•داستان زمانه
مهری یلفانی: آدم
به من میگوید، "آدم"، انگار نام نداشته باشم. آره آدمم اما هر آدمی یک نام دارد. سگ و گربه را هم که نگه میداریم، یک نامی رویشان میگذاریم.
به من میگوید، "آدم"، انگار نام نداشته باشم. آره آدمم اما هر آدمی یک نام دارد. سگ و گربه را هم که نگه میداریم، یک نامی رویشان میگذاریم. لابد نمیداند که نام بخشی از هویت آدمهاست. منظورم این است که بعضی از شخصیت آدمها با نامشان شکل میگیرد. آره، نام بخشی از تاریخ آدمها هم هست. چطور بگویم میتواند تاریخ خانوادهش هم باشد. خب، از کجا باید اینها را بداند. خانوادهش، آنطور که از این و آن شنیدم و یا یک بار از دهن خودش درآمد، یک پدر خرپول. میبخشی که این کلمه را به کار میبرم. خودش این طور گفت. پدرش را خرپول میخواند. همین، دیگر هیچ نمیگوید. نه از مادرش، نه از خواهر و برادرش اگر دارد یا نه یا از قوم و خویش دیگرش. شاید هم مرا به قول خودش آدم نمیداند که از زندگیش برای من بگوید. پیداست که از پدرش بیزاراست. چرا؟ من که نفهیدم. چطور بفهمم؟ گفتم که من از زندگیش چیز زیادی نمیدانم. چیزهایی هم که شنیدم، جسته گریخته از دهنش درآمده است. نه این که با من درد دل کرده باشد. فقط شکایت، شکایت از روزگار و از پدر و مادر و از همه چیز. من که حدس میزنم بیزاریاش از بابایش به خاطر نامی است که رویش گذاشته، که دوست ندارد. نامش را هم به من نگفته است. آره از پدر خرپولش بیزار است. میبخشید که این کلمه را به کار میبرم. تقصیر همین خانم است. در من خشم برمیانگیزد نه مهربانی. دست خودم نیست. از بالا به پایین به من نگاه میکند. دلم میخواهد بهش بگویم، خانم فلان و بهمان، از خیر داشتن پدر خرپولتان است است که حالا در ناز و نعمت زندگی میکنید و من هم باید برایتان کار کنم و شما هم مرا آدم خودت میدانی نمیدانم چرا وقتی این کلمه را به کار میبرد، در لحنش اهانت و تحقیر است. شاید این برداشت من است. در رفتارش تحقیر نمیبینم، اهانت هم نمیکند. اما بی اعتناست. حتی حسادت هم در کلامش احساس میکنم. آره، مخلوطی از احساسات ضد و نقیض. درست مثل شخصیت خودش. گاه مهربان و خودمانی و گاه افادهای و وپر مدعا. لابد چیزهایی در رابطه با کسانی که برای نظافت خانهاش میآیند شنیده است و میداند که با آنان باید مثل انسان رفتار کند و حق توهین و تند حرف زدن ندارد. لابد میداند اینجا کشور قانون است.
همین امروز داشت تلفنی با کسی حرف میزد. حتماٌ با یکی از دوستهایش که او هم مثل خودش فکر میکند. شنیدم که گفت، آره امروز "آدم" دارم. همان که هفتهای یک روز میآید خانهام را تمیز کند. اگر دوستش مثل خودش نبود باید بهش اعتراض میکرد و میگفت، خانم محترم، آن آدم مگر نام ندارد.
و من اگر میشنیدم، میگفتم، چرا دارد. نام خیلی قشنگی هم دارد، ستاره. آره، ستاره.
همان روز اولی که برای کار به خانهاش آمدم، پرسید، نام شما؟
گفتم، ستاره.
انگار باورش نمیشد که زنی که برای نظافت یه خانهاش آمده، نامش ستاره باشد. من که نفهیمدم چرا نام من برایش مسئله شده است. نمیدانم انتظار داشته من چه نامی داشته باشم. شاید فکر میکند این نام مخصوص آدمهایی از رده خود اوست، او که در خانوادهای به دنیا آمده که همه چیز داشته و زندگیش در ناز و نعمت گذشته است و من که پدری فرهنگی داشتم، از ناز و نعمت آن چنانی برخوردار نبودم. پدری که گنجینه ثروتش از کلام و کتاب بود. پدری که به جای انگشتر و گوشواره و دستبند و گردن بند و لباسهای جور واجور، برایمان کتاب و شعر به ارمغان میآورد و در تولدهایمان شعری میسرود و ناممان را در شعر میگنجاند. و وقتی من نامم را در شعر میشنیدم، انگار خودمم هم در همان شعر سهمی داشتم.
