•داستان زمانه
مهدی مرعشی: جایی نرفته شاعر
داستانی که در «غیاب» اتفاق میافتد، از جستوجوی حضور و از نیافتن و نبودن نشان دارد، در زمانه فترت و سستی فرهنگی و پراکندگی نویسندگان و شاعران ایرانی.
مهدی مرعشی داستاننویس ایرانی، در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشکده ادبیات دانشگاه تهران فارغ التحصیل شده است.
از او چند رمان، مجموعه داستان، بازنویسی و ترجمه به چاپ رسیده و مجموعه داستان «از جاده که میگذشتیم» آخرین کتاب اوست که توسط نشر اچانداس مدیا به سه شکل کتاب، کتاب الکترونیک و کتاب گویا منتشر شده است.
«جایی نرفته شاعر» یکی از داستانهای این کتاب است: داستانی که در «غیاب» اتفاق میافتد، از جستوجوی حضور و از نیافتن و نبودن نشان دارد، در زمانه فترت و سستی فرهنگی و پراکندگی نویسندگان و شاعران ایرانی.
«جایی نرفته شاعر» را با صدای مهدی مرعشی میشنوید:
• جایی نرفته شاعر
با شاعر جماعت که دوست میشوی باید پیه همهچیز را به تنات بمالی. وارد فروشگاه میشوی. شما شاعری را ندیدهاید که نان و پنیر و احیاناً سیگار خریده باشد؟ خیلیها همین سه قلم را میخرند.
جایی نرفته شاعر. همین دور و برهاست. حالا درست است که هرچه در میزنی جواب نمیدهد اما تو فرض کن رفته تا نانی بگیرد و مثلاً با قالبی پنیر و بستهای چای کیسهای و نیم کیلویی شکر و دو پاکت سیگار، اگر سیگارهای قدیمیاش تمام شده باشد، برگردد. مطمئن باش زمین نخورده. اگر زمین خورده بود و چیزیاش شده بود الان صدای آمبولانس را میشنیدی. میدانی که خیلی دور نمیرود. نهایت به همین فروشگاه مترو میرود که فقط دو کوچه تا خانهاش فاصله دارد. مطمئن باش این بار هم کارت امتیاز خریدش را در خانه روی کابینت جا گذاشته. هرچقدر هم که بهاش بگویی یکی از آن کوچکهاش را بگیر و وصل کن به جاسوئیچی که به خرجاش نمیرود. البته سر لجبازی ندارد اما حواسپرت است دیگر. شاعر یعنی همین.
تو را هم که به لابی ساختمان راه نمیدهد این سرایدار پیر بداخلاق. اگر آن ایتالیائیه بود شاید راه میداد. کافی بود با نگاهی آشنا چشم بدوزی به او، بعد حتماً میگشت تو ذهناش و از ترس اینکه مبادا بعداً یادش بیاید که تو آشنای خودش بودهای یا آشنای یکی از همسایهها، سریع در را باز میکرد و آنوقت تو میتوانستی روی یکی از مبلهای چرمی قرمز لم بدهی و تا آمدن شاعر به دکوراسیون کاج کریسمس نگاه کنی. راستی دیشب را پایین آمده برای کوکتلپارتی شب نوئل؟ همینجا؟ در همین لابی؟ باید وقتی برگشت ازش بپرسی اما باد شروع شده و عجالتاً باید شال را بالاتر بیاوری و دور سر بپیچی، جوری که فقط چشمها بیرون باشد.
