ممکن ناممکن: غریبه نیک در «مردی به نام اوه»
محمد رفیع محمودیان – فردیک بکمن روایتی به دست میدهد از رستگاری «خود» درهم شکستۀ جهان مدرن با تکیه بر غریبهای نیک.
کتاب مردی به نام اوه پس از آنکه در سوئد مورد استقبال همگانی قرار گرفت اینک در ایران با ترجمۀ فرنار تیمورازف منتشر شده است. کتاب داستان مرد سوئدی میانسالی را بازمیگوید که گرفتار در بحران وجودی و شخصیتی به قهقرای زیست رسیده است. در این میان کسی در زندگی او پیدایش میشود که با برخوردهای خویش زمینۀ رستگاریش را فراهم میآورد. او یک زن ایرانی است. این وجه نیک و زیبای داستان است، وجهی که جذابیت آنرا رقم میزند. کتاب اما رازی را بر ملا میسازد که در دهشتناکی خود باید پنهان بماند. شاید از همین رو آنرا با شور و علاقه میخوانیم. خود را غرق در آن میسازیم تا به راز برملا شده در آن نیندیشیم.
۱
برای بسیاری نقد ادبی در خدمت متن تخیلی و داستانی قرار دارد، متنی که آنرا میکاود و نقد میکند. برای آنها، نقد پس از خوانده شدن کار خود را انجام داده است و دیگر میتواند روانۀ زبالهدان شود. نقد کارِ بررسی متن را به عهده دارد. آنگاه که این کار را کرد و مشخص ساخت که پیام متن و عمق آن چیست و توانمندیها و کاستی آن چیستند دیگر جائی در جهان ندارد. نقد نردبانی است که با بالا رفتن از آن خواننده به درکی بهتر و دقیقتر از یک متن می رسد. زمانی که خواننده به آن درک "والاتر" رسید دیگر به نردبان نیازی ندارد و میتواند آنرا با پا پس زند. به این دلیل نقد اهمیت و کارکرد خود را مدیون متن است. در خود دارای هیچ موجودیت و موضوعیتی خاصی نیست. از برون، از وجودی بس سترگتر و اصیلتر از خود، از متنی که خلاقانه نوشته شده، نیرو بر گرفته و تعین مییابد.
این درک از نقد فقط متعلق به منتقدینی قرار گرفته در حاشیۀ جهان نقد نیست. حتی کسی مانند منتقد مشهور فرانسوی بلانشو در وفاداری به آن قلم میزند. به باور او گفتار نقادانه "هر چه بیشتر محقق شود، توسعه یابد و تصدیق شود باید بیشتر خود را عقب بکشد؛ و در نهایت درهم میشکند." [ن. ک به موریس بلانشو (۱۳۹۵)، غایت نقد چیست؟ در عقل ساد (ترجمۀ سمیرا رشید پور)، نشر بیدگل، تهران، ص ۱۵۷.] بلانشو بر آن است که نقد خود سخن نمیگوید و فروتنانه میپذیرد که هیچ است. اصل همان متن خلاقانهای است که نقد تجلی یا مظهر آن است. نوعی تقابل در این تفکر بین متن اصلی که خلاقانه و از سر تخیل نوشته شده و نقد نوشته شده در خدمت متن اصلی وجود دارد که به تقابل آزادی و بندگی، اصالت و وابستگی و پویائی و ایستائی پهلو میزند. متن خلاقانه اینجا همه چیز است و نقد کم و بیش هیچ.
۲
در دنیای مدرن فروتنی جائی ندارد. هیچ به هیچ گرفته شده، کسی نگاهی به آن نمیاندازد. بر عکسِ آنچه بسیاری و از جمله بلانشو به ما میگویند نقد با ادعاهای گزاف پا به میدان نبرد مینهد. متن به صورت نوشتۀ خلاقانه برای آن محرکۀ بازاندیشی و نظریهپردازی است. همانگونه که درگیریهای انسان در جهان حسی ادراک و همراه با آن فهمی را به همراه دارد که میتواند در نظریههای یکسره ترافرازنده به بار نشیند، درگیری با جهان نوشتاری میتواند فهمی ترافرازنده را دامن زند. نقد از متن به سان سکوی پرشی بهره میجوید تا در سطحی دیگر، سطحی والاتر از درکی حسی از جهان فرود آید. در این فرایند، نقد موقعیتی در حد و حدود یک جهان به متن اهدا میکند ولی در این فرایند خود موقعیتی در حد و حدود تببینکنندۀ جهان به دست میآورد.
