مهری یلفانی: عصر پاییز در پارک
آرزو و آرمان روی نیمکتی در پارک نشستهاند و دوقلوهایشان شادی و امید چند متر آن سوتر روی تابهایی کنار هم تاب میخورند. نیمه پاییز است.
آرزو و آرمان روی نیمکتی در پارک نشستهاند و دوقلوهایشان شادی و امید چند متر آن سوتر روی تابهایی کنار هم تاب میخورند. نیمه پاییز است و باد سردی میوزد و در محوطه بازی بچهها کودک دیگری نیست.
آرزو نیمه کیکی را که همان روز درست کرده است از ساکی که روی زمین گذاشته است، بیرون میآورد. دستمال کاغذی را روی نیمکت پهن میکند و کیک را روی آن میگذارد. فلاکس چای را همراه چهار لیوان پلاستیکی نیز از ساک بیرون میآورد و روی نیمکت بین خود و آرمان میگذارد. در دو لیوان چای میریزد. کیک را به سه قسمت تقسیم میکند. تکه بزرگ را به آرمان میدهد و دو تکه دیگر را برای بچهها میگذارد.
آرمان گازی به کیک میزند و لیوان پلاستیکی چای را به دهان میبرد. به آرزو نگاه میکند که حبه قندی در دهان گذاشته و جرعهای چای مینوشد.
"
خودت چی؟ کیک نمیخوری؟
"نه، من خوردم. صبح که درست میکردم، خودم یک تکه بزرگ خوردم. "
آرمان هیچ نمیگوید و در سکوت کیک و چای خود را تمام میکند.
آسمان را ابری خاکستری پوشانده است اما بوی باران در فضا نیست. تنها بوی دلتنگی پاییز و بوی همیشگی دوده و گازوییل است. برگهای زرد شده روی زمین با باد سردی که میوزد به این سوی و آن سوی میروند، مثل ولگردانی که نمیدانند مقصدشان کجاست.
مردی که سر و وضعی نابسامان دارد لک لککنان میگذرد. به آنان که میرسد لختی میماند. در نگاهش همان سرگردانی سر و وضعش پیداست. آرزو در کیفش را باز میکند که پولی به او بدهد. مرد نمیماند و به راه خود میرود.
غار غار کلاغی سکوت پارک را میشکند.
گربهای سیاه با خالی سفید روی سر از پشت درختی پدیدار میشود و سلانه سلانه دور میشود.
آن سوتر روی نیمکتی پسر و دختر جوانی نشستهاند. سرها را به هم نزدیک کرده و دل به گفتگو دادهاند.
آرزو برای شکستن سکوت میگوید، "آن دو تا را نگاه کن. انگار دنیا به کامشان است. "
"چرا نباشد. تا وقتی جوانی، دنیا به کام است. "
"مثل ما که یک روزی دنیا به کاممان بود. "
آرمان هیچ نمیگوید. همچنان چشم به دختر و پسر جوان دارد که گویا پسر دارد از کتابی که روی زانویش باز است، چیزی میخواند.
سکوت مثل میهمانی ناخوانده بینشان مینشیند. چشم به بچهها دارند و انگار هردو حرفهایی دارند که ناگفته مانده است.
خشخش خشکی شاخههای درختان را به حرکت درمیآورد و باد نسبتاً سردی میوزد. آرزو دنباله شالی را که روی سر انداخته دور شانه خود میپیچد.
آرمان نگاه از بچهها میگیرد که انگار از بازی خسته شدهاند و به آرزو نگاه میکند و میگوید، "اگر سردت است، برویم. "
"
نه، سردم نیست. تازه آمدیم. کجا برویم؟ لااقل بچهها یک کمی بیشتر با هم باشند. هنوز کیک وچای خود را نخوردهاند. "
آرمان هیچ نمیگوید و باز سکوت بینشان مینشیند.
آرزو به بچهها نگاه میکند که گویی از تاب خوردن خسته شدهاند. پاهایشان را روی زمین گذاشتهاند و انگار دارند باهم گفتگو میکنند اما صدایشان به گوش آرزو و آرمان نمیرسد.
