تأملی در مفهوم جستوجو
در نگاه اول شباهتی بین «جلو قانون» کافکا و منطق الطیر عطار نیشابوری وجود ندارد. از نظر زمانی نیز، کافکا از عطار و از زمانه عطار به حدی دور است که انتظار شباهتهای زیادی نمیرود. با این وجود نباید فراموش کنیم که هر دو داستان بر پایه و محور «جستوجو» شکل میگیرند.
دستکم در نگاه اول هیچ شباهت چشمگیری بین «جلو قانون» کافکا و منطق الطیر عطار نیشابوری وجود ندارد. از نظر زمانی نیز، کافکا از عطار و از زمانه عطار به حدی دور است که انتظار شباهتهای زیادی نمیرود. با این وجود نباید فراموش کنیم که هر دو داستان، هر کدام به شکلی، بر پایه و محور «جستوجو» شکل میگیرند. و وقتی جستوجوی فرسایشی و بیپایان سیمرغ در منطقالطیر را با جستوجوی رستگاری در رمانهای کافکا مقایسه میکنیم ـ صرف نظر از شباهتها و تفاوتهای آشکار این آثار ـ در مضمونی کلی به شباهتها و تفاوتهای انسان اسلامی شرقی از یک طرف و انسان غربی از طرف دیگر میرسیم. در رمان «قصر» آقای ک. دنبال قصر میگردد و نمییابد. در «محاکمه» نیز یوزف ک. در جستوجو رهایی از محاکمهای است که او مسببش نیست و از جریان آن نیز کاملاً بیخبر است. عصارهی هر دو این داستانها را بهگونهای در داستان تمثیلی «جلو قانون» میبینیم. این داستان بخش بسیار کوتاهی از رمان «محاکمه» است که کافکا آن را در سال ۱۹۱۵ مستقلاً به چاپ سپرده بود. صادق هدایت نیز آن را از فرانسوی به فارسی برگردانده است:
جلو قانون به ترجمهی صادق هدایت
جلو قانون، پاسبانی دم در قدبرافراشته بود. یکمردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود؛ ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمیتواند بگذارد که او داخل شود. آنمرد بهفکر فرورفت و پرسید: آیا ممکن است که بعد داخل شود. پاسبان گفت: «ممکن است؛ اما نه حالا.» پاسبان از جلو در که همیشه چهارطاق باز بود رد شد، و آن مرد خم شد تا درون آنجا را ببیند. پاسبان ملتفت شد، خندید و گفت: «اگر باوجود دفاع من اینجا آنقدر تو را جلب کرده سعی کن که بگذری؛ اما بهخاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرین پاسبان نیستم. جلو هر اتاقی پاسبانان تواناتر از من وجود دارند، حتی من نمیتوانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.» مرد دهاتی منتظر چنین اشکالاتی نبود؛ آیا قانون نباید برای همه و بهطور همیشه در دسترس باشد، اما حالا که از نزدیک نگاه کرد و پاسبان را در لبادهی پشمی با دماغ تُک تیز و ریش تاتاری دراز و لاغر و سیاه دید، ترجیح داد که انتظار بکشد تا به او اجازهی دخول بدهند. پاسبان به او یک عسلی داد و او را کمی دورتر از در نشانید. آن مرد آنجا روزها و سالها نشست. اقدامات زیادی برای اینکه او را در داخل بپذیرند نمود و پاسبان را با التماس و درخواستهایش خسته کرد. گاهی پاسبان از آن مرد پرسشهای مختصری مینمود. راجع به مرز و بوم او و بسیاری از مطالب دیگر از او سؤالاتی کرد؛ ولی این سؤالات از روی بیاعتنایی و به طرز پرسشهای اعیان درجه اول از زیردستان خودشان بود و بالاخره تکرار میکرد که هنوز نمیتواند بگذارد که او رد بشود. آن مرد که به تمام لوازم مسافرت آراسته بود، به همهی وسایل به هر قیمتی که بود، متشبث شد برای اینکه پاسبان را از راه درببرد. درست است که او هم همه را قبول کرد؛ ولی میافزود: «من فقط میپذیرم برای اینکه مطمئن باشی چیزی را فراموش نکردهای.»