همان روز اول حس کردم، به نامم حسادت میکند. خب شاید حق داشته. نام خودش...
فکر میکنید همان روز اول فهمدم نامش چیست؟ نه، نگفت. خودش را خانم مستشار معرفی کرد. اما من دوست داشتم نام کوچکش را بدانم. نامی که پدر و مادرش رویش گذاشته بودند و برادر و خواهر و اقوام و دوستان نزدیکش با آن نام صدایش میزدند. اما نگفت. فقط وقتی نام مرا شنید، لحظهای با شگفتی نگاهم کرد. ابروهای تهتو شدهاش بالا رفت. حالت تعجب و ناباوری روی چهرهاش نشست و گفت، ستاره؟ فکر کردم الان میگوید، چه نام قشنگی؟ اما نگفت. لحظهای به من خیره شد. ابروها را پایین آورد. لبان خط کشی شدهاش به لبخندی تحقیرآمیز باز شد و گفت، ستاره؟ و طوری گفت، "ستاره" که انگار میگفت، این نام قشنگ به تو نمیآید. به تو که کارت نظافت خانه من است و خانه خیلیهای دیگر.
روزها و هفتههای بعد، وقتی بیشتر با هم آشنا شدیم، هیچ وقت مرا با نامم صدا نکرد. طوری با من حرف میزد که مجبور نباشد نامم را به زبان آورد. انگار که نام ندارم. اما یک بار، فقط یک بار گفت، باورم نمیشود. نسل من تو ازاین نامها نداشتیم. نسل ما نامهای قدیمیتری داریم.
من هم با افتخار گفتم، پدر من طبع شاعری داشت. برای همه ما نامهای قشنگ انتخاب کرد. من ستاره و خواهرم مهتاب.
پرسید، برادرها چی؟ اونا هم نامهای...
نگذاشتم حرفش تمام شود، گفتم، آرمان و کامران.
انگار که کنجکاویاش گل کرده باشد، پرسید، توی شناسنامه چی؟
من هم با همان غرور گفتم، فرق نمیکند. همه ما فقط یک نام داریم. توی شناسنامه و خارج از شناسنامه.
همه اینها را از من شنید و باز هم مرا "آدم" میخواند. نه مرا ستاره صدا میکند، نه خانم پاک نژاد. انگار باورش نمیشود نامم ستاره باشد. اما وقتی دارد با تلفن حرف میزد که کم پیش نمیآید. روزهایی که من به خانهاش میروم، نصف بیشتر وقتش را پای تلفن میگذراند. زیاد هم پاپی من نمیشود. یله میشود روی کاناپه یا روی تخت اتاق خوابش و تلفن به دست حرف میزند و حرف میزند و گاهی هم میشنوم که میگوید، آخه امروز "آدم" دارم. همانی که میآد خانهم را تمیز کنه.
هیچ وقت ندیدم توی خانه لباس معمولی تنش باشد. همیشه یک رب دشامبر بلند که تا ساق پایش میرسد تنش است. رب دشامبری با گلهای درشت و رنگهای تند. شاید هم میخواهد اندامش را از نگاه من مخفی کند. همان روز اول طوری به قد و بالایم نگاه کرد که انگار من یک جسم فروشی بودم و او هم خریدار. خب من که مجبورم هفتهای سه چهار روز از نه صبح تا چهار بعدازظهر کار سنگین بدنی کنم، چربی و گوشت زیادی روی ماهیچههایم جمع نمیشود. آره، اگر من هم روزم را روی کاناپه یا تخت دراز میکشیدم و خانهام را کسی دیگر تمیز میکرد، حالا اضافه وزن داشتم. بعید نیست به اندامم هم حسادت میکند. خیلی دلم میخواهد باش هم صحبت بشوم و بیشتر از زندگیش بدانم. تا بحال چیزی نگفته است. دوست ندارم از دوستم که مرا به او معرفی کرد بپرسم. از فضولی خوشم نمیآید. راستش گاهی وقتها دلم برایش میسوزد. آن طور که با رب دشامیر بلند و گل درشتش توی خانه بزرگش میخرامد و روی مبل یله میشود انگار میخواهد خودش را بی خیال نشان میدهد اما یک غم و حسرت ناگفته روی چهرهاش نشسته است و چطور بگویم، شاید بشود گفت، حماقت...
