به یاد بیدار محمد مختاری و جعفر پوینده؛ از خاطرات آن روزهای بلاخیز
کاظم کردوانی − با آنکه هجده سال از آن زمان میگذرد، هنوز به سختی میتوانم از آن روزها بنویسم. بنویسم که در آن روزگار بلاخیز چه کشیدیم و چه بر سر ما رفت.
همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد \nدریغا، من شدم آخر دریغاگوی خاقانی
با آنکه هجده سال از آن زمان میگذرد، هنوز به سختی میتوانم از آن روزها بنویسم. بنویسم که در آن روزگار بلاخیز چه کشیدیم و چه بر سر ما رفت. از احمد میرعلایی و از غفار حسینی و از دست رفتنشان. از احمد میرعلایی بنویسم که در دوم آبان ۱۳۷۴، تنِ بیجاناش را در نزدیکی خانهی زاون قوکاسیان[1] گذاشته بودند، همراه با یک شیشه ودکا که گویا به میخوارگی به آنجا رفته است و در اثر ایست قلبی درگذشته است. تنها یک نکته را فراموش کرده بودند: قوکاسیان برای سفری کوتاه به اتریش رفته بود و در آن زمان در اصفهان نبود! ربودن احمد میرعلایی و کشتناش نخستین آوار بزرگ بود. خیلیها نمیتوانستند یا نمیخواستند آمدن صدای پای غولِ آدمخوار را باور کنند. در جلسهای که در آن وضعیت خوفانگیز در کوی نویسندگان، نزدیکی پل گیشا، در بزرگداشت میرعلایی برگذار کردیم، هوشنگ گلشیری به ضجه سخن گفت. به هر سردرگریبانی که میرسید به تکرار میگفت: کشتنش!
غفار حسینی، در بیستم آبان ۱۳۷۵ به میرعلایی پیوست. در پنجشنبهای پیش از این رفتناش در جمع دوستان اهلِ کوه در قهوهخانهای بالای درکه همدیگر را دیدیم. هر دو تازه از سفر برگشته بودیم. در آن آخرین دیدار با نگرانیِ خاصی از برخورد اتفاقیاش با مردی پرسروصدا در آن زمان، در یکی از کتابفروشیها، سخن گفت و میگفت کاش من را ندیده بود و نمیدانست که از سفر برگشتهام. با هم قراری گذاشتیم برای ویراستاری متن دکترایش، که سالها پیش از این در فرانسه گذرانده بود، که در آن سفر به تصادف همزمان به فرانسه رفته بودیم و با ناشری در فرانسه صحبت شده بود و میخواستیم در آنجا منتشر کنیم. به آن قرار نیامد. بعد، خبرِ رفتنش آمد. به یکباره کسی از خانواده از وصیتنامهای سخن گفته بود که گویا غفار خواسته بود در شهر تولدش، الیگودرز، به خاک سپرده شود! قرار بر این شد که برای آخرین دیدار به بهشت زهرا برویم. زمانِ انتقالِ پیکرِ بیجاناش ساعت ده صبح بود. ما ساعت ۹ و ۱۵ دقیقه آنجا بودیم. جمعی پانزده نفره. غریبانهترین خاکسپاری. خودِ «زمستان» بود. اما، همین آخرین دیدار را هم از ما دریغ کردند. هرچه صبر کردیم از هیچ کس خبری نبود. به کسانی رجوع کردیم و جویا شدیم. جوابی نداشتیم. به ناچار به تابلوی اعلانات بهشت زهرا رجوع کردیم. در تابلوی مرگ دیدیم که پیکر بیجاناش را یک ساعت پیش از ساعت موعود منتقل کردهاند. تابلو خبر از «انتقال» میداد. بعدش، بیرون از آگاهی و دسترس ما بود. «گزیدهترین» راه را انتخاب کرده بودند. برای فراموشی. دوران غریبی بود. تنها توانستیم با یک آگهی تسلیت با دوازده امضا در روزنامهای خبر را منتشر کنیم.
از احمد تفضلی و مجید شریف نگویم که هنوز گفتنیها در پیش است. فروهرها و کاردآجین شدنشان را میدانیم اما همچنان حرفها برای گفتن مانده است. و از دیگران و دیگران که فهرستی است بالابلند.
اما، هنوز نمیتوانم آنچنان که باید از آنچه بر سر ما آمد و دو نازنین یار ما، محمد و جعفر، پرپر شدند، سخن بگویم. از جمع مشورتی و انتخاب شدن ما شش نفر (پوینده، درویشیان، کردوانی، کوشان، گلشیری، مختاری)[2] برای برگذاری مجمع عمومی کانون نویسندگان، از احضارمان به دادگاه انقلاب و بازجوییهایمان، از آگاه بودمان که قصدِ از بینبردمان را دارند و ...
