هانا آرنت: واپسین گفتوگو
مصاحبهی روژه اررا با هانا آرنت (اکتبر ۱۹۷۳)
هانا آرنت: فکرهای خطرناک وجود ندارند به این دلیل ساده که فکرکردن به خودی خود یک فعالیت خطرناک است.
در اکتبر ۱۹۷۳، روژه اررا مصاحبهای را با هانا آرنت برای دفتر پخش رادیو و تلویزیون فرانسه[1] انجام داد. این مصاحبه، که در طول چند روز ضبط شد، بعدها در قالب یک برنامهی تلویزیونی پنجاهدقیقهای به کارگردانی ژانـکلود لوبچانسکی برای مجموعهی "یک نگاه خاص"[2] درآمد، و نخستین بار در تاریخ ۶ جولای ۱۹۷۴ پخش شد.
برای فیلم تلویزیونی، پاسخهای آرنت به زبان فرانسوی ترجمه و دوبله شدند، و صدای اصلی آرنت در پسزمینه قرار گرفت. دانشور آرنتشناس اورسولا لودز، با استفاده از این نوار صوتی و نیز متنهای مختلف پیادهشده و ترجمهشده از مصاحبهها، پاسخهای اصلی آرنت را بازیابی کرد و یک متن اصیل و دقیق از مصاحبهی ضبطشدهی تلویزیونی را پیاده کرد. علامت […] جاهایی را نشان میدهد که برشی در فیلم بوده است و بخشهایی از مصاحبههای مختلف به هم وصل شدهاند.
پرسشهای روژه اررا برای این نسخه از فرانسوی ترجمه شدهاند. آرنت گهگاه با آمیزهای از آلمانی، فرانسوی و انگلیسی پاسخ میدهد ـ پاسخهای او به فرانسوی بیکموکاست آمدهاند، و آنجا که لازم بود ترجمهی آنها داخل کروشه آمده است. گرچه سایر مصاحبههای این مجموعه پیش از انتشار اصلیشان ویرایش شدهاند، و رویّهی کلّی آرنت مرور هرچه در انگلیسی مینوشت با یک دوست یا ویراستار برای تصحیح غلطهایش بود، این مصاحبه فقط در حد خیلی مختصر برای اصلاح برخی اشتباههای دستوری و حذف تکرارها و جلوگیری از حشو ویرایش شده است. در این میان به سبک بیان یکتا و تکین آرنت در انگلیسی و لحن گفتوگویی مصاحبه احترام گذاشته شده است.
مقدمهی روژه اررا
آنچه در ادامه میآید متن مصاحبهی تلویزیونی من با هانا آرنت است، که در اکتبر ۱۹۷۳ در نیویورک انجام شد. علاقهمندی شخصی من به کار آرنت در ۱۹۶۵ آغاز شد. من ترجمههای فرانسوی "آیشمن در اورشلیم"، "دربارهی انقلاب"، و "خاستگاههای توتالیتاریسم" را مرور کرده بودم، و ترجمههای فرانسوی "یهودستیزی" و "بحرانهای جمهوری" را هم در ۱۹۷۲ و ۱۹۷۳ در مجموعهی "آوارگی" نشر کالمنـلوی منتشر کرده بودم. خود آرنت را هم چند بار ملاقات کرده بودم، نخستین بار در آپارتمان او در نیویورک در زمستان ۱۹۶۷، سپس در کلن در ۱۹۷۲، و در نزدیکی آسکونا در سوئیس، در همان مدتی که در تگنا اقامت داشت.
فکر اولیهی فیلم از یکی از دوستان خوبام بود، زندهیاد پییر شافور، که در آن زمان رئیس بخش پژوهشی رادیو و تلویزیون فرانسه بود. او از من پرسید که آیا هیچ علاقهای به این کار دارم. پاسخ من هم این بود که بله البته، در حالی که پاسخ آرنت، در ابتدا، یک نهی محکم و قاطع بود. البته او کمی بعد مصاحبه را پذیرفت. این واقعیت که ما پیش از آن با هم دیدار کرده بودیم بیتردید در تصمیم او تأثیر داشت.
در اکتبر ۱۹۷۳، ما به نیویورک رفتیم. من تابستان را در یونان به بازخواندن کتابهای او و آمادهسازی مصاحبه گذرانده بودم. فهرست کوتاهی از موضوعها را برایش فرستادم، که مورد قبول او قرار گرفت. ما در مورد فرایند مصاحبه هم به توافق رسیدیم: هر روز دو ساعت مصاحبه، در طول چند روز، در یک اتاق اجارهای، یک استودیوی تلویزیونی یا در دفتر ناشر او (هارکورت بریس یووانویچ). او اکراه شدیدی داشت از اینکه در خانهاش از او فیلمبرداری کنیم.
آن برهه، بهلحاظ سیاسی، چندان برههی آرامی نبود. در خاورمیانه، جنگ اکتبر تازه روی داده بود. در ایالات متحده، ماجرای واترگیت شروع شده بود. همین ماجرا سرانجام به استعفای رئیسجمهور نیکسون در اوت ۱۹۷۴، زیر تهدید اعلام جرم، منتهی شد. اگر خوب به یاد داشته باشم، آنطور که شنیدیم، در جریان گفتوگوهای ما، برکناری آرچیبالد کوکس، سپس عزل دادستان ویژه، و استعفای الیوت ریچاردسون، و پس از آنها هم دادستان عمومی.
در این مصاحبه چیزی بیش از یک پژواک ساده از این رخدادها در میان است. در جریان انجام آن، خانم آرنت بسیار متین و مودب بود، کنترل خودش را کاملاً در اختیار داشت، و گاهی در چند مورد از یادداشتهایش (برای نقلقولها) با من مشورت میکرد. وگرنه که پادزهری در کار نیست، چرندبافی هم نیست. او با لطف همیشگیاش کاری را پذیرفت که برایش نه معمول بود و نه آرامشبخش.
ما در مورد خیلی از درونمایهها بحث کردیم: اروپا و ایالات متحده؛ بحران قانونی جاری در واشنگتن؛ میراث دههی شصت و اوایل دههی هفتاد در سیاست آمریکا؛ یکتایی توتالیتاریسم در قرن بیستم؛ اسرائیل، آوارگی و وضعیت یهودیان. میتوانستیم ساعتها و چهبسا روزها دربارهی هرکدام از اینها حرف بزنیم. این یک موقعیت ممتاز و نادر برای من بود تا او را از نزدیک ببینم و به فکرکردناش با صدای بلند گوش دهم.
