● دیدگاه
داستان ابطال چند صندوق، ۱۶ سال قبل از مینو خالقی
امید رضایی − ابطال چند صندوق و فرستادن یک نامنتخب به جای منتخب مردم به مجلس، اتفاق جدیدی نیست. شناختهشدهترین نمونهاش حدادعادل در مجلس ششم است. نمونهای دیگر حجتالاسلام مطهر کاظمی است که این یادداشت درباره اوست.
مینو خالقی را نهایتا به مجلس راه ندادند. همهی ما احتمالا حال امروز او را درک میکنیم: تازه شش سال از روزی که نگذاشتند منتخب مستقیم ما رئیسجمهور شود گذشته است. وضعیت خالقی دقیقا همان است، گیریم در ابعاد کوچکتر.
ابطال چند صندوق و فرستادن یک نامنتخب به جای منتخب مردم به مجلس، اتفاق جدیدی نیست. شناختهشدهترین نمونهاش غلامعلی حدادعادل در مجلس ششم است. اما برای من، شناختهشدهترینشان، حجتالاسلام سید مطهر کاظمی است.
ماجرای حجتالاسلام سید مطهر کاظمی
امروز در گزارشهای رسانههای مختلف در مورد مسئلهی بررسی اعتبارنامهها، یکی-دو جا نام او را دیدم و خاطرات اولین مواجهه واقعیام با سیاست (بهخصوص از نوع خیابانیاش) برایم زنده شد.
حجتالاسلام سید مطهر کاظمی، در مجلسهای دوم تا پنجم -شانزده سال- نمایندهی حوزهی انتخابیهی خلخال و کوثر (دو شهر کوچک در استان اردبیل که احتمالا نامشان را نشنیدهاید) بود.
در مجلس دوم و سوم، با حمایت امام جمعه وقت و فرماندار وقت (که بعدها از جناح راست جدا شد، از اولین اعضای جبههی مشارکت و فرماندار تبریز در دولت محمد خاتمی بود) بدون دردسر خاصی به مجلس رفت.
در مجلس چهارم – یعنی اوایل دههی هفتاد که دیگر خطکشی چپ و راست کمکم داشت آغاز میشد − فرماندار سابق، جبههی دیگری تشکیل داد. اما – با همهی محبوبیتش − زورش به حجتالاسلام نرسید و کاظمی به مجلس رفت. در مجلس پنجم، شورای نگهبان برادر فرماندار سابق را – که به لطف برادر محبوب بود − ردصلاحیت کرد. اما جناح تازهاصلاحطلبشده، از فرد دیگری حمایت کرد.
تا جایی که یادم هست، برای اولین بار یک فضای واقعا سیاسی در شهر ایجاد شده بود، یک دوقطبی کوچک، که یک طرفش طبقه متوسط شهری منتقد و ناراضی بود، و یک طرفش حامیان نظام حاکم و مذهبیها (منظورم کسانی است که مذهب در زندگیشان نقش حیاتی دارد؛ وگرنه اکثریت بلامنازع، به مذهب باور دارند) و اکثریت روستاییان و البته اقلیت جانمازآبکش و رانتخوار از قِبَل حجتالاسلام.
ما آن موقع در منطقهای اجارهنشین بودیم که اکثر ساکنشانش، مهاجرانِ تازه از روستا به شهر آمده بودند، خانوادههایی پرجمعیت و نسبتاً مذهبی. یکی از همسایهها پوسترهای تبلیغاتی کاندیدای جناح چپ را از روی شیشهی ماشین پدرم کَنْد و از لای در انداخت داخل خانه. (لابد دور انداختن پوستر تبلیغاتی کاندیدای مطبوع ِ همسایهاش را حرام میدانست، ولی نقض حقی مثل آزادی بیان را، ثواب و حتی واجد پاداش اخروی، شکلی از امربهمعروف، یا درواقع نهی از منکر. شیوهی رایجی است. دهههاست که در شهرهای کوچک و روستاها، مردم مذهبی را با استدلال «اگر فلانی رأی بیاورد، اسلام به خطر میافتد» متقاعد میکنند به کاندیدای خودشان رأی بدهند. بله، ایده رأی سلبی، مختص منتقدان و ناراضیان نیست. سال ۷۶ در روستای پدری من، خاتمی پنج-شش رأی آورده بود که مذهبیون روستا به همهی آن پنج-شش نفر میگفتند کمونیست. سال ۸۴ مصطفی معین یک رأی در همان روستا آورد، شاید چون عمامهی سیاه بر سر نداشت).