آرمان کیک خود را تمام میکند و جرعهای چای مینوشد و به آرزو نگاه میکند و میپرسد، "خوب، چه خبر؟ "
آرزو با لیوان چای به دست میگوید؛ "هیچ"
و پس از لختی با تردید میپرسد، "تو چه خبر؟ "
و در چشمان آرمان که به او خیره شده است، همان کلمه "هیچ" را میخواند.
سکوت دوباره سنگین و سرد بینشان مینشیند. زنی با چادر سیاه که فقط چشمها و نوک بینیاش پیداست از کنارشان میگذرد. صدای قدمهایش سنگین و لخت سکوت را میشکند.
آرزو آخرین جرعه چای را مینوشد و نفس بلندی از سینه بیرون میدهد و میگوید، "خانم سراجی را میشناسی؟ "
آرمان که انگار گفته آرزو را نشنیده است، میگوید، "هیچ وقت این وقت سال به پارک نیامده بودم. " و به آرزو نگاه میکند و میپرسد، "تو سردت نیست؟ "
و پس از لختی انگار تازه گفته آرزو را شنیده است، میپرسد، "چی گفتی؟ "
گفتم، "خانم سراجی را میشناسی؟ مادر مهندس سراجی. همان که دو سال پیش برای مأموریتی رفت کانادا و دیگر برنگشت. سر و صداش هم توی روزنامهها پیچید. هم کلاسات بود، نبود؟ "
"چرا بود. خوب، منظور؟ "
"خواهرش، طلعت خانم دنبال کسی میگردد که شبها برود خانه مادرش و مواظبش باشد. مادرش گویا سکته کرده و زمین گیر شده است. دیروز تلفن کرد و با مامان حرف زد و گفت، اگر آرزو حاضر باشد، دنبال کس دیگری نمیگردد. گفت که... "
"خب، بسه دیگه. ادامه نده. راستی راستی گفت که تو بروی شبها مواظب مادرش باشی؟ چرا خودش مواظب مادرش نیست؟ "
"خودش شوهر و بچه دارد. خانه جداگانه دارد. گویا خانهاش خیلی به خانه مادرش دور است. گویا خارج از تهران زندگی میکند. شهرستان نه. همین دور وبر تهران که رفت و آمد سخت است. بچه کوچک هم دارد. کار هم میکند. گویا مهندس است. شوهرش هم شرکت واردات و صادرات دارد. "
"این همه اطلاعات را داد که تو را به کلفتی استخدام کند؟ شاید هم میخواست وجدان برادرش را راحت کند. مرتیکه خودش را به دستگاه چسباند و شد جاسوس دو جانبه. حتم دارم برادر همین خانم که به قول تو دوستم بود همان احمد سراجی علیه من گزارش رد کرد که ستاره دار شدم و بعد هم... "
"بعد هم خودت نخواستی ادامه بدهی. شایدم هم تقصیر من شد که خودم را به دم تو بستم. "
"نه، تقصیر تو نبود. راستش وقتی آن همه سال فاصله افتاد ازحال و هوای درس خواندن دور شده بودم. تازه مهندس هم میشدم، چیزی فرق نمیکرد. آدم توی این مملکت با این حقوقها به جایی نمیرسد. "
لختی به سکوت میگذرد. آرمان به آرزو نگاه میکند که نگاهش به بچه هاست. میگوید، "پس این جور، خواهر احمد سراجی میخواهد تو را برای کلفتی مادرش استخدام کند. و...
آرزو حرفش را به تندی میبرد و میگوید، "کلفتی چیه؟ مامان میگفت، شنیده من بیکارشدم. میخواسته کمکی کرده باشد. "
باز هم سکوت است که بیشنان مینشیند.
آرمان پس از لختی به آرزو نگاه میکند و با چهرهای برافروخته، میپرسد، "قبول میکنی؟ "
آرزو هیج نمیگوید.
