•داستان زمانه
بیژن بیجاری: وصفِ فرارسیدنِ فصلِ سیب
راستی چرا پنجره اینقدر کوچکست برای گذاشتنِ پیشانیِ من؟ چرا اینقدر سرد ست؟ راستی! کی بود که میپرسید: مگر انسانِ بی آرزو، مگر انسان ست؟
در پاسخِ پُرسشم، دکتر گفته بود:
" ببینید دوست عزیز! با توجه به... بلُه! ببخشید! "
و بعد با اندکی مکث، و بیکه نگاهش بردارَد از پروندهی گشوده شده من بر میزش ــ و بیکه مثلِ پیشترها به من نگاه کنَد و حرف بزنَد ــ ادامه داده بود:
" سالهاست که ما همدیگر را میشناسیم. برای همین، و بنا بهقول معروفِ آن نان و نمکِ آشنایی، و، بنا بهقولی که به شما داده بودم، باید بگویم، راستش اینکه... راستش اینست که... میدانید باید راستش را بگویم به شما! "
دکتر خودش در صندلیاش جابهجا کرده بود:
" بلّه بالاخره، باید راستش را بگویم به شما... "
گفته بودم:
" معلوم ست دکتر جان. "
گفته بود:
" جوابِ مختصرِ سؤال و فرصتِ شما، این ست: اوّل اینکه، متأسفم. و بعد هم، فرض کنید بینِ یک هفته تا یک سال... البتّه، نتیحهی مطالعاتِ جدید... "
نگذاشته بودم که حرفش تمام کُنَد دکتر و گفته بودم:
" ممنون دکترجان از صراحتتان و اینکه راستش را گفتید بهام. "
گفته بود:
" نگذاشتید از جنبههای امیدوارکنندهی تحقیقات... "
گفته بودم:
" شما دکترِ خوبی هستید... و مهربان هم هستید ضمنن. پس، قرار نبوده که... اصلن، بگذارید من هم راستش را بگویم به شما. ممنون دکترجان! ممنون که رو راست هستید با من... "
دکتر گفت:
" چه خوب که شما شرایط را میفهمید؛ امّا... "
گفتم:
" امّا یادتان باشد دکترجان، واقعیّتِ لحظه را عشق ست هنوز. اگرنه، معلوم ست که، بالاخره، روزی، شما دکترها، یا نسلِ بعد از شما، ممکن ست فاصلهی این یک هفته تا یک سال را برسانَد و کِشَش بدهد به ده ماه تا ده سال؛ امّا ظاهرن و الآن، من فقط بینِ یک هفته تا یک سال وقت دارم. نه؟ "
" دُرُست ست! ". گفته بود دکتر و ادامه داده بود:
" راست میگویید، ما دکترها، انگار قرار بود که فاصلهی میان زندهگی و مرگ را طولانیتر کنیم و مثلن دُرُست ست که آدمها، بی اختیُارِ خود به دنیا میآیند، همانطور که، از دنیا رفتنشان هم دستِ خداست. امّا انگار، خدا با طب و طبیب قَهر کرده و شاید هم عصبانیست از دخالتهای علم... "
پرسیده بودم:
" دکترجان ببخشیدها! امّا شما فکر نمیکنید که حالا، و بعد از شنیدنِ این خبرِ مثلن خوشی که به من دادهاید! دستِکم الآن برای من، وقتِ شنیدنِ این حرفها نیست؟ "
و بعد هم، به شوخی گفته بودم:
" دکترجان! پس، ازاین به بعد یعنی، باید من با شما قَهر کنم و باعزرائیل رفیق شوم؟ "
دکتر، انگار از خواب پریده باشد، باز رفته بود سراغِ پروندهام.
چند لحظه بعدتر، دکتر بی که سر از روی پروندهی رویِ میزش برداشته باشد، گفته بود:
" میدانید! این شُغلِ ما شُغلِ بدی ست. میشود گفت که بدترین شُغل ست توی دنیا... "
گفته بودم:
" اتفاقّن دکتر جان، شاید پاسبانها هم، همین را بگویند! "
هر دو خندیده بودیم.
