•داستان زمانه
ابوذر قاسمیان: بازی در مدارِ بسته
دوربینهای مداربستهی شرکت چند دقیقه تأخیر دارد. میتوانی هر واقعهای را دو بار ببینی. یک بار در واقعیت، یک بار هم از نگاه دوربین. برنامهی دوربینها اما ایراد دارد.
دوربینهای مداربستهی شرکت چنددقیقه تأخیر دارد. میتوانی هر واقعهای را دو بار ببینی. یک بار در واقعیت، یک بار هم از نگاه دوربین. برنامهی دوربینها ایراد دارد و تصویرها محو و با لرزش دیده میشوند. به خصوص تصویرهای دورتر. به همین خاطر اشیاء ارتعاش دارند و این در شبهای بیمهتاب وهم میآورد و هر چیزی را به جنبندهای تبدیل میکند، مگر آنکه قبل از تاریکشدن هوا جا به جای شرکت را بگردی و نقشهاش را حفظ کنی و بدانی آن چیزی که دارد میرقصد فقط یک نخل فرتوت است و آن ماشینی که بی سر و صدا در تاریکی جلو میآید، یک قطره هم بنزین ندارد و یک ماه است سر جایش مانده.
دوربین شمارهی یک: شکارچی
دوربین شمارهی یک، از صدمتر مانده به دیوارهای شرکت را نشان میدهد. جادهی کنار اتوبان که ماشینهای سنگین رد میشوند و نرسیده به پل از روی دستاندازی بیعلامت میگذرند و ناگهان با تمام بار میپرند بالا. انگار سکسکهای ناگهانی بعد از قورت دادن لقمهای بزرگ. پل، روی رودخانهشوری است که هشت نه سالی است خشکیده. درختهای گز و الوک وسط رود پا گرفتهاند و جنگلچهای درست کردهاند که حالا دیگر شده خانهی چولهها و خرگوشهای وحشی. شبها سر و کلهی شکارچیها با سگهای چولهگیرشان پیدا میشود. چوله تا سگ ببیند، میایستد و بدنش را باد میکند و آماده میشود برای پرتاب خار. سگ دورش میچرخد و پارس میکند تا صاحبش برسد و چندتا ضربه بزند به سر و بدن چوله و لاشهاش را بیندازد توی گونی. گوشت ترشمزهای دارد. پاشرابی است. بُرنده است. وقتی میخوری، انگار یکی دارد توی معدهات دنبال چیزی میگردد.
بعد از پل، یک جادهی خاکی هست. باید دیوارها را دور بزنی تا برسی به درِ شرکت. در، به جای اینکه توی دیوار شمالی باشد و رو به جاده، توی دیوار جنوبی است. انگار شرکت پشت کرده باشد به جاده. نیروی انتظامی مجوز درِ رو به جاده نمیدهد. میگوید اگر اینجا رونق گرفت و چهار تا ماشین خواستند همزمان بیایند تو، ترافیک میشود و تصادف.
رد خون جسی، سگ سیاه و سفید وفادار، هنوز کنار جاده است. صبحها و شبها بعد از عوض شدن شیفت نگهبانی، دنبال نگهبانها راه میافتاد و تا لب جاده مشایعتشان میکرد. نگهبانِ شب میگفت اول صبحی کامیونی با سرعت صد و بیست تا داشته می آمده. گیج بوده و تو جاده تلو میخورده. میگفت شانس آورده که به او نزده و میلیمتری از دستش فرار کرده. پشت سر ماشینِ نگهبان، جسی بوده. حتمی نتوانسته فرار کند. زده بود به شقیقهاش. چندقدمی هم راه رفته بود و بعد افتاده بود. از خون که رد برداشته بود، میشد بفهمی.
دوربینِ یک تا پنجاهمتری اول جادهی خاکی را نشان میدهد. بعد از آن نقطهی کور است. اگر کسی پشت مانیتور نشسته باشد، ماشینی را میبیند که از کادر دوربین شمارهی یک بیرون میرود، چند دقیقهای در خلأ میماند و بعد وارد دوربین شمارهی دو میشود.
خلأ، با مزرعهی ذرتِ همسایه شروع میشود. آبپاشهای گردان، قطرههای آب را به مهریزهایی تبدیل میکنند که در فضا پخش میشود و با نرمه بادی اینطرف و آنطرف میرود و شکلهای انتزاعی درست میکند؛ مثل ابرهای آسمان بعد از یک شبانهروز بارش. معمولاً اینجا ماشین را نگه میدارم و پیاده میشوم. قرص دیفنوکسیلاتی برمیدارم و روی آن دو قلپ آبمیوهی انگور سیاهِ ساندیس. بعد سیگاری میگیرانم و دور و بر را دید میزنم. مواظبم همکارها نبینند یا دوربین را نچرخانده باشند. اگر نگران جلوبندی ماشینم نباشم و این دویست سیصد متر را با سرعت بروم و خودم را به مانیتور برسانم، میتوانم کیفیت آمدنم را ببینم. ابرهایی را ببینم که از دستم رفته. بفهمم مزرعهدار زاغسیاه مرا چوب میزند، یا نه، سرش پایین است و حواسش به من نیست.
