● دیدگاه
آیا مردم در آتش سوزی پلاسکو مقصرند؟
بگومگو با محمدرضا نیکفر
مهدی جامی – این بگومگویی است با محمدرضا نیکفر، در انتقاد از مقاله او با عنوان "دولت ضعیف، ملت قوی − نمونه پلاسکو".
محمدرضا نیکفر فلسفه دان و مدرس شناخته فلسفه سیاسی و سردبیر یک رسانه است و از نظر تعلقات فکری به جریان چپ دلبسته است. یادداشتی در این روزها به مناسبت آتش سوزی و فروریختن ساختمان پلاسکو منتشر کرده است که آماج اصلی اش نشان دادن سهم مردم در این حادثه است. من با چند گزاره از یادداشت او موافق ام ولی با بسیاری از آنچه او نوشته و حکم کرده مخالف ام. در این یادداشت مروری میکنم بر آنچه نیکفر نوشته است تا نشان دهم چرا نمیتوان مردم را مقصر کرد و چرا این شیوه از تحلیل راهی به دهی نیست و گرهی باز نمیکند.
نیکفر تصور میکند آنچه مینویسد خلاف جریان است. در همان بند اول میگوید: «این یک یادداشتِ خلاف جریان است، از جمله خلاف جریان فکری اصلی در میان نیروهای مخالف و منتقد. هدف این است که نشان داده شود وقتی بر خلاف کلیشههای رایج به اطرافمان نگاه کنیم، میتوانیم چیزهای بیشتری را ببینیم. یک زاویه ثابت تنها بخش ثابتی از واقعیت را منعکس میکند، و بخشی از حقیقت ممکن است فریبنده باشد و ما را از تمامیت غافل سازد.»
این میتواند گزاره درستی باشد که اگر از زاویه ثابتی بنگریم بخش ثابتی از واقعیت را میبینیم. من البته تردید دارم. چون نگرنده مداوما در حال تغییر است و زاویه دیدش چه بسا ناخواسته تغییر کند. در واقع نگرنده نمیتواند ثابت باشد. ممکن است حالش بد باشد. ممکن است در کارش گرفتاری داشته باشد. ممکن است روز خوبی داشته و از همان زاویه ثابت اش امروز طور دیگری نگاه میکند. کشف میکند. یا به ملال دچار است و اصلا چیزی نمیبیند و حالش از هر چه ثابت و متغیر است به هم میخورد. ولی فرض میکنیم گزاره نیکفر با همه ابهامی که دارد درست است. او به ما وعده میدهد که دارد خلاف جریان و مخالف کلیشه حرکت میکند. آیا اینطور است؟ به نظر من متهم داشتن مردم یک جریان قدیمی در فکر روشنفکران معاصر است و چیز تازهای نیست. نقد مردم نه مفید است نه به این شیوه که انجام شده و میشود کافی است و به جایی میرسد.
مشکل این شیوه در بند بعدی خود را بخوبی نشان میدهد. عکس بالا را میبینیم که با این یادداشت همراه است: «آیا این مردم فقط تماشاچی و منفعلاند؟ در قبال فاجعههایی چون پلاسکو مردم خود چه مسئولیتی دارند؟ »
دقیقا روشن نیست ربط این مردم با پلاسکو چیست. آیا آنها تماشاگرند؟ به سفارت آلمان میرفته اند؟ در خیابان منوچهری کاری داشته اند؟ یا نه، صاحب ملکاند. در پلاسکو سالها کار کردهاند. مشتریاند. چکی در جیب دارند که باید تحویل دهند. سفارشی داشتهاند که باید تحویل بگیرند. بنابرین چطور میشود از جمعیت اتفاقی مردم با نقشهای مختلف یک سوال کرد: شما در فاجعه پلاسکو چه مسئولیتی دارید؟
می دانیم که وقتی از مسئولیت حرف میزنیم از یک امر عینی در قبال وظایف معین و نقش معین حرف میزنیم. اگر این مردم در پلاسکو نقشی نداشته باشند چطور از آنها میشود مسئولیت و پاسخگویی انتظار داشت؟ میدانیم که اگر سنگی به شیشهای بخورد و آن را بشکند میشود از بچههایی که بازی میکردند پرسید کی شیشه را شکست اما نمیشود از مردی که نان خریده دارد رد میشود یا زنی که با بچه اش از مدرسه بر میگردد پرسید: مسئولیت شما در شکستن این شیشه چیست؟ مسئولیت امری فردی و مشخص است. نمیتوان آن را به جمع بی نام و نشان و نامشخص ارتباط داد. وانگهی این یک پدیده شناخته شده است که اگر فرد با یک حادثه روبرو شود معمولا دست به کنش میزند. اما وقتی همان فرد در جمعیت و گروه بود و حادثهای اتفاق میافتد کناره میایستد. امری که خود نشانگر آن است که جمعیت اتفاقی و نامشخص با مسئولیت سر و کار ندارد.
