درباره عشق چه میدانیم؟
به قول سقراط عاشق چیزی را می خواهد که ندارد. بنابراین عاشق نیازمند است و عشق نه خوب و بد، نه زیبا و زشت، بلکه حالتی میانه است.
تفکر درباره ی عشق یکی از سخت ترین موضوعاتی است که میتوان درباره آن اندیشید. شاید به همین دلیل بوده است که حافظ میگوید «ای که از دفتر عقل آیت عشق آموزی، ترسم این نکته به تحقیق نخواهی دانست.» به راستی باید به حد افلاطون فیلسوف بود و یا به قدر فروید و لکان دانشمند یا درحد مادام مارگارید دوناورادیب –نویسنده ی کتاب هپتامرون- تا بتوان تاملی جدی در باب این مفهوم داشت. از سختی و به دست نیامدنی این مفهوم همین بس که مولوی میگوید: هرچه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق افتم خجل باشم از آن، گرچه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است/چون قلم اندر نوشتن میشتافت، چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت/ عقل در شرحش چو خر در گل بخفت، شرح عشق و عاشقی را عشق گفت.
اپولودوروس به نقل از آریستودموس میگوید که در میهمانی آگاثون، سقراط گفته است: من بارها گفته ام جز عشق هنری ندارم و همانا باید در همان دم به خاطر بیاوریم که سقراط خود را فیلوسوفیا نامید به معنای عاشق دانایی، بنابراین باید تعریف دقیقی از عشق نیز با توجه به آنکه وی اولین شهید فلسفه و از بزرگترین اندیشمندان است، تا آنجا که افلاطون بزرگ را پرورانده است و اهل فلسفه نیز امروز همگی متفق القول خود را به وی نسبت میدهند داشته باشیم بنابراین شرح خود را با تبیین رساله ی میهمانی افلاطون می آغازیم.
تفسیر فایدون از عشق در رساله ضیافت
فایدروس در تفسیر خود از عشق نکاتی را به عنوان خصوصیت روابطی که در آن عشق حاکم است برمیشمرد که می توان آنها را به قرار زیر آورد.
فایدروس سرآغاز سخن خود را با جمله ای از پارمنیدس آغاز می کند که گفته بود: الهه ی جهان آفرین عشق (اروس) را پیش ازخدایان دیگری آفرید.” بنابراین اروس به لحاظ قدرت از ما بقی خدایان قدیم تر است. لازم می آید در همین ابتدای کار تامل بیشتری در باب این جمله پارمنیدس کنیم .از خود میپرسیم چرا عشق اقدم از هر خلق دیگری است؟ نمیتواند چنین باشد که پارمنیدس بزرگ بی جهت و دلیل چنین سخنی گفته باشد. با تفحص و تحقیق در این باب به حدیث معتبری از رسول اکرم بر میخوریم که جواب ما را به زیبایی میدهد! “کنت کنز مخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت الخلق لکی اعرف” بله پاسخ در همین حدیث است که حق میفرماید : من گنجی بودم پنهان، دوست داشتم شناخته شوم پس خلق کردم خلق را. اساسا نه تنها عشق اولین مخلوق است بلکه هدف از آفرینش عالم موجود خود عشق یا به لفظ عرب حب است.
در توضیح این حدیث بیشتر آنکه بدیع الزمان فروزانفر در احادیث مثنوی خود چنین مینویسد : “قال داود (ع) یا رب ,لماذا خلقت الخلق؟ قال کنت کنزمخفیا فاحببت ان اعرف فخلقت خلق و تعرفت الیهم فبی عرفون ” بنابراین بعید نیست که پارمنیدس متاثر از انبیای بنی اسرائیل چنین سخنی گفته باشد.
دومین خصوصیت عشق که فایدروس مطرح میکند این است که عاشق از اینکه در برابر معشوق خود احساس شرمندگی کند بیش از هر کس دیگری خجلت زده میشود، فلذا عاشق تمام تلاش خود را میکند که دست به عمل ننگینی نزند که سبب شرمندگی او نزد معشوق خود نگردد.
سومین خصوصیت عشق نزد فایدروس این است که عشق سبب شجاعت می شود و میگوید:”هیچ دلباخته ای در برابر دیدگان معشوق از خطر نمیگریزد و هزار بار مردن را بدین ننگ برتری مینهد و معشوق را هنگام خطر تنها نمیگذارد بلکه از جان میگذرد و به یاری او میشتابد . تنها عاشق و معشوق ، چه مرد و چه زن آماده اند برای یکدیگر دست از جان بشویند و این هنر را در دیگران نمیتوان یافت.”
