فرهنگ و درمان
عباس مؤدب − نقش فرهنگ در تعیین کُنِش فرد نسبت به جامعه چیست؟ چرا رواندرمانگر باید توجه ویژهای به فرهنگ داشته باشد؟
این از بختیاری من بوده است که این فرصت را داشتهام که از سال ۲۰۰۰ میلادی تا ۲۰۱۵ همواره کارم در ارتباط با مهاجرین و پناهندگان باشد و از همین رو این امکان را یافتهام که با فرهنگهای مختلف از دریچه چشم افرادی که متعلق به این فرهنگها بودند آشنا شوم. بدون شک این امکانی استثنائی بود که برای من پیش آمد و همین موضوع مرا به سوی مسئلهای سوق داد که هنوز برای من جذابیت دارد و آن نقش فرهنگ در تعیین کُنِش فرد نسبت به جامعه به طور عام و درمان به طور خاص است.
دانش روانشناسی در شکل امروزین آن در غرب، حاصل تلاش روانشناسان بسیاری است که سنگ بنای شکل مدرن آن را زیگموند فروید گذاشت. کاری که فروید انجام داد تعریف موضوع مورد مطالعه روانشناسی بود. فروید فرد را به عنوان اول شخص مفرد موضوع مطالعه روانشناسی قرار داد و این کار سترگی بود. از همین رو شاخههای متفاوتی که در روانشناسی بعد از فروید شکل گرفتند همگی از این اصل حرکت کردند که موضوع مورد مطالعهِ روانشناسی فرد است. در روانشناسی اجتماعی نیز موضوع مورد مطالعه رابطه فرد و جامعه است با مرکزیت فرد. روشهای درمانیای که بر بنیاد چنین نگرشی شکل گرفتهاند، ریشه در فرهنگ غرب و وجود فردیت به عنوان امری بدیهی دارند.
در طی سالهایی که با مراجعینی از کشورهای خاورمیانه، افغانستان، بالکان، اروپای شرقی، آفریقا و جنوب شرقی آسیا کار میکردم، نقش فرهنگهای مختلف را در برخورد با روشهای درمانی غربی به خوبی لمس کردم و همین مرا به سمت این پرسش سوق داد که فرهنگ چه نقشی در درمان پذیری مراجعین دارد. آیا فرهنگ نقش بازدارنده دارد؟
من و منیت
با حرکت از این اصل که موضوعِ روانشناسی فرد است درستترین پرسش این است که فرهنگ مورد نظر چه بهایی به فردیت افراد میدهد. پذیرش فردیت برای افراد در جامعه مشروط به این است که جامعه مورد نظر تا چه حد به آزادی فردی اهمیت میدهد و به آن باور دارد. در اینجا منظور من فرهنگ جامعه است نه مفهوم تنگ فرهنگ مقبول نظام سیاسی حاکم. ساختار سه پارهای که فروید از شخصیت فردی ارائه میدهد، − او (یا ضمیر)، من، فَرامن (Id. Ego, Superego) فرد را در برابر خودش مسئول میکند و این چالشهای درونی فرد است که در زندگی او تعیین کننده است.
مترادف واژه اِگو (ego) در فارسی "من" است. آنچه مهم است درک ما از این مترادف است. در واژه اِگو به مفهوم فرویدی آن، این مسئله نهفته است که فرد بر "مَنیَت" خود واقف است. "من" درمفهوم فرویدی آن تنها ضمیر اول شخص مفرد نیست، بلکه فاعل بر آورده کردن نیازهای فرد است. آگاهی فرد بر مَنیَت خود در فرهنگ غربی در روند تاریخی خود شکل گرفته است تا به تدریج به آگاهی فرد بر فردیت خود در جامعه مدرن رسیده است. آگاهی فرد بر فردیتِ خود حفاظ محکمی است در برابر برقراری استبداد که عبور از این حفاظ و خنثی کردن آن و یا مسخ آن میتواند برای جامعه خطر ناک باشد. به یاد داشته باشیم که فاشیستها دقیقا با مسخ "من" و ذوب آن در "ما"ی ایدئولوژی موفق شدند که فرد را به موجودی فرمانبردار که از دستورات کورکورانه اطاعت میکرد، میلیونها انسان را تبدیل به آدم کشهای سنگدلی کنند که برای ایمانشان از جان و دل مایه گذاشته از هیچ جنایتی کوتاهی نمیکردند. آنها در روز با دقت کامل در انجام وظیفه ملی خود آدمها را در کوره میسوزاندند و شبهنگام همسری مهربان و پدری دلسوز بودند که خسته از کار روزانه با نوشیدن یک گیلاس شراب ناب به رختخواب میرفتند، بدون داشتن عذاب وجدان، زیرا لابد فکر میکردند آن که آدمها را در کوره میگذارَد "من" نیست بلکه "ما" است. چنین کسی با تبدیل "من" به "ما" به راحتی از خود رفع مسئولیت میکند و در چنین شرایطی با فرافکنی تحت نام انجام وظیفه خود را در برابر آنچه انجام داده است مسئول نمیداند.
