● دیدگاه
چپ نئوکان و ناسيوناليسم شيعی
گفتوگو با عبدی کلانتری
امیر کیانپور: گفتوگو با عبدی کلانتری در مورد ظهور جریان چپگرایی در طبقه متوسط که با ارجاع به نظریات ضداستعماری و پسااستعماری معتقد به اولویت امنیت بر آزادی و مدافع سیاستهای جمهوری اسلامی در خاورمیانه است.
پس از انتخابات ریاست جمهوری در سال ۱۳۹۲، جریانی در فضای سیاسی ایران شکل گرفت که اگرچه خاستگاه ایدئولوژیک متفاوتی از هسته سخت جمهوری اسلامی ایران داشت، اما رفته رفته به ویژه در خارج از کشور به سخنگوی خودخوانده آن بدل شد، و هویت خود را در دفاع سیاستهای منطقهای جمهوری اسلامی به دست آورد: جریانی جوان در طبقه متوسط با شعار«اولویت امنیت بر آزادی» و با گفتاری مبتنی بر نظریات ضداستعماری و پسااستعماری، که ظهور آن را به طورکلی میتوان نتیجه شکست جنبش سبز و هژمونی ایدئولوژی اعتدال و همزمان با آن بالاگرفتن نبرد ژئوپلتیک میان ایران و عربستان، و رشد هویتگرایی و ملیگرایی در سرتاسر جهان دانست.
مصاحبه پیشرو گفتوگویی است با عبدی کلانتری، نویسنده و پژوهشگر چپ، که این جریان نوظهور را «چپ نئوکان» (چپ نومحافظهکار neoconservative) مینامد.
مدرنیته در همه جا وارداتی است
■ امیر کیانپور: شما یکی از جریانهای اصلیای که امروز چپ ایرانی را نمایندگی میکند، «چپ نئوکان» نامیدهاید. مشخصات این جریان و دلایل شما برای این نامگذاری چیست؟ آیا با توجه به اینکه چپ و محافظهکاری غالباً درتضاد باهم تعریف میشوند، با این نامگذاری میخواهید تناقضی را برجسته کنید؟
عبدی کلانتری: این نامگذاری دو بستر دارد، یکی بیواسطه مرتبط با سیاست روز؛ دومی بستری تاریخی است مربوط به برداشت از مدرنیته و تحول تاریخ اروپا طی سه قرن اخیر و ارزیابی از نوع تجدد و استعمار در ایران. در «چپ نئوکان»، یک شکاف نسلی هم وجود دارد: قدیمیترها زبان و ارجاعاتشان و تجربیات سیاسیشان متفاوت است با نسل جدید که با تئوریهای پستکلونیالیسم (پسااستعماری) و «دیسکورس آنالیزیس» (تحلیل نظامهای گفتاری اورینتایستی) آشناست، هرچند هردو نسل از یک منطق پیروی میکنند. خود پدیده جدید نیست؛ حدود ده سال پیش، من در یک سلسله گفتار در «رادیو زمانه» نام این گرایشها را «بومیگرایی نو» گذاشتم، آن گفتارها که قرار بود به نقد تئوریهای ادوارد سعید و عقل پستکلونیال بینجامد، پس از هشت قسمت متوقف شد و ادامه پیدا نکرد.
نسل قديم که زمانی به سازمانهای سياسی متعدد گرايش داشت بيشتر از زبان و واژگان مارکسيسم روسی و دوران جنگ سرد ميان اردوگاههای جهانی سود میبرد و در مورد نظريههای جديد چندان بهروز يا «آپ تو ديت» نيست. کليشهها آشناست: «تضاد دوران ما، تضاد امپرياليسم با خلقهای مستعمره است؛ چپها (کمونيستها) بايد از جنبشهای بومی ضداستعماری (ضدآمريکايی) حمايت کنند. حتا اگر اين جنبشها به رهبری فئودالها، مذهبیهای افراطی، رزمندگان روستايی، با هرنوع خصلت پوپوليستی و بومی صورت بگيرد. اصل مسأله نبرد با امپرياليسم و استعمار است.» (نگاه کنيد به مطلبی از من با عنوان «تراژدی استالينيسم در ايران») در نسل جدید، بستهبندی تازهای از همین فرمول عرضه میشود که وامدار متفکرانی است چون فوکو، لیوتار، سعید، سپیواک (و در جهان سوم فانون، سهزر، آل احمد، شریعتی). استالینیستهای نسل پیشین از امیر افغان و احزاب بعثی و عبدالناصر و قذافی و موگابه و «اسلام مترقی ضد امپریالیستی» حمایت میکردند؛ جوانها آن دوران و مبارزات سالهای شصت میلادی را به یاد نمیآورند، در عوض از «برساختههای ایدئولوژیک و دیسکورسیو» در غرب که تصویری یک سویه و استعماری از شرق در رسانهها و افکار عمومی میسازد به این نتیجه میرسند که باید از بومیان و جهانسومیها و از اسلام در برابر دیسکورسهای مدرن و اروپامحور دفاع کرد. آنها پروژهی روشنگری منفورالفکران و روشنفکران متجدد را در جهان سوم همسو و همدست با استعمار اروپا و آمریکا ارزیابی میکنند و جلوی منتقدان گرایشهای بومیگرا، جلوی منتقدان خرافات، جلوی انتقاد از اسلام و حتا اسلامگرایی، میایستند.
من نمیتوانم پنهان کنم که با برخی از عواطف آنان سمپاتی دارم. اساساً گرایش «چپ» یعنی اینکه در وهله اول و پیش از هرچیز نسبت به درد انسان بیقدرت و بیدفاع حساس باشیم؛ پیش از هرچیز، نگاه کنیم که زور و قدرت در دنیا چگونه تقسیم شده و چه کسی از گـُردهی چه کسی دارد کار میکشد. انسان ضعیف و بیدفاع و زخم خورده همه جا مرکز توجه فعالیت چپهاست بیتوجه به اینکه این انسان چه باوری دارد، چه زبانی دارد، چه دینی دارد، دهاتی یا شهری است، بیسواد است یا نیست، عقبمانده است یا نیست و غیره.
نظام تئوکراسی شيعی در ايران، حتا وقتی که «ضد استکباری» و ضدامپرياليستی عمل میکند، يک نظام کورپوراتيستی پروتوفاشيست تمامعيار است.