به سرت میزند مبادا باز هم تلفناش مشکل دارد. چقدر گفتی از این سرویسهای ناشناس و بیخاصیت تلفن نگیر. مگر آن یکیها چه اشکالی دارد. حالا بیشتر وقتها وقتی بهاش زنگ میزنی تلفن قطع است و میرود روی پیامگیر اینترنتی. و حالا کو تا بنشیند و ایمیل چک کند. اصلاً معلوم نیست سالی ششصد دلار را برای چه میدهد پای اینترنت. این را هم باید بهاش بگویی یا شاید هم گفتهای. اما او که گوش نمیدهد. فقط سری تکان میدهد، لبخندی میزند و سیگاری تعارفات میکند. شاعر است دیگر. سرش به کار خودش گرم است. از همان روز اول وقتی دیدمش از زنی گفت که گوشهی خیابان ایستاده و موهاش در باد تکان میخورد. حتی گفت که زمان این روایت دقیقاً ظهر، ساعت یک و نیم است. هوا گرم است. اما بادی میآید که هوا را تحملپذیر میکند. بعد برای من که هاج و واج نگاهش میکردم توضیح داد که خیلی نباید به موهای زن دل بست. شاید موها را همین باد گرم بعد از ظهر با خود ببرد هرجا که بخواهد. بعدها هم هربار دیدمش از آن زن میگفت و از آن ظهر گرم.
و حالا هوا که گرم نیست هیچ، بیست درجه هم از صفر پایینتر رفته. بد هم نیست اگر یکبار دیگر زنگ بزنی. اینطوری لااقل به این بهانه برای یک دقیقهای میروی تو فضای گرم برزخ؛ برزخ میانِ بیرون و لابی. دگمهی ستاره را فشار میدهی و بعد سه رقم سه، پنج و هشت را میگیری. تلفن درست سه بوق میخورد و بعد میرود روی پیامگیر. نه. پیامگیر اینترنتی نیست. خیالات راحت میشود. اما حالا که پیام گذاشتی و گفتی پشت در هستی و جواب هم نگرفتی دیگر باید از برزخ بیرون بیایی و برسی به زمهریر. شاید دوباره سرایدار پیر پیداش شد. صورت خوبی ندارد اینجا ببیندت. شاید مشکوک بشود و زنگ بزند به پلیس.
به سرت میزند بروی تا فروشگاه مترو. بد نیست. هم گرم میشوی و هم شاید آنجا دیدیاش. به هرحال از این جماعت انتظار خوشقولی داشتن مسخره است. حتی اینجا فرسنگها دورتر از وطن. این جماعت شعرش را و سیگارش را و ناامیدیاش را تا هرجای دنیا که برود با خودش میبرد و یادت رفت: از همه مهمتر بدقولیاش را. همانطور که باد تو صورتات میزند سعی میکنی رو برفها سر نخوری. فکر میکنی به آن زن و اینکه حالا که باد سرد میآید آیا هنوز هم موهاش پریشان باد است. یا شاید هم کوتاهشان کرده. برایم از کوتاه بودن موهای زن نگفته تا حالا. همهاش هم همان یک تصویر را تکرار کرده. چند ماه پیش بود. در ایوان خانهاش نشسته بودیم و شرابی را مزمزه میکردیم. گفتم: «حالا به کجا رسیده شاهکارت؟»
بی آنکه نگاهم کند جایی را پایین، توی کوچه نشانم داد و گفت: «باید برسد به اینجا.»
گفتم: «نمیفهمم.»
گفت: «وقتی برای اولین بار دیدمش در دو خیابان آن طرفتر ایستاده بود. فقط چند خیابان فاصله دارد تا برسد اینجا و زیر این آفتاب گرم، روی چمنهای همین پارک که میبینی بنشیند و سرش را بدهد عقب.» و ادامه داد: «سرت به آسمان و من اینجا، غرق در ضربدرهای پشت کاهگلیام، خانهات را بنازم زن، که هنوز...»
صبر هم کردم اما انگار تا همانجا را بیشتر نسروده بود. شاید اگر در وطن بودیم اینقدر وقت آزاد نداشتیم که بنشینیم و اینهمه اختلاط کنیم، آن هم بر سر زنی که تا بخواهد از آن خیابان توی این خیابان بپیچد عمری طول میکشد اما اینجا اینچیزها مهم نیست. زمان مهم نیست. هیچ وقت دیر نمیشود. همیشه میتوانی توی بالکن یا روی مبل خانهات بنشینی و مردم را ببینی که یا به خرید میروند یا از خرید برمیگردند.
