو موجودی است فروکاسته به تن. وجود او وجود انسانی است نیازمند کمک. او همه نیاز است. امکانات و توان او در کمترین حد است. به جایی وارد شده که با وجود او و چه بسا جهان زندگی او بیگانه است. توانمندیهای فرهنگی او خود به خود به کمترین حد میرسند. چون از راه دور آمده توان جسمی و مادی او نیز در کمترین حد است. او باید سر پناهی یابد تا بتواند زندگی کند همین و بس. مسلئۀ او زندگی محض است. از موقعیتی گریخته است که زندگی و امنیت و آرامش (بنیادین) او را تهدید میکرده. پس از او نباید دربارۀ باورها و افکارش پرسید. بیش از هر چیز باید به نیازهای اولیۀ او پاسخ داد. باید پوشاک، خوراک، مسکن و در نهایت کار در اختیار او قرار داد و امکان برخورداری از امنیت و آرامش را برای او فراهم آورد. صِرف وجود انسانی او موضوعی است که باید توجه و حساسیت ما را برانگیزد.
تروریست چیزی جز دشمن محض نیست. او نه بر مبنای تنامندی و وجود انسانی خود که بر مبنای ارزشهایی ویژۀ خود دست به کنش و دشمنی میزند. وجود او جز وجودی ارزشی چیز دیگری نیست. او همچون انسان دکارتی فلسفۀ مدرن از تن خود فاصله گرفته، آنرا همچون یک دستگاه مکانیکی میبیند. دستگاهی که باید از آن به سان وسیلۀ مبارزه استفاده کرد. بدن و زندگی برای او دارای ارزشی در خود نیستند. در جهان او نابودی را میجوید و تمام زندگی خود را بر آن متمرکز ساخته است. فقط او اگر نابود شود نمیتواند کاری (یا کار بیشتری) خرابکارانه انجام دهد. به سان تروریست او همانی است که هست. به تغییر یا اصلاح او نمیتوان امیدی بست. فقط در نبودش میتوان از دست او رهایی یافت. با او استدلال نمیتوان کرد و اندیشۀ او را نمیتوان از بین برد. نه به این خاطر که او دارای باوری نیست بلکه به آن خاطر که او چیزی جز باور یا مجموعهای از باورهایی معین بدون ارتباط به تن و زندگی نیست. بدون تردید، نابودی او فقط با کشتن او میسر است ولی این نه فقط بدن او است که باید نابود شود بلکه همچنین اراده و وجود او. تن او تا آنجا دارای موضوعیت و اهمیت است که جایگاه و حامل باور معینی است.
تروریست کسی است که وحشت (ترور) میآفریند. او برای رسیدن به اهداف خود دست به هر اقدامی میزند. ولی مهمترین و مناسبترین کار برای او ایجاد وحشت است تا دلهره به جان دشمن افتاده و اراده اش سست شود. او وحشی گری را دامن میزند. در این چارچوب، تروریست موجودی یکسره متفاوت با دیگر انسانها است. نزد او از عقلانیت، حس همدلی و وجدان اخلاقی مرسوم بین انسانها خبری نیست. او با شیوۀ خاص زیست خود انسان نیست. او خود وجود انسانی خویش را لغو کرده است. بدن او آنهنگام که مورد حمله قرار میگیرد تا وجود او را نابود سازد تنی انسانی نیست. ارادۀ او مبتنی بر لغو وجود انسانی خویش انسانی است ولی محصول آن، وجودی که ترور را دامن میزند، انسانی نیست. به این خاطر با تن او میتوان هر کاری را کرد. شکنجه کرد، تکه پاره کرد و از بین برد. او بدن خود نیست. صاحب آن است به سان یک وسیله، یک دستگاه؛ و دستگاه را میتوان از او بازستاند و از کار انداخت.
با وام گیری از اندیشۀ آگامبن میتوان گفت تروریست هومو ساکر (انسان مقدس) است. او مهدور الدم است، کسی که میتواند کشته شود ولی نمیتواند قربانی شود. او به جامعۀ بشری تعلق ندارد. آئینهای مرگ و زندگی در مورد او مصداق ندارند. او قربانی نمیشود. او را باید با حملۀ موشکی، پهپاد یا یمباران هوایی کشت. به سراغ قانون دربارۀ وضعیت او و محکومیتش نباید رفت. او را باید به دقت، سرعت و کارآمدی هر چه تمامتر کشت. او قربانی نیست. بر مرگ او نباید گریست یا حسرت خورد. تن او بیش از آنکه تنی انسانی باشد وسیلهای برای رسیدن به هدفی بوده است. در خود هیچ معنا و مفهومی نداشته است که برای آن ارزشی قائل بود.
با این همه، تروریست انسانی مقدس است. تقدس او آنگونه که دورکهایم به ما آموخته در خارق العادگی اش قرار دارد. بر اساس نظریۀ دورکهایم بنیاد باور دینی بر اساس تمایز بین امر قدسی و امر عرفی قرار دارد. امر قدسی امر خارق العاده است، آنچه که در ورای روزمرگی قرار دارد و نباید به سان جزئی از زندگی روزمره دیده شده و با آن برخورد شود. در مقایسه، امر عرفی درست آن چیزی است که به زندگی روزمره تعلق دارد و بدون آئین و مناسک میتوان با آن برخورد کرد. امر قدسی تا آنجا دارای معنا است که بر تمایزش از مجموعهای گسترده از امور عرفی تأکید میشود. در جامعه شناسی دورکهایم، امر قدسی نماد همبستگی اجتماعی است و برخورد ویژه به آن، به شکل آئینها و مناسک ابزار بازسازی همبستگی است. نشان تقدس تروریست را میتوان در خارق العادگی او یافت. با تروریست گفتگو و مذاکره نمیتوان کرد. با او قراردادی نمیتوان بست. انگیزهها و ذهنیت او دهشتناک هستند ولی اصلا قابل فهم نیستند. او کسی یا چیزی یکسره متفاوت با دیگر انسانها است. انسان است ولی انسان نیست. به این دلیل او از هیچ حقی برخوردار نیست وکسی نیز از او انتظار پاسخگویی به وظایف اخلاقی اش را ندارد. تنها او را میتوان کشت. ولی کشتن او با کشتن دیگران متفاوت است. او را بدون محکومیت میتوان کشت و بهتر آن است که بدون محاکمه کشت. هیچگونه نشانی از مظلومیت (قربانی شدن) نباید در فرایند کشتن او احساس شود و به چشم آید.
