روسری، ترکیه جدید و من
الیف باتومن، روزنامه نگار و چهره آکادمیک ترکتبار آمریکایی، از تجربههای خود درباره ترکیه جدید، اردوغان و حجاب مینویسد.
سال ۱۹۲۴، یک سال پس از استقرار جمهوری ترکیه به دنبال نابودی امپراطوری عثمانی، مصطفی کمال آتاتورک رهبر جدید کشور، سلطان عثمانی را خلع کرد. سلطانی که آخرین سلطان سنی از ۱۵۱۷ به بعد بود. آتاتورک با تصویب قانون اساسی سکولار و تصویب قوانینی به سبک غربی، مدارس مذهبی دراویش را تعطیل کرد، چندهمسری را ممنوع کرد، ازدواج رسمی را قانونی کرد و مسابقه ملکه زیبایی راه انداخت. او به زنان حق رای و مالکیت داد و امکان اینکه بتوانند قاضی دادگاه عالی شوند و به مقامات بالای سیاسی برسند. روسری سر کردن دیگر مطلوب نبود. قانون «کلاه بر سر کردن» مصوب سال ۱۹۲۵ باعث ممنوع شدن عمامه شد. تنها سرپوش مجاز مردانه کلاههای لبهدار بود. جای خط عربی عثمانی، الفبای لاتین رسمی شد و زبان از نشانههای عربی و فارسی پاکسازی شد.
آن زمان پدر و پزرگ و مادربزگهای من خیلی جوان بودند یا حتی هوز به دنیا نیامده بودند. تنها پدر مادرم به یاد دارد که در روز تولد سلطان، عمامههایشان را بالا میانداختند. پدر و مادرم در یک کشور سکولار به دنیا آمدند. آنها در مدرسه عالی پزشکی ترکیه با هم آشنا شدند و در دهه ۷۰ به آمریکا مهاجرت کردند و محقق و استاد دانشگاه شدند. هر دوی آنها طرفدار سرسخت آتاتورک بودند. من در کودکی همواره میشنیدم که اگر آتاتورک نبود، مادربزرگم مجبور میشد که روسری به سر کند و برای زندگی به یک مرد وابسته باشد. اما در عوض، او به مدرسه شبانهروزی رفت، درباره بالزاک پایاننامهای نوشت و معلم شد. من از آتاتورک ممنون بودم که پدر و مادرم تحصیلکردهاند و اعتقادی به خرافات و مذهب ندارند. آنها دانشمند بودند و در سه سالگی به من خواندن و نوشتن یاد دادند و من هیچ تردیدی نداشتم که میتوانم نویسنده شوم.
پدرم بزرگشده آدانا بود؛ شهری در نزدیک مرزهای سوریه و بخشی از منطقه شیعهنشین ترکیه. یکی از قدیمیترین خاطرات او بیدار شدن با صدای تلاوت قرآن پدربزرگش است. پدرم وقتی ۱۲ ساله بود، برای نخستین بار درباره مذهب دچار تردید شد. آن ز زمان برگسون و کنت را در یک کتابفروشی در آدانا کشف کرد و در آثار آنها خواند که مذهب متعلق به دوران ابتدایی و پیش از علم جامعه است. او از زمان نوجوانی آتئیست بود.
مادرم در آنکارا پایتخت آتاتورک بزرگ شد. پدرش مهندس معماری بود که در مدرن کردن آناتولی نقش داشت. او از نظر سیاسی یک سکولار سرسخت و در عرصه خصوصی یک مسلمان معتقد بود اما اعتقادی به حجاب نداشت و کسی در خانواده روسری به سر نمیکرد. در مدرسه مادرم آیهای از قرآن خواند درباره شکاکان که خدا چشمها و گوشهایشان را میبندد. آنقدر افسرد شد که دو روز در رختخواب ماند. پدر و مادرش به او گفتند که خدا مهربانتر از آن است که او فکر میکند و آدمهای خوب در روز جزا به بهشت میروند؛ فارغ از اینکه چه باوری داشته باشند. من همواره مادرم را به عنوان یک آگنوستیک شناختهام که کمتر از پدرم به خلقت جهان از سوی یک هوش برتر معتقد است. اما مادرم بیشتر از پدرم از دیدن اینکه مردم کارهایشان را به گردن خدا میاندازند آزرده میشود. مثلا وقتی که میبیند پشت یک اتوبوس نوشته شده: خدا ما را حفظ کند، عصبانی میشود.
هم پدرم و هم مادرم به من گفتند که برای آدم خوبی بودن لازم نیست که به خدا اعتقاد داشته باشم: خوب بودن بدون دلایل سودجوبانه بهتر و موثرتر است؛ بدون فکر کردن به بهشت. هیچ چیز در محیطی که من در آن بزرگ شدم، یعنی در نیوجرسی دهه ۸۰ و اوایل دهه ۹۰ با باور من که مذهب یک چیز غیرضروری، غیرعلمی، محلی و منطقهای است در تضاد نبود. سالها معتقد بودم که بین خوبی و مثبت بودن ارتباطی وجود دارد. فکر میکردم دنیا بر این مدار است.
سپس دوران هویتطلبی آغاز شد و حزب عدالت و توسعه که یک حزب راست میانه با ریشههای اسلامی است روی کار آمد. رهبر کاریزماتیکش رجب طیب اردوغان از سال ۲۰۰۳ و به دنبال پبروزی عدالت و توسعه رییس دولت بوده است.