سالهای متوالی آن مرد پیوسته به پاسبان نگاه میکرد. پاسبانهای دیگر را فراموش کرد. پاسبان اولی بهنظر او یگانه مانع میآمد. سالهای اول به صدای بلند و بیپروا به طالع شوم خود نفرین فرستاد. بعد که پیرتر شد، اکتفا میکرد که بین دندانهایش غرغر بکند. بالاخره در حالت بچگی افتاد و چون سالها بود که پاسبان را مطالعه میکرد تا ککهای لباس پشمی او را هم میشناخت، از ککها تقاضا میکرد که کمکش بکند و کجخلقی پاسبان را تغییر بدهند. بالاخره چشمش ضعیف شد، بهطوریکه درحقیقت نمیدانست که اطراف او تاریکتر شده است و یا چشمهایش او را فریب میدهند؛ ولی حالا در تاریکی شعلهی باشکوهی را تشخیص میداد که همیشه از در قانون زبانه میکشید. اکنون از عمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایشهای اینهمه سالها که در سرش جمع شده بود، به یک پرسش منتهی میشد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد؛ زیرا با تن خشکیدهاش دیگر نمیتوانست از جا بلند بشود. پاسبانِ درِ قانون ناگزیر خیلی خم شد چون اختلاف قد کاملاً به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود. از پاسبان پرسید: «اگر هرکسی خواهان قانون است، چهطور در طی اینهمه سالها کس دیگری بهجز من تقاضای ورود نکرده است؟» پاسبان در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است برای اینکه پردة صماخ بیحس او را بهتر متاثر کند، درگوش او نعره کشید: «از اینجا هیچکس بهجز تو نمیتوانست داخل شود، چون این در ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من میروم و در را میبندم.»
تا چیزی گم نشده باشد کسی به جستوجو برنمیآید
بهراستی چه شده است که در این مدت طولانی هیچکس به سراغ قانون نیامده است؟ آیا دیگران، بسیار پیشتر از مرد روستایی، و هر کدام از دری ویژه، وارد قانون شدهاند؟ آیا اگر مرد روستایی در جستوجوی قانون نبود، او نیز مثل دیگران به آن میرسید؟
میبینیم که این در تنها برای اوست، برای او که جستوجو میکند. و این در بسته است. اگر او از همان ابتدا در جستوجوی قانون نبود، شاید او نیز، مثل دیگران به قانون میرسید و دیگر لازم نبود عمری را در انتظار گشودن یک در تلف کند.
این در از دو نظر تحریک آمیز است: از طرفی امکان ورود را نشان میدهد و جوینده را حتی به وارد شدن دعوت و ترغیب میکند. از طرف دیگر بسته است و نگهبانی و نگهبانانی دارد و امکان وارد شدن نیست.
دیگران، غیرجستوجوگرها، هیچ دری، نه باز و نه بسته نمیبینند. و با این وجود گویا وارد قانون شدهاند، بیآنکه به ورود به قانون، و یا به خود قانون اندیشیده باشند. حتی شاید بتوان گفت که قانون در تک تک آنها زیست میکند، مثل خونی که در رگانشان جاری است بیآنکه به آن بیندیشند. و از این نظر البته بود و نبود آنها در قانون، یا زیست قانون در درون تک تک آنها، مشکلی را حل نمیکند، و نیز هیچ مشکلی هم، لااقل برای خود آنها، بهوجود نمیآورد.
طبیعی است که تا چیزی گم نشده باشد کسی به جستوجو برنمی آید. عین همین را عطار نیز میگوید:
تو نکردی هیچ گم، چیزی مجوی هر چه گویی نیست آن، چیزی مگوی (ص۸۲)
سئوال این است که در منطقالطیر عطار اگر چیزی گم نشده است پرندگان بهدنبال چه میگردند.
رسیدن در معنای نرسیدن
پرندگان عطار بعد از جستوجوی فراوان و تلفات بیشمار، سرانجام، فقط به خودشناسی میرسند و نه به هیچ چیز دیگری. آنها میبینند که سی مرغ خود آنانند. رسیدن آنها به عبارتی، همان نرسیدن است.