عشق از منظر پاوسنیاس
پاوسنیاس که نفر دومی است که در ضیافت در شرح عشق سخن میگوید سخن خود را با تفکیک و تقسیم عشق به دو شکل متمایز و متضاد آغاز میکند . به نظر او مفهوم عشق به دو شکل است ؛عشق زمینی و عشق آسمانی. او در تشریح خود دراین باب چنین میگوید: «هیچ کاری به خودی خود نه زشت است و نه زیبا. زشتی و زیبایی هرکاری منوط به آن است که آن را چگونه انجام دهیم. اگر کاری را به نحو درست و زیبا انجام دهیم، خود آن نیز زیبا خواهد بود و در غیر آن صورت زشت. عشق ورزیدن نیز از این قاعده بیرون نیست.» او در توضیح این مطلب می گوید که حاصل عشق زمینی نتیجه اش بلهوسی و تعدد معشوقه هاست و همچنین میگوید که عشق به یک پسر جوان بهتر از یک زن است چرا که پسران طبعا هم خردمند تر از زنانند و هم نیرومند تر. و همچنین معتقد است که عشق به یک پسر ناشی از عشق به باطن و روح اوست و نه ظواهر و تن و به همین جهت از سر ارضای شهوت و هوی و هوس نیست. و برای اینکه تاکیدی بر سخن خود کند میگوید دل بستن به کودکان و جوانان نورسیده را باید جرم دانست و مطابق آن مجازاتی را برای مردی که قصد فریب را داشته است مد نظر داشت. شاید بتوان گفت شبیه چنین حکایتی را ما نیز در ادبیات و فرهنگ خود تحت نام هایی نظیر شاهد بازی و پاک بازی و غلام بارگی و امرد بارگی، لواط، جمال پرستی و.. داشته ایم. چنانچه نظامی میگوید: دلش در بند آن پاکیزه دلبند، بشاهد بازی آن شب گشت خرسند. و یا سعدی میگوید : نام سعدی همه جا رفت به شاهد بازی وین نه عیب است که در ملت ما تحسین است. و یا حافظ میگوید: در مقامات طریقت هرکجا کردیم سیر / عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بود.حافظ (۱)
او در ادامه از شرایط عشق ورزی سخنش را ادامه میدهد و میگوید عشق ورزی آشکار بهتر از عشق پنهانی است. بنابر این اگر به کسی علاقه مندیم نباید آن را پنهان کنیم. در واقع این سخن پاوسنیاس در تضاد با فرهنگ شرقی است که بر این باور است که نباید بیان عاشقی کرد. چنانچه حافظ می گوید: ای آنکه به تقریر و بیان دم زنی از عشق، ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت.
همچنین پاوسنیاس می گوید که «کامیابی در عشق زیباست و نا کامی زشت و ننگین» و میگویند عاشق برای بدست آوردن دل معشوق میتوند دست به کارهایی بزند که اگر برای بدست آوردن چیز دیگری بود آن اعمال شنیع و ناپسند بود ولی در این راه خیر است و پسندیده. در واقع او همانطور که پیشتر هم گفتیم اعمال را فی حد ذاته به خیر و شر و نیک و بد تقسیم نمی کند، بلکه بر این باور است که یک عمل می تواند در لحظه و جایگاهی خوب و در زمانی دیگر بد باشد. او مثال میزند که «اگر کسی برای کسب مال یا رسیدن به مقام دولتی خواهش وزاری کند یا سوگند بخورد یا در آستانه ی خانه کسی بخوابد یا خدمتی کند که در خور بردگان است، دشمنانش چاپلوس و فرومایه میخوانند و دوستانش مایه ی ننگ خود میشمارند، حال آنکه اگر عاشق برای بدست آوردن دل معشوق به آن کارها تن دردهد مردمان اورا میستایند.»
اما بحث دیگر پاوسنیاس در انتقاد به عاشقی است که تن و ظاهر را بیشتر از روح و باطن دوست دارد و استدلال میکند که این فرد عاشق چیزی شده است که بقا و دوامی ندارد. مولوی در داستان کنیز و جوان بلخی به خوبی این مطلب را با تک بیتی بیان میکند: عشق هایی که در پی رنگی بود /عشق نبود عاقبت ننگی بود.
مطلب بعدی او در باره ی ناز و نیاز است و میگوید: «در شهر ما عشق ورزیدن و تسلیم عاشق شدن زشت است…. از این رو به عاشق میگوید بگیرو به معشوق میگوید بگریز.» اما علت این امر چیست؟ پاسخ آنست که باید به معشوق معلوم شود که عاشق تا چه میزان ثابت و راسخ است در عشق. در اینجاست که عاشق باید سختی ها و مرارتها را تحمل کند تا بر معشوق ثابت قدمی او محرض شود.
«چون عاشق شدم گفتم که بردم گوهر مقصود را، ندانستم که این دریا چه موج خونفشان دارد» و در همین مقام است که حافظ میگوید: الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
اما او می افزاید که: تسلیم شدن معشوق به تقاضای عاشق تنها در صورتی پسندیده و زیباست که دو اصل در آن رعایت شوند، بدین معنی که عاشق پیوسته به این اندیشه باشد که به دانش و خرد و فضیلت معشوق بیفزاید و در این راه از هیچ خدمتی دریغ نورزد و معشوق نیز همواره برآن باشد که دست رد به سینه ی کسی که او را بهتر و خردمند تر میسازد نگذارد.
نفر سومی در این میهمانی حاضر است اروکسیماخوس پزشک است که سخن خود را با هراکلیتوس به اوج می رساند که میگفت : «هستی بیگانه، با اینکه با خویشتن در تضاد است، در خود هماهنگی دارد مانند هماهنگی موجود در کمان و چنگ.» و در توضیح ادامه میدهد که نخست زیر و بم ضد یکدیگر بودند ولی هنر موسیقی آنها را با هم دوست و یگانه ساخت و بدین سان میان آنها هماهنگی پیدا شد. زیرا هماهنگی به معنی توافق و سازگاری است و سازگاری نوعی دوستی و یگانگی. دو چیز که ضد یکدیگرند تا هنگامی که میان آنها تضادی باقی است نمیتوانند با هم سازگار باشند، بلکه نخست باید به نحوی با یکدیگر دوست شوند تا هماهنگی پدید آید.
