فاشیسم یا همان عشق
سارا احمد − این چه نوع طرفداری از عشق است که از برخی حمایت کنی و با برخی دیگر خصومت؟ رسم شده که گروههای نفرتورز نام خود را سازمان عشقورز بگذارند.
مقاله زیر برگرفته از بلوگ feminist killjoy است. نویسنده آن، خود و بلوگاش را چنین معرفی میکند:
«اسم من سارا احمد است، و این بلوگ پژوهشی من است. من فمینیستی هستم به هم زننده بازی یا منقصکننده عیش (killjoy). منقص کردن عیش کاری است که من انجام میدهم. این شیوه فکر من است، فلسفه من است و سیاست من.
پیشتر مدیر یک مرکز جدید برای پژوهش فمینیستی در کالج گُلداِسمیتس (Goldsmiths، دانشگاه لندن) بودم. در مورد این مرکز میتوانید در اینجا کسب اطلاع کنید.
من تا پایان ۲۰۱۶ استاد مطالعات نژادی و فرهنگی در کالج گلداسمیتس هستم. از ژانویه ۲۰۱۷ به عنوان یک پژوهشگر و نویسنده فمینیست مستقل کار خواهم کرد.
من اخیرا نوشتن کتابی را با عنوان Living a Feminist Life به پایان رساندم. این کتاب مبتنی بر تجربه روزمره زیست به عنوان فمینیست است با هدف بازاندیشی جنبههای کلیدی تئوری فمینیستی. من این بلوگ را باز کردم، وقتی کار را بر روی این کتاب را آغاز کردم. کار نوشتن کتاب و نوشتن در این بلوگ با هم پیش رفت. اما من برآنم که بلوگ را نگه دارم، با آنکه نوشتن کتاب به پایان رسیده است.»
۹ نوامبر ۲۰۱۶: امروز یکی از آن روزهاست که تقریبا عاجز از حرفزدن هستم. سفیدبرتری: در کاخ سفید. نژادپرستی: که دیگر نه در خفا و حیاط پشتی و در پوشش نزاکت، که آشکار و درست مقابل چشمماست؛ نژادپرستی مشروعیت گرفته و فضای بیشتری پیدا کرده.
سالها پیش مقالهای دربارهی فاشیسم نوشته و در آن فاشیسم را سیاست نفرتی دانستم که با زبان عشق نوشته شده. از آنجا که چیزهایی که امروزه میشنویم، حرفهای گذشته را در خود بازتاب داده، این مقاله را همرسانی میکنم. این مقاله گرچه ارجاعات تاریخی دارد اما تاریخگذشته نیست.
Hatewatch [دیدهبانی نفرت] در این ۳۰ سال گذشته که ۱۷۰ میلیون جنایت علیه سفیدهای آمریکا رخ داده، کجا بود؟ هیتواچ. چه سازمان مزخرفی. اما مگر آنها بخشی از همان آلودگی انگلی عظیمی نیستند که همیشه تلاش در از بین بردن کسانی دارند که عاشق آزادی هستند و با برنامهی هیولاها در تخریب و کنترل سفیدهای آمریکا مخالفند؟ آنها هر چه را که بتوانند بدزدند میدزدند و ما را مقصر سرقتهای دولتی میدانند و به خاطر جذب نیروهای تازه هدف قرار میدهند.... Lovewatch [دیدهبانی عشق]. دیدهبانی عشق را کسانی میگردانند که عاشق این ملت و خانوادهی سفید ما هستند و جایگزینی برای آن پروپاگانداگران انگلی. (از وبسایت Storm Front [وبسایت یک گروه مدافع سفیدبرتری]).
