مادرِ همۀ سوالات
در زندگی سوالات زیادی هستند که ارزش پرسیده شدن دارند، اما شاید اگر درست فکر کنیم بتوانیم بفهمیم که هر سوالی به جواب نیاز ندارد.
چند سال پیش درمورد ویرجینیا ولف سخنرانی میکردم. بعد از سخنرانی، در زمان پرسش و پاسخ، سوالی که ذهن تعدادی از حاضران را به خود مشغول کرده بود این بود که آیا ولف باید بچهدار میشد؟
بنا بر احساس وظیفه سعی کردم به این سوال جواب بدهم. به این اشاره کردم که ولف ظاهرا بعد از دیدن لذت خواهرش ونسا بل از بچهداری، قصد داشت در ابتدای زندگی مشترکش باردار شود. اما با گذشت زمان، احتمالا به خاطر ناپایدار بودن وضعیت روانی خودش، تشخیص داد که زاد و ولد کردن کار عاقلانهای نیست. به حاضران گفتم شاید هم قصدش این بوده که زندگیاش را تمام و کمال صرف هنرش در نویسندگی کند؛ که به طور خارقالعادهای هم موفق به انجامش شد.
در طی سخنرانی، توصیف ولف را از سربه نیست کردن «فرشتۀ خانه» نقل قول و تصدیق کرده بودم. فرشتۀ خانه به زعم او صدایی درونیاست که به بسیاری از زنان القا میکند که با از خودگذشتگی خود را وقف زندگی خانگی و خدمت به خودبینی نرینه کنند. متعجب مانده بودم که چطور از سخنراندن در دفاع از فشردن گلوی آن چیزی که روح و بدنۀ زنانگی قراردادی است، به چنین گفتوگویی رسیده بودیم.
چیزی که باید به آن جمع میگفتم این بود که مورد سوال قراردادن وضع تولید مثل ولف یک چرخش ملالانگیز و بیفایده از سوالهای بزرگی بود که آثار او مطرح میکردند (فکر میکنم یک جاهای گفتم "گه به این لجن" که همان پیغام را درخود داشت و توجه همه را از آن بحث برگرداند). از آن گذشته، بسیاری از آدمها بچه دارند ولی فقط یک نفر توانست «به سوی فانوس دریایی و امواج» را بنویسد و ما آنجا از ولف نه به خاطر فرزندانش، بلکه به واسطۀ کتابهایش حرف میزدیم.
سمت و سوی سوالات آن جمع برایم آشنا بود. یک دهه قبل، طی صحبتی که قرار بود درباره کتابی از من باشد با موضوع سیاست، مردی بریتانیایی که مصاحبهگرم بود، اصرار داشت که به جای صحبت درمورد محصول ذهنم، باید در مورد میوۀ رحمم یا فقدانی که آنجا وجود داشت صحبت کنیم. روی سن، پاپی شد که چرا من بچه ندارم. هیچیک از جوابهایی که به او میدادم نمیتوانست او را راضی کند. به نظر میآمد موضع او این بود که من باید بچه داشته باشم، و قابل درک نبود که چرا نداشتم، و اینطور شد که به جای کتابی که «داشتم»، درمورد بچه ای که «نداشتم» حرف زدیم.
درواقع دلایل زیادی برای بچه نداشتن من هست: برای مثال، من خوب بلدم که روشهای جلوگیری از حاملگی را به کار بگیرم. با این حال عاشق بچهها و عمه و خاله بودنم. همچنین عاشق تنهاییام. من را آدمهایی که نه خوشحال بودند و نه مهربان بزرگ کردند. نمیخواستم روش والدی آنها را تکثیر کنم و آدمی بسازم که احتمال داشت همان حسی را نسبت به من داشته باشد که من نسبت به والدینم داشتم. من واقعا میخواستم کتاب بنویسم؛ کاری که اگر منصف باشیم با روشی که من انجامش دادم، شغلی است که آدم را از پا درمیآورد. تعصبی روی بچهدار نشدن ندارم. ممکن بود تحت شرایط دیگری بچه داشتم و مشکلی هم نداشتم- همانطور که الان ندارم.
اما اینکه یک سوال را میشود جواب داد، دلیل برآن نیست که پرسیده شود یا من به آن جواب بدهم. سوال آن مصاحبهگر بیشرمانه بود، چراکه فرض کلی را براین گذاشته بود که زن باید بچهدار شود و طبیعتا فعالیتهای زاد و ولدی یک زن هم مسئلۀ عمومی بود. اساسا، پیش فرض سوال این بود که تنها یک راه شایسته برای زن وجود دارد تا طبق آن زندگی کند. اما با توجه به اینکه دائما یک مادر هم ناقص پنداشته میشود، شاید حتی گفتن اینکه اصلا یک راه شایسته وجود دارد، زیادی خوشبینانه است. ممکن است به خاطر پنج دقیقه تنها رها کردن کودک، با مادر مثل یک مجرم رفتار شود؛ حتی اگر آن کودک را پدرش چندین سال رها کرده باشد.
