بررسی دعوی علم اسلامی
علوم انسانیِ اسلامی (بخش دوم)
ر. رمضانی − اگر مدعیان علم اسلامی خطاپذیری علم را عیب بشمارند، آنگاه لازم است نشان دهند که "علم اسلامی" خطاپذیر نیست یا کمتر خطاپذیر است.
درآمد
در نخستین بخش از این نوشتار دربارهی دوسویگیِ نقد علم، سیاسی بودن بحث علم اسلامی، و شکلهای مختلف نقد علم سخن گفتیم. در این بخش نسبت میان دانش و قدرت را کاویده و از این رهگذر دعوی علم اسلامی را بررسی میکنیم. نشان خواهیم داد که نمیتوان به نسبتی مطلق و گریزناپذیر میان دانش و قدرت قائل شد و نسبتی جزئی و غیرمطلق میان این دو مختص به آنچه علم غربی خوانده میشود نیست بلکه درمورد هر سنخی از علم قابل طرح است.
دانش و قدرت
در یک معنای بسیار کلی، پیوند دانش و قدرت را همهی ما میفهمیم و تصدیق میکنیم. کمابیش همهی ما این مَثل قدیمی که «دانستن توانستن است» یا این سرودهی پرآوازهی فردوسی که «توانا بود هرکه دانا بود، ز دانش دل پیر برنا بود» را شنیدهایم. از نظرگاهی فلسفی اما پیوند میان دانش و قدرت به بحثهای بسیار پیچیده و مهم دامن میزند و به نظر میآید رویکرد فلسفی به این پیوند برآمده از بینشی باشد که خاص دوران نوین بوده و در ادبیات دیرین فلسفی نشانی از آن نیست. جالب است که این سخن که «دانش قدرت است» را به فرانسیس بیکن نسبت میدهند، کسی که از پایهگذاران اندیشهی نو و دنیای نو بود.
در دوران معاصر یکی از پرآوازهترین و بحثانگیزترین برگفتها از پیوندِ میانِ قدرت و دانش را در اندیشهی فیلسوف فرانسوی میشل فوکو میبینیم. گرچه رهیافت فوکو ناروشن و آبستن برداشتهای گوناگون است، اما میتوان بنمایههای اصلی در رهیافت او را نشان داد. فوکو از درک سنتی از قدرت دور میشود و دیدگاهی یکسره نو به قدرت را بنیاد مینهد. مهمتر از همه، او دیدگاه سنتی دربارهی قدرت، که میان قدرت و دانش ناهمسازی میبیند، را رد میکند. او میگوید:
شاید ... لازم باشد این نگرش قدیمی را رها کنیم که میگذارد بپنداریم دانش فقط جایی هست که روابط قدرت معلق میشوند و دانش تنها بیرون از پیوندگاهها، الزامها، و خواستههای قدرت میپرورد. شاید باید این باور را رها کنیم که قدرت دیوانه میکند و، به همین دلیل، کنارهگرفتن از قدرت یکی از شرطهای دانستن [شناخت] است. درعوض باید پذیرفت که قدرت دانش را تولید میکند (نه بهسادگی به این معنا که قدرت دانش را تولید میکند تا در خدمتاش باشد یا آن را بهخاطر سودمندیاش به کار گیرد)؛ که قدرت و دانش یکراست بر همدیگر دلالت میکنند؛ که هیچ رابطهی قدرتی بدون وجود ساختاری متناظر با آن در پهنهی دانش وجود ندارد، و نه هیچ دانشی که همهنگام روابط قدرت را فرض نگرفته و بنیاد نمینهد.[1]
فوکو نسبت قدرت و دانش را باز بیشتر میکاود و ترم «دانش/قدرت» را بکار میگیرد تا نشان دهد قدرت از طریق صورتهای دانش و فهم علمی و «حقیقت» بنیاد نهاده میشود.