از کی سیاست تبدیل به مبارزهای شده بر سر این که چه کسانی حق دارند به نام عشق خود را مجری عشق بنامند؟ این چه نوع طرفداری از عشق است که از برخی حمایت کنی و با برخی دیگر خصومت؟ رسم شده که گروههای نفرتورز نام خود را سازمان عشقورز بگذارند. چنین سازمانهایی مدعیاند مجری عشق به خود و ملتی با یک میراث خاص («خانوادهی سفید ما») هستند تا مجری نفرت از غریبهها و دیگران. حقیقتا بخش مهمی از این تغییردادن نام به این برمیگردد که آنها نفرت را چیزی میدانند که از جای دیگری میآید و متوجهی «گروه نفرتورز» میشود؛ یعنی نفرت تبدیل به احساسی میشود که به کسانی تعلق دارد که اول از همه، گروههای نفرتورز را در مقولهی گروه نفرتورز قرار دادهاند. بنابراین در قول نقل شده در بالا، وبسایت دیدهبان نفرت (که گروههای نژادپرست اینترنتی را فهرست میکند) با وبسایت دیدهبان عشق (که همان گروهها را فهرست میکند اما اسمشان را میگذارد «گروههای عشق») مقایسه شده است. چنین گروههایی به خاطر همانندی فعال با ملت («عاشقان این ملت») و همچنین به خاطر ارزشهای خاصی («عاشقان آزادی»)، «گروههای عشقورز» تعریف شدهاند. عشق را احساسی دانسته که این گروهها را به فعالیت وامیدارد؛ این گروهها از سر عشق است که میخواهند از ملت خود در برابر دیگران دفاع کنند، دیگرانی که صرف حضورشانْ خاستگاه و سرچشمهی نفرت دانسته شده. همانطور که سایت دیگری نوشته: «از خودت بپرس این سازمانها اصلا برای حذف آنچه ادعا میکنند که دارند حذفاش میکنند، چه کاری انجام دادهاند؟ به شما میگویند «نگران نباشید، ما گروههای نفرت را زیر نظر گرفتهایم» و از این چیزها. میدانید آنها چه کار میکنند؟ همان نفرتی را تولید میکنند که ادعای حذفکردناش را دارند! ». اینها همان انتقاد از نژادپرستی یا [انتقاد از] شکلی از نفرتورزی هستند، [انتقادی] که زمینهای برای تولید نفرت دانسته شده است؛ گروهی که «حقیقتا» مورد نفرت است، گروههای سفیدپوستی هستند که از سر عشق میخواهند در برابر دیگرانی که تهدید به دزدیدن و مصادرهی ملت میکنند، از ملت دفاع کنند.
تغییردادن نام گروههای نفرتورز به گروههای عشقورز، و دیدهبان نفرت به دیدهبان عشق، چون سفیدپوستها را سوژههایی میداند که به خاطر صرف حضور دیگرانْ در معرض تهدید هستند، پس عشق را حراست میخواند. این گروهها چون به نام دیگران و برای دیگران میجنگند، مثبت ارزیابی میشوند. چنین روایتی میگوید همین «برای» [یا دفاع] است که «علیه» [یا مخالفت] را ضروری میسازد. بنابراین آنهایی که گروههای نفرتورز را گروههای نفرتورز میدانند، نشان میدهند که نمیتوانند از بدن آنهایی حراست کند که عشقشان به ملت زمینهی آسیبپذیری و تهدیدشدگی آنها میشود. این منتقدین، چون مخالف مدافعین ملت هستند (یعنی چون مخالف نژادپرستی و مخالف فاشیسم و... هستند)، پس مخالف ملت میباشند. منتقدین گروههای نفرتورز، تبدیل به همانهایی میشوند که نفرت میورزند؛ یعنی تبدیل به آنهایی میشوند که از سر حس «ضدیت» یا «علیهباشی» عمل میکنند و بنابراین نهتنها نمیتوانند بدن سفیدهای آمریکایی را از جنایات محافظت و حراست کنند، بل با استفاده از زبان نفرتی، آن جنایات را مجددا انجام میدهند. در این روایت شاهد لغزشی از جنایات دیگران بینام علیه سفیدها («۱۷۰ میلیون جنایت مرتکبشده») به جنایات مرتکبشده توسط هیتواچ [دیدهبان نفرت] («آنها هر چه را که بتوانند بدزدند میدزدند») هستیم.