نقد ادبی چیزی متفاوت با نقد نظری و اجتماعی نیست. اگر نقد نظری در فلسفه پسا کانتی بنیادی سترگ به دست آورده و نقد اجتماعی در جنبشهای اجتماعی عینیت یافته و عامل تحول اجتماعی شده، نقد ادبی نیز نظریهای دربارۀ زندگی و ذهنیت به دست میدهد. نقد ادبی با نوشتار تخیلی میآغازد ولی در نظریهای ترافرازنده دربارۀ واقعیت مادی ذهنیت و زندگی درگیر در نوشتار به منزل مقصود میرسد. باختین آثار رابله و داستایفسکی را میشکافد نه برای آنکه به سان ارابهای خواننده را به فهم بهتر آن آثار برساند بلکه برای آنکه خود به نظریهای پیرامون دیالوگی و چند آوائی بودن تفکر برسد. به همانگونه لوکاچ با بررسی آثار نویسندگانی همانند بالزاک و استاندال نظریۀ رمان و بر آن مبنا نظریهای دربارۀ زندگی و تفکر مدرن ارائه میدهد. نقد ارابهای نمیسازد که خواننده بر آن سوار شده به درکی بهتر و عمیقتر از متن خلاقانه برسد بلکه با خوانش خود نردبانی بر میسازد که خود از آن بالا رود و به درکی نو از ذهنیت انسان و جهان رسد.
۳
کتاب مردی به نام اوه از عمقی برخوردار نیست که نقد بخواهد آنرا بکاود تا اعماق ناپیدای آنرا برای خواننده به نمایش بگذارد. مردی به نام اوه رمانی ساده و دوستداشتنی است. گره یا پیچیدگی خاصی در آن تعبیه نشده که خواننده با دشواری از عهدۀ فهم و خوانش آن برآید. حکایت اوه (Ove) مردی تنها، عبوس و خودمحور ولی در عین حال عملگرا، یعنی سنخی که ما آنرا به مرد میانسال اروپای شمالی نسبت می دهیم، باز میگوید. اوه گرفتار در بحران زندگی امید به زندگی را از دست داده است. چیزی ندارد که بخواهد به امید آن راهی را به جلو بگشاید. زندگی ولی برنامۀ دیگری برای او دارد. تقدیر زندگی زنی ایرانی به نام پروانه را به زندگی او وصل میکند، پیوندی که اوه با اکراه بدان تن در میدهد. پروانه با رفتار و برخوردهای خود روشنائی، امید و شور را به زندگی اوه باز میگرداند و اوه به تدریج شخصیتی نو، اجتماعی و باز به سیر تحولات در جهان و جامعه، پبدا میکند.
اعجاز کتاب مردی به نام اوه به تصویر کشیدن غریبۀ نیک است. پروانه به چند دلیل دیگری اوه و سنخ شخصیتی او است. پروانه زن است، از جائی برون از اروپا، از جائی در آسیا-آفریقا میآید، دیگرگونه رفتار میکند، با شوهر و بچههایش در جهانی از آن خود میزید، هر وقت خواست پیدایش میشود و بعد غیبش میزند. او دیگری نازدودنی است. از سر راه نمیتوان برش داشت. مدام وجود خود را تحمیل میکند. غیریت او خود را به رخ میکشاند و در مزاحمت نمودی عینی پیدا میکند. با اینهمه او غریبۀ نیک است. قلب اوه را بدون آنکه او را عاشق خود سازد یا عاشق او شود و به آن وسیله وارد ماجراهائی پیچیده سازد فتح میکند و او را امیدوار به زندگی میسازد. این موضوع پویائی کتاب مردی به نام اوه را رقم میزند: چگونه دیگری مزاحم در نهایت غریبۀ نیک از آب در میآید.