آرمان صدا را بلند میکند و میگوید، "راستی خجالت نمیکشند چنین کاری به تو پیشنهاد میکنند. کار یک آدم بی سواد را به یک پرستار تحصیلکرده. به قول معروف بابای خودشان را از یاد بردند، ادعای پادشاهی میکنند. من خانه زندگیشان را خوب به یاد دارم. دانشگاه که میرفتم به خانهشان رفتم. به همان خواهرش که به قول تو مهندس شده درس میدادم. یک خانه درب و داغان توی کوچه پس کوچههای خیابان چراغ برق داشتند پنجاه شصت متر بیشتر نبود. یک ایلخی هم بچه بودند. "
"آره، همان ایلخی بچه، حالا هرکدامشان کارهای شدند. همهشان هم درس خواندند و... "
"لابد پس از انقلاب که درِ دانشگاهها به روی این جور آدمها باز شد و همهشان هم با تقلب و توصیه وارد دانشگاه شدند و حالا هم به جایی رسیدند. پس چرا من به جایی نرسیدم؟ "
"تو هم لطفا فیلیت یاد هندوستان نکند. فقط بگو نظرت چیه؟ در باره پول هم گفتند هرچی خواستم. حرفی ندارند. "
"
خانم پرستار تحصیلکرده! چطور به خودت اجازه میدهی چنین کاری را قبول کنی؟ تو مگر سرپرست یک بخش بیمارستان دولتی نبودی. حالا حاضری در حد یک زن بیسواد کار کنی؟ گیریم که این رن مادر مهندس فلان و بهمان باشد که پس از انقلاب کارهای شدند و ثروتشان... "
خشم صدای آرمان را میشکند و ادامه نمیدهد. به دورها نگاه میکند، به آنجا که اتومبیلها خیابان را پر کردهاند. و صدای خفه و دود موتورشان تا پارک هم میرسد. وپس از لختی میگوید، "لابد مامانت بهاش گفته که تو و شادی سربارشان شدید. او هم لطف کرده و کار نگه داری از مادرش را به تو پیشنهاد کرده است. لابد باید پوشکش را هم عوض کی و ماتحتش را هم بشویی. "
آرزو جواب نمیدهد. جرعهای از چای خود را مینوشد و دل به سکوت میدهد. دختر و پسر نشسته روی نیمکت
رفتهاند. به بچهها نگاه میکند که هردو پای خود را روی زمین گذاشتهاند و گویا مشغول گفتگویند.
با تردید میگوید، "هنوز که قبول نکردهام. "
آرمان هیچ نمیگوید.
پس از لختی آرمان با خشمی فروخفته میپرسد، "شکایتت به کجا کشید؟ "
"هنوز که به جایی نرسیده است. بیمارستانهای خصوصی همه از محل کار سابقم نامه میخواهند. راستش هیچ کدامشان جرئت نمیکنند استخدامم کنند. با آن انگهایی که به من چسباندند؛ عدم رعایت حجاب اسلامی، گستاخی... "
و پس از لختی ادامه میدهد، "بی عفتی. مرتیکه الدنگ هیز... "
آرمان صدا را بلند میکند و میگوید، "تو هم که خوب از پسش برآمدی. "
"پس چی که برآمدم. حقش را گذاشتم کف دستش. جلوی بیمار و پرستار هرچه فحش در چنته داشتم نثارش کردم. "
"شانس آوردی که برای توهین به مقدسات زندانیات نکردند. "
"می کردند هم از این زندگی بهتر نبود. "
و روی از آرمان میگیرد تا اشک چشمش را نبیند. به عابری نگاه میکند که از راه باریک بین درختان میگذرد.
شادی زودتر ازامید پای خود را روی زمین میگذارد و تاب خود را نگاه میدارد. امید به پیروی از او نیز تاب را نگاه میدارد. لحظاتی به هم خیره میشوند. انگار میخواهند چهره همدیگر را خوب ببنند و به خاطر بسپارند. اندوهی که خود دلیل آن را نمیدانند آنان را از جست و خیر و دویدن باز میدارد. تاب خوردنشان چند دقیقه بیشتر طول نکشیده است. گویی ذهن و اندیشه آنان را چیزی مهمتر از بازی و جست و خیز به خود مشغول کرده است.
