•داستان زمانه
امید فلاحآزاد: سیتیزن وارتگز
شب پیش از مراسم سوگند سیتیزنشیپی، وارتِگز خواب مشوشی میدید. او را با یک دست لباس راهراه به حضور پادشاهی میبردند. پادشاه شبیه ماسیسِ بقال بود.
تقدیم به: شهریار مندنیپور
شب پیش از مراسم سوگند سیتیزنشیپی، وارتِگز داشت خواب مشوشی میدید. میدید که او را با یک دست لباس راهراه به حضور پادشاهی بردهاند. پادشاه شبیه ماسیسِ بقال بود، گِرد و ریشو. هنوز دستکش گِلیاش را که موقع چیدن برگ تربچهها به دست میکرد، نکنده بود. وارتگز فراموش میکند تعظیم کند، همهاش نگران است که نکند این راستراستی شاه شده باشد. ماسیس با آوازی اپرایی به او امر میکند که در تالار کناری دست به کار شود، چون یکی از لولهها نشت دارد و فواره، کمزور آب میپاشد. بعد وارتگز خودش را میبیند که با جعبهابزارش جلو آبنما ایستاده و حسابی از دست برادرش -در حقیقت وَردستش- ماتو کلافه است که چرا تنهایش گذاشته. پای فواره که مجسمه یک بچهی برهنه بهشتی است زانو میزند و آچار میاندازد به خرمهره زیر کپلِ مجسمه، اما تا مهره را میپیچاند، صدایی از بلندگو بلند میشود و آژیر کرکننده دزدگیر توی تالار بی در و پیکر طنین میاندازد. آنوقت برادرش ماتو را میبیند که با زنِ بقال، در حالِ غش و ریسه، از آن در تالار فرار میکنند.
و همین بود که از خواب پرید. از لای کرکره بیرون را نگاه کرد. نور آبی ماشین پلیس بیمهار به همهجا شَتَک میزد و میرفت. دیگر خوابش نمیبرد.
از یخچال دو برگ نازک ژامبون به دهان گذاشت و یک زیتون پرورده که ازش روغن میچکید. اما یادش آمد که آن روز صدایش را لازم دارد. روغن آفتِ صدایش بود. زیتون را تف کرد. اهم اهمکنان گلویش را صاف کرد و رفت سر کتاب و نوارهای امتحان سیتیزن شیپی. روی هرکدامشان، یک جاییش، یا جلد یا شیرازه، نوارهای قرمز، ستارههای آبی و طرح ماتی از سر مجسمهی آزادی چاپ شده بود. دیگر تحمل ریختشان را نداشت. دو ماه پیش همراه آلبوم نفیس ترانههای ویگن، این مجموعه آموزشی را هم خریده بود. فکر میکرد که بازیبازی همه را میخواند. اما از هرکدام چند صفحهای یا چند دقیقهای را بیشتر نکشیده بود. آخرِ سر، حدود یک ماه پیش، وقتیکه شب امتحان نشسته بود و کلافه خودش را میخاراند که چند ساعت مانده را صرف کدام کند، ماتو تاب نیاورده بود. همانطور که اُملتش را هم میزد، به فاصله دو چرخشِ قاشق توی تابه رفته بود و از اتاقش یک جزوه دهبرگی زیراکسی آورده بود و انداخته بود روی میز. با او که حرف نمیزد، ولی خوب لازم هم نبود. جزوه نه نقشی از پرچم داشت و نه هیچ متنی. بیست و پنج سؤال بود به سه زبان، انگلیسی، اسپانیایی و ارمنی. تکه ارمنیاش دستنویس بود. وارتگز جزوه را کنار زد و زور زد تا کتاب خودش را بفهمد اما نهایتش توانست خودش را از ماجرای بوقلمونِ سرخپوستها به کشتی چای انگلیسیها در بوستون برساند. فردا صبحش وقتی که داشت کلافه و زابهراه قهوهاش را توی ماشین سر میکشید، عاقبت جزوه را -که برای احتیاط با خودش آورده بود- بازکرده بود و هر بیست و پنج سؤال را خوانده بود، و البته با جواب دادن به هفت سؤال که جز یکی همه توی جزوه قید شده بود، قبول شده بود. اما در راه برگشت به خانه جزوه را انداخته بود دور. با خودش عهد کرده بود تا روز مراسم سوگند، روزی که رسماً ملیتّش آمریکایی میشد، حتماً کتابها را کامل بخواند و سیدی فیلم را ببیند، والاّ هیچوقت خودش را برای این تقلب، آنهم در آغاز این زندگی بهاصطلاح نوین، یا به قول اَویژان، تولد دوباره، نمیبخشید.
حالا اما تا چند ساعت دیگر باید میرفت به قلب شهر و رسماً در مراسم سوگندِ شهروندشدن شرکت میکرد و برگِ سیتیزنشیپیش را میگرفت و میآمد، و حقیقت اینکه هنوز توی همان صفحهای بود که مشتی آدم داشتند صندوقهای چای را از عرشه یک کشتی به آب میریختند. پیش خودش فکر کرد اگر آب ساحلی بوستون مثل آب سواحل هند گرم بود، چه چایی که توی دریا دم نمیشد؛ و همین به هوس چایش انداخت. ولی فکر کرد بعد از دوش بیشتر میچسبد. متن گروه کُرِ کلیسا را از تابلوی ضد آب پاک کرد، و بهجایش سه خط از سرود ملی امریکا را روی آن نوشت. البته زیر دوش بیشتر از زمزمه مجاز نبود. ماتو هنوز تخت سه ساعت دیگر میخوابید. تیغ نو انداخت و صورتش را اصلاح کرد. سرخوشانه تنظیمات سبیلش را وارسی کرد. دو تا نخ مو از گوش چپش بیرون آمده بود، قیچیشان کرد. چطور هر دو نخ سفید بودند؟ یعنی آنهمه مدت که توی صف گروه کُر، شانه به شانه سونیا، تحریر میداده این دو تا نخ مو یکوری عرضاندام میکردهاند؟ عجب. بعد به خودش دلداری داد که هر چی، دخترک هر چه هم که بانمک بود، عاقبت افتاده بود به دامِ آرتوی مکانیک و به او نامزد شده بود، حالا از گوش وارتگز اگر موی طلا هم آویزان میماند، فرقی به حالش نمیکرد.
