ارتباط ناشناخته. ارتباط بدون سانسور. ارتباط برقرار نمی‌شود. سایت اصلی احتمالاً زیر سانسور است. ارتباط با سایت (های) موازی برقرار شد. ارتباط برقرار نمی‌شود. ارتباط اینترنت خود را امتحان کنید. احتمال دارد اینترنت به طور سراسری قطع شده باشد. ادامه مطلب

سرزمین اوین

حامد احمدی- تجربه من از زندان کوتاه است؛ کوتاه اما متنوع. دو بازداشتگاه بی‌نام و نشان سپاه، بند دو الف سپاه، سلول فرودگاه امام، سلول پلیس امنیت و بالاخره بند ۳۵۰ اوین.

حامد احمدی، برنامه‌ساز رادیو و نویسنده در سال ۱۳۸۸ به دلیل شرکت در تظاهرات اعتراض‌آمیز دستگیر شد. ادامه‌ همان پرونده باعث ممنوع‌الخروجی و دستگیری مجدد او در سال ۱۳۹۰ شد. این نویسنده در فروردین ۱۳۹۱ از ایران خارج شد و فعالیت‌ خود را در همکاری با رسانه‌هایی مثل رادیو کوچه و روز آنلاین ادامه داد. تکینگی متن حامد احمدی به توصیفات دقیق او از تجربه فشرده‌اش در بازداشتگاه‌های مختلف است.

تجربه‌ی من از زندان کوتاه است؛ کوتاه اما متنوع. کل‌اش را که جمع بزنم بیست روز هم نمی‌شود-دقیقن نوزده روز- اما همین نوزده روز در جاهای مختلف گذشته. دو بازداشتگاه بی‌نام و نشان سپاه، بند دو الف سپاه، سلول فرودگاه امام خمینی، سلول پلیس امنیت ناحیه‌ی یک و بالاخره بند ۳۵۰ اوین. رفتارهایی که از طرف زندان‌بان‌ها -مراقب‌ها- و بازجوها دیده‌ام هم متنوع بوده. با کسانی هم‌سلول شده‌ام که هر کدام عقیده‌ و آرمانی داشته‌اند. از اعضای مجاهدین خلق تا اصلاح‌طلبان و حتی طرفداران احمدی‌نژاد. این کمپین گویا قرار است فقط خاطرات مربوط به اوین را پوشش بدهد، اما این نوشته‌های پراکنده مربوط به مکان‌های مختلف هستند. نوشته‌هایی که بخشی‌ به شکل پاورقی و با عنوان «گریز از مرکز» در رادیو کوچه منتشر شده و امیدوارم به زودی کامل‌اش به صورت کتاب هم چاپ بشود.

۱۲ مرداد ۱۳۸۸- شب- بازداشتگاه سپاه

ون ایستاد. پیاده شدیم؛ با چشم بسته. فهمیدم باید از پله‌ها پائین بروم. نمی‌شد. نتوانستم. یکی که معلوم بود لباس شخصی است، گفت «بشین» نشستم. آرام آرام و نشسته از پله‌ها رفتم پائین. دوباره ایستادم. سرم گیج می‌رفت. چند تا مشت از روبرو آمد توی صورت و شکمم. خون ریخت روی آبی تی‌شرتم؛ لابد از دماغم یا دهانم. داد زدم «دارم می‌میرم». دیگر نزدند. یکی‌شان گفت «بشین. تکون نخور. می‌خوام با چاقو دستبندت رو باز کنم. حرکت کنی، رگت بریده می‌شه.»  از پچ‌پچ‌شان فهمیدم دستبند پلاستیکی دستم را کبود کرده و نمی‌توانند بازش بکنند. دستم که باز شد، دوباره ایستادم. سرم گیج می‌رفت. انگار که از سریع‌ترین چرخ‌فلک دنیا پیاده شده باشم. گفتم «نمی‌تونم وایسم. سرم گیج می‌ره.» صدا گفت «چیزی خوردی؟» منظورش را نگرفتم. گفتم «نه! حتا ناهارم نخوردم!» ساعت احتمالا حوالی هفت و نیم، هشت شب بود. یکی دستم را گرفت و برد سمت یک سلول. گوشه‌ی سلول نشستم. در بسته شد و مرد رفت. شاید به خاطر تنهایی بود که سلول به نظرم بزرگ می‌آمد.

۱۲ مرداد ۱۳۸۸- نیمه‌شب- بازداشتگاه دیگر سپاه

با این‌که چشم‌بند داشتیم، باید سرمان را روی صندلی‌های ون می‌گذاشتیم. احتمالا نیمه‌شب بود و بعد از بازجویی اولیه، می‌بردنمان به جایی دیگر. ون نگه داشت. پیاده شدیم. تصویری که از زیر چشم‌بند می‌دیدم، شبیه به چیزی بود که قبلا در فیلم‌های دفاع مقدسی و زندان عراقی‌ها دیده بودم. یک ردیف آدم، تونل درست کرده بودند و ما را که به سمت سالن می‌رفتیم، با مشت و لگد و چوب می‌زدند. به سالن رسیدیم. گفتند «رو به دیوار بایستید.» دوباره زدن‌ها شروع شد. بعد گفتند «روی زمین دراز بکشید.» بعد گفتند «زمین را لیس بزنید.» هرکس فرمان‌ها را انجام نمی‌داد، با مشت و لگد مجبورش می‌کردند. ایستادیم. خطابه‌ها و نعره‌ها شروع شد. «چه مرگتونه؟ چرا تو خونه‌تون نمی‌شینید؟ دو ماهه نرفتیم خونه‌مون؛ از دست شما!» ... «الان می‌دونید پدر و مادرتون رو چه‌قدر نگران کردید؟» ... «برای سلامتی پدر و مادرتون صلوات بفرستید» ... و بعد دوباره زدن‌ها شروع شد. یکی، مثل دراکولاهای فیلم‌های ترس‌ناک که یک‌دفعه پیدای‌شان می‌شود، با کله‌اش کوبید به پشت سرم. نعره کشیدم و افتادم زمین. بدون فکر کردن، تنها دیالوگی که می‌توانستم را گفتم «همه‌چیزو می‌گم!» یکی‌شان من را کشید کنار دیوار و گفت «باید هم‌کاری کنی». گفتم «باشه!» گفت «براش آب بیارید.» یکی از سربازها، یک لیوان آب برایم آورد. به دیوار تکیه دادم و آب خنک را نوشیدم.

