ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

•داستان زمانه

بهرام مرادی: لوکیشنِ عشق‌ناباوری

زن می‌نویسد «نمی‌دونستم منکرِ عشق می‌تونه نازک‌دل هم باشه.» و بلافاصله پشیمان می‌شود. ادامه می‌دهد «این نبردِ من با منه.» مرد می‌نویسد «نبردِ من هم هست.»

برای دخترِ‌ آبان

زن می‌نویسد «آمدن یا نیامدن‌م پیشِ تو می‌تونه معناهای زیادی داشته باشه. من نیامدن رو انتخاب کردم.» پیام را می‌فرستد. دهان باز می‌کند تا نفس با فشار بیرون بریزد. مرد با دیدنِ پیام روی صفحه‌ي موبایل جامی‌خورد. می‌نویسد «و با این چیزی که این وسط هست و داره پایمال می‌شه چه می‌کنی؟» زن می‌نویسد «چی این وسط هست؟» مرد می‌نویسد «یه انرژی‌ی مالیخولیایی که از لحظه‌ی اول بینِ من و تو جریان پیدا کرده.» زن می‌نویسد «مالیخولیا رو دوست ندارم.» مرد می‌نویسد «اما موجودیتِ‌ انرژی رو نمی‌تونی انکار کنی.»

نکته‌بینی‌های مرد، زن را عصبانی می‌کند. مرد ادامه مي‌دهد «این انرژی اگه جاری نشه، تبدیل به گندابی می‌شه که نفس‌کشیدنو برای هر دومون مشکل می‌کنه.» زن می‌نویسد «نمی‌دونستم منکرِ عشق می‌تونه نازک‌دل هم باشه.» و بلافاصله پشیمان می‌شود. ادامه می‌دهد «این نبردِ من با منه.» مرد، تلخ از جمله‌ی قبل، می‌نویسد «نبردِ من هم هست.» زن می‌نویسد «اگه هست، همه‌ي لحظاتی که کنارت بودم و می‌تونستیم حرف بزنیم سکوت نمی‌کردی.» مرد می‌نویسد «تو خشمگینی، من سرگشته. بیا با هم راهی برای آزادکردنِ این انرژی پیدا کنیم.» زن می‌نویسد «مگه راهی هست؟» مرد می‌نویسد «بیا از نو شروع کنیم.» زن می‌نویسد «از کجا؟» مرد می‌نویسد «از شبِ اول.» زن می‌نویسد «نه. جلوتر بیا.» مرد می‌نویسد «من شبِ اولو دوست دارم چون خودت بودی و فرار نمی‌کردی.» و تا زن به فرارهاش ادامه ندهد، می‌نویسد «من و خواهرم جلوی خونه‌ي تو ایستادیم تا برسی. او هیچ‌وقت از تو برام نگفته. از اتومبیل که پیاده می‌شی توی دل‌م می‌گم وائو چه شهزاده‌یی.» زن می‌نویسد «تو دل‌م می‌گم چه مردِ خوش‌استیلی. فکر می‌کردم با مردی جاافتاده و شکم‌گُنده روبه‌رو می‌شم.» مرد می‌نویسد «با او روبوسی می‌کنی. من دست دراز می‌کنم، تو بغل‌م می‌کنی. یه ناقوس تو مغزم می‌ترکه.» زن می‌نویسد «سعی می‌کنم هیجان‌م لو نره. نتیجه: می‌گم وائو چه کفش‌های زیبایی دارین.» مرد می‌نویسد «قدم‌زنان می‌ریم طرفِ‌ خیابان‌های شبِ شهرِ رویایی‌ی تو. و تو شونه‌به‌شونه‌ي من حرکت می‌کنی.»