آنوقت دست به کار لباس شد. روی پاهای بزرگ پرانتزی او- پاهای ژان والژانی به قول خودش- هر شلواری یک جور میایستاد، این از این. برای بالاتنهاش هم میخواست پیرهنی را که پارسال توی عروسی دختردایی آنا پوشیده بود بپوشد و روی آن ژاکت یقه هفتاش را. اما وقتی دستها را به آستین کشید و دکمه جلو سینه را بست، یقهها، مثل گوش نینجا سگ ماتو، هرکدام به یک طرف کشیده شدند. یعنی اینهمه چاق شده بود؟ باورش نمیشد. یکوری ایستاد و دید یقه به کنار، الآن است که کوک سرشانه از هم در برود. این یکی را واقعاً نمیشد پوشید. دو تکهی دیگر را امتحان کرد، یکی چروک بود و اتو میخواست که برای او یعنی اعمال شاقه و آن یکی آرمدار بود، آرم گروه کُرِ کلیسای ارامنه.
حالا باید چه میکرد؟ آن ساعت صبح هم که جایی باز نبود. از جارختی دمِ در، پالتو بلند ماتو را بهاکراه با دو انگشت گرفت. وقتی میپوشیدش مثل خرس میشد. همانوقت صدای در دستشویی را شنید. برگشت. ماتو اخمو از نور تند آفتاب صبح، یک لحظه انگار غافلگیرش کرده باشد، دست به قابِ در او را تماشا کرد. وارتگز وانمود کرد که دارد پالتو او را جابجا میکند تا کت خودش را بردارد. ماتو با سینهی برهنه و شانههای بزرگ که پر از خال خالِ ریزِ سوختگی ترکشها بود به اتاقش برگشت. وارتگز همانطور مانده بود، که ماتو دوباره بیرون آمد، دو تا پولیور مرتب را روی صندلی انداخت، چرخید، تلوتلویی خورد، ولی خودش را به سلامت از درِ اتاق گذراند، سر تولهسگش نینجا را از لای در پس کشید و در را بست.
بیرون از خانه، سرمای صبح نیوانگلند مثل سوزن از دانههای بافتنی به تنش فرو مینشست. روزنامهی ماتو نایلونپیچ و شبنمنشسته جلو در افتاده بود. وارتگز مواظب بود که نه عکس صفحه اول را ببیند، نه چیزی از سر تیتر بخواند. تا خودش را توی ماشین رساند هم مطمئن شد که پیش از استارت پیچ رادیو را بسته باشد. میدانست و همیشه میگفت که اخبار برایش شگون ندارد، حالا ماتو یا هر چه میخواست دستش بیندازد که خرافاتی است. نمونهاش، روز مصاحبهی سیتیزنشیپیاش، کم مانده بود اخبار کار دستش بدهد. تا مأمور برگهاش را ساعت ورود زده بود و جایی در ردیف جلو نشانش داده بود تا بنشیند، انگار یکی توی شیپور تلویزیون سالن دمیده بود. برکینگنیوز، خبرِ فوری. عکس یک تروریست تحت تعقیب را نشان میداد که ازقضا اجزاء چهرهاش چاپبرگردان چهرهی وارتگز بود؛ از موهای طاق سر که فقط یک زبانه مانده بود، آنهم ژولیده، تا چشمهای گود توی صورت پهن و از همه بدتر سبیل پُر. تمام مدت توی اتاق انتظار عرق ریخت و خیال میکرد که نگاه بقیه اربابرجوع به اوست. وقتی هم که خانم مسئول پروندهاش صدایش کرد، همه همّ و غمش این بود که زودتر حالی کند که با اینکه ملیتش ایرانی قید شده، اما مسیحی ارمنی است و اَویژان، یکی از مشتریان کار لولهکشیاش که کارمند اداره مهاجرت بود هم میتوانست شاهد باشد. برای همین بیمقدمه و بدون اینکه خانم سؤال کند، راجع به اسم فامیلش توضیحی اضافه داده بود، که به ارمنی باید ماتهووس باشد، اما ثبتاحوال ایرانی سر هم نوشته ماتوس. خانم مجبور شده بود با اشارهی خودکار ساکتش کند و خواسته بود فقط به سؤالها جواب بدهد.
خوب آن روز به خیر گذشته بود، ولی تا دو روز از تلویزیون و روزنامه پرهیز میکرد. اما ماتو خورهی تلویزیون بود. آخرش هم تصادفی به حساسیت او پی برده بود. انگار که مچش را گرفته باشد گفته بود: «پس تهریش را برای همین گذاشتی؟ که شبیه عکس این یارو نباشی؟ اینطوری که بدتر شدی مثل سردستهشان.»
وارتگز بحث را عوض کرده بود به ماجرای سگ توی خانه آوردن. «تو جواب مرا ندادی، میدانی که اینجا نمیشود سگ را توی اتاق نشیمن و آشپزخانه نگه داری؟»
«جوابت را دادم، میآورم توی خانه، توی اتاق خودم. حالا تو بگو، چرا یک مرد چهلساله باید مثل بچهها بترسد که بقیه چی فکر میکنند؟»
«ترسِ چی؟ خوشم نمیآید از ریخت این یارو. اینکه اینها اینطور جار میزنند. تو نگفتی، این چه جور سگی است که قرار است توی یک اتاق بند بشود؟»
«راه حلش این است که این سبیل عهد بوق را بزنی.»
«گمانم زیادی بالا انداختی، سرت گرم شده. اصلاً سگ بی سگ.»
و از همانروز دوباره حرف نزده بودند، تا خدا میداند کِی یک نیمه آشتیای بکنند.
موبایلش زنگ زد، اول خواست جواب ندهد، ولی اسم اَویژان را که دید، هول کرد.
«کجایی تو، وارتگز؟»
«توی راه.»
«دیر کردی که. گفتم باید نیم ساعت زودتر اینجا باشی برای ساندچِک.»
«من دیر نکردم. الآن میاندازم توی بزرگراهِ مسپایک. دهدقیقهای خودم را رساندهام.»
«مسپایک کجا بود؟ تو مگر اخبار چک نمیکنی. راه بسته است.»
«یعنی چی بسته است؟»
«ای بابا. اینبار خرابکاری کنی، آبروی کاری من در میان است.»
«یعنی چی اَویژان؟ من توی راهم. چی میگویی تو؟»
اَویژان قطع کرده بود. حالا ساندچک به درک، نکند به گرفتن مدرک خودش نرسد. باید مترو میگرفت. ولی پارکینگ پیدا کردن نزدیک ایستگاه آسان نبود.