ماهها پس از پایان فیلمبرداری، من با کارگردان کار میکردم تا بخشهایی از فیلم را مونتاژ کنیم و یک کلیت واحد از آنها برای یک برنامهی پنجاهدقیقهای بسازیم. این فیلم در بهار سال ۱۹۷۴ از تلویزیون پخش شد.
یک سال بعد، هانا آرنت را دوباره در نیویورک دیدم، در پاییز ۱۹۷۵، اندکی پیش از مرگ او در روز ۴ دسامبر. وقتی، آن روز، از مرگ او باخبر شدم، تمام شب را صرف نوشتن متنی به یاد او کردم که ـ بهسان پینوشتی بر گفتوگوی ناتماممان ـ در روزنامهی لوموند صبح روز بعد منتشر شد.
گفتوگوی روژه اررا با هانا آرنت
هانا آرنت: اگر امکان دارد، لطف کنید، یک لیوان آب به من بدهید.
■ روژه اررا: شما در سال ۱۹۴۱ به این کشور پا گذاشتید. از اروپا آمده بودید، و از آن هنگام سی و دو سال در اینجا زندگی کردهاید. وقتی از اروپا به اینجا آمدید، برداشت غالبتان چه بود؟
هانا آرنت: برداشت غالب من، خب، برداشت غالب من… خب، این یک دولتـملّت نیست، آمریکا یک دولتـملّت نیست و اروپاییها دشواری زیادی در درک همین واقعیت ساده دارند، که البته، آن را بهلحاظ نظری میتوانند بفهمند؛ این کشور نه با میراث گذشتگان متّحد شده است، نه با حافظهی جمعی، نه با خاک میهن، نه با زبان، نه با تبار و خاستگاه مشترک… در اینجا هیچکس بومی نیست. بومیها همان سرخپوستها بودند. هر کس دیگر یک شهروند است و این شهروندان را فقط یک چیز متّحد میکند، که آن هم البته کم چیزی نیست: شما با پذیرش صرف قانون اساسی آمریکا شهروند ایالات متحده میشوید. قانون اساسی ـ که به عقیدهی مشترک هم فرانسویها و هم آلمانیها یک کاغذپاره بیشتر نیست، که میتوان آن را تغییر داد. نه، در اینجا قانون اساسی یک سند مقدس است، این یادبود همیشگی یک کنش مقدس است، و آن کنش بنیانگذاری است. و بنیانگذاری ایجاد یک وحدت از دل کثرت اقلیتهای قومی و منطقههای سراسر متفاوت است، و همچنان (الف) یک وحدت دارند و (ب) این تفاوتها را یکدست یا نابود نمیکنند. و فهمیدن همین برای یک بیگانه بسیار دشوار است. این چیزی است که یک بیگانه هرگز نمیفهمد. ما میتوانیم بگوییم که این حکومتی است بهدست قانون و نه بهدست آدمیان. تا چه اندازه این راست است، و بهخاطر بهبود حال کشور لازم است راست باشد… کموبیش گفتم، ملّت ـ اما بهخاطر بهبود حال کشور، بهخاطر ایالات متحدهی آمریکا، بهخاطر جمهوری، واقعاً…
■ روژه اررا: در طول ده سال اخیر، آمریکا موجی از خشونت سیاسی را تجربه کرده است که نشانههای بارز آن ترور رئیسجمهور و برادرش، جنگ ویتنام، و ماجرای واترگیت بودند. چرا آمریکا میتواند بر بحرانهایی چیره شود که در اروپا به تغییر حکومتها، یا حتا به آشوب داخلی بسیار جدی منجر شدهاند؟
هانا آرنت: حال بگذارید از یک زاویهی کمی متفاوت نگاه کنم. من فکر میکنم که نقطهی عطف در کل این جریان در حقیقت ترور رئیسجمهور بود. هیچ فرقی نمیکند که چهطور آن را توضیح میدهید و هیچ فرقی هم نمیکند که چه چیزهایی را دربارهاش میدانید یا نمیدانید، این بهوضوح روشن بود که حالا، بهواقع برای نخستین بار پس از مدتی بسیار طولانی در تاریخ آمریکا، یک جنایت مستقیم در فرایند سیاسی مداخله کرده بود. و میتوان گفت این فرایند سیاسی را هم تغییر داد. میدانید، ترور دیگران هم پس از آن مورد پیش آمدند، بابی کندی، مارتین لوتر کینگ، و دیگران. سرانجام، آخرین نمونه سوءقصد به جان والاس بود که آن هم در همین دسته قرار میگیرد.[3]
[…]
من فکر میکنم که واترگیت شاید پرده از یکی از عمیقترین بحرانهای قانون اساسی در تاریخ این کشور تاکنون برداشته باشد. و وقتی میگویم بحرانهای قانون اساسی، این عبارت البته خیلی اهمیت بیشتری دارد تا اگر در فرانسه میگفتم «une crise constitutionelle». چون قانون اساسی آمریکا… من نمیدانم شما از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا به حال چند قانون اساسی داشتهاید. تا جایی که یادم میآید، تا زمان جنگ جهانی اوّل، چهاردهتا داشتید. و خدا میداند از آن زمان تا حالا چند تای دیگر داشتهاید… البته نمیخواهم این را مسخره کنم، هریک از هموطنهایتان خیلی بهتر از من از پس این کار برمیآید. اما به هر حال، در این سرزمین تنها یک قانون اساسی هست، و این قانون اساسی تا حالا حدود دویست سال دوام آورده و باقی مانده است. داستان در اینجا متفاوت است. در اینجا، این کل تاروپود حکومت است که در عمل به خطر میافتد.
و این بحران قانون اساسی ـ برای اوّلینبار در ایالات متحده ـ تنش و برخوردی مستقیم بین قوهی مقننه و قوهی مجریه را دربرمیگیرد. آنگاه خود قانون اساسی هم یکجورهایی مقصر است، و دلم میخواهد کمی در اینباره حرف بزنم. پدران بنیانگذار هرگز باور نداشتند که بیداد و ستم بتواند از درون قوهی مجریه سربرآورد، چون آنها این مقام را در هیچ پرتو دیگری نمیدیدند مگر بهعنوان مجری آنچه قوهی مقننه تصویب کرده بود ـ در شکلهای گوناگون؛ به همین حد بسنده میکنم. امروزه میدانیم که بزرگترین خطر بیداد و ستم البته از خود قوهی مجریه است. اما آن پدران بنیانگذار ـ اگر روح قانون اساسی را بگیریم ـ بهراستی چه فکری میکردند؟ آنها فکر میکردند که از فرمانروایی اکثریت رها شده بودند، و بنابراین اشتباه بزرگی است که باور کنید آنچه ما در اینجا داریم دموکراسی است، اشتباهی که از بسیاری از آمریکاییها سر میزند. چیزی که ما در اینجا داریم حکومت جمهوری است، و بزرگترین دغدغهی پدران بنیانگذار هم پاسداری از حقوق اقلیتها بود، چون آنها اعتقاد داشتند که در یک بدنهی سیاسی سالم در جامعه میبایست کثرتی از عقاید وجود داشته باشد. آنچه فرانسویها «l’union sacrée» [وحدت مقدّس] مینامند دقیقاً آن چیزی است که یک جامعه نباید داشته باشد، چون خود این یکپارچگی پیشاپیش نوعی ظلم یا پیامدهای یک ظلم خواهد بود، و ظلم هم میتواند… ظالم هم میتواند خیلی وقتها در اکثریت باشد. ازاینرو، کل حکومت به چنان سیاقی ساخته میشود که حتا پس از پیروزی اکثریت، باز هم همیشه اپوزیسیون وجود دارد، و اپوزیسیون ضروری است چون اپوزیسیون نمایندهی عقاید مشروع یک یا چند اقلیت است.