سکولاریسم ناگهان یک امر قلدرمآب به نظر آمد: نژادپرستانه، اقتدارگرا، نخبه گرا، و به طرز کورکورانهای طرفدار غرب. روزنانه تایمز از آنها به عنوان «نخبگان سکولار» نام میبرد. در سال ۲۰۰۷ تایمز گزارش داد که بخشی از اعتراض صدها نفر از هزاران نفر شهروند سکولارها ترکیه ناشی از از "ترس" از سبک زندگی مذهبی هموطنانی است که از سوی اسنوبها «ترکهای بیسواد فقیر» خوانده میشوند که «سجادههای پهن شده آنها در راهروی بیمارستانها» مزاحم شان است.
دشوار است تصور کنیم که تایمز به شیوهای کاملا ملاطفت جویانه درباره نخبهگرایان آمریکایی که با حقوق مسیحیان مخالفند گزارش میدهد. روابط غرب با اردوغان سرانجام به سردی گرایید، به خصوص پس از اعتراضات پارک گزی در سال ۲۰۱۳. او به دلیل فساد و به کارگیری شیوههای اقتدارگرایانه در مقابل روزنامهنگاران و احزاب مخالف مورد انتقاد واقع شد. اما چند سال، تمام دوستان لیبرال آمریکایی من طرفدار اردوغان بودند. آنها فکر میکردند اینکه ترکیه مذهب را برای مدتی طولانی سرکوب کرده و نادیده گرفته، باعث شده که شرایط ناپایدار شود و اکنون مردم به صدا آمدهاند.
بسیاری با جنی وایت، محقق مردم شناس و استاد برجستهای حوزه ترکیه جدید موافق بودند. او در کتاب «ناسیونالیسم اسلامی و ترکهای جدید»، مشخصه طرفداران آتاتورک و فرهنگ کمالیست را «نظامی گری، خصومت، سوء ظن، و استبداد» میداند که ریشه در قومیت ترکها دارد. ناسیونالیسم اسلامی، در مقابل، تلاش کرده تا قلمرو «جمهوری خواهان به لحاظ تاریخی آماده نبرد» را با «قلمرو انعطاف پذیرتر امپراتوری عثمانی» جایگزین کند و به هویت و فرهنگ اسلامی در مقابل نژاد، برتری دهد. در جهان بینی حزب عدالت و توسعه، عثمانیها، یعنی کسانی که کمالیستها آنها را به خاطر فروش ترکیه به انگلیسی سرزنش میکنند، از یک مدل چند فرهنگی اسلامی بهره میبردند.
میدیدم که هر توهینی به کمالیسم چاقویی بود در قلب پدر و مادرم. من اما نمیدانستم باید چطور فکر کنم. خلاف آنها من در آمریکا درس خوانده بودم. مثل بیشتر آمریکاییها، برای من هم عجیب بود که همه ساختمانهای عمومی در ترکیه تصویری از آتاتورک را بر دیوار داشتند. همچنین میدانستم که برای استقرار جمهوری ترکیه، میلیونها نفر مجبور شدند که زبانشان را تغییر دهند، لباسشان را و شیوه زندگیشان را عوض کنند؛ تنها چوت آتاتورک این را گفته بود. میدانستم که هر کسی که تهدیدی برای دولت به حساب میآمد مثل رهبران مذهبی، مارکسیستها، کردها، یونانیها، ارمنیها، اخراج شده بودند، به تبعید رفته بودند، زندانی و شکنجه و کشته شده بوند. میدانستم که حتی در آغاز قرن بیست و یکم، زنهای محجبه همچنان با تبعیض روبهرو بودند و از اشتغال به برخی مشاغل یا درس خواندن در دانشگاه محروم میشدند.
به علاوه، وقتی درباره خانواده خودم فکر میکردم، بخشی از انتقادهای سفیدها درباره کمالیسم به نظرم آشنا میآمد: احساس تحت فشار بودن و پارانویا. کمالیسم مثل صهیونیسم، بخش زیادی از انرژیاش را از این حقیقت میگرفت که به سادگی ممکن بود چیزی از ترکیه به جا نماند. در پایان جنگ جهانی دوم، متحدان پیروز تقریبا کنترل تمام آناتولی را در دست داشتند. آنها بخشی از آن را به انگلستان و فرانسه دادند و بخش زیادی از سرزمینهای باقیمانده را به یونان و ارمنستان و کردها. آتاتورک پیش از آنکه حکمران شود، یک نظامی بود، رهبر جنگ استقلال ترکیه. و از نقطه نظر نظامی، همه آن اقوام و مردم، ضد ترک بودند(به علاوه عربها که در جنگ جهانی دوم از انگلستان حمایت کردند.) پدر و مادر من همیشه رویای دنیای پساناسیونالیزم را میدیدند. مادرم در کودکی دعا میکرد که ملل متحدی شکل بگیرد و دیگر کشورهای مختلف و جنگ وجود نداشته باشد. در عین حال، یادم هست که در کودکی به من هشدار داده شده بود که در دنیا، مردمان ضد ترک وجود دارند، مردمی با کینههای قدیمی و مشکلات کهنه. برای مدتی به نظر میرسید که اردوغان تلاش میکند که با این افکار خصمانه مبارزه کند: میکوشید با کشورهای همسایه روابط تجاری و دیپلماتیک برقرار کند و تابوهای موجود درباره «مساله کردها» و «نسل کشی ارامنه» را بشکند. در دوران حزب عدالت و توسعه یک کانال کرد زبان در تلویزیون ملی ترکیه راه افتاد. در سال ۲۰۰۹ اردوغان به زبان کردی از تلویزیون حرف زد و آرزوهای خوبی را مطرح کرد. این اتفاقها همه تنها مال چندسال قبل است.