این هم از آن بزبیاریها بود. اخبار همیشه بدشگونی داشت، یک بار گوشدادن بهش، یک بار گوشندادن بهش. برگشتن به خانه هم فایده نداشت. تا برسد و ماتو را مجبور کند تا میدان هاروارد برساندش، ترافیک وحشتناک میشد. بهتر بود تا نزدیک میدان برود، و آنجا یک جایی -کجا ولی؟ - پارک کند. درست است. میتوانست توی مکانیکی آرتو که یکوقتی خاکیتر بود - نه حالا که پرافاده شده بود و نامزددار- پارک کند.
تا برسد دو سه تا چراغهای زرد را خطری رد کرده بود. پیچید توی پمپبنزین آرتو و فوری ماشین را گوشهای پارک کرد. سوییچ را هم به کارگر آرتو سپرد و گفت که بعداً توضیح میدهد. تا ایستگاه را دوید. توکنی خرید و دواندوان خودش را به ترن رساند و یک جوری توی بغل جمعیت، که یکباره با رسیدن او خود را بهزور کنار کشیده بودند، جا گرفت. در اتاقک پشت سرش بسته شد و ترن راه افتاد.
هنهن میکرد، ولی چون میترسید نفسش بقیه را بیازارد، سرش را پایین انداخته بود. تازه یادش آمد که باید از لحن اَویژان بهش برخورده باشد. درست که مردک دوست جانجانی ماتو بود، چه معنی داشت تلفن را روی او قطع کند. وارتگز بچه که نبود. تا بیستسالگی خودش را با پدری مالیخولیایی توی جایی مثل آبادان اداره کرده بود، و بیست سال هم اینجا گلیم خودش را از آب کشیده بود. توی تعمیرات آشپزخانهی اَویژان هم هیچ اِهمالی نکرده بود. اگر هم کرده بود، برای خاطر ناخنخشکی خود اَویژان بود که کارمند بود و پنی پنی خرج میکرد.
به تابلو مسیر نگاه کرد. درست بود. سه ایستگاه دیگر. بله. اَویژان هم پررو شده بود. چرا هر کس به او میرسید، رویش را زیاد میکرد؟ ولی بعد یادش آمد که همه که وارتگز نیستند. درست پشت سرش یک صندلی خالی شد. با اینکه دلش میخواست برای پیشگیری از سردرد سرپا نماند، کنار کشید تا آقای پیری که با اخم به دستکش خودش خیره بود، بنشیند. بله، شاید مشکل همین بود که وارتگز بود، زیادی ملایم، زیادی باحوصله. ماتو میگفت: «تو آنقدر آچار را با ملاحظه به پیچ و مهره میاندازی که انگار میترسی از دستت دلخور شوند. بابا اینها همهاش آهن است.»
خودش هم میدانست، ولی اینکه اَویژان زبان روی او داشته باشد، این دیگر خیلی حرف بود. ماتو را مسبب میدانست که به اسم دلسوزی، زندگی او را، تصمیمهای خصوصی او را با این و آن در میان گذاشته بود. هیچوقت ماتو را نمیبخشید که چرا سرِخود رفته بود با اَویژان حرف زده بود و برای سیتیزن شدن وارتگز اقدام کرده بودند. فرمها را به دست خودشان برایش پر کرده بودند. ماتو حتی پول را پرداخته بود، و آنوقت، شبی که بالاخره موضوع را بهش گفتند، تا وارتگز آمده بود که اقلاً حرف دلش را بزند که شاید یک روز بخواهد برگردد، بیست سال خاطره را که نمیشد آنطور دفن کرد، که ماتو از جا در رفته بود: «خاطرهی چی، کشک چی؟ تو آبادان بزرگ شدی اما با اولین ترقه گذاشتی و دررفتی، آمدی اینجا. پیش من حرف خاطره میزند. خاطره من دارم که توی بصره برای عراق جنگیدهام. چهار سال، درست است که اجباری، ولی بدنم از ترکش سوزن سوزن شده. ندیدی؟» و بعد که اَویژان کمی آرامش کرده بود، گفته بود: «موقع جنگ شوخی نیست. من میدانم موقع جنگ مغز آدمها چطور کار میکند. حتی اینجا توی امریکا. اگر درگیری شروع شد، هر که را میبینند باید بدانند طرف این وری است یا آن وری. حد وسط ندارد که بخواهی فسفس کنی، وگرنه بقیه برایت تصمیم میگیرند. بدیش این است که اگر وسط بمانی دو طرف فکر میکنند مال طرف دیگری… تو بهش بگو اَویژان.» و رفته بود توی بالکن سیگاری گیرانده بود.
اَویژان گفته بود: «من که پانزده سال است میگویم. سالی یک بار میبینمش، تنها احوالپرسیام این است برای سیتیزن شدن اقدام کردی یا نه؟ چون میدانم روی ملیتش مهر خورده ایران. حالا هم بهجای یکی به دو کردن بهتر است عمل کنی.» و فرم تقاضای سیتیزنشیپ را هل داده بود جلو وارتگز و قلم را نگه داشته بود توی صورتش. امضاء.
وارتگز چیزی نگفته بود. از ماتو دلخور بود. خواسته بود به ماتو بگوید: «اگر من نبودم که پول ده سال پساندازم را به این وکیل و آن وکیل بدهم، تو حالا هم توی همان عراق برزخی بودی. تو مجبور بودی این وری باشی یا آن وری، نه من.» اما ساکت مانده بود.
ماتو از همان بالکن گفته بود: «ارمنی و غیرارمنی ندارد، شناسنامهات ایرانی است، دردسر میشود، اینجا، تو این اوضاع. یکبار وقتی بچه بودیم سرمان آمده. تو و پدر آبادان بودید، من و مادر بصره. هنوز چوبش را میخورم.»