حقیقت چیزی اینجهانی ست: تنها ازطریق صورتهای چندگانهی اجبار[2] تولید میشود. و پیآوردهای معمول قدرت را دارد. هر جامعهای رژیم حقیقتِ خود را دارد، «سیاستگزاریهای کلیِ» خود را در رابطه با حقیقت دارد: یعنی گفتمانهای گوناگونی که میپذیرد و چونان حقیقت به کار میگیرد؛ سازوکارها و الگوهایی که جداکردنِ گفتههای صادق و کاذب را ممکن میسازد، ابزارهایی که به هر جامعهای اعتبار میدهد؛ شگردها و روشهایی که در دستیابی به حقیقت محترم شمرده میشود؛ وضعیت کسانی که ازطریق آنچه حقیقت شمرده میشود متهم میشوند.[3]
بدینسان، گویا در نظرِ فوکو دوگانهی دانش/قدرت چونان دو روی یک سکه همواره و همهجا بر هم دلالت کرده و همدیگر را تولید و بازتولید و تقویت و تعریف میکنند. سامانههای آموزشی، رسانهها، و ایدئولوژیهای اقتصادی و سیاسی همه در این روند نقشآفرینی میکنند. اینگونه نیست که مدعیانِ حقیقت، یعنی نهادها و کسانی که دعوی دانش و شناخت دارند، در پی یافتنِ حقیقتی مطلق و فرازمانی، حقیقتی یله و بیچونوچرا، با همدیگر رقابت کنند، حقیقتی که باید یافت و دریافت. بلکه، برعکس، به دید فوکو، همهی تکاپوها و رقابتها بر سر وضع قانونها یا قاعدههایی ست برای جداکرد درست از نادرست، صادق از کاذب، و زینسان وضع دستگاهها یا رژیمهایی برای دانش که همه در خدمت قدرت اَند. به نگرِ فوکو، همهی ستیزها و بگومگوها که به نام حقیقت انجام میشود درواقع بر سر نقشهای اقتصادی و سیاسی است که حقیقت ایفا میکند. پس، در نگاه فوکو، از یک سو، حقیقت چیزی نیست که ازپیش جایی باشد و بتوان کشفاش کرد بلکه حقیقت وضع میشود، نهاده و برنهاده میشود، ابداع میشود، ساخته میشود؛ و، از سوی دیگر، همهی تکاپوها و کندوکاوهایی که بهنام حقیقت و در ظاهر برای یافتنِ حقیقت انجام میشود چیزی جز زمینهسازی برای تولید، بازتولید، و تقویتِ قدرت نیست.
در انگاشتِ سنتی، قدرت صرفاً امری منفی شمرده میشود بدین معنا که قدرت بازمیدارد، جلوگیری میکند، و محدود میکند. اما، چنانکه زآنچه گفتیم روشن میشود، قدرت در نظر فوکو دیگر صرفاً امری منفی نیست بلکه میتواند مثبت، ایجابگر، و تولیدگر نیز باشد. او در این زمینه میگوید:
باید یک بار برای همیشه از توصیف پیآوردهای قدرت در زبانی منفی دست بکشیم، توصیفهایی چون: قدرت «طرد میکند»، «سرکوب میکند»، «سانسور میکند»، «برمیکَنَد»، «نقاب میزند»، و «پنهان میکند». قدرت درواقع تولید میکند؛ حقیقت را تولید میکند؛ پهنههای عینها و آیینهای حقیقت را تولید میکند. فرد و شناختی که از او به دست میآید به این تولید تعلق دارند.[4]
از آنچه گفتیم برمیآید که فوکو از معنای سیاسیِ قدرت فراتر رفته و آن را چون پدیدهای همهجایی و اجتماعی میبیند. در نظر او، قدرت در دل جامعه و فردها فرامیگسترد؛ قدرت میتواند چنان در ما فروخَلَد که حضور آن را احساس نکنیم؛ قدرت میتواند چنان در ما بِتَنَد که خود معیارهایی برای خویش وضع کنیم؛ قدرت میتواند در دل فردیترین ساحتهای ما هم رخنه کند. در این معنا، قدرت نهتنها دانش بلکه اخلاق را نیز فرامیگیرد.
