اگر افلاطون عضو توئیتر بود، آنجا چه مینوشت؟
گلدستین - فرهنگی که تمام فکر و ذکرش شده است رسانههای اجتماعی، چقدر راضیکننده است؟
« مردم این روزها، هر جور که بشود، خودشان را اینجاها در معرض نمایش میگذارند و با به اشتراک گذاشتن کلمهها و عکسها و فیلمهایشان، داستانهایی از زندگی خودشان را تعریف و منتشر میکنند. آنها افکار و اعمالشان را، بزرگ باشد یا کوچک (گاهی هم بسیار کوچک)، بین همه پخش میکنند. چیزی که ممکن است یک تمایل ابدی برای «مورد توجه بودن» به نظر برسد.»
کلاوت، برنامهای است که میزانِ تأثیرگذاریِ آنلاینِ هرکس را برایش حساب میکند. امتیاز من به صفر میل میکرد. این برنامه مشخصاً شبیه چیزی است که یونانیان به آن کِلِئوس (kleos) میگفتند. این واژه، برآمده از کلمهای کهن از دوران هومری است به معنای: «من میشنوم». در زبان عامیانه، به معنی شهرت بود. اما در عین حال، به معنی کار درخشانی که منجر به شهرت شده است نیز بود، مانند سرودن شعر مهمی که برای سراینده، شهرتی به بار بیاورد.
نیویورکتایمز — بگذارید از هنگامی شروع کنم که یکی از دوستانِ نویسندهام از من پرسید امتیازم در کلاوت (Klout) چند است؟ ما در قسمتِ مخصوص به سوشی، در رستورانی ژاپنی نشسته بودیم و سرآشپز داشت با ماهی و کف مخصوص، روی خوراکیها را تزئین میکرد. من و شوهرم عادت داشتیم که زیاد به آن رستوران که در همسایگیمان بود برویم، تا وقتی که یک نویسندۀ متخصص غذا و رستوران، با جار و جنجالِ بیپایانی که راه انداخت، آنجا را برایمان خراب کرد، چرا که حالا اگر بخواهی در آن رستوران جایی رزرو کنی، باید از ماهها قبل به فکر باشی. اما آن دوست من، مثل جادوگرها، دو تا صندلی برای ما دست و پا کرده بود و وقتی من از او پرسیدم چطور توانسته چنین کاری کند، او سؤالم را با این سؤال جواب داد که: امتیاز کلاوتِ تو چند است؟
من نمیدانستم امتیاز کلاوت چیست، اما کاملاً مطمئن بودم که چنین امتیازی ندارم. و خب بله، زیر سؤالاتِ زیرکانۀ او معلوم شد که من نه عضو فیسبوک بودم و نه از توئیتر استفاده میکردم و نه هیچ رسانه و وبسایت دیگری میشناختم تا بفهمم که کلاوت، برنامهای است که میزانِ تأثیرگذاریِ آنلاینِ هرکس را برایش حساب میکند. امتیاز من به صفر میل میکرد.
تلفنهای همراه مردم، هر دو طرفمان، کنار ظرفهای شامشان گذاشته شده بود تا بتوانند از غذایشان عکس بگیرند و در صفحۀ فیسبوک یا حسابِ اینستاگرامشان به اشتراک بگذارند. من میدانستم آنها این کار را میکنند. مردم این روزها، هر جور که بشود، خودشان را اینجاها در معرض نمایش میگذارند و با به اشتراک گذاشتن کلمهها و عکسها و فیلمهایشان، داستانهایی از زندگی خودشان را تعریف و منتشر میکنند. آنها افکار و اعمالشان را، بزرگ باشد یا کوچک (گاهی هم بسیار کوچک)، بین همه پخش میکنند. چیزی که ممکن است یک تمایل ابدی برای «مورد توجه بودن» به نظر برسد. من آنقدرها هم از ماجرا بیخبر نبودم که ندانم چه تغییرات فرهنگیِ گستردهای در جامعۀ ما رخ داده است، اما در عین حال توجهام به جایی دیگر معطوف بود.