یک بار وقتی داشت با تلفن حرف میزد، شنیدم که صدایش را پایین آورد و توی گوشی پچ پچ کرد، "ستاره" و بعد هم زد زیر خنده. اما توی خندهش یک نوع حسرت بود، حسادت بود. لابد لبهای خط کشی شدهاش که وقتی ماتیک ندارد، خط قرمزی بالای لب بالا و پایینش دیده میشود را کج کرد و گفت، همان ستاره خانم دیگه.
راستش تا قبل از این که با این خانم آشنا بشوم، نمیدانستم نام آدم این همه مهم باشد. مدرسه که میرفتم، دیده بودم بعضی از دخترها از نامشان خوششان نمیآمد و اگر نامشان چیزی بود که دوست نداشتند، مثل طیبه و عصمت و عشرت. نامی قشنگ، مثل پرستو و آذر و ناهید و لیلی برای خودشان انتخاب میکردند. و بعد هم این نام رویشان میماند و بعضی خانوادهها قبول میکردند. گیریم که توی شناسنامهشان همان نامهایی بود که پدرشان انتخاب کرده بود. اما دیگر پیش هرکسی که مجبور بودند خودشان را معرفی کنند، ناراحت نمیشدند. اما من فکر میکردم این طرز تفکر فقط مربوط به دوران نو جوانی و جوانی است. وقتی که سنی ازت گذشت، دیگر چه فرق میکند که آدم چه نامی داشته باشد. بچهها که آدم را مامان صدا میکنند و قوم و خویش و دوست و آشنای نزدیک هم به نام آدم عادت میکنند.
اما...
اما وقتی به یک سرزمین دیگر مهاجرت میکنی، دوست و آشنا و قوم و خویشت را از دست میدهی. اینجا دوست و آشناهای تازه پیدا میکنی و هی باید خودت را معرفی کنی. اینجا هم که آدمها را با نام کوچکشان صدا میکنند. این است که هی باید آن نامی را که هیچ وقت دوست نداشتی تکرار کنی و برای مردم این سرزمین که تلفظش هم مشکل است، بیشتر به گوشت ناهنجار بیاید.
آره، این خانم، به نام من حسادت میکند اما به زندگیم نه. زندگیم جای حسادت ندارد. آره، من هفتهای یک روز و گاهی هم دو روز به خانهاش میروم که کار تمیزکاری انجام بدهم. رفتارش با من از بالا به پایین است. هیچ وقت نشده که با هم دو سه کلمه خودمانی حرف بزنیم. وقتی هم که بهم استراحت میدهد که طبق قوانین کار اینجا باید بدهد، خودش را توی اتاق خوابش گور و گم میکند که با من دو کلمه هم سخن نشود. تا من هم برایش بگویم که من هم برای خودم خانمی بودم. منطورم از خانم از نوع خانمی نیست که ایشان هستند. آره برای خودم به اصطلاح خودش آدمی بودم. جایگاهی داشتم. در بانک کار میکردم. رییس یک بخش بودم. نمیخواهم بگویم بر و بیایی داشتم. نه، اما بیکاره هم نبودم. دو بچه بزرگ کردم و به خاطر همان بچهها زودتر از موعد خودم را بازنشسته کردم و آمدم اینجا. شوهرم هم همین طور. خب، گفتن ندارد که برای ما خانوادههای تحصیل کرده، اولویتهایمان بچههایمان هستند. پشیمان هم نیستم، باشم هم فرقی نمیکند و حرفش را نمیزنم. اینجا هم به هر دری زدم کاری در زمینه دانش و تجربیاتم پیدا کنم نشد که نشد. خب گاهی نمیشود. برای من هم نشد. بعلاوه تا بیست سال که نمیتوانستم کلاس بروم و کورس بگیرم. همه اینها خرج داشت. باید پول در میآوردم. آره، این کار را هم یکی از هم کلاسهایم برایم پیدا کرد. خودش هم این کاره بود. او هم تحصیلات و تخصصش در زمینه حسابداری بود. او هم مثل من کورس پشت کورش میگرفت که کاری در همین زمینه پیدا کند. اما وقتی دید من دنبال کار میگردم، گفت، اگر بخواهی.. خب، چارهای نداشتم، میخواستم. مرا با یک بنگاه کاریابی آشنا کرد. آره، مدتی برای آن بنگاه کار میکردم. مرا میفرستاد خانههای مردم؛ مردمی که دستشان به دهنشان میرسید. زن و مرد کار میکردند و حقوق خوب داشتند و وقت نداشتند و یا شاید هم توان نداشتند که خانهشان را خودشان تمیز کنند. توی این خانهها هیچ کس مرا "آدم" صدا نکرد. من نام دارم و همه مرا به همان نامم صدا میکردند. گیریم که آهنگ کلامشان فرق میکند. خب، من هم به این آهنگ عادت کردم.