شادی لختی به سکوت به امید نگاه میکند و با تردید میگوید، "اگه خانم جان بمیره، من و مامان میتونیم بیاییم خانه پدر بزرگ و با بابا و تو زندگی کنیم. "
"پس پدر بزرگ چی؟ "
"پدر بزرگ هم با ما میمانه. مامان میگه، پدر بزرگ نمیتونه تنها زندگی کنه. یکی باید باشه که براش شام و ناهار درست کنه. مامان حاضره این کارو بکنه. بعد همه مان دوباره باهم زندگی میکنیم. مثل آن وقتها که توی آپارتمان زندگی میکردیم. "
"شاید مامان بزرگ زودتر بمیره. آن وقت من و بابا میآییم خانه بابا جون و همه با هم زندگی میکنیم. بابا جونم اگر مامان بزرگ بمیره، تنها نمیتونه زندگی کنه. یکی باید باشه که برایش شام و ناهار درست کنه. "
"خب، مامان که هست. بابا جون هم فکر نکنم بابا را قبول داشته باشد. خودم شنیدم که به مامان میگفت، شوهرت بی دست و پاست. نباید از آن خانه بلند میشد. بابد اول یک پول هنگفت از صاحبخانه میگرفت. "
"اما فکر نکن که خانم جون و پدر بزرگ هم خیلی مهربانند. شنیدم که پدر بزرگ به بابا میگفت، همهاش تقصیر زنته. یعنی مامان؛ که هی ولخرجی کرد و لباسهای رنگارنگ خرید و خودش راهفت قلم بزک کرد تا از بیمارستان بیرونش کردند. نگذاشت یک آپارتمان چهل متری برای خودت بخری. آنقدر اجاره نشین ماندی تا آلاخون والاخون شدی. ازش پرسیدم آلاخون والاخون یعنی چی؟ سرم داد زد ول کن بچه. آخر پیری شدی وبال گردنم. من که نصف بیشتر حرفاش را نمیفهمم. یادت میآد قبلنا چقدر مهربان بودند! هروقت میرفتیم خانهشان برامان چلوکباب میخریدند. حالا دیگه
از چلوکباب خبری نیست. یا مرغ آب پزه و یا غدای بی گوشت. تا ایراد بگیری خانم جون میگه، ما فشار خون داریم بچه.
اما خب، راستش را بگو، تو دلت میخواد اول مامان بزرگ بمیره یا خانم جون. "
"راستش من دلم میخواهد اول خانم جون بمیره. نه که فکر کنی راستی راسی دلم میخواد خانم جون بمیره. خیلی دوستش دارم. اما خب، از وقتی آمدیم خانه مامان بزرگ، خیلی خوش نمیگذره. یعنی مثل آن وقتها مهربان نیستند. بابا جون به مامان میگفت، شماها عرضه نداشتید یک آپارتمان بیست متری برای خودتان دست و پا کنید. مامان بزرگ هم نمیگذاره مامانم شبها سریالهایش را تماشا کنه. آخر ما شبها توی هال میخوابیم. باید زود چراغ را خاموش کنیم. و تلویزیون را هم حق نداریم روشن کنیم. گاهی وقتها میفهمم که مامان گریه میکنه. اصلا نمیدانم چرا مامان بزرگ و بابا جون عوض شدند. آن وقت که توی آپارتمان زندگی میکردیم، یادته؟ هروقت ناهار یا شام دعوتمان میکردند، چقدر قربان صدقه مان میرفتند. حالا بابا جون همهاش از ناصر آقا تعریف میکنه. میگه، آون عاقل بود. زن و بچهاش را ورداشت و رفت خارج. میگه، آقا ناصر عرضه داشت. من که نفهمیدم عرضه یعنی چی؟ راستی عرضه یعنی چی؟ تو میدانی؟ "
"نه. من هم نمیدانم. شاید پول باشد. پول خارجی. آره ناصر آقا پول دار بود. یادت نمیآد چه کادوهای بزرگی برای تولدمان میآورد؟ "
"خوش به حال نسیم و شبنم. مامان عکسشان را توی فیس بوک نشانم داد. بی مقتعه و روسری. "
"لابد توی یک آپارتمان بزرگ هم زندگی میکنند و هرکدامشان هم یک اتاق دارند. "
"مثل ما نیستند که دو تامون اینجا و دوتامون آنجا. منتظر هم نیستند که خانم جونشون بمیره تا همهشان دوباره با هم زندگی کنند. "
از همین نویسنده:
نظرها
امید
آره روسری نمیپوشن و توی اطاق ای بزرگ زندگی میکنن ولی به همون قیمتی که خودت هم تو داستان گفتی خیانت کاری که خیلیا نمی تونن بکنن