۴
غریبه، بنا به تعریف متدوال آن، دیگریای است که بین ما، «خودیها»، حضور یافته است. دیگری تا در دوردست برای خود میزید به معنای کامل کلمه هستیمند نیست. در خود هست و میزید ولی برای ما دارای هستی معینی نیست. به گونهای تجریدی و فرضی میتوان دربارۀ او اندیشید ولی درکی معین از او نمیتوان داشت. به صورت غریبه دیگری وجودی مادی در کنار ما مییابد. آنگاه مجبور میشویم نسبت به وجود و حضور او واکنش نشان دهیم. تا با دیگری سر و کار داریم میتوانیم او را یکسره نادیده انگاریم یا از او افسانه ببافیم. ویژگیهائی را به او نسبت دهیم و خود را در وضعیتی خاص با او تصور کنیم. با حضور غریبه افسانۀ دیگری افسون خود را از دست میدهد. دیگر باید به واقعیت مادی او توجه نشان داد.
غریبۀ نیک در جهان وجود ندارد. غریبه شر است. آنگاه که به زور رام شده یا به زنجیر بردباری کشیده است تحملشدنی است، ولی مستقل و سرزنده فقط مزاحم و آزاردهنده است. اینرا لازم نیست سارتر و کافکا یا در حدی تعدیل یافته زیمل به ما بگوید، تجربه آنرا به ما آموحته است. غریبه همیشه مشکل آفریده است. غریبه افسر، پژوهشگر یا کارمندی اروپائی است که به قصد مستعمره ساختن سرزمینمان به نزد ما آمده است، تاجری است که آمده تا جنس ارزان بخرد، پناهجوئی است که آمده تا از امکانات جامعهای نو بهره جوید و سپس به میل خود آنرا ترک کند و خوشگذرانی است که آمده تا از مهماننوازی میزبانانی خام بهره جوید.
غریبه برنامه و هدفهای خاص خود را دارد و مشکل آن است که از آنها نمیتوان سر در آورد. او دیگرگونه میاندیشد و رفتار میکند و از برخوردهای او نمیتوان چیزی دربارۀ او فهمید. به او باید دست کم مشکوک بود. از آنجا که در پهنۀ زیست ما حضور یافته حتما به قصد بهره جوئی (از ما) آمده است. او خانه و کاشانۀ خود را داشته، او آنجا در یگانگی با طبیعت و اجتماعی خو گرفته به آنها میزیسته است. چرا آنها را رها کرده و آمده است اینجا؟ او حتما آمده تا خانۀ ما را خانۀ خود و اجتماع ما را اجتماع خود سازد. او در یگانگی با جهان نزیسته و اکنون نیز نمیزید.
غریبه توانمند است. او خائۀ خویش را رها کرده و توانسته خویش را تا آستانۀ پهنۀ زیست ما بکشاند. او موانع و دشواریهائی را پشت سر نهاده است. اینک نیز این توان را دارد که در ورای شکافهای فرهنگی و اجتماعی خود را بنمایاند. این دلیری یا پرروئی را نیز دارد که ناخوانده و اجازه نیافته پا به پهنۀ زندگی ما نهد. از او باید هراسید. توانائیهایش این امکان را به او میدهند که هر کاری که میخواهد انجام دهد. توانمندیهایش همچنین به او اجازه میدهند که به قصدهای بهرهجویانۀ خود حتی در صورت مقاوت ما برسد.
