آمریکا: پیروزی اقلیت و وظیفه اکثریت؛ سنجش ارزشهای داوری
این نوشتار خلاصهای از یادداشتی طولانی است که جرج لیکاف، استاد زبانشناسی و علوم شناختی در دانشگاه برکلی، بعد از اعلام نتایج انتخابات امریکا در تاریخ ۲۲ نوامبر منتشر کرده است.
این نوشتار خلاصهای از یادداشتی طولانی است که جرج لیکاف، استاد زبانشناسی و علوم شناختی در دانشگاه برکلی (کالیفرنیا)، بعد از اعلام نتایج انتخابات امریکا در تاریخ ۲۲ نوامبر منتشر کرده است. تیترهای داخل نوشتار از مترجم و برای فهم بهتر مطلب افزوده شده است.
به همین قلم سه نوشته دیگر جرج لیکاف درباره پدیده ترامپ ترجمه و در "اندیشه زمانه" منتشر شده است. فهرست آنها را در انتهای مقاله میبینید.
هیلاری کلینتون در انتخابات ریاست جمهوری امسال رای اکثر مردم امریکا را به دست آورد. از همین رو ، فردِ بازنده، رییسجمهور منتخبِ اقلیت مردم آمریکا خواهد شد. در بازی جاری سیاسی نبایستی این حقیقت فراموش شود و باید ترامپ را با عنوان آقای اقلیت [Mr. Minority] و بازندهي تمامعیار [overall Loser] مورد خطاب قرار داد. توصیه به تکرار مداوم پرسش از مشروعیت رییسجمهور اقلیت در رسانهها و شبکههای اجتماعی از آن جهت مهم است که نبایستی ارزشهای اکثریت مغفول واقع شود. بنابراین دستکم، بایستی اکثریت ارزشهای خود را در نظر و دیدگاه عمومی حفظ نمایند و رییسجمهور اقلیت نباید عمل بر اساس ارزشهای اکثر مردم امریکا فراموش کند.
دموکراتها و بیشتر رسانهها به ترامپ به دیدهی دلقک، خنگ، نفهمِ بیشعور و یک پدیدهی سرگرمکنندهی رسانهای نگاه کردند که حتی درباره موضوعات اساسی چیزی نمیداند و هنگامی که آمارهای جمعیتشناختی را به تمسخر میگرفت، آنها حتی احتمال نمیدادند که وی برنده انتخابات شود. البته من هرچه باشم طرفدار ترامپ نیستم؛ با این حال تخمین میزدم حدود ۴۷ درصد آراء را از آن خود کند. با وجود اینکه اطمینان داشتم او به پیروزی قاطعی دست نخواهد یافت، باز هم به مردم هشدار دادم که امکان پیروزی وی وجود دارد؛ بهویژه با توجه به اینکه دموکراتها اصلا به نقش ارزشداوریهای اخلاقی در ساحت سیاسی پی نبرده بودند. نه ماه پیش نوشتم که ترامپ چگونه از زبان به نفع خود بهره میبرد.
انسان فقط توان فهم آن چیزی را دارد که مدارهای عصبی مغز اجازهی فهم آن را میدهد
ذهن آدمی همان ذهنِ عصبشناختی است. ذهن امری مادی و فیزیکی است که از مدارهای عصبی ذهن و بدن ما تشکیل شده است. بیشتر فرایند تفکر ناخودآگاه است؛ زیرا ما دسترسی آگاهانه به مدارهای عصبی خود نداریم. آگاهی نیز قسمت اندکی از تفکر است که بر اساس تخمین عصبشناسان قسمت عمدهی آن یعنی تقریبا ۹۸ درصد ناخودآگاهِ آن همانند کوهِ یخی پنهان و خودآگاهی، قله کوچک نمایان آن است. انسانها آماده به تصمیمگیری ناخودآگاه هستند؛ قبل از اینکه خودآگاهانه بدان فکر کرده باشند. چگونگی عملکرد ناخودآگاه عصبشناختی در فرایند تصمیمگیریهای سیاسی امری است که باید همواره مدنظر قرار گیرد. جهانبینیهای ثابت و مشخص انسان، برساختهی ایدههایی گوناگون است که مدارهای عصبی بهنسبت ثابت و مشخص برای ذهن فراهم آوردهاند. جهانبینی ماست که تعیین میکند جهان از چه سازوکاری برخوردار است و همچنین باید از چه سازوکاری برخوردار باشد. به طور خلاصه آنکه مدارهای عصبی به منظور فهمِ هنجارها و امور درست و نادرست جهانبینی ما را برساختهاند. البته تفاوتهای ریشهای در جهانبینیها در کار است.
اگر واقعیتها منطبق بر جهانبینیِ موجود در مغز ما نباشند، آنگاه حتی نمیتوان از واقعیتها اطلاع حاصل کرد یا تعجبآور خواهند شد یا نادیده گرفته میشوند یا به دقت آشکار و واضح دانسته نمیشوند و اگر تهدیدکننده باشند به آنها حمله خواهد شد. تمام این امور در ساحت سیاسی رخ میدهند. کسی که پدیدهی گرم شدن زمین را انکار میکند، نمیگوید «من علم را انکار میکنم». مسئله این است که صرفا واقعیتها منطبق بر جهانبینی وی و معنادار نیست.
