نخستین انتشار نامهای عاشقانه از فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد - شاهیجانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای وحشتناک است؟ پر از محکومیتهای وحشتناک است؟ پر از نیازهای وحشتناک است؟ پر از بیماری و جنون است؟
از فروغ فرخزاد، که نامه بسیار مینوشت، تا امروز بیش از هشتاد نامه منتشر شده است، اما بسیار نامههای دیگر هم از او به جا مانده که هنوز چاپ نشدهاند. «فروغ فرخزاد؛ زندگینامهی ادبی و نامههای چاپنشده» عنوان کتابی است که فرزانه میلانی، نویسنده و پژوهشگر و استاد ادبیات فارسی دانشگاه ویرجینیا، خبر چاپ قریبالوقوع آن را داده و گفته است: برای تهیهی این کتاب با بیش از ۷۰ نفر از اقوام، دوستان، همکاران، همسایهها و آشنایان فروغ فرخزاد مصاحبه کردهام. در ضمن این کتاب بیش از ۳۰ نامه را دربرمیگیرد که در سالهای اخیر جمعآوری کردهام؛ نامههایی که پیش از این منتشر نشدهاند.
خانم میلانی، یکی از این ۳۰ نامه را، پیش از انتشار کتاب، برای من فرستاده است تا در خوابگرد منتشر کنم. نامهای است عاشقانه به شاهی یا همان ابراهیم گلستان. فایل پیدیافِ نامه، حاوی تصویر دستخط فروغ، را هم میتوانید از یکی از این دو لینک دانلود کنید: [دانلود از گوگل+] یا [دانلود از خوابگرد+]
فرزانه میلانی قصد دارد برای پرهیز از سانسور، این کتاب را، که حاصل بیش از ۳۰ سال پژوهش و تلاش اوست، در خارج از ایران منتشر کند، اما اعلام کرده که نسخهی اینترنتی آن را نیز برای خوانندگان داخل ایران منتشر خواهد کرد.
متن نامهی فروغ فرخزاد
یکشنبهشب ۱۷ ژوئیه
عزیزم. عزیزم. عزیزم. قربانت بروم. دوستت میدارم. دوستت میدارم. یک لحظه از مقابل چشمم دور نمیشوی. نفسم از یادت میگیرد و خونم در قلبم طغیان میکند. شاهی، دوستت دارم. دو روز است که نتوانستم برایت نامه بنوسم و وجدانم همینطور عذابم میدهد. دیروز که شنبه بود همراه گلُر و هانس و دختر کوچکشان[۱] و سیروس رفتم به راولنسبورگ[۲] تا تعطیل آخر هفته را پهلوی امیر بگذرانم. ما که چهار نفر بودیم و امیر هم با زن و بچههایش و مهرداد روی هم میشدند پنج نفر و همه با هم میشدیم نُه نفر و نُه نفر شدن و نُهنفری زندگی کردن حتی اگر برای دو روز هم باشد یکی از آن چیزهائیست که مرا خفه میکند. نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم. من آنقدر به تنهائی خودم عادت کردهام که در هر حالت دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس میکنم. تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم اصلاً استعدادش را ندارم. برای اینکه خودم را سرگرم کنم هی رفتم توی آشپزخانه و ظرف شستم و ظرف شکستم و هی آمدم توی اطاق و با بچهها دعوا کردم یا تلویزیون تماشا کردم. هوا هم آنقدر بد بود که حتی نمیشد پنجره را باز کرد. یا طوفان بود و خاک و صدای شکستن شاخههای درختها میآمد و یا باران بود و مه و سرمای شدید. و بالاخره هم سرما خوردم و آنچنان سرمائی خوردم که وقتی برمیگشتم پشت ماشین زیر چهار تا پتو دراز کشیدم با گلوی روغنمالیده و سردرد وحشتناک و سرفه و هزار چیز غیرقابل تحمل دیگر و حالا هم که دارم این نامه را برایت مینویسم آنقدر تب دارم که چشمم باز نمیشود. هوای اینجا خیلی بد است. منکه هیچوقت مریض نمیشدم از وقتی که از ایران آمدهام اقلاً نصف مدت را مریض بودهام.