امنیت ملّی یک اصطلاح جدید در واژگان آمریکایی است، و گمان میکنم لابد، شما هم باید این را بدانید. امنیت ملّی در واقع، اگر بخواهم از همینجا کمی دست به تفسیر بزنم، ترجمهای است از «raison d’état» [عقلانیت دولت]. و «raison d’état»، کل این مفهوم عقلانیت دولت، هرگز هیچ نقشی در این سرزمین ایفا نکرده است. این یکی از واردات جدید است. امنیت اجتماعی حالا دیگر هر چیزی را پوشش میدهد، و همانطور که لابد شما هم از بازجویی آقای ارلیشمن فهمیدهاید، انواع و اقسام جنایتها را هم پوشش میدهد.[4] برای نمونه، رئیسجمهور حق کامل دارد… پادشاه نمیتواند هیچ اشتباهی کند؛ یعنی، او مانند یک سلطان مطلق در یک جمهوری است. او بالاتر از قانون است، و توجیهاش همیشه این است که هرچه او میکند فقط و فقط برای حفظ امنیت ملّی است.
■ روژه اررا: از دید شما، این دلالتهای raison d’état، آنچه شما دخول جنایتکاری بهدرون قلمرو سیاسی مینامید، از چه روی مختص زمانهی ما هستند؟ آیا این، بهراستی، مختص زمانهی ماست؟
هانا آرنت: این مختص زمانهی ماست… بله من واقعاً اینطور فکر میکنم. درست همانطور که قضیهی انسانهای بیدولت مختص زمانهی ماست، و خودش را دوباره و دوباره در سویههای متفاوت و در کشورهای مختلف و در رنگهای گوناگون تکرار میکند. ولی اگر بخواهیم به این مسائل کلّی بپردازیم، آنچه مختص زمانهی ماست دخول گستردهی جنایتکاری بهدرون رویّههای سیاسی است. و منظور من چیزی است فراتر از آن جنایتهایی که تا به حال همیشه، درست یا نادرست، از جانب raison d’état توجیه شدهاند، چون همیشه استثناهایی بر قاعده به حساب آمدهاند، حال آنکه در اینجا ناگهان با سبکی از سیاست روبهرو میشویم که به خودی خود جنایتکارانه است.
اما این مورد در اینجا به هیچ وجه استثنایی بر قاعده نیست. اینطور نیست که آنها بگویند، چون در چنین وضعیت اضطراری خاصی قرار داریم، ناچاریم مکالمههای همهی مردم را بدون استثناء شنود کنیم، حتا شخص رئیسجمهور. اما آنها فکر میکنند که شنود و جاسوسی یک رویّهی معمول سیاسی است. و به همین ترتیب، نمیگویند یک بار دزدی خواهیم کرد، فقط یک بار دزدکی وارد دفتر کار یک روانپزشک خواهیم شد و پس از آن هم دیگر هرگز این کار را نخواهیم کرد، به هیچ وجه.[5] آنها میگویند مطلقاً مشروع است که دزدکی وارد جایی شویم.
بنابراین کل این قصّهی امنیت ملّی بیشک از دل عقلانیت دولت میآید. قضیهی امنیت ملّی یک واردات مستقیم اروپایی است. البته، آلمانیها و فرانسویها و ایتالیاییها هم آن را کاملاً موجّه میدانند، چون آنها همیشه تحت شعاع آن زیستهاند. ولی این دقیقاً همان بخش از میراث اروپایی است که انقلاب آمریکا قصد داشت از آن بگسلد.
[…]
■ روژه اررا: شما در مقالهتان دربارهی اوراق پنتاگون[6] روانشناسی کسانی را وصف میکنید که آنان را «مشکلگشایان حرفهای» مینامید، همان کسانی که در آن زمان مشاوران دولت آمریکا بودند، و میگویید: «تفاوت آنها با دیگران در این بود که مشکلگشا هم بودند، و به همین دلیل صرفاً باهوش نبودند، بلکه به خودشان میبالیدند که عاقلانه رفتار میکردند، و بهراستی هم تا حد وحشتناکی ورای احساساتگرایی و شیفتهی نظریه و دنیای کار ذهنی محض بودند…»
هانا آرنت: اجازه میدهید همینجا حرفتان را قطع کنم؟ فکر میکنم همینقدر کافی است. من مثال خیلی خوبی از این ذهنیت علمی دارم، دقیقاً از همین اوراق پنتاگون، که سرانجام بر تمام دیدگاههای دیگر غالب میشود. شما حتماً دربارهی «نظریهی دومینو» چیزهایی میدانید، که نظریهی رسمی در تمام طول دوران جنگ سرد از ۱۹۵۰ تا حدود ۱۹۶۹ بود، یعنی کمی پس از رویداد اوراق پنتاگون. واقعیت این است که شمار بسیار اندکی از همان روشنفکران دشوارفهمی که اوراق پنتاگون را نوشتند به این نظریه باور داشتند. فکر میکنم، آنها فقط دو یا سه نفر بودند، که مقام بسیار بالایی در اداره داشتند، اما نمیتوان گفت باهوشترینها هم بودند ـ آقای روستوف و ژنرال تیلور[7] (که باهوشترینها هم نبودند…) ـ که واقعاً به این نظریه اعتقاد داشتند. در حقیقت، آنها به آن اعتقاد نداشتند، بلکه در هر کاری که میکردند بنا بر این فرض عمل میکردند. و این بهخاطر دروغگو بودن آنها نبود، یا بهخاطر آنکه میخواستند دل مافوقهایشان را به دست آورند ـ این آدمها واقعاً از این جهت درست بودند ـ بلکه به این خاطر بود که این به آنها چارچوبی میبخشید که درون آن میتوانستند کار کنند. و آنها این چارچوب را پذیرفتند گرچه میدانستند ـ و هر گزارش هوشمندانه و هر تحلیل واقعبین این را هرروز به آنها ثابت میکرد ـ که این فرضها بهسادگی و بر اساس واقعیت موجود نادرست بودند. آنها این چارچوب را پذیرفتند چون هیچ چارچوب دیگری نداشتند.