نیکفر ادامه میدهد: «از مورد ملموس فروریزی ساختمان پلاسکو آغاز کنیم. پس از این فاجعه گرایش عمومی بر این قرار گرفته که شهرداری، شورای شهر تهران، وزارت کشور و این یا آن مسئول دولتی مقصر شناخته شود. اما مسئولان آتشنشانی و شورای شهر تهران میگویند که بارها به کاسبان مستقر در ساختمان پلاسکو و مدیریت این ساختمان در باره ایمن نبودن آن تذکر دادهاند. در این غوغای همراه با تأثر و سوگواری کسی به این یادآوریها توجه ندارد. بایستی مقصر پیدا شود و مقصر همواره در آن کانونی نشسته که دایره قدرت مرکزی است، دولت در مفهوم وسیع آن.»
نیکفر تا همین جا با کمک تحریفی در صحنه اوضاع را ترسیم میکند. یعنی گرایش عمومی تقریبا یادی از شورای شهر یا وزارت کشور نکرده است. مسئولان شهرداری هم تذکر دادهاند ولی در باره تذکرشان بحثهای بسیاری وجود دارد. ولی درست است که مقصر در دایره قدرت مرکزی است. دولت است. چون صاحب برنامه و قدرت و تیم کارشناسی و بازرسی است و مجری قانون کشور است. و این طبیعی است که برایش مسئولیت میآورد.
«ممکن است گفته شود: مسئولان میبایست با قدرت عمل کرده و به کاسبان پلاسکو رعایت اصول امنیتی را تحمیل میکردند. در ایران اما دو-سه پلاسکو وجود ندارد، ایران پر از پلاسکو است، چنانکه کل محیط زیست ایرانی را میتوان چونان یک پلاسکو در نظر گرفت.»
در اینجا نیکفر ایران را پر از پلاسکو میبیند. استعاره بدی نیست. محیط زیست هم پلاسکو است. اما از نظر منطفی قیاس و مثال جای استدلال را نمیگیرد. محیط زیست پلاسکو نیست چون امری بسیط و منتشر است و پلاسکو ساختمانی مشخص که صدها قاعده حقوقی و مهندسی و مدیریت شهری بر آن حاکم است. پلاسکو بیشتر شبیه پارک است تا محیط زیست. بعلاوه، مفهوم "قدرت" و تحمیل اصول ایمنی قابل بحث است. بخصوص وقتی به ادامه سخن میرسد:
«آیا دولت باید در همه جا با قدرت عمل کند؟ یعنی قدرتش را از این که هست بیشتر کند؟ اما مگر دولت قوی نیست؟ مگر معتقد نیستیم که مستبد مطلق است؟ میخواهیم مستبدتر شود؟ حتما میگویید نه؛ منظور از قدرت، قدرت فیزیکی نیست؛ منظور این است که مدیریت بهتری داشته باشد. اما مگر تئوری سیاسی رایج در میان ما نمیگوید که قدرت دولت در فیزیک آن است؟ و در برابر دولت، اگر مردم سر پیچیدند، آنوقت چه؟ آیا همواره در سرپیچی حق دارند؟»
در سوالهای این بند ابهامها و آشفتگیهای متعدد رخ مینماید. دولت باید همه جا با قدرت عمل کند. این یک گزاره عام است. کار دولت اعمال قدرت است. اما سوال بعدی روشن نیست: «یعنی قدرتش را بیشتر کند؟ مگر دولت قوی نیست؟ مگر مستبد مطلق نیست؟» این سوالها ربطی به هم ندارند. دولت باید اعمال قدرت کند یعنی اعمال قانون کند. یعنی قانون را به طور مساوی در حق شهروندان روا بدارد. یعنی قدرت که موضوع گزاره اول است با قدرت در «استبداد مطلق» از یک جنس نیست. به اصطلاح اشتراک لفظی دارد نه معنایی. در واقع، دو دید دست کم در باره دولت وجود دارد که با هم در ستیزند. با هم میآمیزند و از هم جدا میشوند. یکی دولت در مقام مجری قانون است و دیگری دولت در مقام قدرت مستبد و مطلقه. اینجا جای بحث از دولت در ایران امروز نیست. اما روشن است که مفهوم دولت به این سرراستی نیست. بر سر آن جدال ۴۰ ساله وجود دارد. انتظارات از دولت هم میان دولت مدنی و دولت ولایی در رفت و آمد است. کافی است به تصمیمهای دولت در امور خارجی و منتقدان اش نگاه کنیم. درک منتقدان داخلی برجام در مسیری از فهم دولت است که با درک مدافعان اش یکی نیست. چنانکه درک احمدی نژاد از دولت با درک خاتمی از دولت یکی نیست. صحنه فکر و سیاست در ایران صحنه ستیز اندیشهها در باره دولت است.