آنجایِ دیگر، یونان باستان بود. چند سال اخیر، من مصرانه در پی فهمیدن این مسئله بودم که چه چیز، باعث ایجاد آن پیشرفتهای غیرعادیای شد که آنجا به وجود آمد؟ در دو سه قرن، سخنوران یونانی از اغتشاش و بیسوادی، تا حدی که حتی الفبایی برای نوشتن نداشتند، به ارسطو و آشیل (Aeschylus نمایشنامهنویس بزرگ یونان باستان-م) رسیده بودند. آنها نه تنها رشتۀ فلسفه را بنیان نهادند، بلکه علم، ریاضیات و تاریخ را هم به وجود آوردند، و علاوه بر آنها، شیوۀ خاصی از حکومتگردانی که اسمش را دموکراسی نهاده بودند (در لغت دموکراسی یعنی حکومتِ مردم- اگرچه این «مردم» شامل زنها و بردهها نمیشد)، همینطور هنر، معماری، شعر و درامهایی ابدی آفریدند. چه چیزی این انفجار پیشرفتها و دستاوردها را به وجود آورد؟ من همواره برنامهام این بوده که نهایتاً به تغییراتی که همه جا دور و بر ما در حال رخ دادن است برگردم، اگرچه میخواستهام به یونان باستان هم [در تحلیل آنها] ارجاع دهم.
اما گمان میکنم تنها الآن است که توانستهام به دیدگاهی دربارۀ جهان معاصر دست پیدا کنم که خاستگاه آن، توجهام به یونان باستان باشد. مشابهتهای دورانِ فوقالعادۀ آنها و دوران فوقالعادۀ ما، ناگهان خود را ظاهر میکند.
برای شروع، کلاوت -همان چیزی که دوست من مغرور بود که توانسته مرا با آن گیر بیاندازد- مشخصاً شبیه چیزی است که یونانیان به آن کِلِئوس (kleos) میگفتند. این واژه، برآمده از کلمهای کهن از دوران هومری است به معنای: «من میشنوم» و نوعی مخاطبداشتن یا شناختهشده بودن را القا میکرد. در زبان عامیانه، به معنی شهرت بود. اما در عین حال، به معنی کار درخشانی که منجر به شهرت شده است نیز بود، مانند سرودن شعر مهمی که برای سراینده، شهرتی به بار بیاورد. معناهای دیگری نیز داشت: واسطه بودن، پیام یا تأثیرگذاری.
کلئوس، رابطۀ نزدیکی با هستۀ نظامِ ارزشی یونانی داشت. نظام ارزشی یونانی، یعنی همۀ ارزشهای آنها، تا حدی بر این انگیزه استوار شده بود که انسان نیاز دارد تا احساس کند که زندگی کردنش موضوعیتی دارد. کمی نگریستن از چنین منظری -کاری که مشخصاً یونانیها به آن ملتزم بودند- آشکار میکرد که زندگیهای ما، چقدر فانی و بیمقدار است. همانطور که آن لطیفۀ قدیمی یهودی میگوید: «هم غذا افتضاح است، هم سهم خیلی کمی ازش نصیبمان شده!۱» چطور میتوانیم زندگیمان را پربارتر کنیم تا در برابر نیروهای ازلی زمان مقاومت کنیم؛ نیروهایی که بسیار زود ما را از یادها خواهند برد، چنانکه گویی اصلاً هرگز وجود نداشتهایم. به راستی، چه شد که در اول بار ما این زحمت را به خودمان دادیم که وجودمان را [برای دیگران] نمایش دهیم؟ سخنوران یونانی نیز همچون ما، با این سؤال دست به گریبان بودند.
و همانند بسیاری از ما در زمانۀ حاضر، آنها هم به این سؤال پاسخی غیردینی دادند. علارغم اینکه فرهنگ آنها با مناسک دینی آغشته بود، آنها برای مطمئن شدن از اینکه زیستنشان اهمیتی دارد، دست به دامان خدایانِ نامیرای غیرقابل اعتمادشان نشدند. هرگاه یونانیها در جایگاهی خداگونه قرار میگیرند، معمولاً فاجعهای رخ خواهد داد، چرا که این چیزی بوده است که مناسک برای جلوگیری از آن، به وجود آمدهاند. آنچه آنها میخواستند، بیشتر، جلب توجه دیگر موجوداتِ فانی بود. یونانیان نتیجه گرفته بودند تمام کاری که ما میتوانیم برای بزرگی بخشیدن به زندگیمان انجام دهیم، آن است که طوری زندگی کنیم که زندگیمان، ارزش نقل کردن پیدا کند، داستانها، روی اذهانِ فانیِ دیگر تأثیر میگذارند و در واقع، در آن اذهان تکرار میشوند و اینگونه زندگی ما بیشتر خواهد شد. هر چه قدر برجستهتر باشی، در ذهنها بیشتر تکرار خواهی شد، و هر چه قدر بیشتر تکرار شوی، بیشتر موضوعیت پیدا میکنی.