و بعد هم دکتر جان، با مهربانی شروع کرده بود ــ شاید بی که خواسته باشد ــ به تعریفِ چراییِ مهاجرتِ خانوادهاش از ایران، و اینکه چهجوری داروخانههای پدرش را مصادره کرده بودند و... و سرانجام هم رسید به چهگونگیِ خودکشیِ پدرش در فرانکفورت و در فِراقِ...
و در آخرهم، دکتر گفته بود ــ با زهرخندی که هِی میپراند گوشهی چپِ لبِ بالاییاش:
" البتّه، پدرم سرطان نداشت. "
گفته بودم:
" پدرِ من، سرطان هم داشت البتّه. میدانید که ــ همین ارثیّهی مقدس! "
دکترپرسیده بود:
" شما میدانید که دوستِ من هم هستید و نه فقط بیمارم؟ "
گفته بودم:
" میدانم دکترجان. "
پرسیده بود:
" کاری هست که، من بتوانم برایتان انجام دهم؟ "
گفته بودم:
" ممنون دکتر. نه! امّا، آیا کاری هست که من برای شما؟ "
و بعد باز، هر دو خندیده بودیم.
بعدتر بود که، پرسیده بودمش:
" راستی امّا، دکتر جان راهی هست که کمتر دَرد بِکِشم؟ میدانید یا نه؛ من خیلّی نازکنارنجی هستم! "
دکترگفته بود:
" برایتان قرصِ ضّد ِ دردِ قوّی نوشتم. یک چیزیه شبیه به مورفین و... اگر هم مسئلهی خاصّی پیش آمد، خودتان را برسانید به همان " اُورژانسِ" نزدیک ِ خانهتان، برایشان پروندهتان را فرستادهایم. ضمن اینکه، خودِ من هم هستم ــ هر وقت خبر شوم. "
بعد هم، برخاسته بود از پُشتِ میزش و آمده بود که دست دهیم با هم:
" خدا حافظ دکتر جان! یادم میمانَد که سلام شما را برسانم به عزرائیل! " من گفتم.
" به امیدِ دیدار! "ی شنیدم، که صدای هرکه بود، صدای دکترم نبود.
و اینطوریها بود که، دو روز پس از دیدارِ با دکتر، بالاخره، بدین نتیجه رسیدم که: بله! بهترین رَوِش یافتهام برای کاری که مدّتها بود بدان اندیشیده بودم ــ چهگونگیِ انجامش: پرواز بهسوی پدرم و همدَم شدنِ با او.
پَس، و ُخب، دُرُستترین کار، بلّه همین نشستن بر یکی صندلیِ کنار پنجره در همین هواپیمایی ست که مقصدش تهران ست.
معلوم ست که، با احتسابِ ساعت، کِی قرارست برخیزم و برَوَم و با یک " ببخشید" از جلوِ مسافرانِ کناریام، رّد شوم و برَوم به دستشوییِ هواپیمایی که، حالا دیگر واردِ فضای ایران شده. گیرهی درِ دستشوییِ هواپیما ببندم و همهی آن هفده/ هژده قُرصِ ضّد دردِ قَّوییی که همراه دارم، بِبلعم یکجا و سَر بِکِشَم یکجا آن بطریِ آبِ همراهم. و بعد هم بنشینم بر کاسهی سردِ توالت. هِی فکر کنم... هِی زور بزنم. و هِی فکر کنم: نه! همه چیز سرِ جای خودش دُرُست نشسته ست. زور زدن فایده ندارد. آره! هیچ چیز فراموشم نشده. نه! نشده. و دُرُست ست: همهی کارهایی که میبایست، کردهام ــ بخصوص بلعیدنِ بموقعِ قرصها، که کارِ اصلی بود. زور زدن و فکر کردنِ اَلَکی فایده ندارد! میگویم به خود.