از جمله ی هراکلیتوس چه میتوان فهمید؟ این کاری است که باید در نهایت دقت مورد تحقیق قرار گیرد تا معنای آن خود را بر ما بگشاید. ما عالم موجود را تحت عنوان جهان و هستی که دلالت بر تمام آنچه هست دارد میفهمیم. این کل که ما تحت عنوان عالم میشناسیم و شامل تمام موجودات ممکن است در خود و با خود یک وحدت و یگانگی دارد که ما میتوانیم تحت عنوان یک کل از آن یاد کنیم. وحدتی که اگر به تعریف دربیاید ناچار به دلیل اینکه اقتضای تعریف ترکیب است از وحدتی که در ذات یگانگی است کاسته میشود بنابراین نمیشود وحدت را بی آنکه حق مطلب را حیف نکنیم و از یگانگی آن نکاهیم تعریف کنیم . این کل که هراکلیتوس تحت عنوان هستی یگانه از آن یاد میکند شامل اجزاست ، همانطور که من هستم، میز هست، کوه هست و به معنای اصیل کلمه (چیز) است. معلوم است که این هستی یگانه در خود دارای کثرت است. کثراتی که در بودگی و وجود داشتن با هم وجه مشترک دارند . بنابراین مفهوم وجود تنها مفهوم واحد است که در بین کثرات موجود ثابت است. بنابراین هراکلیتوس میگوید وجود که بالذات واحد است از آنجا که مفهوم وجود مدلولش تمام موجودات است پس دارای کثرت است و این کثرات بدلیل آنکه در ماهیت و اعراض با هم متفاوت هستند پس با هم متفاوت و در نهایت میتوانند در تضاد باشند. در نظر او کشمکش اضداد نه تنها لکه ای بر وحدت واحد نیست بلکه برای وجود واحد اساسی است.در واقع واحد در کشش اضداد وجود دارد و این کشش برای وحدت واحد اساسی است . چنانچه خود او میگوید «فانی باقی است و باقی فانی است». پس معلوم افتاد که تضاد و وجود اضداد در کثرات منافاتی با وحدت ندارد . اما آزمند آن است که هنری را بیاموزیم که در عین تضاد هارمونی و توازن را ایجاد کند و سبب هماهنگی بین دو نقیض شود.
آریستوفانس که کمدی سرای به نامی بود چهارمین فرد در این میهمانی است که با بیانی اسطوره ای و خیالی و طنز آلود بحث در باب عشق را پی گرفت. او که معتقد بود زن و مرد در ابتدا یک تن داشتند و به دستور زئوس به دو نیم جدا از هم تبدیل شدند، از زمان جدایی تا به امروز هر یک به دنبال نیمه ی گمشده خود میگردند بنابراین «هریک از ما نیمه ی گمشده ی دیگری است و از این رو هر کسی همواره نیمه ی دیگر خویش را میجوید.» شاید بتوان این معنا را در ادبیات و فرهنگ خود تحت عنوان مفهوم (فراق) پی بگیریم؛ چنانچه عطار میگوید: در پی فراق تو شوم کشته، چون وصل تو دسترس نمی آید. و یا جغتایی به خوبی این معنا را در این بیت نمایان میکند که میگوید: روزی که در فراق جمال تو بودم، گریان در وصال تو بودم.
اریستوفانس ادامه میدهد که: «آنچه آن دو را به هم میپیوندد لذت جسمانی نمیتواند بود و چون وصف اشتیاقی که بر روح هر دو حکم فرماست در سخن نمیآید آنرا با اشاره و کنایه بیان میکنند… اگر ما روزی از عشق راستین بهره یابیم و هر کس معشوقی را که نیمه ی دیگر و و متعلق به اوست بدست آورد و به طبیعت نخستین خویش باز گردد همه ی آدمیان نیکبخت خواهند شد. ولی چون در حال کنونی بدان کمال نمیتوانیم برسیم لااقل باید در پی معشوقی بگردیم که فکر و روحش همانند فکر و روح خود ما باشد” در اینجا آریستوفانس به سه نکته توجه میکند که تفکیک و بازگویی آن و تطبیق آن با فرهنگ و ادبیات خودمان خالی از لطف نیست. وی نیز همچون پاوسنیان در ابتدا عشق ظاهری و جسمانی را نفی میکند و بنا را بر عشق و ارتباطی میگذارد که طرفین به لحاظ های فکری و روانی در حداکثر شباهت ممکن با هم باشند و جالب آنکه علم امروز روانشناسی و ازدواج و خانوانه این مسئله را که در آن روزگارافلاطون از زبان آریستوفانس مطرح میکند نه تنها تصدیق بلکه بر روی آن تاکید دارد. و در واقع برای چنین وصالی است که حافظ میگوید ” حافظ وصال میطلبد از ره دعا، یارب مرا آن ده که آن به»
آگاثون شاعر آخرین شخصی است که پیش از سقراط درباره ی عشق سخن میگوید. وی تلاش میکند تا از چگونگی عشق و نوعی که هست توضیح دهد او میگوید که عشق خودش جوان و شاداب است و از همین جهت او را با پیری و فرسودگی کاری نیست. شاید علت این سخن این باشد که به نظر او در جوانی آدمی به علت آنکه کمتر روحیات محافظه کارانه دارد و برعکس روحیه ی انقلابی بیشتری دارد و بیشتر از آنکه با تدبیر و صبوری عمل کند با احساسات و هیجانات خود دست به عمل میزند و همچنین قوای جسمی و جنسی در این ایام در اوج خود است بنابراین عشق نیز در این ایام بیشترهویداست. چرا که عشق نیز تیز پا و غافلگیر کننده است. چنانچه خواجه عبدالله انصاری میگوید. «آتش عشق آمد و بر در زد، درباز نکردم آتش اندر در زد.»