تا مدتها به کسی، منظورم به دوستان نزدیک ایرانیام نمیگفتم، چه کار میکنم. نه که از کارم احساس شرم کنم. نه، احساس شرم نمیکنم. از نگاه دیگران به خود احساس بدی دارم. از نگاه از بالا به پایینشان. این بود که به کسی نمیگفتم. و نمیدانم چطور شد که دوست نزدیکم فهیمد. شاید هم خودم گفتم. آره فکر میکنم خودم گفتم. پروین را میگویم، زن فهمیدهای است. وقتی شنید، نگاهش به من عوض نشد. در نگاهش همدردی و شگفتی و آفرین دیدم. انگار میگفت، بارکالله به تو. چرا که نه. کار کار است و تو نیاز داری چرخ زندگیات را بچرخانی. فرهاد مثلاً توانسته بود کاری در زمینه کار خودش یعنی همان حسابداری پیدا کند اما درآمدش کافی نبود. اجاره خانه و هزینه زندگی یک خانواده با دو بچه نوجوان با یک درآمد میسر نبود. این بود که من هم دنبال کار گشتم و کار نظافت در خانهها را پیدا کردم. کار سختی است اما کار است و در آمد دارد.
پروین که فهمید برای بنگاه کار میکنم و بنگاه بخشی، یعنی بخش قابل توجهی از مزدم را خودش برمیدارد. برایم کار در خانه این خانم را پیدا کرد. پروین با این خانم آشناست. گفت، "یکی از آن خرپولهای ایرانی. خیلی هم دست و دلباز. "
آره، دست و دلباز است. گاه بیش از مزدم میدهد. گاه زودتر از موعد مرا به خانه میفرستد. یکی دو بار هم خواست خوراکیهای مانده از روز قبل و یا همان روز را به من بدهد، به خانه ببرم، که قبول نکردم. نه دیگر این یکی را نمیتوانستم بپذیرم. آره، لابد خواهی گقت، غروز بیجا. خیلیها، خیلیها که چه عرض کنم شاید نیمی از جمعیت جهان، شاید خیلی از مردم همین سرزمین که به ظاهر خوشبخت میرسند، هیچ وقت طعم این جور غداها را نچشیده باشند و اگر بهشان داده شود، با کمال میل قبول میکنند. اما من نمیخواستم. به قول سعدی بزرگوار، که پدرم گاهگاهی شعری از او میخواند، "ای شکم تیره به نانی بساز تا نکنی پشت به خدمت دوتا. "
آره من پشت خود را به خدمت دوتا کرده بودم اما فقط برای همان نان. همان حداقل که در این سرزمین حداقل آن حداقلی نیست که سعدی از آن نام میبرد. حداقل در این سرزمین مفهوم وسیعی دارد. اما من نمیخواهم وارد معقولات شوم.
گفتم که، رفتار این خانم مرا به ستوه میآورد. به فرهاد و بچهها هیچ نمیگویم. مطمئنم اگر بگویم، میگویند، ولش کن. اجازه نده بهت توهین کند.. فرهاد یک زمانی به قول خودش سنگ طبقه کارگر را به سینه میزد. هنوز هم همان دیدگاه را دارد اما خودش هم به درستی نمیداند طبقه کارگر را در این مملکت چطور تعریف کند.
آره، اگر به فرهاد بگویم رفتار این خانم مرا آزار میدهد، میدانم که شروع میکند از طبقه بورژوا و خصلتهایش برایم بگوید که همهشان خود خواهند و تا آنجا که بتوانند طبقه کارگر را استثمار میکنند.
