پوپولیسم چپ، ترکیبی متناقض و خطرناک
پییر خلفا − پوپولیسم مفهومی متناقض و وسوسه استفاده از آن خطرناک است؛ راه رهایی هیچ میانبری از جمله و به ویژه پوپولیسم ندارد.
شانتال موف، نظریهپرداز سیاسی، معتقد است: چرخش پوپولیستی در شرایط کنونی میتواند فرصتی برای بهبود وضعیت دموکراتیک جهان باشد. درمقابل، پییر خلفا منتقد موف و استفاده او از مفهوم پوپولیسم برای جنبشهای چپگرا است. ۲۵ ژانویه، این دو حول مسأله «پوپولیسم چپ» مناظرهای در پاریس برگزار کردند. آنچه میخوانید ترجمه یادداشتی از خلفا در همین مورد است. او از فعالان اتحادیههای کارگری و یکی از مدیران بنیاد تحقیقاتی کپرنیک در فرانسه است.
پوپولیسم یا دموکراسی رادیکال؟
استفاده از کلمه پوپولیسم در بحثهای عمومی یک کارکرد مشخص دارد. از نظر طبقات مسلط و نظریهپردازانش، پوپولیسم کلمهای است برای انگشتنما کردن هر طرح و رویکردی خارج از «حلقهی خِرد» که خود به حسب ترکیب بازار سرمایهداری و دموکراسی لیبرال تعریف میشود. همانطور که کریستف وانتورا، پژوهشگر مسائل آمریکای لاتین به درستی بیان میکند، «عوامفریبی، دستکاری اذهان و تحمیق تودهها، بیمسئولیتی و مخاطره ضددموکراتیک تبدیل به نشانههای اصلی برای تعریف پوپولیسم شدهاند». بدین لحاظ، هرگونه نفی اعمال و گرایشهای مسلط نیز بدواً به میانجی کاربرد این کلمه بیاعتبار شده است. تکرار این واژه و ساختن پیراهن عثمانی از آن، وسوسهبرانگیز به نظر میرسد؛ در برابر این وسوسه اما باید مقاومت کرد.
اگر هدف ما، آن طور که کریستف وانتورا در مقاله «پوپولیسمی دیگر ممکن است» میگوید، «کمک به رفع قیود و افزایش دامنه مداخله دموکراسی در مقابل عوامل اقتصادی و مالی و بازپسگیری جایگاه دموس (demos) یا مردم در فرایند تصمیمگیری» است، استفاده از اصطلاح پوپولیسم چه فایدهای دارد؟ وقتی پوپولیسم در گفتار سیاسی مسلط، واژهای است برای دامن زدن به ابهام و ملغمهسازی از نیروهای سیاسی –از راست افراطی گرفته تا چپ رادیکال— آیا کاربرد آن، برعکس، باعث سردرگمی نمیشود؟ کریستف وانتورا نیز به شیوه خود همین گفتار را تکرار میکند، چرا که برای او هم «پوپولیسم، به طور پیشینی، در کُنه خود نه چپ است و نه راست، نه ارتجاعی است و نه مترقی». پوپولیسم، در این رویکرد، میتواند بُرداری از مخالفت میان مردم و «نخبهسالاری» باشد.
حق با رژه مرتلی، تاریخنگار جنبشهای کمونیستی است وقتی در پاسخ به شانتال موف، نظریه پرداز و مدافع جنبشهای پوپولیستی، میگوید: تمایز میان «آنها» و «ما» تلهای است که نباید گرفتارش شد؛ این نمایه یا فرمول سیاسی [یعنی تفکیک ما از آنها که مبنای تعریف سیاست در نظریه کارل اشمیت و همچنین بنیاد نظریهپردازان پوپولیسم مانند لاکلائو و موف است] حامل هیچ پروژه سیاسی نیست که بتواند موجب تحول و ترقی جامعه شود. (ن. ک. به اینجا)
جهتگیری پوپولیستی، که متمرکز بر مسأله تعیین و تشخیص دشمن است، همانطور که مرتلی اشاره میکند، به راحتی میتواند سمت و سوی دیگری بگیرد، و لوله تفنگ آن نه به سوی یک گروه نخبه (که ورای دسترسی است)، بل به سمت دیگری چرخش کند، به سمت آنکه «فرودست اوست... سادهترین دشمن، در واقع نزدیکترین است.» فراموش نکنیم شانتال موف، نظریهپرداز پوپولیسم رهاییبخش از ستایشگران کارل اشمیت، حقوقدان و نظریه پردازسیاسی محافظه کار است.