با تمام تفاوتی که پناهجو با تروریست دارد، باز این شباهت را با تروریست دارد که او نیز مقدس است. او نیز در ورای دیگر انسانها قرار میگیرد. پناهجو انسانی است فرو کاسته شده به تن، به مجموعهای از نیازها. انسانی است که همه چیز را از دست داده و در جستجوی سرپناهی است. در این موقعیت او موجودی خارق العاده است، متفاوت با همۀ دیگر انسانها؛ کسانی که چیزی بس بیشتر از یک تن و مجموعهای از نیازها هستند و دارای موقعیتی معین در جهان و جامعه. این به پناهجو موقعیتی قدسی میبخشد. پناهجو همۀ مرزها را به شکلی غیر قانونی در نوردیده و به گونهای غیر قانونی در یک کشور-جامعه حضور یافته است. ولی با او نمیتوان همچون یک مجرم برخورد کرد. او در حالی یک شهروند نیست از مجموعه حقوقی برخوردار است. نه به آن خاطر که کسی است بلکه به آن خاطر که کسی نیست. او در لختی و اندام وارگی محض خود انسان است. او قربانی است. دیگر او را نمیتوان از گسترۀ زیست، از سپهر همبودگی حذف کرد. باید به کمک او شتافت.
در هر دو مورد، تقدس پدیده، زمینۀ بازسازی همبستگی اجتماعی را فراهم میآورد. در مبارزه با تروریسم و استقبال از پناهجو جامعه بر ارزشهای (همگانی) خود پای میفشارد. ارزشهای همگانی در بستر زندگی روزمره به حاشیه رانده شدهاند. در زندگی انسانها جاری هستند و بر تصمیمهای آنها اثر مینهد ولی به چشم نمیآیند. در دوران مدرن، در گسترۀ کنشهای روزمره، انسانها قرار است عقلائی رفتار کنند، دیگری را بر خود مقدم شمرند، عدالت را در برخورد با یکدیگر پاس دارند و پی در پی در فرایندی آکنده از بده و بستان به مصالحه تن در دهند. اینها را به گونهای عجیب در چارچوب زندگی ای پیش میبرند که آکنده است از رقابت، طمع کاری، خود محوری، لجاجت، چشم هم چشمی و پیش انداختن خود به بهای زیر پا نهادن حقوق دیگران. بسیاری از اوقات، ارزشها بیشتر رنگ و روی شعار و موازین زندگی آرمانی پیدا میکنند.
زندگیِ پر از فراز و نشیب مدرن و رقابت بر سر منابع محدود گاه جایی برای رعایت و پاسداشت مداوم ارزشها نمیگذارد. در برخورد به تروریست و پناهنده ناگهان اهمیت این ارزشها در قالب کنشهایی چشمگیر و ساختار شکن رخ مینماید. چون پنداشته میشود که ترویست هیچکدام از ارزشهای زندگی مدرن را نمیپذیرد باید کشته شود. زیر پا نهاده شدن ارزشها از جانب او در کنشهایی دهشتناک تأکیدی بر آن میشود که چقدر ارزشها مهم هستند و چقدر ما خود به خود ارزشها را رعایت میکنیم. شکار، تنبیه و کشتن او نیز تأییدی است بر آنکه زیر پا نهادن ارزشها میتواند چه پیامدهایی در بر داشته باشد. برخورد به پناهجو نیز یادآوری این نکته است که یک جامعه هنوز تا به چه حد وفادار به ارزشهای مدنی مشهور به ارزشهای مدرن است. به کسی پناه میدهد که بیگانهای بی همه چیز و فروکاسته شده به تن لخت بیش نیست.
جایگاه دولت ملی
تروریست و پناهجو هر دو چالش مهمی برای دولت ملی هستند. جهان امروز به دولتهای ملی تقسیم شده است. دولتِ حاکم بر یک قلمرو مسئولیت تأمین امنیت، آرامش و حتی رفاه شهروندان را به عهده دارد. جهانی شدن بر میزان قدرت دولت ملی اثر گذاشته است. اقتصادی جهانی موج رکود، بیکاری و تورم و همچنین رونق و اشتغال و ثبات مالی ایجاد کرده آنرا به همه جا گسترش میدهد. حتی فرهنگ و گرایشهای اجتماعی حزر و مدهای جهانی یافتهاند. قدرت دولت ملی در مقابل آنها چندان زیاد نیست. با این حال، هنوز در جهان معاصر، آنگونه که جامعه شناسان بسیاری از آنتونی گیدنز گرفته تا زیگمونت باومن و الریش بک اشاره کرده اند، به دولت ملی به سان آخرین سنگر اِعمال قدرت شهروندان گرد هم آمده در چارچوب یک قلمرو سیاسی نگریسته میشود. شهروندان هنوز چنین دیدگاهی را دارند. دموکراسی مدرن زمینۀ اعمال اردۀ آنها بر دولت را فراهم آورده و آنها انتظار دارند این امکان برقرار بماند.