اما وقتی میبینم که برای این دوستان، صرف رویارویی با غرب یک اصل محوری شده و همه تحلیلها از این «دگما» شروع میشود؛ وقتی میبینم تصویر وارونهای از ورود تجدد و مدرنیته در ایران دارند و مهمتر از هرچیز وقتی ناظر میشویم که آنها مدتی است که آشتی مصلحتی با «سپاه» و «بسیج» و «بیت رهبر» را مؤثرتر و واقعبینانهتر از پروژه اصلاحطلبی ورشکسته برای تضمین امنیت ملی ارزیابی میکنند، وقتی منتقدان نظام را به دستیاری با طرحهای «تغییر رژیم» و تجزیهطلبی ابرقدرتهای غربی متهم میکنند، وقتی فعالان حقوق بشر و تریبونهای بین المللی عدالت را به همین اتهام «جنگطلب» مینامند، در چنین وضعی، بهناچار آنها را مدافع وضع موجود در ایران میبینم و به این تعبیر «محافظه کار». این مواضع برآیند تحلیل آنهاست از موازنه قدرت جهانی و دولتهای کوچک، استعمار نو، منافع ژئوپولتیک ایالات متحده و اسراییل در منطقه، که در برابر آن حاکمیت ایران سوی ضعیفتر و «معصوم» تر را دارد و برای دفاع از خود و دفع خطر، چارهای جز تقویت بنیه نظامی (حتا اتمی) برایش نمیماند. درنتیجه، تحول سیاسی مثبت در ایران تنها و تنها در گرو «تعامل» با حاکمیت کنونی است. حتا در مواردی رسماً کالت امام حسین و امام رضا را نیروی بسیجگر و ناجی مرزهای ایران میشمارند که نباید ذرهای آماج انتقاد واقع شوند. «ایران» و «نظام» برای آنها یک معنی را میرساند. چپهای نئوکان دارند کمکم به مؤثرترین نظریهپردازان «ناسیونالیسم شیعی» و همهی برایندهای سیاسی و فرهنگی آن تبدیل میشوند. این یعنی شکست کامل پروژه روشنگری و تجدد و آزادیخواهی (از جمله آزادی زنان) در ایران که چپ باید میراثدار آن باشد.
■ منظورتان از «تصوير وارونه» چپ نئوکان از ورود مدرنيته به ايران چيست؟
مدعی هستند که در عصر پس از مشروطیت، در دوران سلسله پهلوی، چون مدرنیته به شکل غیردموکراتیک وارد ایران شد، اولاً پوشالی و «ویترینی» بود، دوماً استعماری بود، یعنی وارداتی و غیرمرتبط با نیازهای اصیل ما و به سود خارجیها، و سوماً دستاوردهای آن فقط نصیب اقلیتی از شهرنشینها و مردمان مرفه میشد. مثلاً ادعای آزادی زنان دروغ بود. برداشتن حجاب قدمی به جلو نبود چون با فرهنگ بومی و نیازهای واقعی زنان ما ارتباط نداشت. همه چیز یک «ویترین» بود برای نمایش! اعماق جامعه با این تجدد تصنعی و فرهنگ مدرن وارداتی ــ بگو «مستفرنگ»، «غربزده»، «بیهویت» ــ هیچ رابطهای نداشت. سرآخر هم علیه آن شورش کردند؛ آن را طرد کردند. روشنفکرانی که با زبان اقتصاد سیاسی حرف میزدند مدعی بودند «سرمایهداری وابسته» در دوران محمدرضاشاه نه تنها باعث رشد زیربنای صنعتی کشور نمیشود بلکه واپسماندگی اقتصادی را تشدید میکند و رشد اصیل اقتصادی را عقب میاندازد.
خوب، اینها همه کاریکاتور است: اغراق در جنبههای منفی و نادیده گرفتن واقعیتهای مثبت. مدرنیته در همه جا، از جمله در خاستگاه اصلیاش اروپا و سپس آمریکا، یک دینامیسم تمدنی متناقض بودهاست که توأمان جنبه تخریبی و جنبه سازنده دارد. جهان کهن را نابود میکند و این تخریب ناگزیر، مثل یک جبر تاریخی، حاوی جنبههای تراژیک هم هست: شکلهایی از زندگی، از فرهنگ، از وابستگیهای قومی، از هویتهای مذهبی، قربانی این روند توسعه میشوند. مرجعیتهای سنتی و اتوریتههای قدیمی از اعتبار و اقتدار ساقط میشوند. ریشسفیدهای خانوار و پدران قوم کنترلشان را بر زندگی اجتماعی از دست میدهند. زنان از زیر اقتدار آنها خارج میشوند. چرخ صنعت مردم را از زمینی که قرنها برآن میزیستند مثل علف از ریشه در میآورد و به شهرها پرتاب میکند. ماشین غولآسای انقلاب صنعتی، مثل یک خدای تازه به عرصه رسیده، همزمان نابود میکند و از نو طرح تازه میافکند.
پس اینطور نیست که ما یک مدرنیته «خوب» و سالم وسازنده در غرب داشتهایم و در شرق فقط نمونههای «بد» آن آمده که سنتهای بومی را نابود کند و ما را به خاک سیاه بنشاند! مدرنتیه در همه جا «وارداتی» است. در آلمان (پروس و اطریش)، در روسیه تزاری، در ایتالیا، در آمریکای لاتین، در ژاپن. به این تعبیر، بله، آزادی هم وارداتی است. آزادی هم «غربی» است! آزادی زنان و آزادی اقلیتهای دینی و قومی هم غربی است. آن گروه که ما اسمشان را «روشنفکران» میگذاریم هم پدیدهای بر حسب الگوی غربی است. اگر ما قانون اساسی نوشتیم، آشنایی ما با مفهوم قانون، اگر انقلاب ادبی داشتیم، آشنایی ما با مفاهیم «رمان»، «شعر نو»، «داستان»، مدیون ارتباط با غرب است. تأسیس مدارس مدرن به جای حوزههای دینی، تأسیس دارالفنون، تأسیس دانشگاه، مدیون آشنایی با غرب است. پدر شعر نو ما نیما یوشیج به مدرسهی سنلوئی میرود که زیرنظر میسیونهای فرانسوی اداره میشود. بنیانگذاران داستاننویسی مدرن ما (هدایت و جمالزاده) تحصیلاتشان در مدارس «استعماری» بوده. صنعت چاپ و «ژورنالیسم» ما پدیدهای غربی است. سینمای ما، تئاتر امروز ما، همه از غرب آمده. نهضت ترجمهی ما در دویست سال گذشته یک پدیدهی متأثر از غرب است. هر مصلح اجتماعی، هر روشنفکر، هر دانشمند، هر دانشگاهی، شناخت و دانش خود را مدیون آموختن یک زبان زندهی اروپایی بودهاست. ساختار «دولت/ ملت» ما، بوروکراسی ادارات ما، نظام دادگستری ما، همه از غرب آمده است. چطور میتوانیم مدعی شویم که همهی اینها چون «وارداتی» بوده، بیارزش است و ما باید «تجدد» متفاوتی که مال «خودمان» باشد از نو ابداع کنیم؟!