[…]
■ روژه اررا: قرن ما به نظر من تحت غلبهی پایداری شیوهی تفکری مبتنی بر جبر تاریخی است.
هانا آرنت: بله، و من فکر میکنم در اینجا دلایل خیلی خوبی برای این اعتقاد به ضرورت تاریخی وجود دارند. مشکل کل این قضیه، و این واقعاً پرسشی باز است، از این قرار است: ما از آینده خبر نداریم، همه درون آینده عمل میکنند، و هیچکس نمیداند چه میکند، چون آینده در حال انجام است. کنش یک «ما» است و نه یک «من». تنها آنجا که من تنها کس هستم، اگر تنها کس باشم، آنجا میتوانم پیشبینی کنم که چه اتفاقی میافتد، بر اساس آنچه انجام میدهم. حال این طوری به نظر میرسد که انگار آنچه در واقع اتفاق میافتد بهتمامی حادث است، و حدوث بهواقع یکی از بزرگترین عوامل تعیینکننده در تمام طول تاریخ است. هیچکس نمیداند چه اتفاقی بناست بیفتد به این دلیل ساده که بخش زیادی از رویدادها بر متغیرهای بیشمار یا، به بیان دیگر، بر تصادف محض استوار است. از سوی دیگر، اگر با نگاهی پسنگر به تاریخ بنگرید، آنگاه میتوانید ـ اگرچه تمام اینها حادث بودهاند ـ داستانی بگویید که معنا داشته باشد. این چگونه ممکن است؟ این یکی از مسائل واقعی هر فلسفهی تاریخ است. چگونه ممکن است که در پسنگری همواره به نظر میآید که گویی رویدادها نمیتوانستهاند طور دیگری روی دهند؟ همهی متغیرها ناپدید شدهاند، و واقعیت چنان تأثیر غالبی بر ما دارد که نمیتوانیم به آن چیزی فکر کنیم که در واقع گسترهای نامتناهی و متنوع از امکانهاست.
■ روژه اررا: اما اگر معاصران ما به شیوههای جبرگرای تفکر چسبیدهاند، بهرغم آنکه تاریخ بطلان آنها را ثابت کرده است، آیا فکر میکنید بهخاطر آن است که آنها از آزادی میترسند؟
هانا آرنت: بله. قطعاً. و درست همین است. فقط این را نمیگویند. اگر میگفتند، میشد درجا بحثی را با آنها آغاز کرد. اگر فقط این را به زبان میآوردند. آنها میترسند، آنها میترسند که بترسند. این یکی از انگیزههای شخصی اصلی است. آنها از آزادی میترسند.
■ روژه اررا: آیا میتوانید تصور کنید که یک وزیر در اروپا، با دیدن شکست سیاستهایش، تیمی از خبرگان را از بیرون دولت به کار گیرد تا مطالعهای انجام دهند با این هدف که بفهمند چگونه…
هانا آرنت: این بیرون دولت [extérieur de l’administration] نبود. آنها از همهجا به کار گرفته شدند و همچنین از…
■ روژه اررا: درست است، اما آدمهایی از بیرون دولت هم در این کار نقش داشتند. بنابراین آیا میتوانید یک وزیر اروپایی را در همین موقعیت تصور کنید که مطالعهای از آن نوع را برای فهمیدن چگونگی وقوع رویدادها سفارش دهد؟
هانا آرنت: البته که نه.
■ روژه اررا: چرا نه؟
هانا آرنت: خب میدانید، بهخاطر همان عقلانیت دولت. او احساس خواهد کرد که… او درجا شروع به لاپوشانی خواهد کرد. نگرش مکنامارا ـ میدانید، من این را نقل کردهام…[8] مکنامارا گفته بود «این تصویر خیلی دلپذیری نیست، کاری که ما داریم در آنجا میکنیم؛ در اینجا چه جهنمی در جریان است؟» این یک نگرش آمریکایی است. این به شما نشان میدهد که اوضاع هنوز روبهراه بود، گرچه وضع نادرستی بود. ولی اوضاع هنوز روبهراه بود چون همچنان مکنامارا بود که میخواست از آن درس عبرت بگیرد.
■ روژه اررا: آیا فکر میکنید که، در حال حاضر، رهبران آمریکا در رویارویی با موقعیتهای دیگر هنوز میخواهند بدانند؟
هانا آرنت: نه. فکر نمیکنم یک نفر هم باقی مانده باشد. نمیدانم. نه. نه، حرفم را پس میگیرم. اما باور ندارم که… فکر میکنم که مکنامارا در لیست دشمنان نیکسون بود، اگر اشتباه نکنم. این را امروز در نیویورک تایمز دیدم. فکر میکنم راست باشد. و همین نشان میدهد که این نگرش پیشاپیش یکسره از سیاست آمریکایی رخت بربسته است ـ یعنی، در بالاترین سطح. این نگرش دیگر در آنجا نیست. آنها باور داشتند، میبینید، این آدمها پیشتر به تصویرسازی باور داشتند، ولی باز با کینه، یعنی: چرا ما موفق به تصویرسازی نشدیم؟ و میتوان گفت که این فقط تصاویر بود، میدانید. ولی حالا آنها میخواهند همه به تصاویر باور بیاورند، و هیچکس نباید به فراسوی آن تصاویر بنگرد، و این البته یک ارادهی سیاسی سراسر متفاوت است.
■ روژه اررا: پس از آنچه سناتور فولبرایت «نخوت سیاست» مینامد[9]، پس از آنچه ما شاید بتوانیم «نخوت دانش» بنامیم، آیا مرحلهی سومی هم هست که نخوت صرف و محض باشد؟
هانا آرنت: بله، نمیدانم آیا این نخوت محض [l’arrogance tout court] است یا نه. راستاش را بخواهید، این در واقع خواست سلطه است. و تا به حال موفق نبوده است، چون من هنوز اینجا سر این میز با شما مینشینم و خیلی آزادانه حرف میزنم. بنابراین آنها هنوز بر من سلطه پیدا نکردهاند؛ و من هم هیچ نمیترسم. شاید اشتباه میکنم، اما من در این کشور کاملاً احساس آزادی میکنم. بنابراین آنها موفق نشدهاند. یکنفر، گمان میکنم مورگنتو[10]، کل این جریان نیکسون را یک «انقلاب ابتر» نامیده بود. حال، ما هنوز نمیدانیم که آیا این جریان ابتر بود یا نه ـ آن هنگام هم برای گفتن چنین چیزی هنوز خیلی زود بود ـ ولی یک چیز را میتوان گفت: این جریان موفق هم نبود.