تروریسم نیرو یا عاملی است که در وهلۀ اول، بنا بر آنچه پژوهشگران اقتدار دولت در قلمرو خود، کسانی همانند استوارت الدن و جان اگنیو، به ما میگویند، اقتدار دولت را به چالش میخواند. تروریسم امروز پدیدهای جهانی است. تروریستها هم در چارچوب دولتهای ملی فعال هستند و هم برون از آن. هم از خانه هایی در مناطق دور و نزدیک کشور و هم از جایی دورافتاده همچون افغانستان یا یمن اقتدار دولتی را در مرکز جهان سرمایه داری، در آمریکا و اروپا را تهدید میکند. با هواپیما و بمبش ناگهان از راه میرسد و خون و وحشت به راه میاندازد. مرزهای دولت ملی مانع و سدی جدی در مقابل حملۀ آنها نیست. همانگونه که اقتصاد، فرهنگ و اجتماعی جهانی شکل گرفته است تروریسم نیز جهانی شده و به اتکای شبکهای جهانی حضوری فراگیر در همۀ جهان دارد. در این پسزمینه دولتهای ملی سیاست و روش برخورد خود را تغییر دادهاند. دولتهای مقتدر ملی دیگر برای مرزهای ملی و قوام دیگر دولتها اعتباری قائل نیستند. آنگاه که یک دولت ناتوان از سرکوب تروریسم است یا برای آنها سر پناهی فراهم میآورد دیگر دولتها حق خود میدانند که نیرو به درون مرزهای آن دولت-کشور گسیل کنند و تروریستها را سرکوب کنند. در درون مرزهای خودی نیز بسیاری از دولت حقوق شهروندان را محدود کردهاند تا بتوانند به گونهای مؤثرتر از رویداد اقدامات تروریستی جلوگیری کرده و تروریستها را سرکوب کنند.
به نظر میرسد دولت ملی (مقتدر) مجبور شده یا به آن سمت رانده شده که اقتدار خود را افزایش دهد. در امور داخلی کشورهایی با دولت ضعیف یا بحرانی دخالت کند، در سطح جهانی مبارزه با تروریسم را پی گیرد و در قلمرو حاکمیت خود مراقبت بیشتری بر رفتار شهروندان بویژه افراد مشکوک اِعمال کند. ولی مجموعۀ این اقدامات نظم و آرامش جهانی و ملی را با بحران روبرو ساخته است. نگرانیهای امنیتی نه کاهش که افزایش یافتهاند. جامعه امنیتی و نظامی تر شده و دولت بیش از پیش وجهی امنیتی و نظامی پیدا کرده است. این تا حدی بین دولت و جامعه شکاف ایجاد کرده است. دولت اجتماعی همه در بر گیرِ دهههای شصت و هفتاد بیشتر هویت دولت امنیتی و نظامی یافته است.
از سوی دیگر، در پی پناهندگی، جمعیت انبوه کشورهای بحرانی، ویران شده از جنگ یا استبدادی خود را ترک کرده خود را به مرزهای کشورهای پناهنده پذیر میرسانند. در مسیر خود مرزهای کشورهایی گوناگونی را بدون برخورداری از اسناد حقوقی لازم در مینوردند. شاید برخی کشورها اجازه عبور به آنها ندهند ولی بسیاری از کشورهای جهان خود را مجبور یافتهاند که به آنها حداقل بطور موقت اجازه ورود و خروج دهند. در گفتمان سیاسی و اخلاقی امروز جهان، آواره یا پناهجو در مسیر دست یابی به پناهندگی حق گذار از مرزهای دولتهای ملی را دارد. برخی دولتها و مردمان اینرا نقض حاکمیت ملی خود میشمرند ولی نمیتوانند در این زمینه برخوردی تند را پیش بگیرند. پناهجو حتی در کشورهایی که در آن حضور مییابد تا پناهندگی دریافت کند تا حد معینی در ورای قوانین ملی قرار میگیرد. در برخی کشورهای اروپای غربی در پی اعتراضهای توده ای، دولت مجبور شده حکم اخراج مصوب مراجع قانونی را لغو کند؛ و در برخی کشورها دولت مجبور شده در واکنش به افکار عمومیِ کشورهای همسایه یا افکار عمومی جهانی (و نه افکار عمومی خودی) نسبت به پناهجویان رویکردی بازتر پیش بگیرد.
دولتهای ملی تا حد معینی اقتدار خود را در مقابل پناهجویان از دست دادهاند. پناهندگی بسان امری اخلاقی و غیر سیاسی ورای اقتدار دولت به سان پدیدۀ سیاسی قرا میگیرد و دولت را مجبور به سازگار ساختن سیاستهای خود با آن میسازد. ولی این تنها بُعد قضیه نیست. پناهندگی اقتدار دولت ملی را افزایش نیز میدهد. دولت مشروعیتی نو در جهان و در داخل پیدا میکند. خود را میتواند به سان میزبان انسانهایی بیگانه، نیازمند مراقبت و بدون ارزش فوری اقتصادی نماد میهان نوازی، لطف و مهربانی به مردم جهان و کشور خود بازشناسد. در عرصۀ جهانی، در رقابت با دیگر دولتهای ملی اعتباری اضافه به دست آورده آنها را به پشتیبانی از سیاستهای جهانی خود فرا خواند. در عرصۀ ملی، دولت خود را محق به در پیش گرفتن سیاستهای مالی و بودجهای خاص میداند. هر آن چه که دولت میخواهد و در پی آن است را میتواند به بهانۀ (تأمین هزینۀ) مراقبت از پناهندگان انجام دهد.