اَویژان باز قلم را تکان داده بود. وارتگز خواسته بود بگوید: «من اگر همراه پدر به آبادان نرفته بودم، دیوانه شده بود. رفتم تا فکر نکند همه چیز را باخته. شاید بخواهم روزی بروم سرِ خاکش. حالا کی چوبش را خورده؟ تو یا من؟»
ولی هیچ نگفته بود. فقط سبیلش را جویده بود. اَویژان قلم را انداخته بود روی فرم. بعد آرام گفته بود: «بعضیها خیال میکنند تا سیتیزن شدند قرار است کفش و کلاه کنند بروند جنگ. اول که اینطور نیست. دوم من ازشان میپرسم خودمانیم اگر بدانی یک مشت تروریست دارند از سر خیابان میآیند که ترتیب همهمان را بدهند، حاضر نیستی با همان آچار دستت از خودت دفاع کنی؟»
ماتو همانطور که با پاشنه ته سیگار را خاموش میکرد، به افسوس سر تکان داده بود. وارتگز دید که اَویژان نگاهی با ماتو رد و بدل کرد. بعد آرام، انگار که بچه را چاخان کند، در گوش وارتگز گفته بود: «اگر قبول کنی و مصاحبه را هم قبول بشوی، قول میدهم با مسئول مراسم سوگند صحبت کنم، سرود ملی را تو در مراسم بخوانی. فکرش را بکن، شبکهی ۴ و ۷ مراسم را پخش میکنند».
این را اَویژان گفته بود، و ماتو چشمک زده بود. آنجا توی ترن، چشمک ماتو را که یادش آمد، بیاختیار خنده، مثل یک حباب که از ته آب به سطح بیاید، از دلش آمد روی لبش. فکرش را بکن. یعنی یک ساعت دیگر داشت جلوی هزار نفر آدم میخواند و دوربینها فیلم میگرفتند؟ آنوقت چه سروصدایی میکرد میان گروه سرود کلیسا! سونیا چی میگفت؟ ماتوی ناقلا خوب نقطهضعفش را شناخته بود. اَویژانهم همین طور.
شاید هم دوستش داشتند. یعنی چی شاید؟ حتماً دوستش داشتند. اگر نه، اینهمه کار را از دشمنی میکردند؟ خیلی باید بددل میبود که اینطور قضاوت میکرد. یک ایستگاه بیشتر نمانده بود. توی مشت سرفه کرد تا سینهاش صاف شود. اَویژان میگفت خیلی برایش رو زده و گردن کج کرده. میگفت: «اگر بدانی برای بقیه چقدر این برنامهی سوگند مهم است. مثل عروسی است. مثل تولد است. لباس رسمی میپوشند، گل میآورند، مهمانی میدهند، از همهی مراسم فیلم میگیرند و برای کس و کارشان میفرستند چهار گوشهی دنیا. مراسم توی این تالار که اصلاً چیز دیگری است. به فَنیواِلهال میگویند مهدِ آزادی. انقلابشان از اینجا شروع شده. برایشان مثل زیارتگاه است پیشِ ایرانیها. از قاضی مراسم گرفته تا پلیس دربان، همه سنگِ تمام میگذارند. اینها را نمیگویم که منت بگذارم، میخواهم فقط خراب نکنی، چون یعنی به من لطف کردهاند.»
ترن ایستاد. باز دواندوان، خود را به پلهبرقی رساند. یک بلاک باید پیاده میرفت. میان ساختمانهای بلندی که باد خشک سرد لابلاشان میپیچید، دوید. از پلههای پلازا که سرازیر شد، ساختمان فنیواِل هال را دید و جمعیت را. یعنی اینهمه آدم آن روز سیتیزن میشدند؟ حتی تردد ماشینهای توی خیابان کند شده بود. سعی کرد از همان بلندی اَویژان را پیدا کند. سخت بود. خیلیها کت شلوار کراواتی بودند.
از خیابان که رد میشد، شمارهی اَویژان را گرفت. جواب نمیداد. نامهی قبولیاش را از جیب درآورد و سر دست گرفت.
«فرقی نمیکند توی کدام صف بایستیم؟» این را از یک مرد کوتاه و میانسال هندی پرسید که پیرزنی را با عصای چارپایه همراهی میکرد.
«چرا. برگهای سبز این ور، سفید آن ور.»
باز گردن کشید اَویژان را پیدا کند. جمعیت میلولید، و هر کس به زبانی دیگری را صدا میزد. گاه به گاه یکی از این صف جدا میشد و به آن یکی میدوید. چند نفر فلاش فلاش عکس گرفتند. موبایل اَویژان جواب نمیداد. به خودش گفت شاید باید بروم دم در.
آن جلو، بالای پلههای درِ تالار، دو تا پلیس غولپیکر با لباسهایی که انگار تازه از زیر دست خیاط درآمده، و صورتهای سهتیغه، با هم گپ میزدند.
وارتگز خیلی شمرده گفت: «من با آقای اَویژان، اداره مهاجرت کار دارم. خودم امروز سوگند میخورم، ولی قرار است توی برنامه هم سرود ملی را اجرا کنم.» برگه را به طرف یکی از مأمورین دراز کرد. مأمور چنان خود را عقب کشید، که انگار برگه برق داشت. «نه، خودت نگهش دار.» مأمور در را باز کرد و رفت تو. وارتگز از سرما دستها را توی جیب کرد. به نظرش پلیس دومی چپ چپ نگاهش میکرد. سعی کرد خودش را با نقش و نگار تاریخی سردرِ تالار مشغول نشان دهد.
صدای اَویژان را شنید که میگفت: «وقت ساندچک گذشته، ولی حالا بیا تو دیگر. بجنب.» سرِ گردِ بیمویش را از لای در بیرون آورده بود. صورتش مثل لبو سرخ بود. به پلیسها اشارهای کرد، و آنها کنار کشیدند. وارتگز وارد ساختمان شد.
اَویژان کشیدش کنارِ راهپله داخلی، آنجا نگهش داشت. چشمها را روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. «ببین وارتگز، این مثل شیر روشویی خانه من نیست که بگویی چهارشنبه میآیی، بعد یادت برود، جمعه زنگ بزنی که تازه بگویی یادت رفته، بعد دوشنبه...»
صدای قدمهایی جدی و سریع از راهپله میآمد، انگار از زیرزمین ساختمان. وارتگز از بالا نگاه کرد. مردی با ابروهای کلفت یک پله پیشتر میآمد و دو مرد دیگر، چپ و راست او، بیسیم به دست بهش توضیحاتی میدادند. مرد وسطی زیر کتش بهجای پیرهن و کراوات، پولیور یقه اسکی، به تن داشت. اَویژان وارتگز را کنار کشید و انگار که به مافوقی چند رده بالاتر با حرکت سر سلام داد. مرد یک لحظه چشم در چشم وارتگز دوخت. آبی چشمهای مرد رنگ غریبی بود. وارتگز هم با حرکت سر سلام داد. آن سه نفر از سمت دیگر پلکان از در کوتاهی خارج شدند و دیگر صدای قدمشان نمیآمد.