حتا یک تاریخنگار زبده چپ نظیر یرواند آبراهامیان هم باور دارد که تحولات اقتصادی ایران در دههی شصت میلادی (سالهای چهل شمسی) معادل یک «انقلاب صنعتی» کوچک بود. این یک کومپلیمان ساده نیست. این واقعیت را به هیچ وجه نباید دستکم بگیریم. عنوان «انقلاب صنعتی» از لحاظ معنایی، از لحاظ اهمیت تاریخی، بار تمدنی بزرگی حمل میکند. این را یک تاریخنگار مارکسیست دارد میگوید. زیرساخت اقتصاد ما در آن زمان چنان متحول شد که حتا دههها بعد در زمان حاکمیت اسلامی هم ثمراتاش مشهود بود. تولد «طبقه متوسط» ما همان موقع صورت میگیرد که فرهنگ آن (از هنر به اصطلاح «متعالی» گرفته تا فراوردههای مردم پسند) تا همین امروز هم در فکر و تولید فرهنگی و حتا تفریحات ما حضور پر رنگ دارد و هنوز نظام اسلامی نتوانسته بدیل آن را تولید کند. این روزها، چپهای عتیقه ما که با بهمریختن اوضاع خاورمیانه ناگهان دچار نوستالژی قذافی و حافظ اسد و دوران جنگ سرد شده و به ولادیمیر پوتین اخلاص پیدا کردهاند، هنوز حاضر نیستند در ارزیابی سراسر منفیشان از عصر پهلوی تجدید نظر کنند. طبقهی کارگر صنعتی ما هم محصول همین دوران است.
بله، رژيم به اصطلاح «غربزده» پهلوی يک حکومت استبدادی بود، اما فاشيستی نبود. ديکتاتوری بود اما بسيجی و فاشيست نبود. (برای تعريف من از بسيجی و فاشيسم کلريکال به اينجا نظر کنيد) نظام تئوکراسی شيعی در ايران، حتا وقتی که «ضد استکباری» و ضدامپرياليستی عمل میکند، يک نظام کورپوراتيستی پروتوفاشيست تمامعيار است. در زمان پهلوی، تصور اينکه ارتش يا حتا «گارد شاهنشاهی» بتواند آن نقش عجيب و غريب کورپوراتيستی و رانتی را داشته باشد که امروزه «سپاه» و بسيج و بنيادها بازی میکنند غيرممکن بود. دربار با همهی عرض و طولاش، با دار و دستهی مافيايی شاهزادههای بيکار و عياش و نديمهها و غلامان خانهزاد نظير عَلم و هويدا و ارتشيان، و با همهی آن تشريفات، انگشت کوچک «بيت رهبر» و شبکهی هرمی اليگارشی تئوکراتيکاش هم به حساب نمیآمد!
مدرنیته عصر پهلوی، آمرانه یا غیرآمرانه، به هرحال رو به آینده داشت. تجددستیزی نظام شیعی، چیزی جز مدفون کردن امکانات معطوف به آینده نبوده! رژیم محمدرضا شاه ظالم بود اما «نکبت» نبود. این «نظام» نکبت و بندگی را میخواهد در روان مردم چنان باطنی کند که به آن افتخار هم بکنند! حقیقتاً اگر «اینترنت» و دنیای مجازی اختراع نمیشد (که آن هم یک دستاورد غربی است) و ابزارهایی چون ماهواره و نوار صوتی و دیسک کامپیوتری نمیداشتیم، که طی این پانزده سال اخیر نسـل جوان ما را به دنیا پیوند داد، بیشک این «نکبت» (به قول نیکفر) و این «طاعون فرهنگی» (به قول من) فرهنگ ما را به برهوت کامل تبدیل کرده بود.
کره شمالی نیز جزیره ثبات است
■ آن طور که از حرفهای شما برمیآید، تضاد اصلی برای «چپ محافظهکار» به شکلی «دگماتیک» میان غرب و یا بومیگرایی شرقی با متحوای ناسیونالیستی-شیعی تعریف میشود. آیا به نظر شما چنین تضادی اعتبار یا اولویت ندارد؟ خود این واقعیت که غرب به مثابه یک مفهوم توانسته علاوه بر دلالتهای جزییاش، معنا و تداعیای جهانشمول پیدا کند ــنه فقط به خاطر تکوین و بسط مدرنیته سیاسی در آن، بلکه به دلیل گره خوردنش به سرمایهداری جهانی ــ کافی نیست که ما نسبت به این مفهوم حساس و مشکوک باشیم؟
تضاد غرب و شرق برای بومیگرایان است که اعتبار و اولویت دارد. برای چپ، بهویژه چپ مارکسیست با شاخههای متعددش، نمیتواند مطرح باشد چون خودش فرزند روشنگری اروپایی است. امیدوارم حرفهای من جنبه شعاری پیدا نکند چون، به گمانم، نکتههایی که عرض میکنم قاعدتاً باید بدیهی باشند. ساختار اندیشگی چپ، مثل خردگرایی، سکولاریسم، اومانیسم، ماتریالیسم، احترام به فرد و فردگرایی، برابریطلبی ضد امتیازات دینی و خونی و موروثی، همه ریشه در روشنگری اروپایی (Enlightenment) دارد. «غرب» یک «مجموعه تمدنی» است. سرمایهداری یک «وجه تولید» است (mode of production). بومیگرایان این دو را تفکیک نمیکنند. بومیگرایان با غرب مشکل هویتی و فرهنگی دارند، درگیری آنها با «تمدن» غربی است. استعمار تنها این تقابل را تشدید میکند اما علت اصلی نیست. برعکس رابطه چپ با مسیر تاریخ غرب به طور عام و با وجه تولید سرمایه داری به طور اخص یک رابطهی دیالکتیکی (پذیرش، ادغام، نقد، فراروی) است.
نیروی چپ، چپی که درگیر مبارزه طبقاتی هم در سطح ملی و هم در سطح جهانی است، اگر با این نیروهای بومیگرای تاریکاندیش دست به اتحاد بزند با دست خود گور خودش را میکند.