در آذر ماه ۱۳۷۷ در مسجد نور، در میدان فاطمی، مراسم بزرگداشت بزرگی از سوی اتحادیه ناشران و کتابفروشان تهران برگذار شد و من به دعوت این اتحادیه در آن مراسم صحبت کردم. ازجمله گفتم: «رشیدالدین فضلالله وزیر در جامعالتواریخ مینویسد که حدود سال ۶۱۸ هجری چنگیزخان مغول قصد لشگرکشی به خوارزم و قتلعام آنجا را داشت. اما میدانست که نجمالدین کبری، از عرفا و بزرگان صوفیه در قرن ششم و هفتم، در خوارزم زندگی میکند. پس به نجمالدین«کس فرستاد که من خوارزم را قتلعام خواهم کرد و آن بزرگ باید از میان ایشان بیرون رود» که البته نجمالدین کبری نپذیرفت و همراه مردم خوارزم کشته شد.
چنگیز مهاجم و خونخواری که هزاران هزار سر میبرید، از کشتن یک بزرگ اهل فرهنگ ابا کرد و حتا به او پیغام داد که از شهر خارج شود تا از تیغ او در امان ماند؛ اما هشتصدواندی سال بعد در آستانهی هزاره سوم و در مملکتی که طبق نظر باستانشناسان معتبر پیشینهی تمدن و فرهنگاش به هفت هزار سال میرسد، مشتی کور اندیش در اتاقهای دربسته کمر به قتل نویسندگان و اهل فکر این مملکت میبندند، خود غیاباً جلسهی محاکمه تشکیل میدهند و خود آنها را مرتد و ناصبی و... میخوانند و خود حکم قتل آنها را صادر میکنند و بعد هم با فجیعترین و رذیلانهترین شیوهها حکمهای خودصادره را به اجرا میگذارند. آیا اگر بگوییم که این کوردلان جنایتپیشه از مغول بدترند، سخنی به گزاف گفتهایم؟ »[3] بعد هم اضافه کردم که آخرین کار منتشر شدهی محمد مختاری، در بارهی «تمرین مدارا»ست و آخرین کار منتشر شدهی جعفر پوینده، در بارهی «حقوق بشر» است. یکی از مدارا سخن گفته است و دیگری از حقوق بشر اما، با طناب دار پاسخ دادهاند. چه نسبتی است میان «مدارا» و «حقوق بشر» با خفه کردن و طناب دار؟
روز خاکسپاری محمد مختاری، براساس تصمیم خودمان در جمع مشورتی کانون نویسندگان، سخنرانی شروع مراسم به عهده محمود دولت آبادی گذاشته شد (همانطور که جواد مجابی عهدهدار سخنرانی شروع مراسم خاکسپاری جعفر پوینده شد). در شروع مراسم از مسجد النبی، محمود کلام خود را با «هوالباقی» آغاز کرد. در امامزاده طاهر، هوشنگ گلشیری گفت: «محمود، به درستی گفت هوالباقی»، و در حالیکه با انگشت اشاره خاک محمد را نشان میداد، تکرار کرد «هوالباقی»!
در روز خاکسپاری محمد، خانواده از من خواست که برای جعفر صحبت کنم. هرچند که برایم بسیار سخت بود در آن وضعیت روحی، بهجان پذیرفتم. به هنگام شروع مراسم از مسجد النبی، شخصی که آن روز هدایت مراسم به او سپرده شده بود از من خواست تا متن سخنم بر سر خاک را در اختیارش بگذارم تا به قول خود «کنترل» کند. این شخص، هیچ ارتباطی با کانون نویسندگان نداشت که سهل است، اساساً هیچ سهمی در دغدغهها و کوششهای روشنفکری ما نداشت. افزون بر آن دست در جاهایی هم داشت. بعدها این «دست» و آن «جاها» آشکارِ آشکار شد. به تندی رد کردم. هرچه نازنین دوستم علی اشرف درویشیان اصرار کرد که متن را در اختیارش بگذارم (همه دیگر سخنرانان پذیرفته بودند)، با همهی علاقهای که به علی اشرف داشتم (و دارم) جوابم جز «نه» نبود. آن شخص بی هیچ شرمی گفت «از سخنرانان حذفات میکنم». آن متن را در شب چهلم جعفر در خانهاش خواندم و رادیو فرانسه ضبط کرد و پخش شد. در نشریه «آدینه» همراه با توضیحی شبیه آنچه اینجا نوشتم، منتشر شد. در کتابی که چندی بعد کانون نویسندگان به یاد محمد و جعفر منتشر کرد و با نام «صدای آواز، یادنامه محمد مختاری و جعفر پوینده» به بازار آمد، این متن آمده است. حال هم در بزرگداشت یاد بیدار محمد و جعفر همان متن را اینجا میآورم[4]:
ای خاک! با تو سخن میگوییم
همی گفتم که خاقانی دریغاگوی من باشد
دریغا، من شدم آخر دریغاگوی خاقانی
ای خاک! برایت هدیه آوردهایم. گل «یاس»ی را آوردهایم که تیغهی بیمروت و تطاولگر «داس» به یغما برده است.