هنوز یکی هم، هِی دارد بر درِبستهی دستشویی تَقّه میزَنَد. سیفون میکِشم؛ امّا برنمیخیزم: آره! همه چیز سرِ جای خودش ست. سیفون میکِشم. از خودِ مستم میپرسم باز: آیا کارِ دیگری هم مانده ست که باید کرد؟ نه! همه چیز روبهراه، سرِ جای خود نشسته ست...
باز سیفون میکِشم.
حالا دیگر، و بهوضوح میشنَوَم که پُشتِ دَر، یکی دارد رسمن بر دَر میکوبَد.
" بِکوب! آره باز هم بِکوب بِکوب! "
بعد... آبی میزنم به سر و صورت:
وَه که، من چه آب دوست دارم. کاش ماهی بشوم بعدن!
و باز، صدای کوبشِ درِ دستشویی. و اینبار انگار، طرف دارد با لَگد به دَر میکوبَد. باز برمیگردم و سیفون میکِشَم. که یعنی: خفه! اِی آنکه منتظری. و باز صورتم میآرایم به پَشنگههای آب.
حالا، نرمهنسیمی، انگار عطری ــ که نمیدانم از کجا ــ مَشامم مینَوازد...
اندکی باز صبر میکنم. از پَشتِ درِ دستشویی، انگار صدای کوبِش، همراه میشود با نوازشِ همان نرمهنسیمِ از عطرِ سیب. و... و منهم به مشامِ جان بو میکِشم این عطر...
بعدترست که، سر و صورتم خُشک میکنَم با حولههای کاغذی. و باز نَفَس میکِشَم این عطرِ سیبِ پراکنده شده.
و، بعدتر از بعد ست که از دستشوییِ هواپیما آمدهام بیرون:
نه! پُشتِ در کسی نیست.
میگردم به دنبالِ شاشراهی در پُشتِ در دستشویی، و در ادامهاش، بر فَرشِ خاکستریپوشِ راهرُوی که روبهرویم گسترده شده. و، خوب هم نگاه میکنم: نه، هیچ نشانی نیست ازکسی که، آنقدر عجلّه و نیازِ به شاشیدن داشت...
چراغهای راهروِ میانِ صندلیها، خاموش و روشن میشوند. و صداهایی که از کابینِ هواپیما میشنوَم، شبیه آن ست که، انگار باز دارم یواشکی، به ایستگاهی رادیویی گوش میکنم. گفت و گویی که، بعضی کلماتِ انگلیسی، نیمهجویده شنیده میشوند. و، من دارم تِلوتِلوخوران ـــ و همراهِ با حرکتِ هواپیما، و خاموش/ روشن شدنهای چراغِ راهروها، خودم میرسانم به ردیفِ صندلیام. و بعد هم، با یک "ببخشیدِ" دیگر مینشینم بر صندلیام. و باز پیشانیام میچسبانم به پنجرهی کوچکِ هواپیمایی که:... راستی! این قابِ پنجرهام، چرا اینطوری و دالبُر دالبُر یخزده، و شده عینِ یک آینه که قابش را انگار، تراشههای نازکِ یخ، با خطوطی نامنظم خَط خَطی کرده؟
کِی و چند ساعت پیش بود:
سالنِ مشایعتکنندهگانِ فرودگاهِ بینالملیِ "لُس آنجلس"، امروز هم، پُررفت و آمد ست؛ امّا آنقدرها هم، شلوغ نیست که نشوَد، جدای شش / هفت نفر از اعضای خانواده، آن دو دوستی، پیدایمان کنند که، یکی از" سان دیگو"، و یکی هم از " اِرواین" خودشان رساندهاند برای بدرقهی دوستی که، بعد از نوزده سال، ناگهان، هوسِ مثلن دیدارِ مادرِ بیمارش، بهانه کرده برای سفر به ایران.
با خود اندیشیده بودم: نکُنَد این دو دوستم، برای این خودشان رسانده بودند آنجا، چون حدس میزدهاند، دارند میآیند بدرقهی دوستی که، دارد به سفری میرَوَد شاید بیبازگشت.