چپ نه تنها غربستیز/تجددستیز نیست بلکه خود «سرمایه» را هم در جایگاه تاریخی داوری میکند. در جهانی که بندهای پدرسالاری، پادشاهی، ولایت و مرجعیت دینی، تاروپود روابط اجتماعی را کنترل میکند، «سرمایه» ظرفیت آزادسازنده دارد. در جهانی که فرهنگ دینی افیون ذهنهاست و مانعی جدی برای پذیرش دیگراندیشی و دیگرباشی و پلورالیسم، «سرمایه» قابلیت رهاییبخش دارد. این نخستین تز بنیادی «مانیفست کمونیست» مارکس و انگلس است. «سرمایه» هرآنچه را که صلب و منجمد و بسته است، چه در مناسبات اجتماعی و چه در ذهنیتها و ارزشها، آب میکند، بخار میکند و به هوا میفرستد. اینجا داریم مفهوم «سرمایه» را درگیومه به معنی مارکسی به کار میگیریم یعنی نه مقداری سپرده و پول بلکه به معنی «یک رابطه اجتماعی» همانطور که در کتاب «سرمایه» تعریف شده. طبقه کارگر، که امروز فقط کارگر صنعتی نیست بلکه هر مزدبگیری است که نیروی کارش را میفروشد، اگر بخواهد خودش را آزاد کند، باید بندهای جهان پیشـ سرمایه را هم از میان بردارد. سوسیالیسم یک فراوردهی مدرن اروپایی است که میخواهد دستاوردهای تمدنی غرب را حفظ کند، مثل آزادیهای لیبرالیسم سیاسی که شامل خردگرایی و سکولاریسم و احترام به فرد هم هست. برای مای ایرانی شیعیزده از لحاظ اقتصاد و فرهنگ عقب افتاده که هرگز این چیزها را نداشتهایم، گفتن این که «عقل مدرن» مساوی است با زندان و کلینیک و آسایشگاه روانی و آشویتس، گفتن اینکه «آزادی از غرب نمیآید»، برای من قابل درک نیست. جنبههای تخریبی وجه تولید سرمایه داری را نمیتوان با بومیگرایی یا با گسست از نظام جهانی (de-linking) تصحیح کرد. بومیگرایی این ظرفیت را ندارد. اسلامیسم ضدغربی این ظرفیت را ندارد. نه شیعیسم، نه سلفیسم، و نه هیچ نوع دیگری از بومیگرایی رزمنده (میلیتانت) ظرفیت و پتانسیل رهاییبخش ضداستعماری ندارند. نبرد آنها با غرب از خود استعمار غربی هم ارتجاعیتر است. حتا اگر سوار بر سرمایهداری رانتی هم نباشد، حتا اگر در مواردی مدعی نوعی «سوسیالیسم» بومی هم باشد (مثل قذافی در لیبی، البکر و صدام در عراق، احمد بن بلا و نظایر آنها در آسیا و آفریقا) بازهم زاینده شکلی از استبداد آسیایی است تا نظامی متعالیتر و فرهنگی مترقیتر از لیبرالیسم غربی. نیروی چپ، چپی که درگیر مبارزه طبقاتی هم در سطح ملی و هم در سطح جهانی است، اگر با این نیروهای بومیگرای تاریکاندیش دست به اتحاد بزند با دست خود گور خودش را میکند. همانطور که در تاریخ قرن بیستم، در همهی جنبشهای آزادیبخش ملی ضداستعماری شاهد بودیم: الجزایر، فلسطین، عراق، ایران، افغانستان، لیبی و غیره.
■ بیایید از چشم همانهایی به اوضاع بنگریم که چپ نئوکان مینامید؛ نقد فوکویی عقل مدرن شاید در ایران به قول شما نامربوط و نابههنگام باشد، اما دخالت قدرتهای غربی در خاورمیانه، و پیامدهای خونبار آن یک مسأله انضمامی است؛ همینطور، نزدیکی برخی گروههای به اصطلاح اپوزیسیون به عربستان سعودی؛ امنیت هم دغدغهای است که نمیشود گفت غیرواقعی است. چه پاسخی دارید برای آنها که احتمالاً رویکرد شما را «انتزاعی» میدانند؟
همه آن مشکلات انضمامی، نگرانی همه ماست. این درست همانجایی است که همه شاخههای چپ ایران را متحد میکند؛ چپ اکونومیست، چپ نئوکان، چپ دموکرات و سایر چپها. باید با دخالتهای نظامی و حامیان راستگرا و نئوکان آنها مبارزه کرد؛ باید افشاگری کرد. چه در ایران زندگی کنیم، چه مقیم خارج باشیم. هنگامی که جرج بوش تدارک حمله به عراق را میدید، میلیونها معترض به خیابانهای نیویورک و سایر شهرهای بزرگ آمریکا ریختند و راهپیماییهای اعتراضی داشتند. ما همه آن جا بودیم. امنیت برای هیچکس مسألهای انتزاعی نیست. تفاوت ما با چپ نئوکان در این نیست که با دخالتهای غربی نباید مبارزه کرد. اختلاف در این است که ما باید همزمان نقش دولتهای مرتجع خاورمیانه را هم در جنگافروزی یا تحریک به جنگافروزی نادیده نگیریم. قبل از اشغال عراق توسط ایالات متحده، صدام حسین دست به تحریکات نظامی بسیار زده بود. سرکوب خونین شیعیان در جنوب عراق، اشغال نظامی کویت، سرکوب همه آزادیخواهان داخلی و روشنفکران منتقد عراقی. این طور نیست که گروههای بزرگی از روشنفکران یک کشور ناگهان یک شبه تصمیم بگیرند نئوکان بشوند! نقش سرکوب و ارتجاع داخلی هم دخیل است در راندن آنها به اردوگاه «دشمن»! بسیاری از این جوانهای ایرانی که کوچ کردهاند به اروپا و آمریکا و برخی از خوشفکرترین هاشان به ستادهای فکری نئوکان (به ویژه در پایتخت ارتجاع ـ واشنگتن دی سی) پیوستهاند، کسانی بودند که کارشان را درون جنبش دانشجویی ایران در زمان خاتمی شروع کرده بودند، همان سازمانهای صنفی دانشجویی اسلامی و اصلاحطلب. آنها را سرکوب و تارومار کردند. نسل بعد در ماجرای هشتاد و هشت سرکوب شد و به خارج پناه برد. بیشترشان سابقه زندان دارند. چطور میتوانیم این تاریخ و نقش حاکمیت در به وجود آوردن «دشمن» را نادیده بگیریم. چپ نئوکان میخواهد ما فراموش کنیم که منافع حاکمیت با منافع مردم یکی نیست. یا باید جانب «نظام» را بگیریم یا به «دشمن» تعلق داریم. چپ خاورمیانه، نیروهای سوسیالیست و کمونیست، روشنفکران سکولار، مارکسیستهای خاورمیانه، درست با همین منطق، همین منطق خیر و شری، قربانی ارتجاع بومی شدند، و برای همیشه از تاریخ معاصر خاورمیانه حذف شدند! هم صدام حسین در عراق، هم حاکمان سوریه، و هم تئوکراتهای ما در زمانی چشم به سلاح هستهای داشتهاند. این خود دعوتی بودهاست به مداخلهی اسراییل و آمریکا! فرض کنید حاکمان ما موفق شوند بمب اتمی بسازند، بعد چه؟ میخواهیم «جزیرهی ثباتی» باشیم مثل کره شمالی؟ اسلامگرایی نه تنها ضد استعماری نیست، بلکه امروزه تبدیل به یک خطر جدی تمدنی شده است. همانطور که امنیت انتزاعی نیست، حقوق مدنی و آزادیهای بدست آمده و برابری جنسی در غرب هم انتزاعی نیستند، و با اوضاع امروز دنیا، تنها چراغ امید برای زندگیهای شرافتمندانه به حساب میآیند. اگر به نام دفاع از بومیگرایی ضدغربی، اگر به بهانهی «امنیت»، آن حقوق و آن آزادیها هم قربانی اسلامگرایی شود، همه ما با هم دفن خواهیم شد. آن زمان، پرده آخر خواهد افتاد و تاریکی همه جهان را در بر خواهد گرفت.