و اگر ازش بپرسم چکار باید بکنم که این خانم مرا "آدم" صدا نکند. لابد خواهد گفت، بزن توی دهنش. تو مگر نام نداری. حق ندارد به تو توهین کند. باید به کرامت انسانیات احترام بگذارد.
و من هم باید ازش بپرسم "آدم" توهین است؟
این است که به فرهاد هیچ نمیگویم. میدانم مشکل بیشتر میشود. خودم باید فکری برایش بکنم و راه حلی پیدا کنم. اگر راست و مستقیم توی چشمش نگاه کنم و بگویم، خانم محترم من نام دارم. نامم ستاره است. مشکل شما با این نام چیست؟
نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهد. شاید خجالت بکشد و ازم پوزش بخواهد. شاید هم بگوید، هری. من آدمی را که بخواهد جلوی روی من قلدری کند، نمیخواهم. نامت را برایت خودت نگه دار و مثل یک افتخار به سینهات بزن.
راستش را بگویم این مسئله نام هم در رابطه با این خانم مرا حساس کرده است. والا نشده بود که من به نامم افتخار کنم و یا نام کسی هرچه هم باشد برایم مهم باشد. اما واقعیت را بگویم، از وقتی این خانم مرا با نامم صدا نمیکند و فقط میگوید "آدم"، بد جوری مرا از کوره درمیآورد.
واقعیت این است که مرا خر و سگ و گربه که صدا نمیکند. گرچه آنها برای خود نامی هستند و نباید توهین تلقی شوند. مرا "آدم" صدا میکند. لحن کلامش است که روح مرا میآزارد و انگار با چاقویی و یا با شیشه بریدهای روحم را خراش میدهد. شاید همین باعث شده که هروقت با تلفن حرف میزند، پشت در گوش میایستم. همین که صدای زنگ تلفن را میشنوم، گوشهایم تیز میشود و یا وقتی به اتاق خواب میرود و در را میبندد و من میفهمم که روی تخت یا کاناپه اتاق خوابش دراز میکشد. رب دشامبر رنگ وارنگش مثل یک ملافه تمام تن سنگینش را میپوشاند. تلفن را به گوش میگذارد و در باره من حرف میزند. یعنی من حدس میزنم که دارد در باره من حرف میزند. همین حدس وسوسهام میکند که گوشی تلفن را بردارم و به حرفهای صد من یک غازش که یا بدگویی پشت سر این و آن است که من نمیشناسم و یا از سفرهای دور دنیاش بگوید و بیشتر خشمم را برانگیزد. راستش از این کار خودم خجالت میکشم اما وقتی میشنوم که میگوید، امروز "آدم" دارم. تنم داغ میشود. گوشی را به آرامی میگذارم. دیگر نمیتوانم گوش کنم. میترسم چیزهای دیگری هم بگوید و مرا از کوره دربیاورد و دست خودم نباشد، گوشی به دست بروم توی اتاق و هرچه از دهنم درآید بهش بگویم. آره، دلم میخواهد به اتاق خوابش بروم و سرش داد بزنم. زن حسابی، خانم کوکب السلطنه و یا عشرت الدوله، یا هر کوفت و زهرماری که نام توست من نام دارم. نام من ستاره است. میفهمی، "ستاره" اما این کار را نمیکنم. خب، معلوم است که میترسم کارم را از دست بدهم. کارم بد نیست. فقط از آن با پروین میگویم. صورتم داغ میشود. گاه اشک در چشمانم حلقه میزند و با بغضی گره خورده در گلو میگویم، چرا مرا "آدم" صدا میکند. مگر من نام ندارم؟
پروین با همان چهره آرام و تسلی دهندهاش میگوید، سخت نگیر. آدم که بد نیست. آدمی دیگر. مگر نیستی؟
میگویم، آره آدمم. اما نام دارم. و طوری که او را مرا آدم صدا میکند، در کلامش تحقیر است. طوری میگوید، "آدم" که انگار میگوید، کلفت. بی سواد و دهاتی.
پروین میگوید، ستاره خانم. این اصطلاحاتی تو به کار بردی، منظورم، کلفت و بی سواد و دهاتی هم نوعی صفت هستند که تو به آنان بار منفی دادی. این کلمات هم معانی خاص خود را دارند. کلفت همان انسانی است که در خانه دیگران کار میکند. او هم به قول خانم مستشاری "آدم" است. انسان است. بی سواد و دهاتی هم همان طور. و تو...