در مجموع، هر چند تروریسم و پناهجویی تهدیدی برای اقتدار دولتهای ملی هستند، هر دو فرصتی گرانبار برای دولتها در زمینۀ مستحکمتر ساختن اقتدار خود فراهم میآورند. مهم آن است که چگونه از هر دو پدیده بهره جست. در خود، هر دو پدیده تهدیدی جدی برای اقتدار دولت هستند. نیرو و گرایشی برون از حوزۀ سیاست ملی و نشأت گرفته از عواملی برون از حوزۀ اقتدار یک دولت ملی را به جان دولت ملی میاندازند. ولی دولتها میتوانند هر دو پدیده را در حوزۀ اقتدار خود ادغام نمایند. مهم برای آنها آن است که هژمونی خود را بر آن دو اِعمال کنند و از آنها برای مستحکمتر ساختن موقعیت خود در درون و برون کشور بهره برند.
تراز بین لذت و درد
در تراز بین لذت و درد، تروریست و پناهجو در دو قطب متضاد تراز جای میگیرند. تروریست کسی است که پنداشته میشود با لذت دست به کنشی میزند که برای دیگران چیزی جز درد و بدبختی در بر ندارد. او کسی است که پنداشته میشود شیفتۀ کنش خود است. بدون دغدغه و بازاندیشی دست به کنشی میزند که شاید بسی از بیشتر از دیگر کنشها دارای پیامدهای گسترده و همه جانبه است. او کسی است که بنا بر جدول اخلاقی طراحی شده از سوی ماکس وبر بر مبنای اخلاق اعتقادی دست به کنش میزند و به پیامدهای کنش خود اعتنایی ندارد. مهم برای او وفاداری به باورهای خود است، نه آن که کنشهایش چه اثری بر زندگی دیگران دارد. بدون تردید او میاندیشد یا میتواند ادعا کند که کنش اش در نهایت خیر یا سعادت دیگران را به ارمغان میآورد. ولی این استباط همگانی از رویکردهای او نیست. او کسی است که پنداشته میشود توجهی به پیامدهای کنشهای خود ندارد.
در پیامد اقدامات القاعده و داعش، امروز بیش از هرگاه دیگر، تروریست کسی است که گمان میرود به چیزی جز خونریزی و نابودی نمیاندیشد. او در پی آن است که دیگران را دچار چنان هراسی کند که دیگر شور و توان ایستادگی نداشته باشند و بدینگونه به شکست تن در دهند. غایت اصلی او پیروزی است. هزینۀ آن برای او مهم نیست. به این خاطر او میتواند حتی جان خود را فدا کند. جانبازی برای او کاری قهرمانانه نیست. به همان گونه که مبارزه نیز برای او نشانی از درد و رنج ندارد. او به آنها همچون عرصههای احساس لذت مینگرد. در آن عرصهها است که او خود را مینمایاند و به خودآمایی دست مییابد. زندگی او در آن عرصهها معنا پیدا میکند. دروازههای سعادت (شخصی) درست در لحظههای اوج مبارزه، به گاه نابودی، کشتار و جانبازی به روی او گشوده میشوند. اگر ما همه به گفتۀ فروید بر رانههای لذت جویانۀ خود مهمیز زده ایم تا به موجودی فرهنگی با تمام ناملایمتیهای آن تبدیل شویم، تروریست کسی است که با فرایند فرهنگی شدن با تفنگ و بمب میجنگد و میخواهد در اوج لذت مرگ را همچون امری کام جویانه تجربه کند.
هراس و انزجار جهان مدرن از تروریست درست ریشه در همین مسئله دارد. مشکل یا مسئله آن نیست که تروریست از خونریزی و نابودی لذت میبرد. در این حد و حدود او را میتوان دیوانه یا شخصیتی شیزوفرنیک خواند. مشکل یا مسئله آن است که تروریست کسی است که آنچه که دیگران باید به اجبار یا با تحمل درد و رنج انجام دهند با شور و سرخوشی انجام میدهد. او پیروزی را میجوید، درست هماگونه که همۀ ما موفقیت را میجوییم. ما نیز زندگی خود را پیرامون کسب موفقیت سازماندهی کرده و حتی جان خود را فدای آن میسازیم. در این زمینه رحم نیز سرمان نمیشود. به رقابت با دیگران بر میخیزیم و ببسیاری را کنار میزنیم تا به مقام و جایگاهی دست یابیم. ما ولی همۀ اینکارها را با درد و رنج انجام میدهیم. کافی است تا دو ساعت زیادتر از معمول کار کنیم یا دو شب بیخوابی بکشیم تا فریادمان بلند شود. ولی بر آن گمانیم که تروریست با دلی خوش از چنین وضعیتی و بدتر از آن استقبال میکند. وحشتناکی او در آن است که به هر گونه درد و رنجی، چه آنچه که بر دیگران هموار میکند و چه آن که خود تجربه میکند، همچون خوشی و لذت مینگرد. به نوعی او نه در جهان واقعی که در جهانی کارناوالی زندگی میکند و در چنین جهانی، همانگونه که باختین روشن ساخته، هر چیز ناممکنی، حالا هر چند بیشتر اوقات به شوخی و مسخره، ممکن است.
در قطب دیگر تراز، پناهجو قرار دارد؛ انسانی که نماد درد و رنج است. پناهجو نه فقط کسی است که از شرایطی دشوار گریخته، بلکه کسی نیز هست که با تحمل دشواری خود را به یک سر پناه رسانده است. او خود به استقبال درد و رنج نرفته است. حتی کوشیده از آن بگریزد و به این خاطر مجبور به تحمل درد و رنج اضافی شده است. درد و رنج به او تحمیل شده است. به هر رو او زندگی را مهم میشمرده است. به این دلیل کشور خود را ترک گرفته و در جایی دیگر سرپناهی جسته است. شور زیستن در جهانی رها از جنگ، ترور و استبداد او را به پیگیری پناهندگی کشانده است. با اینهمه، پناهجو کسی نیست که فقط برای یک زندگی بهتر جای اولیۀ زیست خود را تغییر داده. او شرایطی غیر قابل تحمل را ترک گفته است.