همچنین به این مثالهای واقعی توجه کنید.
- اگر شما باور دینی کلیسای تبشیری (اوانجلیک) را درباره اینکه «آخرالزمان» نزدیک است در نظر بگیرید، آنگاه خواهید دید ایشان بنا بر اعتقاد خود به سوی بهشت روانه خواهند شد و بدبختی و فلاکت باقی مردم را نابود خواهد کرد. در اینجا مسئله آن است که شما نجات خواهید یافت و نه کرهی زمین.
- فرض کنیم شما هم مانند بسیاری دیگر از مردم بر این باور باشید که سرمایهداری بازارِ آزاد هم طبیعی و هم کاملا اخلاقی است. مهمترین، طبیعیترین و درستترین امر آن است که سود خود و شرکتهایی را افزایش دهید که بر روی آنها سرمایهگذاری کردهاید، حال آنکه بر روی زمین تنها ماندهاید. بنابراین معنادار مینماید که سود حاصل از سوختهای فسیلی را افزایش دهید. به خاطر کرهی زمین از آنها دست کشیدن، اصلا معنا نخواهد داشت.
- فرض کنیم شما دامداری خُرد با گلهی دامی اندک هستید که در منطقهای دورافتاده از یکی از ایالتهای قرمز/محافظهکار در نزدیکی منطقه تحت حفاظت محیط است و درآنجا گونههای در معرض انقراض زندگی میکنند. به سختی برای زندگی خود کار میکنید و نمیتوانید برای دام خود خوراک دامی گرانقیمت تهیه نمایید؛ و چنین میاندیشید که باید چراگاه خاص خود را در مناطق «بکر طبیعی» متعلق به همگان در اختیار داشته باشید که در مجاورت شماست تا خودکفا شوید، پس پرچین فلزی منطقه حفاظت شده را کنار میزنید و دام خود را به چراگاه میبرید. ماموران ایالتی شما را امر به ترک منطقه میکنند؛ اما فرماندار جمهوریخواه به نیروهای پلیس دستور میدهد تا به شما کاری نداشته باشند و قاضی منتخب جمهوریخواهان مطابق با خواست دولت به نفع شما رای میدهد و شما میپندارید از لحاظ اخلاقی نیز تبرئه شدهاید.
شما فقط آن چیزی را معنادار میدانید که مدارهای عصبی مغز شما اجازه میدهد آن را مطابق با جهانبینیتان معنادار بدانید.
ارزشداوری نهفته در ادبیات سیاسی
واژگان در ساحت سیاسی و حیات فرهنگی به گونهای هستند که نمیتوان آنها را خالی از ارزشداوری دانست؛ بلکه معانی آنها برحسب ربط و نسبتشان با جهان بینی سیاسی معنادار میشوند. ما قاموس واژگان محافظهکارانه و ترقیطلبانه داریم. «زمین را حفظ کنیم» لیبرالمابانه است. «استقلال در انرژی» همان سوتِ سگ محافظهکاران است. استقلال در انرژی بدان معناست که از منابع ذغال سنگ بهرهبرداری کنیم و برای نفت و گاز حتی در مناطق عمومی دست به استخراج بزنیم و به صورت جدی در ارتباط با انرژیهای بادی و خورشیدی سرمایهگذاری نکنیم.
برخی شاید بپندارند که این مسایل از سنخ اموری هستند که در ساحت سیاسی بیطرفانه قلمداد میشوند. اگر فقط معنای تحتاللفظی آنها را در نظر بگیرید و تفاوتهای دو جهانبینی را لحاظ نکنید، آنگاه بسا چنین فکر کنید که همه بایستی در اندیشهی حفظ کرهی زمین و همچنین استقلال در انرژی باشند. لیبرالها به معنای دقیق کلمه خواستار استقلال در انرژی هستند و به همین دلیل از انرژیهای ماندگار مانند باد و خورشید حرف میزنند. محافظهکاران به تغییرات اقلیمی ناشی از دستکاریهای بشر باور ندارند و استقلال در انرژی را از طریق ذغالسنگ و نفت و گاز طلب میکنند. معانی مرتبط با امور سیاسی، یکی از این دو طرف را در تنگنا قرار میدهند. طرف مقابل نمیتواند به صراحت پاسخ دهد. از هیچ محافظهکاری شنیده نمیشود که من خواستار نابودی زمین هستم و هیچ لیبرالی نیز نمیگوید با استقلال در انرژی مخالفم. در عوض ایشان باید چارچوب مفهومی را تغییر دهند. به طور کلی، بحث کردن درباره یک چارچوب صرفا آن چارچوب را در مغز فعال و تقویت میکند. لیبرالها اغلب در این دام گرفتار میشوند. اگر یک محافظهکار بگوید «ما باید از مالیات خلاص شویم» این بدان معناست که مالیات درد و رنجی است که باید از آن رهایی یابیم. اگر یک لیبرال پاسخ دهد «نه ما نیازی به خلاصی از مالیات نداریم» آنگاه گویا پذیرفته است که مالیات درد و رنج است. اولین امری که باید بدان اندیشید یا بدان اندیشیده میشود این است که زبان سیاسی به معنای بازکاربرد زبان طرف مقابل یا بحث حول محور چارچوبهای مفهومی ایشان نیست.