در آن دوران، کمتر کسی راه موضوعیت پیدا کردن در هستی را در چنین تعبیرِ دنیویای پیدا کرده بود. معاصران یونانیان، درست در کنارههای دیگر دریای مدیترانه، زندگیای قبیلهای داشتند که در آن خود را «ایوریم» (Ivrim) مینامیدند، عبرانیها در آن سوی مدیترانه، در اردن، به بتهای قبیلهای خود مشغول بودند و بعدها هم خدایی واحد را به عنوان ارباب جهان اختیار کردند. اربابی که اساس هر دو جهان طبیعی و اخلاقی بود. این خدا، در دورترین جایگاه متعالی خود، توجهی کامل به نگرانیهای انسانی داشت و چیزهای زیادی را برای ما پرورده بود، تجسم یافتنِ مخلوقاتش، همچون برهانی بود برای آنکه فکر نکنیم جهان هیچ و پوچ است. او (تقریباً) همانقدر ما را جدی میگرفت، که ما خودمان را جدی میگیریم و زندگی ما را در علمِ کامل خود، در عدالتِ کامل خود، نگهداری میکرد و ما [در برابر او] هراسان، مواجه میشدیم با بیشترین حد ممکن از بودن.
و علاوه بر این، روش سومی هم برای مواجهه با مسئلۀ موضوعیت داشتن در جهان وجود داشت. راهی که آنهم در یونان باستان هویدا شد. این روش هم دنیوی بود و مسئله را در عبارات دنیاییِ صرف تصویر میکرد. منظورم فلسفۀ یونانی است. چیزی که آنقدر یونانی بود که فرضی شبیه کِلِئوس را بپذیرد که طبق آن، هیچکدام از ما، وقتی به دنیا میآییم، اهمیتی نداریم، اما بهتر است تلاش کنیم تا چنین اهمیتی را به دست بیاوریم («زندگیِ ناآزموده، ارزش زیستن ندارد») و برای به دست آوردنش، ما در حقیقت به تلاش و کوشش نیاز داریم، تا خودمان را به چیزی فراتر از عادی تبدیل کنیم. اما فلسفۀ یونان نیز نقطۀ عزیمتی را بازنمایی میکند که برآمده از فرهنگ خودش است. موضوعیت یافتن، چیزی نبود برای جلب توجه موجودات مادی یا فرامادی. بلکه موضوعیت پیدا کردن، کاری بود که مردم میبایست در حق خودشان انجام دهند، کسبِ قابلیتهای فضیلتمندانهای مانند عدالت و فرزانگی. آنها میبایست روح خودشان را سامان دهند. چنین چیزی، به کاری سخت محتاج بود، تا وقتی که درک ماهیت عدالت و فرزانگی میسر شود، چیزی که اولین اصلِ کسب و کار است و نه تنها برای سخن گفتن، بلکه برای عمل کردن بر مبنای نتیجهگیریهای خودمان نیز محدودیتهایی اعمال میکند. و چنین کوششی ممکن است هیچ کِلِئوسی برای ما به ارمغان نیاورد. سقراط، با دست خود جامی از شوکران نوشید. او به آرامی آن را سر کشید، بدون تشویش و سستی.