همان سوختن، مثل پروانه در شمع:
کی شود پروانه از آتش نفور؟ زان که او را هست در آتش حضور
گرچه ما را دست ندهد وصل یار سوختن ما را دهد دست، اینت کار! (ص ۲۵۶)
کافی است که منطق الطیر را، که یکی از آثار بزرگ ادبی جهان و نیز یکی از برجستهترین آثار عرفانی است، تا آخر بخوانیم و آنگاه مویههای عطار را در دوران سالخوردگیاش بشنویم. انگار که تمام عمر در پیشگاه در بستهای انتظار کشیده باشد و این در را کسی برایش نگشوده باشد:
از وجود خود نکردم هیچ سود کانچه کردم و آنچه گفتم هیچ بود
ای دریغا نیست از کس یاریام عمر ضایع گشت در بیکاری ام
چون توانستم ندانستم، چه سود چون بدانستم، توانستم نبود (ص۲۷۳)
و این گله و شکایت را عطار، حتی گاهی پیش از آغاز سفر میکند، انگار که از پایان کار آگاه است. و شکوههای او گاهی چناناند که گویا از دهان شاعر بدبینی همچون خیام برآمده باشد:
ای به دنیا بیسروپا آمده خاک بر سر، بادپیمای آمده
گر به صدرِ مملکت خواهی نشست هم نخواهی رفت جز بادی به دست (ص۱۷۷)
عملاً میبینیم که جویندهی خستگیناپذیری چون عطار نیز به «کوی او» راه نیست، همانگونه که مرد روستایی کافکا نیز به قانون راه نمیبرد، چرا که جلو در نگهبانی گماشته شده است که از مرد روستایی بسیار قویتر است. و بعد از او هم نگهبانان دیگری هستند که امکان ورود را بهطور مطلق از او گرفتهاند. و شگفت این است که عطار نیز دقیقاً همین تعبیر را بهکار میبرد:
بام تو پُر پاسبان، در پُر عسس سوی تو چون راه یابد هیچ کس؟ (ص۸۱)
«قانون» نهان اندر نهان است
مصراع قبل از آن نیز «ای نهان اندر نهان، ای جانِ جان» بیان همان است که پاسبان کافکا میگوید: «بهخاطر داشته باش که من توانا هستم و من آخرین پاسبان نیستم. جلو هر اتاقی پاسبانان تواناتر از من وجود دارند، حتی من نمیتوانم طاقت دیدار پاسبان سوم بعد از خودم را بیاورم.» بنابرین گذشتن از پاسبان اولی مشکلی را حل نمیکند. «قانون» نهان اندر نهان است. ما این «نهان اندر نهان» را به فراوانی در آثار کافکا، و بهویژه در رمان «قصر»، به شکل فضاهای تودرتو میبینیم.
هیچ دلیلی ندارد که قانون را، صرفاً بهعنوان یکی از تفاسیر ممکن، ساحت خداوندی، و ورود به قانون را رسیدن به خدا ندانیم. چه دلیلی مهمتر از اینکه این داستان در رمان محاکمه در کلیسا و از زبان یک مرد روحانی بازگفته میشود، آنهم در بحرانیترین لحظات زندگی یوزف ک. با اینحال، بهعنوان یکی از تفاوتهای آشکار دو نوع جستوجو، میبینیم که پرندگان برای جستن سیمرغ به جاهای بسیار دوردست میروند و به قلههای کوهها و به آسمانها سرک میکشند. جستوجو آدمهای کافکا اما در همان محیط کار و زندگی است. جستوجو اول بر فراز طبیعت صورت میگیرد و جستوجوی دومی بر زمین است. بهنظر میرسد که آدمهای کافکا، حتی اگر بهدنبال خدا نیز باشند، او را بر روی همین زمین و در درون خود زندگی میجویند. هزارتوهای کافکایی و لایههای تودرتو نیز در همان فضاهای زندگی انسانهاست.
گشایش برای انسانها ـ افسانه یا واقعیت؟
مفاهیم سیمرغِ عطار و نیز قانون، محاکمه و قصر کافکا بهخودی خود گویا هستند. از مجموعهی این مفاهیم سیمرغ افسانه است و بقیه مواردی هستند واقعی و زمینی. جستوجوی عطار با پرواز به آسمانها شکل میگیرد ولی جستوجوی انسانهای کافکایی افقی است، و هرچند که پرندگان عطار به افسانهی سیمرغ دست نمییابند اما افسانه را در خود میپرورانند و خود همان «سی مرغ » و به این ترتیب جزئی از افسانه میشوند.
به این ترتیب به تفاوت نه چندان بیاهمیت دیگر میرسیم که در شکل پایانی دو داستان است. در نرسیدن مرغان به سیمرغ نوعی رسیدن مفهوم میشود. آنها با نرسیدن چنان کنار میآیند که گویا رسیدهاند. با وجود اینکه به ماهیت این سرخوردگی آشنا هستند. «سی مرغ» بودن آنها نشاندهندهی این است که سیمرغ حقیقی وجود ندارد. و با اینحال میپذیرند که سیمرغ در مجموعِ خود آنهاست. کافکا میکوشد در افسانه (که به شکل قانون یا قصر جلوه میکند) برای انسانِ واقعی گشایشی ایجاد کند ـ هر چند به نتیجهای نمیرسد. عطار نیشابوری، برعکس، واقعیت را در افسانه حل میکند و ظاهراً موفق هم میشود.