کمپین انتخاباتی کلینتون پیوسته این نکته را نادیده گرفت. آنها کمپین «نه گفتن به ترامپ» را راه انداختند تا بدین وسیله ادبیات شرم آور و وقیحانه ترامپ را علیه خود او استفاده کنند. ایشان مداوم تبلیغاتی راه انداختند که نشان دهند به شدت مخالف دیدگاههای ترامپ هستند. طرفداران ترامپ وی را دوست داشتند؛ زیرا ایدههایی را مطرح میکرد که لیبرالها با آن به شدت مخالف بودند. محافظهکاران تبلیغاتی را عرضه داشتند که هزینهی آن را کمپین انتخاباتی کلینتون با طرفداران خود پرداخت کرده بود.
درسی اساسی از یک حکایت تاریخی درباره چارچوببخشی میتوان آموخت. لسلی ستاهل در مصاحبه با رونالد ریگان بحث را به انتقادهای تلخ و گزنده از ریگان کشید. صبح فردای پخش مصاحبه در تلویزیون، مسئول امور اداری ریگان، مصاحبهگر را فراخواند و از وی به خاطر مصاحبه تشکر کرد. ستاهل در پاسخ گفت «اما من از ریگان انتقاد کرده بودم» گشادهرو به وی اینچنین جواب داد «اگر صدای تلویزیون را قطع میکردیم، ریگان به شدت فوقالعاده و محشر به نظر میرسید. تصویرِ رییسجمهور آن چیزی است که در اذهان باقی خواهد ماند»
هرچه قدر مدارهای عصبی بیشتر فعال شوند، سیناپسهای بین آنها از قدرت بیشتری برخوردار میشوند و برای دفعات بعدی راحتتر برانگیخته میشوند و احتمال ماندگاری آنها بیشتر میشود. هرچه بیشتر زبان مورد استفادهی کسی به گوش عموم برسد یا تصویر او را ببینند، آن چارچوبها بیشتر تقویت میشوند و جهانبینی فرد مورد نظر در مغز عموم مردمی که وی را دیده و شنیدهاند، قدرت مییابد. این امر دلیل اهمیت داشتن سیستم ارتباطی در ساحت سیاسی است.
در بیستمین سالگرد انستیتوی رهبریِ محافظهکاران، آنها به خود افتخار میکردند که در طی ۲۰ سال بیش از ۱۵۹ هزار نفر سخنگوی محافظهکار محلی از تمام امریکا را آموزش دادهاند. به آن ۱۵۹ هزار نفر بیاندیشید که به عنوان سخنگوی محلی حزب محافظهکار در تمام ایالتهای قرمز پراکندهاند؛ به علاوهی فاکس نیوز و برنامههای «راش لیمبو». اینگونه است که مردان و زنان سفیدپوست، یعنی آنهایی که از سالهای قبل به تدریج متمایل به لیبرال شدن یا اعتدالگرایی بودند، به ناگاه با شنیدن زبان و ادبیات سیاسی روزمره بیشتر محافظهکار میشوند.
و این امر ناشی از تکرار روزمرهی نمایشهای زبانی و تصویری ترامپ است که از طریق رسانهها و شبکههای اجتماعی به صورت رایگان تعداد زیادی از مردم را تحت قرار داد.
ناکارآمدی دادههای آماری جمعیتشناختی در شناخت ارزشهای اساسی اخلاقی
در آمارهای جمعیتشناختی از دادههایی بهره میبرند که به ما میگوید: مردم کجا زندگی میکنند، در چه سنی هستند، جنسیت و قومیت آنها چیست، تا چه اندازه از دورههای آموزشی بهره بردهاند، وضعیت تاهل آنها به چه صورت است، میزان درآمد آنها چیست، ... .
اینها دادههای عینی و انضمامی هستند که به دست آوردن آنها و نمونهبرداری از آنها آسان است. اما این آمارهای جمعیتشناختی اطلاعات بسیار مهم به طور خاص در انتخابات و به طور کلی در ساحت سیاسی به ما ارائه نمیدهند: ارزشها! اینکه افراد چه چیزی را درست و چه چیز را نادرست ارزیابی میکنند. این فقدان اطلاعات در موضوع انتخابات امری اساسی و مهم است.
البته این اهمیت مبنایی فقط مربوط به فعالیتهای انتخاباتی نیست؛ بلکه در فعالیتهای ژورنالیستی نیز واجد اهمیت است. بیشتر مردم در رسانهها به گونهای از آمارهای جمعیتشناختی سخن میگویند که گویا این آمارها معیار طلایی و اصلی در ساحت حقیقت سیاسی هستند: زنان حومهنشین تحصیلکرده، اسپانیولها، طبقهی کارگر سفیدپوست که تمام آمارهای آنها ثبت شده است. اما بین رای دادن و این آمارهای جمعیتشناختی ارتباط متقابل یکبهیک وجود ندارد. این انتخابات تفاوت معنادار بسیار زیادی را [بین این دو] نشان داد. بسیاری از ترقیطلبان به صورت همسان چنین اندیشیدند: آمارها و موضوعها؛ یعنی هر موضوع در ازای موضوع مرتبط با خود. دموکراتها در پی حامیانی بودند که از آنها بپرسد: «مهمترین موضوع از دیدگاه شما چیست؟» در صورتی که این ارزشها هستند که هویت درونی افراد با توجه به آنها تعین مییابد. رای دادن بر اساس موضوعهای مورد نظر، ارزشهای حاکم بر اذهان افراد را نادیده میگیرد که اغلب در انتخابات همین امور نقش اساسی تعیینکننده دارند.