سر اولین چهارراه که چراغ ندارد ماشینها به احترامات ترمز میکنند تا تو بگذری و تو مثل یک قو که از سرما به خودش میلرزد، همانطور که سعی میکنی روی برف یخبسته سر نخوری، سربلند و مغرور میگذری. البته به این هم فکر میکنی که اگر قانون نبود شاید یکی از همین رانندهها ترجیح میداد از رو نعشات رد شود و بعد با خیال راحت ماشین را همانطرف پارک کند و برود آرایشگاه تا جلو موهاش را که به هم ریخته یک بار دیگر مرتب کنند.
و حالا از عرض خیابان بعدی که بگذری البته بعد از سفید شدن چراغ، میرسی به فروشگاه مترو. بد هم نیست. لااقل به این بهانه میروی تو فروشگاه چرخی میزنی و گرم میشوی. اگر هم از یازده صبح، نیم ساعتی گذشته که تقصیر تو نیست. تو سر وقت آمدهای و زنگ زدهای، دگمهی ستاره را فشار دادهای و بعد سه، پنج و هشت. اما او نبوده. میتواند پیامگیر تلفناش را هم چک کند. اما خوب. مهم نیست. شاعر است دیگر. با شاعر جماعت که دوست میشوی باید پیه همهچیز را به تنات بمالی. از همان ورودی فروشگاه سبدی برمیداری. این طوری هم میتوانی مثل یک خریدار در فروشگاه بگردی و هم به سبد تکیه کنی تا درد کمرت کمی آرام بگیرد. هرچند کسی به تو نخواهد گفت که اینجا چه میکنی و میتوانی به شرطی که دزدی نکنی تا آخر وقت فروشگاه برای خودت بگردی.
شاید احمقانهترین کار دنیا این باشد که بروی از سرویس خدمات مشتری فروشگاه بپرسی شما شاعری را ندیدهاید که نان و پنیر و احیاناً سیگار خریده باشد؟ خیلیها همین سه قلم را میخرند. البته خیلیها هم ترجیح میدهند سیگارشان را از جای دیگری بخرند. چون قیمت سیگار در فروشگاه مترو واقعاً گران است. این را او گفته. خودش میرود جایی دور از شهر به نام کاناواکی. دکهای را میشناسد به قول خودش دورافتاده که در آن دخترکی سیگار بینام سرخپوستی ارزان میفروشد. برای مصرف چند ماهش میخرد و بعد سوار اتوبوس میشود و برمیگردد. فکر میکنم باید بروم ردیف به ردیف بین قفسهها را بگردم شاید پیداش کنم که حیران دارد چشمها را عقب جلو میکند تا توضیحات جنسی را روی جعبهاش بخواند. یا شاید هم تنهاش به تنهام بخورد و آنوقت درست وقتی که دارد زور میزند به زبان شیرین فرنگی عذرخواهی کند بگویم: «بابا تو اینجایی؟» و او یکباره با همان بارانی سبز همیشگی و کلاه کپی به خودش بیاید و بگوید: «آره. تو هم که اینجایی!»
و من ادامه بدهم: «اما تو قرار بود خونه باشی، منتظر من. میدونی از ساعت یازده تا حالا دارم دنبالات میگردم.»
و او به ساعتش نگاه کند و بگوید: «وای... یادم رفته بود. حالا خیلی دیر شده؟»
و من نگاهش کنم فقط و او بگوید: «بیا یک بطر شراب برداریم بریم. مهمون رو که نمیشه بی شراب گذاشت.»