کانون اروپا است و ما پيرامون
■ بومیگرایی، هویتگرایی و ناسیونالیسم افراطی امروز محدود به ایران و خاورمیانه نیست و ما شاهد بروز آن در اشکال گوناگون و به مناسبتهای مختلف از ظهور راست-بدیل (ALT-RIGHT) گرفته تا برگزیت هستیم. شما اما با جعل مقوله «چپ نئوکان» و طرح آن در زمینه تاریخ مبارزه با استعمار و امپریالیسم و..، به گونهای قضیه را طرح میکنید گویی ما صرفاً با یک پدیده بومی ایرانی (مثلاً در ادامه سنت سیاسی حزب توده پس از انقلاب) یا در نهایت یک پدیده خاورمیانهای روبرو هستیم. مگر امروز بازگشت به امر جزئی و بومی یک گرایش جهانی نیست؟
مفاهیم را باید تفکیک و در بسترهای تاریخی مشخص بررسی کرد. شباهتهای صوری نباید ما را بفریبد. مثلاً جنبشهای فاشیستی برحسب تعریف پوپولیستیاند. اما معنیاش این نیست که هرنوع پوپولیسم الزاماً فاشیستی یا الزاماً راستگرا است. ما پوپولیسم چپ هم داریم، پوپولیسم سکولار و غیر دینی، مثل جنبش «مائو» در چین یا جنبش «هوشیمین» در ویتنام. این دو نمونه ترکیبی بودند از خلق گرایی (پوپولیسم)، ناسیونالیسم، و کمونیسم. هیچکدام بومیگرا یا هویتگرا نبودند و ناسیونالیسم آنها نیز خصلت ضداستعماری داشت. جنبشهای آزادیبخش ملی در کشورهای مستعمره هم ناسیونالیست بودند. اما ناسیونالیسم آنها در سمت مقابل ناسیونالیسم قدرتهای بزرگ استعماری قرار میگرفت. گاندی و نهرو و مصدق ناسیونالیست بودند. ناسیونالیسم سلطنتطبان از نوع دیگری است، هویتگرا، باستانگرا (کالت کوروش و داریوش)، معتقد به سلطنت موروثی، و در مواردی نژادپرست (آریایی) هم هست. هیچکدام از این انواع ناسیونالیسمها که ذکر کردم «بومیگرا» نیستند، یعنی خصومتی با مدرنیته و تجدد فرهنگی ندارند. غربستیز نیستند. رویالیستها (سلطنتطلبان) هم ناسیونالیسمشان «بومیگرا» نیست؛ آنها هم به فرهنگ جهانی و تجدد و آزادیهای مدرن باور دارند. سازمان آزادیبخش فلسطین (پی ال او) یک تشکیلات ناسیونالیستی و ضداستعماری بود، بدون آنکه بومیگرا باشد. در حالیکه ناسیونالیسم ضداستعماری «حزب الله» و «حمس» با بومیگرایی اسلامی عجین شده است.
چپ نئوکان میخواهد ما فراموش کنیم که منافع حاکمیت با منافع مردم یکی نیست. یا باید جانب «نظام» را بگیریم یا به «دشمن» تعلق داریم. چپ خاورمیانه، نیروهای سوسیالیست و کمونیست، روشنفکران سکولار، مارکسیستهای خاورمیانه، درست با همین منطق، همین منطق خیر و شری، قربانی ارتجاع بومی شدند، و برای همیشه از تاریخ معاصر خاورمیانه حذف شدند!
در ایران، اسلامگرایی، که به شکل خمینیسم بروز کرد، از دل یک انقلاب پوپولیستی به قدرت رسید. از لحاظ ایدئولوژی بومیگرا و ضد تجدد فرهنگی است. شجرهاش به روحانیت متشرع صدر مشروطه (فضلالله نوری) از یکسو و اسلامگرایی ضداستعماری سیدجمالالدین از سوی دیگر بر میگردد (که میخواست کشورهای مسلمان متحد شوند و در برابر غرب قد علم کنند). اگر آن را به دقت مطالعه کنید میبینید که همهجا در برابر نفوذ فرهنگ سکولار، مدرن، و در برابر آزادیهای شهروندی و برابری زنان ایستاده و از سنتهای بومی و پدرسالار دفاع کردهاست. جنبش «اخوان المسلمین» هم یک جنبش ضداستعماری و بومیگرا است که با نفوذ قدرتهای غربی مبارزه میکند. پس این ترکیب اسلامگرایی، تشرع، بومیگرایی ضدتجدد، با خصلت بسیجی و فاشیستی، که در مقام قدرت دولتی بر اقتصاد رانتی و میلیتاریسم و نیروی هستهای هم سوار شده و نظر به گسترش فرای مرزهای ایران هم دارد، اینها را باید در ظرف و بستر مشخص خودش بررسی کرد و آن را با پوپولیسم راست (دانالد ترامپ یا «برکزیت») در کشورهای متروپول یک کاسه نکرد.