در سال ۲۰۱۰ من به استانبول رفتم. آنجا سه سال در دانشگاه درس میدادم و برای نیویورکر گزارش تهیه میکردم. استانبول را مثل آمریکا یافتم. ترکیه به دو قطب تبدیل شده بود، دو قطبی که به سختی میتوانستند با هم ارتباط برقرار کنند. دوگانگیای وجود داشت که قبلا هرگز درباره آن نشنیده بودم: ترکهای سقید یعنی نخبگان غربی در استانبول وآنکارا و ترکهای سیاه، یعنی مسلمانهای طبقه متوسط و زیر متوسط آناتولی. ترکهای سیاه، توسری خورده بودند در حالی که ترکهای سفید نژادپرستانی بودند که آنها را تحقیر میکردند. جنی وایت مینویسد: «اصطلاح ترک سیاه از سوی کمالیستها برای بیاعتبار کردن ترکهای طبقات پایینتر و دهقانان به کار میرفت که غیرمتمدن، مردسالار، غیر مدرن و فرو رفته در اسلام تلقی میشدند؛ اگرچه این گروه به طبقه متوسط هم وارد شده بودند.» خود اردوغات با غرور گفته بود که یک ترک سیاه است.
درک مفهوم «سیاه» و «سفید» برای من مشکل بود. خانواده مادرم اهل آنکارا با پوستی روشنتر بودند که زمانی راننده و باغبان داشتند و به مفهرم ترک سفید میخورند. خانواده پدرم در آدانا اغلب تحصیلات پایینتری داشتند و البته پوستی تیرهتر. پدر پدرم مغازهای داشت که در آن رنگ نساجی به شبانان میفروخت. در دوران خاصی از زندگی، پدرم سبیل داشت، در سالنامه دبیرستانش مقالهای در ستایش آتاتورک نوشته بود، خواهرانش غیر از موقعی که کارهای خانه را انجام میدادند روسری به سر نمیکردند و من هرگز نشنیده بودم که یکی از آنها احساسی نوستالژیک نسبت به دوران عثمانی داشته باشد. اما بارها از نزدیکانم در هر دو خانواده شنیده بودم که «اگر آتاتورک نبود، ممکن بود ترکیه هم سرنوشتی مثل ایران پیدا کند.» گویا خانواده پدرم هم ترکهای سفید بودند.
در استانبول تلاش کردم مراقب حرف زدنم باشم، مراقب اینکه مستشرق یا اسلامهراس تلقی نشوم. یک شب وقتی در خانهام با یکی از دوستان ترک معاشرت میکردم، مکالمهمان با صدای اذان قطع شد که از بلندگویی به گوش میرسید. در آپارتمان من، مثل بیشتر جاهای شهر، میشد صدای اذان را که پنج بار در روز از مسجدهای مختلف در یک زمان مشخص پخش میشود شنید. اغلب، وقتی در شهر قدم میزدم، شنیدن صدای اذان را دوست داشتم. بعضی از موذنها واقعا صدای خوبی داشتند (مادرم میگفت که وقتی پدرش پسر بچه بوده، صدای خیلی خوبی داشته و زمان نمازها را هم میدانسته و به همین خاطر وقتی موذن مریض میشده او را برای اذان گفتن صدا میکردند.) با این همه، وقتی در خانه بودم و پنجرهها بسته بود، در حال کار کردن یا گفت وگو با کسی، صدای موذن از بلندگوها مزاحم به نظر میرسید. پیش دوستم اعتراف کردم: «میدانم که عوضی به نظر میرسم، اما گاهی واقعا از شنیدن این صدا دیوانه میشوم.» به شوخی گفت: «اوه نه، پس تو هم اسلام هراسی؟» به من گفت که فکر کنم موذن یک خواننده است، مثل مایکل جکسون.
چون خوب ترکی حرف نمیزدم، زیاد لبخند میزدم و زیاد تنها سفر میکردم. در جریان این سفرها مردها به خصوص راننده تاکسیها کلی برایم سخنرانی میکردند. بعضیها سکولار بودند و بقیه که کلی متعلقات مذهبی توی ماشینشان داشتند، زیاد حرف نمیزدند، با این حال، کلی راننده تاکسی برونگرا و مسلمان به پستم خوردند که از فرصت استفاده میکردند تا به من بگویند که روسری چه چیز خوبی است: «واقعا چیز قشنگی است.» آنها می گفتند که پوشاندن سر یک ژست فمینیستی برای زنهاست؛ چون نشانه روشنی است از این که آن زن احترام میخواهد. دیگر سوءتفاهمهایی که برای زنهای بدون روسری پیش میآید، برایشان پیش نمیآید.
من اغلب جواب نمیدادم. به خصوص اگر راننده به نظرم شخصیتی هیجانی میآمد. وقتی اینجور رانندهها شروع به استدلال میکردند حواسشان از جاده پرت میشد و اغلبشان هم کمربند ایمنی نداشتند. اما یک بار، وقتی یک از رانندهها مرا برای اظهارنظر تحت فشار گذاشت، چیزی گفتم شبیه اینکه «به نظر من همه زنها باید محترم رفتار شود و این نباید ربطی به موهایشان داشته باشد.»