نیکفر مینویسد: «میگوییم دولت ما علاوه بر مستبد بودن این ویژگی را هم دارد که نفتی است، یعنی به پول نفت وابسته است و با این وابستگی از ملت مستقل است. اما چرا ملت را هم نفتی نمیدانیم؟ مگر فرهنگ و اخلاق ما نفتی نیست؟ مگر مشخصه آن این نیست که مسئولیت پذیرفته نمیشود و این گمان بر آن سنگینی میکند که یک چیزی از یک جایی بالاخره میآید و مشکلگشا میشود؟ مگر تلاش عموم ما متمرکز بر این نیست که سهممان را از این چیز بگیریم؟»
نیکفر در اینجا از مفهوم قدرت وارد بحث نفت میشود و دولت و ملت را نفتی ارزیابی میکند. این ارزیابی هم مثل مفهوم دولت چندان سرراست نیست. مفهوم وابستگی به پول نفت استقلال از ملت نیست. نه تنها به این خاطر که پول و نفت برای استقلال کافی نیست و دولت با ملت به صدها پیوند دیگر هم وابسته است، بلکه به خاطر این که اصولا نفت تنها بخشی از بودجه دولت است و دولت نمیتواند صد در صد به نفت متکی باشد و نیست. ولی حتی اگر فکر کنیم چیزی به نام فرهنگ نفتی وجود دارد اینجا هم ستیز مفاهیم داریم. همانقدر که فرهنگ نفتی مشاهده میشود – مثلا توقع و انتظار از دولت که پول نفت را بیاورد دم خانه یا توی سفره مردم − همانقدر هم فرهنگ غیرنفتی و استقلالی دیده میشود. فرهنگ زنان ایران و فرهنگ و هنر و سینمای ایران و بخشهایی از صنعت نشر و آموزش این نشانهها را بخوبی نمایندگی میکنند. فرهنگ امروز چیزی نیست که یکسره با نفتی بودن شناخته شود.
می گوید: «در مورد نقش دولت به عنوان مسئول یا مدعی مسئولیت به اندازه کافی مینویسند و مینویسیم و میخوانید و میخوانیم. اتفاقا دولت هم گمان میکند خیلی مسئول است، خیلی قوی است، یعنی خیلی قوی باید باشد، و ابهت خود را باید همواره حفظ کند و مبادا بگوید در جایی ضعف داشته و قوی عمل نکرده است. دولت هم گول این تصور از خود را میخورد، مورد به مورد دچار شکست میشود، اما کوشش میکند دفعه بعد قویتر عمل کند، پس ضعف خود را میپوشاند تا عاقبت این پهلوانپنبه در موقعیتی بحرانی، بر زمین بیفتد.»
نکته خوبی است که دولت به تصور قوت خود شکست هایش را پنهان میکند. اما این وصف به جای اینکه اختصاصی باشد عمومی است. یعنی به اندازه کافی میشود دولتهایی را نشان داد که اطمینان پیدا کنیم این یک ویژگی نفتی یا حتی استبدادی نیست. آنچه باعث میشود پهلوان پنبگی در دولت ایران تقویت شود تلاش برای پنهان کردن ضعفها نیست. بعد از دنیای وبلاگ و رسانههای اجتماعی دیگر کمتر ضعفی پنهان میماند. مسئله اصلی در محدود بودن دایره نخبگان سیاسی است. بیرون راندن غیرخودیها از حلقه قدرت است. محروم ساختن دستگاه اداره کشور از تنوع کافی است.
