• از آرشیو زمانه
لئونارد کوهن: همرویی سوزان مشنگ با عیسا مسیح
فرشته مولوی - لئونارد کوهن، هنرمند فقید کانادایی را ملکالشعرای زن و شراب و ترانه هم خوانده بودند. نقدی بر ترانه «سوزان»، از مهمترین ترانههای او.
لئونارد کوهن را سرآمد «تروبادور»های کانادا میدانند، چرا که در سنجش با همتایانی چون نیل یانگ و جونی میچل آواز و آوازهاش از مرز امریکای شمالی فراتر رفته و جهانی شده است. او را ملک الشعرای زن و شراب و ترانه هم خواندهاند، اما روزگار گویا حالا زن و شراب را از او دریغ داشته و تنها ترانه را برجا گذاشته است. همین است شاید که در «برج ترانه»اش چنین میخواند، «آه، من فقط هر روز کرایهام را در برج ترانه میپردازم.»
کوهن پیر همچنان، از چهل سال پیش که نخستین آلبومش درآمد تا به حال، کرایه نشین برجش بوده است. گرچه شاید کنسرتهای اخیرش دیگر تکرار نشوند، بنابر پیشگوییاش در همین آواز، پس از رفتنش هم از «پنجرهای در برج ترانه»اش با ما حرف میزند. اما این برج تا به حال چهل ساله که بنای ماندن بعد از او و گزند ندیدن از باد و باران زمانه را دارد، بیشتر بر پی و پایهی همان آلبوم نخست استوار است که با چند ترانهی حالا کلاسیک شده اعتباری ماندگار به این خوانندهی ترانهسرا بخشید. خورشید تابندهی آن آلبوم «سوزان» است که نه تنها در آن مجموعه، که حتا در میان همهی کارهای کوهن خوش میدرخشد.
«سوزان»ی که سالها پیش مرا شیفتهی خود و شنوندهی لئونارد کوهن کرد، نه آنی که جودی کالینز با آن صدای گوشنواز میخواند، که آنی است که با صدای لخت و نرم و خوابزدهی خود او و با تکنوازی گیتارش خوانده میشود. این صدا و نیز موسیقی یک نوا و نواخت آن که آرامش و اندوهی ملایم میپراکند، با ترانه همآهنگی و همخوانی روشن و رسایی دارد که تاًثیر یکپارچهی کار را بر شنونده پا برجا میکند. جدا از همسازی دلنشین موسیقی و صدا و کلام اما، «سوزان» برای من «آنی» دارد که حسابش را از دیگر ترانههای خوب کوهن - از جمله «تا ته عشق با من برقص» که به گوش من شیرینترین است - سوا میکند. همین «آن» است که مرا پس از این همه سال وامیدارد تا پیگیر چند و چونش بشوم.
در بارهی «سوزان» حرف و سخن، از ردیابی الاههی الهام بخش و پیجویی حد رابطهی هنرمند با او گرفته تا تفسیرهایی سنگین از بار معنویت و مذهب، کم نبوده است. بخشی از این همه را، اگر نه در گفتگوهای منتشر شده در رسانههای چاپی، که دست کم در شبکهی جهانی میشود به راحتی یافت. در همین شبکه هم، در وبلاگهای فارسی، گویا به کوهن بیش از هر خوانندهی ترانه سرای دیگری پرداخته شده و همراه با برگردان شرح حال و کارش ترجمههایی از چند ترانهی او، از جمله «سوزان»، آورده شده است.