خلاصه اینکه در مجلس پنجم، شمارش آرا نیمهشب همان جمعه تمام شد و کاندیدای جناح چپ (تا جایی که یادم هست اسمش غفوری بود) با اختلاف اندکی برنده اعلام شد.
پدرم دم صبح به خانه آمد، خوشحال. این اما پایان ماجرا نبود. مردم شهر ما ده سال زودتر از شیخ مهدی کروبی فهمیدند که شب بعد از انتخابات نباید خوابید: صبح که بیدار شدیم، مطهر کاظمی نمایندهی شهرمان شد؛ برای چهارمین دورهی متوالی.
بخش سیاسی جامعه شهری، هرگز نتیجهی آن انتخابات را باور نکرد، اما مگر کسی نای دم زدن داشت؟
یک بار دیگر حجتالاسلام و المسلمین سید مطهر کاظمی
گذشت تا سال ۷۸. گفتمان و اصلاحات و جامعهی مدنی. زخمخوردههای ۱۶ سال نمایندگی مطهر کاظمی، در انتظار ۲۹ بهمن ۷۸ لحظهشماری میکردند: مردم خسته و ناراضی، اما امیدوار و شیفتهی شعار دموکراسی و آزادی رئیسجمهورِ خندان و خوشسیما و خوشصحبت و صلحطلب؛ جوانانی که حالا اکثریتشان دانشجو هستند در شهرهای مختلف، شهرهای بزرگتر و سیاسیتر، بهخصوص در دانشگاههایی مثل تهران و تبریز، که زخم ۱۸ تیر بیواسطه یا باواسطه بر پیکرشان است؛ جناح چپی که حالا دوست دارد اصلاحطلب خوانده شود؛ یکی از گُندههای جبههی مشارکت، اهل اینجاست و خیلی دلش میخواهد که نمایندهی زادگاهش به او نزدیک باشد تا به جناح مخالف؛ هرچند فرماندار تبریز است و سهمش را گرفته؛ و گذشته از اینکه پای تسویهحسابهای سیاسی (اروجعلی محمدی معتقد بود مطهر کاظمی از همان اول با کمک او نماینده شده است) و منافع غیرمستقیم مالی هم در میان است.
فضای دوقطبی و سیاسی تا آنجا بود که برادرِ اروجعلی محمدی، سال قبل در انتخابات شورای شهر، ابتدا رد صلاحیت شد، اما نهایتا دو روز قبل از انتخابات، دقیقا روز چهارشنبه، اعتراضش پذیرفته شد و به انتخابات آمد و با همان نصفِ روز تبلیغات، با رأیِ چشمگیر، نفر اول انتخابات شورای شهر شد. نشانهای بر محبوبیت اصلاحطلبان، دستکم در منطقهی شهری.
محمدیها و سایر اصلاحطلبان از فردی که در طول تبلیغات به مهندس خاکنژاد معروف شد حمایت کردند. دوقطبی تا آنجا پیش رفت که دیگر کسی تردیدی نداشت یکی از این دو نفر، حجتالاسلام سید مطهر کاظمی، نماینده وضع موجود، مخالف دولت اصلاحات و نماینده لایههای مذهبیتر جامعه، یا مهندس کیکاووس خاکنژاد، نماد تغییر و ادامهی پروژهی اصلاحات و خاتمی، برنده خواهد شد. و اتفاق دوم افتاد. کاندیدای جناح چپ با اختلاف ناپلئونی بُرد. دقیق یادم هست که هردو ۱۹ هزار رأی آورده بودند. اختلاف در حد چندصد رأی بود. یادم نیست که آن شب بیدار ماندیم یا نه؛ اما صبح که بیدار شدیم هنوز جناج چپ برنده بود.
روزهای بعد کارناوالهای شادی راه افتاد و مردم پیروزی را در خیابان جشن گرفتند. در خلخال تقریبا اولین بار بود که خیابان «سیاسی» میشد، اما آخرین بار نبود.
نمیدانم فضای روستاها (که رأیشان تعیینکننده بود و هست) چطور بود. اما در شهر، بهوضوح شادی را میشد دید. راستهای شهر، سوگوار بودند. بعد از شانزده سال، شاخ غول شکسته بود.