۱۵ مرداد ۱۳۸۸- بعد از ظهر- بند دو الف سپاه- اوین

تی‌شرت خونیم را شسته بودم و آویزان کرده بودم جلو دریچه‌ی سلول. پیراهن زندان تنم بود که دکمه‌هایش بسته نمی‌شد. مراقب صدایم زد. رفتم سمت در. گفت: «این چه وضعیه؟ دکمه‌هاتو ببند!» گفتم «این لباس اندازه‌م نیست. قرار بود یه سایز دیگه‌شو بهم بدن.» گفت «نمی‌شه که این‌جوری بری بازجویی. لباس دیگه نداری؟» گفتم «چرا اما شستمش؛ خیسه!» گفت «برو همون رو بپوش.» و دوباره شروع کرد به غر زدن. پیراهن زندان را در آوردم. روی تن لخت کبودم، موسیقی غم‌انگیز نچ‌نچ بچه‌ها پخش می‌شد. قبل از اوج گرفتن آهنگ، تی‌شرتم را برداشتم و پوشیدم. هنوز خیس بود و لکه‌ی خون هم از رویش پاک نشده بود.

مرداد ۱۳۸۸- نیمه‌شب- بند دو الف سپاه- اوین

کنار دیوار دراز کشیده بودم. چراغ‌ها را خاموش کرده بودند؛ اما هنوز بیدار بودیم. هنوز درد داشتم. حسین و مجتبا آن طرف سلول حرف می‌زدند. مجتبا انگار که یک چیز جدید دیده باشد، گفت «شاید واقعن ما جوگیر شده بودیم. حسین راست می‌گه. خب بیرون همش با کسایی بودیم که باهامون هم‌نظر بودن!» حوصله‌ی بحث نداشتم. فقط گفتم «آره اما الانم همش با کسایی هستی که نظر مخالف تو رو دارن!» حسین خندید. مجتبا چیزی نگفت. من هم کم‌کم داشت خوابم می‌برد. نمی‌دانم چه‌قدر گذشته بود که از خواب بیدار شدم. با حالتی شبیه به هذیان گفتم «حسین کی صبح می‌شه؟!» حسین هم لابد بین خواب و بیداری جواب داد «هنوز مونده!» دوباره خوابم برد. باز نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که بیدار شدم. گفتم «حسین چه‌قدر تا اذون مونده؟» حسین گفت «چه‌کار داری؟» گفتم «می‌خوام برم دست‌شویی!» حسین گفت «تو یکی از بطری‌های خالی بشاش! البته باید مواظب باشی یه جوری که نفهمن، بعدش تو توالت خالی‌ش کنی.» به دردسر و سختی‌ش نمی‌ارزید. دوباره خوابم برد. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت. صدای باز شدن درها و پای مراقب‌ها می‌آمد. مثانه‌م نزدیک بود منفجر بشود. به سختی بلند شدم و ایستادم. داشتند اذان می‌گفتند.

مرداد ۱۳۸۸- بعد از ظهر- بند دو الف سپاه- اوین

روی صندلی، رو به دیوار نشسته بودم. از اتاق بغلی صدای بازجو و متهم دیگری می‌آمد. برای اولین بار امیرحسین شایگان بازجوییم می‌کرد. سوال‌هایش همان سوال‌های همیشه‌گی بود اما بیش‌تر از همیشه استرس داشتم. آقامهدی از اتاق بغلی آمد. گفت «به حامد آدامس ندادی؟» امیرحسین شایگان گفت «آدامس می‌خوای؟» آقامهدی به جایم جواب داد «معلومه که می‌خواد. هر چی من می‌خورم، حامد هم باید بخوره!» و بعد به من گفت «صدای این پسره رو که شنیدی همون جلالی نبود؟» گفتم «نه!» گفت «مشخصه‌ی خاصی نداشت؟ مثلن ادکلن خاصی نمی‌زد ؟» گفتم «نمی‌دونم. من کلن ادکلن‌باز نیست که مارک‌ها رو بشناسم.» خندید و گفت «پس تو چی باز هستی؟» امیرحسین شایگان یک دانه آدامس نعنایی بهم داد. صدای پایی آمد و کس دیگری وارد شد. تا آن روز سابقه نداشت که جلسه‌ی بازجویی انقدر شلوغ باشد.

حامد احمدی، نویسنده و برنامه ساز رادیو

آقامهدی گفت «مطمئنی که بهمون دروغ نگفتی؟» گفتم «آره! به خاطر چی دروغ بگم؟» گفت «چه می‌دونم؛ مثل منافقا که آدرس غلط می‌دن!» خندیدم و گفتم «نه بابا!» وسط لحن دوستانه‌ی آقامهدی و آدامس امیرحسین شایگان و خنده‌ی من، یک دفعه صدای آقایوسف که از لهجه‌ی اصفهانی‌ش قابل شناسایی بود، با لحن تندی بلند شد «مشروب می‌خوردی بعدش چه‌کار می‌کردی؟» گفتم «هیچ‌کار!» گفت « بالاخره وقتی مستی باید یه کاری بکنی دیگه؛ یا خانوم میاری یا عربده می‌کشی یا خودتو می‌ندازی از پنجره پائین.» گفتم «من تلویزیون نگاه می‌کردم!». چیزی نگفت. از سکوت استفاده کردم و ادامه دادم «من معده‌مم مشکل داره اصلن...» آقایوسف پرید وسط حرفم «اگه مشکل معده داری، غلط کردی مشروب می‌خوری... اگه بخوای چرت و پرت بگی و هم‌کاری نکنی، این‌جا هم بطری داریم، هم شاخه‌ی درخت!» عرق سردی روی پیشانیم نشست. داشتم به ربط بطری و شاخه با خودم فکر می‌کردم. آقامهدی و امیرحسین شایگان هم هیچ‌چی نمی‌گفتند. آقایوسف با همان لحن گفت «باید هم‌کاری کنی!» و بعد از اتاق بیرون رفت. آقامهدی آهی کشید و گفت «بعضی از این دوستان منتظرن پرونده‌ت از دست من دربیاد؛ بیان سراغت.» تازه معنی بطری و شاخه را فهمیده بودم. مثل گوشت قربانی، آویزان بین زمین و هوا، معنی دیگر کلمات مشوشم می‌کرد و تکانم می‌داد.

مرداد ۱۳۸۸- بعد از ظهر- بند دو الف سپاه- اوین

حسین نشسته بود و لیست می‌نوشت. خوراکی‌هایش تقریبن تمام شده بود. ماست و سس مایونز و نوشابه تهش درآمده بود و فقط یک بسته شکلات باقی مانده بود. گفت «شما چیزی نمی‌خواید؟» من گفتم «کالباس.» حسین نوشت و بعد گفت «خیار شور هم فکر کنم تموم شده.» گفتم «آره بنویس.» لیست خرید تکمیل شد. در دست‌شویی، مجتبا من را تنها گیر آورد و گفت «بد نیست ما هم سفارش دادیم؟ بالاخره پولش رو حسین باید بده.» گفتم «بی‌خیال بابا. فوق‌ش وقتی آزاد شدیم، بهش پس می‌دیم. ما که الان اجازه‌ی خرید نداریم.» نزدیک‌های غروب بود که در ِ سلول باز شد. حسین رفت لیست خریدها را تحویل بدهد. من هم، بدون چشم‌بند، رفتم دم ِ در. مسئول خرید، مردی حدودن سی و چند ساله بود، با موهای تقریبا فر و سبیل؛ سلام‌علیک کردیم. گفت «حال حامد هم که دیگه خوب شده. چشمات خوب شدن؟» نمی‌دانستم از کجا من را می‌شناسد. چشمان همیشه بسته باعث شده بود فکر کنم دیگران هم ما را نمی‌بینند. گفتم «آره خوب شده.» و زل زدم بهش. داشت لیست خریدها را می‌خواند و موجودی حسین را چک می‌کرد. نگاهش به من افتاد. گفت «آقا حامد هم چشم‌بندش رو بزنه دیگه؛ که کلاه‌مون تو هم نره.» تازه فهمیدم در وضعیت ناهنجاری هستم. چشم‌بند نبود. من هم داشتم می‌دیدم. از در فاصله گرفتم. رفتم طرف گوشه‌ی دیوار و سر جایم نشستم.