«ملت چه مسئولیتی دارد؟ حد آگاهی کاسبان ساختمان پلاسکو تا حد فهم ضرورتِ داشتنِ یک دستگاه آتشخاموشکن نمیرسیده است؟ یا اینکه طمع میکردهاند و میگفتهاند انشاءالله چیزی پیش نمیآید، پس برای چه خرج کنیم؟ »
نیکفر با دو سطر تمام داستان پلاسکو و ناایمن بودن اش در قبال آتش سوزی را سر هم میآورد و به این نتیجه میرسد که اصل طمعکاری است. اینجا ناگهان وارد نقد اخلاقی میشویم. اولین سوالی که برای خواننده پیش میآید این است که آیا طمعکاری در ساختمانهایی که در قبال آتش سوزی ایمن هستند وجود ندارد؟ آیا توضیح ایمنی ساختمانها را میتوان با طمعکاری پیوند زد؟ مغازههای پلاسکو قیمتهای سرسام آوری داشتهاند. برای کسی که آن قیمتها را میتوانسته پرداخت کند پرداخت چیزکی بیشتر چه مانعی داشته تا از آتش سوزی هم در امان باشد؟ کسی که فرضا یک میلیارد تومان جنس دارد چرا نباید چند میلیون تومان برای تامین مغازه اش هزینه کند؟ و چرا همین آدم خانه اش را ممکن است ضدزلزله و ضدآتش سوزی بسازد؟ چرا اینجا هزینه میکند و آنجا نمیکند؟ آیا منطق طمعکار بودن مدل مناسبی برای توضیح رفتار ظاهرا متضاد در قبال احتمال آتش سوزی است؟
از زاویه دیگری که نگاه کنیم، با سوختن پلاسکو نزدیک به چهار هزار نفر بیکار شدهاند (گزارش شرق روز ۲ بهمن). کل کارگاهها و مغازههای پلاسکو حدود ۶۰۰ باب بوده است. یعنی ۶۰۰ مالک داشته که فرض کنیم ۴۰۰ نفرشان هم شریک داشتهاند. میشود ۱۰۰۰ نفر. همه اینها گیریم به قول نیکفر جاهل و طمعکار بودهاند. میماند ۳۰۰۰ نفر کارگر. اینها نه دخلی به مدیریت کارگاه داشتهاند و نه تصمیم گیرنده بودهاند که ایمنی چطور باشد. چرا باید این جماعت کثیر را کنار آن یک چهارم بگذاریم و جاهل و طماع توصیف کنیم؟ «جهالت و طمعکاری! این دو خصلت، ملت را ضرورتا ضعیف نمیکند، بلکه قوی هم میکند. دولت، اسیر دست ملت جاهل میشود. دولت جاهل با ملت جاهل همراهی و همدستی میکند.»
به نظر میرسد در اینجا نیکفر در مقام یک واعظ اخلاقی قرار گرفته است. و درست به همان ورطهای سقوط میکند که نقد اخلاقی صدا و سیما و ائمه جمعه و مراجع قم در آن دست و پا میزند. نگاه اخلاقی به جامعه از منظر طمعکاری و جاهلیت هیچ کمکی به فهم هیچ چیزی نمیکند. یک مدل قیاسی ارسطویی است. هر جای جهان هر اتفاقی بیفتد که ضرری متوجه فرد یا اجتماع شود میشود گفت طمعکاری یک پای آن است و جهل نیز پای دیگر آن. این گزاره بسیار کلان تر از آن است که بتواند چیزی را توضیح دهد. حالت ایده آل چه خواهد بود؟ اینکه اهالی تهران و صاحبان برجها و کارگاههای تولیدی و مغازهها به آدمهای صالحی تبدیل شده باشند و دیگر طمعکار نباشند؟ نیکفر در این باره ساکت است. واقعیت این است که چنین ایده آلی هرگز تحقق پیدا نمیکند. آدمی در هر جا که باشد آزمند است. این بخشی از خصلتهای او ست. نمیتوان مسئله آدمی را با تغییر ذاتی آدمی حل کرد.
