•داستان زمانه
شکوفه تقی: ژاکت بیدزده
مثل این بود که در مسابقه سلیقه شرکت کرده بود. ناگهان متوجه سوراخی در ژاکت صورتیاش شد. از درد صورتش فشرده شد. روی صندلی نشست.
چترش را با دقت تکاند. با احتیاط بست. با تأنی در جاچتری کنار در گذاشت. چکمههای خیس، اما تمیز و واکس زدهاش را روی پادری جفت کرد. دولا شد پاکشان کرد. دوباره جفتشان کرد. دستکشهایش را در کلاهش گذاشت. موهایش را در آینه مرتب کرد. شال گردنش را تا کرد روی دستکش گذاشت. میزان نبودند. دوباره مرتب کرد. مثل اینکه داشت در برابر کسی نمایش نظم میداد، یا در مسابقهی سلیقه شرکت کرده بود. بعد بارانی، کت و ژاکتش را در آورد. ناگهان متوجه سوراخی در ژاکت صورتیاش شد. با انگشت آن را وارسی کرد. از درد صورتش فشرده شد. روی صندلی نشست. دوباره سوراخ کوچک را امتحان کرد:
«بید زده! خانم دکتر!»
سوراخ را بزرگتر کرد: «بید!!» مثل اینکه خیانتی بزرگ را کشف کرده بود. دنبال سوراخهای دیگر گشت. چند سوراخ دیگر پیدا کرد. رنگش مثل گچ، سفید شد. «کشمیره. چهل سال ازش مثل جونم نگهداری کردم.» اشکش سرازیر شد. ژاکت را در آغوش گرفت. مثل کودکی نوازش کرد. سوراخها را یکییکی امتحان کرد: «ببخشای عشق، ببخشای.» به هقهق افتاد.
دکتر با ملایمت دستش را روی شانهی پیرزن گذاشت: «نیمتاج خانم این فقط یک ژاکته.»
«شما نمیفهمید! این دوست منه! دوست منه! سالها تو بغلش گریه کردم.» جملهی آخر را فریاد کشید. با مشت روی پایش کوبید. «حالا چکار کنم؟»
دکتر با همان نرمش دستش را گرفت: «حالا بفرمائید توی اتاق بعد رفوش میکنید.»
پیرزن مثل کودکی با چشمهای خیس در صورت دکتر نگاه کرد. وقتی بلند میشد هنوز شانههای استخوانیش میلرزید. با پشت خمیده در حالیکه ژاکت را روی لبهایش فشار میداد به اتاق آمد.
«چه موسیقی رمانتیکی چوپانه!»
«منظورتان شوپنه؟»
«بله... بله. شوپن شوپن!» ناگهان گونههایش گل انداخت. مثل اینکه بوی گلی به مشامش خورده باشد: «هیممممم بهشت! چه بخار خوبی از قوری میآد، این چای چه عطر خوبی داره، آدم دلش میخواد پرواز کنه.»
ژاکت از دستش افتاد. چرخی دور خودش زد و چرخی دیگر. چند بار پایش را روی ژاکت گذاشت. بعد با چهرهی برافروخته و چشمهای خندان روی مبل نشست. صورتش جوان، پوستش سفید و شفاف، لبهای نازکش آلبالویی شده بود. شوقزده به دکتر نگاه کرد:
«نمیدونید چقدر خوشحالم که دوباره میبینماش، بالاخره بعد از سی سال دوباره پیداش کردم. امروز اومدم همینو بگم. این آهنگو یک کمی بلند کنید!»
بلوز تریکوی شیری رنگش را هم در آورد. یک زیرپوش سفید رکابی بازوهای چروکیدهاش را به رخ میکشید.
«سرما میخورید!»
پیرزن به قوری چای که روی میز بود خیره مانده بود. دکتر با احتیاط ژاکت بیدزده را از روی زمین برداشت تا کرد، روی دستهی مبل گذاشت. نیمتاجخانم حرکتی ناخواسته به آرنجش داد ژاکت دوباره افتاد.
«امروز اومدم دربارهاش با شما حرف بزنم. از همون اول آقا و باشخصیت بود. کفشهاش هیچ وقت از برق نمیافتاد. ناخنهایش مرتب بود. دستهایش قشنگتر از دستهای یک زن. همیشه بوی خوب میداد. هنوز هم همونطوره.»
دکتر با احتیاط پتویی را از پشت مبل برداشت روی شانهی عریان پیرزن انداخت. لیوانی که کنار قوری بود را در دسترس قرار داد.