در واقع، همین پرسش، «مهمترین موضوع از دیدگاه شما چیست؟» تقریبا به ما اطمینان میدهد که تغییرات اقلیمی را به سختی میتوان جزء مسایل مهم قلمداد کرد؛ زیرا هنگامی که این پرسش را از فردی بپرسیم، آنچه به ذهن میرسد در ربط و نسبت با مسایلی همچون مشاغل، بهداشت عمومی، مهاجرت، فقر، کمکهزینههای تحصیلی و غیره است. مسئله گرم شدن زمین گزینهای در شرف وقوع به شمار نمیآید و در رتبه بیستمین اولویت رای دهندگان ردهبندی میشود.
این امر تا حدودی ناشی از آن است که ارتباط علّی مستقیمی بین گرم شدن زمین و فاجعههای زیستمحیطی وجود ندارد. با این حال علتهایی مرتبط و سامانمند در محیط زیست وجود دارند که مایهی این فجایع میشوند. دمای زیاد بر فراز اقیانوس آرام موجب تبخیر زیاد آب میشود؛ یعنی مولکولهای آب با انرژی زیاد روانهی هوای شمالشرقی امریکا شده و در زمستان به صورت برف بر واشنگتن هر سال بیش از پیش میبارند. فاجعهی اقلیمی در تمام کشور یعنی وزیدن طوفانهای شدید، روانهشدن سیلابها، خشکسالی، آتشسوزی و غیره که به صورت سامانمند مرتبط با پدیدهی گرم شدن زمین هستند و بایستی آنها را به دقت بحران جهانی محیط زیست نامید: «طوفانهای شدید جهانی، سیلابهای جهانی ناشی از گرم شدن زمین، خشکسالی جهانی، آتشسوزی جهانی و ...» عناوینی هستند که این باید به این امور اختصاص داد.همچنین بایستی تشریح شود که به چه کیفیتی گام به گام این امور رابطه علت و معلولی با هم دارند. برای ساختن یک چارچوب باید همواره یک «نام» برگزید.
استعارهی ملت به مثابه خانواده و آرمانی سازیِ مفهوم خانواده
ادبیات محافظهکارانه را در نظر بگیرید: چه امری بین «منع سقط جنین» و مسئله «جواز حمل سلاح» مشترک است؟ مسئله «جواز حمل سلاح» چه ارتباطی با «انکارِ پدیدهی گرم شدن زمین» دارد؟ غیردولتی کردن امور چگونه با داشتن نیروهای نظامی قدرتمندتر در ارتباط است؟ چگونه هم مدافع حیات میتوان بود و هم مجازات اعدام را مجاز دانست؟ تمام این ایدههای محافظهکارانه به چه کیفیتی با هم سازگار و دمسازند؟ ترقیطلبان با این امور مخالف هستند. اما آنها چگونه ایدههای خود را با هم در ارتباطی هماهنگ میفهمند؟
پاسخ را اینچنین میتوان درک کرد: ما مفهوم ملت را بر حسب مفهوم خانواده میفهمیم: ما پدران بنیانگذار داریم. ما فرزندان خود را به جنگ میفرستیم. ما مفهومی به نام دفاع از سرزمین آباء و اجدادی داریم. دیدگاههای محافظهکاران و ترقیطلبان را میتوان بر حسب ارزشهای خانوادگی در دو روایت ارزشهای اخلاقی خانواده سختگیر و ارزشهای اخلاقی خانوادهی پرورشدهنده تقسیمبندی کرد؛ اما موضوعات اجتماعی و سیاستهای کلان مرتبط با آنها چه ارتباطی با آرمانی ساختن مفهوم خانواده دارد؟
انسان برای اولین بار در خانواده است که تحت مدیریت قرار میگیرد و بنابراین نهادهای اداری را بر حسب سیستم مدیریتیِ در خانوادههای خود ادراک میکند و میفهمد. این نهادهای اجتماعی میتوانند کلاس درس، تیم ورزشی، نیروی نظامی، کلیساها، واحدهای تجاری و غیره باشند. دو الگوی خانوادهی سختگیر و خانوادهی پرورش دهنده بر تمام وجوه فرهنگ انسانی حاکم است.