قربانت بروم. دارم مزخرف مینویسم. دارم حرفهای بیهوده مینویسم. دیگر تمام شد. فردا که دوشنبه است میروم و بلیط هواپیمایم را میبرم برای رزرو کردن صندلی. خیال دارم برای دوشنبۀ دیگر که سوم مرداد میشود رزرو کنم. میخواستم جمعه بیایم ام بچهها نمیگذراند. هنوز هم نمیدانم که جمعه بیایم یا دوشنبه. فردا همهچیز معلوم میشود. بلافاصله برایت مینویسم. نمیدانم باید برایت تلگراف بزنم یا نه و نمیدانم اگر تلگراف بزنم به فرودگاه میآئی یا نه. اگر مینویسم ”نمیدانم“ برای این نیست که فکر میکنم اهل آمدن نیستی بلکه برای اینست که فکر میکنم شاید فرصت و امکان آمدن برایت وجود نداشته باشد. شاهی، قربانت بروم، اما من راستی راستی راستی احتیاج به دیدن تو در همان لحظۀ اول دارم. اگر سرنوشتم این باشد که ترا دوباره ببینم باید در همان لحظۀ اول ببینم. این دوروزه هم هیچ خبری از تو نداشتهام. شاید فردا نامهات برسد. اگر قرار شد جمعه بیایم فردا و پسفردا هم برایت مینویسم و دیگر نمینویسم چون اگر بنویسم بعد از خودم میرسد. اما اگر قرار شد دوشنبه بیایم تا چهارشنبه برایت مینویسم. دیگر نمیتوانم بنویسم.
از وقتی که به برگشتن فکر میکنم و میدانم که دیگر دارد خیلی خیلی نزدیک میشود نمیتوانم بنویسم. انگار نوشتن کار باطلی است. یک کار غیراصلی است. دیگر میخواهم گوشۀ اطاق بنشینم و چشمهایم را روی هم بگذارم و هرچه را که پیش خواهد آمد در ذهنم بسازم و تماشا کنم. وقتی که از راولنسبورگ برمیگشتم تمام راه را به تکرار این رؤیا گذراندم. هی دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی تا به من رسیدی و مرا نگاه کردی و مرا گرفتی و مرا بوسیدی و مرا بوسیدی و بوسیدی و بوسیدی و من سست شدم و بیحال شدم و میان دستهای تو از خود رفتم و باز از اول دیدمت که آمدی و آمدی و آمدی…. قربانت بروم. قربانت بروم نمیدانی چه حالم بد است و همینطور دارد بدتر میشود. مثل مستها هستم و اصلاً نمیدانم دارم چه مینویسم.
راستی فراموش نکن که به زهراخانوم از آمدن من بگوئی. عادت داشت که همیشه در غیبت من اسبابهای اطاقها را جمع میکرد. و شاید حالا هم همین کار را کرده باشد. آخ، قربانت بروم. دلم با تو در اطاق خودم بودن را میخواهد. آن بعدازظهرهای گرم بیهوشکننده و آن خوابهای تابستانی و آن عریانی سراپای ترا چسبیده به عریانی سراپای خودم میخواهد. یعنی میشود میشود که دوباره ببینمت و ببوسمت، میشود؟ شاهیجانم، باید برایم دعا کنی. قربان لبهای عزیزت بروم. قربان چشمهای عزیزت بروم. قربان بند کفشهایت بروم. چه دوستت دارم، چه دوستت دارم، چه دوستت دارم.
الان یکمرتبه یاد سیروس افتادم. راستی مثل فاحشهها شده و خودش هم میداند که شده و از این قضیه درد میکشد و میداند که من هم میدانم که درد میکشد و اینست که سعی میکند بگوید نه خیلی هم از وضع خودش راضی و به این جنسیت مشکوک خودش مغرور است و همینجاست که دیگر کارهایش دردناک میشود. از آن آدمهائیست که فکرمیکنم یک روز در نهایت خونسردی باید خودش را بکشد. با وجود اینکه رفیق و همصحبت خیلی خوبیست اما واقعاً بعضیوقتها جلوی مردم حسابی خجالتم میدهد. به هرکس و همهچیز بند میکند و میخواهد همراه همۀ مردها راه بیفتد و شب را با آنها بگذراند و خیلی بد است. من بعضیوقتها فرار میکنم تا نباشم و نبینم. درست مثل فاحشهها شده و اصرار هم دارد که اینطور باشد.