راننده گفت که حق کاملا با من است که آن زنها هم باید محترم دانسته شوند اما روسری بهترین روش است برای اینکه به مردان لزوم این احترام یادآوری شود. گفت که مردها به هر حال بدتر از زنها هستند: ممکن است گاهی از خود بیخود شوند و بعد ممکن است اتفاقهای ناخوشایندی بیفتد - با صدای یواش گفت که دلش نمیخواهد این را جلوی من بگوید اما- حتی ممکن تجاوز اتفاق بیفتد.
من با ترکی دست و پاشکستهام جواب دادم که به نظر من این حرف مثل یک تهدید است، یا موهایت را بپوشان یا ممکن است تجاوز اتفاق بیفتد. راننده اعتراض کرد که کسی نمیخواهد کسی را تهدید کند، گفت که حرف از تهدید زدن در این موقعیت مناسب نیست و اینکه او از روی لبخند من میتوانسته بفهمد که من آدم خوب و قابل اعتمادی هستم. اما دنیا جای کاملی نیست و بعضی از مردها آدم نیستند و بیشتر حیوان هستند و اینکه بهتر است آدم درباره اینکه چه جور آدمی است و اینکه دنبال بعضی چیزها نیست، نشانههای روشنی بفرستد. بعد او مرا به رستورانی رساند که قرار بود آنجا چند استاد ادبیات را ببینم.
اگر این گفتوگو تنها به من و آن راننده در تاکسی ختم میشد، من ناراحت نمیشدم. اما آنجا تاکسی او بود و او در کشورش. او رانندهای بود که قرار بود مرا به جایی ببرد که میخواستم بروم. میدانستم که ترکی ضعیف من به چشم او یک نشانه میآید، نشانهای از اینکه من میتوانم به خارج سفر کنم و آنجا زندگی کنم. اغلب دومین سوالی که رانندهها بعد از «اهل کجایی؟» میپرسند این است که «قیمت بلیتت چقدر بود؟»
اما آن تاکسی یک فضای در خلا نبود. کشوری بود که در آن رییس دولت، زنی با حجاب داشت و مدام به زنها توصیه میکرد که دست کم سه تا بچه داشته باشند و چه بهتر که چهار یا پنج تا. اردوغان با سقط جنین، تنظیم خانواده و سزارین مخالف بود. گفته بود که اسلام جایگاه مشخصی را برای زنان در نظر گرفته است اما نمیشود این را برای فمینیستها توضیح داد چون آنها مفهوم مادری را قبول نمیکنند.
هرچه زمامداری اردرغان طولانیتر شده، حرفهای بیشتری زده. سال ۲۰۱۴ تا جایی پیش رفت که تنظیم خانواده را خیانتی نامید که برای منقرض کردن نسل ما طراحی شده. خیلی سعی کردم صبور باشم، سعی کردم همدلی کنم با فمینیستهای مسلمانی که نمیخواستند خود را از حجاب آزاد کنند و احساس میکردند که از سوی سکولارها مورد قضاوت قرار میگیرند ـدرست همان طور که سکولارها چنین احساسی به فمینیستهای مسلمان داشتند- اما با تمام اینها هرگز نتوانستم اردوغان را به خاطر گفتههایش درباره زنان ببخشم و چون او این سخنان را به نام اسلام بر زبان آورده، هرگز نتوانستم اسلام را هم ببخشم.
پاییز سال ۲۰۱۱، به جنوب شرقی آناتولی سفر کردم تا درباره یک مکان تازه کشف شده متعلق به دوران نوسنگی گزارش تهیه کنم، مکانی که باستانشناسان گمان میکردند ممکن است نخستین معبد جهان باشد. آن مکان گربکلی تپه، نام داشت در نزدیک شهر ارفه، یک شهر مقدس برای مسلمانان که گفته میشود محل تولد ابراهیم نبی بوده است (این شهر در نزدیکی مرز سوریه اکنون یکی از محلهایی است که جنگجویان خارجی از آن خود را به داعش میرسانند.) به نظر می رسید من تنها زن تنها در هتل محل اقامتم هستم. وقتی به کارمند هتل گفتم که شش روز آنجا میمانم، به مرز سکته رسید: «شش روز؟ خودتان تنها؟» وقتی درباره ساعتهای حمام سوال کردم گفت که این حمام فقط مال مردهاست، نه فقط در ساعات مشخصی از روز که در تمام اوقات، سوار آسانسور شدم و به اتاقم رفتم و فهمیدم که مینی بار داخل اتاق الکل هم ندارد. در مدت اقامتم، هربار که یکی از کارکنان هتل را در راهروها یا لابی می دیدم به من میگفتند: «اوه! شما هنوز اینجایید؟»
پیدا کردن تاکسی برای اینکه مرا به محل تپه باستانی ببرد آسان نبود. بالاخره مسوول پذیرش هتل رانندهای را که خودش میشناخت برایم پیدا کرد. یک پسر ترشرو که پنجاه و پنج دلار برای رفت و برگشت از من گرفت و تمام راه زیر لبی چیزهایی میگفت. وقتی به او زنگ زدم که بیاید دنبالم جواب تلفنش را نداد و مجبور شدم ماشین سر راهی بگیرم. در حالی که داشتم فکر می کردم اگر ماشین داشتم زندگی چقدر آسانتر میبود، قراری برای اجاره ماشین ساعت شش روز بعد در خیابان ۷۴۹ ارفه گذاشتم. چند بار گم شدم و یک ساعت در خیابان هایی که با شماره ۷۷۱ شروع می شد و بدون هیچ نشانه مشخصی ناگهان به ۷۶۴ میدسید میچرخیدم. چند بار از جلوی یک مغازه گدشتم و توجه یک مرد ریش دار به من جلب شد.