اما این بار گویا یک شب بیدار ماندن کفایت نمیکرد، باید چهل شب بیدار میماندیم. ۱۸ فرودین ۱۳۷۹، پنجشنبه روزی بود. بعد از تمرین در باشگاه داشتیم لباس عوض میکردیم که اخبار ساعت ۱۹ یا ۲۰ رادیو (بعد از ۱۷ سال، یادآوردن خاطرات ۱۱ سالگی آسان نیست)، گفت شورای نگهبان نتیجهی انتخابات خلخال و کوثر را تائید نکرده و با ابطال چند صندوق، حجتالاسلام والمسلمین سید مطهر کاظمی برای پنجمین بار نمایندهی مردم در مجلس خواهد بود. نمیدانم بقیه هم شنیدند یا نه. فقط یادم هست تا خانهی مادربزرگم دویدم و خبر را دادم. تقریبا هیچکس باور نکرد. هنوز ۱۱ سالم تمام نشده بود. رویاپرداز بودم و حواس درستی هم نداشتم. احتمالا گذاشتند به حساب خیالبافی یا دستکم اینکه اشتباه شنیدهام.
یک ساعت بعد اخبار ساعت ۲۱ شبکهی یک، گفتههایم را عیناً تائید کرد. آنچه در خانوادهی خودم دیدم، احتمالا نمونهی خروار شهرمان است: بهت، خشم و ناامیدی.
چند دقیقه بعد مادربزرگم هراسان گفت که گویا دارند ماشینهای مردم را آتش میزنند و از پدرم خواست ماشین را بیاورد توی حیاط.
بیرون که رفتیم، همسایه را دیدیم: دو خانه آنطرفتر، یکی از راستهای شناختهشدهی شهر، رئیس آموزشوپرورش قبل از اصلاحات زندگی میکرد و شدیدا نگران بود که به خانهاش حمله شود.
با پدر، مادر، دائی و خالهام شالوکلاه کردیم و زدیم بیرون. چهارصد متر پایینتر، لب رودخانه، خانه و مغازهی یکی دیگر از راستهای معروف (که نمایندهی شورای نگهبان در شهر هم بود) در آتش میسوخت. حیرت آن لحظه را فراموش نمیکنم: فقط دو-سه پسرش که برای خاموش کردن آتش کمکش میکردند و سطل-سطل آب میریختند. همسایههای سی ساله، همبازیهای بچگی پسرانش، جمع شده بودند و نگاه میکردند. احدی کمک نمیکرد. در همین برلین که من هیچکدام از همسایههایم را نمیشناسم، اگر خانهی کسی آتش بگیرد، هیچشکی نیست که همه با دلوجان کمک میکنند. آنجا، در آن شهر کوچک که بدون اغراق هرروز چشمتان به چشم آن حضرت میافتد، کسی قدمی برنداشت. از ۷۹ تا ۹۱ هربار از جلوی آن خانه و مغازه رد شدم (میلیونها بار؟ در مسیر خانهیمادربزرگم بود و چند سال بعد در مسر خانهی خودمان هم، با ۵۰۰-۶۰۰ متر فاصله) به بُهتم در شب ۱۸ فروردین ۷۹ فکر کردم.
چند صدمتر آنطرفتر، جلوی چشمم چند جوان با صورتهای بسته، سوتزنان و «مرگ بر مطهر»گویان به چند بانک حمله کردند و شیشهها را شکستند (ده سال بعد، ۲۴ خرداد ۸۸، در منظریه رشت، وقتی چند جوان صورتشان را بستند، جلوی ماشینها و مردم را گرفتند و داد زدند «مردم تقلب شده، بریزید توو خیابونا» این صحنه عینا برایم زنده شد)، همهی ماشینهای پارکشده در حیاط فرمانداری را آتش زده بودند. سازمان تبلیغات اسلامی و کمیتهی امداد را جوری سوزانده بودند که انگار هرگز وجود نداشته است.
خانهی چندتا از چهرههای شناختهشدهی جناح راست، بهخصوص کسانی که با شورای نگهبان حشرونشری داشتند را هم آتش زدند. یک آخوندِ افراطی را که معلم دینی دبیرستان هم بود تا خورده بود کتک زده بودند (خانهاش را آتش نزده بودند. احتمالا به این دلیل که حریف پسرهابش نشدند. حاجآقا آنقدر پسر داشت و احتمالا هنوز دارد که من واقعا تعدادشان را نمیدانم. بعید میدانم خودش هم دقیقا یادش بیاید. از رهروان مکتب «اولاد سرمایهی زندگی است» بود و الحق که چنین هم شد؛ دستکم یکبار نگذاشتند خانهیشان مثل خانهی همپیالگیهاشان خاکستر شود). حجتالاسلامِ لتوپار شده را تنها بیمارستان شهر قبول نکرده بود، به این بهانه که میریزند اینجا هم شلوغ میکنند.