[…]
■ روژه اررا: اما آیا خطر بزرگی این روزها ما را تهدید میکند این ایده نیست که اهداف سیاست نامحدودند؟ لیبرالیسم، به هر حال، این ایده را پیشفرض میگیرد که سیاست آرمانهای نامحدودی دارد. این روزها، آیا بزرگترین خطر از انسانها و جنبشهایی برنمیآید که خودشان را آرمانهایی نامحدود میانگارند؟
هانا آرنت: امیدوارم شوکه نشوید اگر به شما بگویم که اصلاً اطمینان ندارم که یک لیبرال باشم. میدانید، به هیچ وجه. و من واقعاً هیچ اعتقادی به این معنا ندارم. من هیچ فلسفهی سیاسی دقیقی ندارم که بتوانم آن را در یک ایسم یا مکتب خلاصه کنم.
■ روژه اررا: البته، اما با این حال تأملات فلسفی شما درون شالودههای تفکر لیبرال قرار میگیرند، با وامهایی که این تفکر از اندیشهی باستان گرفته است.
هانا آرنت: آیا مونتسکیو یک لیبرال است؟ آیا میگویید که تمام آدمهایی که به نظر من ارزشمند میآیند… منظورم این است که «من از هرچه بتوانم بهره میگیرم» [“moi je me sers où je peux”]. من از هر چیزی که بتوانم و هر چیزی که به دردم بخورد استفاده میکنم. فکر میکنم یکی از بزرگترین مزایای زمانهی ما بهواقع همان چیزی است که رنه شار گفته است: میراث ما را هیچ عهدی تضمین نمیکند [“Notre héritage n’est garanti par aucun testament”].[11]
■ روژه اررا: …هیچ عهدی بر میراث ما مقدّم نیست…
هانا آرنت: “n’est précédé par aucun testament”این به معنای آن است که ما سراسر آزادیم که تا میتوانیم از تجربهها و اندیشههای گذشتهمان بهره بگیریم.
■ روژه اررا: اما آیا این آزادی مفرط هشدار خطری برای بسیاری از معاصران ما نیست که ترجیح میدهند نظریه یا ایدئولوژی حاضرآماده پیدا کنند که بتوان به کار بست؟
هانا آرنت: قطعاً. بیتردید. بیتردید.
■ روژه اررا: آیا این آزادی خطر آن را ندارد که آزادی عدهای انگشتشمار باشد، کسانی که آنقدر قوی هستند که شیوههای نوین تفکر را ابداع کنند؟
هانا آرنت: نه. نه. این تنها متکی بر این اعتقاد است که هر انسان یک موجود متفکر است و میتواند درست مانند من تأمل کند و بنابراین اگر بخواهد خودش میتواند قضاوت کند. اما نمیدانم که من چگونه میتوانم این آرزو را در او برآورده کنم. تنها چیزی که میتواند به ما کمک کند، به نظر من، تأمل [réfléchir] است. و فکرکردن همواره به معنای فکرکردن به شیوهای انتقادی است. و فکرکردن به شیوهای انتقادی همواره خصومتآمیز است. هر فکر بهواقع تیشه بر ریشهی هر چیزی میزند که از جنس قواعد سفتوسخت، اعتقادهای کلّی، و ازایندست باشد. هرآنچه در تفکر روی میدهد پیرو بررسی انتقادی هرآنچه هست خواهد بود. یعنی، فکرهای خطرناک وجود ندارند به این دلیل ساده که فکرکردن به خودی خود یک فعالیت خطرناک است. بنابراین من چگونه میتوانم کسی را مجاب کنم… فکر میکنم، فکرنکردن حتا از فکرکردن هم خطرناکتر است. انکار نمیکنم که فکرکردن خطرناک است، ولی میخواهم بگویم که فکرنکردن از آن هم خطرناکتر است [ne pas réfléchir c’est plus dangereux encore].
■ روژه اررا: بیایید به جملهی رنه شار برگردیم: «هیچ عهدی بر میراث ما مقدم نیست.» فکر میکنید میراث قرن بیستم چه خواهد بود؟
هانا آرنت: میدانید، ما هنوز اینجا هستیم ـ شما جواناید، من پیرم ـ ولی هردومان هنوز زندهایم تا چیزی برای آیندگان باقی بگذاریم.
■ روژه اررا: چه چیزی برای قرن بیستویکم باقی خواهیم گذاشت؟ سهچهارم این قرن تاکنون سپری شده است…
هانا آرنت: هیچ تصوری ندارم. یقین دارم که هنر مدرن که حالا در جایگاهی بهراستی ژرف است… ولی پس از چنین خلاقیت چشمگیری که ما در طول چهل سال نخست داشتیم، بهخصوص در فرانسه، البته، این فقط طبیعی است. یکجور رکود و فرسودگی پس از آن پیش میآید. ما این را به جا خواهیم گذاشت. کل این دوره، کل این قرن بیستم شاید یکی از بزرگترین قرون تمام تاریخ باشد، ولی نه در سیاست.
■ روژه اررا: و آمریکا؟
هانا آرنت: نه. نه، نه، نه…
■ روژه اررا: چرا؟
هانا آرنت: میدانید، این کشور… نیازمند حدی از سنّت است.
■ روژه اررا: مگر یک سنّت هنری آمریکایی وجود ندارد؟
هانا آرنت: نه، آن هم سنّت بزرگی نیست. در شعر سنّت بزرگی هست، در رمان نیز همینطور، در نثر، و ازایندست. اما تنها چیزی که غیر از اینها واقعاً میتوان به آن اشاره کرد معماری است. بناهای سنگی مانند چادرهای نمادها هستند که در قالب سنگ منجمد شدهاند.
[…]
■ روژه اررا: شما در آثارتان بارها از تاریخ مدرن یهودیان و یهودستیزی بحث کردهاید، و در پایان یکی از کتابهایتان میگویید، که تولد جنبش صهیونیستی در پایان قرن نوزدهم تنها واکنش سیاسیای بود که یهودیان در مقابل یهودستیزی یافتند.[12] وجود اسرائیل به چه طریق بستر سیاسی و روانشناختی زندگی یهودیان در جهان را تغییر داده است؟
هانا آرنت: آه، فکر میکنم این همهچیز را تغییر داده است. قوم یهود امروزه بهواقع پشت اسرائیل متحد شدهاند.[13] آنان احساس میکنند که یک دولت دارند، یک نمایندهی سیاسی درست همانند ایرلندیها، انگلیسیها، فرانسویها و دیگران. آنان نه فقط یک وطن بلکه یک دولتـملّت هم دارند. و کل نگرش آنان به عربها، البته، تا حد زیادی بر این هویتیابیها استوار است، که یهودیان اهل اروپای مرکزی تقریباً بهطور غریزی و بدون تأمل ساخته بودند؛ یعنی، اینکه دولت باید ضرورتاً دولتـملّت باشد.