تفاوت درک از "من" بودن
در کار با مراجعینی که در فرهنگی متفاوت از فرهنگ غربی پرورش یافته بودند، اولین چیزی که نظرم را جلب کرد تفاوت درک فرد از "من بودنِ" خود نسبت به یک فرد اروپایی بود. در بین عربزبانها که از کشورهای مختلف خاور میانه بودند، فرد هویت فردی خود را نه در فردیت خود، که در وابستگی خانوادگی، قبیلهای، مذهبی و یا گروهی تعریف میکرد. وقتی از یک اروپایی میپرسم که مشکل چیست، معمولا اینگونه شروع میکند که " من فکر میکنم که..." در حالی که در پاسخ همین پرسش از یک عرب زبان از خاورمیانه خیلی زود مشکل فردی خود را به یک گروه ربط میدهد، برای مثال میگوید " ما شیعه ها، ما آوارگان فلسطینی، ما اهل بصره و...."، و همین تبدیل "من" به "ما" راه را برای ادامه به کار گرفتن روش درمانی که بر مبنای فردیت شکل گرفته است مسدود میکند.
در جریان کار به بسیاری از افغانها برخوردم که وابستگی قومی خود را بخش جداییناپذیر هویت خود میدانند و فردیتِ فرد به طور کلی در این وابستگی قومی محو میشود و "من" تبدیل میشود به ما "هزارهها، تاجیکها، پشتونها و..". فرد به عنوان ضمیر اول شخص مفرد وجود دارد ولی به عنوان "من" که فردی مستقل از جمع باشد و جهان بیرون را در یک فر آیند خرد ورزانه در ذهن خود بازتاب دهد، در این اول شخص مفرد غایب است. او ناظر بر زندگی است نه فاعل آن.
در جستوجوی رویکرد مناسب
نارسایی کاربرد روشهای درمانی که در غرب به کار گرفته میشود مشکلی بود که دیگر روانشناسانی که با مهاجرین و پناهندگان کار میکردند مورد توجه قرار داده بودند و به همین دلیل در سمینارهای مختلف این مسئله همواره مطرح میشد و راه حلهای آزموده شده مورد بررسی قرار میگرفت. هسته مرکزی مشکل این بود که روشهای مختلف درمانی مثل روش شناخت و معرفت (Cognitive behavioral therapy − CBT) که بر مبنای توانایی یادگیری هر فرد قرار دارد و یا روش مبتنی بر روانشناسی اگزیستانسیال (Existential psychotherapy) نیز هر دو برای مخاطبی مناسب است که به فردیت خود آگاه باشد. در این میان روش روایت درمانی (Narrative Therapy) برای جامعه هایی که فرهنگ شفاهی و روایتگر، در ترکیبی از بداهه گویی و گزینش گویی روش غالب ارتباط اجتماعی است، نتیجههای بهتری ارائه داده بود ولی هم چنان کافی نبود.
برای راهیابی به اصل مسئله نیاز به نگرشی دیگر از تکوین ذهن انسان و رشد فردی در جامعه بود. این نیاز راه را در حرکت نخست به سمت لئو ویگوتسکی (Lev Semonovitj Vygotskij 1896-1934) کشاند که فرد را در رابطهای دیالکتیکی با فرهنگی که در آن رشد کرده است قرار میدهد و انسان را موجودی تاریخی- فرهنگی میبیند، اما ویگوتسکی تئوریسینی بود که متاسفانه در سنین جوانی در اثر بیماری سل درگذشت و فرصت پیدا نکرد تا کار برد نظریه خود را در درمان به کار بگیرد و پس از مرگ نیز شامل پاکسازیهای استالین شد و به فراموشی سپرده شد. اما ویگوتسکی راه را برای روانشناس دیگری گشود که کمتر شناخته شده است.