از نظر کریستف وانتورا، پوپولیسم «پیش از هر چیز مبین نوعی دسترسپذیری نوین سیاست در سطح جامعه است (...) فرآیند تجدید و بازتولید سیاست به طور فینفسه»؛ پوپولیسم با جعل هویتهای جمعی برپایه مطالبات اجتماعیای که دیگر مورد اجابت قرار نمیگیرند، امکان بسیجِ شور و اشتیاق مردمی را فراهم میکند. اما ورای کاربرد کلمه پوپولیسم، وانتاتورا هیچ وقت نمیگوید که این چشمانداز از طریق چه فرآیندی میتواند محقق شود. و این مهمترین چیزی است که در متن او غایب است.
رهبر یا پروژه؟
تفاوت پوپولیسم با دیگر فرآیندهای سیاسی در این است که پوپولیسم به شیوهای از سیاست باز میگردد که مبتنی بر رابطه مستقیم میان یک رهبر کاریزماتیک (معمولاً مرد) و مردم است، یا به بیان دقیقتر شیوهای از سیاست که به موجب آن مردم در سیمای یک رهبر کاریزماتیک مرد تجسد مییابد. در پوپولیسم خواست «ساخت ارادهای جمعی میان گروههای اجتماعی و افراد جدا از هم» به میانجی سیمای یک رهبر یا رئیس عملی میشود. این یعنی مردم، به مثابه اراده جمعی، جز از گذر یک انسان برگزیده وجود نخواهد داشت.
تناقض این امر آنجاست که پوپولیسم که خود منتقد بازنمایی پارلمانی است، منطق بازنمایی را به سرحد غایی آن میبرد. ابه سییز در رساله «طبقه سوم چیست؟» توضیح میدهد که مردم وجودی از خود ندارد، و وجودش تنها به میانجی نمایندگانش امکانپذیر است؛ در این مورد، سییز همان چیزی را تکرار میکند که هابز پیش از این گفته بود. در دیدگاه پوپولیستی، انسان برگزیده به میانجی و از طریق خود به مردم همچون یک موجودیت سیاسی همگون شکل میدهد. تجسد، بدین اعتبار، تا حدود غایی خود پیش میرود. و از اینرو، پوپولیسم اقتدارگرایانه است.
«رادیکالیزه شدن دموکراسی»ای که وانتورا به آن ارجاع میدهد، اما مستلزم تلاش برای ساخت نهادهایی است که امکان مشارکت همگانی در تمام ساختارهای قدرت موجود در جامعه فراهم میکنند. رادیکال شدن دموکراسی یعنی تأیید و تصدیق حقِ عمومی سهیم بودن در تصمیمگیری— اصلی که آشکارا در تضاد با عوامگرایی پوپولیسم و الگوی همهپرسی آن قرار میگیرد.
قضای روزگار نیست که نیروهای پوپولیست ملیگرا و راست افراطی هستند. میان اقدامات اقتدارگرایانه پوپولیسم و محتوای سیاسی ملیگرایی و راست افراطی پیوند محکمی وجود دارد؛ آخر چگونه بها دادن به یک رهبر یا رئیس و و ارزش قائل شدن برای اسطوره مردمی همگون میتواند در خدمت چشماندازی رهاییبخش باشد؟ فرانسه سنتی طولانی از این انسانهای برگزیده دارد: بناپارتها، بولانژه، پتن، دوگل... فراموش نکنیم که شرایط مساعد و مطلوب رشد این انسانهای برگزیده، دورانهای آشفتگی و اغتشاشی است که در آنها معیارها، نقاط مرجع و علائم راهنما محو و مبهم میشوند. شکی نیست که وضعیت کنونی نیز دارد خود را مهیای پوپولیسم میکند؛ دلیلی مضاف بر این که مراقب باشیم تا تسلیم آن نشویم.