وارتگز از پی اَویژان وارد تالار مراسم شد. پنجرههای بلند که تا زیر سقف میرسیدند، مبهوتش کرد. نور کجتاب صبحگاهی به یک پرچم عظیم میتابید. از ردیف صندلیهای خالی گذشتند. این سر و آن سر سالن، کارمندهای ادارهی مهاجرت، همه شیک و آراسته مشغول جابجایی جعبههای کاغذ و بر پا کردن میز و صندلیهای موقتشان بودند. دو تا خانم، که لابد یا کارشان تمام شده بود، یا شاید هنوز شروع نشده بود، روبروی هم ایستاده بودند و سر و وضع یکدیگر را مرتب میکردند. اَویژان به روی صحنه اشاره کرد.
«چپ بهتر است یا راست؟ صدا را دیگر کاری نمیتوانیم بکنیم. فقط قدّ میکروفون را تنظیم کن، و جاش را. بجنب، تا من اینجام. کار دارم.»
وارتگز فوری رفت روی صحنه. یک نت آ را با هااااا کوتاهی تحریر کرد. به سمت دیگر رفت و یک هااااا دیگر گفت. میکروفون را برداشت و به سمت چپ صحنه برد. تنظیمش کرد راستِ دهانش. به اَویژان شستی نشان داد که یعنی اوکی. و از سکو پایین پرید و همان صندلی اول ردیف اول نشست. اَویژان از همان راهی که آمده بودند، برگشت و رفت بیرون.
هوای تالار سوز بیرون را البته نداشت، ولی نشیمن صندلی یخ بود. وارتگز سعی کرد خودش را در جایی که باید میایستاد و میخواند، روی صحنه مجسم کند، با آن نور کجتاب روی پرچم. عقب صحنه، هشت صندلی را نیمگرد چیده بودند، چهارتا این ور و چهارتا آن ور. وسط یک صندلی مرصع بود، شبیه یک تخت مجلل. حتماً جای قاضی بود. به غیر از پرچم بزرگی که پشت سر همه را تزیین میکرد، چند تابلو نقاشی هم از دیوارهای تالار آویزان بود. مردهای قدیمی با اسبهای اصیل، رجال سیاسی تاریخی با نگاه پرجذبه، کلاههای فاخر، شمشیرهای مرصع و قلمهای پَر. واشنگتن و فرانکلین را میشناخت. فکر کرد صورت توی تابلوی سمت راستی را هم جایی دیده. شاید توی کتابهای سیتیزنشیپی. یا نه، شاید روی اسکناس یا تمبر پستی، یک جایی.
«ببخشید»، بوی عطر زنانه مشامش را پر کرد. «اگر ممکن است من قرار بوده این سَر بنشینم.»
وارتگز دستپاچه بلند شد و یک صندلی آنورتر نشست. باز نشیمن سرد؛ تازه زیرپاش گرم شده بود. خانم جوان خم شد تا دفترش را توی کیفش کنار صندلی بگذارد. دامن بلند چسبانش، قالب بدن کشیده و خوشتراشش بود. بعد راست ایستاد، نفس تو داد و شکمش را جمع کرد، تا جلو پیرهن رسمی سفیدش را توی کمر دامن تنظیم کند. و این سینههایش را برجستهتر نشان داد. بعد سرحال و بیتکلف سری تکان داد، و طرّهای را که از تاج موی بالای سرش، ول شده بود، با سنجاقی سر جایش مرتب کرد. سرش مثل غنچهای بود که از غلاف کاسبرگی یقه خلاص شده باشد.
وارتگز کاملاً بیحرکت بود. خانم به صدای پای جمعیت که از ته تالار وارد میشدند، گردن کشید. کُرک بور پشت گردن و لاله ظریف گوش، همه نشانِ طراوت و جوانی داشتند. وارتگز یک لحظه به خود آمد، آب دهانش را فرو داد، و از همهمهای که توی سالن پیچیده بود، او هم به عقب نگاه کرد. جمعیت از بیرون به شتاب میآمدند، و گیج، سعی میکردند حدس بزنند کجا بنشینند، تا موقع صفهای بعدی زودتر نوبتِشان بشود، وقتی که باید پای میز میرفتند تا نامه را بدهند و مدرک مهربرجستهی سیتیزنشیپیشان را بگیرند. طنین همهمهی جمعیت به زبانهای مختلف اوج گرفته بود. پس حتماً صدای وارتگز هم موقع خواندن خوب طنین برمیداشت. خانم داشت با قلم ظریفی توی دفترچهاش یادداشت میکرد. عدهای به سرعت ردیف پشت را پر کردند. تا وارتگز رو گرداند دید که یک جوانک نحیف سرخ و بور، طرف راست او نشست. روی گردنش یک لنگر خالکوبی بود. یکی یکی کنار او هم صندلیها ردیف پر شد. فلاش دوربینها هر چهار گوشهی سالن و بالکن میدرخشیدند.
یکی از کارمندان ادارهی مهاجرت، روی شانهی خانم خم شده بود و دوستانه پچپچ میکردند. حتماً خانم هم قرار بود برنامهای اجرا کند، چون داشت نظر میداد که میکروفن و پودیوم را به سمت دیگر سکو ببرند تا نور توی چشمش نباشد. وارتگز هول کرد. چشم گرداند تا بلکه اَویژان را پیدا کند و کمک بگیرد، ولی از او خبری نبود. کمی دلخور از بیملاحظگی غیرعمدی خانم، خواست خودش را سرگرم کند. شروع کرد سرود را در ذهن تمرین کردن.
Oh، say can you see by the dawn’s early light
با خودش فکر کرد چه خوب میشد که برای اولین بار به عنوان شهروند حرف خودش را بزند: «نه، لطفاً میکروفن را جابجا نکنید. من تنظیم کردهام برای سرود.»
What so proudly we hailed at the twilight’s last gleaming?
بله، وارتگز سیتیزن شده، و دارد با مشت گره کرده برای یک نمایندهی ارمنیتبارِ سنا، اسمش را بگذاریم اَویژان، سرود تبلیغاتی میخواند.