غریبه به صورت دیگری حضور یافته در پهنۀ زیست جدیدی را به سختی میتوان موجودی انسانی یا موجودی اخلاقی دانست. او دلبستگیهای پیشین خویش را وانهاده است. کنام و دلبندگان خویش را با بیرحمی ترک گفته و خود را به جهانی تهی از آشنائی در افکنده است تا در منزلگاهی نو فرود آید. اینک او همبودگی بدون دلبستگی (شکل گرفته) را میجوید. در جهان جدیدی که با او بیگانه است و در آن او آشنائی و دلبستگیای ندارد دوستی، آشنائی یا دستکم بازشناسی و همکلام میجوید. این امر از او یک فریبکار میسازد. هویت و گذشتۀ دهشتناک خویش را پنهان نگاه میدارد تا رویکرد کنونیاش به چالش خوانده نشود. هدفی را میجوید که پیشتر برایش مهم نبودهاند و اکنون نیز فقط وسیلهای برای پوشش هدف مهم دیگری است.
۵
با اینهمه باید با غریبه ساخت. جامعۀ مدرن آکنده از غریبه است. امروز در هر جامعهای خیلی از غریبگان به صورت پناهنده، مهاجر و توریست حضور دارند. آنها نه موقتی یا از سر ضرورت که به صورت دائمی ولی با حفظ غیریت خود در جامعه حضور دارند. همزمان، خودیها نیز همه غریبه (یکدیگر) شدهاند. شکل زیست، گرایش جنسی، هویت جنسیتی و الگوی مصرف چنان تنوع پیدا کرده و از هم گسیخته شدهاند که دیگر کمتر عامل مشترکی انسانها را خودی یکدیگر میسازد. همه دیگری یکدیگر شدهاند، دیگری حاضر در حوزۀ زیست یکدیگر. در این وضعیت بسیاری فراگرفتهاند که با غریبه کنار آیند. او را به صورت همشهری و همسایۀ خود بپذیرند، با او همکار شوند، به دوستی برگزینند و ازدواج کنند. مشکل غریبگی حل نمیشود. انسانها غریبۀ یکدیگر باقی میمانند. ولی دیگر همه به موقعیت غریبه فروکاسته شده یا ارتقاء مییابند. خودی حذف میشود تا غریبه جای او را بگیرد.
غریبه شرارت خود را از دست نمیدهد. مزاحم باقی میماند. او، به صورت دیگری، موجود متفاوت، مستقل و با پویائی خودانگیخته است و در غریبگی کسی است که خود را تحمیل به گسترۀ زیست دیگران میکند. پرسش اساسی دوران مدرن این است که چگونه با غریبۀ عمومیت یافتۀ همه جا حاضر وارد رابطه و داد و ستد میشویم. آیا غریبه دیگر ویژگیهای خود را از دست داده و دیگر شر مجسم و مزاحم بیمروت نیست یا آنکه ما یاد گرفتهایم در نهایت فلاکت و حقارت با غریبه بسازیم و وانمود کنیم که او را نه به سان شر و مزاحم بلکه به سان همشهری، همسایه، دوست، همکار، همبازی و همسر میپذیریم؟
کتابِ مردی به نام اوه بررسی و پاسخی البته داستانی به این پرسش است. جذابیت و اهمیت کتاب در این نکته قرار دارد که بدون ادعای ارائه یک پاسخ حالت مثالی رابطهای را بیان میکند که در برگیرندۀ پاسخ است. کتاب غریبهای را به تصور میکشد که در نهایت غریبگی ویژگیهای جانبی خود را از دست داده است و در رابطه با «خود»ی قرار گرفته است که او هم پویائی، سرزندگی و اعتماد به نفس معمول یک انسان را از دست داده است. در این وضعیت که دیگر نه غریبه یک غریبه است و نه «خود» یک «خود»، رابطۀ غریبه و «خود» در سطح یک رابطه که حتی میتواند وجهی صمیمی پیدا کند ممکن است.