مرداد ۱۳۸۸- نیمه‌شب- بند دو الف سپاه- اوین

حسین دست‌هایش را به اندازه‌ی یک لیمو متوسط گود کرده بود و به سمت بالا گرفته بود؛ گفت: «الان نصفه جمعیت دنیا منتظر من هستن که برم سراغ‌شون!» شب شده بود. روی پتوهای‌مان دراز کشیده بودیم. حسین غلت زد سمت من و گفت «حالا صبر کن آزاد بشیم؛ دوتایی با هم می‌ریم دختر بازی!» خندیدم. گفت «جدی می‌گم. اتفاقا دخترا از تیپایی مثل تو خوششون می‌آد.» هیچ‌چی نگفتم. فقط نگاهش کردم. گفت «آنقدر که موجودات عجیبی هستن!» گفتم «حالا صبر کن از این‌جا بریم بیرون اول.» حسین گفت «تو آزاد بشی اولین کاری که می‌کنی چیه؟» گفتم «می‌رم خیابون ایتالیا. یه آب‌خوری اون‌جا هست؛ خیلی آبش خوبه!» حسین گفت «یعنی چی؟!» گفتم «نمی‌دونم. آبش خیلی خنک و شیرینه. شب قبل از این‌که دستگیر بشم، اون‌جا بودم و یه عالمه آب خوردم؛ خیلی حال داد!» حسین دوباره به پشت خوابید. به سقف خیره شد. گفت «می‌ریم بیرون. تو اول برو خیابون ایتالیا آب بخور، بعد هم دو تایی می‌ریم دختر بازی!»

مرداد ۱۳۸۸- صبح- بند دو الف سپاه- اوین

سرم را انداخته بودم پائین و راه می‌رفتم. کل حیاط بیست قدم هم نبود. سنگ، سنگ، سنگ شکسته، باغچه‌ی کوچک، شیر ِ آب و در ِ آهنی بسته. گاهی هم که سرم را بالاتر می‌آوردم، دیوار، شیب، نرده‌ها و جایی شبیه به تراس را از زیر چشم‌بند می‌دیدم. راه می‌رفتم و زیر لب ذکر می‌گفتم. مجتبا از کنارم رد می‌شد و «ابی» می‌خواند. دکتر کرمی هم زیر لب چیزهایی می‌گفت که نمی‌شنیدم اما مشت زد‌نش به دیوار آجری را می‌دیدم. حسین آن بالا، که مثل تراس بود، نشسته بود و روزنامه می‌خواند. کمی بیشتر دقت و فضولی کردم. روزنامه‌ی اطلاعات می‌خواند. همان‌ور هم پیرمردی با ریش سفید و پیراهنی روی شلوار ایستاده بود که «سید» صدایش می‌کردند. می‌گفتند یکی از قدیمی‌ترین زندانبان‌ها است. از راه رفتن و هی به دیوار و در ِ بسته رسیدن و دوباره چرخیدن، خسته شدم. وسط حیاط، روی لبه‌ی سیمانی باغچه نشستم. به ثانیه نکشید که صدای «سید» بلند شد. «چرا نشستی؟» زیر لب گفتم «خسته شدم!» گفت «بلند شو؛ گلا رو خراب کردی!» چاره‌ای نبود. بلند شدم و دوباره راه افتادم. سنگ، سنگ، سنگ شکسته، باغچه‌ی کوچک، شیر ِ آب و در ِ آهنی بسته.

۱۲ مرداد ۱۳۸۸- نیمه‌شب-  بازداشتگاه دیگر سپاه

وسط اتاق دنگال به پهلو دراز کشیده بودم؛ با چشم‌بند روی چشم‌هایم. کسی به جز دستگیر شده‌ها در اتاق نبود. چراغ‌ها هم خاموش بودند اما دلم نمی‌خواست چشم‌بند را کنار بزنم و در و دیوار و میله‌ها و نهایت تصویر محو آسمان را ببینم و بعد حدس بزنم کجا هستم. ساعت حتما از نیمه‌شب گذشته بود. چشم‌هایم داشت بسته می‌شد. به فردا هم فکر نمی‌کردم. انگار هیچ حس و فکری نداشتم. داشت خوابم می‌برد که وسط سکوت شب و دیوارها، صدای نعره‌های یک نفر بلند شد. یکی که یک بند به در می‌کوبید. هیچ‌کس جواب نمی‌داد. پسر فریاد می‌کشید «تو رو خدا یکی بیاد. دارم از دل درد می‌میرم.» یکی دیگر از دستگیر شده‌ها با بی‌حوصله‌گی گفت «خفه شو دیگه!» پسر اما ول‌کن نبود. التماس می‌کرد و داد می‌کشید و آخر به گریه افتاد. از دور صدای یکی از لباس شخصی‌ها آمد «چه خبره؟ هان؟» پسر گریه می‌کرد و التماس که برود توالت. لباس شخصی گفت «برو بخواب بابا. تا فردا خبری از توالت نیست.» و رفت. پسر هنوز التماس می‌کرد؛ با صدای ضعیف‌تر. باز از داخل اتاق، همان صدای قبلی آمد «خفه شو دیگه! بذار بخوابیم.» پسر دوباره به در کوبید. لباس شخصی باز سر و کله‌ش پیدا شد «اه! برو بگیر بکپ دیگه. چیه؟ هان؟» پسر دوباره شکم درد و احتیاج‌ش به توالت را توضیح داد. لباس شخصی کمی نرم شد. در را باز کرد. پسر هنوز گریه می‌کرد و «تو رو خدا»، «تو رو خدا» می‌گفت. لباس شخصی گفت «چته دیگه؟ در رو باز کردم. بیا برو توالت. فقط به چشم‌بند دست نمی‌زنیا. کسی دیگه نمی‌خواد بره توالت؟» یکی دو نفر دیگر هم بلند شدند. صدای گریه‌ی پسر و قدم‌های دیگران دور و دورتر شد. سکوت برگشت به اتاق.