آگاثون از دیگر خصوصیات عشق را عدالت میداند چرا که «نه در برابر خدایان و آدمیان دست به ظلم می آلاید و نه از آدمی یا خدایی تحمل ظلم میکند. نه زور در او اثر میبخشد و نه او خود به زور توسل میجوید…» پس به بیانی دیگر میتوان گفت انسان عاشق مهربان است و از ظلم بیزار و همچنین به هیچ ضرب و زوری از عشق خود دست نمیکشد و ناگزیر به عاشق ماندن است. و چه زیبا فریدون مشیری در شعر بی تو مهتاب خود این حکایت را بیان میکند.
او در ادامه ی سخنان خود میگوید که «آروس از خویشتن داری نیز بهره ای فراوان دارد.» انسان عاشق جز معشوق خود مجبوبی ندارد و بنابراین او از پیروی از هوی و هوس و میل های این چنین در امان است و تنها در پی وصال یار خود است. و چه خوب گفت مولوی که رسم عاشق نیست با یکدل دو دلدار داشتن.
در نهایت وی چهار خصوصیت دیگر را برای عشق قائل است که در اینجا ایجازاً بیان می کنیم. به نظر وی «عشق» انسان را شاعر می کند. و در این خصوص چه مثالی بهتر از شهریار آن شاعر شوریده سر که عشق به پری او را از کلاس درس طبابت باز داشت و از بهترین شعرا کرد. بنابراین هنور نیز به معنای کلی آن ناشی از عشق است، چرا که قوه ی خلاقه بدون وجود عشق پدید نمی آید. همچنین عشق از نظر وی هستی بخش است و به نظر میرسد مراد او از این سخن این است که تولید چیزی و فرزند آوری و تولید مثل باید ناشی و نتیجه ی عشق باشد و اما امروز در امر پرورش و تعلیم و تربیت به خوبی میدانیم که که مسیر پرورش کودکان در خانه هایی که مملو از عشق و محبت و مهربانی نه تنها نسبت به خود کودک بلکه در میان کلیه ی اعضا است و وجود دارد به مراتب بهتر از خانه هایی است که در آن این مسائل کمرنگ است و جالب است که کودک انسانی دراولین روزهای حیات اگر مورد محبت و نوازش والدین قرار نگیرد ممکن است به همین دلیل ساده فوت کند! و در آخر وی میگوید که «عشق سر منشاء خوبی هاست» و به راستی اگر عشق در وجود انسانی موجود باشد اعم از عشق به همنوع، حیوانات، طبیعت و در نهایت عشق به جمیع من علل ارض، جهانی به مراتب بهتر آنچه هست خواهیم داشت.
اما ششمین نفر و آخرین نفری که در آن ضیافت حاضر بود سقراط است. سقراط کلام خود را با این سخن آغاز میکند که همیشه عشق راجع به کس یا چیزی است و به همان وجه که والد بودن ممکن نیست مگر آنکه فرد فرزندی داشته باشد، عاشق بودن نیز ممکن نیست مگر آنکه معشوقی موجود باشد و همانگونه که طالب به دنبال مطلوب است عاشق نیز به دنبال معشوق خود است. عاشق چیزی را می خواهد که ندارد که اگر میداشت به سر منزل مقصود رسیده بود. بنابراین عاشق نیازمند است و عشق نه خوب است و نه بد، نه زیباست و نه زشت، بلکه در حالتی میانه قرار دارد.
آروس فرزند پتیا الهه نیاز و تنگدستی و پوروس الهه ی چاره جویی است بنابراین تهی دستی و نیازمندی اش را از مادر، و چاره جویی و حیله گری و صیادی اش را از پدر داراست. به همین جهت اگر تیرسش به هدف خورد میشکفد و بالندگی میگیرد و اگر نه پژمرده میشود و میمیرد.
مفهوم عشق به نظر سقراط «هر گونه کوششی است که برای رسیدن به خوبی و نیکبختی، و این خود والاترین هدف هر آدمی است» و «آدمی نه تنها میخواهد نیک را بدست آورد بلکه میخواهد همیشه ملک آن باشد» و در تعریف عشق میگوید «عشق عبارت است از اشتیاق به دارا شدن نیکی برای همیشه» و مقصود از عشق «عبارت است از تولید در زیبا و بارور ساختن چیزی زیبا، خواه آن چیز تن باشد و خواه روح» و مراد از آن «تولید مثل و تولید در زیبایی است» چرا که «کسی که مستعد بارور ساختن است چون به زیبایی برسد سرآپا نشاط و اشتیاق میشود» پس «مقصود از آمیزش زن و مرد نیز همین است و این خود عملی است الهی، و کشش و اشتیاق به تولید و خود تولید جنبه ی خدایی و جاودانی موجودات فانی است.»