■ شما از یک سو، از «وارداتی» بودن مدرنیته در همه جا و از جمله غرب میگویید و به نظر معتقد به تأخر غرب (همچون شرق) نسبت به ایده مدرنیته هستید، اما از سوی دیگر، غرب و مدرنیته را یکی میگیرد و این دو واژه را درکنار و مترادف باهم به کار میبرید. در یک کلام، این طور به نظر میرسد منطق دعویتان را تا آخر پیش نمیبرید، منطقی که شاید بتوان آن را در عبارت «کلیگرایی (universalisme) مدرنیته علیه بومیگرایی» خلاصه کرد. نتیجه این میشود که جزئیگراییهای (particularisme) غربگرا و غربی را بومیگرایی نمیدانید، آنهم در شرایطی که برای طبقه بندی بومیگرایی ناسیونالیست-شیعی عبارت «چپ نئوکان» را میپسندید و به سنت نومحافظهکاری «غربی» ارجاع میدهید. به عنوان سوال آخر، آیا درنهایت تمایزی میان میان غرب و مدرنیته و همین طور میان یونیورسالیسم و غربگرایی قائل هستید یا نه؟
پرسش شما را درست نمیفهمم. منظورتان را از «تأخر غرب همچون شرق نسبت به ایده مدرنیته» نمیفهمم. اگر منظور شما نوعی بینش اروپامحور است، بله من این طور درک میکنم که روشنگری و فرهنگ مدرن نخست در ایتالیا، هلند، فرانسه، ژنو، انگلستان، و آلمان کلیدش زده میشود. به این رویدادها فکر کنید(دارم از يکی از مقالات قديمي خودم نقل میکنم) که برخی از آنها با تأخير از حوزههای کانونی اروپا به سراسر جهان سرايت میکنند:
۱) پیدایش رسانههای نو، نخست صنعت چاپ در اروپا (از سده پانزدهم به بعد)، سپس رسانههای دیداری ـ شنیداری. چاپ وسیع رمان، روزنامه، و پورنوگرافی از سده هجدهم به بعد. ۲) نقش دورانساز نهادهای آموزشی و دانشگاهی (ژنو، تولوز، پاریس، آکسفورد، کمبریج، سالامانچا، والنسیا، پیزا، پادوآ، ناپل، کونیگزبرگ، لایپزیگ، هاله، ینا، گوتینگن، برلین، اوپسالا، لوند، آمستردام، لایدن). ۳) رفورماسیونهای بزرگ و انشقاقهای دین مرکزی (کالوین، زوینگلی، لوتر). ۴) نخستین تلاشهای اصلاحطلبان درباری همراه با نوگرایان دینی در چارچوب نظم قدیم. مشروطه گرایی. رواج تئولوژی فلسفی. اشاعه دئیسم. ۵) جدایی فلسفه از تئولوژی و آغاز عصر روشنگری به معنی اخص (دکارت، لاک). ۶) استقرار تفکر عقلی، علم مدرن، ریاضیات، ستاره شناسی، کیهان شناسی جدید و بینش مکانیکی از جهان و کائنات (کوپرنیک، گالیله، نیوتون). ۷) «روشنگری رادیکال» سده هفدهم: بازخوانی، نقد، و تعبیر جدید متون کانونی دینی و کتابهای مقدس، بازتعریف نقش پیامبران، انکار معجزات، ابطال وجود بهشت و دوزخ، الاهیات طبیعت، آتـئیسم (اسپینوزا ـ گرایی، اصحاب آنسیکلوپدی فرانسوی)، نقش محوری آمستردام و روتردام در جمهوری هلند. سکولاریسم. ۸) «انقلاب صنعتی» سده هجدهم و ادامهاش در سدهء نوزدهم نخست در انگستان و سپس بقیة اروپا و آمریکا. ۹) تأسیس جمهوری سکولار در آمریکا. نوشتههای پدران مؤسس ایالات متحده (جفرسون، آدامز، همیلتون، مدیسون، واشینگتن). ۱۰) انقلاب کبیر فرانسه و سایر «انقلابات بورژوا دموکراتیک» در سراسر اروپا، همراه با «روشنگری میانهرو» در سدههای هجدهم و نوزدهم: دین در محدوده عقل، آزادی عقل ِ خودقانونگذار، اخلاقیات عقلی، قوانین مدنی و غیرالاهی (هیوم، روسو، ولتر، کانت، فیخته، شلینگ، هگل، منتسکیو، آدام سمیت و بسیاری نامهای خط اصلی عصر روشنگری) داروین و طرح تکاملی طبیعت و جانداران. فلسفه نیچه و نقد متافیزیک، مرگ خدا، نیهیلسم. هگلیان چپ (فویرباخ، ستراوس، باوئر، ستیرنر). ۱۱) استقرار جامعه مدنی (یا جامعه بورژوایی). اومانیسم، لیبرالیسم. ۱۲) سوسیالیسم مدرن و جنبشهای وسیع کارگری، احزاب سوسیال دموکرات اروپایی (مارکس، انگلس، لاسال، ببل، پلخانوف) در کنار آنارشیسم (فوریه، پرودون، ستیرنر، باکونین). ۱۳) بلشویسم و کمونیسم (لنین، تروتسکی، بوخارین، لوکزامبورگ، گرامشی، لوکاچ). ۱۴) فروید، و شعبههای روانکاوی مدرن. ۱۵) اگزیستانسیالسم فرانسوی (مرلوپونتی، سارتر، کامو، دوبوار). نظریه انتقادی مکتب فرانکفورت (هورکهایمر، آدورنو، مارکوزه، هابرماس). ۱۶) فمینیسم و جنبشهای رهایی زنان. ۱۷) فلسفه هایدگر و پست مدرنیسم.
فرهنگ اسلامی در خاورمیانه و شمال آفریقا، هر چند پیش از عصر روشنگری پیشتاز علوم بود، به ویژه در سدههای نهم، دهم میلادی و کمی بعدتر، اما در رویدادهایی که اینجا برشمردم نقشی نداشت. من وارد جزئیات نحوهی «ورود» تجدد در خاورمیانه و شمال آفریقا نمیشوم چون بحث پیچیده و مفصلی است، و البته درهمآمیخته با استعمار ــ از زمان مداخلهی ناپلئون در مصر تا همین امروز. «بومی گرایی» نوعی از مقابلهی فرهنگی و سیاسی است در برابر امواجی که از مراکز فرهنگی کانونی در اروپا و آمریکا به سمت نواحی ماقبل مدرن به حرکت درآمدند. در خطهی ما، شروع این دوران همزمان است با افول امپراطوریهای صفوی و عثمانی و بعدها این روند در اواخر قرن نوزدهم با اصلاحات امیرکبیر در عصر قاجار و اوائل قرن بیستم با جنبش مشروطیت سرعت میگیرد. «کانون» اروپا است و ما «پیرامون»، عمدتاً واردکننده از مسیر غرب روسیه و آذربایجان و آناتولی.
در ضمن باید توضیح بدهم، چون احساس میکنم در سؤال شما سوءبرداشتی رخ داده، «چپ نئوکان» از دید من کسانی هستند که خودشان نه مذهبی هستند نه بومیگرا و نه حتا ناسیونالیست. آنها به همان تعبیر سنتی «چپ» هستند. منتها بنا به دلایل سیاسی تصمیم گرفتهاند از نیروهای بومیگرا حمایت کنند چون باور دارند که بومیگرایی اسلامگرا، در ایران تئوکراسی شیعی، در برابر استعمار غربی و امپریالیسم ایستادگی میکند و باید مورد حمایت سکولارها و دموکراتها و چپها قرار بگیرد. به گمان من آنها اشتباه میکنند.