او پرسید: «دنبال چیزی می گردید؟» آدرس را به او نشان دادم. او آدرس را به مرد دیگری نشان داد. آنها مدتی طولانی درباره اینکه خیابان ۷۴۹ وجود دارد یا نه بحث کردند. مرد سومی از مغازه بیرون آمد و به گفت وگوی آنها پیوست. چند دقیقه صبر کرد اما معلوم بود که آنها نمیخواهند با هم توافق کنند و به هر حال دیگر شرکت اجاره ماشین تعطیل بود. از آنها تشکر کردم و به مرکز شهر برگشتم تا چیری بخورم.
بیشتر رستورانهای ارفه تابلویی داشتند که روی آن نوشته شده بود: رستوران خانوادگی. معنیاش این بود که یک سالن برای پذیرایی از مردان تنها و یک سالن برای خانوادهها دارند که زنها هم میتوانستند به آن بروند. سالن خانوادگی رستورانی که من انتخاب کردم، روی پشت بام بود. دو سه خانواده بچه دار آنجا نشسته بودند. باقی صندلیها خالی بود. پشت یک میز چهارنفره نشستم. خانوادهها مدام چیزی میخواستند و من نمی توانستم توجه گارسن را به خودم جلب کنم. چند دقیقه آنجا نشسته بودم که یکی از دوستانم از استانبول به من زنگ زد، وقتی شروع کردم به انگلیسی حرف زدن، دو تا از زن های میز بغلی برگشتند و به من خیره شدند. من فکر کردم که لابد فکر کردهاند که با مویابل حرف زدنم کار بیادبانهای بوده. این بود که به دوستم گفتم: «بعد بهت زنگ میزنم.»
اما حتی وقتی که گوشی را گذاشتم، زنها نگاهشان را برنگرداندند. لبخند زدم و دست تکان دادم اما واکنشی نشان ندادند و نگاهشان را هم برنگرداندند. گارسن که هنوز از من سفارش نگرفته بود، یک گوشه ایستاده بود و به تلویزیون که از سقف آویزان بود نگاه میکرد. ناامید شدم و برگشتم هتل و کمی ارده خوردم و درباره دوران انقلاب نوسنگی مطالعه کردم.
قلعه باستانی مهمترین جاذبههای توریستی و مذهبی ارفه، شامل مساجد عظیم، غاری که ابراهیم احتمالا در آن متولد شده و در آن ۱۰ سال یک گوزن او را بزرگ کرده و دریاچه کپور مقدس است که معتقدند نقطهای است که در آن نمرود تلاش کرده ابراهیم را زنده بسوزاند و خدا خاکسترها را تبدیل به ماهی کرده. همه اینها در داخل یک پارک سرسبز پر از آبشار و فواره است. من هر روز به آنجا میرفتم تا کمی از گرما در امان باشم. زنان در مکانهای مقدس باید روسری بر سر میکردند؛ به خاطر همین من هم یک روسری از بازار خریده بودم و آن را در کیفم گذاشته بودم. رنگش سبز روشن بود با نقشی از برگهای نازک سبز.
یک روز، وقتی داشتم از تماشای غار ابراهیم برمیگشتم، یادم رفت که روسریام را دربیاورم. وقتی از پارک عبور میکردم ناگهان حس کردم چیزی تغییر کرده. از کنار دو زن جوان زیبای روسری به سر گذشتم که بازوهای هم را گرفته بودند و به چیزی میخندیدند. وقتی نگاهشان کردم، آنها هم مستقیم زل زدند به صورت من و به خنده شان ادامه دادند طوری که انگار وسط یک جوک خنده دار هستیم. تا آن زمان هیچ زنی در ارفه به چشمهایم زل نزده بود و نخندیده بود. وقتی به راهم ادامه دادم، احساس آزادی کردم، انگار که میتوانستم آزادانه به همه جا نگاه کنم بیانکه کسی نگاه خصمانهاش را به من بدوزد. به همین خاطر روسری ام را نگه داشتم و بعد به شهر بازگشتم.
این یک آزمایش علمی نیست. یعنی من چند بار دیگر دست به امتحان نزدم و چیزی را اندازهگیری نکردم. تنها چیزی که در اختیار دارم تصور ذهنیام است: راه رفتن در شهر با روسری، تجریهای کاملا متفاوت بود. مردم خیلی مهربانتر شده بودند. وقتی نزدیک میشدم کسی نگاهش را بر نمیگرداند. کمتر کسی به من تنه میزد، مردها کنار میایستادند و راه را برایم باز میکردند. وقتی وارد یک معازه شدم، مردی در را برایم نگه داشت و من متوجه شدم که این اولین بار است که کسی همزمان با من به یک در رسیده: بیآنکه خودش اول برود تو و در توی صورت من بسته شود. در باز بود و مرد ایستاده بود تا من رد شوم و به من گفت: خواهر. احساس عجبی بود. احساس پذیرفته شدن و امنیت، امکان نگاه کردن به صورت کسی و لبخند زدن و لبخندی در مقابل گرفتن. مثل گرفتن یک هدیه پزرگ بود.