بهرام مرادی، نویسنده

زن می‌نویسد «یادم نمی‌آد چی، ولی یه چیزی می‌گم که تو می‌گی دعوای نسل‌ها رو راه ننداز که دعوامون می‌شه.» مرد می‌نویسد «توی رستوران کنارم می‌شینی. بی‌وقفه حرف می‌زنی.» زن می‌نویسد «آخه می‌خوام یخ‌تو بشکنم، خیلی جدی هستی.» مرد می‌نویسد «شیطنت‌آمیز می‌پرسی نسلِ شما چه‌جوری دعوا می‌کنه؟ می‌گم نسلِ من به نسلِ‌ تو، یه خبطِ تاریخی بده‌کاره که شماها هم جورشو می‌کشین.» زن می‌نویسد «توی دل‌م می‌گم تا حالا ندیدم یکی از این نسل این‌قدر جُربزه داشته باشه که به خبط‌ش اعتراف کنه.» مرد می‌نویسد «حسرتی عمیق می‌پیچونه منو. ناقوس باز هم می‌نوازه. پُرطنین‌تر. و هشدارانگیز.» زن می‌نویسد «کارهای عکاسی‌مو نشون‌ت می‌دم. با دقت و علاقه نگاه می‌کنی. تحسین‌م می‌کنی. از میزِ بغلی که زن و مردی پشت‌ش نشستن و سرشون به حرافی گرمه نون کِش می‌ری...» مرد می‌نویسد «می‌گی وائو این مردِ‌ منه. من هم‌چین مردِ راحتی می‌خوام.» زن می‌نویسد «من اینو می‌گم؟ حتمن مست ام.» مرد می‌نویسد «سه تایی‌ ملنگ ایم. یه عکس فرستادی که تو دست انداختی دورِ شونه‌ی من و لب‌خندی دلربا روی چهر‌ه‌ات نشسته.» ‌زن می‌نویسد «موبایل‌مو می‌دم به یه نفر ازمون عکس بگیره. من کنارت ایستادم. تو دست‌تو گذاشتی دورِ‌ شونه‌ي من. خواهرت عقب‌تره و تو دست‌شو گرفتی.» مرد می‌نویسد «می‌ریم یه بار. گروه جَز دارن می‌زنن. تو می‌ری وسطِ نوازنده‌ها و با خواننده‌ی گُنده‌ي سیاه می‌رقصی. بعد که برمی‌گردی منو بغل می‌کنی. توی آهنگِ بعدی دست‌مو می‌گیری و می‌کشونیم وسط.» زن می‌نویسد «عالی می‌رقصی، اروتیک. گُر می‌گیرم. هی صورت‌تو نزدیک می‌کنی انگار همین آن و دَمه که ببوسیم. می‌میرم و نمی‌بوسیم.» مرد می‌نویسد «خودمو کنترل می‌کنم چون فکر می‌کنم خیلی زوده.» زن می‌نویسد «وقتی هم برمی‌گردیم خونه‌ی من، سعی می‌کنم به‌ت برسونم که بمونی.» مرد می‌نویسد «باز هم فکر می‌کنم خیلی زوده.» زن می‌نویسد «لعنتی (به‌قولِ تو) هیچ‌وقت هیچی دیر یا زود نیست.» کلمات و رفتارِ زن، مرد را در تردیدی دایمی نگه می‌دارد. می‌نویسد «الان چی؟» زن می‌نویسد «الان که دوی صبحه. نمی‌شه.» مرد می‌نویسد«پس باز هم می‌پیچونی منو.» زن می‌نویسد «آخه با چی می‌آی؟» مرد می‌نویسد «بلاخره یه چارچرخه‌یی پیدا می‌شه. الان راه می‌یفتم.» زن می‌نویسد «نه دیوونه. گُم می‌شی. می‌آم دنبال‌ت.» مرد می‌نویسد «دست‌به‌سرم می‌کنی یا پایه‌یی؟» زن می‌نویسد «امتحان‌ش مجانی‌یه.» مرد می‌نویسد «وای به حال‌ت اگه این دفعه منو بپیچونی. کاری می‌کنم که فُک‌های ساحلِ لوکیشنِ جادویی‌ی تو به حال‌ت گریه کنند.» زن می‌نویسد «منو تهدید می‌کنی حتا؟» مرد با لب‌خندی بر لب می‌نویسد «حتا!» زن سبُک‌دلانه می‌خندد و گویی رازی شیرین را آشکار کند، می‌نویسد «تهدید همیشه تشویق‌م کرده.» مرد می‌نویسد «خوش‌بخت جنگنده‌یی که همآوردی قابل داشته باشه.» زن، هیجان‌زده از این تحسینِ پوشیده، می‌نویسد «خوش‌بخت جنگنده‌یی که حریف‌ش اونو جنگنده خطاب کنه.» مرد می‌نویسد «تا برسی: می‌آغوشمت گرم می‌بوسمت داغ.»
ساعتی بعد زن، مرد را سوار می‌کند. مبارزه‌جویانه می‌گوید «خوش‌حال‌م که جسارت‌م از شما بیش‌تره.» مرد می‌گوید «هر کس یه استایلِ بازی داره؛ ولی هر بازی محتاجِ عواملی‌یه که مهم‌ترین‌ش هم‌بازیه و وقتی هم‌بازی‌ی من یه پرنده است، چه‌طور می‌شه بازی کرد؟» زن با شنیدنِ کلمه‌ی پرنده ـ نامی که مرد در اولین پیامی که برای او فرستاده بود خطاب‌ش کرده بود ـ لحظه‌یی سرخوش می‌شود. می‌گوید «من به بازی معتقد نیستم. این استایلِ شماست. پس...» مرد می‌گوید «پس چی؟» زن می‌گوید «اول‌ش، آخرشو بگو.» مرد جامی‌خورد. می‌گوید «اول‌ش، کدوم آخرشو دوست داری؟» زن می‌خندد «مگه چند تا آخر داری؟» مرد می‌گوید «اول‌ش: زمانی پازولینی‌ی خداناباور فیلمی می‌سازه راجع به مسیح. به‌ش ایراد می‌گیرند که چه‌طور می‌شه یه خداناباور فیلمی بسازه راجع به یه مؤمن. می‌گه من البته خداناباورم