رویکرد برونفن برنر
یوری برونفن برنر (Urie Bronfenbrenner 1917 –2005) که خانوادهاش از مهاجرین روس در آمریکا بودند، پژوهشهای خود را با الهام از تئوری ویگوتسکی بنیان گذاشت و تلاش خود را برای ترسیمی جامع از رشد فرد و شکل گیری فرد در ارتباطی چند جانبه با محیط اطرافش قرار داد و با طرح تئوری زیست محیطی (ecological systems theory) نقش موثری در درک بهتر روابط اجتماعی و سیستمی که کودک در آن رشد میکند، به همراه بر رسی نقش روابط متقابلِ بینِ انسانی در این سیستم ایفا کرد.
شاید استفاده از اقیانوس همچون تمثیلی برای سیستمی که برونفن برنر تشریح میکند ما را در درک تئوری او کمک کند. تولد یک ماهی را در اقیانوس در نظر میگیریم که با ساختار بیولوژیکی مناسب برای زندگی در آب به دنیا میاید، هرچند محل زندگی او محدود به بخش بسیار کوچکی از اقیانوس است ولی محیط زندگی او در واقع اقیانوس است و هر تغییری در ساختار زیست محیطی اقیانوس به ناچار بر زندگی ماهی تاثیر میگذارد. بدون شک کودکی که امروز در ایالات متحده آمریکا به دنیا میآید هیچ شناختی از سیستم اجتماعیای که در آن به دنیا آمده است ندارد. برای نوزادی که تازه چشم بر این جهان گشوده است مهمترین مسئله یافتن آغوش گرم مادر است. در سیستم زیست محیطی که برونفنبرنر شرح میدهد کودک توسط خانواده احاطه شده است؛ نزدیکترین افراد به او والدین و خواهران و برادرانش هستند. کودک در این هسته در ارتباط مستقیم با خویشاوندان، دوستان خانوادگی، همسایه ها، کودکستان و مدرسه است. محیطهای دیگری وجود دارند که کودک ارتباط مستقیمی با انها ندارد ولی در زندگی کودک و چگونگی رشد او در آینده نقش مهمی دارند، برای مثال محیط کار والدین و شغل آنها. آخرین محیط، سیستم اجتماعی و سیاسی جامعه است. این سیستم زیستمحیطی متشکل از لایههای جدا از یکدیگر نیستند، بلکه در رابطهای پویا با یکدیگر هستند و در مجموع یک سیستم در هم تنیده را تشکیل میدهند، همان طور که اقیانوس محیط زیست ماهی است. نکته دیگری که برونفن برنر بر روی آن تاکید میکند، این است که انسان نوعی از انواع است. انسان همچون دیگر انواع جانوران موجودی بیولوژیک است که نیازهای مشابهی با دیگر جانوران از نظر بیولوژیک دارد.