وقتی که دروغ به جهان نظم میبخشد
سرنوشت مرد روستایی کافکا، همانگونه که میبینیم، به گونهی دیگری رقم میخورد. او حتی در آخرین لحظه نیز میداند که رسیدنی در کار نیست. او در آخرین لحظه و در دم مرگ، به این مسئله حتی از هر زمان دیگری آگاهتر است. با اینهمه میتوانیم تصور کنیم که اگر او عمر دوبارهای میداشت باز هم میآمد و در کنارِ همان در، در پیشاروی همان نگهبان، در انتظار گشایشی مینشست. شبیه همان کاری که دو شخصیت نمایش «در انتظار گودو»ی ساموئل بکت انجام میدهند. آنها هر روز در انتظار گودو بهسر میبرند، با اینکه کاملاً میدانند گودویی وجود ندارد و هیچوقت هم نخواهد آمد.
کافکا در ادامهی «محاکمه» به تفسیرهای مختلف مرد روحانی از داستان تمثیلی «جلو قانون» میپردازد. این مرد روحانی معتقد است که به صداقت مرد پاسبان نباید شک کرد، چرا که در آن صورت خود قانون مشکوک به نظر خواهد رسید. یوزف ک. سرش را تکان میدهد و با این عقیده اظهار مخالفت میکند. او میگوید: «اگر این عقیده را بپذیریم مجبوریم هر چیزی را که پاسبان نقل میکند درست و حقیقی بپنداریم.»
مرد روحانی مخالفت میکند و میگوید: «نخیر، ما مجبور نیستیم همه چیز را درست و حقیقی بپنداریم. ما فقط ناچاریم آن را لازم بپنداریم.» اینجاست که یوزف ک میگوید: «چه عقیدهی غمانگیزی. دروغ، نظم جهانی میشود.»
در مفهوم تنهایی انسان غربی
در این جستار کوتاه جستوجوی یوزف ک. با جستوجوی مرغان منطقالطیر را به این دلیل مقایسه و به تشابه میان این دو داستان تمثیلی اشاره کردم که نشان دهم راه همان راه است و نیز نقطه آغاز و همچنین پایان غم انگیزش همان. جستوجوی اولی در مشرق و در سرزمینی اسلامی و نیز در زمانهی دیگری صورت میگیرد و دومی سرنوشت انسان مغرب زمین است. جستوجوی اول به وسیلهی انسان سنتی صورت میگیرد و دومی از آن انسان مدرن است. بهنظر میرسد که در شکل و شیوهی این جستوجو تفاوت بزرگی است و این شاید همان تفاوت ماهوی است که انسان سنتی را از انسان معاصر جدا میکند. انسانهای کافکا فردند و فردی عمل میکنند، و سرانجام نیز با نتیجهی این جستوجو که خودشناسی است، تنها میمانند. در جستوجوی سیمرغ، برعکس جمع مرغان بهدنبال گمشده میگردند؛ و این جستوجو هر چند موجب تلفات و مرگ و میر بسیار است، در گام آخر، این اجتماع کمّی که در طی راه شکل گرفته، به یک جمع کیفی مبدل میگردد، همان جمع سی مرغ که در وحدت، خود سیمرغ است.
اگر در ابتدا و نیز در حین جستوجو، پرندگان عطار، احساس باهم بودن نداشتهاند یا به این احساس آگاه نبودهاند، آنها این احساس را در پایان بهطور کامل دارند. در حقیقت همین حس جمعی است که نبود سیمرغ را جبران میکند. مرد روستایی کافکا اما جستوجویش را بهتنهایی شروع میکند و در پایان کار از همیشه تنهاتر است.
منابع:
ـ عطار نیشابوری: منطق الطیر، تهران، انتشارات سخن، تهران ۱۳۸۷
ـ جلو قانون، برگرفته از کتاب: نوشتههای پراکنده صادق هدایت، چاپ دوم ۱۳۴۴، انتشارات امیر کبیر تهران
- Kafka, Franz: Der Prozeß, Berlin 1998
نظرها
کاربر مهمان
<p>سپاس</p>