Whose broad stripes and bright stars thru the perilous fight،
و خوب چرا که نه، با پاسپورتی که رویش مهر عقاب سرطاس ایالاتمتحده را دارد، میشود هر جا رفت. میشود این خانم جوان را برای تعطیلات به جزایر کاراییب دعوت کرد. میشود تمرین ماه عسل کرد.
O’er the ramparts we watched were so gallantly streaming?
و آنوقت اگر روزی جنگی بود و او بهعنوان سرباز کشته میشد، گارد ویژه از روی تابوتش پرچم امریکا را مرتب تا میزدند و به همسرِ سیاهپوشش میدادند.
بله، قرار بود بجنگد. دیگر نباید میترسید. نباید بیدستوپا بازی درمیآورد. چرا باید از سبیل خودش خجالت بکشد؟ مگر کدام اینها، یا همه آنهایی که پیش از او و پیشتر از پیشتریهای او به آنجا آمده بودند، حق این را داشتند که برای او دماغ بالا بگیرند؟ هیچکدام. دیگر او هم یکی از آنها بود. باید با همه اختلاط میکرد. چرا فقط گروه کُرِ هفت نفرهی کلیسای ارامنه؟ میتوانست عضو گروههای کُر غیرارمنی بشود. حتماً هم قدر صدای باریتونش را میدانستند.
یکی به شانهاش زد. پسر سرخروی کناری بود. «آن آقا به شما اشاره میکند.» اَویژان را میگفت. وارتگز بهزحمت تن سنگینش را از توی گودی صندلی بیرون کشید و خودش را به اَویژان رساند.
«ممکن است بخواهند دو بار بخوانی.»
«چرا دو بار؟»
«یک بار اول کار. یک بار هم بعد از آن خانم که کنارت نشسته. قراراست صحبت کند. گویا نطقهای آتشیناش معروف است. اگر جمعیت خیلی احساساتی شد، میخواهند که دو بار بخوانی. تو فقط آماده باش، اگر اشاره کردند.»
«باشد، باشد.»
وقتی برمیگشت سر جایش متوجه شد که پسرِ کناری زل زده به برگه او که به اشتباه روی صندلی جا گذاشته بود. پسر سر صحبت را با خانم بازکرده بود و هر دو سرشان را جلو آورده بودند تا بهتر صدای هم را بشنوند.
«ببخشیدِ» بَمی گفت و آن دو پس کشیدند. نشست سر جایش ولی خداخدا میکرد که صحبتشان را قطع نکنند، تا او هم بهانهای برای وارد بحث شدن پیدا کند.
پسرک گفت: «پس به شما باید دو تا تبریک بگوییم.» وارتگز گنگ سر تکان داد. پسر خیلی روشنفکرانه گفت: «یک تبریک که سیتیزن شدی، یک تبریک که کلک دیکتاتورتان را کندند.»
«کدام دیکتاتور؟»
خانم با تکخندی گفت: «مثل بقیه ایران را با عراق اشتباه میکند. روی برگهتان خوانده. ولی منظورش صدام است.»
وارتگز سعی کرد همراهِ آن دو بخندد، ولی چیزی دلش را آشوب میکرد. «آره خوب. حالا اگر عراقی بودم تبریک به چه کارم میخورد؟»
پسرک با لهجهی روسی گفت: «اوف، تبریک، پارتی. باید جشن بگیری. حالا میتوانی اگر خواستی برگردی.» و با دست سرکشیدن پیاله را نشان داد.
«ای بابا.» وارتگز سعی کرد حرفش را بزند. «طرف را دار زدند دیگر»، و بیاینکه بداند چرا، خنده بر لبش خشکید. سر تکان داد.
«شما ایرانی یا عراقی؟» پسرک دوباره پرسید.
«من ایرانیام. یعنی راستش عراق به دنیا آمدم. پدر و مادرم ارمنی بودند. بعد پدرم مرا برد ایران، مجبور شد شناسنامهی ایرانی گرفت، ولی در اصل ارمنی…» باقی حرفش سرِ زبانش ماند، چون متوجه رنگ دخترخانم شده بود. بنفش شده بود، و همانطور روی لبه صندلی نشسته بود، با یک دست عصبی پیراهنش را از پشت میکشید که مبادا چاک سینهاش زیادی پایین بیاید، اما نگاهش انگار که میخواست اگر میتوانست با لیزر وارتگز را دود کند. غرّید که: «شما کی هستید که فکر میکنید مرگ یک جنایتکار تبریک ندارد؟»
«من نظر شخصی خودم…»
«هیچ فکر کردید وقتی جوانهای هیجده ساله امریکایی با بمب تکهتکه میشوند، نظر شما دیگر نمیتواند شخصی بماند؟ اصلاً میخواهم ببینم شما موافق یا مخالف اعدام صدام هستید؟»
در ردیف پشتی دو سه نفر به زبان چینی چیزی گفتند و هیسهیسکنان سرک کشیدند تا ببیند وارتگِز چی جواب میدهد. خانم اما معطل او نماند. یکباره حکمش را صادر کرد. «فقط یک بعثی میتواند از مرگِ آن جنایتکار ناراحت شده باشد…»
«واو، پس شما عضو حزب بعث بودی؟» این را پسرک گفته بود. وارتگز با خودش فکر کرد «و فقط یک روس یا یک آلمانی میتواند از عضو حزب بودن بغلدستیاش آنقدر هیجانزده شود.» بدبختانه، پسرک چنان بلند پرسیده بود که همهٔ دو ردیف برگشتند و به وارتگز نگاه کردند.
«خانم شما دارید بیخودی به من تهمت میزنید.»
یک صدای جمعی، صدای همهمهی اطرافیانش که با زبانهای برج بابِلشان پچپچه میکردند داشت در سر وارتگز تبدیل میشد به پلق پلق کردن صدای لوله. نمیتوانست تمرکز کند. یک لحظه خودش را دید که مقابل مجرای اصلی فاضلاب ایستاده، و به صدای بدفرجامی که از تاریکی ته لوله میآید گوش میکند. میدانست که یک کثافت حسابی سرازیر شده و اگر خودش را پس نمیکشید، ممکن بود همانجا دفن شود.