ای خاک! با تو سخن میگوییم. هدیهای که امروز در آغوش تو آرام میگیرد در کنار شقایقی خواهد آرمید که همین دیروز به تو سپردهایم.
ای خاک! از بهترین و از فرزانهترین فرزندانت را به هدیه آوردهایم.
ای خاک! کسی و کسانی را به تو سپرده و میسپاریم که شرف انسان بودن را در همهی عمر کوتاه اما، پر ثمر خویش، با وسواسی سودایی پاسداری کردهاند.
ای خاک! جسم نازنینی را در دلِ جاودانهی خود جای میدهی که ذره ذرهی وجودش عشق به آزادی و عشق به مردم و نفرت از کینه را فریاد میکرد.
ای خاک! ما دوستان و یاران این عزیزان از دسترفته، به وجدانمان سوگند میخوریم که این بردارشدگان جهل و کینه، آنچنان شیفتهی آزادی بودند که آزادی اندیشهای که برای خود میخواستند بیهیچ حصر و استثنایی برای همگان طلب میکردند، حتا برای آن شکارچیان کوراندیشی که اینچنین ناجوانمردانه تیشه بر ریشهی این درختان تناور زدند.
ای خاک! کسانی را به تو سپرده و میسپاریم که در دو لحظهی کوتاهِ «بود و نبود» زندگیشان، بیهراس از هزار و یک مشکل پیدا و نهانِ روزگار، به چیزی جز فرهنگ این مرز و بوم، جز رستگاری مردم و ترقی جامعه نمیاندیشیدند و با چشمانی پرسشگر و تفسیری بر فرهنگ جهان و با تأمل در فرهنگ جامعهی خویش، در جستوجوی راهی بودند که بتواند حتی یک قدم ما را به جادهی ترقی و تعالیِ فرهنگی و اجتماعی رهنمون شود.
ای خاک! کسانی را به تو سپرده و میسپاریم که هم در «چاووشی»ها صلا میدادند که:
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزهزارانی که نهاش کس کِشته، نِدروده...
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخملگونهی دریا
میاندازیم زورقهای خود را چون کُلِ بادام.
و هم به سنگینی و صلابت پتک آهنگران میخواندند:
بیا رهتوشه برداریم
قدم در راه بیفرجام بگذاریم...[5]
ای خاک! تو خود گواهی که از هزاران ساقهای که از دلِ تو جوانه میزنند، تنها شماری اندک از میان آنان طی سالیان دراز درختانی میشوند پر شاخوبرگ که روی به آسمان دارند و در برابر تو به تعظیم میایستند. و ما امروز شرمندهی توایم ای خاک که نتوانستهایم از این نشانههای بزرگیات پاسداری کنیم. شرمندهایم. پوزش ما را بپذیر!
ای خاک! تعزیت و تسلیتات باد. گفتهای از شاعری بزرگ در رثای از دست رفتن بزرگ شاعر دیگری را برایت میخوانیم. شاید که تسلای دلِ سوگوار تو باشد:
«انسانی که دانسته زیسته و لحظه به لحظهی عمرش معنی داشته، آبروی جامعه، پشتوانهی سربلندی، و بخشی از تاریخ یک ملت است. حتی هنگامی که محیط او به درستی درکش نکند...
حضورش حرمت آموخت و لاجرم غیابش به این حرمت ابعاد افسانهای میبخشد.»[6]
پانویسها
[1] زاون قوکاسیان، مدرس سینما و کارگردان و فیلمساز و منتقد سینمایی بود. زاون هم چهرهای محبوب بود و هم منتقدی بزرگ. داریوش مهرجویی او را «یکی از بهترین نویسندگان سینمایی و منتقدان واقعی» میداند و بهرام بیضایی شعری زیبا در سوگاش سرود.
[2] البته جمع ما در اصل «هفت نفر» بود. محمود دولت آبادی هم انتخاب شده بود. اما، محمود اندک زمانی بعد سه ماه به آلمان رفت و در برگشت هم دیگر به جمع ما نیامد.
[3] صدای آواز، یادنامه محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، کاری از کانون نویسندگان، گردآورنده: عباس قزوانچاهی. انتشارات فصل سبز، تهران، چاپ اول، پائیز ۱۳۷۸. ص.۱۴۲ و ۱۴۳.
[4] صدای آواز، ص.۱۳۹ تا ۱۴۱.
[5] از شعر «چاووشی»، مهدی اخوان ثالث.
[6] شاملو در بارهی اخوان.
نظرها
نظری وجود ندارد.