اما، از دیدگاه فوکو در باب قدرت چه نتیجهای میتوان در رابطه با علم گرفت. آیا باید نتیجه گرفت که علم هیچ حکایتگری از حقیقت ندارد بلکه یکسره از قدرت برمیآید، دستاویزی برای قدرت است، و به هدف تولید قدرت ایجاد میشود؟ آیا باید نتیجه گرفت که علم دروغی بیش نیست که برای بازتولید قدرت گفته و بازگفته و باوَرانده میشود؟ آیا باید نتیجه گرفت هیچ معیاری عینی برای درست/نادرست، موجه/ناموجه، و راست/دروغ وجود ندارد؟ در بخش بعدی، دیدگاه فوکو را از جهت دلالتهایش برای علم و دانش میسنجیم.
نقدِ دیدگاه فوکو
در همان نگاه نخست، دیدگاه فوکو در باب نسبت قدرت و دانش در چند معنا درست به نظر میآید. در ادامه این چند معنا از پیوندِ قدرت-دانش را شرح میدهیم.
- قدرت به کار تولید دانش میآید.
نسبت قدرت و دانش در این معنا بیگمان درست است. همچون هر دستاورد بشریِ دیگری، برای تولید دانش نیز به قدرت و توانایی نیاز است، به زمان و سازوبرگ نیاز است. این سخن بهويژه درمورد دانش درست است که دستاوردی آهنجیده یا انتزاعی است، بدین معنا که از کاروبار روزمره جدا میشود، و ذهنبنیاد است، بدین معنا که تولید آن تا اندازهی بالایی از فعالیت ذهنی بجای فعالیت بدنی ریشه میگیرد؛ درست همانند همهی دیگر دستاوردهای آهنجیده و ذهنبنیادِ آدمی همچون هنر و ادبیات، تولید دانش به فراقت، تأمین، و آرامش نیاز دارد. بدینسان، در سایهی تواناییِ مالی، قدرت اندیشگی، و آرامش، امکان بیشتری مییابیم که به کار پژوهش و دانش بپردازیم. در رابطه با جامعه نیز همین سخن را میتوان گفت. هرچه جامعه تأمین بیشتری داشته باشد، و از آرامش و امنیت بیشتری برخوردار باشد، تولید دانش در آن آسانتر انجام خواهد گرفت. واقعیتهای تاریخی این نکته را تأیید میکند، گرچه همیشه استثناءهایی هم میتوان یافت. اما این سخن بهویژه در دوران کنونی صادق است، دورانی که تولید علم از یک سو هرچه تخصصیتر شده است و از سوی دیگر به فناوریهای هرچه بهروزتر نیاز دارد.
- دانش به کار تولید قدرت میآید.
نسبت قدرت و دانش در این معنا هم درست مینماید. طبق همان مَثَل سادهی «دانستن توانستن است»، دانش به صاحبان خود قدرت میدهد. فهم چنین نظری در دوران معاصر کار دشواری نیست. اکنون دیگر وابستگی کشورها به همدیگر تا اندازهی بالایی وابستگیِ علمی و فناورانه است. زینرو، در دنیای امروز هستند کشورهای کوچک و کمجمعیتی که با قدرت علم و فناوری جایگاهی بهتر نسبت به کشورهای بسیار بزرگتر و پرجمعیتتر دارند.
- قدرت میتواند چیزی را درست/نادرست نشان دهد.
این نکته نیز تا جایی که دیدگاهی مطلق نباشد درست مینماید. میتوان با ابزارهای نفوذ فکری و تأثیرگذاری امور را به چشم دیگران درست جلوه داد؛ میتوان با کمک قدرت رسانه و ابزارهای ارتباطی نادرستها را به کسانی باوَراند؛ میتوان با کمک قدرت و ابزارهای مناسب گفتمانسازی کرد و ذهنوفکر جماعتی را به مسائلی که نه مسائل آنها بلکه صرفاً مورد علاقهی ماست سرگرم کرد. قدرتهای کوچک و بزرگ دنیا هریک در حد توان خود این کار را با ابزارهای رسانهای و ارتباطیِ خود انجام میدهند.