در حالی که در خیابان ایستاده بودم و حرکت اتوبوسها و ماشین ها در چشمم کند شده بود، از خودم میپرسیدم: «چقدر میتوانم این روسری را روی سرم نگه دارم؟ باقی روز؟ همیشه؟»
متعجب بودم که چرا تا آن زمان به فکرم نرسیده بود که روسری سرم کنم، چرا هیچ کس به من نگفته بود که میتوانم این کار را بکنم؟ کار سختی نبود و هزینهای نداشت. چرا نباید اینجا موهایم را میپوشاندم و به مردمی که اینجا زندگی میکردند احساس بهتری میدادم؟ چرا باید آنها و خودم را در شرایط ناراحت قرار میدادم؟ خارج از اصول... کدام اصول؟ اصلی که میگوید زن و مرد با هم برابرند؟ به خاطر چه کسی آن اصول را رعایت میکردم؟ با چه میزان موفقیتی؟ چه فایده اگر من چیزی را رعایت میکردم در حالی که مردم برداشت دیگری از آن موضوع داشتند؟ چه فایده اگر آنچه که آنها درباره زندگی میفهمیدند، همان چیزی بود که من نمیپذیرفتم و فکر میکردم روش زندگی آنها عقبمانده است؟ آیا هنوز میشد نام این کار را ارتباط گذاشت؟
به کفش پاشنه بلند فکر کردم. پوشیدن کفش پاشنه بلند درد داشت و برای من گران هم تمام میشد. چون این کفشها راه رفتن را سخت میکنند و همیشه مجبور میشوم تاکسی بگیرم. با این حال، بارها در نیویورک در موقعیتهای کاری کفش پاشنه بلند پوشیده بودم، چون حس میکردم با آن کفشها مردم بیشتر به من اهمیت میدهند. پس چرا از بر سر کردن روسری امتناع میکردم: کاری که برای من منافع مشابه و پذیرش اجتماعی به همراه میآورد؛ بیآنکه از قابلیت راه رفتن و ایستادن من کم کند؟
وقتی درباره روسری سر کردن در ادامه سفرم فکر میکردم، احساس غیرصادق بودن داشتم، حتی میتوان گفت احساس شرمندگی، انگار که میخواستم از مردم گدایی محبت کنم. آن دخترهایی که به من لبخند زدند، فکر میکردند من مثل خودشان هستم، مردی که در را برای من باز نگه داشت، فکر میکرد من خواهرش هستم.
آن زمان فکر دیگری به ذهنم رسید، یک جور خیالپردازی، فکری غرییب که خودم هم به سختی میتوانستم آن بپذیدم: اگر واقعا این کار را بکنم چه؟ اگر نه برای منفعت طلبی که واقعا روسری سر کنم چه؟ ۳۴ ساله بودم و تردیدهای زیادی درباره مسیر زندگیام تا آن زمان داشتم. سال قبلش سقط جنین کرده بودم، با بیمیلی و همه چیز، هر چیر کوچکی و هر نشانهای از رفتارهای غیردوستانه، هنوز مرا بیش از حد میآزرد. هرگز چنان احساس تنهایی نکرده بودم و چنین به نظر میرسید که انگار من خودم این زندگی را برگزیده بودم بدون اینکه آن را بفهمم؛ سالها قبل، وقتی تصمیم گرفته بودم نویسنده بشوم و حالا یک سوسوی نور جلویم ظاهر شده بود از یک شیوه کاملا متفاوت «بودن»، یک نوع زندگی با قوانین مشخص و وظایفی معلوم که تنها باید آنها را دنبال میکردی و در مقابلش پذیرش و احترام و افتخار و امنیت به دست میآوردی. قطعا بچههایی میداشتی. مجبور نبودی نگران این باشی که چطور ارزشهای اجتماعیات به ارزشهای جنسیتیات گره خورده. آزادی کمتری میداشتی، درست است، اما آزادی چه ارزشی دارد؟ یک روزنامهنگار بودن و این ور و آن ور رفتن و دیگران را آزار دادن چه ارزشی دارد؟ اینکه آدمها بهت مشکوک باشند و سعی کنند از تو برای استراتژیهای روابط عمومی رسانه خود استفاده کنند چه ارزشی دارد؟ تنها سفر کردن، به خصوص به عنوان یک زن، به خصوص در یک فرهنگ مردسالار، میتوانند واقعا پر از استرس باشد، ممکن است تو را درباره اولویتهای اولیهای که زندگیات بر مبنای آنها برنامهریزی شده دچار تردید کند. چیزهایی مثل اینکه چرا باید شغلی داشته باشم که به خاطرش مجبور باشم تنها سفر کنم؟ به خاطر ادبیات؟ کدام ادبیات؟
این افکار دوباره با خواندن کتاب «تسلیم»، آخرین رمان میشل ولبک، به ذهنم رسید. کتاب هجویهای است که در سال ۲۰۲۲ در فرانسه اتفاق میافتد و در آن اعتدالگرایان مسلمان در یک انتخابات دموکراتیک رای میآورند. اسلام این کتاب یک امر تخیلی است که ولبک آن را ساخته که کسانی مثل خود او را میتواند جذب کند؛ با دانشگاههای گران، مزههای عالی، شرابهای لبنانی و فرانسوی و چند همسر جوان برای هر روشنفکری که به اسلام بگرود. اما گفتمان سیاسی رهبر جنبش، محمد بن آبس، مستدل و منسجم است؛ شباهت خاصی به پلت فرم واقعی اردوغان دارد و با صراحت و وضوحی ارائه شده که باعث میشود بتوانم منطق حزب عدالت و توسعه را به گونهای درک کنم که پیشتر درک نکرده بودم.