برگردانهای فارسی «سوزان» که من تا به حال دیدهام، شاید معنی کلمهها و حتا مضمون را -- صرف نظر از اشتباههایی در ترجمه -- رسانده باشند، حق مطلب را ادا نکردهاند. درست است که زبان ترانهها روی هم رفته ساده است، کار برگرداندن نوشتهای ادبی کاری آسانگیرانه نیست. همین جا بگویم که گرچه دنیای موسیقی پر از ترانههای جفنگ است، ترانه که شعری برای به آواز خوانده شدن است، سرشتی ادبی دارد و ترانهی خوب، چه بومی و چه مدرن، در وقت برگردانده شدن به زبانی دیگر سزاوار جدی گرفته شدن است. از این قرار، در کند و کاو در دلبستگیام به «سوزان» آن را به فارسی برگرداندم تا هم در نگاه به آن و پیگرفتن فکرم در بارهی آن کمکم کند، و هم شاید فارسی خوانان دوستدار کوهن از آن حظی ببرند. این برگردان چنین است:
سوزان
سوزان تو را به خانهی رودکنارش میبرد
میتوانی صدای قایقها را که میگذرند بشنوی
میتوانی شب را با او بگذرانی
و میدانی که مشنگ است
اما همین است که میخواهی آنجا باشی
برایت چای پرتقالی میآورد
که از راه دور چین میآید
و تا میآیی بگویی
که میلی به او نداری
دلت را به دست میآورد
و میگذارد رود بگوید
که همیشه عاشقش بودهای
و میخواهی با او سفر کنی
و میخواهی چشم بسته سفر کنی
و میدانی که باورت میکند
که تو در خیال به تن بی کم و کاستش دست کشیدهای
و عیسا وقتی بر آب رفت
دریانوردی بود
و از برج چوبی متروکش
زمانی دراز را به تماشا گذراند
و تا یقین کرد
فقط آنهایی میتوانند ببینندش که دارند غرق میشوند
گفت «پس همه دریانوردند
تا که دریا آزادشان کند»
اما خودش خیلی پیش از آن که آسمان راهش بدهد
از پا در آمد
به خود وانهاده، انگار آدمی
چون سنگی زیر حکمتت فرو رفت
و میخواهی با او سفر کنی
و میخواهی چشم بسته سفر کنی
و خیال میکنی شاید باورش کنی
که او در خیال به تن بی کم و کاست تو دست کشیده است
حالا سوزان دستت را میگیرد
و تو را به کنار رود خانه میبرد
شندرههای خیریهی سپاه رستگاری
را پوشیده است
و آفتاب مثل عسل
بر «بانوی ما»ی بندر میریزد
و او نشانت میدهد که
میان آشغالها و گلها کجا را بگردی
قهرمانهایی لابلای علفهای دریایی
بچههایی در صبح
پی عشق به بیرون خمیدهاند
و همیشه هم خمیده میمانند
وقتی سوزان آینه به دست میگیرد
و میخواهی با او سفر کنی
و میخواهی چشم بسته سفر کنی
و میدانی که میتوانی باورش کنی
که او در خیال به تن بی کم و کاست تو دست کشیده است.
سوای مردم کوچه و بازار که کشته و مردهی داستانهای پشت پردهاند، روزنامه نگاران و ناقدانی هم هستند که در نگاه به یک کار هنری به هر دلیل - از جمله شاید به نیت بازار گرمی برای نوشتهی خود - پی پیدا کردن خط و ربطهای کار با واقعیت زندگی هنرمند میروند. من منکرمیل به کنجکاوی و واقعیت یابی نیستم اما، هیجان یافتن این خط و ربط ها، چه واقعی و چه خیالی، زود گذر است.
از این مهمتر آن که هنر زاییدهی خیالی است در جهان واقع؛ به بیان دیگر واقعیت بیرون در گذر از ذهن وخیال هنرمند و بدل شدن به واقعیت هنری چنان دگرگون میشود که بازیافتن آن بیشتر به درد کالبد شکافی میخورد تا به کار دریافت اثر هنری و حظ بردن از آن. به زبان عامیانه، ربط میان آنچه که بیرون است با آنچه که هنرمند بیرون میدهد، ربط میان «چی بود، چی شد!» است. این را هم نمیشود ندیده گرفت که اثر هرگز تام و تمام در مهار آفرینندهی اثر نیست؛ به این معنی که دربرگیرندهی چیزهایی میتواند باشد که به اراده و آگاهی آفرییندهی آن صورت نگرفتهاند و دریافتشان بر عهدهی دیگران است.
کوهن در مصاحبههای گوناگون به تاًثیر ویژگیهای شهری مونتریال چون رود سن لوران و نمازخانهی کوچک کنار بندر، نوتردام دو بن سکور، و برج چوبی رو به آب آن اشاره کرده است. این اشارهها و نشانهها بیش از هرچیز از پیچیدگی درهمآمیزی خیال و واقعیت در ذهن خبر میدهند تا از چگونگی ساختاری اثر که مهر فنا یا بقا بر آن میزند. اینجا و آنجا گفته و گویا نوشتهام که من در سنجش اثر هنری، از هر رقم، به نخستین برداشت یا تاًثیر خیلی بها میدهم و آن را پایهای برای بررسی چند وچون اثر میدانم.