پناهجو تا آن حد توان داشته که خود را به یک سرپناه یا نزدیکیهای آن برساند. شور و توان او محدود است. درد و رنج او را کم و بیش از پای در آوردهاند. به گاه رسیدن به سرپناه باید با او به مهربانی برخورد کرد. امکانات را در اختیار او نهاد تا در جایی جدید به احساس (اقامت در) خانه، احساس که در کشور خود از او دریغ شده، دست یابد. بدون تردید درد و رنج او به ناگهان از بین نخواهد رفت. پندار همگانی آن است که او حتی پس از موفقیت و دریافت پناهندگی در جای جدید هم آثار درد و رنج و ضربۀ عاطفی (تراومای) گذشته را با خود خواهد داشت و هم دلتنگی و احساس غربت زندگی در جای جدید. به شکلی درد از وجود او رخت بر نمیبندد.
در این هیأت، پناهجو ابژۀ واقعی ترحم است. به حال او باید دل سوزاند و به یاری اش شتافت. او تهدیدی برای هیچکس نیست. او حتی اگر بخواهد نیز نمیتواند به کسی یا نهادی ضربهای وارد آورد. در برخورد با او همه میتوانند اخلاقی عمل کرده، مهربان و بخشنده باشند. در جوامع مدرن، همانگونه که گیدنز به آن اشاره کرده است، دیگر، کم و بیش چنین عنصری وجود ندارد. وظیفۀ مراقبت از محرومان و در حاشیه قرار گرفتگان به عهدۀ نهادهای حرفهای سپرده شده است. روانیها و دیوانگان به تیمارستان، بیماران به بیمارستان و افسردگان به دفترهای روان درمانگران فرستاده میشوند. میتوان به حال آنها دل سوزاند و برای آنها کاری کرد ولی مهمتر در این زمینه آن است که نهادها کارکردی بهتر و کارآتر پیدا کنند. ترحم و کمک فردی امری عقلائی نیست چرا که مشکلی را حل نمیکند. این وضعیت باعث شده که در جامعۀ مدرن ابژهای برای ترحم و رویکرد اخلاقی باقی نماند. در حوزۀ خصوصی میتوان گاه چنین ابژهای را نزد همسر، فرزند، همسایه یا حتی هم شهری خود یافت ولی نمیتوان آنها را ابژۀ رویکردی اخلاقی دانست. در حوزۀ عمومی، عرصۀ کارکرد اخلاق، به سختی میتوان نشانی از آن یافت. نتیجه چیزی جز سرگردانی و پوچی اخلاقی نیست.
در وجود پناهجو این سرگردانی به اتمام میرسد. به او میتوان بگونهای بی شائبه ترحم ورزید. چنین ترحمی را میتوان به قربانیان سیل، زلزله و سونامی در مکانهای دوردست جهان نیز داشت ولی در حالیکه به ارادۀ خیر پناهجو (در جهت رهایی خود) میتوان مطمئن بود به نیت خیر قربانیان فجایع طبیعی نمیتوان مطمئن بود. میتوان نگران بود که قربانیان فجایع خود با کاهلی و تنبلی در رویادا فاجعه نقش داشتهاند و دلسوزی و کمک به آنها فقط تنبلی و کاهلی آنها را افزایش خواهد داد.
مشهورترین فیلسوف اخلاق جهان معاصر، امانوئل لویناس، چهره (دیگری) را برانگیزانندۀ انسان به کنش و پذیرش مسئولیت اخلاقی میداند. به باور او، چهره آسیب پذیری دیگری را آشکار ساخته، انسان را بطور مستقیم مخاطب قرار داده، به احساس مسئولیت اخلاقی فرا میخواند. چهره وجود انسانی دیگری را، حساسیت به درد و رنج او را مادیت میبخشد. چهره فقط در وجود کسی خاص، آشنا یا با رفتاری خاص، این نقش را ایفا نمیکند، بلکه از آنِ هر دیگری ای است و هر چهره برانگیزانندۀ مسئولیت اخلاقی انسان است. به این دلیل مسئولیت انسان در قبال دیگران امری جهانشمول است و همه را در بر میگیرد.
لویناس به نکتۀ مهمی اشاره دارد ولی مشکل آن است که در دوران مدرن انسانها دیگر چهرۀ خود را از دست دادهاند. هر کسی امروز ماسکی بر چهره دارد و پشت آن پنهان میماند. ما نه با افراد و اشخاص که با نقشها، عنوانها و مقامها روبرو هستیم و سر و کار داریم. کمتر کسی نیز حاضر است تا ماسک را کنار زند تا چهره خود را بنماید. انسانها در چارچوب نقش و مقام زندگی خود را پی میبرند. چهرۀ ابعادی از وجود آنها را باز مینماید که آنها نمیخواهند خود را به آن صورت در جامعه باز یابند. آنها نمیخواهند به سان انسانی ضعیف، متفاوت یا منحرف شناخته شوند. در این میان پناهجو کسی است که با چهرۀ خود در جامعه (جدید) حضور پیدا میکند. او وجود و درد و رنج خود را آشکارا به نمایش میگذارد. برای اخذ پناهندگی او باید خود را بنمایش بگذارد. جامعه حق دارد از جوانب زندگی و هویت او بپرسد. این درست چیزی است که از او یک چهره و ابژۀ رویکرد اخلاقی میسازد.