و این به معنای بقای در نسل است زیرا «طبیعت هر موجود فانی همواره در این تلاش است که جاویدان بماند و بدین مقصود از راه توالد و تناسل میتواند رسید بدین سان که همیشه موجودی تازه و جوان به جای موجود پیر بگذارد» بنابرانی «کسانی که تنشان استعداد تولید دارد و به زنان روی میآورند و معتقدند که نام نیک و جاویدنی و نیک بختی را از راه تولید فرزندان میتوان بدست آورد، ولی کسانی که زائیدن و آفریدن روحی را برتز از زاد و ولد جسمانی میدانند فرزندان روحی به وجود میاورند…. دانش و فضیلت انسانی که زاده ی شعرا و هنرمندان راستین است و والاترین دانش ها دانشی است که برای سامان دادن جامعه ها و خانواده ها بکار میآید و خویشتن داری و عدالت نام دارد…» پس بهترین روابط آن رابطه ای است که آدمی بر فردی عاشق شود که تن و روح او هر دو زیبا باشد و دارای قابلیت باروری و آفرینش.
اما در نهایت عشق و عاشق شدن به این تمام نمیشود بلکه از نظر سقراط عشق حقیقی باید راجع به آن زیبایی فی نفسه و محض باشد که نه تنها خودش در نهایت زیبایی است بلکه هر چه زیباست، زیبایی اش را از او گرفته است و آن زیبایی محض چه میتواند باشد جزجمال حضرت دوست حق تعالی.
با توجه به آنچه که افلاطون در قالب بهترین کلمات در این رساله بیان کرد، به نظر میرسد که تمامی وجوه ممکن عشق مطرح شد و اینجاست که متوجه میشویم که وایتهد از سر تعارف نمیگوید که تمام تاریخ فلسفه ی غرب حاشیه نویسی است بر فلسفه ی افلاطون. به نظر نگارنده فلاسفه پس از افلاطون، از سهروردی، اکویناس، شوپنهاور گرفته تا کیرکگارد و دیگر فلاسفه ی مکتب اگزیستانسیالیسم، تنها به شرح و بسط بیشتر آنچه که در این رساله آمده است پرداخته اند، فرضاً سهروردی و اکویناس به وجه الهیاتی قضیه که مراد همان عشق الهی ست پرداخته اند و فیلسوف بدبینی چون شوپنهاور که مولف جهان همچون اراده و تصور است با ترسیم سه گونه از عشق (عشق به ذات، عشق به اجتماع و عشق غریزی) فراتر از این رساله نرفته و تنها نگاه و دیدگاه خود را دخیل بر مطلب کرده است.
اما در اواخر قرن نوزدهم با ظهور روانشناسی ای که خاصه به دست فروید مطرح شد جنبه ها و وجوه دیگری نیز مفهوم عشق پیدا کرد تا آنجا که میشود گفت در دنیای امروز مفهوم عشق دیگر دغدغه ی فلاسفه نیست بلکه وارد علم روانشناسی شده است و شاید در بهترین حالت بتوان بررسی مفهوم عشق را مربوط به انسان شناسی فلسفی که در فلسفه ی قاره ای جایگاهی دارد و نه در میان فلاسفه ی تحلیلی بدست ایشان سپرد. بنا بر همین نگاه که البته نافی نقش شعر و ادبیات در بالندگی این مفهوم هم نیست کما اینکه خود نگارنده هم در توضیح هر چه بیشتر مطلب از اشعار شعرای بلند پایه استمداد گرفت، در ادامه تنها به نگاه و تفسیری که در روان شناسی امروز به این مفهوم است قناعت میکنیم.
همانطور که میدانیم رحم مادر بهشتی است که جنین آدمی در آن رشد و نمو میکند، در این وضعیت رویان و بعد جنین با مادر یکی است. اما این جریان پس از تولد کودک نیز ادامه دارد! کودک تفکیکی مابین خود، جهان و مادر قائل نیست همه چیز و همه کس برای او مادر هستند حتی میتوان گفت که هنگامی که کودک از پستان مادر تغذیه میکند پستان او ادامه ی دهان کودک است و اینکه کودک انگشت شصت خود را میمکد با این کار میل و رانش خود را ارضاء میکند. شاید یکی از دلایلی که کودک هر چیزی را در سالهای بد در دهان میکند هم ادامه ی همین واکنش و رانشی که معطوف به لذت است باشد. همینطور علت اینکه نوازش و یا در آغوش گرفتن کودک و رابطه ی بدن مادر و تن کودک و شنیدن صدای قلب مادر سبب آرامش کودک میشود ناشی از حس وحدانیتی است که کودک با مادر خود دارد. باید اضافه کرد سخن گفتن با کودک نیز به همین دلیل برا کودک ارزشمند است و کودک نیز با دقت کردن و نگاه کردن به لبها به آن واکنش نشان میدهد. برای کودک فرقی میان جهاز هاضمه و جهاز صوتی موجود نیست و سخن گفتن با کودک به همان اندازه حائز اهمیت است که غذا خوردن. خوردن غذا از جانب کودک هدیه است به مادر خود و بالا آوردن و تفک کردن آن نشان از عدم رضایت و ناراحتی اوست. همانطور که لبخند زدن و توجه ککردن نشان از توجه اوست و بی توجهی و گریه ی او ناشی از شکایت و حس انزجار. این مرحله را که مرحله ی دهانی یا oral میشناسیم تا سه سالگی ادامه دارد و بعد از آن کمرنگ تر میشود اما هیچگاه به پایان به معنایی که نابود شود نیست. چنانچه در بزرگسالی هم در دهان کردن اجناس مانند خودکار و مدار و سیگار به نوعی نشان از آن روزگاران است که به علت اینکه مرحله تثبیت دهانی oral fixation به خوبی طی نشده به این شکل ادامه دارد.