دوربین شمارهی دو: رنگها
دوربین شمارهی دو با سِریِ دکلهای برق فشارقوی شروع میشود. آدمهای غولآسا و رعبانگیزی که دست در دست هم ایستادهاند. روی سر یکی از آنها چند سیم انداختهاند و از درز یکی از دیوارها تا داخل شرکت آوردهاند؛ مثل طرههای پریشان زنی خوابزده که موهایش تا پایین پایش میرسد.
روبروی درِ شرکت، دباغی است. آخرین جایی که این دوربین میتواند ببیند. در آهنی زنگزدهی بزرگی دارد. یک خانهی کوچک دوطبقه دارد، چسبیده به محوطه. طبقهی اول آجری است، بدون سفیدکاری. طبقهی دوم را هم با بلوک و سقف ماشین ساختهاند.
هر صبح، مرد سبیلوی کمحرفی پیکانبارش را که پر است از پوست و شاخ بز، میآورد. اولِ دوربین دو پیاده میشود و چند تا از شاخها و گوشها را جلوی سگهای ولگرد میاندازد. اگر سگهای ما هم بیرون باشند، چیزی بهشان میرسد. نمیتوانند بخورند، اما یک هفتهای سرگرمشان میکند. گوشها را لیس میزنند و شاخها را هم مثل یک بستهی شانسی که نمیدانی چی دارد، بالا و پایین میکنند و وقتی راه به جایی نمیبرند، جایی قایمش میکنند.
سبیلو، صاحبکار است. آخر دوربین دو، پای در که میرسد، بوق میزند. دو تا پسر بور جوان افغانی در را باز میکنند. یکی این لتِ در میایستد، یکی آن لت. چشمهاشان همیشه برقی دارد. انگار منتظر نجاتبخشی باشند یا مثل پسربچههایی که پدرِ سفررفتهشان را انتظار میکشند. در که بازتر میشود، صدای پارس سگهای دباغخانه اوج میگیرد. جوری که انگار همین الان است زنجیر پاره کنند و همه را بدرند. نگهبانِ روز میگوید سگهای سیاه هفتادکیلویی پیری هستند که دندانهایشان کرمزده است و فقط های و هو دارند. دارسی و جیمبو خودشان را میرسانند دم در. برای اینکه زیر نگیرمشان مجبور میشوم پیاده شوم و کنارشان بزنم. از سر و کولم بالا میروند و بعد پشتم قایم میشوند و در جوابِ دندانکرمیها، به جای پارس جیغ جیغ میکنند. سلام و علیکی با سبیلو و پسرها و سری هم برای زن افغانی که طبقهی دوم پشت به ما ایستاده و سرش را برگردانده. قبای رنگارنگ میپوشد با روسری پولکدار. لباس روی بند پهن میکند. لباسها از اینجا تکههای زرد و نارنجی و قرمزی هستند مثل دستمالهای رقص. دنبال لباسهای زیرشان میگردم که ببینم چه شکلی است، اما چیزی پیدا نمیکنم.
کارگرهای دباغخانه همین دو پسر هستند با پدر پیرشان و مادر رنگارنگشان. چهارپنجتا خواهر و برادر کوچک پنجشش ساله هم دارند که آنجا بند نمیشوند، دور و برها میپلکند. دور تا دور دباغخانه، دور تا دور شرکت. بالای سر دباغخانه را هم ابرهای فشردهای از مگسها گرفتهاند. مگسهای پر سر و صدا.
نقطهی کور دوربین دو، محوطهای دو در دو است، پشتِ جایی که دیوارها به هم میرسند. سهکنجی که پای آن گودالی است پر از آت و آشغال که هر وقت چاه توالت بالا زده باشد، کارمان را راه میاندازد. اگر با همین سرعت هم بروم به مانیتور میرسم و میتوانم چهجور پیاده و سوارشدن دوبارهام را ببینم و گوشها و شاخهایی را که سگها قایم کردهاند. میتوانم بفهمم زن رنگارنگ وقتی سرم پایین است من را با چه حس و حالی نگاه میکند.