نظرها
خ ا م ن ی
چپ نئوکان، ناسیونالیزم شیعی؟! کاربرد این ها، به نظرم ناشی از دو چیز می تواند باشد، یا طرف کلا دچار کمبود واژه است و یا می خواهد ناراستی در قالب کلمات شناخته شده دنیای سیاست جای دهد. برخی کلمات ویژگی برند دارند. ناسیونالیزم/ملی گرایی است. اساس ملی گرایی بر پایه جغارفیا است و هر عنصر دیگر باید در چارچوب تشکل واحده جغارفیا باشد. دین و مذهب، در صوتری که می تواند عنصری از تشکل واحده ملی گرایی باشد که خودش در محدوده یک کشور شکل بدهد، مثلا مسلمانان بوسنی یا یهودیان اسرائیل، آنها ویژگی قومی دارند و در مرزهای مشخص هستند. شیعه و سنی این گونه نیست. نئوکان هاف یک جناح در امریکا است. که بهر است افراطی مشهورند. این کلمه چپ، تهی کردن و آنتی هویت است. متاسفانه برخی برای مطرح شدنف حتی به کلیدواژه ها هم رحم نمی کنند. البته من معتقدم، در نزد غرب و نویسندگان ایارنی در رغب، تنبلی است یا بی مخلی نسبت به تعریف و شنانسایی کلیدواژگان جدید. ولاییسم یا سلفیسم، دو کلید واژه است برای آنچه که دو شاخه موازی بنیادگرایی اسلامی بیان می شود. این دو کلیدواژه به خوبی می تواند هر انچه منطقه از بلایهای بنیادگرایی اسلامی یمکشد، معنا کند. کافیست معنی و تعریف ان را بازگو شود و مردم بشناسند.
اشکان
مفصل و طولانی بود اما بسیار آموزنده . سپاسگزارم . نمونه های این جریان فکری را در رسانه های خبری هم به فراوانی میبینیم. برداشت من از خواندن این گفتگو این بود که اندیشه این چپ نئوکان , ترکیبی از سوسیالیسم و ناسیونالیسم افراطی است. اتفاقا این هم پدیده ای بومی نیست و در جهان غرب سابقه دارد. ناسیونال- سوسیالیسم (Nationalsozialismus), نام رسمی حزب نازی آلمان بود. من که تفاوت اساسی میان آن با نمونه "چپ نئوکان" وطنی نمیبینم( جز بجث برتری نژادی که آن هم به خاطر مردود شدنش توسط دانش ژنتیک بوده است). پس شاید اگر به جای کلمه "چپ نئوکان" به سادگی بگوییم " نازی" مناسب تر و گویا تر باشد.
شهروند
من با اینکه با نظر نویسنده در مقایسه دربار پهلوی دوم و رژیم ولایت فقیه موافقم، ولی از نادیده گرفتن کمبود یک وجه مهم از مدرنیسم در ایران تعجب میکنم، "آزادی". هسنه اصلی مدرنیسم در اروپا ازادی فردی و ازادی اندیشه بود و این وجه از مدرنیسم هیچ وقت در ایران وجود نداشت و همین زمینه رشد مذهبیون را که دستشان را عمدا باز گذاشته بودند فراهم کرد. آنچه رژیم پهلوی انجام داد ابادانی بود و آباد کردن ولی نه توانست و نه خواست که مردم به آگاهی سیاسی دست بیابند. ساختن و آباد کردن در زیر سلطه استبداد مدرنیته نیست، عمران است. مدرنیته با ساختن ساختمانهای عظیم و ایجاد صنایع ایجاد نمیشود بلکه با ایجاد آزادی فردی و ذهن مدرن ساخته میشود. انسان مدرن در ایران و خاورمیانه هنوز متولد نشده است.
احمد امانی
آقای کلانتری عزیز شما -تا آنجا که بیاد دارم- قبلا در یک کامنت فیسبوکی این تعبیر"چپ نئوکان" را بکار بردید و بعد از انتقادی که بر آن شد ، پذیرفتید که باصطلاح انتقاد وارد است و تعبیر درست"نئوکان های چپ" است.این جا بار دیگر از همان تعبیر قبلی استفاده کرده اید.آیا اشتباهی صورت گرفته؟البته تعریفی که از آن می دهید کاملا درست است و در واقع چپ قلابی است. البنه کل مصاحبه مثل دیگر نوشته ها ی شما ارزنده و آموزنده است.درود بر شما!
و.ک
آقای کلانتری شما در فرازی از این گفتگو به اصل بسیار درستی اشاره کرده اید و آن این گزاره است که:مفاهیم را باید تفکیک و در بسترهای تاریخی مشخص بررسی کرد. و لی متاسفانه هنگام کاربرد این گزاره در فرازهای دیگر گزینه ای عمل کرده اید. بویژه در ارزیابی تان از آنچه که چپ نئوکان می نامید این نوع تعبیر چشمگیر است. اگر چنین باشد پس آدورنو را هم باید از دسته ی چپ های نئوکان نامید.در شرایطی که استخوان بندی سیاسی جهان در حال متلاشی شدن است چپ هم نمی تواند از این تحولات در امان بماند؛ جنگ جهانی اول به زایش نیروهای سیاسی نوینی انجامید، فرایند کنونی نیز با زایش نیروهای سیاسی نوینی که رنگی از گذشته خواهند داشت همراه خواهد بود؛ طبیعی است که چپ نیز دستخوش دگرگونی های نوینی خواهد شد. این فرایند در اروپا از دو دهه پیش قابل رویت است و ژرف تر نیز خواهد شد.از هم اکنون روشن است که نیروهای سیاسی نومحافظه کار سابقا چپ و چپ های سوار تانک های آمریکایی جای خود را پیدا خواهند کرد که مسلما «چپ» نخواهند بود.
سعید
مشخص نیست چرا این اندیشمند محترم از واژه هایی نظیر چپ، راست و غیره استفاده کرده است. در ایران همه روشنفکران شامل مذهبی، ملی-مذهبی، چپ، ملی گرا، بازاری ، دانشگاهی، اپوزیسیون قانونی و غیر قانونی، اصلاح طلب و غیره متعلق به طیفی از فاشیسم هستند و برخی از آنها نمایندگان بی جیره و مواجب ولی فقیه در خارج از کشور می باشند. کافی است به میزگردهای بی بی سی گوش دهید ، خودتان متوجه می شوید. صحبت از چپ ایرانی خنده دار است.