۶
غریبۀ رمان، پروانه، از هویت دیگرگونۀ خود تنها چیزی که با خود دارد هویت حاشیهای سرکوب شدۀ زنانگی و مادری است. اینکه او در آغاز داستان حامله است تأکیدی بر همین هویت است. جز آن هویت اصلی او هویتی ادغام شدۀ در جامعۀ میزبان است. او برای اوه یک مزاحم است ولی در مزاحمتش خواهان و به دنبال چیزی نیست. او می خواهد یاریرسان دیگران باشد. در وجود زنانه و مادرانۀ خود و به سان یک همسایه، او همان وجود افسانهای گفتمان دینی- اخلاقی است. موجودی که نیست و فقط در بایست اخلاقی هستی مییابد. پروانه کسی است که برای دیگران میزید. میزید تا مراقب همدلانه و همدردانۀ دیگران باشد، تا همیشه دیگری را بر خود مقدم شمرد.
اوه به نوبت خود در ابتدای رمان در قهقرای وجود به سر میبرد. او در پی مرگ چند ماه پیش همسرش تمامی شور و علاقۀ خود به زندگی را از دست داده و در پی خاتمه بخشیدن به زندگی خود است. تمامی هویت او چیزی جز باورها، رویکردها وعادتهای فسیل شدهای نیستند. مسئلۀ اصلی او در زندگی صرفهجوئی (در مرز خست)، عشق به برند خاصی از ماشین و هویت مردانۀ کار راهانداز (در زمینۀ تعمیر خانه و اموری همانند آن) است. با شخصیت و موقعیت خود او بیش از آنکه به جامعۀ خود تعلق داشته باشد، بازماندۀ دورهای تاریخی سپری شده است و بیش از آنکه زنده باشد مرده است. او «خودی» که معرف یک فرهنگ و جامعه یا وجودی سرزنده باشد ندارد. هستی او بیشتر در نیستیمندی معنا پیدا میکند تا در هستیمندی. پروانه میتواند با مزاحمتهای خود به زندگی او وارد شود چون او دارای هویتی و زیستی سرزنده و از آن خود نیست تا دیگری غریبه را همچون شر برنتابد و دفع کند.
۷
خواننده کتاب مردی به نام اوه را با لذت میخواند. شرح واماندگی دو شخصیت را که بیشتر با طراوتی طنزگونه بیان میشود را با مایهای از شادکامی میخواند تا ذره ذره یگانگی آنها را همچون غریبه و «خود» مزه کند. در بیان جذاب وادادگی شخصیتها و برخوردهای آنها، واسازی خودسامانی و پویائی دو شخصیت از دید پنهان میماند. کتاب مانیفستی برای گرایشهای ایدئولوژیک دوران جدید از مداراجوئی گرفته تا چند فرهنگگرائی میشود.
غریبه خود به تنهائی حتی با حذف استقلال و سرزندگی خویش نمیتواند غریبۀ نیک شود. او میتواند همچون پروانه دیگربودگی خویش را به کنار نهد و خود را در وجودی اخلاقی، در مراقبت از همگان مضمحل کند. ولی این به خودی خود او را تبدیل به غریبۀ نیک نمیکند. در این سطح او فقط قصدی است. باید اوهای نیز وجود داشته باشد که در فروپاشی «خود» به او اجازه دهد تا غریبۀ نیک شود. اوه اجازه میدهد تا پروانه همچون غریبۀ مزاحم در گسترۀ زندگیاش حضور یابد. او دارای آن حد از خودمداری و سرزندگی متصل به آن نیست که غریبه را طرد کند. او از خود زندگیای ندارد که در گسترۀ آن خودپو راه خویش را پی گیرد.