نیمتاجخانم انگشتهای کشیده و زیبایش را نزدیک قوری که روی منقل شمعی قل میزد گرفت. نفس عمیق و خوشبختی کشید، سرگرم تماشای دانههای برفی که روی شیشه سر میخورد شد. دکتر نگاهش میکرد. چشمهای پیرزن برق میزد. لبهایش فشرده شده بود و پتو از دور شانهاش روی مبل افتاده بود.
«همون چهل سال پیش براش همه چیزو تو نامه نوشته بودم. من فقط احساساتمو با نامه میتونم نشون بدم. جوابمو نداد. از آبروریزی میترسید؛ نه برای خودش برای من. بالاخره با شوهرم همکار بود.»
نیمتاجخانم برای خودش چای ریخت. انگشتهای لرزانش را دور لیوان قفل کرد و آه کشید:
«شوهرم دلش نمیخواست دربارهی گذشته چیزی بشنوه. حوصلهی حرفو نداشت. عوضش احساسشو با هدیه نشون میداد. هرچه خریده من تا به حال مثل جونم نگهداری کردم.»
ناگهان وحشتزده به اطراف نگاه کرد. تازه متوجه لختی خودش شد. لیوان چای را نخورده روی میز گذاشت و پتو را دورش پیچید:
«ژاکتم کو؟»
دکتر ژاکت صورتی را از روی زمین برداشت، روی پایش گذاشت. پیرزن مثل کودکی در آغوشش گرفت، بعد پوشید:
«یک روز خیلی تنها بودم. شوهرم هم که اونجوری.»
«چه جور؟»
با بدگمانی دکتر را نگاه کرد و ادامه داد:
«با یک پرستار...» حرفش را عوض کرد: «پرستارها همیشه دورش بودند... یک روز رفتم توی یک کافه تریا نشستم. مثل همین امروز هوا برفی بود. هنوز موسیقی که اونروز شنیدم توی گوشمه. این موسیقی رو بی زحمت کم کنید! یک دفعه دیدم اومد. حالا ده سال از اون ماجرا گذشته بود شاید هم بیشتر حسابش از دستم رفته. آمد یک راست جلوم نشست. هیچی نتونستم بگم. فقط گریه کردم. دستهامو گرفت بوسید. اون دفعه، اولین بار بود که با من مینشست و دو سه کلمهای حرف میزد. دیگه پرستارها مهم نبودند. اصلا بهشون فکر نمیکردم. ما دوتا بعد از اون همدیگرو مرتب میدیدیم. در همون حد که گفتم. من میرفتم همونجا مینشستم اون هم میاومد، یک قهوه من میخوردم. یک کمی درد دل میکردیم و خداحافظ. برای آخرین بار هم توی همون کافه دیدمش. خوشش نیامد من دوباره حامله شده بودم. گفتم دست خودم نبود. اتفاقی بوده. دیگه بعد از اون ندیدمش. بعدش هم انقلاب شد ما اومدیم.»
اشک صورت نیمتاجخانم را پر کرده بود. با صدای بلند گریه میکرد. مدتی طول کشید تا گریهاش بند آمد.
موسیقی تمام شده بود. نیمتاجخانم دوباره داشت بیرون را تماشا میکرد. ناگهان پیر و چروکیده شده بود: «حالا دوباره پیداش کردم همینجا توی این کشور! یعنی اون منو پیدا کرده! نگاه مشکیش هنوز مخملیه، دستهاش قشنگ، بوش خوب، مهربون، فقط باهم میرقصیم. گاهی هم شام میخوریم.»
«قیافهاش با چهل پنجاه سال پیش فرق نکرده؟»
پیرزن برای لحظاتی مردد ماند:
«خب حتما موهاشو رنگ میکنه،» بعد نگاه مشکوکی به دکتر انداخت: «با دخترم حرف زدید؟ گفته باباشون ...» حرفش را خورد
و ژاکت را از تنش کشید. سوراخهایش بازتر شد. «میدونم هنوز عاشقمه. منهم دوستش دارم. میپرستمش. بهش گفتم. گفتم دیگه بچههامون بزرگ شدن. من و ایرج هم از هم جدا شدیم.» جمله آخر یکباره با گریه از دهانش بیرون پرید. میترسید با ادای آن واقعیت پیدا کرده باشد. باوحشت به طنین صدایش در اتاق نگاه کرد. انگشتش در یکی از سوراخهای بیدزده ماند.
داستان ژاکت بیدزده را با صدای نویسنده بشنوید:
نظرها
نظری وجود ندارد.