چه خوب یادم آمد. شراب. میتوانم حالا که تمام ردیفها را دنبالاش گشتهام برگردم در قفسهی شرابها دنبال شراب کهنهی ارزان بگردم. ترجیح میدهم شراب استرالیا پیدا کنم. بیشتر میچسبد بهاش، البته اگر باز دبه درنیاورد که همین دیشب حالش از شراب استرالیا به هم خورده و حالا ترجیح میدهد همان رویهی حسنهی نوشیدن شراب فرانسه را ادامه بدهد. شاعر است دیگر. اصلاً شاید هم گفت میخواهد شراب شیلی را تست کند. اگر خوب درآمد که ادامه میدهیم و اگر نه که برمیگردیم به همان شراب قرمز استرالیایی خودمان.
هرچه میگردم شراب کهنهی ارزان پیدا نمیکنم. دست میکنم از همان شراب استرالیایی همیشگی که با رنگ زرد روش اسمش را نوشتهاند یکی برمیدارم. به آن تخفیف خورده و یک دلار ارزان شده. با سبد میروم تا صندوق. زن میپرسد کارت امتیاز خرید دارم و من میگویم دارم اما یادم رفته با خودم بیاورم و لبخند میزنم. زن در جوابم لبخند میزند. کارش لبخند زدن است. مثل شاعر که کارش شاعربودن است و مثل من که حالا باید جواب بدهم که چرا کارت امتیازم را فراموش کردهام. حالا کی باید برای این زن توضیح بدهد که در ذهن من چه میگذرد. همین بس است که بگویم یک ساک میخواهم و پنج سنت دیگر برود رو حسابم و شیشه را بگذارم توی آن و ساک را بردارم و بزنم بیرون و دوباره باد بخورد تو صورتم.
با نگاه بین رهگذران دنبالاش میگردم. به ساعتم نگاه میکنم. دوازده و ربع شده. از آفتاب ظهر خبری نیست. میگویم هرجا رفته حالا دیگر باید برگشته باشد. همان مسیر را برمیگردم. به خودم میگویم باید فال امروز را میدیدم. این عادت من نیست اما از وقتی او را دیدهام عادت کردهام فال هر روزم را ببینم. شاعر خودش با خنده میگوید که فالاش را میخواند و میداند که همهاش کاملاً برعکس اتفاق خواهد افتاد. این را همان شبی گفت که با هم نشسته بودیم در ایوان خانهاش. تابستان بود و لخت بود و باد میآمد و خیسی تن را به یادت میآورد. همانوقت بود که پرسیدم چرا بیقرار است و گفت فال امروزش را نخوانده. و خواند: «بیفال سراغت را از که بگیرم، وقتی که میدانم همینطرفها در انتظار سبزشدن چراغی ماندهای، و موهات، که پنهان است از نگاهم، و دستهات، که دور، دور، دور...» شعرخواندناش زیباست. وقتی شعر میخواند غصهات میگیرد. دلت باز نمیشود. میدانی حالا که همین چند خط را خوانده باید بدون خداحافظی بلند شوی و بروی. در را پشت سرت میبندد. بدون فوت وقت البته. همینقدر که به فاصلهی سه قدم دور شده باشی از در آپارتمانش و رسیده باشی کنار آسانسور. هرچند آن شب خندهام گرفت اما فکر میکنم شاید در فال امروزش دیدار با یک دوست براش خوشیمن بوده که برعکساش را عمل کرده و از این فکر خندهام میگیرد، هرچند سوزی که میآید و برفی که ازسرشاخهی درختها تو یقهام فرو میرود جایی برای لبخندزدن باقی نمیگذارد و ترجیح میدهم فکر کنم واقعیت ماجرا همین است.