نمونهی دیگری را نگاه کنیم:
عشق عمیقا ریشه در روح و جان یک سفیدپوست ملیگرای واقعی دارد، هیچ شکلی از «نفرت» نمیتواند با آن قابل مقایسه باشد. دستکم نه نفرتی که برانگیخته از دلایل ناموجه باشد. چیزی که مرد سفیدپوست متوسط را وامیدارد تا در مواجهه با به یک زوج دونژادی، با ترشرویی به آنها نگاه کرده و حس بیزاری داشته باشد، نفرت نیست. نفرت نیست که زن خانهدار سفیدپوست را وامیدارد تا پس از شنیدن خبر محکومیت یک بچهباز دیگر یا متجاوز دیگر به یک یا دو سال زندان یا آزادی مشروط توسط دادگاههای فاسد، روزنامهی یهودیان را با خشم و بیزاری پرت کند بیرون. نفرت نیست که مرد سفیدپوست طبقهی کارگر را وامیدارد تا قایقهایی را لعنت کند که بیگانهها را در سواحل ما پیاده میکند تا کار شهروند سفیدپوستی را تصاحب کنند که این سرزمین را بنا کرده. نفرت نیست که قلب کشاورز مسیحی سفیدپوست را به خشم میآورد وقتی در روزنامهها میخواند که میلیاردها دلار تحت عنوان «کمک» به خارجیها قرض داده میشود اما او نمیتواند از دولت قصیالقلب ذرهای خلاصی پیدا کرده و مرزعهی ورشکستهی خود را نجات دهد. نه، نفرت نیست. عشق است. (وبسایت نژاد آریایی)
در این روایت، کسی که مورد نفرت و تهدید قانون و جامعهی مدنی قرار گرفته و قربانی آن شده، سوژهی فرضی منسوب به حزب و ملت است (ملیگرای سفید، مرد سفید متوسط، خانهدار سفید، مرد کارگر سفید، شهروند سفید و کشاورز مسیحی سفید). این روایت دقیقا مانند روایت نفرت عمل میکند، با این تفاوت که این نفرت، احساسی نیست که داستان را توضیح میدهد (در این روایت، منظور از نفرت، نفرتِ ریشهای [و آغازین] نیست) بل احساسی است که از داستان متاثر میشود و احساسی است که داستان را تاثیرگذار میسازد.
این روایتها سوژهای تولید میکنند که از سوی دیگریهای فرضیای مورد تهدید قرار گرفته که نزدیکیشان [با آن سوژه] نهتنها چیزهای متعلق به آن سوژه (مانند کار و امنیت و ثروت و...) را از وی میگیرند، که جای سوژه را نیز اشغال میکنند. به بیان دیگر، [در این روایت] تصور میشود که حضور این دیگریْ تهدیدی است برای ابژهی عشق. این روایت دارد تاریخ را بازنویسی میکند و با این تصور موهوم که سوژههای سفید «این سرزمین را بنا کردهاند»، نیروی کار دیگریها (بردهها، مهاجرین) را نادیده میگیرد. سوژههای سفید هم جایگاه میزبان را گرفتهاند («سواحل ما») و هم جایگاه قربانی را؛ قربانیان «دولت قصیالقلب». بنابراین این روایت میگوید عشق به ملت است که باعث نفرت آریاییهای سفید از دیگریهایی میشود که دارند ملت را چپاول میکنند و بنابراین جایگاه فرضی آریاییهای سفید در تاریخ و آیندهی آن سرزمین را نیز میدزدند.
میتوان دید که این خوانش احساسی از دیگریها و منفورشدن آنها، برای آن است که حق و حقوقی را به سوژهی فرضی [سفید] وصل کند و زمینی را به ملت. وقتی القا شود که حق و حقوق سوژه و زمین ملت با تهدید مواجه شده و «دارد فرو میریزد»، آن وصلت مخدوش میشود. همین خوانش احساسی از نفرت است که سوژههای فرضی و ملت سفید را به هم میچسباند و گره میزند. مرد سفید متوسط احساس «ترس و بیزاری» میکند؛ خانهدار سفید احساس «خشم و بیزاری»؛ کارگر سفید «لعنت میکند»؛ کشاورز مسیحی سفید احساس «خشم» میکند. همهنگام که وصلهی مثبتی به سوژههای فرضی داده شد و آنها را تحت «White» آورد و نه «white»، احساس این وصلههای منفی به دیگریها تعریف دیگری به خود میگیرد، و میشود عشق «سفید» یا عشق آنهایی که «White» تلقی میشوند. و این عشق سفید قرار است توضیح دهد چرا واکنش احساسی نفرت یک واکنش «جمعی» است. چون ما عشق میورزیم، نفرت میورزیم و این نفرت است که ما را متحد میسازد.