همدلی نقطه آغاز پرورشدهندگی است. در خانوادهی با الگوی پرورشدهندگی مراقبت از فرزندان به معنای دانستن نیازها و خواستههای آنها است. این امر مستلزم مکالمهی آزاد دوطرفه است. والدین همچنین باید مراقب خود باشند تا بتوانند از فرزندان مراقب به عمل آورند. برای خوشبختیِ فرزندان بایستی حدود مشخص و دستورالعمل های معین (دستت را روی بخاری گرم نذار به این خاطر که دستت میسوزد)، مسئولیتهای فردی (دندانهایت را مسواک بزن)، مسئولیتهای خانوادگی (مراقب خواهرت باش. صندلی را برای او آماده کن). فرزندان نیز باید با دیگر اعضای خانواده همدلی داشته باشند و بر اساس آن همدلی عمل کنند. اگر اینچنین نباشد، یعنی همانگونه که باراک اوباما در سخنرانی روز پدر سال ۲۰۰۸ گفته است، ما نسلی از انسان را خواهیم داشت که به دیگرانی غیر از خود فکر نمیکنند. فرزندان نیز باید از زندگی احساس رضایت داشته باشند و به همین دلیل است که آموزش و پرورش، تمرین ورزشی و سلامتی، ارتباط برقرار کردن با طبیعت و چشیدن طعم گرم کانون خانواده ضروری است. اگر برخی از اعضای خانواده نیازمند توجه خاص هستند، خواه به دلیل سن و سال کم، خواه بیماری، خواه مصدوم بودن یا هر دلیل مرتبط دیگر، بایستی باقی اعضای خانواده برای یاریرسانی به او آماده باشند. ارزشهای خانوادگی یادشده بنابر نگاشت استعاری بر ارزشهای سیاسی ترقیطلبان تطابق دارد: شهروندان نسبت به همدیگر حس مراقبت و شفقت دارند و از طریق دولت برگزیدهی خود بر آن هستند تا منابع عمومی را برای بهرهبرداری همگان چه در ساحت فردی و چه در ساحت تجاری فراهم آورند. این امر همان نقطهی شروع تاریخ امریکاست. هوش و ذکاوت پدران بنیانگزار امریکا بر منابع همگانی متمرکز بود.
با وجود این ، در الگویِ خانوادهی سختگیر، این پدر است که هر چیز را به خوبی میداند. او اتوریتهی غایی برای تایید درست و نادرست است. وقتی فرزندی نافرمانی کند باید مجازات دردناک برای او در نظر گرفت؛ بنابراین برای تنبیه نشدن باید از دستورات پدر سرپیچی نکرد و اصلا احساس رضایت فرزند در اینجا نقشی ندارد. با دستورات پدر است که فرزند قدرت درونی مییابد و آمادگی حاصل میکند تا در دنیای بیرون از خانواده نقش ایفا کند. حال اگر در دنیای بیرون از خانواده نتوانست کاری از پیش ببرد، این امر حاصل از سرپیچی از دستورات پدر است و این فرد اخلاقی نمیتواند عمل کند؛ پس مستحق بدبختی است. در الگوی یاد شده، افراد ثروتمند قوی و فقرا همان تنبلهایی هستند که مستحق چنین شرایط اجتماعی هستند.
در اینجا همدلی جای خود را به احساس مسئولیت فردی داده است و اجتماع در قبال این افراد وظیفهای ندارد. هرآنچه بکارید همان را درو خواهید کرد و محیط اجتماعی مسئولیتی در محصول خوب یا بد یعنی شما ندارد. در سامانهی ارزشداوری اخلاقی پدر سختگیر، مشروعیت را اتوریته و قدرت تعین میبخشند. همچنانکه در طبیعت (بنا بر خوانش سنتی) نیز مشاهده میکنید که سلسله مراتبی از قدرت وجود دارد که در راس آن کسانی هستند که باید باشند. سیاستهای کلی و خطمشی کلان محافظهکاران را با این منطق میتوان شناخت. ترامپ بهترین نمونه افراطی آن است.
سلسله مراتب قدرت در این جهانبینی اینچنین ترسیم شدنی است:
خدا بر انسان، انسان بر طبیعت، ورزیده یعنی قوی بر ضعیف، ثروتمند بر فقیر، کارفرما بر کارگر، بزرگسالان بر کوچکترها، فرهنگ غربی بر دیگر فرهنگها و امریکا بر دیگر کشورها سیطره دارد. همچنین در ابعاد دیگر میتوان این هرم را توسعه داد: مردان بر زنان، سفیدپوستها بر غیرسفیدها، مسیحیان بر مومنان به ادیان دیگر و دگرجنسخواهان بر گیها/همجنسگرایان برتری دارند.
شاخهی راستگرای کلیسای اوانجلیک سفیدپوستان، خداوند را به مثابه پدر سختگیری به پیروان خود میفهماند که باید از وی ترسید؛ زیرا اوست که میتواند شما را برای ابد به جهنم بفرستد. گناهکاران شانس دوبارهای دارند تا «تولدی دوباره» یابند؛ اما کسانی که از دستورات وی سرپیچی کردهاند در جهنم سوزانده خواهند شد و تنها اطاعت از دستورات اوست که شما را «نجات» خواهند داد. این سلسله مراتب اخلاقی و ارزشداورانه سیاستهای کلان کلیسای مزبور را پدید میآورد:
- خدا مسلط بر انسان: کلیسا از بیشترین تخفیف مالیاتی برخوردار است و مجاز است تا کمکهای مالی مردمی برای هزینهی تحصیل در مدارس مذهبی درخواست نماید.
- مرد مسلط بر زن: مردان میتوانند تصمیم به بچهدار شدن بگیرند. طرحهای تنظیم خانواده، سقط جنین و قرصهای ضدبارداری با مخالفت محافظهکاران همراه است ولی از طرحهایی در فرایند سقط جنین مستلزم اطلاع از وجود والدین و برقرار بودن نسبت همسری بین آنهاست، دفاع میکنند.
- ازدواج فقط بین یک زن و یک مرد واقع میشود؛ ازدواج همجنسگرایانه نداریم.