با پناهجو اخلاق لنگرگاهی در جامعۀ مدرن پیدا میکند. ولی چه نیازی به اخلاق و در آن رابطه به وجود پناهجو است؟ آین نمیتوان بدون رویکرد اخلاقی زندگی را پیش برد؟ بدون تردید میتوان زندگی را بدون کاربرد اخلاق در حوزۀ عمومی پیش برند. ولی زندگیِ مدرن انسانها را محکوم به تنهایی، انزوا و از خود بیگانگی ساخته است. کار و (ایفای) نقشهای اجتماعی متفاوت زندگی و وجود همه را در خود بلعیده است. در حوزۀ عمومی همه خود را انسانهایی ناتوان و بدون اعتماد به نفس مییابند. خود را گاه حتی ناانسان احساس میکنند. به صورت موجودی با رویکردی اخلاقی میتوان بر این احساس غلبه یابند و به ناگهان خود را انسانی کامل با وجود و مسئولیتی معین در جامعه احساس کنند. اخلاق برای همه آن فرصت را فراهم میآورد که خود را وجودی با حس و حساسیت انسانی، موجودی تأثیر گذار، کسی دارای توان داوری و کنش بر مبنای آن احساس کند.
ادغام در کارکرد سرمایه داری
ما امروز در جهانی زندگی میکنیم که در تمامی وجوه خود به تسخیر سرمایه در آمده است. زندگی کم و بیش بطور کامل در کارکرد سرمایه ادغام شده است. کار دستمزدی تنها راه تأمین معیشت و هزینۀ زندگی است و برای بر آوردن نیازهای خود باید به بازار مراجعه کرد. همه چیز تبدیل به کالا و خدمات مصرفی شده است. از نان قوت روزانه تا کاشانۀ زیست، از جشن تا عزا، از لذت جنسی تا خواب خوش، همه، خدمات و کالاهایی قابل خرید و فروش در بازار هستند. برای برخی یا شاید بسیاری، این تحول زندگی را آسانتر، پر هیجان تر و دوست داشتنی کرده است. همه چیز در دسترس قرا گرفته و امکانپذیر شده است - البته اگر انسان از امکانات لازم برای خرید آنها برخوردار باشد. در این پسزمینه، امروز، مردم دست به هر کاری میزنند تا امکانات لازم را (برای حضوری فعال در بازار) به دست آورند. این خود وسیله و زمینهای شده برای تسلط هر چه بیشتر سرمایه و چرخۀ کار مزدی و مصرف بر زندگی مردم.
تروریست و پناهجو دو شخصیت برونی نظم سرمایه داری هستند. تروریست نه کار میکند و نه در دخمههای محل زیست خود مصرف کننده (شاخصی) است. او، تا آنجا که جامعۀ مدرن میشناسدش، دشمن قسم خوردۀ نظام حاکم بر جهان است و هیچ علاقه و انگیزهای برای ایفای نقش در ساز و کار سرمایه داری ندارد. پناهجو نیز عنصری برون افتاده از نظم جهانی است. در آورگی او نه کار دارد و نه منابع لازم برای حضور در بازار. بر خلاف تروریست او اینرا آگاهانه و هدفمند انتخاب نکرده بلکه مجبور به تحمل آن شده است. از آن نیز گریزان است. براه افتاده و آمده است تا سرپناهی بجوید، تا بتواند کار کند و با دستی پر روانۀ بازار شود.
پناهجو مشکل موقتی نظم جهانی متکی بر حاکمیت سرمایه است. به او میتوان پناه داد و سپس به سرعت در ساز و کار سرمایه داری ادغام کرد. تروریست مشکل بزرگتری برای نظم جهانی است. او خروج از نظم را برگزیده است. نه کار میکند و نه در بازار حضوری جدی دارد. ولی او دشمن است و اینرا میتوان از او انتظار داشت. دشمنی او اصلا امری ارزشمند است. عدم حضور او در چرخۀ کار و مصرف سرمایه داری نشان از درستی کارکردی و اخلاقی این چرخه دارد. او باید به سان عاملی دهشتناک و خونریز با آنچه برای دیگران آسایش، هیجان و زیبایی ایجاد میکند سر ناسازگاری داشته باشد.
با همۀ ناتوانی پناهجو و مقاومت و دشمنی تروریست، باز سرمایه داری آنها را در ساز و کار خویش ادغام میکند. پناهجو آنهنگام که سر پناهی یافت نیروی کاری است که در ارزانی ناشی از بیگانگی و سرگشتگی بهترین زمینه را برای افزایش نرخ سود و سرمایه گذاریهای جدید فراهم میآورد. میتوان مشکوک و چه بسا مطمئن بود که سرمایه داری در غرب پناهندگان را نیروی کار ارزانی میبیند که نه در کشورهایی دور که در شهرهای کوچک و بزرگ غرب میتوانند استثمار شوند. پناهجو همچنین میتواند خود به کالای مصرفی تبدیل شود. سرمایه داری پناهجویی را به صورت یک پدیدۀ حسی-عاطفی به تودههای مردم میفروشد. رسانهها با گزارش و مطرح کردن وضعیت آنها مخاطب جذب میکنند تا در آن بستر نفوذ و موقعیت خود را میان تودهها تحکیم بخشند. رسانهها وضعیت پناهجویان را نه همچون یک داده یا واقعیت که همچون یک کالا با بسته بندی حسی-عاطفی به توده مردم ارائه میدهند. آنها را همچون موجوداتی ناتوان، دردمند و سرگشته، ابژۀ محض ترحم به نمایش میگذارند.