اما نوستالژی‌ي خدا دارم. حالا من: من انکارِ عشق ام اما نوستالژی‌ي عشق دارم. و آخرش: این فیلم شروع شده بدونِ تهیه‌کننده، دو تا کارگردان داره و بی‌پایانه.» زن می‌گوید «غم‌انگیزه.» مرد می‌گوید «کسی که از قصرِ عشق رانده بشه، دیگه هیچ وقت جوازِ ورود نمی‌گیره.» زن می‌گوید «اینم از اون جملاتِ قصارِ بی‌معناست. جهان بدونِ عشق تاریکه.» مرد می‌گوید «همینه تناقضِ من. عشق هم مثلِ خدا توهمِ محضه، دروغه؛ ولی سرشار از انرژی و مالیخولیاست. حضور، درکِ حضورِ همین لحظه‌ي دیگری، تنها واقعیتِ شفاف و صریحه.» زن می‌گوید «عجب توهمِ قدرت‌مندی. عجب نوستالژی‌ي خودخواسته‌یی. تناقض، راه رو باز می‌ذاره برای هر امکانی. تو ذات‌ش آزادی داره.» مرد می‌گوید «آزادی‌شو مدیونِ تخیله.» زن می‌گوید «من با واقعیت‌های خشن سروکار دارم.» مرد می‌گوید «از جمله واقعیت‌های خشن هم اینه که من و تو به سه دلیل شانسی نداریم: فاصله‌ي سنی، فاصله‌ی مکانی و نوع نگاه‌مون به مفهومِ بادکرده و سیالی به‌نامِ عشق.» زن می‌گوید «دو تای اولی برای من بی‌معناست. سرِ سومی نمی‌تونم کنار بیام.» مرد می‌گوید «اما حس و تخیلِ همین لحظه‌تو نمی‌تونی انکار کنی.» زن می‌گوید «تناقضِ من هم همینه.» مرد می‌گوید «من تو رو تخیل می‌کنم؛ با وجودی‌که می‌دونم وَهمی، وَهمی عسل‌آگین. چرا همیشه اصرار داری حرف نزنیم و فقط پیام ردو‌بدل کنیم؟» زن می‌گوید «موبایل‌م تو خونه آنتن نمی‌ده.» مرد می‌گوید «توجیه نکن.» زن می‌گوید «وقتی می‌نویسید بیش‌تر شبیه اونی هستید که حرف‌شو می‌زنید.» این جواب مرد را می‌رنجاند. می‌گوید «تو همآوردطلبی و یکی از جذابیت‌هات همینه. ولی هشدار که با کسی طرفی که هم با خودش صادقه هم با دیگران و هم مغروره که پای هر چی رفته، با همه‌ی وجودش رفته؛ بی‌ترس از جهانِ اطراف‌ش. نه عزیز، من المثنی ندارم. این‌قدر هم سعی نکن با شما شما گفتن یه فاصله‌ی حساب‌شده ایجاد کنی. به‌ت نمی‌آد.» زن می‌گوید «چرا توی تمامِ مسیرِ اون لوکیشنِ جادویی که می‌تونستیم حرف بزنیم، نزدی؟» مرد می‌گوید «حس می‌کردم راحت نیستی. وقتی گفتی فکر می‌کنی خواهرم راجع به ما فکرهایی می‌کنه، حس کردم ذهن‌ت درگیرِ چیزهای دیگه‌ است.» زن می‌گوید «اتفاقن نه. دیالوگِ ما همون‌جا که گفتی خُب فکر کنه، برای من تموم شد.» مرد با حسرتی که آرام‌آرام زبانه می‌گیرد تا صحنه‌های دیروز را بازسازی کند و پی ببرد اشتباه‌ش کجا بوده، می‌گوید «این هم بود که حس می‌کردم تو از من فرار می‌کنی، چون با جهانِ خودت درگیرتر از اونی هستی که من بخوام باری به‌ش اضافه کنم.» این جمله شفقتی عمیق در زن برمی‌انگیزد و خشمِ ناشی از تصاویرِ دیروز را پس می‌زند. می‌گوید «به‌نظر کلیشه می‌آد، اما احساسِ عجیبی دارم. انگار که از قبل می‌شناسم‌ت. در آنِ واحد هم معذب هستم هم باهات خیلی راحت‌م. تو...» می‌ترسد ادامه‌اش مرد را برنجاند. مرد مدتی صبر می‌کند بقیه‌ي جمله گفته شود. می‌گوید «نفسِ روشنایی افکندن بر هر کانونِ ترسی، زهرِ تاریکی رو می‌گیره و بیهوده‌گی‌شو آشکار می‌کنه.» زن می‌گوید «وضعیتِ روحی‌م خوب نیست. کم‌انرژی هستم.» مرد می‌گوید «شبِ اول موقع رقص چی گفتم؟» لب‌خندی محو بر چهر‌ه‌ی زن می‌نشیند. می‌گوید «رقص یعنی خاموش‌کردنِ مغز و روشن‌کردنِ اندامِ حرکتی.» مرد می‌گوید «حالا هم مغز رو خاموش کن و حس‌تو بریز بیرون.» زن می‌گوید «کاش به این راحتی بود.» مرد می‌گوید «بشکن دیوارِ چین رو.» زن می‌گوید «تصورم اینه که همه‌ي اینا فریبه. یه سناریوی تکراری قراره اجرا بشه؛ گیرم خوش‌شانس‌م با مردی مثلِ تو.» مرد سرخورده می‌شود از سناریوی تکراری‌ي، از فریب؛ که از قرار در کانونِ ترس‌های زن قرار دارد. زن می‌گوید «چی بگم؟ از کجام بگم؟ چه‌قدشو بگم؟ دیوارِ چین رو بشکنم که چی فرق بکنه؟ از ناخودآگاه‌م بخوام حرف بزنم که تو رو ببوسم؟ و باز فکر کنم یه قدم جلوتر برم و هی سناریو بازی کنم، هی دیوار بشکنم؟» مرد می‌گوید «چند بار سناریوی تکراری‌ي فریب نصیب‌ت شده؟ اگه از خودم بگم، سرزنش‌م نخواهی کرد که می‌گم عشق یه مفهومِ دروغه که ساختیم تا خودشیفته‌گی‌هامونو نوازش کنیم. ولی خودت می‌گی که توهمِ قدرت‌مندیه و آزادی می‌آره.» زن می‌گوید «فریب نخوردم. همیشه مستاصلِ بی‌نهایتی‌ی مهربانی و عشقِ آدم‌ها شدم. نگاه من به عشق تلخ نیست. تنها چیزیه که نه به خودشیفته‌گی‌مون، که به بی‌کس‌وکاری‌مون ربط داره. برای من دروغ نیست عشق.» مرد می‌گوید «اصرار ندارم نگاه من به عشق برای همه قابلِ نسخه‌پیچی‌ باشه؛ اما اصرار دارم که بی‌اعتنایی به حس جنایتی‌ست مکافات‌دار.» زن می‌گوید «خدا رو شکر که شما بی‌اعتنا نیستی. من...» مرد می‌گوید «تو اسیرِ تردیدی.» رسیده‌اند به پُلی عظیم و نورانی که از روی اقیانوس می‌گذرد و به شهرِ رویایی می‌رسد. زن می‌گوید «دست گذاشتی روی اقیانوسِ تردید پس. تو هم مُرددی، وگرنه در طولِ ساعاتِ اون شب به سیگنال‌های حسی‌ی من جواب می‌دادی. می‌بوسیدیم، پیش‌م می‌موندی.» مرد می‌گوید «اعتراف می‌کنم که غافل‌گیر شده بودم. ترسیده بودم.» زن فریاد می‌زند «از چی آخه؟» مرد، تلخ و عاصی، می‌گوید «من که امروز به‌دنیا نیومدم.» زن می‌گوید «نه. تو اهلِ نشستن در عشق نیستی.» مرد می‌گوید «عشق یا هر چی لعنتی. من تردیدی در حس‌م به تو ندارم.» زن پوزخند می‌زند «از کجا معلوم؟» مرد می‌گوید «می‌خوای ثابت کنم؟ از لاینِ کنار برو تا درِ اتومبیلو باز کنم و بپرم تو اقیانوس.» زن می‌خندد «لافِ گُنده‌تر از این پیدا نکردی؟» مرد می‌گوید «امتحان‌ش آسونه.» لحنِ محکمِ مرد، زن را نرم می‌کند «این چی‌یه اگه عشق نیست ای کافر به عشق؟» مرد می‌گوید «تپشِ دیوانه‌وارِ تن که سر به مالیخولیا می‌زنه.» زن می‌گوید «وزنِ عظیمِ یه کوه باشکوه رو کاریکاتور می‌کنی.» مرد می‌گوید «همینه که هست. از کناره برو تا ثابت کنم هستم.» زن می‌گوید «این فکرهای دیوونه چی‌یه این‌جا و این وقتِ شب؟» مرد می‌گوید «گفتم که من المثنی ندارم.» زن، مرد را یک لحظه می‌پاید. خطوطِ چهر‌ه‌اش جدی است. زن می‌گوید «پس من‌م هستم.» مرد می‌گوید «نیستی. چون با خودت یکه نیستی. برای برخی‌ها فاصله بینِ حرف و عمل، فاصله بینِ مستی و هشیاریه. هستی، نشون بده؛ وگرنه کاری می‌کنم که...» زن می‌گوید «منو تهدید می‌کنی حتا؟» مرد می‌گوید «حتا.» زن لب‌خندی دلربا می‌زند و همآوردطلبانه می‌گوید «تهدید همیشه تشویق‌م کرده.» مرد حرکتی به اندام‌ش می‌دهد؛ انگار دارد آماده می‌شود سنگین‌ترین وزنه‌ي زنده‌گی‌ش را بالا ببرد. می‌گوید «پس سرعت بگیر ببینیم کی کم می‌آره. به عقربه‌ي کیلومترشمار دقت کن. روی دویست که رفت فرمونو بپیچون طرفِ حفاظِ پُل.» زن پدالِ گاز را فشار می‌دهد. می‌رسد به صد. فشار می‌دهد. می‌رسد به صدوچهل. صدوهشتاد. دویست. پُل می‌لرزد. بی‌شمار نورهای شهرِ رویایی می‌لرزد. میلیون‌ها جرقه‌ در تاریکی‌ي اقیانوس حباب‌هایی بی‌رنگ می‌سازد. زن فرمان را می‌چرخاند. اتومبیل می‌خورد به حفاظِ پل. زن می‌گیرد طرفِ چپ. گاز می‌دهد. اتومبیل زوزه‌ی مهیبی می‌کشد. پرواز می‌کند بالای حفاظ. حالا روی اقیانوس هستند. اتومبیل در سرعتی اسلوموشنی به‌طرفِ سیاهی‌ي مَواج می‌رود. مرد به جلو خیره شده. زن وزنِ خود را حس نمی‌کند. حال‌ش گیراتر از زمان‌هایی‌ست که علف می‌کشد یا مست می‌کند. یک لحظه، یک جمله پخش می‌شود در رگ‌وپی‌ش: «تو یه اقیانوس زنده‌گی جلوته.» (این را همان شبِ اول مرد در جوابِ او که گفته بود ما زود پیر می‌شیم یا شدیم، گفته بود.) زن راست می‌نشیند. می‌کوبد روی فرمان. جیغ می‌کشد «استاااااااپپپپپ. من این پایانو دوست ندارم. بیا از نو شروع کنیم.» مرد فریاد می‌زند «هستی؟» زن فریاد می‌زند «هستم.» مرد می‌گوید «چند ثانیه صبر کن.» دست می‌گذارد روی فرمانِ اتومبیل. اتومبیل عقب‌عقب به بالا برمی‌گردد. از حفاظِ پُل می‌گذرد. واردِ جاده می‌شود. عقب‌عقب، مسیرِ آمده را برمی‌گردد. مرد پیاده می‌شود. زن به خانه‌اش برمی‌گردد. زمان برمی‌گردد به دو ساعت پیش.