- قبول کردن کودکی به فرزندی با تاکید بر نقش سختگیر پدر پذیرفتنی است.
- هزینههای مراسم دینی کریسمس با استفاده از منابع عمومی صورت میگیرد.
- صلیبهای بزرگ در زمینهای عمومی قد علم میکنند.
- در محاکم قضایی ده فرمان معتبر شناخته میشود.
- نامزدهای ریاستجمهوری باید اعتقاد دینی خود را اعلام کنند.
البته میتوان صفت پرورشدهنده بودن را در روابط درونگروهی محافظهکاران در ساحتهای مختلف مشاهده کرد:
- اقلیتهای درونگروهی محافظهکاران نیز در خانوادهی محافظهکاران جای دارند.
- افراد درونگروهی را میتوان از اعضای کلیسا یا دین خود به شمار آورد که این نهادهای دینی میتوانند به نیازمندان این گروهها نیز خدماتی ارائه کنند.
- این افراد در نیروهای نظامی با خانوادهی نظامیها همخانه میشوند و آموزش میبینند و از خدمات بهداشت و سلامت برخودار میشوند و حتی در امور خرید و فروش با همدیگر تعاون و همکاری دارند تا از لحاظ مالی مقرون به صرفه عمل کنند. در جایی که «برادران در گروه» قرار است از همدیگر حمایت کنند، در جنگ همدیگر را تنها رها نمیکنند.
- در شهرهای کوچک در تمام امریکا که بیشتر مردم محافظهکار هستند، این ارتباطهای درونگروهی مایه تشکیل اجتماعی به نامِ آنها شود. مفهوم پرورشدهندگی در شهرهای کوچک و میان افرادی که سابقهی طولانی همسایگی با هم دارند میتواند مایه تغییرات سیاسی، نژادی، قومیتی، جنسی، جنسیتی و غیره نیز شود.
سیاستهای بازار آزاد محافظهکارانه و طبقهی کارگر سفیدپوست
شرکتهای تجاری، مالکان و صاحبان کسب و کار به صورت استعاری همگی پدرانی سختگیر هستند. شرکتهای تجاری «افرادی» هستند که در لابیگریهای سیاسی وارد میشوند تا از این طریق منافع خود را تامین کنند، قوانینی وضع کنند تا با شیوههای گوناگون برای کارمندان خود مجازاتهایی در نظر بگیرند و در نهایت بتوانند آنها را اخراج یا از کار بیکار کنند. محافظهکاران سرمایهدار خواهان بازار آزاد هستند تا خود ثروتمندان و شرکتها بتوانند قوانین متناسب با منافع خود را در بازار با کمترین دخالت دولتی محقق سازند. آنها مالیات را به عنوان سرمایهی عمومی و عامالمنفعه نمیبینند که قرار است منابعی برای انتفاع تمام شهروندان به حساب آید. در نظر آنها مالیات پولی است که دولت از درآمدهای شخصی ایشان دریافت میکند تا آن را خرج افرادی کند که مستحق دریافت آن نیستند. مبنای دیدگاههای محافظهکارانه برای کوچک کردن دولت و مخالفت با پرداخت مالیات ناشی از این نگاه است. این خوانش از محافظهکاری مدافع سرمایهگذاری خارجی به منظور درآمدزایی بیشتر است تا نیروی کار ارزان خارج از امریکا تولید و خدمات تولیدی را انجام دهند؛ بدین صورت مشاغلی که از حقوقهای دولتی بالا برخوردارند از امریکا خارج میشوند و فقط سود حاصل از تولیدات به کشور سرازیر میشود. محافظهکاران خود از واردات اقلام ارزانی مانند استیل، مصالح ساختمانی و قطعات الکترونیکی نیز کسب منفعت خواهند کرد که برای اهالی تجارت بسیار سودآور است.
آنها همچنین در پی خصوصیسازی منابع عمومی و همگانی تا بیشترین میزان ممکن هستند: حذف مدارس دولتی، بیمه خدمات درمانی با حمایت دولتی، استخراج معادن متعلق به عموم مردم، ساختن بزرگراههای خصوصی، ... .
بسیاری از افراد طبقهی کارگر حتی کسانی که عضو اتحادیهها هستند از الگوی پدر سختگیر پیروی میکنند. البته برخی از آنها این دیدگاه را به طور منحصر در زندگی شخصی خود اعمال میکنند اما برخی نیز بر این باورند که مسئولیتها اموری مربوط به افراد است و آنها نیازی به کمک و «اعانه»ی دولتی ندارند. آنها ممکن است از دادن عوارض به اتحادیه ناراحت و عصبانی باشند ولی اطاعت از قوانین مربوط به «حقوق کار» را ترجیح میدهند. احتمالا به طور ضمنی سلسله مراتب اخلاقی و ارزشداورانهی را پذیرفتهاند و به برتری بر غیرسفیدپوستان، لاتینها، غیرمسیحیها و گیها/همجنسگرایان معتقد هستند و خود را در بالاترین مرتبه مالی و موقعیت اجتماعی از دیگران میپندارند. احتمالا زنان محافظهکار نیز رتبه پایینتر خود از مردان را پذیرفتهاند اما با این حال در سلسله مراتب به طور کلی خود را از دیگران برتر میدانند. طبقهی کارگر سفیدپوست به شدت از عدم برابری درآمد مالی، پدیدهی جهانیشدن و سرمایهگذاری در خارج از امریکا، واگذاری فعالیتها به ماشینهای خودکار و کامپیوترها، رو به افول نهادن فعالیتهای معادن ذغالسنگ، راهاندازی فروشگاههای زنجیرهای با سود کم که سبب از بین رفتن تجارتهای کوچک محلی شدهاند، و اگر سالمند باشند، سالخوردگی ضربه خوردهاند. تعداد بسیاری از آنها فاقد تحصیلات عالی هستند و همراه با نگاههای از بالا به پایین قشر «نخبه/الیت» از آنها شنیدهاند که برای داشتن شغلی مناسب باید راهی کالجها شد. بنابراین آنها از داشتن «حقانیت سیاسی» نیز رنج میبرند؛ پس خواهان آن هستند که در ساحت سیاسی مورد احترام باشند؛ یعنی هویت متناسب با ذهنیت «الگوی پدر سختگیر» به رسمیت شناخته شود؛ بنابراین به محافظهکاران رای دادند.