مرداد  ۱۳۸۸- عصر- بند دو الف سپاه- اوین

«فرق ما همین یه دره. شما اون‌ور درین. ما این‌ورش. پس فردا هم آزاد می‌شین می‌رین اما ما این‌جا می‌مونیم.» ابوالفضل پشت در ایستاده بود و با حاجی حرف می‌زد و سعی می‌کرد آرامش بکند. قرار بود چند نماینده از مجلس یا قوه‌ی قضاییه برای سرکشی به زندان بیایند و حاجی قصد داشت اعتراض بکند و مراقب‌ها افتاده بودند به هول و ولا و مهربان و مظلوم شده بودند. حاجی که دم ِ در نشسته بود، با رفتن ابوالفضل، آمد عقب‌تر و به دیوار انتهای سلول تکیه داد و شروع کرد به مرور فردا که به نماینده‌ها چه چیزهایی بگوید. حسین خوش‌بین نبود. گفت «حالا که فهمیدن می‌خواین اعتراض کنید، نمی‌ذارن نماینده‌ها بیان سلول ما.» حاجی گفت «وقتی اومدن، می‌زنم به در.» نزدیک اذان مغرب بود. یکی از مراقب‌ها در زد و بعد از دریچه‌ی پائینی غذای حاجی که روزه بود را گذاشت داخل سلول. سالاد الویه بود. حاجی قبلا هم خورده بود. جزو غذاهای زندان نبود و از رستوران فقط برای مراقب‌ها و مسئولان زندان می‌آوردند. حسین گفت «من چن بار اعتراض کردم که چرا واسه ما از بیرون غذا نمی‌آرن. گفتم حتا حاضرم پول غذا رو خودم بدم اما قبول نکردن.» افطار که شد، حاجی ظرف غذا را باز کرد و کمی خورد. گفت «آره همون الویه‌ی قبلیه. مزه‌ی الویه‌ی خونه‌گی رو میده.» بعد برای هر کدام از ما، یک لقمه گرفت و داد دست‌مان. الویه مزه داشت. شوری خیارشور، ترشی آبلیمو، تندی سس مایونز با سیب‌زمینی و مرغ نرم توی دهانم پخش شدند و رفتند پائین؛ خیلی زود! لقمه‌ی کوچکم تمام شد. کل ظرف الویه پنج لقمه هم نشد. اما به اندازه‌ی تمام غذاهایی که تا آن روز در زندان خورده بودم، مزه داشت. مزه‌ی غذای بیرون.

۱۲ مرداد ۱۳۸۸- شب- بازداشتگاه سپاه

ول شده بودم کنار شوفاژ. جای مشت‌ها و لگدها هنوز خیلی درد نداشت. بیش‌تر شوکه بودم. از صداها می‌شد فهمید که آدم‌های زیادی می‌روند و می‌آیند. لابد گوشه‌ی یک سالن بزرگ بودم. لباس شخصی‌ها و بسیجی‌ها یک‌دیگر را صدا می‌کردند، می‌آمدند و می‌رفتند و هر از گاهی حرفی هم حواله‌ی ما می‌کردند یا عربده می‌کشیدند که بیش‌تر بترسیم. صدای یکی‌شان بلند شد «بدبختا گول خوردین. الان موسوی و کروبی و هاشمی تو خونه‌شون نشستن؛ شما ساده‌ها رو فرستادن تو خیابون.» یکی دیگر همین جمله را گرفت و ادامه‌ش داد «همه‌ش به خاطر منافع خودشونه. شما هم فقط بازیچه‌شونین.» یکی دیگرشان گیر داده بود به یکی از دست‌گیر شده‌ها. پسر دست‌گیر شده گریه می‌کرد و می‌گفت «به خدا من پیاده داشتم از سر ِ کارم برمی‌گشتم؛ کاری نکردم.» لباس شخصی گفت «یعنی همین‌جوری الکی دست‌گیرت کردن؟ حتمن داشتی یه غلطی می‌کردی دیگه. پس اون‌جا واسه چی راه می‌رفتی؟» پسر  با گریه توضیح داد «به خدا پول تاکسی نداشتم. از تجریش پیاده می‌اومدم که برم خونه‌مون.» یکی دیگر از لباس شخصی‌ها با خنده و تمسخر به دوست‌ش گفت «اون یکی‌و دیدی؟ افغانیه. داشته با گوشی‌ش فیلم می‌گرفته؛ دست‌گیرش کردن.» دوست‌ش با لحنی هیستریک گفت «آره؟ آره؟ آشغال تو باید بری از حامد کرزای فیلم بگیری. آخه اسکل تو دیگه چی می‌گی این وسط؟» کمرم درد می‌کرد. کمی جا به جا شدم. صدای یک لباس شخصی دیگر آمد «اونی که پول گرفته کدومه؟» یکی جوابش را داد «اونه. لیدرشونه!»

مرداد ۱۳۸۸- بعد از ظهر- بند دو الف سپاه- اوین

گفت «مشکل ذهنی که نداری؟» داشتم فکر می‌کردم مشکل ذهنی یعنی چی. آقامهدی کلافه بود. من همان حرف‌های قبلی را مو به مو می‌گفتم. هر شب، قبل از خواب، کل قصه و شخصیت‌ها را برای خودم تکرار می‌کردم و فردا در برگه‌ی بازجویی می‌نوشتم و آقامهدی هم هرچه‌قدر جلالی حدودن ۴۰ ساله با موهای جوگندمی و رامین قد متوسط و بهاره‌ی موبلوند را کنار هم می‌گذاشت، به نتیجه نمی‌رسید. نمی‌توانست بفهمد پول‌ها از کجا آمده و پول دهنده‌گان و گیرنده‌گان کجا گم و گور شده‌اند که با این نشانی‌های دقیق و آدرس‌های کامل، نتوانسته‌اند هیچ‌کدام را دست‌گیر کنند. هرچه‌قدر هم سوال‌ها را تکرار می‌کرد تا بلکه تناقض و نکته‌ی جدیدی دست‌ش را بگیرد، فایده‌ای نداشت. گفت «مشکل ذهنی که نداری. فیلم‌هایی که ازت گرفتیم، همه‌شون فیلم‌های آوانگارد اروپایی‌ن. کسی که این فیلما رو می‌بینه که مشکل ذهنی نداره. فیلما رو که دیدی؟» گفتم «آره!» و متوجه منظورش شدم. حالا فکرم رفته بود به این سمت که واقعن بازجو  گدار و برگمان را می‌شناسد یا همین‌جوری از عکس‌های روی سی‌دی فهمیده فیلم‌ها به قول خودش «آوانگارد اروپایی» هستند. گفت «کسی که این فیلما رو می‌بینه، حتمن می‌فهمه دیگه. عقب مونده که نیست.» گفتم «آره! اما خب من چه‌کار کنم؟ من هر چی می‌دونستم گفتم.» سکوت کرد. چیزی نگفت. کلافه‌تر شده بود. انگار که پای یکی از همان فیلم‌ها نشسته است و توانایی درک‌ش را ندارد.