به نظر من، این روایت اصلا متناقض نیست. بل دارد تولید امر عادی را نشانمان میدهد. امر عادی در اینجا فانتزی و خارقالعاده است و بر واقعیت مبتنی نیست. سوژهی سفید عادی، خارقه و فانتزیای است که از طریق بسیجیدن و آوردن نفرت تحت عنوان وصلهی احساسیای که با عشق گرهی کور خورده، به وجود میآید. احساس نفرت، دقیقا با بحرانیکردن امر عادی و شخص عادی را قربانی واقعی دانستن، به سوژهی عادی جان میدهد و آن را فعال میکند، به آن خارقه و فانتزیْ زندگی میبخشد. امر عادی تبدیل به چیزی میشود که با تهدید دیگریهای فرضیای مواجه شده که نزدیکیشان [با سوژهی سفید] هم جنایتی است علیه شخص [سفید] و هم مکان [سفید]. سوژهی عادی، طرف زخمیشده دانسته میشود: طرفی که از «تجاوز» دیگریها، «اذیت» شده یا حتی آسیب دیده. بنابراین بدن دیگریها از طریق گفتمان درد، «منفور» میشود. فرض بر این گذاشته شده که دیگریها دلیل زخمیشدن و آسیبدیدن سوژهی سفید عادی هستند، چنانکه نزدیکیشان [با سوژههای سفید] سرچشمهی احساس بدی دانسته شده است؛ در نتیجه بر این دلالت دارد که حس خوب (یا عشق) سوژههای سفید به خاطر سواستفادهی دیگریها از چنین حسی، [از سوژههای سفید] «گرفته» شده است.
پس در این روایت زخمیشدن، منفور چه کسی است؟ معلوم است که نفرت به چهرههای مختلفی منسوب شده (در این نمونه، زوج دونژادی و بچهباز و متجاوز و بیگانهها و خارجیها). این چهرهها، تهدید به باخت را متجسم میکنند: باخت شغل، باخت پول، باخت زمین. آنها بر خطر آلودگی یا اختلاط نژادی یا خونریزی دلالت دارند. آنها بدنهای خالص [از آلودگی] را به بیحرمتکردن تهدید میکنند؛ این بدنها فقط از طریق بازتولید همیشگی فانتزیِ بیحرمتی است که میتوانند خالص تصور شوند. به کاری که این لغزش کنایی انجام داده، دقت کنید: زوجیت دونژادی و مهاجرت، صورتی از تجاوز و بچهبازی شده: تعرض به بدن ملت، تبدیل به بدن آسیبپذیر و زخمی زن و بچهی سفید شده. لغزشی که بین این چهرهها انجام شده، همانندی این چهرهها را میسازد: چیزی که آنها را همانند هم میکند، «ناهمانندی» آنها با «ما» میتواند باشد. درون این روایت، نفرت را نمیتوان فقط در یک چهره یافت، بل این روایت حوزهی چهرهها یا ابژههای متفاوتِ نفرت را میسازد، و بدین طریق این چهرهها را به هم وصل میکند، و از آنها تهدیدی «عام» میسازد.
علاوه بر این، عشق در این روایت نهتنها نماد طرفداری از ملت است، که همچنین با انواع خاصی از سوژههایی که «عشقورزیدنی» دانسته شدهاند نیز مرتبط میشود. یعنی، عشق، امر جمعی را از این طریق به یک آرمان تبدیل میسازد که اول نوع خاصی از سوژه را تولید کرده که تبعیتاش از آن آرمان، آن آرمان را دفعتا آرمان میسازد. برای نمونه، زنان سفیدی که نویسندگان و مخاطبان وبسایتهای «گروه نفرت» هستند (و اخیرا تعدادشان بیشتر شده)، بحثشان این است که زنان سفید نقش خاصی در دفاع از ملت و آرمان ملی دارند. یکی از این وبسایتها مطلبی دربارهی پرنسس دایانا نوشته. در آن مطلب، او به این خاطر «خائن به نژاد ما» دانسته شده که با مردانی از نژادهای دیگر رابطهی