«من نمیخواهم کنارِ یک بعثی بنشینم، نمیخواهم.» خانم ایستاده بود و وارتگز درست حرفهایش را نمیفهمید. او هم به هر تقلایی بود خودش را از صندلیاش بیرون کشید و ایستاد. از چهار گوشه سالن مردان کت و شلواری ادارهی مهاجرت، مثل حرکت آب به سمت روزنهی یک سینک سرازیر میشدند. وارتگز به نظرش آمد سالن، عرشهی یک کشتی بود و داشت به طرف جایی که او ایستاده بود، کج میشد، انگار که او سوراخی در کشتی درست کرده باشد.
دخترک حالا تند تند جملاتی میگفت که وارتگز از هر چند کلمهاش فقط «بعثی» یا «تروریستِ فلان فلان شده» را متوجه میشد. باز نبض توی سرش شروع کرد به زدن. خدا خدا میکرد که اَویژان برسد، که دستی مثل چنگک غلاف انداخت به زیر بازویش و کشید.
«از این طرف لطفاً.» یکی از همان دو مأمورِ مردِ یقهاسکیپوش بود. به چشم هم زدنی وارتگز را، که چندان مقاومتی هم نمیکرد، کشیدند و به طرفِ خروجی بردند. مأمورها توی بیسیمهاشان پیغامهای کوتاه میدادند و بیسیمها در جواب خَشدار جواب میدادند. با دور شدن وارتگز از آن نقطه، کشتی کج شدهی تالار، دوباره داشت به حالت تعادل برمیگشت.
او را از پلهها پایین بردند، به زیرزمین. از درِ کوتاهی هدایتش کردند. یک راهرو طولانی بود، که وارتگز بیشتر از هر کس میشناخت، جایی که معمولاً تأسیسات ساختمان قرار داشت. لولههای اصلی آب، گاز، برق و فاضلاب پیچدرپیچ روی سقف کوتاه یا دیوارِ نمور میخزیدند و پیش میرفتند. وارتگز، انگار که سیخ داغ به گیجگاهش فرو میکردند، هیچ نمیگفت.
انتهای راهرو، زیر یک لامپ کم سو سه صندلی بود، و پای صندلیها چند ته سیگار. از او خواستند که موبایل و برگِ کاغذش را تحویل دهد. آمد چیزی بگوید، اما نگاهِ مأمور را که دید، منصرف شد. اطاعت کرد و موبایل و کاغذ را تحویل داد. مأمور هم فوراً هر دو را با خود برد. مأمورِ دوم آنجا ماند. وارتگز لبهی صندلی نشست، منتظر که دوباره صدایش کنند. فکر کرد یا ترتیبی میدهند که جایی دور از آن زنِ جوان بنشیند، یا اینکه نهایتش او را از پشت صحنه، از پشت پرچم عظیم به روی صحنه میفرستند تا با سرود مراسم را آغاز کند. دلش میخواست که قیافهی خانم را آن موقع میدید.
یکباره انگار که روی سقف بالای سرش تگرگ شروع شده بود، ضرب صدای پای هزار نفر آدم را شنید. جمعیت برپا شده بود. ناباور بلند شد و به مرد گفت: «من باید توی مراسم باشم.»
«لطفاً همانجا بنشینید.» مرد دستش را به زیر کتش برده بود. وارتگز نشست و با وحشت به دور و برش نگاه کرد. مرد انگشت به لب گذاشت که یعنی هیس.
یعنی حالا چی به سرش میآمد؟ یکباره یادش آمد که آن زیر چقدر سرد است، و از بوی نمور، بوی ادرار موش، بوی حشرات و بوی چوب کهنه سقف دلش آشوب شد. تق و توق پاشنه کفشهای نو و همهمهی هزارنفری بالای سرش، که حتماً دیگر نباید عکس و فیلم میگرفتند، اوج گرفته بود. سبیلش را به دندان گرفت، و زیرچشمی مرد را نگاه میکرد. نمیدانست چکار کند. بعد بهوضوح از بالا صدایی را که از بلندگو جماعت را خطاب قرار میداد، شنید: «خانمها و آقایان، لطفاً به احترام سرود ملی قیام کنید.»
و دوباره با صدای تگرگ روی سقف، میدانست که همه یکباره بَرپا شدهاند، حتی پیرزنهایی که عصای چهارپایه داشتند، و آنوقت با شنیدن اولین نت، صدای سوپرانوی یک مرد، انگار که قلب وارتگز را توی یک لیوان آب سرد فرو کردند. مأمور چشمغرّهاش رفت که دست از گنگبازی بردارد. سرود اوج گرفته بود.
And the rocket’s red glare، the bombs bursting in air
حالا چی به سرش میآمد؟ دادگاهی میشد؟ به اسم چی؟ خیانتکار؟ آشوبگر؟ تروریست؟ امریکایی؟ عراقی؟ ایرانی؟ یا ارمنی؟
Gave proof through the night that our flag was still there
و کی به دادش میرسید؟ اَویژان که موقعیتش را به خطر نمیانداخت. ماتو هم که دستش بهجایی بند نبود.
Oh، say does that star-spangled banner yet wave
کجا میفرستادندش؟ توی گیجگاهش یکی همچنان پتک میکوبید. کجا بودند آن زندانیهای نارنجیپوش؟ آنها که به تنبیه پا مرغی راهشان میبردند؟ آنهم یک جایی طرفِ کاراییب بود، یا کوبا؟ گوانتاناما کجا بود؟ آیا زندانی هم میتوانست تقاضای پاسپورت کند؟
O’er the land of the free and the home of the brave.
آره، وکیلِ خوبی را میشناخت. برای ماتو خوب کار کرده بود. ولی وکیل بدون پول، پلک هم نمیزد. پول.
سرود تمام شده بود. وارتگز حس میکرد درد، مثل حولهای خیس و سنگین دور سرش پیچیده. حال تهوع داشت. اجازه گرفت که روی زمین بنشیند. مأمور با اکراه قبول کرد. وارتگز روی زمین چمباتمه نشست و زانویش را بغل کرد و سرش را روی زانو گذاشت.
این بار صدایی که طنینِ خفهاش از بالا به گوش میرسید، متنی را رسا نطق میکرد. صدای زنِ جوان بود. «شما که هر جای دیگر این کره خاکی سختی کشیدهاید...»
وارتگز گوشش را گرفت. پس کجا بود این اَویژان؟ نکند کار اشتباهی میکند که سکوت کرده؟ شاید باید داد و بیداد میکرد. ولی آخر که چی؟ هزار نفر شاهد بودند که او را بیرون بردهاند. آنهمه دوربین و فیلم و عکس. نه، بیخود شور میزد.