از بعضی از مادران شنیدهام که بچه دار شدن باعث شده که با آنها مانند حیوان شیرده کمعقلی که نباید به آن اعتنا کرد، رفتار شود. به زنان دیگری گفته شده بود که در شغل شان نمیتوانند جدی به حساب بیایند چرا که روزی باید مرخصی بگیرند و بچه دار شوند. در مواجهه با بسیاری از مادرانی که در شغل خود موفق شدهاند، فرض بر این است که از وظایفشان در مورد کسی غفلت کردهاند. برای زن بودن هیچ جوابی وجود ندارد. درعوض هنر احتمالا این است که سوال را نپذیریم.
از سوالات باز حرف میزنیم، اما سوالات بستهای هم وجود دارند؛ سوالاتی که برای آنها حداقل تا آنجایی که به پرسشگر مربوط میشود تنها یک پاسخ صحیح وجود دارد. اینها سوالاتی هستند که شما را همرنگ جماعت میکنند یا اگر از آنها زاویه بگیرید، شما را زیر باد انتقاد میبرند. سوالاتی که جوابشان را درخود دارند و هدفشان تحمیل(جواب از پیش تعیین شده) و تنبیه است. یکی از اهداف من در زندگی این است که بتوانم روش خاخامها را درپیش بگیرم و به سوالات بسته با سوالات باز جواب بدهم و به درجهای از اقتدار درونی برسم که از من نگهبان خوبی دربرابر مزاحمینی که به من نزدیک میشوند بسازد و حداقل درخاطرم بماند که بپرسم: «چرا این سوال را میپرسید؟» به این نتیجه رسیدهام که این سوال همیشه جواب خوبی به سوالات غیردوستانه است و سوالات بسته معمولا غیردوستانهاند. اما روزی که در مورد بچه دارشدن بازجویی شدم، غافلگیر شده بودم (و شدیدا تحت تاثیر جتلگ قرار داشتم) و متحیر از اینکه چرا چنین سوالات بدی اینقدر به همان شکلی که قابل پیشبینی است مطرح میشوند.
شاید بخشی از مشکل این است که یاد گرفتهایم چیزهای غلطی را از خودمان بپرسیم. فرهنگ ما به نوعی از روانشناسی عوامپسند آغشته است که با وسواس این سوال را تکرار میکند: آیا خوشبختی؟ این سوال را چنان بدون هیچ درنگی میپرسیم که طبیعی به نظر میرسد که آرزو کنیم یک داروساز سوار بر ماشین زمان ذخیرهای عمری از آرامبخشها و مسکنهای اعصاب را به محفل بلومزبری برساند تا بشود یک فمینیست منحصربه فرد صاحب سبک در نثر را به راه راست آورد که شکم به شکم بچه ولف بزاید.
سوالاتی که دربارۀ خوشبختی مطرح میشوند معمولا پیش فرضشان این است که ما میدانیم یک زندگی توام با خوشبختی چه شکلی دارد. خوشبختی را طوری درک کردهایم که انگار وابسته به داشتن صفی طولانی از مرغابیهای به خط شده است – همسر، فرزندان، ملک خصوصی، تجربیات شهوانی – حتی با وجود اینکه اگر یک ثانیه فکر کنیم، تعداد بیشماری از آدمهایی که همۀ اینها را دارند و بازهم بدبخت هستند در ذهنمان ردیف میشوند.
همیشه دستورالعملهایی از نوع «یکی مناسب همه» میگیریم، اما این دستورالعملها معمولا و به سختی با شکست مواجه میشوند. با وجود این باز هم همین دستورالعملها رد و بدل میشوند و انقدر این امر تکرار میشود که تبدیل به شکنجه و زندان میشود. زندان تخیل، بسیاری را که خودشان را با این دستورالعملها انطباق دادهاند ولی هنوز از سر تا پایشان بدبختی میبارد، در زندان زندگی به دام میاندازد. مشکل احتمالا از قصه است: حتی با وجود اینکه تعداد زیادی از کسانی که آن روش را دنبال میکنند زندگی بدی دارند، ما تنها یک خط داستانی برای تشکیل یک زندگی خوب قائل هستیم. طوری صحبت میکنیم گویا تنها یک نقشۀ خوب با یک نتیجۀ خوش وجود دارد درحالیکه اطراف مان زندگی هزاران شکل برای شکفتن و پژمردن میتواند به خود بگیرد.