بعد از مرحله ی دهانی، مرحله ی مقعدی یا anal شروع میشود. مدفوع کودک هدیه است که او به مادر خود میدهد. کودک از طریق مدفوع خود با درون خود در ارتباط است و چون در خروج ن اختیار مطلق دارد احساس قدرت میکند و به همین دلیل هم هست که گاهاً دیده میوشد کودک عامدتاً با وجود اینکه دستشویی دارد خاضر نیست که برود و با این کار ابراز خوشنودی و غرور میکند. «به موجب رابطه ی مقعدی الگویی نفسانی به وجود میاید که مقوله ی (بخشش) محور اصلی آن است. بخشندگی نه تنها امری مقعدی است بلکه همواره بدین امر دلالت دارد که در آن آرزو و میل امتناع نهفته است…. ولی سخاوت و بخشندگی میتواند به تصعید این رانش نیز دلالت داشته باشد و حاکی از گذشت از عوامل مقعدی باشد.»
اما مرحله ی سوم مرحله ی تناسلی است. این مرحله اهمیت زیادی در بحث ما دارد در این مرحله است که لیبیدو که در حدود هفت سالگی در ضمیر ناخود آگاه شکل میگیرد و قبل از آن متوجه تفاوت جنسی خود میشود که فرضاً گر پسر است شبیه پدر،عمو و دایی خود است و اگر دختر است شبیه مادر، خاله و عمه اش است. این مرحله که در مقاطع مختلف رشد محل توجه میشود را میتوان در هشت ماهگی، سه سالگی و هفت سالگی و بعد در مرحله ی بلوغ جنسی نیز ملاحظه میشود. در این مرحله است که کودک متوجه میشود که متعلق خواهش و میل مادر نیست بلکه متعلق خواهش مادر پدر است. و نه او. بحثی که فروید تحت عنوان غدهء اودیپ و میل به کشتن پدر از جانب پسران مطرح میکند و رابطه ی مهر و کین که بین ایشان است نیز مندرج در این بحث است که ما از توضیح آن در میگذریم. در همین مرحله است که ذَکَر نیز شکل میگیرد، اما کودک آدمی به زودی میفهد که متعلق آن مادر نیست. اما مادر نیز اولین اختلاف در این وحدت را در بازگشت عادت ماهانه یا قاعدگی میفهمد.این به آن معناست که مادر دوباره به مقام و موضع قبلی خود یعنی زنیت باز میگردد. لذا زمان ظهور عادت ماهیانه بستگی به این دارد که مادر قادر باشد از فرزند خود از نظر نفسانی فاصله بگیرد و مجددا وجود خود را بعنوان زن، یعنی موجودی که دارای میل جنسی است، بپذیرد. غالباً تا زمانی که مادر به شیردادن به فرزند خود ادامه میدهد همچنان در دوران بی قاعدگی خواهد بود. «بنابراین بازگشت عادت ماهیانه امری است فیزیولوژیک که معلول فرایند دوری مادر از فرزند و ظهور مجدد میل جنسی در اوست.»۲
بنابراین این میل و خواست و آرزو که میل یکی شدن با دیگری را با خود دارد، که البته بهتر است بگوئیم میل بازگشت به وحدانیت خود با مادر را دارد، به سوی دیگری معطوف میشود و دقیقاً در همین جاست که چون یکی شدن با دیگری محال است، عشق به او به عنوان یک آلترناتیو پیدا میشود.