۱۳ مرداد ۱۳۸۸-ظهر- بازداشتگاه دیگر سپاه

پوشه را بست. بازجویی تمام شده بود. گفتم «حالا من می‌تونم یه سوال بپرسم؟» بازجو گفت «آره. بپرس.» فکر کردم و دیدم سوالم مزخرف است و حتمن جوابی نخواهد داشت. گفتم «نه! سوال بی‌خودیه. نمی‌تونین جواب بدین.» بازجو گفت «تو بپرس؛ فوقش جوابتو نمی‌دم.» پرسیدم «این‌جا کجاست؟» جواب داد «نمی‌تونم بگم.» پرسیدم «اوینه؟» جواب داد «نه! اوین نیست!» گفتم «اما دیروز که من رو گرفتن، جای قبلی که بودیم، یکی از همکاراتون گفت اون‌جا اوینه.» گفت « حتمن باهات شوخی کرده. حالا چه فرقی می‌کنه این‌جا کجاست؟» گفتم «همین‌جوری!» از جایش بلند شد. گفت «اوین نیست. اما شاید بعدن بفرستنت اوین!»

مرداد ۱۳۸۸-ظهر- بند دو الف سپاه- اوین

وارد یک حیاط یا گذر کوچک شدیم که گوشه‌‌اش، چند تا تلفن روی دیوار بود. آقامهدی آمد و گفت «می‌خوای به خونه‌تون زنگ بزنی که بگی حالت خوبه. فقط حواست باشه نگی کجایی. چون حرفاتو دارن گوش می‌دن.» خنده‌ای کردم و گفتم «من اصلن نمی‌دونم کجام!» آقامهدی دستم را گرفت و برد کنار یکی از تلفن‌ها. گفت «شماره‌ی خونه‌تون رو بده.» گفتم «فکر نکنم کسی خونه‌مون باشه.» گفت «با هر کی می‌خوای حرف بزنی، شماره‌شو بده.» شماره را دادم. آقامهدی گفت «خونه‌ی کیه؟» گفتم «خاله‌م.» آقامهدی شماره را گرفت و بعد از چند لحظه شروع کرد به حرف زدن «آقاحامد که معرف حضور هستن؟ ... شما خاله‌ش هستین؟ ... گوشی دستتون، حامد می‌خواد باهاتون حرف بزنه.» گوشی را گرفتم و گفتم «الو ... سلام ...» و زدم زیر گریه. گریه می‌کردم و صدای خاله‌ام را می‌شنیدم «همه دنبال‌ کارت هستن که زودتر بیای بیرون. بابات هم برگشته. نترس. زود می‌آی بیرون.» وسط گریه، خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. آقامهدی آمد نزدیکم؛ گفت «چی شد؟» گفتم «حرف زدم!» گفت «تو که فقط گریه کردی. این‌جوری که بنده‌ی خداها رو بیش‌تر نگران‌شون کردی.» دوباره شروع کرد به شماره گرفتن. آرام اشک می‌ریختم و صدایش را می‌شنیدم «خیالتون راحت باشه. حالش خوبه.» تلفن را که قطع کرد، گفت «بابات برگشته. می‌خوای شماره‌شو بگیرم، با اون‌م حرف بزنی؟» زیر لب گفتم «نه!» نشنید و شماره را گرفت و شروع کرد به حرف زدن و گفتن این‌که حالم خوب است و نگران نباشند؛ بعد گوشی را داد به من. حرف زدنم یک دقیقه هم طول نکشید. گوشی را گذاشتم. آقامهدی دستم را گرفت و برد سمت یک صندلی؛ گفت «بابات چی گفت؟» گفتم « گفت باهاتون هم‌کاری کنم.» گفت «پس درود بر بابات!» کاغذی را گذاشت جلویم. گفت «زیر این رو امضا کن.» امضا کردم. آقامهدی باقی فرم را داشت پر می‌کرد. جلو اسم بازجو یک « آ » گذاشت. وقتی دید دارم از زیر چشم‌بند نگاه می‌کنم، برگه را برداشت و برد یک گوشه‌ی دیگر. نوشتن‌ش که تمام شد، گفت «بلند شو بریم.» گفتم «زیر برگه رو نباید انگشت بزنم؟» خندید و گفت «حرفه‌‌ای شدیا.» کاغذ را آورد. دست‌ش را گذاشته بود جلو اسم بازجو. زیر امضا، انگشت زدم. بلند شدم. بردنم داخل حیاط برای هواخوری. کسی نبود. تنها بودم. از زیر چشم‌بند اشک می‌ریختم و راه می‌رفتم.

۲۸ مرداد ۱۳۸۸- بعد از ظهر- بند دو الف سپاه- اوین

صدایم کردند. رفتم داخل حیاط. یک پژو ۴۰۵ ایستاده بود. کسی گفت «سوار ماشین شو؛ صندلی عقب.» سوار شدم. راننده گفت «سرت رو بذار رو صندلی. به چشم‌بندت هم دست نزن.« سرم را گذاشتم روی صندلی. راننده گفت «خونه‌تون کجاست؟« گفتم «بخارست.» گفت «آرژانتین پیاده‌ت کنم خوبه؟» آرام گفتم «آره.» ماشین راه افتاد. آرام و بی‌صدا گریه می‌کردم. چشم‌بند خیس خیس شد. ماشین ایستاد. راننده گفت «آزادیه. در رو وا کن.» در باز شد. ماشین راه افتاد و نزدیک به یک دقیقه بعد ایستاد. راننده گفت « سرت رو صندلی باشه. چشم‌بندت رو بردار، بذار رو صندلی. بعد بدون این‌که سرت رو بیاری بالا، پیاده شو. ده قدم به سمت عکسی که ماشین وایساده می‌ری. پشت سرت‌م نگاه نمی‌کنی.» گفتم «باشه!» و همه‌ی کارهایی که گفت را مو به مو انجام دادم. پیاده شدم و بعد از ده قدم هم پشت سرم را نگاه نکردم. زیر پل اوین بودم. ایستادم. از دور یک پراید نزدیک می‌شد. دست تکان دادم و داد زدم «دربست!» ماشین کمی جلوتر ایستاد. دویدم سمتش. درش را باز کردم و روی صندلی جلو نشستم. به راننده گفتم «دربست بخارست!» پراید راه افتاد. خیابان را نگاه می‌کردم. آدم‌ها را. در آینه بغل ماشین، چشمم افتاد به خودم. قیافه‌ام عوض شده بود. شبیه یکی دیگر شده بودم.

۹ دی ۱۳۹۰- شب- سلول فرودگاه امام

سلول سرد بود. مچاله شده بودم.  کسی زد به در. مامور نیروی انتظامی بود. گفت «بیا شام‌ت رو بگیر.» بلند شدم. دریچه را باز کرد و ظرف یک‌بار مصرف و بطری کوچک نوشابه را گرفت سمتم. با این‌که اشتهایی نداشتم اما در ِ ظرف را باز کردم. چلوکباب بود. کمی خوردم. در ِ ظرف را بستم و گذاشتمش کنار دیوار. صدای بلندگو فرودگاه می‌آمد. داشت پروازها را اعلام می‌کرد. شماره پرواز را یادم نبود اما وقتی کلمه‌ی دوبی و ۲۱:۱۵ به گوشم خورد، فهمیدم وضعیت پروازی را اعلام می‌کند که بلیط‌ش را دارم. «از زمین برخاست» را که شنیدم، یخ زدم. چمباتمه زدم گوشه‌ی سلول، بلکه گرم بشوم.