شاهیجانم، چرا دنیا اینقدر پر از چیزهای وحشتناک است؟ پر از محکومیتهای وحشتناک است؟ پر از نیازهای وحشتناک است؟ پر از بیماری و جنون است؟ دیروز اینجا در مونیخ یک نفر مرد خودش را به دار کشیده و علتش این بوده که در جریان پخش مسابقۀ فوتبال آلمان و سوئیس تلویزیونش خراب میشود و چون نمیتواند بقیۀ مسابقه راتماشا کند از عصبانیت اول تلویزیون را میشکند و بعد خودکشی میکند. این خبر برای من خیلی عجیب بود. زندگی به یک چنین علاقههای کوچکی بسته شده و این علاقهها با همۀ کوچکیشان حیاتی هستند و با وجود این به دست نمیآیند. قربانت بروم. من که ترا دوست دارم. من که ترا دوست دارم. من که ترا دوست دارم.
دیگر نمینویسم چون واقعاً حالم وحشتناک بد است.
تا فردا
میبوسمت
فروغ
منبع: خوابگرد
[۱] اشاره به گلوریا فرخزاد است و همسرش هانس گاسنر و دخترشان یودیت .
[۲] Lawrenceburg
نظرها
فريده تبريزى
خانم دكتر ميلانى خسته نباشيد ، كارى كارستان كرده أيد ، نامتان بإيدار ، بنام يك زن ايران سباسكزارم
محمود بذلی
سلام ازاینکه برای ادبیات و فرهنگ ایرانی زحمت کشیده اید بی نهایت سپاسگزارم دستتان درد نکنه
زری ناظم زاده
دکترمیلانی نازنینم ،سپاسگزارزحمات بی دریغ تان هستم .چه غروب جمعه ایی ساختید برایم بااین نامه ی پرسوزوگداز فروغ جانم...آه که چقدراین زن زیبابود عاشقی هایش ...باید که بیشتربیاموزیم از خلوتش ...زنده باد تمام دست اندرکاران رادیو زمانه
نیک
سرکار خانم میلانی به نظر شما پخش نامه خصوصی افراد بخصوص نامه های عاشقانه بدون کسب مجوز از نویسنده یا وارثان انان اخلاقا صحیح است. اگر چه به نظر من حتی وارثین نیز چنین حقی نباید داشته باشند.
زری ناظم زاده
سلام .من زری هستم . الان خیلی اتفاقی این صفحه برام بازشد. تنها کاری که کردم قیاس خودم بود . سال نود و پنج چه در انبوه و آمیختگی عشق مدهوش بودم و به یقین هرکسی که عشق را نفی میکرد می راندم . بعد از گذشت شش سال چه تغییرات خاکستری پر از بهت و اندوهی را در قلبم زیستم که فکر میکنم عشق جاده نه ،کورراه باریکیست یکطرفه ...جز دمیدن در آتش و دویدن به سمتش هیچ راه دیگری برایت باقی نمیگذارد و زمانی به تو فرصت اندیشیدن میدهد که آتش مورد نظر یا خاکستر شده یا در دامن دیگری گر گرفته و دمیدن های تو آتش زدن جوانی است بود یک حماقت جاهلانه ، البته من هیچگاه هیچ اتفاق ناخوشایندی را به سیاه بافی و دید منفی برگزار نمیکنم تنها می اندیشم کاینات سعی داشت از آن واقعه چه درسی به من بیاموزد . راستش خیلی دلم میخواد چشمان پر از حقایق تاریخی خانم دکتر میلانی این سطور رو مرور کنه و پاسخ سوالم رو مرحمت ...فروغ نازنین پر کشید و ندید که دوست دارانش چطور در پی ردی از خلوتش تا منتهی الیه خصوصی ترین نامه هاش دویدند ،اما جناب شاهی بد اخلاق و بد عنق که در قید حیات هستند چطور از دادن هر دیتیلی از زندگی گذشته ی پر و پیمانش با فروغ همواره طفره رفتند و خودخواهانه اجازه دادند تا محرم و نامحرم(دوست و دشمن) پابرهنه وسط نامه های فروغ برقصند؟! آه بله جناب کارگردان و نویسنده ی عالیقدر خانواده دوست ...همه باید ملتفت باشند که این فروغ بود که دیوانه وار تو را می پرستید . باشد فهمیدیم بزرگوار! اما همگان واقفیم اگر هدف آن مرد ،ذره ای خدمت به ادبیات و تاریخ ادبی ما بود حداقل میبایست کنار نامه های فروغ؛ سطری از نامه ها و یادداشت های خودش را نیز خطاب به فروغ منتشر میکرد ...اما نه کسر شأن آن جناب میشد ....خانم میلانی نازنین کماکان معتقدم کار شما یک خدمت فرهنگی بود اما عصبانیتم از آن مرد پر غرور و کج خلق؛ کش دار و بی پایان است. با مهر و احترام