عاشقانه داشته است: «من نمیتوانم بفهمم زنی با آن زیبایی و خلوص نژادی، با آن [منزلت] «گل رز انگلیسی»، چهطور توانست خودش را اینقدر با مردان غیرآریایی در ارتباط قرار دهد». در اینجا کارکرد روابط عاشقانه، «بازتولید» نژاد دانسته شده؛ انتخاب ابژهی عشقی، نشانهای از عشق به ملت دانسته شده است. چنین روایتی نهتنها عشق دگرجنسگرایانه را وظیفه و رسالت ملت تلقی و تصدیق کرده، که روابط بینا-نژادی را نیز نشانهی نفرت و نمادی برای آمادگی جهت آلودهساختن خون نژاد [سفید] ساخته است. تخطی از این عشق، برابر شده با تخطی از همان آرمانی که باعث وحدت ملت میشود (این مطلب «شایعهی بچهدار شدن دایانا از [دودی] فاید» را نشانهی خطر آلودگی خلوص خانوادهی نژادی سفید میداند). پس در اینجا عشق به ملت صرفا عشق به یک ایدهی انتزاعی نیست، بل باید عشق به شخصی باشد که بدناش تجسم آن ایدهی ملی و مصداقی برای ارزش آن [ایدهی ملی] است.[1]
درون این خوانش سیاسی از عشق، وقتی خودت را زن سفید و آریایی سفید بدانی، باید نه فقط عاشق مردان یا حتی مردان سفید، که عاشق مردان سفیدی باید باشی که میتوانند تصور آرمانیشدهی سفیدبودگی را به تو بازگردانند. کارکرد عشقورزیدن و معشوقبودن در اینجا همانا تحقق تصور فانتزی فرد از «کسی که دوست دارد باشد» است از طریق فردی که [آن تصور فانتزی را] «دارد». کارکرد چنین عشقی، ساختن نسلهای آینده مطابق تصوری است که من از خودم و از معشوق دارم، که [این دو نفر] بهاتفاق هم میتوانند هر چه بیشتر به «همانندی»ای نزدیک شوند که میتواند به نسلهای بعدی اعطا شود. پیوندی که سوژه ممکن است حتی با غریبهها داشته باشد، دقیقا بر حسب همین فانتزیِ همانندی است که قابل پیشبینی میشود: من میتوانم عاشق غریبههایی شوم که آرمان مشترکی با هم داریم، چون انگار آنها خود من هستند. بنابراین، من میتوانم عاشق دیگری شوم مادام که آنها همان آرمانهایی را داشته باشند که من از قبل داشتهام. این مسئله، در عزا یا سوگواری جمعی اهمیت پیدا میکند: اگر سوژه بتواند تصور کند که شخصِ درگذشته یا شخصی که عزیزش درگذشته «میتوانست من باشد»، آنگاه سوگ دیگری، حتی اگر این دیگری کسی باشد که من نشناسماش، میتواند سوگ من شود. این «میتوانست باشد»ها قضاوتی هستند دربارهی اینکه دیگری آیا با آرمانهایی که من دارم و «مال ماست»، قرابت دارد یا نه.
پس حیرتآور نیست که داستان عشق زمانی به نیرومندترین شکل روایت میشود که ابژه[ی عشق] از دست رفته یا درگذشته باشد؛ آنگاه عشق از طریق سوگواری بابت غیاب ابژه یا از طریق نمایش سوگ و عزا، «خود را نشان میدهد». چنین روایتی میگوید عشق همانا نوعی دفاع علیه از-دست-رفتن ابژه است؛ این عشق، حضور [ابژه] را مطالبه میکند؛ اگر حضور ابژه متوقف شود (که این نیز چرخه[ی مطالبهی حضور ابژه را] تداوم میدهد)، زخم ایجاد میشود. میتوان این را بهروشنی در برداشت این وبسایتها از عشق دید؛ ملت در مقام ابژهی عشق [یا معشوق]، به سرقت رفته است، و «زخم» این سرقت باید مدام تکرار شود تا عشق به ملت (ملتی که ابژهی آرمانی است) تأیید گردد.