در نگاه فروید عشق تنها در ارتباط با رابطه ی جنسی است که معنا پیدا میکند. فروید بارها در نوشته ها و سخنرانی های خود گفته بود بود که واژه های عشق، سکسوالیته، اروتیسم و اروس را معادل یکدیگر به کار میبرد. بنابراین معنای عشق در ارتباط مستقیم با شهوات جنسی دارد و حتی عشق برادرانه یا اجتماعی نیز حاصل میل جنسی است، منتهی در آن غریزه ی جنسی به جوششی که با هدف های منع شده همراه است، تبدیل شده است. چرا که به عقیده ی او اصل دمدمی مزاجی یا دوسوگرایی – به عقیده ی وی دو نوع از غریزه بر انسان حاکم است که یکی غریزه ی زندگی و دیگری غریزه ی مرگ است – در عشق حاکم است که در آن سائق های متضاد باعث میشوند که تراوشات عاطفی تبدیل به ماشین هایی با آنتروپی تصاعدی گردند. با ارجاع به اصطلاح لیبیدو که فروید آن را در رابطه با اِروس قرار می دهد و ساحَت رانشی آن را مشخص می کند. در این صورت عشق مقوله ای دفع شده و حاوی قدرتی ناآگاه است. با ارجاع به معنای اخص آن در روان شناسی عشق که غایت آن تعیین این امر است که چگونه فرد به «انتخاب مطلوب عشق خود» نائل می آید. یعنی چگونه تخیلات او با مطلوب عشق وی از طریق عقده ی ادیپ هماهنگی می یابند. این نوع برداشت موجب تمایز میان دو «جریان» مختلف در زندگی لیبیدویی می شود: جریان«شهوی» و جریان «مهر و محبت»؛ این دو جریان در لفظ عشق به صورت نامتمایزی وجود دارند، یعنی هم به «محرکات جنسی» اشاره دارند و هم به «محرکات دوستانه و توأم با مهر و محبت ». تفکر فروید به نحو قاطعی مفهوم عشق را تغییر داده است و ورای ایهام های معنوی اش آن را پذیرفته و محتوای ناآگاهش را به خوبی نشان داده است، محتوایی که در تقاطع میان رانش، آرزومندی و تعارضات نفسانی قرار گرفته است. هم از این رواست که عشق ادیپی با ریشه گرفتن در قانون زنا با محارم اساس عواطف آدمی را معین می سازد. به نظر فروید عشق اروتیک ریشه در رانش جنسی دارد و انرژی این رانش پایهای را لیبیدو مینامد. جایگاه لیبیدو در نهاد (یا ضمیر ناخودآگاه، سوپر ایگو ) است که آن را در اختیار خود (خودآگاه، من) قرار میدهد. به نظر فروید بخش بزرگی از رفتارهای انسانی توسط نیروهایی راهبری میشوند که در حوزه آگاهی قرار ندارند، اما به شدت کارکرد «خود» (بخش خودآگاه دستگاه روانی انسان) را متاثر میکنند.
بر اساس نظر فروید برابرایستای عشق در خدمت برآوردن خواستهها وامیال «نهاد» (ضمیر ناخودآگاه) و به معنایی دیگر پاسخگویی مطلوب به لیبیدو و کاهش سطح انرژی آن است.
در عشق ما دچار دو حالت متمایز و متضاد به معنایی میشویم. از طرفی عشق ناظر به شخصی است که با ما متفاوت است. همینکه سخن از (دیگری) مطرح میشود، تفاوت نیز مطرح میشود، او کسی جز من است و من از او خواهشی دارم و او از من نیز، او از من چه خواهشی دارد؟ آیا آن چیزی را که خواهد دید می پسند و یا آنکه چیزی را می خواهد که من ندارم و به همین دلیل از من دلزده شود!
ما بین نیاز و ارضای نیاز (درخواست) وجود دارد؛ و قوه ی ناطقه و کلام و زبان طریقه بیان نیاز است. در واقع دستگاه کلامی توسط نیاز به حرکت در میاید. باید به دیگری گفت که به او نیاز دارد و این تقاضا را مطرح کرد. به این وجه درخواست عشق یعنی رفتن به جستجوی چیزی ورای داشتن ها، ورای دارایی نزد دیگری. این یعنی رفتن به جستجوی دیگری.
اما شکل دیگر عشق که منفی است وجهی دارد که ناظر به نارسیسم است. نارسیسم یا خودشیفتگی آن حالتی است که انسانی اسیر خویشتن میشود. اسطوره نارسیست که در آن وی عاشق تصویر زیبای خویش در آب میشود و برای هم آغوشی با او خویش را به آن میاندازد و میمیرد نمادی است از همین شکل از عشق. به نظر فروید یکایک ما در لحظه ی عشق همیشه حالتی نارسیستی و خودشیفتگی داریم و وقتی اسیر عاشقی شدید و بدون مرز میشویم، اسیر دیگری (پارتنر،همسر) میشویم، یا میخواهیم معشوق و پارتنر را به قالبی درآوریم که خودمان میخواهیم، آنگاه ما در چنین لحظه و سناریوی نارسیستی گرفتاریم و معمولاً محکوم به پایانی مشابه چون نارسیست و لمس شکست عشقی هستیم.
چون در عشق حالتی دوگانه این چنین وجود دارد که یکی مثبت همراه با اضطراب است و دیگری منفی است که ناشی از خودشیفتگی آدمی است، به همین جهت است که رابطه ای میتواند دوام داشته باشد که طرفین در نهایت شباهت به هم و در عین حال با درک متقابل از تفاوتهای یکدیگر باشند.
باید گفت که عشق فقط یک رابطه ی اجتماعی بین دو موجود انسانی نیست، بلکه رابطه ای بین اشتیاق و ژوئی سانس (لذت شدید همراه با درد که ارضاء سمپتوم است) است و آن دو را به هم گره میزند. عشق اجازه میدهد که شخص از ژوئی سانس خود شهوانی دست بکشد و در جستجوی ابژه ای در خارج خود برآید. عشق پلی است از ژوئی سانس- سائق هر فرد به اشتیاق دیگری.