نگاه زیستمحیطی به پیروی از برونفن برنر
قرار دادن فرد در سیستم زیستمحیطی ما را یاری میدهد که به هسته مرکزی مشکل مهاجرت نگاه کنیم. فردی که در سنین جوانی و یا میانسالی مهاجرت میکند، سیستم زیست محیطی را که میشناسد و در آن رشد کرده است و به آن خو گرفته است، ترک میکند و به محیط جدیدی وارد میشود که در آن چه بسا همه چیز جدید است. یافتن مکانی در سیستم جدید بستگی به این دارد که فرد که چه تواناییهایی در سیستم آشنای خود آموخته باشد که بتواند با استفاده از آنها در سیستم جدید به زندگی ادامه دهد. برای دختر جوانی که از روستایی در اطراف قونیه به خاطر ازدواج با پسر خالهاش که در دانمارک زندگی میکند، ساکن دانمارک میشود، ورود به سیستم جدید بیشتر شبیه به مسافرت به سیاره دیگری است. رابطه فرد مهاجر با محیط زیست جدید چگونه خواهد بود و "من" چه نقشی در فرآیند شکل گیری این رابطه خواهد داشت؟ درکی که فرد مهاجر از خود به عنوان فرد دارد، درکی است که در سیستمی که در آن رشد کرده است در طی سالهای زندگیاش شکل گرفته است. او در آن سیستم آموخته است که به عنوان فرد چه جایگاهی دارد، چه حقوقی دارد و چه وظایفی بر عهده اوست. "من" محدودیتها و مرزهای آن سیستم را برای رشد خود خوب میسشناسد و خود را با واقعیت آن وفق میدهد. مشکلی که برای "من" به وجود میآید عدم شناخت سیستم جدید است، مرزها را تشخیص نمیدهد، امکانات را نمیشناسد، محدودیتها را درک نمیکند و همین او را سرگردان میکند. برای ادامه بقاء به دیگران تکیه میکند و تلاش میکند که به بقاء خود ادامه دهد.
مسئله زمانی پیچیده میشود که تعریفی که سیستم جدید از "من" دارد با تعریف سیستم قبلی کاملا متفاوت و در مواردی متضاد باشد. کودکی که امروز در جامعه پسامدرن اروپایی متولد میشود، مسئولیت تربیت او وظیفه خانواده است، ولی قانون وظایف مشخصی را برای والدین در رابطه با کودک تعریف کرده است، برای مثال خانواده نمیتواند از مدرسه رفتن فرزندان خود جلوگیری کند و فرستادن فرزندان در دوره دبستان طبق قانون اجباری است. از طرفی قانون برای حمایت از کودکان نیز قوانین ویژهای دارد، برای مثال تنبیه بدنی کودکان ممنوع است. این بدان معنی است که والدین به ناچار باید در چهارچوب قوانین کودکان خود را تربیت کنند. سیستم قانونگذاری سیاست آموزش و پرورش را با این هدف سازماندهی کرده است که نسلی را تربیت کند که چرخه تولید و اداره امور جامعه را در دست بگیرد و برای این منظور تربیت فرد با پذیرش مسئولیت فردی را هدف نهایی آموزش قرار داده است. خانواده واسطهای است که باید فرزندان خود را فن پرواز بیاموزد تا زمانی که آماده پرواز شدند آشیانه را ترک کنند. هدف، تربیت فردی است که وقتی میگوید "من" بداند که این "من" یعنی خرد ورزیِ "من" و مسئولیتِ "من". این "من" هویت خود را با آنچه که میتواند و آنچه که فکر میکند و آزادانه انتخاب میکند، تعریف میکند.
حال اگر شما در جامعهای با ساختار پسا فئودالی متولد شوید، که بقایای فرهنگ فئودالی هم چنان در روابط اجتماعی ریشههای خود را حفظ کرده اند، آنگونه تربیت میشوید که حافظ شرف و آبروی خانواده باشید، و "من" در چنین سیستمی اول شخصی است که هویتش را با پیوندهای خانودگی تعریف میکند. این "من" خرد ورز نیست بلکه دنباله رو است. او خود فکر نمیکند، انتخاب نمیکند بلکه آنچه را که مقرر است انجام میدهد. مهاجرت این "من" به سیستمی که از او انتظار خرد ورزی دارد، او را فلج میکند. سر در گم میشود، به ویژه زمانی که به او میگویند انتخاب با خود اوست و او حق دارد که انتخاب کند. همین جمله که "انتخاب با خود توست" برای مهاجر ما جملهای است مرموز و ناشناخته، او کلید ورود به این دنیای ناشناخته را ندارد، برای انتخاب باید فکر کرد، باید بداند که چه نیازی دارد و چه میخواهد و این خواستن و انتخاب کردن دنیای ناشناختهای است برای او. در سیستمی که او تربیت شده است همه چیز از پیش تعیین شده است و کسی از او هرگز نپرسیده است که او چه میخواهد و به همین دلیل او نیازی نداشته است که فکر کند که چه میخواهد. او میدانسته است که به عنوان دختر حد اکثر باید بتواند بخواند و بنویسد، آشپزی بلد باشد و بتواند کارهای خانه را انجام دهد. تا زمانی که او را به خانه شوهر بفرستند و در آنجا او باید همانند مادرش و دیگر زنان بچههای بسیاری به دنیا بیاورد تا در آینده آنها از مادرشان نگهداری کنند. کار کردن در بیرون از خانه و در آمد خود را داشتن، عضو اتحادیه شدن، اطلاع داشتن از حقوق خود در زمان بارداری و تامین اجتماعی و.... هرگز دغدغههای او نبوده است. او انتظار دارد که شوهرش همه کارهای بیرون از خانه را انجام دهد، ولی با گسترش خانواده و آمدن بچهها نمیتوان خود را در حاشیه سیستم حفظ کرد و به ناچار باید با مدرسه در تماس بود در مواقع زایمان و بیماری با سیستم بهداشتی و درمان رو در رو شد و این ماجرا پایانی ندارد.