حتی آنهایی که خارج از این خط داستانی زندگی میکنند هم ممکن است در ازای آن خوشبختی نصیبشان نشود. این الزاما بد نیست. زنی را میشناسم ۷۰سال زندگی مشترک عاشقانه را تجربه کرد. زندگی طولانی و پرمعنایی داشت که بر اساس اصول خودش آن را شکل داده بود. اما من به او خوشبخت نمیگویم. دلسوزی او برای همۀ چیزها و کسانی که آسیب پذیر بودند و نگرانی از آینده، به او یک جهان بینی محزون داده بود.
توصیف چیزی که به جای خوشبختی داشت، زبان بهتری را میطلبد. برای یک زندگی خوب معیارهای کاملا متفاوتی وجود دارند. اهمیت آنها برای افراد مختلف متفاوت است: شرف، معنا، ژرفا، تعهد، امید. بخشی از تلاش من به عنوان نویسنده این بوده که برای ارزشگذاری چیزهایی که از آنها طفره میرویم یا چشمپوشی میکنیم، راهی پیدا کنم. روشی که با آن بتوان اختلافات مختصر و سایه روشن معانی را توصیف کرد و زندگی عمومی و زندگی در پستوی خانه را گرامی داشت و به گفتۀ جان برگر "راه دیگر بیان" را پیدا کنم که بخشی از آن به این برمیگردد که مشت خوردن از روشهای قدیمی بیان باعث دلسردی ست.
ازدواج دو غیر همجنس، قبل از اینکه فمینیستها شروع به تغییر شکل دادن آن کنند، ساز و کاری قدیمی و سلسله مراتبی در خود داشت. عمل محافظه کارانۀ «دفاع از ازدواج» که واقعا چیزی بیشتر از دفاع از این سازوکار نبود، به تدریج رنگ فرهنگ عمومی به خود گرفت، و پشت این اعتقاد عابدانه که چیزی خارقالعاده برای بچهها در درون خانوادۀ دووالدی دگرجنسگرا وجود دارد، سنگر زد. اعتقادی که بسیاری از آدمها را به سمت ماندن در یک زندگی مشترک رقت انگیز سوق میدهد. کسانی را میشناسم که مدت زیادی تردید داشتند که شرایط هولناک زندگی متاهلیشان را رها کنند زیرا که آن دستورالعمل قدیمی اصرار دارد که به نحوی وضعیتی که برای یکی از والدین یا هر دو بسیار بد است، برای بچهها مفید خواهد بود. حتی زنانی که همسرشان با خشونت از آنها سوءاستفاده میکند، غالبا مجبور به ماندن در شرایطی میشوند که به حدی خلاف انتظاری است که از یک زندگی مشترک میرود که جزئیات آن اهمیتی ندارند. قالب بر محتوا چیره است. با این همه تازگی از زنی که با طلاق توافقی از همسرش جدا شده است شنیدم که یک والد مطلقه بودن بسیار ایده آل است، چرا که او و همسر سابقش هردو اکنون زمان زیادی برای تنها بودن با خود و گذراندن با بچهها دارند.
بعد از آن که کتابی درمورد خودم و مادرم نوشتم که حاصل ازدواج مادرم با مردی کاری و بیرحم، چهار فرزند و غلیانِ دائم از خشم و بیچارگی بود، در کمین مصاحبهگری افتادم که ازمن پرسید آیا به خاطر داشتن پدری سوءاستفادهگر است که من هنوز نتوانستهام شریک زندگیام را پیدا کنم؟ سوال او با فرضهایی عجیب و غریبش دربارۀ کاری که من قصد داشتم با زندگیام انجام بدهم، سنگین شده بود. ساکت ماندم و با خودم فکر کردم که کتابم، نزدیکِ خیلی دور، میدانی بود که سفر بلند من به مقصد یک زندگی زیبا حول آن میگشت و نوشتن آن تلاشی بود برای اینکه خشم مادرم (و منشا آن خشم را در پذیرش نقشهای قراردادی زنانه و توقعاتی که از او میرود) به حساب بیاورم. من کاری را که عزم کرده بودم در زندگیام انجام بدهم، انجام داده بودم و آن هم چیزی نبود که آن مصاحبهگر فرض میکرد. من عزم کرده بودم کتاب بنویسم، خودم را در محاصرۀ آدمهای با سخاوت و ذکاوت قرار بدهم و ماجراجویی کنم. مردها (ماجراهای عاشقانه و رابطههای کوتاه یا طولانی داشتن) بخشی از آن ماجراجوییها بودند. کویرهای دورافتاده، دریاهای قطبی، قلههای کوهستان، بلواها و فجایا، و کاوش در ایده ها و آرشیوها و رکوردها و زندگیها هم ماجراجوییهای دیگرم بودند.
