نامه سعید شیرزاد خطاب به مریم کریمبیگی، از بازماندگان کشتهشدگان عاشورای ۸۸
سعید شیرزاد، از زندانیان سیاسی زندان رجاییشهر نامهای خطاب به مریم کریمبیگی، خواهر مصطفی کریمبیگی، از کشتهشدگان عاشورای ۸۸ نوشته و به خاطر بازداشت مادر ایشان (شهناز اکملی)، با او ابراز همدردی کرده است.
سعید شیرزاد، زندانی سیاسی محبوس در زندان رجاییشهر کرج که ۲۶ دی ماه امسال پس از ۳۹ روز اعتصاب غذا، به دنبال جلسه با نماینده دادستان و قاضی ناظر بر زندان رجاییشهر و وعده آنها برای رسیدگی به مطالباتش به این اعتصاب پایان داد، نامهای خطاب به مریم کریمبیگی، خواهر مصطفی کریمبیگی، از کشتهشدگان حوادث عاشورای ۸۸ نوشته است و به خاطر بازداشت مادر ایشان (شهناز اکملی)، با او ابراز همدردی کرده است.
شهناز اکملی روز چهارشنبه ششم بهمن در خانه شخصی خود بازداشت شد.
نرگس محمدی، آتنا دائمی، مریم اکبری منفرد و گلرخ ابراهیمی ایرایی، چهار زن زندانی در بند زنان زندان اوین، روز ۱۸ بهمن در نامهای خواهان آزادی فوری و بیقید و شرط این زندانی سیاسی شدند:
سعید شیرزاد اما خطاب به مریم کریمبیگی نوشته است:
خانه سالهاست که مصطفی ندارد و غمخوار دلتنگیهای مریم، شانههای مادر بود که هقهق و گریههای بیکسیاش استخوان را خاکستر میکند.
خانه سالهاست که مصطفی ندارد، ولی خانه مصطفی سالهاست که مادر شهناز دارد.
سالهاست که مادر شهناز در نبود مصطفی غمخوار گریههای مریم است که این روزها شانههایی برای گریستنش نمانده است.
خانه سالهاست که مصطفی ندارد، ولی مادر شهناز سالهاست صدای بیصدای دربندانی شده است که مادری ندارند تا که برایشان فریاد شود.
خانه اگرچه مصطفی نداشت، ولی مادر شهنازی بود که مادرم بود و در بیخبری مادر از ۴۰ روز لبدوزی و اعتصاب غذایم، نگران بود؛ مادر شهنازی بود که ۷۰ روز صدای بیمادری برادرم آرش بود؛ مادر شهنازی بود که گوهر ستار را همدرد بود.
خانه سالها مصطفی نداشت و این روزها مادر شهناز را هم ندارد تا که تکیهگاه دلتنگیها و هقهقهای مریمش باشد.
مریم عزیزم؛
میدانم که سخت است بیتابیهایت را به زبان آوردن، ولی صدای هقهق و دلتنگیهایت که آسمان را در هم میدرد شنیدم و دلتنگیات استخوانهایم را به آتش کشید.
مریم عزیزم؛
میدانم که سالهاست خانه بیمصطفایتان با اشک پوری و خون مرتضایِ شاملو رنگ گرفته و بر جایجای آن اشک تو و خون مصطفی نقش بسته است.
مریم عزیزم؛
سالهاست که در میدان تیر چیتگر، شانههای استخوانی و گیسوان عاطفه را باد با خود میبرد و چند سالیست گیسوان تو را نیز خیابانهای تهران به باد سپرده است و از شانههای مادر، دیواری برای دلتنگیهایت ساخته است.
مریم عزیزم؛
میدانم که این حرفها جز اشک برایت چیزی ندارد؛ ولی باور کن که تو را خوب میفهمم، وقتیکه مادر همایم را باد با خود برد و برادرم در گم و گیج شدنهای شهر پناهگاهشدهاش و در کوچه پس کوچههای بنبستشده غربت، تنهای تنها گریست و از پر کشیدن مادر همایم در خود گریستم و فروریختم از سکوتم.
باور کن که تو را خوب میفهمم، وقتیکه رفیق و همدردم شاهرخ جاودانه شد و در این ویرانهسرا تنها و بیکس شدم.
باور کن تو را خوب میفهمم این روزها که برادر دربندم، لقمان، سیاهپوش خواهر شد و آخرین ملاقات را هم از او دریغ کردند و با او گریستم.
مریم عزیزم؛
این روزها که مادر شهنازمان را به جرم صدای بیصدایان بودن به بند کشیدهاند، باور کن که دلتنگیها و اشکهایت بار سنگینیست بر دوش مادر و برای او هم که شده باید مقاوم باشی و استوار که امیدمان به فرداست و انتقامی که لبخند کودکانمان خواهد بود.
سعید شیرزاد
زندان گوهردشت
۲۰ بهمن ۱۳۹۵
نظرها
نظری وجود ندارد.