۱۰ دی ۱۳۹۰- صبح- پلیس امنیت ناحیه یک

سلول خالی شده بود و دوباره مثل دیشب، بزرگ و هیولا به نظر می‌رسید. خیلی سرد نبود. پتوها را جمع کردم و روی هم چیدم و نشستم روی‌شان. منتظر بودم که زودتر بیایند دنبالم که بروم دادگاه انقلاب و تکلیفم روشن بشود. مامور در را باز کرد. خوش‌حال رفتم به سمت در. مامور گفت «تو تا کی قراره این‌جا باشی؟» گفتم «قرار بود من رو صبح ببرن. قرار بازداشتم فقط برای یه شب بود.» سری تکان داد و داشت در را می‌بست که گفتم «نمی‌برنم؟» گفت «خبر ندارم. باید برم بپرسم.» در را بست و رفت. بیرون صدای چکش کوبیدن و حرف زدن چند کارگر می‌آمد. آمدم کنار پنجره‌ای که با توری بسته شده بود و دید نداشت، ایستادم. صداها را گوش می‌دادم و منتظر صدای ماموری کسی بودم که بیاید و من را ببرد. بین صدای چکش کوبیدن کارگرها، صدای کم و محو حرف زدن یک دختر به گوشم رسید. دختر التماس می‌کرد که نامزدش را آزادش کنند. آرام‌آرام صدایش بلند شد. گریه می‌کرد و قسم می‌داد. این‌ور پنجره، اول قطره قطره و بعد شر و شر اشک می‌ریختم. مامور کم حرف می‌زد و جواب‌هایش کوتاه بود. «نمی‌شه.» «باید بره دادگاه.» «نمی‌دونم.» دختر به هق‌هق افتاده بود و دیگری صدایی به جز صدای گریه نداشت. صدای نفر دومی آمد که داشت دختر را دل‌داری می‌داد و راضی‌اش می‌کرد که از این‌جا بروند و جای دیگری دنبال نامزدش بگردند. صداها تمام شدند. دوباره فقط صدای چکش زدن کارگرها می‌آمد.

۱۱ دی ۱۳۹۰- شب- بند ۳۵۰- اوین

از پله‌ها پائین آمدم و راه‌رو کوتاه را طی کردم تا رسیدم به اولین اتاق. کفش‌هایم را در آوردم و گذاشتم در جاکفشی دم در، پرده را کنار زدم و وارد اتاق شدم. سه گوشه‌ی اتاق، پر از تخت دو طبقه بود. زندانی‌ها یا روی تخت دراز کشیده بودند یا کف زمین نشسته بودند. نگاه‌ها برگشت سمت من. یکی یکی از جا بلند شدند و از تخت پائین آمدند. مردی که قد کوتاه و صورت مهربانی داشت، جلو آمد و با من دست داد. پرسید «تازه واردی یا از بند دیگه اومدی؟» گفتم «از بیرون اومدم.» و کل روایت دست‌گیری و دو شب زندانی بودن در سلول فرودگاه و پلیس امنیت را تعریف کردم. بعضی از زندانی‌ها، بی‌تفاوت، سرشان به کار خودشان گرم شده بود. یکی‌ از طبقه‌ی دوم تخت پرید پائین. گرم و هیجان‌زده دست داد و گفت «منم مثل خودتم. کف خیابونی!» بعد به مرد کوتاه قد اشاره کرد و گفت «ایشون هم آقای محمد داوری هستند. حتمن می‌شناسیش؟» محمد داوری خندید و گفت «البته قیافه‌ام خیلی عوض شده.» گفتم «می‌شناسم. اعتماد ملی و بعد افشای قضیه‌ی کسایی که بهشون تو زندون تجاوز شده بود دیگه؟» چند نفر دیگر هم خودشان را معرفی کردند. محمد داوری تخت‌های خالی را نشان‌م داد و گفت «هر کدوم رو می‌خوای انتخاب کن. البته اگه خواستی رو زمین هم می‌تونی بخوابی.» ایستاده بودم کنار یکی از تخت‌ها. دور و برم خلوت شده بود. مردی میان‌سال، با موهای جوگندمی و سبیل، نزدیکم شد. گفت «خوبی؟» گفتم «آره.» گفت «وقتی بیرون بودی، تلویزیون اینا می‌دیدی؟» کمی گیج زدم. متوجه منظورش نشدم. گفت «تلویزیون مجاهدین رو که لابد نمی‌دیدی.» برای این‌که دیالوگ‌مان زود تمام نشود، گفتم «چرا. گه‌گاهی می‌دیدم.» گفت «خبر جدیدی هست؟» گفتم « نه. آخرین خبری که شنیدم همون حمله به اشرف بود.» سری تکان داد. زد روی شانه‌م. گفت «خوش اومدی. این‌جا اتاق دست ماست. اگه یه وقتی کاری چیزی داشتی به خودم بگو.»

۱۰ دی ۱۳۹۰- شب- پلیس امنیت ناحیه یک

راه می‌رفتم تا هم گرم بشوم و هم اضطرابم کم بشود. سلول بزرگ بود و تاریک. فکر می‌کردم اگر همه‌چیز طبیعی و نرمال پیش می‌رفت، الان مالزی بودم. با این‌که تصور دردناکی بود اما مثل یک مازوخیست بیش‌تر به موقعیت فرضی فکر می‌کردم. در مالزی هستم. هوا گرم است. الان چه ساعتی‌ست؟ احتمالن ۱۱:۳۰ شب. رفته‌ایم بیرون. در مک‌دونالد هستیم. به دیوار رسیدم و دوباره چرخیدم تا راه رفتنم تمام نشود. دکمه‌های پالتویم را بستم. یاد ترانه‌ای افتادم که چند روز پیش نوشته بودم و گذاشته بودمش روی فیس‌بوک. ترانه را برای خودم بلند بلند می‌خواندم. «شرشر داره می‌باره بارون شر» اشکم سرازیر شد. حالم از سلول به هم می‌خورد. رفتم سمت دست‌شویی. هیچ کاری نداشتم. فقط ایستادم بالای سوراخ توالت. از پنجره‌ی باز توالت سوز می‌آمد. آن ته، آن بالا ماه پیدا بود. شیر دست‌شویی را باز کردم و کمی آب خوردم. در باز شد. از دست‌شویی بیرون آمدم. مامور بود. گفت «بیا شام‌ت رو بگیر.» بشقاب را گرفتم و رفتم داخل سلول. نشستم. داخل بشقاب یک تکه نان لواش بود، با تکه‌ای مرغ بریان؛ احتمالا مال یکی از رستوران‌های همان اطراف.