حاشیهنشینی
در برابر انتظاری که سیستم جدید از فرد دارد، مهاجر خود را در برابر چالشی بزرگ میبیند که نیاز به تغییری بنیادی از شناخت خود و توانائیهای خود را دارد. او باید خود را باز تعریف کند و "من" را از ناظر به فاعل تبدیل کند و این کار سترگی است و در توان هر کسی نیست. برای گریز از این چالش فرد چارههای دیگری میجوید که میتوان شکل گرفتن مناطق حاشیه نشینی از افراد با تعلق خاطر مذهبی، ملی و زبانی مشترک را تلاشی برای ایجاد یک "سیستم زیست محیطی" شبیه آنچه که میشناسند دانست که در واقع گریز از چالشهایی است که سیستم جدید در برابرفرد قرار داده است. حاشیه نشینی بر این مبنا بازتاب وحشت از محیط جدید است و است برای یافتن مکانی امن تا "من" بتواند در آرامش آنچنان که عادت کرده است به موجودیت خود ادامه دهد.
محبوس کردن داوطلبانه خود در هستهای مصنوعی این خطر را دارد که به تدریج با محیط اطراف رابطهای با فاصله و چه بسا خصومت آمیز بر قرار شود. اگر به مثال اقیانوس بازگردیم حاشیه نشینی مثل این میماند که گروهی از ماهیها در اقیانوس برای زندگی امن برای خود آکواریوم بسازند، با این تفاوت که جدارهای آکواریوم مشبک است و از آب اقیانوس تغذیه میکند و آنها هر روز ناچارند که برای تهیه غذا از آکواریوم خود بیرون بیایند. (برای مثال میتوان فرقههای مذهبی که در آمریکا خود را از جامعه جدا کردهاند نام برد. آمیشها نمونه صلح طلب این چنین راه حلی هستند.) با گزینش چنین راه حلی، امکان تغییر و رشد "من" در جهت بازسازی خود برای تبدیل شدن از ناظر به فاعل و انتخاب شخصی به جای دنباله روی از مقررات از پیش تعیین شده مسدود میشود و "من" با همزادپنداری خود با دیگر ساکنان حاشیه نشینی به "ما" تبدیل میشود.
مشکل اینجاست که "من" با حل شدن در "ما" به آرامش نمیرسد، چون "ما" یک جمع همگون و فارغ از تضادهای درونی نیست. این "ما" در تخاصم و درگیری مداوم با محیط میزبان خود است که به طور دائم در "ما" تشنج ایجاد میکند و این تشنج آرامش "من" را در هم میریزد. فرد که برای یافتن آرامش و رهایی از چالشهای موجود در محیط جدید به "ما" پناه برده بود در مییابد که کنج عافیتی وجود ندارد و همین امر او را دچار مشکلات مختلف روحی میکند. فرد دچار سرگردانی میشود، چرا که "من" احساس امنیت نمیکند؛ از اینجا رانده و از آنجا مانده است. او همچون روحی سرگردان در جستجوی گوشهای امن برای آسایش، پیوند خود را با واقعیت از دست میدهد و در آرزوهای ذهنی غرقه میشود. این روح سرگردان ممکن است دچار افسردگی شدید شود و یا اینکه به خود صدمه بزند تا مورد تیمار دیگران قرار گیرد، اما امکان دیگری نیز هست و آن اینکه خشمگین شود و دیگران را مورد تعرض قرار دهد و یا در بدترین حالت آسایش خود را در نابودی همه چیز بیابد.