حال این، یعنی، کل رابطهی میان آوارگی و اسرائیل، یا آنچه پیش از این فلسطین بود، به این خاطر تغییر کرده است که اسرائیل دیگر فقط پناهگاهی برای فرودستان در لهستان نیست، جایی که یک صهیونیست آدمی بود که سعی میکرد از یهودیان پولدار برای یهودیان بیپول در لهستان پول بگیرد. اما امروزه اسرائیل بهواقع نمایندهی یهودی قوم یهود در سرتاسر جهان است. اینکه ما از این خوشمان بیاید یا نه مسألهی دیگری است، اما…. این به معنای آن نیست که این یهودیت آواره باید همواره با حکومت اسرائیل همعقیده باشد. این مسألهی حکومت نیست، این مسألهی دولت است و تا زمانی که دولت وجود دارد، این البته همان چیزی است که در چشم همهی جهان ما را نمایندگی میکند.
■ روژه اررا: ده سال پیش، یک نویسندهی فرانسوی، ژرژ فریدمن، کتابی نوشت به اسم پایان قوم یهود[14]، و در آن به این نتیجه رسید که در آینده، از یک طرف، یک دولت جدید، یک ملّت اسرائیلی، در میان خواهد بود و از طرف دیگر، در سرزمینهای آوارگی، یهودیانی خواهند بود که ادغام میشوند و رفتهرفته اصالت خودشان را از دست میدهند.
هانا آرنت: این فرضیه [Cette hypothèse] خیلی محتمل به نظر میرسد، و من فکر میکنم کاملاً نادرست است. میدانید، در عهد باستان، در حالی که دولت یهودی هنوز وجود داشت، پیشاپیش یک آوارگی عظیم یهودی نیز در کار بود. از خلال قرون، هنگامی که شکلهای متفاوت حکومت و دولت پدید آمدند، یهودیان، تنها قوم باستانی که بهواقع در این هزاران سال باقی ماندند، هرگز ادغام نشدند… اگر یهودیان میتوانستند ادغام شوند، مدتها پیش ادغام شده بودند. در دوران اسپانیایی بختی در میان بود، در دوران روم هم بختی در میان بود، البته، بختی هم در قرون هجدهم و نوزدهم همینطور. آقای فریدمن اشتباه میکند، چون نمیفهمد که احساس روشنفکران، کسانی که میتوانند بهراستی ملیتها را تغییر دهند و میتوانند فرهنگ دیگری را جذب کنند، و ازایندست، با احساس کلیت مردم سازگار و همخوان نیست، و بهویژه با احساس مردمی که با آن قوانینی که همگی ما میدانیم ساخته شده است.
■ روژه اررا: برای یهودیان ادغامشدن درون جامعهی آمریکا چه معنایی دارد؟
هانا آرنت: خب، به معنایی که ما از یهودیت ادغامشده سخن میگفتیم، که منظورمان ادغام در فرهنگ غالب پیرامون بود، چنین چیزی وجود ندارد. ممکن است لطف کنید و بگویید در اینجا یهودیان باید با چه ادغام شوند؟ با انگلیسیها؟ با ایرلندیها؟ با آلمانیها؟ با فرانسویها؟ با… میدانید، هرکس به اینجا آمد…
■ روژه اررا: وقتی مردم میگویند که یهودیان آمریکا خیلی آمریکایی شدهاند، نه فقط آمریکایی بلکه آمریکاییمآب، منظورشان چیست؟
هانا آرنت: یک معنایش راهورسم زندگی است، و تمام این یهودیان شهروندان بسیار خوب آمریکایی هستند… البته، این به معنای زندگی عمومی آنهاست، و نه زندگی خصوصی، و نه زندگی اجتماعی آنها. و زندگی خصوصی و اجتماعی آنها امروزه بسیار یهودیتر از قبل است. شمار کثیری از نسل جوانتر عبری میآموزند، هرچند از والدینی هستند که خودشان دیگر عبری نمیدانند. اما مسألهی اصلی بهواقع اسرائیل است، نکتهی اصلی این است: آیا طرفدار اسرائیل هستید یا مخالف آن؟
مثلاً یهودیان آلمانی نسل من را در نظر بگیرید که به این کشور آمدند. آنها بلافاصله یهودیانی بسیار ناسیونالیست شدند، خیلی ناسیونالیستتر از من تا به حال، گرچه من صهیونیست بودم و آنها نبودند. من هرگز نگفتم آلمانی هستم، همیشه گفتم یهودی هستم. اما آنها حالا ادغام میشوند. با چه؟ با اجتماع یهودیان، چون آنها عادت داشتند ادغام شوند. آنها با اجتماع یهودیان آمریکا ادغام شدند و این به معنای آن است که آنها البته، با شور و حال نوکیشان، بهطور خاص ناسیونالیست و طرفدار اسرائیل شدند.
■ روژه اررا: در سراسر تاریخ، آنچه بقای قوم یهود را تداوم بخشیده است، در اصل، نوعی علقه و پیوند مذهبی بوده است. ما در دورانی به سر میبریم که ادیان در کل بحرانی را از سر میگذرانند، و مردم سعی میکنند از قیدوبند دین رها شوند. در این شرایط، در دوران کنونی، چهچیز قوامبخش وحدت قوم یهود در سراسر جهان است؟
هانا آرنت: فکر میکنم این تز شما کمی نادرست است. وقتی از دین حرف میزنید، طبعاً، به دین مسیحیت فکر میکنید، که یک آموزه و یک ایمان است. اما در مورد دین یهود به هیچ وجه چنین نیست. یهودیت در واقع یک دین ملّی است که در آن ملّت و مذهب مقارن میشوند. میدانید که یهودیان، برای نمونه، غسل تعمید را به رسمیت نمیشناسند و برای آنها انگار چنین چیزی اصلاً روی نداده است. یعنی، یک یهودی هرگز بر اساس شریعت یهود از یهودیبودن بازنمیماند. کسی که از مادری یهودی به دنیا آمده باشد ـ جستوجوی پدر بر او ممنوع است [la recherche de la paternité est interdite] ـ یهودی است. برداشت از چیستی دین، رویهمرفته متفاوت است. این بیشتر یک راهورسم زندگی است تا یک دین بهخصوص، به معنای خاص دین مسیحی. برای مثال، به یاد دارم که من تربیت یهودی داشتم، تعلیم مذهبی دیده بودم، و وقتی حدوداً چهاردهساله بودم، البته دلام میخواستم سرکشی کنم و بلای وحشتناکی بر سر معلمام بیاورم و از جایم بلند شدم و گفتم «من به خدا اعتقاد ندارم.» و او هم درجا گفت: «حالا کی از تو پرسید؟»
[…]
■ روژه اررا: نخستین کتاب شما، که در سال ۱۹۵۱ منتشر شد، عنوان خاستگاههای توتالیتاریسم را بر جلد داشت. در این کتاب تلاش کردید این پدیده را توصیف کنید و توضیح دهید. پرسش من در همین مورد است: از دیدگاه شما، توتالیتاریسم چیست؟
هانا آرنت: بله، بالاخره… بگذارید با طرح تمایزهایی آغاز کنم که دیگران با آنها مخالفاند. اول از همه، یک دیکتاتوری توتالیتر نه دیکتاتوری صرف است و نه ظلم صرف.