در ماجرای پلاسکو خیلی ساده میتوان فهمید که انبوهی از مسائل حقوقی و قوانین مالک و مستاجر و قواعد اداری و دولتی بر کل بنا و شرایط آن حاکم است. شرایطی که حتی پس از سوختن هم سرنوشت آن را تعیین خواهد کرد. شگفتی از این است که چطور ممکن است فرد فرهیختهای مثل محمدرضا نیکفر همه این مسائل را به جهل و طمع تقلیل دهد؟
بند بعد شگفتی مرا بیشتر میکند: «به دولت، هر چه باشد، در جامعه مدرن استانداردهایی تحمیل میشود، اما دولت جرأت نمیکند به ملتی که توصیفش کردیم، این استانداردها را تحمیل کند. از زاویه استانداردها و قواعد عمومی چه بسا ملت مرتجعتر و نادانتر از دولت باشد.»
به نظرم افتادن در ورطه نقد منبری ناچار نیکفر را به اینجا میرساند که بگوید دولت باز یک استانداردهایی را ناچار است بپذیرد اما ملت میتواند مرتجع تر از دولت باشد! واقعیت این است که اگر دولت امروز ناچار است استانداردهایی را بپذیرد به همان نسبت ملت امروز هم ناچار است استانداردهایی را بپذیرد. مثلا امروز دیگر کمتر دختری است که خانواده به او اجازه مدرسه رفتن ندهد. کمتر خانواده شهری است که ارزش بهداشت عمومی را درک نکند. حتی اگر به آنچه نیکفر میگوید قائل باشیم باید بگوییم میان استانداردهای دولت و ملت تناظری برقرار است. گاهی دولت جلوتر است و گاهی ملت جلوتر است. اما جملهای مثل «چه بسا ملت مرتجع تر باشد» کاملا بی معنی است. چون گزارهای را به ملت نسبت میدهد که اصولا قابل انتساب نیست. بخش بزرگی از این ملت کارمندان همان ادارههای مسئولی هستند که باید بر ایمنی ساختمان پلاسکو نظارت میکردهاند. چطور ممکن است این ملت را از آن دولت جدا کرد؟
ملت امر واحدی نیست که به طور واحد بتواند مرتجع تر باشد. و نیز از دولت جدا نیست که از دولت اش مرتجع تر باشد. ملت به عنوان یک امر کلان و "یک" هویت میتواند پایه گزارههای معدودی باشد و آن گزارهها هیچکدام محتوایی نیستند. میشود گفت همه ایرانیها شهروند ایراناند و گذرنامه ایرانی دارند و در داخل مرزهای ایران زندگی میکنند اما حتی اگر بگوییم همه ایرانیها نان سنگگ دوست دارند تعمیم قابل قبولی نخواهد بود چه رسد به اینکه به بحث ارتجاع و ترقی وارد شویم.
در بند بعدی نیکفر دو حکم میکند. اول اینکه: «قدرت دولت، بیش از آنکه به قدرت واقعی آن برگردد، به عقبنشینیای است که در برابر قدرت جهالت و فساد ملی میکند، تا واکنشی برنینگیزد.» دوم اینکه: «با این عقبنشینی در برابر جهالت و فساد، نیرویش را جمع میکند و آن را بر روی سرکوب منتقدان و دگراندیشان متمرکز میسازد.»
این هر دو حکم سخت قابل مناقشه است و البته با بند قبل در تضاد. در اینجا او دولت را تطهیر میکند که گویا خودش فسادی ندارد اما در برابر «فساد ملی» صرفا عقب نشینی میکند. او چیزی را بدیهی میگیرد که باید برایش استدلال کند. استدلال او چیست؟ از کجا به «فساد ملی» رسیده است؟ در نوشته او غیر از دو خط در باره طمعکاری کسبه پلاسکو چیزی گفته نشده است. اما این بی احتیاطی بزرگی است. به نظر او، دولت با عقب نشینی در برابر فساد ملت قدرت میگیرد! او تلویحا دارد یکی از این دو ادعا را مطرح میکند: ملت فاسد کننده دولت است. یا: دولت پاک است و ملت فاسد است. روشن است که هر دو ادعا دست کم با مشاهدات و تجربههای ما سازگار نیست. بگذریم که از نظر فلسفه سیاسی هم بی معنا ست.