دستورالعملهایی که جامعه برای به کمال رساندن زندگی میدهد، خود باعث به وجودآمدن بخش عمدهای از نارضایتیهاست؛ هم در کسانی که متهمند که از انجام این دستورات ناتوانند یا نمیخواهند از آنها پیروی کنند، هم در آنها که دنبالهروی این نسخهها هستند ولی خوشبختی را پیدا نمیکنند. البته آدمهایی هم با زندگی معمولی و ابتدایی وجود دارند که بسیار خوشبختند. بعضی از آنها را میشناسم، همانطور که آدمهایی مجرد و بدون فرزند، اعم از راهبان، کشیشان، زنهای تارک دنیا، همجنسگراهای مطلقه و ... را میشناسم که خوشبخت زندگی میکنند.
تابستانی که گذشت، دوستم اِما دست دردست پدرش و همسرآیندۀ او. بازو به بازوی مادرِ اِما، جلوی محراب رفتند. هرچهار نفر به طرز بینظیری با محبتند. خانوادهای صمیمی هستند، درگیر پیگیری عدالت از طریق سیاست. این تابستان در دو جشن ازدواج هم شرکت کردم که دو داماد داشتند و اثری از عروس نبود. در اولین جشن، یکی از دامادها به گریه افتاد چراکه بخش زیادی از زندگیاش از حق ازدواج محروم شده بود و هیچ وقت فکر نمیکرد مراسم ازدواج خودش را ببیند. وقتی اینها واقعا چیزهایی هستند که آدمها از زندگیشان میخواهند، من با همۀ وجود طرفدار ازدواج و فرزندآوریام.
در جهانبینیِ سنتی، خوشبختی از اساس شخصی و خودخواهانه است. افراد معقول منافع شخصی خودشان را دنبال میکنند و وقتی این کار را با موفقیت انجام میدهند، انتظار میرود که خوشبخت باشند. تعریف معنی انسان بودن تعریف بستهای است و نوعدوستی، آرمانگرایی و زندگی عمومی (جز در شکل شهرت، مقام یا موفقیت مادی) آنچنان جایی در فهرست احتیاجات انسان ندارد. گاهی این ایده که یک زندگی باید معنادار باشد به میان میآید و نه تنها فرض براین میشود که فعالیتهای استاندارد به طورذاتی معنادارند بلکه طوری برخورد میشود که گویا تنها انتخابهای معنادار هستند. حتی با وجود اینکه فهرست زنان هیولایی و دلسنگ فهرست بلندی است، آدمها در مادربودن به عنوان کلیدی از هویت زنانه قفل میشوند. بخشی از آن به این خاطر است که اعتقاد دارند بچه داشتن بهترین راه است برای اینکه ظرفیت عشق ورزی خود را کامل کنی. اما افزون بر فرزندان، بسیاری چیزهای دیگر برای عشق ورزیدن وجود دارند و بسیاری که به عشق احتیاج دارند و بسا کارهایی که عشق میتواند در این دنیا انجام دهد.
وقتی مردم از کسی که بچه ندارد دلیلش را سوال میکنند و به خاطر سرباززدن از ایثاری که پدر یا مادرشدن به همراه دارد، او را خودخواه به حساب میآورند، غالبا به این مسئله توجه نمیکنند که آنهایی که به شدت بچههایشان را دوست دارند، ممکن است عشق کمتری برای بقیۀ دنیا داشته باشند. کریستینا لاپتن، نویسندهای که یک مادر هم هست، اخیرا برخی از چیزهایی را شرح داده که زمانی که وظایف ازپادرآوردندۀ مادری او را در چنگ خود داشته، از آنها چشم پوشیده است:
«تمام راههای میل کردن به دنیا که به آسانیِ پدر یا مادر بودن اعتبار نمیگیرند، اما به همان اندازه و از اساس برای شکوفایی بچهها لازمند. منظورم اینجا نوشتن و خلق کردن و سیاست و فعال بودن است. خواندن و سخنرانی و اعتراض و تدریس و فیلمسازی و ... اکثر فعالیتهایی که بیشترین ارزش را برای من دارند و من اطمینان دارم که هر پیشرفتی از وضعیت بشر از آنها ناشی خواهد شد، به شدت با کار عملی و فکری نگهداری فرزند، ناسازگاری دارد.»