وقتی من یک حکومت توتالیتر را تحلیل کردم، سعی کردم آن را بهعنوان شکلی نو از حکومت تحلیل کنم که پیش از آن شناخته نشده بود، و بنابراین من سعی کردم ویژگیهای اصلی آن را ذکر کنم. در میان اینها، فقط میخواهم یک ویژگی را یادآوری کنم که از تمام ظلمهای امروزی یکسره غایب است، و آن نقش بیگناه است، قربانی بیگناه. تحت حکومت استالین نیازی نبود کاری کرده باشید تا تبعید یا کشته شوید. این نقش بنا بر پویش تاریخ به شما داده میشد و شما ناچار بودید در هر حال این نقش را بازی کنید. با توجه به این نکته، هیچ حکومتی پیش از این مردم را بهخاطر آریگویی نکشته بود. معمولاً یک حکومت یا ظالمان مردم را بهخاطر نهگفتن میکشند. حال، دوستی به یاد من آورد که چیزی بسیار همسان قرنها پیش در چین نیز گفته شده بود، اینکه کسانی که جسارت تأیید را دارند هیچ بهتر از سرکشان مخالف نیستند. و این البته نشانهی ذاتی توتالیتاریسم است، از این جهت که در آن سلطهی تاموتمام آدمیان بر آدمیان وجود دارد.
حال، به این معنا امروزه هیچگونه توتالیتاریسم وجود ندارد، حتا در روسیه، که یکی از بدترین ظلمهای تاکنون شناختهشده در آن حاکم است. حتا در روسیه شما باید کاری کنید تا شما را به تبعید، یا به اردوگاه کار اجباری، یا به بخش روانی یک بیمارستان روانه کنند.
حال، بیایید یک لحظه ببینیم که ظلم چیست، چون به هر حال تمام رژیمهای توتالیتر زمانی سربرآوردند که اکثریت حکومتهای اروپایی پیشاپیش تحت حکومت دیکتاتوریها بودند. دیکتاتوریها، اگر آنها را به معنای اصلی این کلمه و این مفهوم در نظر بگیریم، همان حکومتهای ظلم و ستم نیستند؛ در آنها یک تعلیق موقتی قوانین در یک وضعیت اضطراری وجود دارد، معمولاً در جریان یک جنگ یا جنگ داخلی یا ازایندست. اما، به هر حال، دیکتاتوری محدود به زمان است و ظلم چنین نیست…
[…]
هانا آرنت: وقتی من کتاب آیشمن در اورشلیم را مینوشتم، یکی از نیّات اصلیام نابودکردن افسانهی عظمت شر بود، افسانهی نیروی اهریمنی، تا ستایشی را که مردم نسبت به شروران بزرگی همچون ریچارد سوم یا غیره داشتند از بین ببرم. آن زمان بود که این جمله را در برشت[15] پیدا کردم: «جنایتکاران سیاسی بزرگ باید افشا شوند و بهویژه در معرض خندهی همگان قرار بگیرند. آنها جنایتکاران سیاسی بزرگ نیستند، بلکه آدمهاییاند که جنایتهای سیاسی بزرگ را روا داشتهاند، و این چیزی یکسره متفاوت است. شکست دمودستگاه هیتلر نشان نمیدهد که او احمق بود.» حال، اینکه هیتلر احمق بود، البته، یک پیشداوری کلی است ـ پیشداوری کل مخالفان هیتلر پیش از بهقدرترسیدن او. و بنابراین بسیاری از کتابها سعی کردند او را توجیه کنند و از او مردی بزرگ بسازند. به همین جهت او [برشت] میگوید: «اینکه هیتلر شکست خورد نشان نمیدهد که او احمق بود و گسترهی دمودستگاه او نیز از او مردی بزرگ نمیسازد.» به عبارت دیگر، نه این و نه آن؛ کل این مقولهی عظمت و بزرگی هیچ مصداقی در اینجا ندارد. به گفتهی او، «اگر طبقهی حاکم به یک کلاهبردار کوچک اجازه دهد که به یک کلاهبردار بزرگ بدل شود، او در دید ما به تاریخ سزاوار جایگاهی ممتاز نیست. یعنی، این واقعیت که او به یک کلاهبردار بزرگ بدل میشود و اینکه او کارهایی میکند که پیامدهای بزرگی دارند چیزی به مقام او نمیافزاید.» و به بیان کلیتر، او [برشت] بعد با بیانی تند میگوید: «میتوان چنین گفت که تراژدی با رنجهای بشر با جدیت کمتری میپردازد تا کمدی.»
این، البته، جملهای تکاندهنده است. من فکر میکنم که با این حال این جمله سراسر حقیقت دارد. آنچه بهواقع ضروری است ـ اگر بخواهید راستی خود را تحت این شرایط حفظ کنید ـ تنها در صورتی میتوانید چنین کنید که شیوهی قدیم نگاهتان به این چیزها را به یاد آورید و بگویید: هیچ فرقی نمیکند که او چه میکند، اگر او ده میلیون انسان را کشته است، باز هم یک دلقک است و بس.