صدا اوج گرفته بود: «نباید انکار کنیم که سایه شومی از سنتهای زورگو هنوز بر سر بسیاری از بستگانمان در گوشه کنارِ دنیا سنگینی میکند. به عنوان نمونه، معلم من را از دانشگاه ربودند و… »
باز گوشها را گرفت. یادش به ماتو افتاد که از یکی از فرماندهانش در ارتش عراق برایش تعریف کرده بود. طرف یک بار نیمهمست، به لحنی مسخره گفته بود: «به سلامتی سردارِ قادسیه!» دیگر او را ندیده بودند تا بعد از جنگ. ماتو میگفت استخبارات صدام زبانش را بریده بوده. طرف با آن هیبت، پدر یک خانوادهی محترم، همهاش آب دهانش از چانهاش آویزان بوده. حرف میزده، ولی فقط زنش میفهمیده چی میگوید. فقط غذای نرم میخورده، مثل بچهی بیدندان.
دوباره همهمهای شنید. و بعد سکوت مطلق. دادستان داشت دادخواستِ سیتیزن شدن را از طرفِ جمعیت میخواند. قاضی با کلماتی مطنطن حکم را تنفیذ کرد. این بار دست و سوتزدن جمعیت بیشتر از قبل طول کشید. وارتگز دیگر قدرت فکر کردن نداشت.
حس کرد به شانهاش میزنند. نور لامپ چشمش را میآزرد، ولی فوراً هیئتِ مرد یقهاسکیپوش را تشخیص داد. به اشارهی مرد، یکی از دو مأمور صندلی را جلو کشید و یکیشان زیر بازوی وارتگز را گرفت و او را روی صندلی نشاند.
مرد یقهاسکیپوش باز اشاره کرد، یکی از محافظها موبایل وارتگز را به او پس داد.
«میخواهم خوب گوش کنی.»
وارتگز سعی کرد به چشمهای آبی و نافذ مرد خیره شود. چشمهایی که به نظر آشنا میآمدند.
«این ماجرا تمام شده است. میروی و حرفش را هم پیش خودت نگه میداری. وظیفهی من حفظ آرامش است. ولی به این تالار ختم نمیشود. نمیخواهم بشنوم که رفتهای بیرون و باز داری شلوغ میکنی.»
وارتگز سر تکان داد، همین که شنیده بود «میروی» برایش کافی بود.
«امروز یک شاهراه را بسته بودند، مسپایک، چون یکی تلفنی مشکوک کرده بود. امنیت ما خیلی شکننده شده، بینهایت. حداقل توقع از شما این است که در مکانی عمومی بیشتر احساسِ مسؤولیت کنید.»
وارتگز به تأیید سر تکان داد. مرد بلند شد و عقب رفت. دو محافظش کنار رفتند. پاهای وارتگز داشت میلرزید. همانطور که توی راهرو میرفت، حس میکرد دو دستِ شبحوار دارند در یک مویی شانه او حرکت میکنند و هر آن است که او را بچسبند، برای همین شانهاش را جمع کرده بود، و با نفس حبس تند تند میرفت. به پلهها رسید. نفس را آزاد کرد.
«صبر کن!»
انگار که به یک دیوار خورده بود. برگشت.
«نکند یادت رفته برای چی آمده بودی؟»
مرد یقهاسکیپوش پیش آمد و برگه سیتزنشیپ را به وارتگز داد. «تبریک.»
وارتگز برگه را گرفت. اما همان لحظه، در لبخند خفیفِ مرد، یکباره فکر کرد که آن صورت را جایی دیده. صورت خیلی شبیه نقاشی توی تالار بود. یا شاید هم نبود. شاید داشت عقلش را از دست میداد.
از پلهها سرازیر شد. باد کوران میکرد. برگه را روی سینه فشرد. صدای پارس سگی را شنید. اعتنا نکرد. سگ دوباره پارس کرد. برگشت. ماشین خودش کنار خیابان پارک بود و جفت راهنما میزد. نینجا، سگ ماتو سرش را از پنجره بیرون آورده بود. اَویژان و ماتو با نگاه متحیر وارتگز را تماشا میکردند. ماتو از توی ماشین کت بلند خودش را بیرون آورد و آن را آماده نگه داشت. وارتگز همانطور که دستها را توی آستین میکرد به اَویژان گفت: «بهش بگو من خوشم نمیآید سگش را توی ماشینم این بر و آن بر ببرد.»
نینجا دوباره پارس کرد.
نظرها
شیراز
کاش فایل صوتی به فرمت mp3 بود. با این فرمت و حجم بالای آن دانلود آن در ایران خیلی سخت است.
ستار ن
سلامی دوباره به مجموعه رادیو زمانه هموطنان عزیز در هلند اسمه من کوروش بزرگ لطفا برای علیرضانوری زاده بخوانید روی ساختن این شعر خیلی فکر کردم مااییم تاریخه پر شکوهه هخامنش دین زرتشت ریشه سرشت ببین کوروش بزرگ کلامش شیرین مثله پدر منشورش سنبله آزادی انسانیت حقوقه بشر ببین شکوه پاساگارد عظمت تخت جمشید پایینده باد پرچم زیبای سه رنگه شیرخورشید ۲۵۰۰ سال فرهنگ غنی زیبا ایرانه سرفراز سرزمینه آریا
پرتو نوری علا
یکی از زیباترین و قوی ترین داستان ها به زبان فارسی است. خسته نباشید آقای فلاح آزاد.
یونس
با سلام خدمت استاد و سرور بزرگوار خودم : واقعآ لذت بردم از این قلم شیوا و شیرین و آشنا . به واسطه وجود بزرگان و اساتیدی همچون شماست که امثال بنده به ایرانی بودنمان افتخار میکنیم. امیدوارم سلامت و شاد و موفق و پیروز هرکجای این کره خاکی هستید خداوند متعال عمری طولانی و با عذت نسیب شما استاد بزرگوار کند تا بنده حقیر و شاگردان و مریدانی همچون بنده از وجود شما و قلم پر مهر شما استفاده کنیم و بهره بگیریم. بنده حقیر شاگرد و مریدی که شما مرا نمیشناسید. ولی بنده از قلم زیبای شما با شما استاد عزیز و گرامیزندگیها کردم . به امید روزی که شما استاد عزیز رو از نزدیک و در خاک عزیزمان زیارت کنم و زیارت کنیم . درود فراوان.