شرح تجربهای از گرینلند
در نوامبر ۲۰۱۵ وارد گرینلند شدم تا به عنوان روانشناس در محل مأموریتم جوانان گرینلندی را یاری دهم که به خاطر بحرانهای شخصی از ادامه تحصیل منصرف نشوند. یکی از انگیزه هایی که کار در گرینلند را پذیرفتم، تجربه کار کردن در فرهنگی بود که کاملا با فرهنگهایی که میشناختم متفاوت باشد و از طرفی در درون همان فرهنگ با مردم در تماس باشم.
گرینلند از نظر حقوقی تحت پوشش کشور پادشاهی دانمارک است. در سال ۱۹۷۹ گرینلند شورای امور داخلی خود را برقرار کرد و در سال ۱۹۸۵ دارای پرچم خود شد. از سال ۲۰۰۹ شورای خود مختار گرینلند کشور را اداره میکند. نظام قضایی و پلیس تحت کنترل دانمارک است، اما گرینلند در بقیه امور خود مختار است.
در یک نگاه گذرا به تاریخ گرینلند نکتهای که جلب نظر میکند این است که دخالت کشورهای دیگر، روند طبیعی تکامل تاریخی در این سرزمین را تغییر داده است. نخست مسیحیت در قرن هجده برای نجات فرزندان گمراه خداوند به گرینلند آمد و پس از سیصد سال تلاش شبانه روزی موفق شد آخرین ناخدا باور را غسل تعمید دهد و وظیفه الهی خود را به اتمام برساند. تغییر جامعه گرینلند به یک جامعه مدرن بعد از جنگ جهانی دوم سرعت گرفت که آن هم به خاطر جنگ سرد و موقعیت استراتژیک گرینلند بود.
نکتهای که در این مدرنیزاسیون سریع قابل توجه است این است که ساکنین گرینلند ناظر این تحولات بودند و خود نقشی در این روند نداشتند. نتیجه منطقی چنین رشد سریعی این بود که ساکنین گرینلند نتوانستند درک کنند چه اتفاقی افتاده است و هنوز هم برای همگان این مسئله حل نشده است. مردمانی که با ماهیگیری و شکار زندگی را میگذراندند، از دهکده هایشان به سمت شهرهای جدید کوچ داده شدند تا به سرعت متمدن شوند. قابله این مدرنیسم دانمارک بود که تصور میکرد که با کوچ اجباری هزاران انسان به شهرهای در حال گسترش، فرزندی شهرنشین و مدرن متولد خواهد شد که با زندگی در آپارتمان و داشتن دستشویی و حمام مدرن از زندگی لذت خواهد برد. اما خیلی زود متوجه شدند که نوزادی که قرار است متولد شود در رَحِم جدید اشتباهی قرار گرفته، بند ناف تمدن دورگردن جنین پیچیده است و تنفس جنین با دشواری روبرو شده است. به ناچار تولد نوزاد پیش از موعد به کمک سزارین انجام شد و نوزاد به خاطر کم بود اکسیژن در دوران جنینی ناقص به دنیا آمد. فرزندی به دنیا آمد که لکنت زبان دارد و دو زبانه است. به زبان قابلهاش میگوید "من" ولی او با این "من" بیگانه است. با زبان عاریهای خود مفاهیم تجریدی را به کار میبرد و به شکلی عاریتی با این زبان تقلید خردورزی میکند و همزمان با سکوت پرمعنی و حالت چهره واژههای ناگفته را به شنونده تفهیم میکند. آنجا که واژهها قابل استفاده نیستند، ارتباط بدون کلام هزار بار گویاتر است. نخست کلیسا با صدور مبلغین خود اقدام به صدور اندیشههای مسیحیت به گرینلند کرد، مفاهیم تجریدی چون گناه، رستگاری و غیره وارد دایره واژگان ساکنین سرزمینی شد که شرایط زیست محیطی، انسان را به عملگرایی مجبور میکرد و نیاز ویژهای برای اندیشیدن به اینکه چرا نهنگ و یا خرس قطبی خلق شدهاند در این شرایط وجود نداشت. برای شکارچی اسکیمو بقاء، در محیطی بی رحم مهمترین وظیفهای بود که در برابر خود داشت. برای او آغاز و انجام این جهان دغدغه روزانه نبود، ولی اینکه چگونه نهنگ را شکار کند و آن را به محل سکونت خود برساند، مشکلی بود که باید هر روز با آن دست و پنجه نرم کند. اخلاقیات مسیحیت برای او کالایی بیگانه بود و نیازی به آن نداشت.