تا به در خانهاش برسم حسابی مهرههای پشتام و دستی که با آن کیسهی شراب را گرفتهام یخ زده. دست دیگر را از جیب درمیآورم و در را هل میدهم. در که پشت سرم بسته میشود گرمای برزخ را حس میکنم. دوباره شمارهاش را روی آیفون فشار میدهم. سه تا بوق میخورد و میرود رو پیامگیر تلفن. این بار براش مفصل پیام میگذارم و یادآوری میکنم که این قرار را خودش دیشب گذاشته و خودش ساعت یازده و نیم شب زنگ زده که ساعت یازده فردا بیا میخواهم شاهکاری برات بخوانم و من که از اول آشناییمان در اینجا، که در صف شارژ کارت اتوبوس دیدمش، با یک شلوارک چهارخانه و تیشرت قرمز تا حالا که برف بدی میبارد منتظرم تا شاهکاری از او بشنوم آمدهام اما او نیست و حتی شراب هم خریدهام و شرابش استرالیاست و شنیدن شاهکار دوست شاعر با شراب چه حالی دارد و امیدوارم سیگار هم داشته باشد چون من عادت دارم با شراب دو سه نخ سیگار هم بکشم و بعد مدت ضبط صدا تمام میشود. میخواهم بیرون بیایم که یادم میآید باید چیز دیگری را هم اضافه کنم و دوباره شماره را میگیرم و تا برود رو پیامگیر شیشه را در میآورم، درش را میپیچانم و یک قلوپ میخورم و میگویم که طعمش هم بد نیست و من الان دارم تست میکنم ولی خوب درست نبود که ما را قال بگذاری، هرچند ما به این کارهای تو عادت داریم و شاعری دیگر برادر! تاج سر مایی! و یک قلوپ دیگر بالا میروم. معدهام این بار میسوزد و همچنان روی پیامگیر میگویم: ببین لامصب ما را دارد میگیرد و میخندم. آن قدر میخندم تا دوباره پیامگیر قطع شود. بعد دوباره شماره را میگیرم و تا برود رو پیام گیر یک قلوپ جانانهی دیگر بالا میروم و همانطور که خودم را فشار میدهم به دیوار تا نیافتم، میگویم به سلامتی نامردا که اگه نبودن... و بعد خندهام میگیرد. آن قدر میخندم تا اشک از چشمهام سرازیر میشود. بعد همانطور از در بیرون میآیم، باد میخورد تو صورتم، خودم را میگیرم تا سر نخورم و آرام مینشینم کنار پیادهرو. پشتم در برف فرو میرود، حس میکنم دارم یخ میزنم و همانطور که میخندم به این فکر میکنم که جایی نرفته شاعر. خودکشی هم نکرده. زنده است و حالا لابد دارد لخت مادرزاد در خانه میگردد، پیامهای من را گوش میکند و در حال کشیدن سیگار، همینطور که من دارم اینجا یخ میزنم، او باز هم از موهای پریشان زنی در باد مینویسد، شاهکارش را مینویسد.
شناسنامه کتاب:
مجموعهداستان: «از جاده که میگذشتیم»، مهدی مرعشی
نشر اچ اند اس مدیا،۱۳۹۴
نظرها
امیر مهاجر سلطانی
چه تلخ، اما گیرا عینهو همان شرابی که راوی میان برف و سرما و انتظار قلپ قلپ می رود بالا تا بعد بزند زیر خنده تا اشک پهن صورتش بشود تا ما بمانیم و یک شاعر حواس پرت و آن همه اما و اگر که نویسنده به زیرکی راه و بی راه توی ذهنمان کاشته و رهامان کرده تا خود کشف کنیم آیا آن همه ی بدبختی راوی نتیجه ی یک حواس پرتی پیرانه است یا شاعر سرش به سروردن پیچ و تاب گیسوی افشان زن چنان گرم شده که نه غیر می شناسد و نه زمان می فهمد. شاید هم فراتر از همه ی این ها باشد. شاید شاعر در میان سیگارهایی که پشت سر هم دود کرده شراب استرالیایی ارزان قیمتش را قلپ قلپ رفته بالا و وقتی پاک پاتیل شده در حالی که نمی توانسته جلو حنده اش را بگیرد ناگهان هوس کرده رفیقش را برای همیشه تو خماری دیدار بگذارد. دست مریزاد