ساعتِ پریدنِ هواپیما، سه و ده دقیقهی بعدازظهر ست. و حالا ساعتِ یازدهِ صبح ست در لُس آنجلس. قرارست که، ساعتِ سهی نیمه شب برسم به فرانکفورت. و بعد از چهار ساعت و نیم توقف در فرودگاهِ فرانکفورت، ساعت سهی بامدادِ چهارشنبه بِرسم به تهران.
کنارِ نوشگاه، نمیدانم برای اطمینانِ اطرافیان و خاطرشان جمع کردنشان بوده از بازگشتم، و یا نشان دادنِ اعتماد بهنَفسم بهخود شاید که، بلیطم در آورده بوده بودم از کنار پاسپورتهای در جیب بَغلیام، و تاریخِ بلیطِ "برگشت"م، به همه نشان داده بودم:
" دوشنبه بیست و نُه فوریه، ساعتِ چهار و پنجاه دقیقه! میبینید! "
بعد هم گفته بودم:
" باز همینجا خواهم بود قِبراقتر از حالا. خواهید دید. فقط نکنَد تنها بگذاریدم اینجا! "
دقایقی بعدترست که نیز، میاندیشم: در میانِ این مشایعتکنندهها، چرا بیش از هرکس، این سیب بُستانِ من ــ که همه، "سِبِسشِن" یا " سِبِستیّان" صدایش میزنند ــ و هرچند، هژده ماه بیشتراز سنّاش نمیگذرَد، انگار همهی درونیّاتم حدس زده، و چون نمیتوانَد حرفش بگوید، برای همین ست که، امروز خودش از من جدا نمیکُنَد: هِی یا میخواهد بَغَلش کنم؛ یا وقتی هم میگذارمش پایین، میچَسبَد به پَر و پایم. و هِی نمیگذارد مادرش از من جدایش کند.
پدرِ سبسشن از من میپرسد:
" باز برای شما چی بگویم بیارَد؟ همان "دابل شات جَک دانیلِ بی یخ؟ "
و...
بعد، همه مینوشیم باز.
من، رو به رفیقی که از اُرنج کانتی آمده میگویم:
"کاش گیتارت همراهت بود و در همین شلوغ پُلوغی، باز مینواختی و میخواندی این دَمِ آخری! "
مادرِ سبسشن که کنارم نشسته ــ و دارد با آن لیوانِ خوشقوارهاش بازی میکنَد ــ برافروخته میگوید:
" بابایی چرا باز داری بازی در میآری و از این حرفها میزنی؟ آخه، دَمِ آخری یعنی چی؟ "
دوستی که از "سان دی یگو" آمده، میگوید:
"عزیزم، منظور بابایی همین شروعِ سفرش ست. "
سیب بُستان ِ به پا آویختهام دستور داد که بِکِشَمش بالا.
وقتی بغلش کردم، اوّل چند لحظه سرش گذاشت برشانهام. بعد سرش برداشت و خیره به چشمانم نگریست. لبخنذی زد، و بعد، با دستِ راستش، آرام، گونهام نوازش کرد ــ مثلِ پدری که، گونهی دُردانهاش مینَوازد. و منِ مَست در دل داشتم زمزمه میکردم خطاب به سیب-بُستانم که: "مراببوس... مرا ببوس برای آخرین بار... "
بلّه، بیگمان پیش از فرا رسیدنش ــ چه در زمستان یا پاییز یا بهار یا تابستان ــ احساسش کرده بودیم این هُولی که در زیرِ جناقِ سینه، نه! در زیرِ... نه! دُرست در مُلتقایی که آخرین آن دو دَندههای قفسهی سینه، همدیگر قطع میکنند... آرام آرام میآید بالا و بالاتر که میرسد و تا زیرِ همین سیبکِ برآمدهام و میشود بغض، تازّه میفهمم معنیِ آن بُغضِ گلوگیر... دُرُست ست و بلّه، همه از برابرِ دیدهگانمان خواهند گذشت. و همانگونه که سالهای سال شنیده بودیم فصلِ فرا رسیدنش؛ بلّه! بیبدیل و تکرارناشدنی و قطعی بودنش، و معلوم ست که، چه تابستان باشد یا بهار و یا پاییز و یا زمستان... باز از برابرِ دیدهگانمان خواهند گذشت ــ همچون که انگار در آینهای یخزده مینگریم و به درونِ خود انگار. آره! همه به این یخِ آینه راه یافتهایم. چه خوب... پس دیگر سیب شدهام ــ رسیده؛ و بیحافظه... امّا آن هُولِ آن سیب پس چی؟ و راستی چرا این پنجره... راستی چرا اینقدر کوچک ست برای گذاشتنِ پیشانیِ من؟ چرا اینقدر سرد ست؟ راستی! کی بود که میپرسید: مگر انسانِ بی آرزو، مگر انسان ست؟
راستی! چرا این مسافرِ کناریام، همین پیرمردِ خوابیده در صندلیِ کناریام، اینطور آرام و راحت آرمیده، دارد خُر و پُف میکنَد؟ چرا این پنجره اینطور سرد و تاریک شده باز؟
و حالا یادم میآید: البتّه، خُب شنیده بودم که، بعضی از پناهندهگان، پیش از رسیدنِ به مقصد، پاسپورتِ ایرانیشان پارّه میکنند و میریزند تویِ توالتِ هواپیما؛ امّا من که داشتم مثلن برمیگشتم مملکتِ خودم، پس لزومی به پارّه کردنِ پاسپورتم هم نبود. امّا خُب و بلّه راستش، در دستشویی هواپیما، یادم رفته بود بشاشم بر آن " تشدیدِ" تاجوارِ طلاکوبِ بالای آن قبضه شمشیری که ماه چهار شقّه کرده بود. نه! نشده بود... آه! دُرُست ست... و، سیب فقط انگار به دردِ آن میخورَد که جای بُغض بنشیند و گلو پارُه کنُد و بَعدِ فرا رسیدنِ فصلش... آه! همراهِ سیبِ رسیدهی گلوگیرِ مرگ... بلّه! مرگ بود سیب یا فقط یک بغضِ گلوگیر؟ احساسش میکنیم دُرُست در مُلتقای این آخرین دو دندههای قفسههای سینههایمان که میدَوَد بالا و دارد سیب میشود رسیده ــ این هُول.
کاش دستکم، به او گفته بودی همان در آستانهی آمدنِ به درونِ آینه که: ببین عشقِ من! اینجا هیچ رازِ مگویی نیست ــ مگر فقط آرزوها... آرزوها و همان سیبهایی که شدهاند سنگ. و دیگر هیچ! بلّه: سنگ و دستِ ما کوتاه...
به سنگ میاندشم و سیب... و، بدینها میاندیشم و اینکه، بعد از یکی/ دو روز جنازّهام، بعد از آنکه، هِی از این انبار بدان انبارِ شاید یخچالدار منتقل شوَد، بالاخره، بَردوشِ دو/ سه نفر ازعزیزانم خواهد بود تا بِبَرَند و اگر شد، در بهشتِ رضوانِ اصفهان، من نیز چال کنند. امّا راستی... هیچ. هیچ... وَه! وَه!... چرا تماسِ پیشانیِ من با این پنجره، که آنقدر کوچک و سرد و یخزده و بیرحم و بسته مینمایانید، حالا راستی چرا... راستی، اینطوری گشوده شده، بر باغی بزرگ با این درختانی که نامشان از یاد برده بودم: من هستم و سیببُستانم که انگشتِ اشارهی دستِ راستم، سِفت چسبیده تا با هم راه برویم در یکی اینطور سیبستانی معطر و سرسبز. وَه چه خوب! چه عطری... چه رؤیایی. و، بَه بَه! به این عطرهای بهشتیای که فقط میشود در رؤیا بوییدشان. و، چه زیباست بهشت پس... بَه بَه به این بودنِ با سیببُستانم. بَه بَه به این بهشت...
نظرها
نظری وجود ندارد.