مرد مي‌نویسد «این انرژی اگه جاری نشه، تبدیل به گندابی می‌شه که نفس‌کشیدنو برای هر دومون مشکل می‌کنه.» زن می‌نویسد «این نبردِ من با منه.» مرد می‌نویسد «نبردِ من هم هست. بیا با هم راهی برای آزادکردنِ این انرژی پیدا کنیم.» زن می‌نویسد «مگه راهی هست؟» مرد می‌نویسد «بیا از نو شروع کنیم.» زن می‌نویسد «از کجا؟» مرد می‌نویسد «از ادامه‌ي شبِ اول. من برمی‌گردم پیشِ تو.» زن می‌نویسد «نه. حال‌م خوب نیست. سه تا قُرص می‌خورم ولی تا صبح بیدارم. بیا جلوتر.» مرد می‌نویسد «کجا؟» زن می‌نویسد «بیا توی لوکیشنِ جادویی.» مرد می‌نویسد «سه تایی می‌ریم گردش. برگشتنا تو راننده‌گی می‌کنی. من عقب وسطِ صندلی‌ها نشسته‌ام. بندِ پستان‌بندت افتاده روی بازوت. خیلی دست‌مو کنترل می‌کنم که نبرم‌ش بالا.» زن می‌نویسد «نفس‌ت به شونه‌م می‌خوره و مورمورم می‌شه.» مرد می‌نویسد «دل‌م می‌خواد شونه‌تو ببوسم. مدت‌ها به چشمات توی آینه نگاه می‌کنم. دو بار نگام می‌کنی و خنده می‌ریزه توی چشمات. بارِ سوم اخم می‌کنی. گوشه‌ی صندلی فرو می‌رم و به سرنوشتِ خودم لعنت می‌فرستم که چرا این‌قدر به «عشق» بی‌اعتمادم.» زن می‌نویسد «نه. برو عقب‌تر. همین تصویر بود که ضربه‌ی نهایی رو به هیجان و شیفته‌گی‌م زد. برو توی لوکیشنِ جادویی.» مرد می‌نویسد «ترجیح می‌دم تا خوب توی لوکیشنِ جادویی بازی کنیم، کمی عقب‌تر بریم.» زن اغواگرانه لب‌خند می‌زند. می‌نویسد «چه‌قدر عقب‌تر؟» مرد می‌نویسد «از خونه بیرون می‌آیی. پیراهنی آبی‌ پوشیدی که با دو بند به شونه‌هات وصله. شالی با گل‌های ریزِ صورتی دورِ گردن‌ته. توی چهره و اندام‌ت تراوت جاریه. روبوسی می‌کنیم.» زن زیرلب می‌گوید «احمق.» مرد می‌نویسد «به طرزِ احمقانه‌یی نه از لباس‌ت تعریف می‌کنم و نه جمله‌یی رو که رو زبون‌م سنگینی می‌کنه می‌گم.» زن می‌نویسد «چی؟» مرد می‌نویسد «وائو چه پرنده‌ی شاهواری.» زن می‌نویسد «چرا نمی‌گی آخه؟» مرد می‌نویسد «از اون شب که خبری از خودت ندادی، سردرگم و عصبانی ام.» زن می‌نویسد «توجیه نکن.» مرد می‌نویسد «در شهرِ منتهی به لوکیشنِ جادویی می‌چرخیم. تو عکاسی می‌کنی. بازتابِ من و تو در شیشه‌ی یک رستوران، سِلفی‌ی من و تو. تو می‌خندی. نگاه من، من نیست؛ سرگشته‌گی‌ی منه. و بعد تو و من و خواهرم جلوی دیواری با زمینه‌ي آبی.» زن می‌نویسد «وائو چه عکس‌هایی. بعدن می‌فروشم‌شون. اما... اما هنوز راحت نیستم.» مرد می‌نویسد «اصرار می‌کنی جایی بیایستیم آب‌جو بنوشیم. از پمپ‌بنزین می‌خریم. برمی‌گردیم تو اتومبیل. خواهرم بیرون سیگار می‌کشه.» زن می‌نویسد «می‌گم: این خواهرِ تو، فکرایی راجع به ما می‌کنه. (خواهش می‌کنم از این‌جا به بعد استایلِ بازی‌تو عوض کن.)» مرد می‌نویسد «می‌گم: مهم نیست او چی فکر می‌کنه.» زن می‌نویسد «ادامه بده. استایلِ بازی‌تو عوض کن، وگرنه به گنداب می‌رسیم.» مرد می‌نویسد «باید اضافه کنم: مهم اینه که من و تو چی فکر می‌کنیم.» زن می‌نویسد «که ممکنه من در جواب بگم: خُب، چی فکر می‌کنیم؟» مرد می‌نویسد «باید بگم: من فکر می‌کنم یه انرژی‌ی مالیخولیایی بینِ من و تو جریان داره. تو چی می‌گی؟» زن می‌نویسد «خواهرت می‌آد و راه می‌یفتیم. می‌ریم ساحلِ سنگی‌ی رو به اقیانوس.» مرد می‌نویسد «می‌شینم رو یه تخته‌سنگ و خیره می‌شم به موج‌ها.» زن می‌نویسد «می‌ایستم رو تخته‌سنگِ جلوی تو. خیره به موج‌ها و منتظر.» مرد می‌نویسد «خیره به قا‌متِ خدنگِ آبی‌تم. هلاکِ ترس‌هام، لالِ سرخورده‌گی‌هام.» زن می‌نویسد «لعنتی، حرفی بزن. این استایلِ کول‌باز‌ی رو خفه کن. مکافات داره.» و تا مرد را ترغیب کند، ادامه می‌دهد «می‌ریم طرفِ بلندی‌هایی که از فرازش می‌شه فُک‌ها رو دید و گاهی هم نهنگ‌ها.» مرد، شاکر از پَرشِ زن از تصویری که منجلابِ ترس‌های ریشه‌دار را به‌یادش می‌آورد، می‌نویسد «خواهرم جلوتر می‌ره. تو افتادی به حرف.» زن می‌نویسد «می‌خوام ترغیب‌ت کنم فلسفه‌بافی راجع به جهان و طبیعت و بشریت رو رها کنی و فرصتی بدی به دل‌ت.» مرد می‌نویسد «ما مردها اغلب از کل شروع می‌کنیم و زمانِ زیادی تلف می‌کنیم تا به جزء برسیم.» زن می‌نویسد «پس خواهش می‌کنم فلسفه‌بافی ممنوع. شروع کن.» مرد می‌نویسد «یه سرنخ به‌م بده.»