اسکندر مرادی
سلام با شتاب عملیاتی برای ساختن قهرمانی از جنس مذهب در مقابل چپ برنامه ریزی شد و نتیجه حاصل گردید... شاید یک وجه این تعجیل راه افتادن عنقریب سونامی ابزار جدید ارتباطی بود... مرغ زیرک چون بدام افتاد تحمل بایدش... حال ما باید از این ابزار جدید برای خواندن متن اصلی و نهایی دین -قرآن- استفاده کنیم از امکاناتی از قبیل جستجوی سریع در متون و الهام از معماری سیستم های انتقال متن در شبکه های گسترده... شاید ...مبادا گوهری را در لای پوستین وارونه مندرس دور بیاندازیم...حیران و سرگردان الگوهای ناتمام عقلی بشری و بحث های ناتمام گردیم...عقلی که اکنون افسرده و متواضع شده است...ناتمامیت خود را ثابت کرده است. والسلام
برديا
با تشکر از آقای کلانتری، صحبت های ایشان روشنگر و آگاه کننده بود ، اما نکته ٔ جالبی در این میانه هست و آن اینکه سرنوشت با اینگونه افراد بقول خودشان ( چپ ) بازی ِ جالبی کرده ، آن هم به این ترتیب که تمامی افراد چپ به کشور هایی فرار میکنند و رحل اقامت می گزینند که کاپیتالیستی هستند!!! و جالبتر آنکه در آنجا دم از عدالت ، برابری و مساوات میزنند ، البته نه برای مردم آن کشور کاپیتالیستی بلکه برای مردم کشوری که از آن گریخته اند
اسماعیل
من به طور کلی با نظرات عبدی کلانتری موافقم، هر چند که این گفتار را تا حدی سطحی و فاضل مابانه می دانم. لحن عجولانه و به ویژه واژه های به کار گرفته شده شاهدی بر این امر است. مهم تر از لحن البته محتوای گفتار است. من البته دقیقا نمی دانم او به چه کسانی به عنوان جریان چپ نئوکان اشاره دارد. بهتر می بود ایشان اشاره ای مشخص به این افراد می کرد. فکر می کنم منظور او کسی مانند علی علیزاده در بریتانیا است که سنگ امنیت ملی را به سینه می زند، یا دکتر محیط در آمریکا. به هر تقدیر، عبدی کلانتری در واقع به موضوع اصلی نظرات این دو - یعنی وضعیت خاورمیانه و خطر تبدیل شدن ایران به عراق یا سوریه ای دیگر - نمی پردازد، بلکه پس زمینه های فکری شان - ضدیت با غرب و غیره - را افشا می کند. آن چه باید انجام شود در واقع نمایاندن نادرستی و جانب دار بودن پیش فرض های تئوریک این نظریه پردازان با اتکا به یک تحلیل مشخص از وضعیت فعلی است. به عنوان نمونه نشان دادن این که چرا ایران اصولا در معرض تبدیل شدن به سوریه ای دیگر نیست.
مطلع از درون از میدان شوش تهران
با سلام آقایی بسیار «متواضع» و متواضح بنام محمد سمیعی که نمی شناسمش باعث شد تا من این مقاله را بخوانم. برای همین از او که اصلا هم فحاش نیست سپاسگزارم. با وجود اینکه استفاده از واژه های نامانوس در این مقاله که اصلا الزامی هم بر آنها نیست و باعث دست انداز می شود و نقض غرض مقاله ـ گفتگوـ بسیار جالب است و نغز. این آقای محمد سمیعی البته حق دارد که چنین بنویسد اما من فکر می کنم که حضرت ایشان و اگر البته هدفش این گفنگو و این نویسنده باشد بسیار متکبرانه و نامستدل نوشته است. اگر به ایران حمله شود، اگر اسراییل به ایران حمله کند، اگر آمریکا به ایران حمله کند، اگر عربستان به ایران حمله کندـ که امیدوارم نکند ـ پیش از همه تقصیر ملت ایرانم است که چنین حکومت ددمنش آتش افروز و ضد ایرانی و اسلامی ای را سرکارآوردند و ۴۰ سال با او ممشات کردند و نگه اش داشتند. و تقصیر دوم البته متوجه این حکومت فاشیستی ست که ۴۰ سال است چه اصلاحطلب و چه اصولگرا هر لحظه یک دعوتنامه برای حمله به ایران برای همه دنیا می فرستند. نموانه وار: از برائت از مشرکین و بلوا سازی . قتل عام (کروبی) در عربستان و حملات تروریستی در عربستان، اسراییل باید از صحنه روزگار حذف شود، پرچم آمریکا سوزاندن چهل ساله. صدور انقلاب، قتل عامهای و قتل خاص، ازاله بکارتها، سرکوبها و به آتش کشانیدن منطقه و جهان. ترویست و تروریسم پروری و تشکیل و تشکل صدها نشست تروریستی در سال در تهران و قم و مشهد و شیراز که عموی خود من در آن دست اندرکار است دو اصلا اصلاحطلب و اصولگرا در این ماجرا با هم هستند. برای همه اینها باید گفت که این جناب محمد سمیعی که حتما در غرب بد ماوا و امنیت دارد و البته اگر مقصودش این گفتار و این مقاله است بسیار سطحی و خصوصا آنجا که با حسادت نویسنده را بیسواد خوانده، بسیار مغرصانه نوشته است. ایشون باید در مورد فحاشی هم تجدید نظر کند. بنده امیدوارم که به ایران حمله نشود و امیدوارتر که تحریمها برداشته شود. امیدوارترترم که بساط این حکومت که هم طاعون است و هم نحس است و هم نکبت بر چیده گردد. شاید باید گفت که پسر عموی من یکی از فرماندهان مهم سپاه است در تهران. او پیش از این یک لات به تمام معنا بود. در خانواده او را گنده لات بیت آقاش می خوانند. ممنون از زمانه
عمومی مطرب
آقای عبدی آقای روشنفکر حرفتان خوبتان را آنقدر بد می گویید که آدمی که آموزگار دبستان است به من می گوید آقا من که از اینهمه غلمبه سلمبه گویی هیچ نفهمیدم! تو به من بگو این بابا با این ادبیات برای کی نوشته!!!؟؟؟ بعد من برایش ترجمه می کنم! به من می گوید: « اگه میشناسیش بهش بگو بابا به ما رحم کن! روشنفکر و منتقد؟ خب بلاشه قبول، ولی جوری بنویس که من معلم بفهمم تا برای دیگرا ن بگویم، البته اگر برای همه مینویسی، اگر هم برای خودت و چند نفر دیگر مینویسی تا بگویی باسوادم خب باشه، خیلیم خوب...» واقعا این حرف دل این مرد است و صداقتش هم بی حرف است. او می گوید: « درد ما فقط این حکومت فاشیستی نیست، درد ما این نویسندگان کلفتگو و کلفت نویس هم هستند. او به واژه کمپلیمان و نئوکان اشاره می کند و می گوید : « فرنگی های قدیم رحم و مروت داشتند و اینقدر غلو و منیت و تبختر و ادعا در نوشتارشان نبود. معلوم نیست این منورالفکرها برای کی می نویسند...» پایان نقل قول. باور کنید اگر این حر فها خوبتان را خوب هم بنویسید بسیاری مشکلا به سوی حل شدن خواهند رفت. شاد باشید.