- دانش میتواند قدرت را موجه کند.
نسبت قدرت و دانش در این معنا هم تا جایی که دیدگاه مطلقی نباشد درست است. چون اگر، چنانکه گفتیم، دانش قدرت را تولید میکند، پس میتواند همچون هر شکل دیگری از قدرت و توانایی به کار مشروعسازیِ قدرت بیاید. اگر به شکلهای گوناگون مشروعیتبخشی به نظامهای سیاسی، و به قدرتها بطورکلی، توجه کنیم خواهیم دید که علم و دانش در آن نقشی کلیدی دارد. هر قدرت سیاسی خود را بهوسیلهی دستگاهی از نیکها و بدها، بهوسیلهی سامانهای از درستها و نادرستها، مشروع میکند.
چنانکه دیدیم، پیوند میان قدرت و دانش در چهار معنای بالا پذیرفتنی است. التفات به این چهار شکل از پیوند میان قدرت و دانش برای رویکرد نقادانه اهمیت دارد. از یک سو، برای نقد قدرت لازم است به پیوندهای آن با دانش در معناهای گفتهشده هشیار باشیم و، از سوی دیگر، در مقابل هرآنچه بنام علم، اخلاق، یا حق مطرح میشود باید به امکان ارتباط آن با قدرت هشیار باشیم. اما در کنار این چهار معنا چند معنای نادرست از پیوند دانش-قدرت هم هست که در ادامه به آن میپردازیم.
۱) مطلقاً هرچه درست و موجه است بوسیلهی قدرت درست و موجه شده است.
نسبت قدرت و دانش در این معنای مطلق را نمیتوان بهآسانی پذیرفت. پیش از هر چیز، این معنا از نسبت میان قدرت و دانش، درست بخاطر مطلقبودناش، ناسازوار و خودمتناقض است. اگر هر سخنی که داعیهی درستبودن دارد درستیاش بخاطر قدرتی ست که در پس آن قرار دارد و موجهاش میکند، پس این دیدگاه در باب نسبت قدرت و دانش هم خود بهواقع موجه نیست بلکه توجیهاش را از قدرتی میگیرد. اما گذشته از این ناسازواریِ منطقی، چنان نظر مطلقی با واقعیتهای شناختشناسانهی ما نیز جور درنمیآید؛ بهواقع اینگونه نیست که جز قدرت هیچ معیاری برای صدق/کذب و درستی/نادرستی نباشد.
۲) مطلقاً هر قدرتی را میتوان بوسیلهی نظامهای دانش موجه کرد.
ما بطور شهودی نمیپذیریم که به هر قدرتی میتوان مشروعیت بخشید. مشروعیت قدرتها در تحلیل نهایی نمیتواند به اخلاق و خرد مشترک بشری و اصلیترین نیازهای مشترک بشری کاملاً بیتوجه باشد. البته یک قدرت خودکامه میتواند به انواع ابزارها متوسل شود تا خود را هر چه بیشتر موجه و مشروع گرداند. اما در هر قدرتی هرچند فراگیر دیر یا زود رخنههایی پیدا میشود که مطلق بودن آن را به چالش میکشد. دیدگاههای جبرگرایانه خرد آزاد بشری را نادیده میگیرند و به همین دلیل پذیرفتنی نیستند.
۳) همهی نظامهای قدرت به یک اندازه موجه اند.
این نظر نیز خلاف شهود و ناپذیرفتنی است. اساساً اینکه نظامهای قدرت همه میکوشند خود را مشروع گردانند به این معناست که در نظر انسانها نظامهای قدرت همه به یک اندازه مشروعیت ندارند. اینجا باز باید توجه کرد که مشروعیت نظامهای قدرت در تحلیل نهایی باید نسبتی با اخلاق و خرد همگانی و نیازهای مشترک بشری داشته باشد. و از آنجا که همهی نظامهای قدرت به یک اندازه با این امور نسبت ندارند، پس همهی نظامهای قدرت به یک اندازه موجه نیستند.