۸
نکتهای که در کتاب مردی به نام اوه مورد اشاره قرار میگیرد آن است که سرزندگی را از دیگری و «خود» بازستانید آنگاه یگانگی، مدارا و دوستی بر جهان حاکم میشود. بدون تردید، اگر این نکته به همین شفافیت طرح میشد دیگر کسی کتاب را نمیخواند. کتاب وارد نبرد ایدئولوژیک میشد. نکتۀ اصلی را کتاب به شکلی دیگر باز میگوید، به شکلی سازگار با ایدئولوژی نیک جهان معاصر. نکتهای در فرایند انکشاف داستان بازگو میشود آن است که میتوان امید داشت که در قهقرای واماندگی («خود») غریبهای از راه برسد که جز مهر و مراقبت هیچ درگیریای با جهان نداشته باشد و او زمینۀ رستگاری «خود» را فراهم آورد. نکتۀ اصلی مورد اشارۀ کتاب دهشتناک است. ایدئولوژی مسلط عصر نیز آنرا بر نمیتابد. همۀ ما، «خود» و غریبه، با خوشی تمام کنار یکدیگر زندگی میکنیم. ولی در اعماق وجود خود میدانیم و اینرا کتاب مردی به نام اوه نیز بر ملا میسازد که خوشی زیست اجتماعی ما به خاطر آن است که چه به صورت «خود» و چه به صورت غریبه از خودانگیختگی و سرزندگی تهی شدهایم. کتاب مردی به نام اوه را با لذت میخوانیم تا این واقعیت را به فراموشی سپاریم.
این کار ادبیات است. پنهان ساختن آنچه که به سان واقعیت لجام گسیخته وارد متن میشود و ارائۀ روایتی خوشایند از آن. ادبیات نه ایدئولوژی را بر میسازد و نه به نقد ایدئولوژی میپردازد. ایدئولوژی را بر نمیسازد چون بیش از آن با تخیل و خودانگیختگی در آمیخته است که آن واقعیتی را بازتاب ندهد که هیچگاه به بند ایدئولوژی در نمیآید. ادبیات مدرن بیش از آنکه با واقعیتگرائی شناخته شود با صورتگرائی (فرمالیسم)، نوآوری و تجربهگرائی شناخته میشود. واقعیت از راه سبکسری و بیخیالی نسبت به واقعیت به درون ادبیات میخزد. با این حال ادبیات کار نقد ایدئولوژی را به عهده ندارد. چالش و جدل کار آن نیست. در سازگاری با باورها و دیدگاههای عصر نوشته شده، نگاه به لذت و انبساط خاطر خواننده دارد. جذابیت و زیبائی را میجوید و نه زدودن زنگار از ذهن.
واقعیت راه یافته به ادبیات باید کتمان شود تا چیزی از نقد ایدئولوژی، از ناسازگاری جهان با دستگاه ایدئولوژی به آن راه نیابد. هست واقعیت باید در نیست جذابیت و زیبائی پنهان بماند. هست را نمیتوان نیست کرد. از بیراهۀ تسلطناپذیر تخیل و خودانگیختگی وارد ادبیات میشود. آنرا باید در لایههائی انبوه از گفتنمود، سخنوری محض و بازیهای زبانی گم ساخت. ادبیات چیزی را جعل نمیکند. دروغ نمیگوید و کسی را فریب نمیدهد. میکوشد واقعیت را همچون بخشی از واقعیت پذیرفتۀ شدۀ عصر جلوه دهد. در اینکار البته ادبیات هیچگاه موفق نمیشود. تخیل و خودانگیختگی آنرا محکوم به شکست میسازند. کتاب مردی به نام اوه در این زمینه استثناء نیست. در موفقیت در روایت داستانی جالبی از رستگاری «خود» به دست غریبهای نیک، رستگاری را به برخورد «خود» درهم شکستۀ جهان مدرن با غریبۀ فرو کاسته شده به موجودی زدوده شده از فردیت و پویائی گره میزند.
مشخصات کتاب:
فردریک بکمن (۱۳۹۵) مردی به نام اوه (ترجمۀ فرناز تیمورازف)، نشر نون تهران؛
Fredrik Beckman (2012), En man som heter Ove, Forum, Stockholm.
نظرها
سحر
چه متن مسلط و عالی بود بی نهایت استفاده کردم و واقعا سپاسگزارم از این که هستید ر می نویسید و نگاه متفاوت تان را به اشتراک می گذارید سلامت و سبز بمانید
احسان
فقط حرافی و کلی گویی و بزک دوزک کردن کلمات و مفصل بندی انها. همچین متنی را میتوان برای هر فیلم و رمان و دلنوشته ای نسبت داد از بس که کلی گویی در ان موج میزند