بن آبس میخواهد اروپا را به اتحادیهای از کشوهای مدیترانه و آفریقای شمالی تبدیل کند؛ برنامهای شبیه برنامه نئواسلامیزم احمد داووداوغلو، نخست وزیر ترکیه. بن آبس طرفدار کارآفرینی، تجارت خانوادگی و بازار آزاد است، از نظر اجتماعی خواهان تقویت آموزش اسلامی و تشویق زنان به «مادر توی خانه بودن» است و در عین حال بر ارزشهای دموکراتیک تاکید میکند. من هرگز نفهمیده بودم که این اهداف چقدر به هم مربوط و حتی با هم سازگارند. اینکه چطور کسی که با فمینیسم مخالف است و میخواهد نیمی از جمعیت تحصیلاتی کمتر از آن نیم دیگر داشته باشند، میتواند هوادار دموکراسی باشد؟ چطور ممکن است که یک قانون اساسی دموکراتیک، سکولار نباشد؟ چطور ممکن است آن چیزهایی که از آن غار در ارفه بیرون آمده با ادبان ابراهیمی سازگار باشد؟ همیشه گمان میکردم که اردوغان درباره چیزی غیرصادق است. یا تنها تظاهر میکند که به دموکراسی اهمیت میدهد، یا تظاهر میکند که نگران ارزشهای خانوادگی اسلامی است. شاید هم به قول فامیلهای من هم درباره اسلام و هم درباره دموکراسی تظاهر میکند و تنها چیزی که واقعا برایش مهم است، ساختن مرکز خریدهای بیشتر با پول «خیلج» است.
با خواندن رمان تسلیم، فهمیدم که در واقع یک انسجام منطقی در پلت فرم تجارت آزاد متعادل اسلامی وجود دارد. دموکراسی مثل کاپتالیسم یک جور بازی با اعداد است و ارزشهای حانوادگی، همان ماشینی است که تعداد جمعیت را بالا میبرد. همان طور که یکی از شخصیتهای کتاب ولبک میگوید:
«زوجهایی که یکی از ادیان صاحب کتاب را پیروی میکنند و حافظ ارزشهای مردسالارانه هستند، نسبت به آتئیستها و آگنوتیستها بیشتر بچه دارند. زنهایشان کمتر درس میخوانند، کمتر دنبال لذتهای دوزگذر و فردگراییاند. و مهم تر از آن، این باور متعالی میتواند به طور ژنتیکی منتقل شود. افرادی که مخالف با ارزشهای خانواده رشد میکنند از نظر آماری معنادار نیستند. در اکثریت قریب به اتفاق موارد، مردم بر اساس هر نظام متافیزیکیای که با آن رشد کردهاند پیش میروند. به همین دلیل است که الحاد اومانیستی که اساس هر جامعه کثرتگراست، محکوم به فناست.»
ملحدان اومانیست سال ۲۰۲۲ در این کتاب، نابود شدهاند. نه فقط منفرضشدهاند که از مد افتادهاند.
جنبش سال ۱۹۶۸ اروپا که شبیه کمالیسم در ترکیه است، زمانی جوانگرا و ضدفرهنگی بود. و بعد این جنبش پیروز شد و خود تبدیل به یک ساختار کهنه و فاسد شد. بن آبس در کتاب تسلیم، هیچ مشکلی از بابت «آخرین بازماندگان جنبش ۶۸» ندارد، «آن اجساد مومیایی منقرض شده در جهان که به دژ رسانهها آویزان شده بودند. آن زامبیهای بیربط کمتعداد که هنوز هم سادهلوحانه خود را مدافع منکوبشدگان میدانند، از سوی مسلمانان چند فرهنگی فلج شدهاند؛ آنقدر که اصلا دست به مبارزه نمیزنند.»
راوی کتاب، فرانسوا، یک استاد میانسال ادبیات فرانسه و متخصص داستانهای «یوریس کارل هویسمانس» است. کتاب بیراه هویسمانس(۱۸۸۴) شاهکار جنبش انحطاط شناخته میشود و داستان یک اشراف زاده هرزه را میگوید که زندگیاش را وقف زیباییپرستی کرده، مثل خوردن غذاهای گران و این ور و آن ور رفتن با یک لاک پشت عظیم جواهر نشان. با اینکه نویسنده تمام امکانات رمان انحطاط را به کار میگیرد، این کارها برای او شادی به ارمغان نمیآورد. هویسمانس بعد از نوشتن این کتاب کاتولیک شد. ارتباط میان فرانسوا و قهرمان هویسمانس مشخص اشت، فرانسوا هم زندگیاش را وقف دنبال کردن زیبایی کرده: خواندن، تماشای تلویزیون، سیگار کشیدن پشت هم، نوشیدن شراب سوپرمارکتی و قرار گذاشتن با دانشجوها. او هم این چیزها را تهی و خسته کننده مییابد، ادبیات دیگر به نظرش جالب نیست، و سکس هر سال مشکلتر میشود. فرانسوا هم به اسلام میگرود.
