«چپ تاریخ شکستهاست»
چپ تاریخ شکستهاست! حتی وقتی انقلابات موفق به سرنگونی قدرتها شدند، همه چیز تقریباً بد پیش رفت. به همین دلیل، افسردگی و مالیخولیا یک بعد اساسی فرهنگ چپ است.
انزو تراورسو در طی فاصله کوتاهی دو کتاب، که او انها را چون یک قاب دو لوحی، دو چیز متقابل میشمرد، را منتشر نموده است. این تاریخنگار اندیشه، در کتاب «چهرههای جدید فاشیسم» ، تعریف خود از مفهوم «پسافاشیسم» را برای افشای طبیعت هنوز در حال تغییر جریانهای جدید پوپولیستی و بیگانهستیز، از لوپن تا ترامپ، به کار میگیرد. او در کتاب «مالیخولیای چپ، مارکسیسم، تاریخ و حافظه» که در ژانویه ۲۰۱۷ توسط دانشگاه کلمبیا منتشر شده است، توضیح میدهد چرا چپ باید از مالیخولیای ذاتی خویش، که نیرویی برای نوگرایی و بازسازی خود اوست، استفاده کند.
انزو تراورسو ایتالیایی– مبارز چپ افراطی سابق و محقق پیشین دانشگاههای فرانسه – هماکنون استاد دانشگاه کورنل در ایالات متحده است. او شور و شوق سیاسی فرانسه را در قلب مباحث جهانی، از بازسازی چپ گرفته تا وسوسه پوپولیستی، قرار میدهد. اخیراً سونیا فور در مورد پسافاشیسم، مالیخولیای چپ، و حافظه شکست با انزو تراورسو مصاحبهای انجام داد که در لیبراسیون به چاپ رسید. ترجمه زیر از زبان انگلیسی صورت گرفته است. این مصاحبه در ۳۱ ژانویه ۲۰۱۷ در سایت ورسوبوکس منتشر شد.
من فکر نمیکنم که نوگرایی از حزب سوسیالیست فرانسه بیرون بیاید. ما این را درواقع درظهور جرمی کوربین و برنی ساندرز دیدیم: جنبشهای خارجی در این ارگانیسمهای سیاسی سنتی خیلی ساده از این احزاب استفاده کردند. در ایالات متحده گرایش رو به رشدی که به ویژه در جنبش اشغال والستریت متجسم گشت در انتخابات مقدماتی در حزب دموکرات غلبه نمود، و حضور خود در صحنه سیاسی را با رأی به ساندرز اعلام کرد…اما چند ماه بعدتر، آن همیشه طرفدار هیلاری کلینتون در مقابل دونالد ترامپ نبود. کوربین در بریتانیا، توانست توده جوانانی که برای انتخاب او به عنوان رهبر به حزب پیوسته بودند…بدون آنکه هیچ گونه توهمی در مورد خود این حزب داشته باشند، ر ا گرد هم اورد. این یکی از ویژگیهای جنبشهای جدید در جناح چپ است: آنها دیگر به احزاب اعتقادی ندارند، بلکه از آنها «استفاده میکنند».
ساندرز و کوربین تجسم دینامیسمی بودند که در خارج از این احزاب قرار دارد. من هیچ چیز قابل مقایسهای در مورد حزب سوسیالیست نمیبینم.
پیروزی احتمالی [نامزد جناح چپ] در مرحله مقدمانی بیانگر نارضایتی از آنچه که از این حزب باقیمانده است میباشد؛ آن تغییر در توازن داخلی حزب را بازتاب میدهد، اما آن نشانه نوگرایی حزب نیست. اگر هامون در عمل کاندید شود، او بین گازانبر امانوئل ماکرون که به نئولیبرالیسم قسم میخورد و ضد نئولیبرالیسمِ ژان–لوک ملانشون، که قطعاً مخالفت چپگرایانهاش نسبت به اولاند اعتبار بیشتری دارد، گیر خواهد کرد.
در اروپا و همچنین ایالات متحده، چپ با یک تغییر تاریخی مواجه است. چرخهای که با انقلاب روسیه شروع و در سال ۱۹۸۹ پایان یافت، و امروز اثرات خستگی آن دوران هویدا میشود. چپ دنیای کاملاً جدید را با ابزاری که از سده بیستم به ارث برده است، بررسی میکند. مدلی که انقلاب روسیه ارائه کرد ، و بر قرن گذشته سلطه داشت، دیگر قابل استفاده نیست. همین امر برای سوسیالدمکراسی نیز صادق است، آن چیز بیشتری به جز مدیریت پسرفت اجتماعی انجام نمیدهد. فروپاشی کمونیسم فرایند انتقال حافظه چپ را فلج نمود، و فرهنگ آن وارد بحران شده است. نه فقط جنبشهای جدیدی مانند پودموس، سیریزا، جنبش اشغال وال ستریت و نویی دبو [جنبش« ایستاده در شب » در فرانسه] در یک جهان بدون «افق انتظار»، اگر اصطلاح راینهارت کوزلک تاریخنگار را اقتباس کنیم بسر میبرند، انها نه فقط ناتوان از تجسم خود در آینده هستند، بلکه یتیم نیز هستند: آنها نمیتوانند خود را در یک تداوم تاریخی جای دهند.