حکم دوم او این است که دولت این قدرت ناشی از تحمل فساد ملی را برای سرکوب منتقدان استفاده میکند. اما توضیح نمیدهد که منتقدان کدام بخش از این ملت فاسد و فاسدپرور هستند. چرا فاسد نیستند و نشده اند؟ هر نوع فرض وجود منتقد دگراندیش اساس دوگانه ملت و دولت او را میلرزاند. روشن میشود که فساد همه گیر نیست. و این درست خلاف آن چیزی است که او دارد از آن صحبت میکند.
در بند بعدی نیکفر سعی میکند چند مثال بدهد: «مواردی چون فاجعه پلاسکو بسیارند. در تخریب محیط زیست و سوءاستفاده از منابع همه مقصر هستند و سهم ملت در این عرصه به هیچ رو از دولت کمتر نیست. حتا اگر مورد بارزی را در نظر گیریم مثل ستم و تبعیض در مورد زنان، میتوانیم نمونههای بیشماری را ببینیم و بازنماییم که نشان میدهند بخش چشمگیری از مردم حتا از دولت مرتجع مرتجعترند و قوانین ارتجاعی را زیرپا میگذارند برای اِعمال ستم و تبعیض بیشتر.»
اینجا هم با دستکاری در واقعیت و جمله بندی بر اساس بیشتر و کمتر داوری خود را پیش میبرد. میگوید مواردی مثل فاجعه پلاسکو بسیارند. اما تجربه و مشاهده ما این را تایید نمیکند. کمتر حادثهای مثل آتش سوزی در پلاسکو جامعه ایران را در چند سال اخیر تکان داده است. و این خود نشان میدهد که این موارد کمیاب یا نایاب بوده است. بعلاوه، چه کسی گفته است که «بخش چشمگیری از مردم از دولت مرتجع تر» هستند و حقوق زنان را زیر پا میگذارند؟ اگر گروههایی از جامعه ما به زنان ستم میکنند درست به خاطر قوانینی است که همان دولت مطلقه گرا تصویب کرده است. در این زمینه ادبیات وسیعی وجود دارد که مسئله را مستدل میکند. کافی است نیکفر نگاهی به کتابهای مهرانگیز کار بیندازد. ممکن است بگوییم نظر نیکفر به فرهنگ ضدزن است. ولی این موضوع هیچ ربطی به تقابلی که او میان دولت و ملت برقرار میکند ندارد. وانگهی برای مهار فرهنگ ضدزن هم باید از تصحیح قوانین ضدزن شروع کرد. کاری که سالها ست کنشگران حقوق زن برای آن تلاش میکنند.
باقی بندها و گزارههای نوشته نیکفر هم به همین ترتیب قابل نقد و اوراق شدن است. بعضی تک جمله هایش قابل تامل است اما در انبوهی از جملههای نادرست و تعمیمهای کلان بر اساس شواهد جزئی، معنای خود را از دست میدهد. تحلیلی که او از مطالبه گری و مهار آن از طرف دولت با استفاده از قدرت تطمیع به دست میدهد خوب است. اما ریشههای بحث جای دیگری است. اگر مردمی با تطمیع دولت از مطالبات خود دست بردارند چه بسا به خاطر آن است که آموزش مدنی کافی برای پشتکار و اعتراض و پیگیری ندیدهاند. شاید روشنفکران شان از آنها حمایت کافی نکردهاند. شاید مدام از بام تا شام به تحقیر آنها پرداختهاند. «ای یاوه یاوه خلائق» گفتهاند. از اینکه مردم پا به پای آنها نمیآیند عصبانی بودهاند و مردم را نادان و جاهل و طمعکار خواندهاند. به جای بازنگری خود و دگمهای فکری و تحلیلی شان و روشهای نقد اجتماعی شان کار ساده تر را برگزیدهاند و ملت را آینه زنگار گرفتهای وانمودهاند که چه بسا باید آن را شکست و دور انداخت. در این کار روشنفکران تحقیرکننده ملت همان راهی را رفتهاند و میروند که دولت مطلقه رفته و میرود. این روشنفکر و آن دولت دست در دست هم هستند. هر دو از ملت بیزارند!
به این ترتیب اگر این گروه روشنفکران را در نظر بگیریم شاید این جملات نیکفر معنا داشته باشد: «دولت از ملت همدست میسازد و ملت دولت را همدست خود میکند.»