۱۱ دی ۱۳۹۰-شب- بند ۳۵۰- اوین

سه ردیف صندلی به هم چسبیده در اتاق بود. روی یکی‌شان نشستم. آدم‌ها را نگاه می‌کردم. اکثرشان کثیف و ژولیده بودند؛ شبیه به ول‌گردها و آشغال‌گردها. یکی‌شان حتا یک چمدان پاره و درب و داغان هم هم‌راهش بود. به نوبت می‌رفتند پیش سربازها تا بازرسی بدنی بشوند و بعد بروند داخل بند. یکی از سربازها خیلی عنق و بداخلاق بود. داد و بی‌داد می‌کرد، غر می‌زد و اذیت می‌کرد. سر یکی از زندانی‌ها داد زد « لباس زیرت رو هم در بیار.» زرد کرده بودم. یعنی باید لخت می‌شدم تا سربازها تمام بدنم را بازرسی بکنند؟ داشتم به خودم فحش می‌دادم که چرا از قاضی خواستم به جای پلیس امنیت، مرا بفرستد یک جای دیگر که سرباز تهرانی وارد شد. لب‌خندی زد و کنارم نشست. گفتم «الان این‌جا باید بازرسی بدنی بشم؟» گفت «آره.» گفتم «یعنی نمی‌شه کاریش کرد؟ ضایع‌ست که!» گفت «اگه آشنا بود بهش می‌گفتم اما این پسره رو نمی‌شناسم.» وقتی استیصال و اضطرابم را دید، از جایش بلند شد؛ گفت «یه لحظه صبر کن.» رفت پیش سرباز عنق پشت پرده. نه می‌دیدمش، نه صدایش را می‌شنیدم. زود بیرون آمد و اشاره کرد که بروم پیشش. با هم رفتیم آن‌ور پرده. یکی از سربازها روی لباس‌هایم دست کشید. چیزی هم‌راهم نبود. گفتم « من دیشب پلیس امنیت بودم. اون‌جا بازرسی بدنی شدم. چیزی ندارم.» سرباز بدعنق خودش را انداخت وسط «چی؟ تو مال پلیس امنیتی؟ اسلحه اینا که همرات نیست؟» گفتم « نه من دیشب پلیس امنیت زندونی بودم. اون‌جا بازرسیم کردن.» سرباز بدعنق، بی‌حوصله‌تر گفت «نفهمیدم. تو مال پلیس امنیتی یا اون‌جا بازداشت بودی؟» گفتم «دیشب پلیس امنیت بازداشت بودم؛ تحت‌الحفظ! اون‌جا بازرسی بدنی شدم.» گفت « اون‌جا چه ربطی به این‌جا داره؟» سرباز تهرانی گفت «بذار بره تو. سرباز بدعنق گفت «تو چه‌کاره‌ای؟» سرباز تهرانی جواب داد « من از بچه‌های اجرای احکام هستم.» سرباز بدعنق حوصله‌ی حرف زدن بیش‌تر را نداشت. گفت «هیچ‌چی نداری؟» گفتم « نه!» گفت «تو کفشات چی؟» گفتم « نه! هیچ‌چی!» گفت « بیا برو تو.» گفتم «مرسی.» داشتم به سمت در می‌رفتم که دوباره صدای سرباز بدعنق بلند شد «اگه بفهمم چیزی داشتی پوستت رو می‌کنم.» جواب ندادم. وارد راه‌رو شدم و رفتم سمت در بعدی.

۱۲ دی ۱۳۹۰- صبح- بند ۳۵۰- اوین

تمام شب پایم را جمع کرده بودم که به میله‌ی پائینی تخت نخورد و حالا درد گرفته بود. با این‌که هنوز خوابم می‌آمد، ترجیح ‌می‌دادم بلند بشوم. محمد داوری که دید با چشم باز دراز کشیده‌م گفت « بلند شو آقای احمدی. الان می‌آن برای سرشماری زندانی‌ها.» از طبقه‌ی دوم تخت پریدم پائین و صاف روی پا جواد لاری فرود آمدم. چند بار پشت سر هم عذرخواهی کردم. جواد لاری سری تکان داد و گفت «راحت باش. طوری نشد که.» ایستاده بودم وسط اتاق. دنبال صندلی می‌گشتم. صندلی‌ها را گذاشتند بود روی هم. خجالت می‌کشیدم که برش دارم. محمد داوری گفت «می‌خوای بشینی؟» گفتم «آره.» رفتم طرف صندلی‌ها و یکی‌شان برداشتم و نشستم. محمد سیف‌زاده نان به دست وارد اتاق شد. تقریبن همه بیدار شده بودند. سیف‌زاده نشست گوشه‌ی اتاق کنار دم و دستگاه درست کردن چای. ایزد با شرم به من گفت «الان برای سرشماری می‌آن. باید همه روی زمین بشینن.» صندلی را گذاشتم سر جایش و نشستم روی زمین. همه به ردیف و مرتب روی زمین نشسته بودیم. دو نفر آمدند و جلو در ایستادند و شروع کردند به شمردن. اتاق از دیشب دیگر ۱۵ نفری نبود. شده بود ۱۶ نفری. اتاق یک: ۱۶ نفر.

۱۲ دی ۱۳۹۰- شب- بند ۳۵۰- اوین

دور تا دور اتاق هفت، صندلی چیده بودند. اما تعداد آدم‌ها آن‌قدری بود که چند نفر روی زمین بنشینند. زیر چشمی چهره‌ها را نگاه کردم. بعضی‌ها را می‌شناختم و برای شناختن باقی باید با دقت به گفتار متن محمد داوری گوش می‌دادم. «اینم آقای میردامادیه!» گفتار متن با تصویر مچ نمی‌شد. مردی لاغر و تکیده که شباهتی به نماینده سابق مجلس نداشت. اما چاره‌ای جز پذیرفتن نبود. دو صندلی آن‌ورتر من ابوالفضل قدیانی نشسته بود و تعارف کرد که نارنگی‌ای را که برداشته بودم بخورم. شروع کردم به پوست کندن نارنگی. محمد داوری داشت روایت دست‌گیری من را تعریف می‌کرد. با این‌که فقط سه روز گذشته بود اما آن‌قدر برایم تکراری شده بود که حواسم را به تلویزیون دادم. یک بازی سالنی پخش می‌شد و چند بازیکن کند و چاق دنبال توپ می‌دویدند. برای شناختن‌شان کلوز آپ لازم بود. صورت باد کرده‌ی میناوند و چشم‌های خون‌بار دایی و چهره‌ی شیطان خداداد عزیزی. بازی‌شان شباهتی به گذشته نداشت اما ته نگاه‌ها همان‌ها بود. عوض نشده بودند. قصه‌ی داوری تمام شده بود و باقی ساکنان اتاق مشغول اظهار نظر بودند. اظهار تاسف میردامادی را شنیدم و بعد هم خوش‌حالی جواد امام از این‌که ظلم همه‌گیر شده و دیگر پای همه‌ی مردم گیر است و فهمیده‌اند که با چه نظامی طرف هستند. قدیانی هم شروع کرده بود به فحش دادن به بالا تا پائین‌شان. دکتر علی‌رضا رجایی محجوب و آرام چایی‌ش را می‌خورد. ایزد گفت «دکتر کِی بریم فوتبال؟!» دکتر لب‌خندی زد و دوباره بحث قبلی بین ساکنان پر سر و صدا ادامه پیدا کرد. حواسم را دوباره دادم به تلویزیون و بازی‌کنان از کار افتاده که دنبال توپ بودند. صدای تلویزیون پائین بود و گفتار متن به عهده‌ی زندانیان اتاق هفت؛ که بحث قبلی را رها کرده بودند و داشتند درباره‌ی فوتبال حرف می‌زدند. صدای یکی‌شان به گوشم خورد که گفت «دایی چه‌قدر چاق شده!» راست می‌گفت. راه رفتن ساده هم برایش سخت بود.