■ روژه اررا: وقتی کتابتان دربارهی دادگاه آیشمن را منتشر کردید، با واکنشهای بسیار شدیدی روبهرو شدید. چرا آن کتاب چنین واکنشهایی برانگیخت؟
هانا آرنت: خب، همانطور که قبلاً گفتهام، این جنجال تا حدی به علت این واقعیت بود که من به بوروکراسی حمله کردم، و اگر به بوروکراسی حمله کنید، باید آماده باشید که این بوروکراسی از خودش دفاع خواهد کرد، به شما حمله خواهد کرد، و سعی خواهد کرد طاقت شما را تمام کند و تمام چیزهای دیگری که با آن میآیند. این، کموبیش، یک سازوکار کثیف سیاسی است. حال، من واقعاً هیچ درگیری جدی با اینها نداشتم. اما فرض کنید که آنها این کار را نکرده بودند، فرض کنید که آنها این کارزار را به راه نینداخته بودند، آنوقت باز هم مخالفان این کتاب قوی بودند، چون قوم یهود مورد اهانت قرار گرفته بود، و حال منظورم همان آدمهایی است که واقعاً مورد احترام من هستند. و بنابراین من میتوانم این را درک کنم. آنها در اصل بهخاطر همان چیزی رنجیده بودند که برشت به آن اشاره میکرد، بهخاطر خنده. خندهی من، در آن زمان، نوعی بیگناهی بود و نوعی تأملنکردن بر خندهی خودم. آنچه من میدیدم یک دلقک بود.
بنابراین، آیشمن، برای نمونه، هرگز بهخاطر هیچیک از بلاهایی که در کل بر سر یهودیان آورده بود ذرهای ناراحت نشده بود. اما او از یک واقعهی کوچک ناراحت شده بود: او در وین در جریان یک بازجویی بر صورت رئیس آن زمان اجتماع یهودیان سیلی زده بود. خدا میداند که چه بسیار رویدادهای بدتری از یک سیلی برای بسیاری از مردم اتفاق میافتاد. اما او هرگز خودش را برای این کار نبخشیده بود، و بهراستی فکر میکرد که این کار خیلی نادرستی بوده است. به تعبیری، از کوره دررفته بود.
[…]
■ روژه اررا: چرا فکر میکنید امروزه شاهد پیدایش ادبیاتی هستیم که، مثلاً، وقتی به نازیسم میرسد، اغلب رهبران آن و جنایتهایشان را به سیاقی رمانگونه وصف میکند و سعی میکند آنها را انسانی جلوه دهد، و بنابراین بهطور غیرمستقیم آنها را توجیه کند؟ آیا فکر میکنید آثاری از این سنخ یکسره تجاری هستند، یا معنایی عمیقتر دارند؟
هانا آرنت: من فکر میکنم که این یک معنا دارد، دستکم نشان میدهد که آنچه زمانی روی داد میتواند دوباره روی دهد، و این در حقیقت، به باور من، کاملاً حقیقت دارد. میدانید، ظلم و بیداد از دیرباز کشف و بهعنوان دشمن شناسایی شده است. اما این هرگز باعث نشده است هیچ ظالمی ظالم نشود. این نه سد راه نرون شده است و نه کالیگولا. و مواردی چون نرون و کالیگولا هم مانع مثالی نزدیکتر نشدهاند مانند آنچه تهاجم گستردهی جنایتکاری برای رویهی سیاسی به شمار میرود.
پانویسها
[1]Office de Radiodiffusion-Télévision Française - ORTF
[2] Un certain regard
[3] اشاره به سوءقصد علیه فرماندار آلاباما جورج والاس در تاریخ ۱۵ می ۱۹۷۲، که در آن زمان یکی از نامزدهای اصلی حزب دموکرات برای ریاستجمهوری بود.
[4] آرنت به شهادت جان د. ارلیشمن مشاور رئیسجمهور نیکسون دربارهی امور داخلی کشور در برابر کمیتهی ویژهی واترگیت مجلس سنا اشاره دارد.
[5] اشاره به سرقت گروهی از مأموران مخفی ویژهی کاخ سفید موسوم به «لولهکشها» از دفتر کار دکتر لوئیس فیلدینگ به امید یافتن مدارکی برای رسواکردن دنیل السبرگ، تحلیلگر نظامی سابق که اوراق پنتاگون بهدست او درز کرده بود.
[6] “Lying in Politics: Reflections on the Pentagon Papers,” New York Review of Books, November 18, 1971, 30–39.”
[7] والت ویتمن روستوف، که در مقام مشاور ویژهی امنیت ملی از ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ به لیندون جانسون خدمت کرد، و ژنرال مکسول د. تیلور، رئیس ستاد مشترک قوا در حکومت کندی از ۱۹۶۲ تا ۱۹۶۴ و سفیر ویتنام جنوبی به مدت یکسال پس از آن.
[8] آرنت به جملهی پیشانینوشتی اشاره میکند که برای «دروغگویی در سیاست» انتخاب کرده بود و نقلقولی بود از رابرت س. مکنامارا: «تصویر بزرگترین ابرقدرت دنیا در حال کشتن یا مجروحکردن جدی هزاران غیرنظامی در هفته، در عین تلاش برای واداشتن یک ملت کوچک عقبافتاده به اطاعت در مورد مسألهای که ارزشاش بهشدت مورد اختلاف است، تصویر چندان قشنگی نیست.»
[9] اررا به مفهومی اشاره میکند که سناتور آرکانزاس جیمز فولبرایت در کتاب خود به نام نخوت قدرت در سال ۱۹۶۶ مطرح کرد، و در آن حکومت آمریکا را به توجیه جنگ ویتنام متهم کرد.
[10] هانس مورگنتو (Hans Morgenthau)، دانشوری دارای نفوذ در حوزهی روابط بینالمللی و سیاست خارجی، و نویسندهی کتاب سیاست بین ملتها.
[11] عبارت رنه شار در حقیقت چنین است: «Notre héritage n’est précédé d’aucun testament». این نقلقول برگرفته از کتاب او با عنوان Feuillets d’Hypnos (پاریس: گالیمار، ۱۹۴۶) است. آرنت این نقلقول را بهعنوان جملهی آغازین کتاب بین گذشته و آینده: هشت تمرین در اندیشهی سیاسی (۱۹۶۸) به کار میبرد، و در آنجا آن را چنین ترجمه میکند: «میراث ما بی هیچ گواهی برایمان باقی مانده است.»
[12] The Origins of Totalitarianism (New York: Harcourt, Brace & World, 1951), 155.
[13] این جمله را باید در پسزمینهی رویدادهای آن زمان خواند: در ۶ اکتبر ۱۹۷۳، مصر و سوریه به اسرائیل حمله کردند و جنگ بین اعراب و اسرائیل درگرفت.
[14] Georges Friedmann, Fin du peuple juif? (Paris: Gallimard, 1965).
[15] این نقلقول از یادداشتهای برشت بر نمایش «خیزش مقاومتپذیر آرتورو یو» در مجموعهی آثار برتولت برشت (برلین: زورکامپ، ۱۹۸۸) برگرفته شده است.
نظرها
نظری وجود ندارد.