نیکفر ما را دعوت میکند تا از ملت هم انتقاد کنیم. اما روشن نیست ما ملت را کجا باید پیدا کنیم. اگر ما نتوانیم مقامات دولت را که دارای نام و نشان و موقعیت مشخص هستند نقد کنیم و مسئولیت آنها را از آنها بخواهیم، چطور میتوانیم مردم بی نام و نشان را که به صورت تودهای در حادثه حاضر میشوند -چه تماشای اعدام چه دعوای فوتبال یا پست کردن کامنتهای فحاشی روی صفحه فیسبوک این یا آن شخصیت جهانی- نقد کنیم؟ نقد مردم از کجا شروع میشود؟ طبعا از مذاکره رویارو. از کار در محله و باهمستان. اما اگر ما فن مذاکره با مقامات و نقد ایشان را نیاموخته باشیم چگونه در فن مذاکره با مردم و نقد آنها موفق خواهیم شد؟ و اگر نتوانسته باشیم در مقابل قدرت سخن خود را با قوت مطرح کنیم چگونه میتوانیم از مزاحمت آن قدرت در تماس با مردم جلوگیری کنیم؟ چگونه میتوانیم از فریب ملت به دست دولت جلوگیری کنیم؟
و نکته آخر اینکه او در مقام روشنفکر به آگاه گری اهمیت بیشتری میدهد. خیلی هم خوب است. اما چرا در مقام کسی که با سیاست آشنا ست ارزش مطالبه گری را تا حد طمعکاری پایین میآورد؟ صد سال پیش آتش سوزی مشابهی در نیویورک اتفاق افتاد. مطالبه مردم بود که باعث شد پس از آن نظام ایمنی در مقابل آتش سوزی بهبود یابد. راه پله فرار جدی گرفته شود. بازرسی و نظارتها دقیق شود. دفتر پیشگیری حریق تاسیس شود و امنیت فضای ساختمان و محیط کار بخشی از مهندسی و مدیریت شود (بنگرید به: ماهان شیرازی). اگر از تجربهها نیاموزیم از چه خواهیم آموخت؟ و اگر از دردناکترین تجربهها بیشترین مطالبهها را استخراج نکنیم چگونه ممکن است از دایره جهل خود که برای ما مصیبت فراهم کرده بیرون برویم؟
حرف نیکفر تحریر تازهای است از آن مثال فارسی: از ما ست که بر ما ست. اما او نتوانسته "ما" را بدرستی توضیح دهد. تنها ما را در مقابل دولت نامسئول خلع سلاح کرده است.
مطلب مرتبط
در همین زمینه
نظرها
آرش غلامی
ظاهرأ نویسنده نتوانسته پیام مقاله دکترنیکفر را بگیرد. آقای جامی اگر ما عکس دوم مقاله شما را عوض کنیم و به جایش عکسی از مراسم رسمی اعدام را بگذاریم که انبوه عظیمی از مردم٬ ملت٬برای تماشا جمع شده اند آنگاه بشیوه شما استدلال کنیم نتیجه اش مغلطه ای میشود بدین شرح "دقیقا روشن نیست ربط این مردم با مراسم اعدام چیست. آیا آنها تماشاگرند؟ یا به پی کنیک رفته اند و.."
Mehran
آقای جامی با مثال سعی کرده حرفهای آقای نیکفر را رد کند اما به نظر اصل سخن آقای نیکفر را نگرفته و به نظرم سخن آقای نیکفر کاملا معتبر است، ملت فاسد دولت فاسد را پشتیبانی میکند. یک نمونهاش که چند سال پیش بازاریان تعطیل کردند در اعتراض به مالیات بر ارزش افزوده! جهالت و فساد ملی نمونهاش همین که با قلدری میگویند مالیات نمیدهیم!
باقی در امان
در مقیاس کلان مثال از این نوع در یک همه پرسی در الجزایر در قرن گذشته سوال شد :در ادراره جامعه قانون شرع یا عرف ؟ مردم به شرع رای دادند که صراحتا با آزادی و حقوق بشر در تضاد بود و از خودشان صلب حق کردند و شد آنچه نباید .اگر بنا به مثال باشد کار به جایی نمی رسد .در این جا نگارنده مثالی از مردم نیویورک و تهران در برابر یک مسأله میزند .آن برخورد آنها منطقی بوده و نتیجه داده .مردم ما در برابر حوادث از دعا و توکل و بیمه ابوالفضل و مقدسات استفاده میکنند که متاسفانه خسارت پردازنده نیستند . با بیشتر نظرات نیکفر موافقم . ما حکومتها و دولت ها را برای خود بر میکشیم و بعد آنها را در جایی می نشانیم که نه آنها راحت اند نه ما . شاه از شاه بودن خود نا شاد بود (خاطرات) . بعد از انقلاب هم کم و بیش افراد حکومت و دولت نیز.اکثر مردم هم از هر دوی آنها دل خونی دارند. پس یک جای مسأله مورد دارد و این همانی است نیکفر با تحلیل اش می گوید .