یکی از مسائل حیرت انگیز در مورد ظاهر شدن ناگهانی ادوارد اسنودن، ناتوانی بسیاری از آدمها در درک این بود که چرا یک مرد جوان دست از نسخۀ خوشبختی(حقوق بالا، شغل مطمئن و پایدار، خانه در هاوایی) کشیده تا تبدیل به تحت تعقیبترین فراری دنیا بشود. به نظر میرسید تلقی آنها این بود که چون همۀ آدمها خودخواه هستند، انگیزههای اسنودن باید چیزی درخدمت خودش و به دنبال توجه یا پول باشد.
در اولین موج از نظرات، جفری توبین، متخصص حقوقی نیویورکر، نوشت که اسنودن «یک خودشیفتۀ بزرگ است که حقش زندان است.» کارشناس دیگری گفت: «من فکر میکنم چیزی که در مورد اسنودن با آن روبه رو هستیم یک جوان خودشیفته است که تصور میکند از بقیه ی ماها باهوش تر است.» بقیه فرض را براین گذاشتند که او اسرار دولت آمریکا را افشا می کند چون یک کشور متخاصم به او پول داده است.
اسنودن شبیه آدمی از قرن دیگری به نظر میرسید. در ارتباطات اولیهاش با روزنامه نگاری به نام گلن گرینوالد، خودش را سینسیناتوس نامید(سیاستمدار روم که بدون اینکه دنبال ترفیع مقامش باشد، برای خیر جامعه فعالیت میکرد). این سرنخی بود که نشان میداد اسنودن الگوها و ایدهآلهایش را بسیاردور از فرمولهای ابتدایی خوشبختی شکل داده است. در اعصار و فرهنگهای دیگر غالبا سوالاتی غیر از آنهایی که ما اکنون میپرسیم مطرح بوده است: معنادارترین کاری که با زندگیات میتوانی بکنی چیست؟ چه چیزی به دنیا یا جامعۀ خودت میتوانی ارائه کنی؟ زندگیات با اصولت همخوانی دارد؟ از تو چه بهجا میماند؟ معنی زندگیات چیست؟ شاید وسواسی که در مورد خوشبختی داریم، راه گریزیاست که این سوالات را نپرسیم ونادیده بگیریم زندگیمان چه وسعتی میتواند به خود بگیرد وچقدر کارمان میتواند موثر و عشقمان دوررس باشد.
در قلب مسئلۀ خوشبختی تناقض وجود دارد. تاد کاشدان، استاد روانشناسی دانشگاه جورج میسون، چند سال پیش نتایج تحقیقاتی را گزارش کرد که نشان میدادند آدمهایی که فکرمیکنند خوشبخت بودن اهمیت دارد، بیشتر به افسردگی دچار میشوند: «برنامهریزی زندگی حول محور تلاش برای خوشبختتر شدن و خوشبختی را مهمترین هدف زندگی دانستن، مانع این میشود که واقعا خوشبخت شوید.»
بالاخره لحظۀ خاخامیام را در بریتانیا تجربه کردم. بعد از اینکه جت لگ تمام شد، روی سِن با خانمی که لهجۀ بسیارخوبی داشت و بریده بریده صحبت میکرد، مصاحبه کردم. گفت: «خب، شما از بشریت زخم خوردید و به سمت خشکی گریختید تا پناه بگیرید.» معنای ضمنی جمله واضح بود: من گوسفندی از رمه جدا شده و نمونۀ در معرض دیدی بودم که به طوری استثنایی ناموجه بود.
به سمت حضار برگشتم و پرسیدم: «هیچ کدام از شما تا به حال به وسیلۀ بشریت زخمی شده است؟»
آنها با من خندیدند. در آن لحظه میدانستیم که همۀ ما به نوبۀ خود عجیب و غریب هستیم و با هم در این عجیب بودن مشترکیم و این صحبت از رنجمان، در حالیکه یاد میگیریم آنرا به دیگری تحمیل نکنیم، بخشی از کاریاست که همۀ ما اینجا هستیم تا انجامش دهیم.
عشق هم همینطور است، در هزاران شکل ظاهر میشود و میتواند به سمت بسیاری چیزها هدایت شود. در زندگی سوالات زیادی هستند که ارزش پرسیده شدن دارند، اما شاید اگر درست فکر کنیم بتوانیم بفهمیم که هر سوالی به جواب نیاز ندارد.
نظرها
نظری وجود ندارد.