اسکیمو: اگرمن در مورد خدا و دین ندانم آیا باز هم محاکمه خواهم شد و به جهنم خواهم رفت؟
کشیش: نه
اسکیمو : پس چرا اصرار داری اینها را به من بگویی؟ (Annie Dillard 1945)
کودکی که با لکنت زبان بزرگ شده بود وقتی به سن جوانی رسید دریافت که وقتی به زبان مادری خود سخن میگوید لکنت زبان ندارد و جهان را به مراتب با زبان مادری واقعی تر میبیند. در چنین شرایطی بود که در سالهای هفتاد میلادی نوزادی که به سن جوانی رسیده بود با بازگشت به خود، خواهان جدایی از دانمارک شد تا خود را بازیابد و "من" را آنچنان که خود درک میکند تعریف کند.
"منِ" گرینلندی امروز منِ دوپارهای است که پاره اول آن تلاش میکند تا زندگی روزانه خود را با واقعیت موجود همراه کند وپاره دیگر در اشتیاق آزادی در طبیعت از درون میسوزد. یکی خود را آن چنان که شرایط تحمیلی از او میطلبد به نمایش میگذارد و دیگری میخواهد آن باشد که هست.
روح شکارچی گرینلندی که همواره زندگی را با مهر و کینِ طبیعت هم آهنگ کرده است، خود را در ساختاری که مهندسان جامعه مدرن به او تحمیل کردهاند اسیر میبیند ، اما از طرف دیگر نمیتواند از مواهبی که فن آوری مدرن در اختیارش میگذارد چشم پوشی کند. امروز لباسهای اسکیموها با آخرین مارکهای کانادایی و اروپایی تعویض شده است، قایقهای مدرن و پیشرفته جای قایقهای سنتی را گرفته است و ظاهر جوانان گرینلندی تفاوتی با جوانان در کشورهای اروپایی ندارد، ولی در درون همچنان پدر بزرگ اسکیمو آنها را به خود میخواند.
تحمیل ساختاری مدرن به مردم این سرزمین بی آنکه آنها را در این تصمیم گیری شرکت دهند، نتایج اجتماعی ناگواری به بار آورده است که رنج دو پاره بودن "من" یکی از نتایج دردناک آن است. سیر تحول ذهن گرینلندی سندی است زنده از نتایج تلاش برای پرورش "من" در یک رَحِم مصنوعی. شکل گیری "من" نه یک امر بیولوژیکی، که روندی تاریخی- فرهنگی است که از درون تحولات اجتماعی زاده میشود. زاده شدن "من" در اروپا نه در یک رحم مصنوعی که در بطن مادر واقعی خود شکل گرفت. کلیسا با برقراری فریضه اعتراف، فرد را به بازتاب اعمال خود از زبان اول شخص مفرد − من − در نزد گماشتگانِ موسسه الهیات که واسطه بین مومنان و عرش الهی بودند موظف کرد. هر چند شخص معترف با استفاده از ضمیر اول شخص به گناهان خود اعتراف میکرد ولی این اعتراف بیش از آنکه تائید وجود شخص باشد، انکار وجودش بود، چرا که او باید به گناهکار بودن خود اعتراف میکرد و فردیت خود را در برابر دستگاه عظیم کلیسا، به موجودی حقیر و آلوده به گناه تنزل میداد. باید زمان میگذشت و رنسانس هوای تازهای میدمید تا شکسپیر فرد را بر روی صحنه ببرد تا به جای اعتراف بر گناهکار بودن، با قدی برافراشته خطاب به تماشاچیان تولد "من" را اعلام کند. بر صحنه تماشاخانه رنسانس، هملت با طرح پرسشهای بنیادی زندگی را به چالش کشید، کوردلیا خود را از ارث محروم کرد، چرا که نخواست همرنگ خواهران خود شود، سرنوشت مکبث را نه خدایان که انسانهای زمینی رقم زدند و رومئو و ژولیت زندگی خود را در راه عشق از دست دادند تا عشق را از مسئلهای قبیلهای به انتخابی فردی تبدیل کنند. دکارت بر سکوی خطابه رفت و نهیب زد که "من فکر میکنم پس هستم".