شهریار
به هرحال ما نمیتوایم از نقش اساسی ملت ایران در شکل گیری این رژیم بیرون از زمان صرفنظر کنیم. این متاسفانه یک واقعیت هرچند تلخ است که در تاریخ قدیم و جدید ایران هیچ حکومتی به اندازه جمهوری اسلامی برگزیده مردمش نبوده است. ملت ایران در کلیت خود بسیار شبیه رژیم اش است. اینکه این رژیم با همه بدکاری ها و فسادها و سرکوب های وحشتناکش، با همه ی خیره سری های منطقه ای و جهانی اش چهار دهه ی آزگار دوام آورده است یکی از دلایل اصلی اش همراهی بخش بزرگی از ملت با آن بوده است. اینکه هنوز می بینیم بیش از 50 درصد ملت با هر توجیهی در انتخابات فرمایشی یی که در عمل ثابت شده نتیجه آن ها تاثیر چندانی بر سرنوشتش ندارد، شرکت می کنند، خود نشانگر همراهی و همرایی و همفکری بیش از 50درصد ملت با حکومت است. مقاله نیکفر، یا دست کم برداشت من از آن، می گوید که ما نباید دولت و حکومت را به عنوان تافته ای جدا بافته از ملت در نظر بگیریم و نقد کنیم، بلکه همزمان با آن باید خود ملت ِ برگزیننده آن را هم نقد کنیم.
شهروند
روشنفکران غیر مذهبی ایران باید یکبار برای همیشه تکلیف خود را با واژه ها ئی مثل "خلق" ، توده و ملت مشخص کنند. دوستان، رفقا، عزیزان روشنفکر این واژه ها مقدس نیستند باید از آنها تقدس زدائی کرد. آنچه که توده مردم را قابل احترام میکند آگاهی سیاسی است که متاسفانه در ایران ندارد. ساکنین مرز و بومی که ایرانش مینامیم هر از چند گاهی دچار شور حسینی میشود و برای رهائی از عذاب وجدان دست به شورش میزند تا یک دیکتاتور را با یک مستبد عادل تعویض کند. مردمی که روزنامه نمی خوانند و از صبح تا شب در حال خالی کردن جیب یکدیگر هستند پشیزی برای آزادی و کرامت انسانی ارزش قائل نیستند. درد ما مردم نیست، بلکه مردم خودِ دردند. (نقل از شاملو). من در اوان جوانی از طرفداران خلق بودم و همیشه حق را به آنها میدادم ولی تجربه های دوران انقلاب و تجربه های شخصی خط بطلانی بر روی این توهم کشید. توده ها خیلی راحت میتوانند در همدستی با ارتجاعی ترین نیرو های اجتماعی تبدیل به جلادان بی رحمی شوند که همه چیز را در خون غرق کنند.
شهروند
ترديدی نيست که راهزن خونآشام به چاکر نيازمند است و مسؤوليت چاکر هم به اندازه ارباب نيست، ولی آيا کوره پُرنفير شيطان که در آن انسانها را کباب میکنند، بدون هيزمکِشان، بدون اين مأموران معذور، میتوانست بسوزد؟ سؤوال مهمی است، اينطور نيست؟ عمله شيطان، گاه خود او را هم در شرارت پشت سر میگذارند، گاه از خود او مکّارتر و فرومايهترند.(دشوار بهروز زیستن، احسان طبری)
Pasha
شاید دفع فاسد به افسد بشود اما جذبش قطعا نمیشود و این ست پارادوکس دیکتاتورها. گیرم که ملت فاسد، هیچ توجیهی برای حکومت فاسدتر نمیشه. آن انفعال شعاری در تظاهرات، این انفعال اجتماعی را هم در پی خواهد داشت. ایدولوژی زوری، نتیجه اش همین میشه