رویکردهای متعابد یونانی و عبرانی، در هم آمیختند و چیزی را پدید آوردند که به آن «فرهنگ غربی» گفته میشود. [این دو رویکرد] اغلب به سختی با هم چالش کردند و گاهی نیز با هم سازگار شدند. در پسِ قرنها، فلسفه که با دین راهبری شده بود، آموخت تا به کلی پیشفرض یونانی خودش را فراموش کند: اینکه تنها یک زندگی غیرعادی است که اهمیتی دارد. این بود جریانِ نحلههای گوناگون فلسفی که اگرچه زیرکانهتر از پیروزیهای خیرهکنندۀ علم بود، اما همچنان عادی محسوب میشد. فلسفه، با مشقت و سختی چهار بحث را به میان آورد که حوزۀ «اهمیت داشتن» را گستردهتر کرد. طبیعی بود که یونانیها زنان و بردگانشان را طرد کنند، البته نه از یونانی بودن، چون به غیریونانیها مقامِ بربریت را تفویض کرده بودند. چنین طردهایی امروزه برای ما دور از تصور است. از آنجا که ما موجوداتی هستیم بیتمایل به تغییر، به بحثهای قدرتمند و مداومی نیاز داشتیم تا بتوانند جنبشهای اجتماعیای که پیش خواهند آمد را رهبری کنند، جنبشهایی که در درازمدت به بیانیۀ دنکیشوتوارِ حقوق بشر منتهی شدند. ما راهی بس طولانی را آمدهایم از کِلِئوس یونانیان، که مبتنی بود بر فرضیهای آزمونناشدنی در این باره که اهمیت پیدا کردن، با بیانصافی میان ما توزیع شده، [به موقعیتی که در آن] هر چه که شایعتر و همگانیتر باشد، برای ما اهمیتی بیشتر دارد.
تنها گاهگداری فکر میکنیم که نیازی نداریم؛ اما نیاز ما به اینکه احساس کنیم زندگیمان اهمیتی دارد، مثل همیشه، تسکینناپذیر است. اما راههای گوناگونی که رویکرد الاهیاتی دارد، دیگر به اندازهای که روزگاری قانعکننده بودند، توانایی اقناعکنندگی ندارند، در حالی که رسیدن به عدالت و فرزانگی، هنوز هم به همان اندازهای که همیشه بوده، سخت و دشوار است. تکنولوژیهای نوین درست زمانی به دست ما رسیدهاند که ما سخت به آنها نیاز داشتهایم. کِلِئوس -یا کلاوت- امروزه یک توئیت ساده است.
بسیار گیجکننده است که فرهنگ ما که الاهیات در آن رفته رفته تحلیل رفته است، برای مسئلۀ اهمیت داشتن، به پاسخی بازگشت کرده که از نظر سقراط و افلاطون، به صورتی غمناک، ناکامل و ناشایست است. چه بسا مخالفت آنها [با این پاسخ] امروزه درستتر از سابق هم شده باشد. فرهنگی که تمام فکر و ذکرش شده است رسانههای اجتماعی، چقدر راضیکننده است؟ امرِ همگانی و شایع، امروزه به اندازۀ بسیاری از دیگر چیزهایِ کوتاهمدت و موهومی که در زندگی ما شایعاند، به آسانی در دسترس است. اگر نقصانهایی که کِلِئوس داشت، از درون خودش، پیدایش فلسفه را تسریع کرد، چه بسا حالا وقت آن باشد که فلسفه، کلاوت را در بربگیرد. فلسفه لوازمش را دارد. امروزه فلسفه بسیار تکاملیافتهتر از دورانی است که سقراط دور و بر آگورا پرسه میزد و تلاش میکرد تا گرایشهای پُر از باد غرورِ کِلِئوس را در مردم سوراخ کند. فلسفه میتواند کارش را از اینجا شروع کند که بالفور و با صراحت، آنقدر که میداند، توضیح دهد چرا ما در مجموع، موضوعیتی داریم؟
اهمیت داشتن (موضوعیت داشتن) -همه به یک اندازه- از حقوق مادرزادیِ ماست، و ما همه باید آنطور تربیت شویم که آن ذخایری که در وجودمان هست، پاسداشته شود تا بتواند شکوفا گردد. ادراک این حقیقتِ اخلاقی، ممکن است این دیوانگیِ دور و بر ما، برای نشان دادن اینکه اهمیتی داریم را کمی تسکین دهد و به ما اجازه دهد تا بیشتر بر به دست آوردن عدالت و فرزانگی تمرکز کنیم. در واقع، ادراک کامل این حقیقت اخلاقی، که هم بر افکار و هم بر واقعیات اثرگذار است، خود گامی محکم به سوی رسیدن به عدالت و فرزانگی است.
منبع: ترجمان
نظرها
نظری وجود ندارد.