در چنین پس زمینه تاریخی بود که فروید فرد را به موضوع روانشناسی غسل تعمید داد و فرد اروپایی متولد شد و این نوزاد به تدریج رشد کرد، در عصر جدید به بلوغ رسید و دچار وحشت شد، وحشت از مسئولیت و تنهایی و برای نجات خویش در باتلاق فاشیسم به "ما" تبدیل شد. دریایی از خون جاری شد تا "من" را از سرطان فاشیسم نجات دادند. با نهادینه شدن اندیشه مدرن "من" به حقوق فردی خود دست یافت و فردیت و آزادی فردی تحت حمایت قانون قرار گرفت تا من آزادانه فکر کنم تا بدانم که هستم.
انسان گرینلندی تاریخ دیگری را رقم زده است. او همواره در همراهی با طبیعت، بودن خود را تعریف کرده است، شاید اگر دکارت در گرینلند زندگی میکرد میگفت: "من شکار میکنم، پس هستم."
کلام پایانی
سورن کیئرکهگورد (Søren Kirkegaard 1813-1855)، فیلسوف دانمارکی، گفته است:
"اگر واقعا بخواهیم در یاری کردن انسانی برای رساندن او به نقطه معینی موفق شویم، باید قبل از هرچیز به این مسئله دقت کنیم که او در چه نقطهای ایستاده است و از همان جایی که او قرار دارد شروع کنیم. این رازی است که در هنر یاری رساندن نهفته است. آن کس که این را نداند و فکر کند میتواند دیگران را یاری دهد خود دچار گمراهی است. در واقع برای اینکه بتوان دیگری را یاری داد، من باید بیشتر از او بفهمم، اما قبل از هر چیز باید آنچه را که او درک میکند درک کنم. اگر این کار را نکنم، اینکه من بیشتر از او میفهمم، به هیچ وجه کمکی به او نمیکند. با این حال اگر بخواهم از موضع اینکه بیشتر میفهمم عمل کنم، پس به این خاطر است که من خودپسند یا مغرورم؛ ودر واقع من به جای اینکه او را یاری دهم به دنبال ستوده شدن از جانب او هستم، در حالی که هر کمک حقیقی با تواضع آغاز میشود. یاری دهنده باید در قدم نخست به تواضع برسد، او میخواهد یاری دهد و این را باید درک کند که یاری دادن به معنی سلطهگر شدن نیست، بلکه به معنی خدمت کردن است، یاری دادن سلطهگری بیمارگونه نیست، بلکه شکیبایی محض است، یاری دادن یعنی آمادگی برای پذیرش اشتباه و اعتراف به ناتوانی در درک اینکه دیگری چه درکی دارد."
این سخن کیئرکهگورد را چندین سال پیش بر روی تابلوی دفتر کار یک مشاور اجتماعی دیدم. نظرم را جلب کرد و در هر تجربهای مدام به یادش میافتم.
آری، به عنوان درمانگر باید قبل از هر چیز دریافت که فرد در کجا ایستاده است و به کجا باید برود. با به کار بستن این اصل ناچاریم که قبل از هر چیز بدانیم که فرد چه مسیری را طی کرده است تا به نقطهای که امروز ایستاده رسیده است. باید بکاویم در فرهنگی که او رشد کرده است، آزادی فرد چه جایگاهی دارد و آزادی برای او از چه قدری برخوردار است و آزاد بودن برای او چه اهمیتی دارد. بزرگترین اشتباهی که به عنوان در مانگر ممکن است انجام دهیم، این است که آرزوهای شخصی خود را جایگزین آرزو و نیازهای شخص تحت درمان کنیم و تلاش کنیم که آنها را به او تحمیل کنیم.
نظرها
کامیار
خیلی گفتار خوبی بود با سپاس