بحث من این است که ناممکنبودن وصال عشق با ابژهاش، همان چیزی است که عشق را روایت مفید و قدرتمندی میسازد. میتوان دید که در غیاب ابژهی عشقی، حتی اگر این ابژه «ملت» باشد، عشق چهطور دیگران را با هم متحد میکند. برای مثال، در صورت ناکامی ملت در برآوردهکردن وعدهی خود برای [ایجاد] یک زندگی خوب، عشق ممکن است اهمیت خاصی پیدا کند. پس ناکامی ملت در «پسدادن» [و دوطرفهکردن] عشقی که سوژه به ملت دارد، میتواند به تشدید همان مطالباتی بیانجامد که ملت را ابژهی عشقی ساخته. سوژه، بهرغم غیاب بازگشت و تهدید خشونت، با ملت «میماند»، چون ترککردن [ملت] به معنای تصدیق این است که یکعمر سرمایهگذاری [سوژه] در عشق ملی، هیچ ارزشی در پی نداشته است. پس سوژه، از سر حس نوستالژی و امید به سرنوشت ملت است که عاشق ملت است. باید مدام عشق بورزی و نه اینکه تصدیق کنی عشقی که به ملت دادهای به تو بازنگشته و بازنخواهد گشت. ترککردن این عشق شبیه ترککردن زندگی است، چون زندگی فرد عمیقا با ابژهی عشقی درآمیخته است. بدین طریق، عشق ملی از [تهدید] ناکامشدن ابژه در عشقورزیدن به سوژهی عشقی، در امان میماند؛ در واقع، این امر میتواند زمینهای شود برای تشدید وصلت. چنین عشقی به خاطر از-دست-رفتن ابژهای که فقط میتواند در زمان گذشته و در شکل یک اتوپیا (که تصور میکند، بسته به «حسن نیت» سوژهی عشقی، ابژه در آینده بازخواهد گشت) وجود داشته باشد، تبدیل به نوستالژی میشود. پس سوژه در صورت سوگواری برای این فقدان، ملت «میشود» و بعد [این ملت] در قالب «قادر-بوده» و «قادر-است» به آینده حواله داده میشود. سوژهی سفید، از طریق سوگواری برای از-دست-رفتن ملت بهعنوان یک ابژه و امید به بازگشت آن در آینده، هویت سوژهی ملی پیدا میکند.
حتی میتوان این عشق ملی را شکلی از انتظار دانست. انتظارکشیدن همانا بسطدادن سرمایهگذاری فرد میشود، و هر چه بیشتر انتظار بکشد، بیشتر سرمایهگذاری میکند، که یعنی زمان و کار و انرژی بیشتری صرف خواهد شد. ناکامی [امر آرمانی در] بازگشت، سرمایهگذاری فرد را بسط میدهد. اگر عشق کارش دادن وعدهی بازگشت امر آرمانی است، پس بسط سرمایهگذاری از طریق ناکامی [امر آرمانی در] بازگشت، از طریق تعویق امر آرمانی به آینده، امر آرمانی را حفظ کرده و تداوم میبخشد. پس حیرتآور نیست که تصور میشود نسل آینده همانا بازگشت [یا بهرهی] سرمایهگذاری در ملت است («کودک آریایی سفید»)، نسلی که امکانات و ویژگیهای سوژهی آرمانی سفید را «کسب» خواهد کرد. عشق ملی، امیدش به نسل آینده است؛ امر آرمانی به تعویق میافتد تا فانتزی ممکنبودن بازگشت را تداوم بخشد.
اگر ناکامی بازگشت، سرمایهگذاری فرد را بسط میدهد، پس لازم است عشق ملی توضیحی دربارهی این ناکامی بدهد: وگرنه، امید بدل به نومیدی از یا «ترککردن» ابژهی عشقی میشود. چنین توضیحهایی، کارکرد روایتهای دفاعی را دارند: آنها با تصدیق زخمی که در صورت ترکشدن ابژه حادث خواهد شد، از سوژه در برابر از-دست-رفتن ابژه دفاع میکنند. این را میتوان بهروشنی در برداشت این وبسایتها از عشق دید؛ ملت یا همان ابژهی عشقی [یا معشوق]، به سرقت رفته است و زخم این سرقت باید تکرار شود تا عشق [سوژه] به ملت تأیید گردد. در این نمونه، فانتزی عشق در مقام بازگشت [یا بهره]، به یک مانع نیاز دارد: دیگریهای نژادی تبدیل به مانعی میشوند که به سوژهی سفید اجازه میدهد تا این فانتزی را تداوم بخشد که اگر این دیگریها نبودند، وی به زندگی خوبی نائل میشد یا عشقاش بازمیگشت و پاداش میگرفت و ارزش مییافت. حضور دیگریها، که تداوم سرمایهگذاری را ممکن میسازد، توضیحی است بر ناکامی بازگشت. حتی میتوان توسل به دیگری یا خاستگاه زخم را سرمایهگذاری مداوم در ناکامی بازگشت دانست.
پانویس
[1] من همچنین در فصل «مهاجرین مالیخولیایی» از کتاب The Promise of Happiness (۲۰۱۰) بحث کردهام که چهرهی زن دورگه چهطور در روایتهای چندفرهنگیگرایی آرمانی شده، و این آرمانیشدن زن دورگه (که برنزه است و نه قهوهای) میتواند از نظر ایدئولوژیکی مطالبهای برای قرابت با سفیدبودگی باشد.
نظرها
نظری وجود ندارد.