همین را حتی دربارۀ تروریستها نیز میتوان ابراز داشت. تروریست از سوی رسانه ها، مؤسسات پژوهشی و شرکتهای فعال در عرصۀ نظامی به سان یک کالای مصرفی عرضه میشود. آنها تروریست را موجودی دهشتناک، خونریز و نابودگر معرفی میکنند. در این چارچوب تروریست کالایی است که باید مصرف شود تا هیجان برخاسته از تعلیق و وحشت را تجربه کرده و به اتکای آن ارزش امنیت و آرامش زندگی روزمره را دریافت. اقدام تروریستی وحشت برانگیز است. در این حد و حدود باید از آن هراسید، ناراحت شد و از برخورد با آن پرهیز کرد. ولی شهروندان جوامع مدرن در جریان آن قرار میگیرند نه برای آنکه آنرا بفهمند یا درکی بهتر از چگونگی رویداد آن پیدا کنند (و در نتیجۀ در زمینۀ پیشگیری آن بکوشند)، بلکه برای آنکه واکنشی حسی به آن داشته باشند. از آن بهراسند و ارزشی جدید و اضافی برای امنیت و آرامش حاکم بر زندگی خود قائل شوند.
چهره-نمادها
جهان معاصر جهانی بس شگفتی آفرین است. ما در این جهان دو چهره تروریست و پناهجو داریم. یکی نماد ویرانی و خونریزی است و وحشتی که از برخورد با او احساس میکنیم و دیگری نماد درد و رنج و احساس ترحمی که این درد و رنج در وجود ما بر میانگیزد. یکی دشمن است و دیگری دوست. یکی کسی است که از تن خود جدا شده ولی باید در تنامندی خود بدون هیچ چند و چونی به هر شکل ممکن کشته شود، دیگری کسی است همه تن و در تنامندی خود مخاطب کنش و برخورد دیگران. هر دو چهرههای شناخته شدۀ عصر هستند. ولی چرا ما فقط چهره-نمادهای وضعیتهای منفی و احساسات برخاسته از آن داریم و هیچ چهره-نمادی برای شادی (یا احساس شادمانی و خوشی) نداریم؟ نه نمادی جهانشمول برای سرخوشی و شادی داریم نه نمادی برای بلاهت و دیوانگی تا ما را بخنداند و شاد کند. همۀ چهرهها و انسانهای مطرح پیرامون ما انسانهایی گرفته و جدی هستند. همه هدفمند دنبال کار و زندگی خود و متمرکز بر رسیدن به اهداف خود هستند. هیچکس انگار وقتی برای شادی ندارند. شادی و خنده اینجا و آنجا در زندگی آنها بروز مییابد ولی نه تا آن حد که کسانی چنان شاد و خندان باشند که نماد آن شوند.
ما امروز گروه سرشناسان (سلبریتی ها) را داریم. رسانهها شب و روز از آنها میگویند و مینویسند. بسیاری کوچکترین جزئیات زندگی و شخصیت آنها را به دقت دنبال میکنند. ویژگی و هویت اصلی آنها آن است که انسانهایی موفق و شناخته شده هستند و از امکانات مالی و مادی چشمگیری برخوردارند. آنها نه نماد شادی و خوشی که نماد موفقیت و شناخته شدگی هستند. بسیاری از اوقات زندگی آنها آکنده از درد و بدبختی است و اصلا بیگانه با مشکلاتی همچون اعتیاد، بیماری، طلاق و بزهکاری نیست. لحظهها و موقعیتهای آکنده از شادی و خوشی در زندگی آنها کم نیست ولی این چیزی نیست که آنها با آن شناسایی میشوند. وجه بارز وجودی آنها بازشناخته شدگی است. آنها کسانی هستند که میتوانند مطمئن باشند وجود دارند. ما دیگران گاه هیچ نشانی از آنکه وجود داریم و هستیم در دست نداریم. در خیل جمعیت جمعیت گم هستیم. نه کسی ما را میشناسد و به جا میآورد و نه کسی به ما و درد و رنج یا شادی و خوشی ما توجهی دارد. بر عکس، سرشناسان در کانون توجه جهانیان قرار دارند. سرشناسی آنها را به سرشناس، به آشنای همه، تبدیل کرده است. آنها موجوداتی خارق العاده هستند. از عهدۀ کاری بر آمدهاند که از ما بر نمیآید. به آنها به سان نماد بر آورده شدن آرزوهایی مینگریم که خود به سختی از عهدۀ برآورده کردن آنها بر میآییم.
پرسشی که بر جای میماند و عمده میشود آن است که چرا چهره-نمادِ شادی در جهان معاصر نداریم. پاسخ را شاید بهتر است در نظریۀ روحیۀ سرمایه داری ماکس وبر و مکملهای آن یعنی دو نظریۀ دانیل بل دربارۀ تناقضهای فرهنگی سرمایه داری و لوک بولتانسکی دربارۀ روحیۀ جدید سرمایه داری جست. روحیۀ کلاسیک سرمایه تا میانۀ قرن بیستم متکی بر باور پروتستانتی ارزشمندی کار سخت، انضباط، دقت و محاسبۀ عقلائی بود. وظیفۀ انسان در زندگی اینجهانی شکوفا ساختن جهان آفریده باری تعالی بود و این به وسیلۀ کار و برنامه ریزی عقلائی انجام میگرفت. صرفه جویی، امتناع از لذت و سرمایه گذاری عقلائی منابع تولید شده در جهت فزونی آن غایت کنش انسان بود. از میانۀ قرن بیستم در این روحیه شکاف به وجود آمد. مصرف گرایی، نرمش پذیری و کنشگری مبتنی بر شور اهمیت پیدا کردند. اکنون نه خویشتداری و مهار خود که کنش بر مبنای غریزه، لذت جویی و شورمند مهم هستند. کنشگر قرار است با تمام وجود خود و آنچه که هست در کارکرد ساختار اجتماعی و اقتصادی جامعه حضور داشته باشد.