بر این روال همان بار اولی که ترانه را شنیدم، دریافتم که به گوش من کاری دیگرگونه است که در ذهنم باقی خواهد ماند. بعدها که بارها به آن گوش دادم و آن را بی دخالت صدا و موسیقی خواندم و با دیگر کارهای کوهن سنجیدم، بیشتر به درستی این تشخیص پی بردم تا این که همین چند وقت پیش گواهی دیگر برای آن یافتم.
در زمان برگزاری کنسرت کوهن در کانادا در مجلهی «مکلینز» (۲۳ ژوئن ۲۰۰۸) گفتگویی با او چاپ شد که در آن کوهن به مصاحبه گر میگوید که خواندن «سوزان» برای او دشوار و یا به عبارتی کار کارستان است، چرا که حکم اجرای آئینی مقدس را دارد. سپس شرح میدهد که راه یافتن به آن سخت است، چون «سوزان» ترانهای جدیست، و «در دنیای جادویی غریب من، در حکم دریست. باید با احتیاط بازش کنم. وگرنه به آنچه که پس در است، دست پیدا نمیکنم. (این ترانه) هرگز در بارهی یک زن خاص نبود. در بارهی شروع یک زندگی متفاوت برای من بود، زندگی من تنهای پرسهزن در مونتریال.»
«سوزان» برای لئونارد کوهن هر چه بود و هر چه هست، در جهان موسیقی هستیای منفرد و مستقل از سراینده و خوانندهاش دارد. هر شنونده و خوانندهای هم آزاد است تا «از ظن خود» یار آن شود. بر این گمان خوب که نگاه میکنم، میبینم سوای سحر موسیقی و صدا آنچه در این ترانه مرا به خود میخواند و میکشاند، جادوی روایت به شیوهی توازی و تقابل یا به روش همرویی دوگانههاست که همیشه مرا خواسته ناخواسته پی خود برده است.
کاربرد روایت در ترانه تازگی ندارد. در بسیاری از ترانههای بومی هر فرهنگی داستانی کوتاه گفته میشود که گاه کامل و گاه اشاره وار است. چه بسا دلیل رواج روایت و نقل داستان در ترانه در آن باشد که موسیقی و ترانهی بومی بر سنت شفاهی استوار است. برخی از ترانههای مدرن هم اما روایی هستند و «سوزان» یکی از آنهاست. راوی داستان را با نام سوزان آغاز میکند تا خواننده را به شنیدن و خواندن داستان او مایل کند.
سپس بیدرنگ با کاربرد ضمیر «تو» ترفندی میزند که یعنی گرچه ماجرا پیرامون رفتن راوی نزد سوزان است، «تو»ی عام یا خواننده هم در ماجرا درگیر است. به این روال خواننده با راوی یکی، و ماجرای راوی ماجرای او میشود. داستان در پارهی نخست گرد آشنایی با سوزان میگردد. در پارهی دوم عیسا به میان میآید و با ساخت و پرداختی همانند با پارهی اول، ماجرا این بار پیرامون عیسا و رابطهی او با راویی یکی شده با خواننده میچرخد. این پاره اشارهای به سوزان ندارد؛ گرچه که «حکمت» اشاره به «سوفیا» یا حکمت زنانهی اساطیر یونان است.
چون عیسا مسیح به خلاف سوزان شهرهی عام و خاص است، خواننده راحت و روان به قلمروی آشنای او راه مییابد. در این پاره سوزان مشنگ ودنیای کم و بیش غریبش، و نیز حال و هوای اغواگرانهی رودی که با پاسخ به سوزان یادآور «اروس» است، فراموش میشود. پارهی سوم برگشتی به سوزان است بی آن که از عیسا حرفی به میان آید؛ اما این بار نشانههایی از جهان عیسا را در وصف «بانوی ما»ی بندر میبینیم.