مسئلهی «هویت شخصی» چه برای مسیحیان، چه سرمایهداران و چه کارگران سفیدپوست امری مهم قلمداد میشود که بنابر آنچه گذشت با الگوی پدر سختگیر تعریف میشود. به همین دلیل است بسیاری از آنها به ترامپ رای دادند و اصلا برای آنها اهمیت نداشت که ترامپ همواره دروغ میگوید و یا با زنان به طرز زشت و زنندهای برخورد میکند و حتی اینکه از سیاست خارجی چیزی نمیداند. آنچه اهمیت داشت این بود که ترامپ هویت متناسب با ارزشهای الگوی پدر سختگیر را داراست.
بازاریابی محافظهکاران برای تبلیغ آموزههای خود
رهبران جمهوریخواهان صاحب کسب و کار در دانشگاههای اقتصاد و تجارت درس خواندهاند بنابراین بازاریابی را خوب میدانند. استادان دروس بازاریابی ذهن انسان و کیفیت تفکر واقعی آن را میشناسند: بهرهبرداری از چارچوبهای مفهومی، استعارهها، روایتگریها، تصاویر و نیز احساسات. به کارگیری از بیشتر اینها در تبلیغات محافظهکاران مشهود بود. آنها یاد گرفتهاند که چگونه برای کالای خود بازاریابی کنند.
ترقیطلبان که تحصیلات عالی دارند متمایل به رشتههایی مانند علوم سیاسی، حقوق، نظریههای سیاسی و اقتصاد هستند. بیشتر مفاد درسی ایشان نیز خالی از دروس علوم شناختی، مطالعات عصبشناسی و زبانشناسی شناختی است. بنابراین با ذهن به مثابه مغز آشنایی ندارند و در نتیجه از ناخودآگاه، استعارههای مفهومی، جهانبینیهای اخلاقی و نقش زبان در تفکر بیخبرند.
در عوض، از استدلالورزی و تفکر یعنی عقلانیت دوره روشنگری آنچه را میآموزند که رنه دکارت در ۱۶۵۰ میلادی سخن گفته بود:
- تمام فرایند تفکر خودآگاهانه است.
- استدلالورزی امری مربوط به منطق است؛ همچنانکه در ریاضیات از آن بهره میبرند.
- بنابراین قوه عقلانی آدمی است که فصل ممیز وی به شمار میآید و تمام انسانهای عاقل، با روش منطقی میاندیشند.
- در نهایت اینکه اگر «واقعیتها» را به افراد بگویید، بایستی آنها به نتیجهی درست برسند.
اما مردم در واقع چگونه اندیشیدند و آمارها از چه اموری سخن به میان نیاورند و تحلیلگران بر اساس چه مبنایی میزان آرای محافظهکاران را نتوانستند حدس بزنند؟ نوع رای دادن در انتخابات توجیه متناسب خود را میطلبد: اول اینکه انسانهایی که جهانبینیهای مشابه دارند، تمایل دارند تا در مقولهای جمعیتشناختی همسان جای داده شوند. دوم اینکه بیشتر جمعآوری آراء از طریق تبلیغات به قصد فروش کالاست. پس اختلاف هرچند جزیی بین آرای کلینتون و ترامپ ناشی از موفقیت تبلیغکنندگان است.
در ضمن، روش رایدادن که در تبلیغات استفاده شد سبب ایجاد این نگاه شد که نامزدهای ریاستجمهوری همانند کالاهایی هستند که باید فروخته شوند؛ مانند خودروها، داروها و محصولات آرایشی بهداشتی. پس باید برندی همهپسند و قابلشناخت به بازار عرضه کرد. این امر درست است که جهانبینیهای اخلاقی به موضوعات خاص تعمیم داده میشوند که در نتیجهی آن موضوعی خاص میتواند یک جهانبینی را فعال کند. با این حال جهانبینی اخلاقی کلی اصلا مورد بحث قرار نگرفت و درباره آن مطالعهای صورت نگرفت.