میگویم، پس من هم بهتر از خانم مستشاری نیستم.
پروین نگاهم میکند و هیج نمیگوید. اما در نگاهش تایید است. آری، من هم دارای همان قضاوت غلط هستم.
اما همه اینها و سرزنش پروین درد شنیدن کلمه "آدم" را کم نمیکند.
پروین میگوید، اگر واقعاً از این کلمه دلخوری دیگر به خانهاش نرو
میگویم، نمیتوانم.
میپرسد، چرا؟
میگویم، هم به پولش نیاز دارم و هم دلم برایش میسوزد. در واقع دل سوختنم برای خانم مستشاری بیشتر از پولی است که به آن نیاز دارم. پول را میتوانم از جای دیگری هم به دست آورم اما حس میکنم خانم مستشاری خیلی تنهاست. خیلی بدبخت است، خیلی افسرده است. انگار هیچ کس را ندارد که با او حرف بزند. آره، گاه گاهی که زیاد هم کم نیست میهمانی و ضیافت برپا میکند. خانهاش را پر میکند آدم. آدم نه از نوع "آدمی" که مرا صدا میکند. آدمهایی به قول خودش سرشناس و همه کاره. آره، خودش گفت، "همهشان از آن آدمهای کله گنده و سرشناسند. برای خودشان کسی بودهاند. حالا هم هستند. توی همین سرزمین هم برای خودشان کسی شدهاند. "آدم"هایشان را از کشورهای دیگر میآورند و یا از مردم همین سرزمین استخدام میکنند. "
و سپس با اندوهی نهفته در کلام، انگار که یادش رفته باشد دارد با من حرف میزند، ادامه میدهد، "البته آنهایی که زبان این سرزمین را یاد گرفتهاند نه مثل من... "
و سپس انگار فهیمده که دارد با من حرف میزند، ادامه نمیدهد. آره خودش زبان مردم این سرزمین را یاد نگرفته است.
شاید نیازی نداشته. زبان یاد گرفتن که آسان نیست. گویا درسخوان نبوده. نیازی به درس خواندن نداشته. پدر ومادرش هم پیگیر نبودهاند. دیپلم را هم به زور گرفته، به کمک پول و رشوه پدر و معلمهای طاق و جقتی که داشته. هنوز امتحان نهایی را نداده بوده که عقدش کردند. نتبچه نگرفته برای ماه عسل رفته اروپا. این حرفها را برای من نمیگوید، تلفنی برای دوستانش میگوید و من جسته گریخته شنیدهام.
حالا هم روزگار خوبی دارد. سفر اروپا و امریکا و مکزیک وبه قول خودش ریسورهای امریکای جنوبیاش سر جایش است. شوهرش هم یک پایش اینجاست یک پایش یک گوشه دیگر دنیا. من که نمیبینمش. هروقت میپرسم، میگوید، سفر است.
این چیرها به من ربطی ندارد. اصلا به من چه که پول و ثروتش از حد بیرون است. به من همان مزد روز کاریام میرسد. آره گاهی بیشتر میدهد. گاهی حتی دوبرابر میدهد. گاهی که آخر هفته برای کمک بیشتر و برای وقتی که میهان و ضیافت دارد، میروم و تا دیر وقت میمانم، نه فقط با تاکسی مرا به خانه میفرستد، دو برابر و سه برابر هم میدهد. همیشه هم پول را میگذارد توی پاکت. هیچ وقت نشده که پول را بگذارد توی دستم. نه. در این مورد شکایتی ندارم. فقط وقتی به جای آن که مرا ستاره بخواند، "آدم" میخواند، دلم میخواهد سرش داد بزئم خانم مستشاری من "آدم" نیستم. من نام دارم. نام من ستاره است. اما جراتش را نداشتم. یعنی میترسیدم کارم را از دست بدهم. تا این که یک روز صبرم تمام شد. یک سال بیشتر بود خانهش کار میکردم. چند بار در کنایه و لفافه بهش گفته بودم، یعنی یادش آورده بودم که نامم ستاره است. او هم شنیده بود یا گفته بود، میدانم. قبلاٌ گفتی و یا به روی خودش نیاورده بود، انگار که نشنیده است. یک روز که از دستش خیلی عصبانی بودم. یعنی تمام روز خودش را توی اتاق خوابش گور وگم کرد و هی تلفن پشت تلفن. و تلویزیون سینما مانندش که به دیوار نصب شده است روشن بود و گویا داشت یکی از آن سریالهای ترکی را با دوبله فارسی تماشا میکرد. چند بار در را باز کردم که بگویم کارم تمام شده. میخواهم بروم. اما انگار مرا نمیبیند چشم به تلویزیون داشت. من هم بی خداحافظی از خانهش آمدم بیرون و شب داستان را برای فرهاد گفتم.