اگر «بانوی ما»ی بندر را سازمایهای شهری بگیریم ، داستان سه تن را در برمیگیرد: سوزان، راوی، و عیسا. این سه تنی و نیز سه پارهگی داستان را میشود رمزی از سه گانگی مقدس در مسیحیت دانست. پارهی اول جز از عشق زمینی میان زن و مرد نمیگوید؛ اما این عشق گرچه خواهشی جسمانی را بیان میکند، حال و هوایی رمانتیک دارد که با برگردان چهارخطی آخرش زمینه را برای سخن گفتن از عشق آسمانی یا به بیان بهتر معنویت متجلی شده در شفقت عیسای پیامبر در پارهی دوم آماده میکند. برگردان آمده در آخر پارهی دوم هم گرچه در بارهی باور راوی به عیساست، زمینه را برای بازگشت راوی از عیسا به سوزان در پارهی سوم فراهم میآورد.
در این پارهی آخر باز هم سخن از عشق است، اما نه عشق بیواسطهی میان راوی و سوزان، یا عشق عیسا به همهی مغروقان عالم، که عشقی که سوزان آینه به دست میپراکند و راوی و بچههای همیشه را به خود میکشاند. این عشق آن میلی که به زن غریب و مشنگ و رها از قید وبندی میشود داشت یا نداشت، نیست. شفقت غریب و بی مرز و سوگناک عیسا هم نیست. عشقیست که هم از تماشای زنی آینه به دست مایه میگیرد و هم چون آفتاب شیرین و بیدریغ سراپای قدیسه را میپوشاند؛ عشقی که به راوی و مردان آینده به یکسان سهم میدهد.
هر آنچه در داستان دیده و گفته میشود از نگاه و زبان راوی است. اما این راوی از همان آغاز با یکی کردن خود و «تو» خاص بودن خویش را عام میکند تا روایت را به تمامی از قوت و قدرت شیوهی شخصی گرداندن بهره ور کند. دیدگاه شخصی و دنیا را از زاویهی شاهد روایتگر دیدن صمیمیت و باورپذیری کلام را بالا میبرد. با ترفند یکی کردن راوی و مخاطب مرزی نیست که میان گوینده و خواننده جدایی بیندازد. به این ترتیب میل و بی میلی راوی و نیز عشق و باور او از آن خواننده است.
از این دریچه راوی یکی شده با مخاطب شاهد کنار میرود و در چشم انداز فقط سوزان و عیسا دیده میشوند. مسیر خطی حرکت از سوزان به عیسا و سپس بازگشت به سوزان را نشان میدهد.حالا اگر داستان را نه مجموعهای سه پاره، که کلی یکپارچه بدانیم، سوزان و عیسا را در آن همرو و همدوش میبینیم. بیرون از داستان و در حافظهی همهی ما -- از جمله راوی و مخاطبش -- سوزان و عیسا دوگانه و در تقابل با یکدیگرند. این دو در داستان دوگانه باقی میمانند اما در تقابل با یکدیگر نیستند.
در واقع داستان از هر تضاد و تقابل بری است تا گویی ثابت کند که تقابل و تضاد تنها در خیال خام ماست که پیداست. پارهی اول و پارهی دوم گرچه مهر تاًیید بر دو تن و دوگانه بودن سوزان و عیسا و دنیای آنها میزنند، با بهره گیری از ترفند برگردان نشان میدهند که آندو نه در برابر یکدیگر، که همردیف هماند. پارهی سوم با به میان آوردن «بانوی ما» و اشاره به نشانههایی آشکار چون «خیریه» و «سپاه رستگاری» و نشانههایی پوشیده چون «دست گرفتن و به سوی رودخانه بردن»، سوزان را با عیسایی که ذکری از او نیست همتا میکند.
میشود ایما و اشارههای مذهبی را پررنگ دید و گمان کرد که نیت ترانه سرا گفتن از باور و ایمانیست که از عشق و شفقت برمیآید و بی نیاز از پای چوبین استدلالیان ره میسپارد. در این صورت عیسایی که نگاهش نه به گوشه و کنار رودخانه، که به دریا و دوردست دریاست ، باید از سوزان مشنگ و دلخوش به خوشیهایی کوچک برجستهتر بنماید. چنین عیسایی باید توانمندی و برتریی از خود نشان دهد که از حد زنی زمینی و بری از قدرت که قهرمانان را در لابلای علفهای دریایی میجوید، به روشنی فراتر رود.