زمانی که دولت مسلمان، برای خرید کتابی از هویسمانس و نوشتن مقدمهای بر آن به فرانسوا پول میدهد، او کتاب را بازخوانی میکند و برای نخستین بار در مییابد که دغدغه اصلی هویسمانس، شادی بورژوایی بوده، شادیای که به طرز دردناکی دور از دسترس است. این آن چیزی است که هویسمانس همواره میخواست: نه غذاهایی به رنگ سیاه، نه لاک پشتی با لاک جواهرنشان، که تنها «داشتن رفقای هنرمند در اطراف بود برای خوردن یک قابلمه-AU-FEU با سس ترب کوهی، همراه با شراب خالص و به دنبال آن براندی آلو و تنباکو، در حالی که همه دور اجاق نشسته باشند و باد زمستانی ستونهای سنت سالپیس را بلرزاند.» چنین شادی ای «به طرز دردناکی دور از دسترس جوینده آن» است، حتی اگر آن فرد پولدار باشد و چندین خدمتکار داشته باشد. این شادی بستگی به یک همسر دارد که بتواند آشپزی کند، کسی که بتواند محل زندگی را تبدیل به «خانه» کند.
این قیمت شادی بورژوازی در مدینه فاضله ولبک است: استقلال زنان. خیلی جالب است که ببینیم چطور ولبک چالش بردهسازی زنان را در رمان، قابل قبول نشان میدهد. نه فقط برای فرانسوای کنجکاو درباره اسلام، که تا حدی برای زنان فرانسه. مثلا در آغاز رمان، فرانسوا در جستوجوی دو دوست دختر سابق خود است: دو زن موفق مجرد در دهه ۴۰ زندگی. این صحنه نشان میدهد که عواقب پیری، و تلفات روانی دوستیابی و تجرد، برای زنان سختتر از مردان است و اینکه آنها واقعا در زمینه شادی و حرفه به تعادل نمیرسند. فرانسوا یک همکار زن سابق خود را ملاقات میکند که به دنبال اسلامی شدن دانشگاه برای پرداختن به زندگی خانوادگیاش بازنشسته شده است: «دیدن او در آن آشپزخانه شلوغ سخت بود. باور نمیکردی که این همان کسی است که چند روز پیش یک سمینار درباره بالزاک برگزار کرده بود.»
در پاراگراف بعدی که در یک قطار اتفاق میافتد، فرانسوا استرس آشکار یک تاجر مسلمان را نشان میدهد که مشغول یک مکالمه وحشتناک تلفنی با دو همسر نوجوانش است که در حال حل کردن جدول روزنامه هستند. در دوران حکومت اسلامی، فرانسوا در مییابد که زنان یا دست کم آن زنانی که آنقدر زیبا باشند که یک شوهر پولدار گیرشان بیاید، در یک کودکی بی انتها زندگی میکنند، اول بچهاند و بعد مادر و تنها در این میان، چند سالی را با لباسزیرهای سکسی میگذرانند، «بدیهی است که آنها اصلا استقلال ندارند اما به قول انگلیسیها فاک به استقلال!»
دیدگاه ولبک درباره یک دولت اسلامی با همه خندهدار بودنش، یک تخیل وسیع دارد. او اسلام را نه تهدید خزنده فردیتگرایی و نه آخرین ایدئولوژی نجات بخش برای کسانی که توسط غرب از حقوق خود محروم شدهاند، که به عنوان یک سیستم اعتقادی معرفی میکند که برای بسیاری از آدمها کار میکند؛ کسانی که انتخابهای دیگری هم داشتهاند. این همان دریافتی است که من در ارفه داشتم. هیچ کس همه چیز را ندارد و هر کسی چیزهای خاصی را برای دیگران تبلیغ میکند.
من بعد از آن بعدازظهر دیگر روسری بر سر نکردم. نمیتوانستم آن را از نظر منطقی توجیه کنم، درست به نطر نمی رسید. به استراتژی خودم چسبیدم که لبخند بزنم و کدهای اجتماعی را نادیده بگیرم: همان روش آمریکایی. در بیشتر موارد همان طور که آن روشنفکر فرانسوی در کتاب تسلیم گفته، «مردم به همان نظام متافیزیکی میچسبند که با آن بزرگ شدهاند.»
در جریان سفرهای متعددم به ارفه، آن راننده تاکسی ترشرو را دوباره دیدم و او بالاخره رویش کمی باز شد؛ به خصوص وقتی از مهارتش در تصادف نکردن با عابران تعریف کردم. او گفت: «اینکه چیزی نیست!» و توضیح داد که یک بار توانسته قبل از زیرگرفتن یک پیرمرد که درست وسط جاده ایستاده بود توقف کند. پیرمرد همان جا سر جایش مانده بود و سر راننده داد کشیده بود که «خیال کن من یک درختم!»
راننده به من گفت: «چطور میشود با چنین آدمی بحث کرد؟» او گفت که در ارفه بر اساس منطق خودش رانندگی میکند نه بر اساس قوانین رانندگی چون تعداد کسانی که با احترام به قوانین رانندگی زنده میماندند، به صفر درصد رسیده است.
بعد به هتل رسیدیم و مسوول پذیرش حیلی جدی از من پرسید: «خب، پس شما هنور پیش ما هستی.»
گفتم: «البته. چه کسی بعد از اینکه به ارفه بیاید دلش میخواهد از اینجا برود؟»
نظرها
ftm
به هر حال باید به نوعی از مردسالاری تن داد دیگه!! در جایی روسری بر سر کردن و در جای دیگه کفش پاشنه بلند ناراحت پوشیدن .این دنیا هرگز عوض نمیشه و حماقت این مردم علاجی نداره . تا همون جایی که روسری سر کرد و در مورد باورهاش تردید پیدا کرد خوندم و بعد با عصبانیت این کامنت رو گذاشتم و بعد صفحه رو خواهم بست و به نومیدی خود ادامه خواهم داد!!!
doustdar
زمانه: ممنون از تذکر و توجه شما. تصحیح شد.