حوزهی علمیه را هم سوزاندند. من همهی اینها را، جز اولی، بعد از خاکستر شدن دیدم. میگویند وقتی به حوزه حمله کردند، داشتند قرآنها را خارج میکردند تا کلام الهی در آتش نسوزد (نشانهای دیگر بر اینکه همگی مذهبیاند، شدت و حدت دارد)، اما قبل از تمام شدن کار یک نفر آتش روشن میکند که بعدها گفتند از نگهبانان یا متولیان حوزه بوده (بعید هم نیست؛ در آن جامعهی مذهبی کسی جرئت قرآن آتش زدن ندارد، فرقی نمیکند طرفدار جامعهی مدنی و خاتمی باشد یا نه؛ مگر کسانی که از قِبَل آتش گرفتن قرآن هم پولی، رانتی به جیب بزنند).
جمعیت زیادی در خیابان بودند، اما فقط به تماشا. عدهی معدودی این کارها را کردند. مأموران امنیتی و اطلاعاتی هم بودند که فیلم و عکس میگرفتند، اما کاری به کار کسی نداشتند.
تا دو-سه نصفه شب سروصداها ادامه داشت. صدای تیراندازی هم چندبار شنیده شد. امروز در رجانیوز خواندم یکی هم در آن سال کشته شده. قریب به یقین، چرند است.
جمعهی بعد احتمالا غیرملالآورترین جمعهی تاریخ خلخال تا امروز بود.
از شنبه، بازار – به معنی عام آن - دست به اعتصاب زد، بهویژه بازار و پاساژها و مغازههای جدیدتر. شدت قضیه در بازار سنتی کمتر بود.
دو-سه روز بعد، سروکلهی پاترول سفید ماشین صداوسیمای کشوری پیدا شد و بعد، اخبار ۲۱ شبکه یک، گزارشی پخش کرد که «آشوبگران» اماکن دولتی و بانکها و بهخصوص حوزه علمیه که مقدس است را به آتش کشیدهاند. لاکردارها حتی نکردند درست بگویند در اعتراض به چی.
با چشمهای خودم دیدم که مردم وسط شهر –دقیقا در سهراه بیمارستان- جلوی پاترول سفید را گرفتند و سرنشینانش را کشیدند پایین که «چرا دروغ میگویید؟ آنها آشوبگر نبودند، مردم بودند. ما بودیم.» باور این همه شجاعت هنوز برایم سخت است.
از شنبه، شهر پر از مأموران ضدشورش با لباسهای عجیبوغریب بود. آن موقع از نزدیک چنین موجوداتی را ندیده بودم. دوباره در سال ۸۸ دیدمشان.
حماقت/بدشانسی حاکمیت این بود که درست اول محرم نتیجهی دروغین انتخابات را اعلام کرد: در همهی روزهای پیشرو، امکان تجمع بدون هیچ دردسری در شهر فراهم بود. اتفاقی که نهایتا افتاد. گویا داستان اینطور بوده که چند جوان در انتهای دستههای عزاداری «مرگ بر مطهر» میگویند. اما بهخاطر شلوغی شهر و خیل عظیم جمعیت عزادار، انبوه پلیسهای ضدشورش و ویژهی اعزامی از مرکز، گیج میشوند. همین میشود که تصمیم میگیرند جوری زهرچشم بگیرند که بساط همهچیز یکشبه جمع شود: هرکسی را که در خیابان بود، مورد عنایت باتوم قرار میدهند. سر رئیس یکی از ادارههای دولتی را جوری شکسته بودند که خیلیها فکر میکردند میمیرد. واقعا کور و بیحسابوکتاب میزدند. پدربزرگ هفتاد سالهی نویسنده هم که از نماز جماعت برمیگشته، با ضربهی باتوم به جوی آب پرت شده بود و تا مدتها بدندرد داشت. تصور اینکه پدربزرگم بین معترضان باشد، نشدنیست. کمااینکه همان ضربهی غیرمنصفانه هم ایشان را از حمایت از حاکمیت و جناح راست و ولی فقیه برنگرداند.