پدر سختگیر چه چیزی نمیتواند باشد؟
پدر سختگیر نمیتواند بازنده، فاسد و خیانتکننده به حقیقت باشد. ترامپ رای اکثریت را از دست داد. اکثریت او را بازنده میبینند. به علاوه او به حقیقت نیز خیانت میکند. رفتار او دیکتاتورمآبانه است و حتی از سیاستهای ضدآمریکایی پوتین حمایت میکند. او مانع از این شد تا کسب و کار و درآمدهای مالیاش را آشکار سازند. با توجه به این مطلب و اینکه هردو فرزند وی در ساحت تجارت مشغولاند و به دادههای محرمانه دسترسی دارند، وی از ریاستجمهوری به منظور ثروتمندتر شدن خود استفاده خواهد کرد؛ همچنانکه پوتین اینچنین عمل میکند. این فساد در بالاترین سطح و وقیحانهترین نوع آن است. آیا رسانهها میتوانند این پرسش را بپرسند:«آیا فساد خیانت به حقیقت نیست؟»
او قول داده است تا فساد در واشنگتن را از بین ببرد و به تعبیر استعاری مرسوم «باتلاق را بخشکاند». اما او با آمدن خود باتلاق بزرگتری را پدید آورده است؛ یعنی لابیکنندههایی که مناصب دولتی را به دست خواهند گرفت و امکانات مالی و قدرت دولتی را در خدمت حرص و طمع شرکتهای تجاری خویش قرار خواهند داد. فعالیتهای اجرایی ترامپ برای همین مردمی فاجعه خواهد آفرید که در شهرهای کوچک به وی رای دادند. پانصد میلیارد دلار که برای تاسیسات زیربنایی مانند جادهها و پلها، فرودگاهها، لولهکشی فاضلاب، حذف لوله کشیهای سربی آب و غیره اختصاص داده شده است، به همان مردم معتقد به الگوی پدر سختگیر ضربه خواهد زد که در گروههای محافظهکار شهرهای حاشیهنشین به او رای دادند. چه تعداد از کارخانهها با حقوق متناسب بدان شهرها منتقل خواهد شد؟
خیلی از کسانی که به وی رای دادند در بین همان ۲۰ میلیون نفری هستند که از پوشش بیمه دولتی محروم خواهند شد. بیشتر مردم قربانی حرص و طمع شرکتهای بزرگی میشوند که با ثروتاندوزی به جمعیت یکدرصدی سرمایهدار میپیوندند. در اینجا نمیخواهم با برشماری پیامدهای به روی کار آمدن «پدر سختگیر» فقط پیام منفی ارسال کنم؛ بلکه بر این باورم که به رای دهندگان محافظهکار خیانت شده است. آنها در محیط شهرهای کوچک خود و در ارتباطهای درونگروهی «پرورشدهنده» عمل میکنند و به این دلیل موفق شدهاند که همدلی از لحاظ اخلاقی درست است.
گزینهی بدیل
میتوان راهکاری ساده پیشنهاد کرد اما باید آن را آزمود. حتی در صورتی که ارزشهای اخلاقی ناخودآگاه باشند باز میتوان پرسش نامهای درباره آنها تنظیم کرد. من به همراه الیزابت ولینگ، مت فاینبرگ (از دانشگاه تورنتو) و لارا ساسلو (دانشگاه میشیگان) تکنیکهایی برای این کار تعریف کردهایم.
این فعالیت پژوهشی بر مبنای استعارهی مفهومی ملت به مثابه خانواده و بر اساس دو الگوی سختگیر و پرورشدهنده شکل گرفته است. از لحاظ فنی، استعارهی مفهومی نقشهبرداری عصبشناختی است که چارچوب ساختاری یک دامنه مفهومی (برای مثال ارزشهای اخلاقی یک نوع از این الگوهای خانوادگی) را به دامنه مفهومی دیگری (برای مثال دیدگاههای سیاسی درباره ملت) ارتباط میدهد. پس از آنکه پرسشهای مربوط به دیدگاه سیاسی و ارزشهای خانوادگی به صورت تصادفی در پرسش نامه گنجانده شد، به طور شگفتآوری این همبستگی و رابطه بین دو ساحت تایید شد و الیزابت ولینگ در رسالهی دکتری خود با نام «ملتی تحت حضانت مشترک: چگونه الگوهای خانوادگی متعارض ساحت سیاسی ایالات متحده را تقسیم کردهاند». ایده اساسی در اینجا تعیین یک شاخص برای فهم ارزشداوریهای اخلاقی در ساحت سیاست است.
نظرها
آلفرد
ای جان! تازه این خلاصه است/ چه دل پری و چه حوصله ای؟! اما همان تیتر کافی است که وی ره به خطا رفته! مگر حالا هیلاری با 3 ملیون بیشتر برنده یم شد ایا ان وقت اکثریت بود. 46% ترامپ یا 48% هیلاری تغیر میکرد/ ان هیلاری میشد 30% از کل واجدین رای! هیلاری و ترامپ رای کمتر نیم مردم! ولی این یک مسابقه بودف رقابت شیدی و آزاد و سالم، طبق قواعد از قبل شناختهش ده، یعنی همه می داستند از چگونگی انتخابت و مثلا الترال، جر زدن، نشانه بی اخلاقی است. قواعد بازی شاید خییل خوب نباشد ولی شرکت کنندگان این قبول و اگاهانه شرکت کردند و کسی هم مجبورشان نکرد! دمکراتها 8 سال حاکم بودند ولی سعی نکردند این قواعد انخابات تغییر دهند1