سرمایه داری چه در دوران کلاسیک خود و چه در دوران معاصر با شادی و همچنین بلاهت و دیوانگی سر سازگاری ندارد. نه اینکه کنشگران را اندوهناک بخواهد. نه. سرمایه داری به کنشگرانی سرزنده و پر شور نیاز دارد. ولی شخصیت مطلوب آن کنشگری شاد یا ابله و دیوانهای سر در گم نیست. شاد کسی است که به آرزوی خود رسیده است، که در خوشی و خشنودی از وضعیت خود بسر میبرد. او شوری به فراروی از موقعیت خود ندارد. او نیاز و علاقهای به کار، تلاش برای مهار درد و رنج یا حتی میلی به برآورده شدن غریزههای خود ندارد. او به همه چیز رسیده است و در اوج خوشی بسر میبرد. در لحظۀ شادی، تولید و مصرف برای او امور فرعی زندگی هستند. در یک کلام، او عنصری خطرناک برای نظمی است که بر مبنای دخالت و کنشگری همه جانبه انسانها در سازکار اقتصادی جامعه استوار است. دیوانه یا ابله نیز موجودی غیر عقلائی، سردرگم و گیجی که عقلانیت، نظم و کارآمدی نظام سرمایه داری را با خطر مواجه میسازد.
بهتر آن است که مدام تصویر تروریست و پناهجو مقابل چشمان و ذهن ما باشد. در هراس از وحشت آفرینی یکی و در ترحم به درد و رنج دیگری دست به کوشش میزنیم تا اولی را از تلاشهایش بازداریم و به دومی یاری رسانیم. تروریست ما را به خشنودی از موقعیت خود و پناهجو ما را به غرور اخلاقی از احساسات عاطفی خود میرساند. بهتر آنکه کسی شاد پیرامون ما نباشد تا به انزجار از خود و شرایط زندگی خود و تصمیم به دگرگون ساختار آن نرسیم.
جمعبندی: چه کسی تروریست یا پناهجو است
تعیین مصداق تروریست و پناهحو کاری هم آسان است و هم سخت. آسان چون تروریست و پناهجو با کنش و ادعای خود (در فضای عمومی) هویت خویش را فریاد میزنند و سخت چون کنشها همه تفسیر بردار هستند و هر ادعایی را نمیتوان همچون حرف راست پذیرفت. بگونهای ساده میتوان هر کسی که از خشونت برای دامن زدن به تغییرات بهره میجوید را تروریست دانست و هر آوارۀ جویای سرپناه را پناهجو. ولی از آنجا که منابع برای دشمنی و دوستی محدود هستند نمیتوان گروه بزرگی از مردمان را به سان تروریست یا پناهجو بازشناخت. گستردگی بسامد، یک پدیده را خود بخود به امر بهنجار تبدیل میکند. باید محدودیت ایجاد کرد تا گروه خُرد باقی بماند. دستگاهی پیچیده باید ایجاد شود تا مشخص کند چه کسی تروریست است و چه کسی مبارز صِرف و چه کسی پناهجو است و چه کسی سؤاستفاده چی از حق پناهندگی.
بیشتر بخوانید انسانِ آواره و امید گذر از مرزهای ممنوع پروندهای برای بحران آوارگی، پناهجویی و پناهندگی |
برخورد ساده جنبههای مثبت و وسوسه آمیز خود را دارد. برای تضمین نظم و ثبات بهتر آن است که هر چالشگری را متهم به تروریسم ساخت و در صدد نفی و نابودی او بر آمد. و برای گسترش اقتدار و میزان دربرگیرندگی نظم هر جویای سرپناه را به سان پناهجو پذیرفت. هر مبارز رادیکالی از روبسپیر گرفته تا ماندلای زندانی را میتوان تروریست خواند و هر حضور یافته در مرزها و قلمرو کشور را پناهجو بر شمرد. برخورد ساده همواره برخوردی شفاف و کارآمد است. با آن میتوان جهان را به دستههای قطعی گوناگون رده بندی کرد و با هر رده برخورد معینی را پیش برد.
با این حال نمیتوان هر چالشگری حتی چالشگر رادیکال را تروریست خواند. بدترین چالشگر نظم مدرن، به گفتۀ مارکس و مارشال برمن خود مدرنیته است؛ مدرنیتهای که مدام همه چیز را با بیرحمی ویران و نوسازی میکند. هر جویای سرپناه را نیز نمیتوان پناهجو خواند چون مدرنیته خود، به تعبیر پیتر برگر و یارانش در وجود ذهنیت و انسانی بی خانمان تجلی مییابد، انسانی که همۀ پیوندهای سنتی اش را در فرایند نوسازی و نو آفرینی از دست میدهد. در یک کلام تروریست تر و پناهجو تر از مدرنیته وجود ندارد. به این خاطر الزامی است که تعریفی محدود و پیچیده از تروریسم و پناهجویی به دست آید تا دیگر لازم نباشد با کلیت مدرنیته در افتاد. ولی مگر نگفتیم مدرنیته نیرویی ویرانگر و بی خانمان ساز است. پس میتوان آنرا نیرویی دانست که همزمان به دنبال آن است که از همه تروریست و پناهجو بسازد (تا یا نابودشان کند یا رهایشان سازد).
نظرها
خرد نقّاد
سلام دوستان در فرهیختگی و تیزبینی جناب محمودیان تردیدی نیست امبا زبان نوشته های ایشان بغرنج و رماننده است به گمانم باید برای تعدیل این مشکل چاره ای بیندیشیند اوقات خوش