زن می‌گوید «حالِ پرنده‌ها رو نمی‌پرسی دیگه.» (اشاره‌اش به اولین پیامی‌ست که مرد بعد از شبِ اول برای زن فرستاده بود. مرد نوشته بود «بدقول که هستی در حد قهرمانِ المپیک. دل می‌بری و می‌پَری در حدِ رکوردِ دوی صدویک متر.» زن نوشته بود «بدقول نیستم. گرفتارم. دونده‌ي خوبی نیستم. دل‌آشوب ام. فراموش‌کار اما نیستم.» از آن به بعد مرد او را پرنده خطاب کرده بود.) مرد می‌گوید «خوبی پرنده؟» زن می‌گوید «سخت‌ترین سؤال همینه.» مرد می‌گوید «طرف می‌گه: چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم/ که خوردم از دهان‌بندی در این دریا کفی افیون. حالا قرار نیست بری تو جلدِ فلاسفه تا به یه سؤال ساده‌ي حال‌ت چه‌طوره جواب بدی.» زن می‌گوید «هاهاها. پرنده خوبه. شما چی؟» مرد می‌گوید «حال‌م خوب نیست. هست و نیست.» زن سبُک‌دلانه می‌خندد «پس به‌قولِ فرانسوی‌ها ضربه‌ی آذرخش خوردی.» مرد می‌گوید «عشق یه توهمِ محضه. من عشق‌ناباورم، اما نوستالژی‌ی عشق دارم.» زن می‌گوید «دیگه بدتر. عجب تناقضِ قدرت‌مندی. می‌خوای اورژانس خبر کنم؟» مرد می‌گوید «این تناقض رو همه کمابیش داریم. درمون نداره.» زن می‌گوید «همین تناقضه که آزادی می‌آره.» مرد می‌گوید «از همون لحظه‌ی اولی که دیدم‌ت از حس‌م منفک نمی‌شی. یه سوراخِ ریز توی جان‌م ایجاد کردی که لحظه‌به‌لحظه‌ بزرگ‌تر و عمیق‌تر می‌شه.» حالا رسیده‌اند به کوره‌راهی خاکی که به بلندی می‌رود. اقیانوس در قوسِ‌ خلیج‌مانندی پشتِ پستی و بلندی‌ها و درخت‌هایی عجیب سرک می‌کشد. نفس‌نفس‌زنان بالا می‌روند و با دیدنِ اقیانوس می‌ایستند و درگیرش می‌شوند. در دوردست،‌ نزدیکِ صخره‌یی بلند، فُک‌ها جمع اند. گاهی صداشان به این‌جاها هم می‌رسد. زن و مرد مفتونِ این صحنه‌ اند. زن نجوا می‌کند «این فُک‌ها می‌خندن یا گریه می‌کنن؟» مرد می‌گوید «می‌خندن.» زن می‌گوید «چرا؟» مرد می‌گوید «چون دندوناشون می‌خاره.» زن قهقاه می‌زند. چند عکسِ سِلفی می‌گیرد. مرد موبایل را از دستِ او می‌قاپد. توی چشمای‌ متعجبِ زن خیره می‌شود. حرکتِ چشماش ابتدا روی چشمِ راست، بعد روی چشمِ چپِ زن می‌لغزد. زن، سِحرِ حرکتِ چشمای مرد، دست‌وپاش شُل می‌شود. مرد، زن را می‌بوسد. زن نفس‌نفس می‌زند. پاهاش تحملِ وزن‌ش را ندارند. چشماش را می‌بندد. دست‌ها را حمایلِ شانه‌های مرد می‌کند. زبان‌ش را دهانِ مرد می‌چرخاند. تنها صدا، صدای فُک‌های دوردست است. سینه‌ي مرد می‌تپد؛ تپشی مضاعف. زن، شِکوه‌کنان نجوا می‌کند «چرا شبِ اول نبوسیدیم؟» مرد می‌گوید «خریت. جاهلی.» زن می‌گوید «حالا به خواهرت چی بگی‌م؟» مرد می‌گوید «می‌گی‌م ما هم‌دیگه رو بوسیدیم.» زن می‌گوید «دیوونه.» می‌خندد. چرخی می‌زند و در بغلِ‌ مرد می‌یفتد. می‌گوید «این لوکیشن جادو داره. به‌ترین جایی که می‌شه یکی رو بوسید یا حتا سکس کرد.» مرد می‌گوید «خیلی آتیش‌ت تُنده.» زن می‌گوید «یه ساله چیزی این تو فرو نرفته.» مرد می‌گوید «وزنِ عظیمِ یه کوه باشکوه رو کاریکاتور می‌کنی.» زن می‌گوید «هورمونیه.» مرد می‌گوید «پس عشق چی شد ای پرنده‌ي عشق‌باور؟» زن دیوانه‌وار و وحشی مرد را می‌بوسد و خود را رها می‌کند به نوازشِ عطش‌ناکِ دستای او. می‌گوید «توی کافر لازم نیست به منِ مؤمن درس بدی.» صدای خواهرِ مرد از پس‌وپشتِ کوره‌راه می‌آید «کجایید شماها؟» مرد می‌گوید «امشب می‌مونم پیش‌ت.» زن می‌گوید «مگه دعوت‌ت کردم؟» قهقاه می‌زند و از آغوش مرد می‌رَمد.