۴) همهی نظامهای حقیقت به یک اندازه درست اَند.
درمورد این حکم نیز کافی ست ما تنها به شهود خود متوسل شویم. نشان دادن اعتبارِ یک نظام دانش آسان نیست، اگر اصلاً شدنی باشد. اما، با این حال، دشوار نیست برتریِ یک نظام دانش بر نظامی دیگر را نشان دهیم. برای مثال، با همهی نقدهایی که به اعتبارِ نگرش علمی هست، برتریهای آن نسبت به نظامهای خرافی را نمیتوان نادیده گرفت.
بنابرین، نسبت میان قدرت و دانش را فقط بطور غیرمطلق و جزئی میتوان پذیرفت. اما چنین نسبتی مختص علم غربی نیست بلکه آنچه علم اسلامی میخوانند هم از این جهت متمایز نیست.
واپسین سخن
علم کوششی بشری است، کوششی روشمند که بشر برای فهم خود و جهان خود و بهکرد خود و بهکرد جهان خود پیوسته به آن نیازمند است و باید پیوسته آن را به کار بندد. بشر وقتی درمییابد که از جایی فرابشری راهنمایی نخواهد گرفت، میکوشد مشکلاتش را خود و با تواناییهای بشریاش چاره کند. علم کوششی بشری است و دقیقاً به همین دلیل همواره خطاپذیر است. اما علم کوششی پیوسته و متداوم است و برای همین میتواند خود را مدام بازاندیشی و بازسنجی کند و خطاهای خود را اصلاح کند. چنانکه پیشتر گفته شد، خطاپذیری در اینجا همهنگام به معنای نوعی پیشرفت است.
همچنین، تا جایی که علم این بازاندیشیهای مداوم تعریف شود، نمیتوان آن به اسبابی برای سلطه تبدیل کرد. و این همانا تفاوت علم و ایدئولوژی است. همچنین، علم تا جایی که این بازاندیشیهای مداوم را با خود دارد بر خرد همگانیِ و مشترک بشری استوار است و زینرو به فرهنگ خاصی وابستگی ندارد بلکه جهانروا و همگانی است.
با این وصف، علم از قضا نتیجهی آزادی بشر است و با کنش آزادانهی بشری فرا چنگ میآید، حتا اگر از دستاندازیهای قدرت هم آسوده نباشد.
بر اساس آنچه گفته شد، اگر مدعیان علم اسلامی، در نقدشان بر آنچه علم غربی مینامند، بر خطاپذیریِ علم انگشت بگذارند، آنگاه بهخوبی میتوان نشان داد که خطاپذیری نه ضرورتاً عیب بلکه از قضا حسن کار بشری و به معنای کوشش همیشگی در جهت بهکرد و اصلاح است. همچنین، اگر مدعیان علم اسلامی خطاپذیری علم را عیب بشمارند، آنگاه لازم است نشان دهند که آنچه آنان علم اسلامی میخوانند خطاپذیر نیست یا کمتر خطاپذیر است. گرچه این ادعا مسلماً از جانب مدعیان علم اسلامی مطرح میشود، اما دلیل خردپسندی برای آن اقامه نمیشود.
اما، اگر مدعیان علم اسلامی، در نقدشان بر آنچه علم غربی مینامند، بر نسبت دانش و قدرت انگشت بگذارند، آنگاه چنین نسبتی وقتی مطلق و گریزناپذیر انگاشته شود پذیرفتنی نیست، و وقتی نسبی و جزئی شمرده شود، آنگاه همین ایراد بر آنچه علم اسلامی میخوانند هم وارد است.
پایان
بخش نخست:
پانویسها
[1] Foucault, M. (1991). Discipline and Punish: the birth of a prison. London, Penguin. p. 27.
[2] constraint
[3] Rabinow, Paul (editor) (1991). The Foucault Reader: An introduction to Foucault’s thought, London, Penguin. pp. 72-3.
[4] Foucault, M. (1991). pp. 194.
نظرها
نظری وجود ندارد.