۱۲ دی ۱۳۹۰-ظهر- بند ۳۵۰- اوین

گوش تیز کرده بودم تا اسم‌های آشنای احتمالی را که از بلندگو بیرون می‌آمد، شکار کنم. «محمدرضا معتمدنیا» حاجی؟ یعنی خودش بود؟ چند اسم از دستم در رفت. دوباره تمرکز کردم روی صدای بلندگو. محمد داوری آمد نزدیکم. گفت «من ملاقات ندارم اما شماره تماس بده تا بدم به یکی از بچه‌ها به خانواده‌ات زنگ بزنه.» هیچ شماره‌ای را حفظ نبودم اما روی حدس و گمان، شماره‌ی خانه و شماره‌ی موبایل مادرم و همسرم را گفتم که داوری یادداشت بکند. اسامی تمام شده بودند و بلندگو دیگر ساکت بود. آن‌هایی که اسم‌شان خوانده شده بود، داشتند آماده می‌شدند که برای ملاقات بروند. نگاهم به بهنام بود که داشت خودش را مرتب می‌کرد و برای همین از دیدن چهره‌ی درشت مرد سبیلو، که مثل مجریان شبکه‌ی مجاهدین بود، جا خوردم. منتظر بودم با صدایی پیچیده در گلو، جمله‌اش را این‌جوری آغاز بکند «رژیم جنایت‌کار آخوندی ...» مرد اما صدای آرامی داشت که به هیچ مجری‌ و گوینده‌ای شبیه نبود. گفت «می‌خوای شماره‌ی خانواده‌ت رو بدی، بهشون خبر بدم؟» گفتم « ممنون. به آقای داوری شماره دادم که زحمتش رو یکی از دوستان‌شون بکشن.» مرد سری تکان داد و از اتاق خارج شد. در بین لیست مجاهدینی که در ذهنم بود، دنبال اسمش می‌گشتم. «جواد لاری که اونه. اونی هم که مریضه، اسمش اصغرِ انگار. خسروی؟» یادم آمد. دیروز که ساکنان اتاق را معرفی می‌کردند، وقتی که به مرد سبیلو که وسط اتاق نشسته بود رسیدیم، کسی گفت «اینم آقای خسروی که حکم‌ش اعدامه!»

۱۲ دی ۱۳۹۰- بعد از ظهر-بند ۳۵۰-اوین

اتاق خالی داشت دوباره پر می‌شد. وقت ملاقات تمام شده بود. شادی چند دقیقه قبل، پودر شده بود. انگار خاک مرده ریخته بودند روی اتاق و آدم‌هایش؛ که سلانه سلانه برمی‌گشتند و خودشان را روی تخت جا می‌کردند یا ول می‌شدند روی زمین. علی پورسلیمان روی تخت‌ش نشسته بود و داشت چیزی را به دیوار می‌چسباند. داشتم نگاهش می‌کردم که برگشت سمت من. لبخندی زد و گفت «گله. خانمم برای سالگرد ازدواج‌مون اورده. پلاستیکیه! خشک نمی‌شه.» لبخندش پهن‌تر شد. گل چسبیده بود به دیوار. کمی فاصله گرفت و گل را برانداز کرد که کج و کوله نباشد. گفت «دل‌مون به همین چیزا خوشِ دیگه! و دراز کشید روی تخت. بیرون، در حیاط، بی‌ملاقاتی‌ها در سرما راه می‌رفتند و سیگار می‌کشیدند. مستاصل وسط اتاق ایستاده بودم و نمی‌دانستم کجا بروم و چه‌کار بکنم تا زمان تندتر و راحت‌تر بگذرد.

۱۲ دی ۱۳۹۰- شب- بند ۳۵۰- اوین

در باز شد. اول تاریکی بود. آدم‌ها زیر نور بدبخت و کم دم زندان، تصاویر محوی بودند از انتظار. انتظارشان نه از چهره‌شان که از بین هم‌همه‌شان معلوم بود. در که باز می‌شد، سیاهی تکان می‌خورد. پچ‌پچ می‌کرد. اسم‌ها را صدا می‌زد. دریایی بود که با حرکت در، مشوش و امیدوار و مواج می‌شد و بعد از بیرون آمدن یک آزاد شده‌ی تازه، می‌خوابید و در خودش فرو می‌رفت و ازش چیزی نمی‌ماند جز دو سه موج کوتاه که آشنای‌شان به سمت‌شان می‌آمد. زدم به دل دریای سیاه. چهره‌ی نجات غریق، مادرم، نزدیک می‌شد. بغلم کرد. پشت سرش پسرخاله‌ام را دیدم. سیاهی دوباره موج برداشته بود. با چشم‌های خیس، از وسط دریا رد می‌شدیم و به طرف خشکی می‌رفتیم؛ به طرف ماشین و اتوبان و خیابان و خانه.

از مجموعه خاطرات اوین

در زندان در دوره اصلاحات − حسن یوسفی اشکوری

حکایت آن دستان بسته‌ − نسرین ستوده

۲۰۹، چاردیواری ۴۳، اوین− روزبهان امیری

از قزل قلعه تا اوین − عبدالکریم لاهیجی

من مرگ را دیدم! اصغر ایزدی

یک دقیقه تا آزادی − سیامک قادری

شاهد روز مبادا در اوین − احمد پورمندی

مکان تولد: زندان اوین محبوبه مجتهد

ساعات اولیه به وقت اوین− محمدامین ولیان

بیشتر بخوانید:

این مطلب را پسندیدید؟ کمک مالی شما به ما این امکان را خواهد داد که از این نوع مطالب بیشتر منتشر کنیم.

آیا مایل هستید ما را در تحقیق و نوشتن تعداد بیشتری از این‌گونه مطالب یاری کنید؟

.در حال حاضر امکان دریافت کمک مخاطبان ساکن ایران وجود ندارد

توضیح بیشتر در مورد اینکه چطور از ما حمایت کنید

نظر بدهید

در پرکردن فرم خطایی صورت گرفته

نظرها

نظری وجود ندارد.