برگشتنا، به خانه‌ي زن می‌روند. شراب می‌نوشند و می‌رقصند. خواهرِ مرد می‌رود. با رفتنِ او، تمامِ نقاطِ خانه تبدیل به لوکیشنِ عشق‌ورزی‌ی زن و مرد می‌شود. زن عجول است. در ولعِ وحشی‌ي عشق‌ورزی‌ بی‌رحم است. مرد صبور است. برای او ذره‌ذره‌ي اندامِ‌ زن سرزمینی نامکشوف است. خسته که می‌شوند، تنگِ هم می‌خوابند و در فواصلِ بیداری‌ي لحظه‌یی، به‌هم می‌پیچند و سیراب‌نشده به خواب می‌غلتند.

دمدمای صبح، مرد با صدای زن بیدار می‌شود. زن می‌گوید «بیدار شو. می‌رسونمت. بعدش باید برم سرِ کار.» مرد می‌گوید «امروز رو نرو.» زن می‌گوید «نمی‌شه. اخراج‌م می‌کنن.» سوار می‌شوند. مرد راننده‌گی می‌کند. زن ساکت است و تلاش‌های مرد را برای هم‌کلام‌شدن پس می‌زند. مسیرشان از روی پُلی عظیم بر روی اقیانوس می‌گذرد. شهر رفته‌رفته بیدار می‌شود. خورشید سر می‌زند و شهرِ رویایی را افسون‌زدایی می‌کند. جاده شلوغ است. زن گرفته است. تردید‌هاش برگشته. خشمگین است. می‌گوید «اول‌ش، آخرشو بگو.» مرد می‌گوید «اول‌ش: این فیلم تهیه‌کننده نداره. دو تا کارگردان داره و بی‌پایانه.» زن می‌گوید «این رابطه شانسی نداره چون تو...» مرد می‌گوید «چون من چی؟» زن می‌گوید «خودت به‌تر می‌دونی.» مرد می‌گوید «مي‌خوام از زبونِ تو بشنوم.» زن می‌گوید «یه سناریوی تکراری. یه بارِ دیگه، دو بار، صد بارِ دیگه ببوسمت. باهات بخوام. بعد که تو نباشی، اجازه بدم به ناخودآگاه‌م که همه‌ی اینا رو تخیل کنه. که چی بشه؟» مرد می‌گوید «اما در همین فرصت، می‌تونیم از باهم‌بودن لذت ببریم. بعد، همین ثانیه است که من هم‌چنان عطش‌ناکِ تو ام.» زن می‌گوید «یه مُشت فلسفه‌بافی‌ي پوچ.» مرد می‌گوید «فلسفه‌بافی‌ی پوچ یعنی حرفِ‌ بی‌مالیات. و من حاضرم مالیاتِ حرفامو بپردازم.» زن می‌گوید «نه، نمی‌پردازی چون خیلی گرونه. تو اسیرِ گندابِ ترس‌هاتی.» مرد می‌گوید «دست رو اقیانوسِ ترس‌ها گذاشتی پس. توی این اقیانوس هر کدوم‌مون به شکلی دست‌‌وپا می‌زنیم.» زن می‌گوید «با این تفاوت که تو اهلِ نشستن در قایق‌نجاتِ عشق نیستی. تو فقط حرف‌شو می‌زنی.» مرد می‌گوید «فقط حرف نبوده و نیست.» زن می‌گوید «بوده و هست.» مرد می‌گوید «تا ثابت کنم نبوده و نیست، یه نیش ترمز می‌زنم، تو پیاده شو، من با اتومبیل می‌پرم تو اقیانوس.» زن پوزخند می‌زند «این چی‌یه اگه عشق نیست ای کافر به عشق؟» مرد می‌گوید «تپشِ دیوانه‌وارِ تن و احساس که سر به مالیخولیا می‌زنه.» لحنِ محکمِ مرد، زن را میخکوب می‌کند. می‌گوید «این دیوونه‌بازیا چی‌یه سرِ صبح و این‌جا؟» مرد می‌گوید «مگه نمی‌گی دروغه؟ می‌خوام بدونی برای من نیست. این تویی که....» زن می‌گوید «منو دستِ کم گرفتی.» مرد می‌گوید «نگرفتم. ولی حالا انگار مجبورم بگیرم.» زن می‌گوید «اگه راست می‌گی، پاتو فشار بده رو پدالِ گاز و وقتی رسیدی به دویست فرمونو بگیر طرفِ اقیانوس.» مرد، زن را یک لحظه می‌پاید. خطوطِ چهر‌ه‌ی زن جدی است؛ به همان جدیتِ نگاهی که دیروز از آینه‌ی اتومبیل به او انداخته بود. مرد می‌گوید «پس برو که رفتیم. اون دنیا تقصیر رو نندازی گردنِ ‌من.» زن حرکتی به اندام‌ش می‌دهد؛ انگار دارد آماده می‌شود سنگین‌ترین وزنه‌ي زنده‌گی‌ش را بالا ببرد. می‌گوید «سرعت بگیر ببینیم کی کم می‌آره. به دویست که رسیدی فرمونو بچرخون طرفِ حفاظِ پُل.» مرد پدالِ گاز را فشار می‌دهد. می‌رسد به صد. فشار می‌دهد. می‌رسد به صدوچهل. صدوهشتاد. دویست. پُل می‌لرزد. بی‌شمار انعکاسِ خورشید روی ساختمان‌های بلندِ شهرِ رویایی می‌لرزد. میلیون‌ها انعکاسِ دیگر، روی اقیانوسِ لاجوردی حباب‌هایی رنگارنگ می‌سازد. مرد فرمان را می‌چرخاند. اتومبیل می‌خورد به حفاظِ پل. می‌گیرد طرفِ چپ. گاز می‌دهد. اتومبیل زوزه‌ی مهیبی می‌کشد. پرواز می‌کند بالای حفاظ. حالا روی اقیانوس هستند. اتومبیل در سرعتی اسلوموشنی به‌طرفِ لاجوردی‌ی مَواجِ اقیانوس می‌رود. زن به جلو خیره شده. وزنِ خود را حس نمی‌کند. حال‌ش گیراتر از زمان‌هایی‌ست که علف می‌کشد یا مست می‌کند. مرد درگیرِ تصاویری از عشق‌ورزی‌ با زن است. یکی از اوج‌های این تصاویر، مرد را وامی‌دارد راست بنشیند. می‌کوبد روی فرمان. نعره می‌کشد «من این شکلو دوست ندارم. بیا از یه جای دیگه شروع کنیم.» زن می‌گوید «از کجا؟» مرد می‌گوید «از فردا.» زن می‌گوید «فرصت‌سوزی کردی، تخیلِ نیامده رو می‌کنی؟» مرد می‌گوید «من از خودم دفاع دارم.» زن می‌گوید «اول باید جلوی سقوط به اقیانوسو بگیریم.» مرد می‌گوید «این‌ با من.» زن می‌گوید «نشد دیگه. خودت گفتی این فیلم دو تا کارگردان داره.» چشماش را می‌بندد. تمرکز می‌گیرد. حرکتِ اتومبیل به طرفِ پایین کُند می‌شود. زمان به سرعتِ معمول‌ برمی‌گردد. اتومبیل از فرازِ اقیانوس دور می‌زند، بر پُل می‌نشیند. مرد اعتراض می‌کند «برنگرد عقب.» زن می‌گوید «مگه دستِ تویه؟» مرد، در تلاش برای هدایتِ زمان، می‌گوید «بریم جلو. فردا طرفِ عصر.» زن می‌گوید «فردا قراره چی بشه؟» مرد می‌گوید «چهل‌وهشت ساعت از لوکیشنِ جادویی گذشته و از تو خبری نیست. برات می‌نویسم: سهمِ من از ساعاتِ ‌گذشته: تحملِ انتظار و تخیلِ یک سلام و این بندهای یک ترانه: در این ساحل که من افتاده‌ام خاموش/ غمم دریا دلم تنهاست/ وجودم بسته در زنجیر خونین تعلق‌هاست/ خروش موج با من می‌کند نجوا/ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت.» زن، خیره به جلو، می‌گوید «و من یک ساعت بعد فقط چند تا نقطه می‌فرستم. نه. اینو دوست ندارم.» مرد می‌گوید «چون یادت می‌آره بدقولی و اهلِ توجیه و فرار.» زن می‌گوید «بدقول نیستم. دل‌آشوب ام. برو جایی دیگه.» مرد می‌گوید «ولی من می‌خوام برم فردا و آخرین تلاش‌مو بکنم این انرژی ساکن نشه.» زن زیرلب می‌گوید «آخرین تلاش؟» مرد دست می‌گذارد روی فرمانِ اتومبیل تا به مسیرِ فردا برود. زن گرفته و مغموم از تصویرِ ذهنی‌ي مرد حذف می‌شود.