از پس حملهی حضرات (یادم نیست چهروزی بود، چیزی حدود چهار-پنج روز بعد از آن شب)، بازار که تازه با مذاکره و دخالت و من بمیرم تو بمیری مسئولان باز شده بود، تعطیل کرد.
پایان کار حجتالاسلام
تا آنجا که به خیابان مربوط است، این پایان ماجرا بود. اما در فضای سیاست رسمی، جناح چپ شهر، احتمالا به لطف فرزندِ مشارکتیاش، توانست اکثریت ۶۵ درصدی اصلاحطلبان مجلس را متقاعد کند اعتبارنامهی مطهر کاظمی را رد کنند. خلخال دو سال بدون نماینده ماند و در انتخابات میاندورهای، هرچند مطهر کاظمی کاندیدا نشد، اما فردی را به نمایندگی از خود سپر کرد. در طرف دیگر برندهی واقعی انتخابات بهمن ۷۸ ردصلاحیت شد و اصلاحطلبان از فرد گمنامی –که از قضا زن بود- حمایت کردند و مردم با اکثریت بلامنازع او را به مجلس فرستادند.
شانزده سال نمایندگی مجلس چنان به مذاق حجتالاسلام خوش آمده بود که دو سال بعد، در انتخابات مجلس هفتم برگشت و در برابر ۲۶هزار رأی مهرانگیز مروتی، که بعدها از اعضای هیئت مؤسس حزب اعتماد ملیِ کروبی شد، تنها ۱۹هزار رأی آورد. شکست از یک زن، در انتخاباتی که با نظارت استصوابی اصلاحطلبان پیشاپیش باخته بودند، احتمالا بدجور حجتالاسلام را ناراحت کرد. مردم از این که بالاخره او را در یک انتخابات مستقیم شکست داده بودند، خوشحال بودند و از اینکه او از یک زن شکست خورده، خوشحالتر. حجتالاسلام احتمالا تازه همانموقعها فهمید که زنان جدیتر از چیزی هستند که باورهایش میگویند. جالب اینکه مشارکتی عزیز شهر ما، در انتخابات مجلس هفتم، علیرغم تصمیم حزب متبوعش، قاطعانه وارد انتخابات شد و در حمایت از مروتی، سخنرانیها کرد. رد پای برخی منافع غیرمستقیم مالی را اینجا میشود پیدا کرد.
تاریخ شهر کوچک ما به قبل و بعد از ۱۸ فروردین ۷۹ تقسیم میشود. عدهای محاکمه شدند و به زندان افتادند، خانوادههایی از هم پاشیدند و باوجود اینکه عفو مقام عظمای ولایت شامل حال «آشوبگران» آن روز شد، اما برخی زندگیها هرگز همچون گذشته نشد، از جمله دست کم یکی از آن جوانان فعال در آن حادثه از ایران گریخت و هماکنون در آلمان زندگی میکند.
اما بههرحال گمان نمیکنم مزهی تحمیل خواست اکثریت، پایان ولایت حجتالاسلام سید مطهر کاظمی، هرگز فراموش مردم شود.
مطهر کاظمی هم چند سال بعد در یک تصادف شدید رانندگی درگذشت؛ پشت سر مرده نباید حرف زد، اما شاید بتوان حدس که خدابیامرز اگر زنده بود، در انتخابات مجلس دهم هم شرکت میکرد.
نظرها
faryad
شورای نگهبان ۷۰۰۰ نفر رارد کرده بود. حالا شد ۷۰۰۳ !!
محمد
تمام اتفاقات خوبی که برای شهر خلخال افتاده در زمان همان سید بزرگوار بود.هیچ کاری بعد از او انجام نگرفت.اگر گرفته مثال بزنید...آسفالت های خیابان های شهر خلخال و جاده ی میان خلخال و کوثر و همچنین جاده ی میان خلخال هشتجین و خلخال کلور در زمان ایشان بوده است که کماکان بعد از چندین سال حتی ترمیم هم نشده.کارخانه نوپان در زمان ایشان تاسیس و چندصد نفر از جوانان شهرمان در انجا مشغول به کار شدند.کارخانه آسفالت در زمان ایشان تاسیس گردید.چندین سالن ورزشی اعم از سالن ورزشی تختی و چمن درجه ۱ این ورزشگاه در زمان ایشان ساخته شده که هنوز هم به همان شکل باقی مانده است. *** .