در انتها باید بگوئیم که سائق اتو-اروتیک است و ابژه اش را در میان خود دارد و نیازی به یک ابژه ی خارجی ندارد. برای همین است که هر ابژه ای برای این کار مناسب است و این نشد دیگری کارساز است. به زبان ساده تر علت درونی انگیزش فرد خودش شهوانی است و اساساً دیگری برایش مهم نیست که چه کسی باشد و به همین جهت هم است که به جرات میتوان گفت سکس مسیر عشق – را که ناشی از شناخت شباهت ها و تفاوت ها و کشف دیگری است – منحرف میکند و تنها به رابطه وجهه ی شهوانی میدهد که البته آن نیز پایدار نخواهد بود. بنا گفته ی لکان باید زن جانشین ابژه شود تا مرد به او عشق ورزد و در نیز عشق جایگاه ویژه ای دارد چرا که ژوئی سانس زن نه بر اساس سائق بلکه بر اساس عشق است. و اینجاست که شعر احمد شاملو به خوبی معنای خود را ایفا میکند:
در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست میدارم
آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن
در فراسوی مرزهای تن ام
تو را دوست می دارم
در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند٬
و هر معنا قالب لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر٬
تا به هجوم کرکس های پایانش وانهد
در فراسوهای عشق٬
تو را دوست میدارم
در فراسوهای پرده و رنگ
در فراسوهای پیکرهایمان
با من وعده ی دیداری بده
ماخذ:
تمام آنچه که در کوتیشن آمده است برگرفته از رساله ی میهمانی افلاطون، ترجمه ی مرحوم حسن لطفی است.
۱- برای مطالعه ی بیشتر میتوان به کتاب شاهد بازی در ادبیات فارسی تالیف دکتر سیروس شمیسا رجوع کرد.
۲- مبانی روان کاوی فروید-لکان تالیف کرامت موللی
لینک این مطلب در تریبون زمانه
نظرها
akbar
ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮ اﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﻴﺴﺖ,ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﺳﺨﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﻴﻂﻪ ﺭﻭﺷﻨﻔﻜﺮاﻥ و ﻓﻴﻠﺴﻮﻑ ﻫﺎ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﺤﺚ ﻗﺮاﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ,اﮔﺮ ﻣﻘﺎﻳﺴﻪ,ﺣﺴﺎﺩﺕ,ﻣﺎﻟﻜﻴﺖ,ﻧﺒﺎﺷﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﻗﺮاﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﻳﺪ وﻧﻴﺎﺯﻱ ﺑﻪ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻱ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻧﺪاﺭﻳﺪ.ﭼﺮا ﺑﻌﺪ اﺯ ﻫﺰاﺭاﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ اﻧﺘﺸﺎﺭ ﻫﺰاﺭاﻥ ﻛﺘﺎﺏ و ﺷﻌﺮ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﻥ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ و ﻫﻴﭻ ﻛﺲ ﻫﻢ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﻛﻪ "ﻣﻦ" ﻋﺎﺷﻘﻢ.ﻭﻗﺘﻲ ﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﺭا "ﭼﻴﺰ" ﻣﻲ ﭘﻨﺪاﺭﻳﻢ,ﺩﺭ ﻭاﻗﻊ ﺁﻧﺮا ﻗﺎﺑﻞ ﻗﻴﺎﺱ و اﻧﺪاﺯﻩ ﮔﻴﺮﻱ ﻣﻲ ﺷﻤﺎﺭﻳﻢ,اﻣﺮﻭﺯ ﻫﻤﻪ اﺯ ﻋﺸﻖ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ"ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻭﻃﻨﻢ ﻫﺴﺘﻢ"ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻫﺴﺘﻢ"ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺧﺪاﻳﻢ ﻫﺴﺘﻢ"ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺭﻫﺒﺮﻡ ﻫﺴﺘﻢ"ﻣﻦ "ﻋﺎﺷﻖ ﺣﺰﺑﻢ ﻫﺴﺘﻢ"........ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻧﻢ ﻫﺴﺘﻢ ﭼﻮﻥ اﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﻧﮕﻪ ﺩاﺭﻱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ.ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻧﻢ ﻫﺴﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﺮاﻳﻢ ﻏﺬا ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ,ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﻢ ﺭا ﻣﻲ ﺷﻮﺭﺩ.ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺯﻧﻢ ﻫﺴﺘﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﻓﺎﻩ و ﺳﻜﺲ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ.ﺑﻌﺪ اﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﻢ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻧﻴﺴﺖ,ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ.ﺩﻳﮕﺮ ﭼﻪ ﻛﺴﻲ اﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻱ ﻣﻦ ﻧﮕﻪ ﺩاﺭﻱ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ.ﻛﻲ ﺑﺮاﻳﻢ ﻏﺬا ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ,ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻜﺲ ﻣﻲ ﺩﻫﺪ,اﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ "ﭼﻴﺰ ﻫﺎﻳﻲ"اﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺁﻧﺮا " ﻋﺸﻖ" ﻣﻲ ﻧﺎﻣﻴﻢ,ﭼﻴﺰﻫﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺯﻳﺎﺩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﻡ ﺩاﺭﺩ و ﻭﻗﺘﻲ ﻛﻢ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ,ﻧﻔﺮﺕ ﻧﺎﻣﻴﺪﻩ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