دوربین شمارهی سه: پُشتهها از کُشتهها
دوربین شمارهی سه از درِ شرکت شروع میشود، کل محوطهی پارکینگ را پوشش میدهد و کمی هم از پشت دیوار سمت چپ را. بلوکزنی حاجمصطفی و پسران. چاه آبِ شوری دارند و بیستسیتا نخل کوتاه که توی گودی کاشتهاند و حوض آب شیرینی برای دوش گرفتن با شیلنگی که وصل است به شیر حوض. گلهای گوسفند هم دور و برشان میپلکد با دو تا سگ یغور و هوشیار که یکی اول گله است و یکی آخر و دائم جا عوض میکنند.
پارکینگ، دو بخش دارد. بخش اول ماشینهای در انتظار اسقاط است که پروندهی هر کدام رویشان گذاشته شده برای بازدید افسر. بخش دوم هم دمونتاژِ ماشینهای اسقاطشده. با بیل مکانیکی توی سرشان زدهاند و با اتاقهای قُرشده و موتورهای سوراخشده، آنها را مثل ماهیهایی که روی آب آمده باشند، یک بری کردهاند. دل و رودهشان را درآوردهاند و جدا جدا گذاشتهاند. موتورها یکجا، دیفرانسیلها یکجا، دلکوها و کویلها هم یکجا. کلهی ماشینها را هم گذاشتهاند روی هم و از هر صدتا یک دیوار آهنی درست کردهاند.
نقطهی کور، اتاق نیمخرابهی سهدیواره و بیسقفی است گوشهی پارکینگ؛ بغل درِ شرکت. بلوکهای حاجمصطفی را ناشیانه روی هم گذاشتهاند و حصاری درست کردهاند. سه تا چالهسرویس وسط آن هست. ماشینها قبل از پارک میروند روی آنها و کارگرها روغنشان را میکشند. بوتههای کهورک از جابهجای سیمانهای آن بیرون آمده.
یکی از همین گودها پر شده از گوشت چوله، یکی هم از تکهپارچه و ریشهای ذرت و آن یکی از مدفوع سگها و خون دلمهی گوسفند. شکارچیها از ترس مأمورها اینجا قایم میشوند و مادهسگها از ترس نرها و چوپان برای سر بریدن گوسفندهایی که باید گرگ بخورد و مرد مزرعهدار و زن افغان از شوقِ هم. یکبار که دوربین چرخیده بود، فهمیدم چه غوغایی است. با نگهبانها هماهنگ بودهاند.
آخرهای کادر، کانتینری است پر از وسایل تازهآمده از تهران. پمپ باد و آچارجات و هر چیزی که لازم داشته باشیم توی آن پیدا میشود. بعد لودری که یکی از دو دندانهاش شکسته و به فیلی تکعاج میماند. دندانه را میزند زیر ماشینها و میبرد پارکینگ. بین دوربین سه و چهار در رفت و آمد است. هنوز به دوربین شمارهی چهار نرسیدهام که سر و صدایی میشنوم. اگر پیاده هم بشوم، به مانیتور میرسم و میتوانم ریموت دوربین را بردارم و بچرخانم روی نقطهی کور و بفهمم اولین کسی که وارد گود میشود کیست.
دوربین شمارهی چهار: صحرای محشر
دوربین شمارهی چهار دید محدودی دارد. بزرگتر و دقیقتر از دوربینهای دیگر است. جلوی دفتر پذیرش در ارتفاع یک و نیم متری نصب شده و سرش را پایین دادهاند. میدان اصلی دیدش کادر دو در چهاری است که با رنگ سفیدِ فشاری کشیده شده و توی آن نوشته شده:.picture ماشینهایی را که میخواهند توی سیستم اسقاط ثبت کنند، میآورند توی این کادر و از جلو و عقبشان عکس گرفته میشود. بعد از عکس، رانندهها پیاده میشوند و شناسنامه و مدارک ماشین را تحویل میدهند. موقعی که از دو تا پلهی سکوی منتهی به دفتر میآیند بالا، از جلوی دوربین رد میشوند و چند لحظهای دید آن را کور میکنند.
نقطهی کور دوربین شمارهی چهار، نمازخانه است. خوابگاه عصرگاهیِ نگهبانِ روز؛ دعاخانهی نگهبانِ شب؛ و سیگارکدهی من. تختی آهنی دارد و ماهواره و دوتا فلاسک شکسته و قفسهی کوچک فرفورژهای با چهار پنج تا کتاب دعا و کتابهای مدیریت لحظهای و «بلبل حلبی» و «شاعر شنیدنیست».