طرفِ عصر است. موبایل زنگ می‌زند. صدایی بشاش و مهربان می‌گوید «سلام پرنده.» زن چند لحظه صبر می‌کند تا صدای تپشِ ناگهانی‌ی قلب‌ به حنجره‌اش سرازیر نشود. می‌گوید «اِ سلام. شماره‌تون ناآشنا بود، نشناختم. خوبید شما؟» مرد می‌گوید «من دارم می‌آم طرفِ شهرِ‌ رویایی‌ی تو.» زن می‌گوید «جدی؟» مرد می‌گوید «بیا با هم قهوه‌یی بنوشیم یا بریم روی بام‌دوقلو که اون شب قول دادی با هم بریم.» زن می‌گوید «باشه. یه ساعت دیگه که تعطیل شدم تماس می‌گیرم.» قطع که می‌کند، جامی‌خورد. چرا قبول کرد؟ چرا مُدام اسیرِ وسوسه‌های شبِ اول و لوکیشنِ جادویی است؟ چه چیزِ مرد او را مفتون کرده؟ مرد منتظر است. مغزش تب کرده. هورمونِ هیجان با سرعت و شدتی غیرقابلِ کنترل به مغز و اندام‌ش پمپاژ می‌شود. به لحظه‌ي دیدار فکر می‌کند و صدایی را که می‌گوید زن این دفعه هم او را خواهد پیچاند، خفه می‌کند. نیم ساعت مانده به شهر هنوز خبری نیست. می‌نویسد «من تقریبن رسیدم.» زن، سرسام‌گرفته از موج‌های بی‌امانِ تردید، می‌نویسد «متاسفانه امشب نمی‌تونم. بلکل برنامه‌هامو فراموش کرده بودم. امشب یه قرارِ مهمِ کاری دارم.» سوارِ اتومبیل می‌شود تا برگردد به خانه‌ي خالی از جنبنده‌ و تمامِ چراغ‌ها را روشن کند. مرد سرخورده می‌شود. لحظه‌لحظه به انفجارِ خشم نزدیک‌تر می‌شود. سعی می‌کند خود را کنترل کند وگرنه حتمن تصادف خواهد کرد. یک ربع بعد می‌نویسد «امان از دستِ اعضای حزبِ پیچوندن.» زن می‌نویسد «پیچوندن نه، فرار.» مرد می‌نویسد «فرار از کجا به کجا؟ از کی به کی؟ از چی به چی؟ نکنه چیزی دزدیدی که فرار می‌کنی؟ یا دزد زدتت که فرار می‌کنی؟ یا...» زن راننده‌گی می‌کند و گوشه‌چشمی به صفحه‌ي موبایل دارد. می‌نویسد «شما خوب می‌دونید. همه‌ی گزینه‌ها.» مرد می‌نویسد «اوه اوه. وضعت خرابه. همین الان اورژانس خبر کن. گزینه‌ها بی‌ارزش اند تا زمانی که ما انتخاب‌شون می‌کنیم. مهم اینه که آدم با خودش صادق باشه.» زن می‌نویسد «بله. وضعیت دقیقن خرابه. دقیقن.» مرد می‌نویسد «ما آدم‌ها زندانی‌ي تردیدها و ترس‌های بیهوده‌ ایم. چاره‌ي وضعیتِ قرمز، نه سرکوب و بی‌اعتنایی به حس، که تبدیل‌ش به ابزارهای بیانی‌ست.» زن به تردیدها و ترس‌هاش فکر می‌کند. چرا نمی‌تواند به‌قولِ مرد با خودش یکه باشد؟ این کشاکش تا کی قرار است ادامه یابد؟ مرد می‌نویسد «ممکنه من در تشدیدِ وضعیتِ قرمز نقش داشته باشم؟» زن می‌نویسد «شما نقشِ منفی نخواهید داشت.» مرد می‌نویسد «کم‌کم دارم می‌رسم به پُلِ شهرِ رویایی‌ی تو.» زن می‌نویسد «هر روز از روی همین پُل رد می‌شم تا برسم خونه.» مرد شکلکِ خنده می‌فرستد. زن می‌نویسد «شوق دارم به دیدار.» و بلافاصله پشیمان می‌شود. اتوبان شلوغ است. باید حواس‌ش را بدهد به راننده‌‌گی. واقعن شوق دارد به دیدار؟ دارد. چرا؟ حضورِ مرد، صدای او، حتا کلمات‌ش، شوقی غریب و غیرقابل‌مقاومت در او برمی‌انگیزد. اما، اما این تردیدها و ترس‌ها را چه کند؟ چرا از همین‌ها با مرد حرف نمی‌زند تا شاید درک‌ش کند و نگوید می‌پیچاندش؟ مرد در تعطیلات است، در هر سفر کشفی دارد و حالا در این سفر قرعه به نامِ او اصابت کرده. سفر پایان می‌گیرد. مرد می‌رود و زن می‌ماند و وحشتِ تنهایی، دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با خواهشِ تن؛ بندآوردنِ خونابه‌ی دل. به پُل نزدیک می‌شود. اتومبیل‌ها با سرعت می‌گذرند تا به خانه و کاشانه‌شان برسند. می‌نویسد «نمی‌تونم قرارِ امشب رو کنسل کنم. قول می‌دم فردا زنگ بزنم و قرار بذاریم. روز خوش.» مرد تردید ندارد که این هم بهانه است؛ بهانه‌یی مسخره. کم‌کم به پُل نزدیک می‌شود. اتومبیل‌ها به سرعت می‌گذرند. این زن شاید سوزشِ درونِ او را بفهمد، عمق‌ش را ولی نه. به چه دل‌ش خوش است؟ به یک رویا؟ می‌نویسد «حرفی داری با صداقت بیا جلو. این‌قدر منو نپیچون.» زن می‌نویسد «یه خشمی تو حرفات هست که منو اذیت می‌کنه. من اهلِ بازی نیستم.» مرد می‌نویسد «ولی تو داری با من بازی می‌کنی.» زن می‌نویسد «این نبردِ من با منه.» مرد می‌نویسد «نبردِ من هم هست. چرا نمی‌خوای بفهمی که برای من نفسِ سرکردنِ ساعاتی با تو دل‌انگیزه؟» زن می‌نویسد «همه‌ي لحظاتی که کنارت بودم و می‌تونستیم حرف بزنیم سکوت کردی و حالا منو وادار می‌کنی به جواب.» مرد می‌نویسد «نیم ساعت دیگه روی بام‌دوقلوی شهرِ تو.» زن آشوب‌زده است. همه‌ی تردیدها و ترس‌های سی‌وچند سال زنده‌گی سرازیر شده‌ به این غروبِ اواخرِ تابستان و این اتوبانِ شلوغ تا گویی به نقطه‌ي اوج و گره‌گشایی برسند. مرد به پُل رسیده و اگر از خروجی‌ی بعدی خارج شود به بام‌دوقلو می‌رسد. حالا وسطِ پُل است. خورشید آخرین انوارش را به اقیانوس می‌بخشد تا خرجِ شادمانی یا غمِ سینه‌چاکان‌ش کند. زن هم روی پُل است. از خروجی‌ي بعدی به بام‌دوقلو می‌رسد. می‌تواند هم‌چنان به دروغ‌های دیگری چنگ بزند، می‌تواند هم روباز بازی کند و بگوید این رابطه را نمی‌خواهد. اما دل‌ش را چه کند؟ نه. نه. نه. همان به‌تر که پرت‌ش کند به اقیانوس طعمه‌ي کوسه‌ها شود. می‌نویسد «آمدن‌ یا نیامدن‌م می‌تونه معناهای زیادی داشته باشه. من نیامدن رو انتخاب کردم.» مرد پیام را که می‌بیند، می‌کوبد روی فرمان. توش‌وتوانِ راندن ندارد. کاش می‌شد همین‌جا، در این غروبی که اقیانوس را رنگ‌به‌رنگ کرده، بخوابد و هیچ‌گاه بیدار نشود. کاش بدن کلیدی داشت که می‌شد به‌دلخواه روشن و خاموش‌ش کرد. می‌نویسد «البته که معنا داره. متاسفم. آرزو داشتم انتخابِ دیگه‌یی می‌کردی. آدم‌‌ها در زنده‌گی دو بار با هم برخورد می‌کنند. شاید وقتی دیگر.» زن شوکه می‌شود. جیغ می‌کشد «یعنی چی؟» انتظار داشت مرد خواهش کند؟ اصرار کند؟ سعی کند قانع‌ش کند به دیدار؟ سردی‌ی مرد آزارنده است؛ حتا برخورنده. می‌نویسد «؟؟؟» این، به‌قولِ‌ مرد، همآوردطلبانه است. چشم‌ش به صفحه‌ی موبایل است تا جوابِ مرد را ببیند. مرد خسته است. مرد بیزار است. شبحِ آشنایی جلوش ایستاده و می‌گوید «خسته شدم از تو.» مرد فریاد می‌زند «من‌م خسته شدم از تو.» تلخی و بیزاری به خشم تبدیل می‌شود. پدالِ گاز فشرده می‌شود. سرعت می‌رسد به صد. فشار می‌دهد. می‌رسد به صدوچهل. صدوهشتاد. دویست. فرمان از دست‌ش می‌لغزد. اتومبیل به حفاظِ پُل می‌خورد. پُل می‌لرزد. بی‌شمار انعکاسِ آخرین رمق‌های خورشید روی ساختمان‌های بلندِ شهرِ رویایی می‌لرزد. میلیون‌ها انعکاسِ دیگر، روی اقیانوسِ لاجوردی‌ي روان، حباب‌هایی رنگارنگ می‌سازد. زن، خشمگین از نیامدنِ جواب، پدالِ گاز را فشار می‌دهد. می‌رسد به صد. فشار می‌دهد. می‌رسد به صدوچهل. صدوهشتاد. مرد فرمان را می‌چرخاند. شتابِ اتومبیل شانسِ کنترل را به حداقل ‌می‌رساند. بارِ دیگر می‌خورد به حفاظِ پل. زن می‌گیرد طرفِ راست. پدالِ گاز را فشار می‌دهد. اتومبیل زوزه‌ی مهیبی می‌کشد. پرواز می‌کند بالای حفاظ. مرد می‌گیرد طرفِ راست. اتومبیل زوزه‌ی مهیبی می‌کشد. پرواز می‌کند بالای حفاظ. حالا دو اتومبیل از دو جهتِ مخالف روی اقیانوس هستند. شهرِ رویایی خمیازه می‌کشد. پایین، لاجوردی‌ی اقیانوس روان است. هر دو اتومبیل در سرعتی اسلوموشنی به‌طرفِ لاجوردی‌ی مَواج می‌روند. مرد درگیرِ تصاویری از تخیلِ عشق‌ورزی با زن است. زن به جلو خیره شده و غمی عمیق بر چهره‌اش نشسته است. وزنِ خود را حس نمی‌کند.

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

  • سمیرا

    بد، افتضاح، خب که چی واقعا؟ پوچ نویسنده‌های ایرانی به کجا دارند می‌روند؟