گفتم که فرهاد هنوز افکار بیست سی سال پیش خودش را دارد و هنوز یک طیقه کارگر در ذهنش دارد که من نتوانستم توی این کشور پیداش کنم. خب، من یکیش هستم. اما من نه اتحادیه دارم و نه میتوانم اعتصاب کنم. بگذریم. مشکل من این حرفها نیست. همین که شنید، رگ گردنش بلند شد و گفت، این خانم لابد از آن بورواژهای فناتیک است اما هرکه میخواهد باشد حق ندارد به تو توهین کند.
گفتم، توهین نکرده. مرا با نامم صدا نمیکند. امروز هم تمام روز خودش را توی اتاق خوابش پنهان کرد و یا با تلفن مشغول بود و یا تلویزیون تماشا میکرد و انگار من وجود نداشتم. انگار که من ماشین بودم که برایش کار میکردم.
گفت، دیگر حق نداری به خانهاش بروی. باید از دستش شکایت کنی.
گفتم، شکایت؟
گفت، آره، شکایت. این مملکت قاتون دارد و همه آدمها در برابر قانون برابرند.
گفتم، اما این مملکت هم به طریق سرمایه داری اداره میشود.
گفت، مهم نیست باید شکایت کرد و حق این خانم را گذاشت کف دستش.
گفتم، پول وکیل را از کجا میآوریم.
گفت، یک فکری برایش میکنیم.
اما شکایت نکردیم. چه شکایتی؟ پروین گفت، خودت را به دردسر نیانداز. اما من دیگر خانهاش نرفتم. پول آن روزم را پروین برایم آورد.
حالا دوباره برای همان بنگاهی کار میکنم. به جای هفتهای یک یا دو روز، هفتهای سه یا چهار روز و باز کمتر از آن چیزی در میآورم که در خانه آن خانم در میآوردم. صاحبان خانهها را همان اول صبح وقتی به خانهشان میروم میبینم. هیچ کس مرا در آن خانهها "آدم" صدا نمیکند. یعنی اصلا نمیدانند آدم یعنی چی. تمام روز خودم هستم و خودم و کار تمیزکاری که رًسم را میکشد و گاه دلم میخواهد گریه کنم، نه از خستگی که از بازی روزگار و به خانم مستشاری فکر میکنم که بالاخره نفهمیدم نام کوچکش یعنی همان نامی که پدر ومادرر رویش گذاشتهاند چه بوده است. با آن همه ثروت و بروبیایی که داشت، خوشبخت نبود. نه از داشتن ثروت، نه از داشتن همسر و فرزند که من هیچ وقت ندیدمشان و مطمئن نیستم داشت یا نداشت و نه از آن همه دوست و آشنا که وقتش را پای تلفن با آنان صرف میکرد و نه از تماشای آن سریالهای ترکی و ونزوئلایی. اما با همه اینها گاه دلم برایش میسوزد و گاه دلم برایش تنگ میشود.
وقتی از این چیزها با فرهاد حرف میزنم، میگوید، بورژوای فناتیک. ولش کن بهش فکر نکن. به این فکر کن که حال کرامت انسانی خود را داری. نام داری. هویت داری.
آری، نام دارم، کرامت انسانی دارم اما کارم را دوست ندارم.
۲۳ نوامبر۲۰۱۵
بازنویسی آوریل ۲۰۱۶
نظرها
آدم
یک داستان خوب٬متشکرم۰
نرگس سوداگر
من واقعا از خواندن این داستان ( آدم ) خیلی لذت بردم. تفاوت بین انسانها را خیلی قشنگ نشان میدهد. خانم مهری یلفانی نویسنده با احساس و قابلی هستند۰ همه نوشته هایشان سراسر شور و شوق و زندگی است.