سر و صدا بلندتر میشود. سیچهل نفری توی محوطه هستند. چندتایی تو صف عکس ایستادهاند و سرِ نوبت دعواشان شده. بقیه هم طلبکارند. داد و قالشان به هوا ست. طلبکارها توصفیها را منصرف میکنند. یکی یکی میآیند جلو و نمیگذارند ماشینی بیاید توی کادر. از بین ماشینها و آدمها راه باز میکنم و جلوی دفتر پذیرش پارک میکنم. پشت مانیتور مینشینم. یکی از طلبکارها میآید بالا: این هشت میلیون من چی شد؟
میگویم: هفت میلیون و دویست هزار تومن. بعد هم باید خانمت خودش بیاد.
میگوید: نزن، با پیرمرد چونه نزن. وکالت تام دارم. هر کاری رو میتونم از طرفش انجام بدم.
به شوخی میگویم: تا چه حد؟ میگوید: تا اون حد که میتونم بهجاش بمیرم.
میگویم: شماره موتور همهی ماشینایی که آورده بودی دستکوب بودن و آگاهی خوردن، هنوز پولی از توش در نیومده.
گوشش بدهکار نیست. تهدید میکند که اگر تا عصر خبری از رئیس نشد، میآید و همهچیز را بار میکند.
تا عصر یکی یکی ردشان میکنم. کارگرهای بُرِش و نگهبانِ روز قهر کردهاند و مدیرعامل هم از ترس طلبکارها رفته تهران. مجبور میشوم تنهایی تا ساعت هشت که نگهبانِ شب میآید صبر کنم.
تاریکی که میآید، آواز سگها شروع میشود. دوربینها به درد شب نمیخورند. کامیونی اول دوربین یک، پای تابلوی شرکت، مردهای چماق به دست را پیاده میکند. معلوم نیست چند نفرند ولی پنجاه متر اول جادهی خاکی را پر کردهاند. صداهاشان بلندتر میشود. نزدیکتر. از رنگارنگ هم میگذرند و وارد گورستان ماشینها میشوند و هرکس تکهای از ماشینها را برمیدارد. از دفتر میزنم بیرون و پشت نمازخانه قایم میشوم تا در یک فرصت از روی دیوار بپرم و فرار کنم. چندتاییشان زودتر رسیدهاند و پیدایم میکنند. اولی یک مشت میزند زیر چشمم و دومی هم لگدی بین پاهایم. گیج میافتم و شقیقهام میخورد به لبهی پله. کوچکترین تکانی نمیتوانم بخورم. همه چیز میآید جلوی چشمم. میگویند قبل از مرگ هرچه در زندگیات دیدهای در یک لحظه از ذهنت میگذرد. هنوز نمیدانم زندهام یا مرده. ولی میدانم که چه جسمم و چه روحم اگر خودشان را برسانند پشت مانیتور، میتوانند کیفیت این لحظه را ببینند. میتوانم دوبرابر بیشتر زنده باشم و دوبرابر بیشتر بمیرم. فقط باید حواسم باشد نیفتم توی نقطهی کور. چند دقیقه که میگذرد و درد لای پاهام که کمتر میشود، میفهمم زندهام و یک ضربهی شوکآور و یک شکستگیِ سر بیشتر نبوده. چند قطره خون از سرم میریزد و رد میاندازد روی آسفالت. همهمه زیاد شده و مثل مستها عربده میکشند. هرچیزی را که دم دستشان بیاید، میکَنند و میبرند. حواسشان به دزدی و خرابکاری است. کونخیزک کونخیزک میروم طرف دفتر و در را پشت سرم قفل میکنم. زنگ میزنم به ستاد. وصل میکند به مسئول دوربینهای آنلاین مراکز اسقاط کشور. قضیه را دست و پا شکسته تعریف میکنم. میگویم فقط صحنهها را ضبط کن. میگوید دوربینها چرخیده اند و تنظیم نیستند. دستم میلرزد و چشمانم دو دو میزند. ریموت را برمیدارم و دوربینها را میچرخانم. طوری که همه جا را بگیرد، حتا نقطههای کور را. قاطی میکند. همهی تصویرها توی هم میروند. اتوبوسهای کنار جاده بر سقف آسمان راه میروند. ریشِ ذرتها مینشیند رو سرِ دباغخانه. سگها چارپنجتا گوش در میآورند. مردهای شاخدار دستمال دست میگیرند. درختها به رقص میافتند. طرههای پریشان، دور دیوارها را میگیرند. گوشت چولهها محوطه را پر میکند و تیغهایشان پرت میشود طرف صورت مردم. همه جا فرو میرود توی مه. بعد ماشینها بی سر و صدا روشن میشوند و یکی یکی شروع میکنند به حرکت کردن طرف ساختمان.
نظرها
نظری وجود ندارد.