اما عیسای لئونارد کوهن گیرم که برآب هم برود، غریقی به خود نهاده است که پیش از راه یافتن به ملکوت اعلا از پا درمیآید. این عیسا دوست داشتنیست، آن قدر که میخواهی با او «چشمبسته سفرکنی»؛ با این همه درجایی که میدانی میتوانی سوزان را باور کنی، خیال میکنی شاید عیسا را باور کنی. در عین حال این عیساعیساییست که گرچه در ایمان آفرینی از زنی چون سوزان هم کم میآورد، دربی نیازی از دیگران و یقین دیگران توانمند میشود. به این روال روایت با برقراری برابری و توازن میان دوگانهای بس متفاوت راه را برایهمکناری و همرویی آن دو هموار میکند.
همچنان که به کار گرفتن روایت در ترانه تازه نیست، کنارهم گذاشتن عیسا و زنی چون سوزان در یک روایت هم تازگی ندارد. بی هیچ اشارهای، و سوای خواسته و نخواستهی راوی، خواننده وقتی به پارهی سوم میرسد، بی اختیار به یاد مریم مجدلیه میافتد. هرچند راوی از «بانوی ما»ی بندر میگوید، این مریم مجدلیهی سرسپردهی عیساست که پس و پشت سوزان پیدا و پنهان میشود. این تداعی پریده رنگ میماند چون سوزان فارغ از فکر هر «مریم»ی، در کار همانندی با عیساست.
راوی ابهام و ایهام دیگری هم به کار میگیرد که در نتیجهی آن میشود «بانوی ما»ی بندر بی نام را اشارهای به تندیس مریم نمازخانه مونتریال ندانست و از آن به سوزان رسید که به خلاف حضور نمادین تندیس، با حضور ملموس و قاطع خود بانوی واقعی بندر است. پررنگی و کمرنگی این گمان به کنار، آنچه چشمگیر میماند، همکناری سوزان و عیساست... دنیای سوزان رودکناری بسته و تنگ است و اعتنای او از حد چیزهای پیش پا افتادهی این دنیا فراتر نمیرود. با این همه او بی آن که چون مریم مجدلیه خط عوض کند، با پی گرفتن راه و روش خود با عیسایی برابری میکند که جهانش ته دریا را به آسمان میدوزد.
سر آخر آن که پی و پایهی این روایت در برگردان چارخطیاش است که در پایان هر پاره، هربار اندکی دگرگون، تکرار میشود تا راوی و خواننده را با سوزان مشنگی که همرویی چون عیسا مسیح دارد بپیونداند. خط آخر برگردان در آخر هر سه پاره جان کلام داستان است. در واقع هر یک از سه پاره خود داستانیست کامل و استوار به خود که در نهایت ایجاز و سادگی روایتی قدیم و اصیل را در قالبی بس آشنا و امروزی باز میگوید. برگردان این سه داستان را به هم میپیونداند و افزون بر این با ترفند تکرار و تغییر هم شباهت و هم فرق میان آنها را مینمایاند.
در پارهی اول سوزان «تو»ی خوانندهی با راوی یکی شده را باور میکند چون به یاری عشق تن مادی پرعیب و نقصش را در کمالی بی کم و کاست دیده و لمس کردهای. در پارهی دوم همین روال، این بار با عیسا، تکرار میشود و این بار تویی که پی باور به عیسایی؛ گرچه که ایمانت به عیسا قطعیت باور سوزان به تو را ندارد. اما عیسایی که بی دریغ و بی چشمداشت تو را کامل میبیند، بی گمان بی نیاز از یقین توست.
سرانجام با گذار از عیسا و در برگشت به سوزان در پارهی آخر باور و یقینت قوت میگیرد و این بار تویی که به یاری خیالی آغشته به عشق به تن بی کم و کاست سوزان دست مییابی. از این قرار برگردانی کوتاه و چند کلمهای در چارچوب روایتی که دوگانهای را پهلو به پهلو میبرد، همهی هستی آدم را به سادگی کنار هم مینشاند: سفری که نشان از زندگی دارد، خواهشی که از آرزو میگوید، باوری که چشم را میبندد، عشقی که به خیال پر و بال میدهد، و از همه بالاتر خیالی که کمال ناداشتهی دور از دست را بدل به داشتهای در دسترس میکند.
تورنتو، مهر۸۷
نظرها
kevin
تکرار نشدنی بود، یادش گرامی