ورای این موضوع، در مناظره با شانتال موف، رژه مرتلی به این ایده باز میگردد که «اگر مقولههای مردمی به طور انضمامی وجود ندارند، پس مردم نیز وجود ندارد؛ و باید به طور سیاسی ساخته شود.» برای کریستف وانتورا، ابزار این کار پوپولیسم است؛ به عبارت دیگر، این پوپولیسم است که مردم را میسازد؛ برای رژه مرتلی، «آنچه مردم را "میسازد"، پروژهای است که در دست دارد». اما هر دو نهایتاً در یک ایده اشتراک نظر دارند، اینکه مردم به عنوان سوژه انقلابی باید ساخته شود، یکی میگوید با رهبر و دیگری میگوید با پروژه. اما در فرمول دومی، چه کسی پروژه را خلق میکند؟ باید توجه داشت که در این مباحثه، کلمه «مردم» جانشین کلمه «پرولتاریا» یا «طبقه کارگر» شده است، بدون آن که چشماندار مورد بحث کوچکترین تغییری بکند. مرتلی بدین ترتیب میگوید که «مردم شکاف خورده و چندپاره، گیج و سردرگم است». بیایید جای «مردم» را با «پرولتاریا» عوض کنیم، به چه میرسیم؟ به توجیه کلاسیک ضرورت وجود حزب پیشرو (آوانگارد). جای چون و چرا ندارد که این پاسخ در عمل شکست خورده است.
راه رهایی میانبر ندارد
پس باید دیدگاهمان را تغییر دهیم و حتی مفهوم سوژه انقلابی را هم به پرسش بکشیم. چندگانگی و کثرت سرکوب نمیتواند به تضاد صرف کار و سرمایه تقلیل یابد، هرچه قدر این تضاد مهم و تعیینکننده باشد. به علاوه، سلطه سرمایه محدود به حوزه روابط تولید نیست، بلکه تمامی جامعه را در برمیگیرد. یک فرد میتواند تحت استثمار سرمایه باشد، اما همزمان تحت ستم دیگر استثمارشدگان قرار گیرد و یا به دیگر استثمارشدگان ستم کند و در اشکال و ساختارهای مختلف تبعیض گیر افتد (همان بحث معروف تقاطع نظامهای سلطه و سرکوب).
در مبارزات رهاییبخش، امکان همزیستی مطلق گرایشها و عملهای متفاوت، کشف مسیرهای چندگانه و اشغال عرصههای نامتجانس وجود دارد. کنشگران و فعالان مبارزه برای گسترش تجارت عادلانه، حقوق زنان، لغو بدهی، مالیاتهای جهانی، حقوق اجتماعی، هنجارهای محیط زیستی و... معمولاً یکی نیستند، اما همه آنها، طبق تعریف مارکس از کمونیسم در «ایدئولوژی آلمانی»، میتوانند در «جنبشی واقعی که وضعیت فعلی امور را ملغی میکند» مشارکت داشته باشند.
در نتیجه باید برای نوعی سوژه انقلابی، حال هر نامی که بخواهیم به آن بدهیم، به سوگ نشست. تعویض «مردم» به جای «طبقه کارگر»، در کشوری مثل فرانسه که حقوقبگیران اکثریت بزرگ جمعیت را تشکیل میدهند، صرفاً در صورتی واجد معنا است که جنبش رهایی را «غیرطبقاتی» و ناهمگون در نظر بگیریم، امری که خود مشکلات استراتژیک جدیدی به وجود میآورد: چگونه میتوان یک انسجام استراتژیک ساخت، اگر هیچ کنشگر خاصی (پرولتاریا، حزب و...) به طور پیشینی نتواند موجد این انسجام باشد؟ چگونه میتوان یک پروژه رهاییبخش به راه انداخت که چندگانگی متقاطع سلطه و ستم را در نظر گیرد و به شمار آورد؟ سازمان سیاسی این وسط چه نقشی باید داشته باشد؟... قطعاً پاسخ تمام این پرسشها را نمیدانیم؛ اما بدترین چیز در این وضعیت، وسوسه میانبری است که عموماً راه را طولانیتر میکند... «پوپولیسم چپ» چنین میانبری است.
مبنع: سایت آنسامبل
نظرها
نظری وجود ندارد.