برای لحظهای کوتاه پایان سوسیالیسم واقعاً موجود، توهم ازادی برای چپ را ایجاد نمود. ما خیلی کوتاه باور کردیم که بار سنگینی از دوشمان برداشته شده و ایجاد یک سوسیالیسم دیگر امکانپذیر خواهد بود. درواقع کشتی شکسته کمونیسم شوروی با مجموعه کاملی از جریانات ارتدادی دیگر همراه بود: ضداستالینیستها، اختیارگرایان،.. تاریخ کمونیسم ، به بُعدِ اقتدارگرایانهاش کاهش یافت.
شما مینویسید «خیلی ساده، فرهنگ چپ تهی شده است، …»
چپ قادر نبود خود را بازسازی کند. با این حال، ما شروع به گرفتن چشمانداز جدیدی در مورد عناصر خاصی از گذشته کردهایم. شما از کمون پاریس نام بردید. برای یک قرن آن به یک نماد، به عنوان اولین مرحله در جنبشی که به انقلابهای روسیه، چین، و پس از آن کوبا ختم شد، بدل گشته بود.امروز ما آن را مجدداً در پرتو دیگری کشف میکنیم: تاریخ کمون تاریخ خود–حکومتی است که در نهایت نزدیک به جنبشهای چپگرایانهای که ما امروز شاهدش هستیم، میباشد. کموناردها کارگران کارخانه بیانکور رنو نبودند، بلکه کارگران نامطمئن [پریکاریا م]، صنعتگران، فرودستان، و بسیاری از روشنفکران و هنرمندان نامتعارف را در برمیگرفتند. این مشخصات جامعهشناختی ناهمگن، با انهدام اجتماعی که جوانان امروز را بسیج میکند، قابل مقایسه است.
اما چپ ، تاریخ شکستهاست! و حتی وقتی که انقلابات موفق به سرنگونی قدرتهای حاکم نیز شدند، همه چیز تقریباً همیشه بد پیش رفته است…به همین دلیل، افسردگی و مالیخولیا یک بعد اساسی فرهنگ چپ است. این افسردگی برای یک مدت طولانی به خاطر یک چشمانداز دیالکتیکی از تاریخ سرکوب میشد: هر چقدر که شکستها دردناک بودند، آنها هرگز این ایده که سوسیالیسم افق اجتنابناپذیری بود را مورد سؤال قرار ندادند. امروزه، این منابع از پای در آمدهاند و افسردگی چپ در نور روز خود را نشان میدهد. این یک سنت پنهانی است که آن را ما میتوانیم در خاطرات لوئیس میشل، متنهای روزا لوکزامبورگ در آستانه قتلش، یا در «تدفین در اورنان» اثر گوستاو کوربه، که تشبیهی فوقالعاده از انقلاب ۱۹۴۸ بود، بیابیم. این یک مالیخولیا و افسردگی تسلیبخش، جداییناپذیر از امید بود که حتی میتوانست اعتقادات آنها را تقویت کند.
یک دید فرویدی در مورد مالیخولیا وجود دارد که ما تمایل به ساده کردن آن داریم. مالیخولیا یک فقدان پاتولوژیکی ، به مثابه ناتوانی در جدایی خود از شی دوست داشته و از دست رفته، و مانند مانعی برای حرکت به جلو در نظر گرفته میشود. بر عکس، من فکر میکنم مالیخولیا میتواند شکلی از مقاومت، که از احساسات انعکاسی تغذیه میکند، باشد. از نظر کوزلک، تاریخی که توسط مغلوبشوندگان نوشته شده تاریخ انتقادی، و بر علیه تاریخ دفاعی فاتحان، میباشد. مالیخولیا منبع دانش، درک و اقدام در زمان حال است. در چپ گاهی گرایشی وجود دارد که میگوید «ما باید همه چیز را دوباره از سر شروع کنیم.» این فقدان حافظه ما را ضعیف میکند. اختراع سوسیالیسم در قرن نوزدهم یک چیز بود، اما اختراع مجدد آن در در ابتدای سده بیست و یکم عملاً چیز دیگری است، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیافتاده باشد.
نقطه اتصال معمولاً ار طریق مکانیسمهای سیاسی بدست میاید. در سال ۱۹۶۸ یک همگرایی عینی بین باریکاردهای پاریس، بهار پراگ و حمله عید تت در ویتنام، حتی وقتی که حامیان این جنبشها تجربه گفتگو با یکدیگر را نداشتند، وجود داشت. امروز، کنشگران قاهره، استانبول و نیویورک میتوانند با همدیگر تبادلنظر داشته باشند، بعلاوه آن را خودانگیخته انجام میدهند. اما [در مقایسه با ۱۹۶۸] یک تفاوت فرهنگی وجود دارد. … در دهه ۱۹۶۰ یک اندیشه مشترک انتقادی مبارزات اجتماعی را تغذیه میکرد. آنچه که سارتر مینوشت در آسیا و آفریقا خوانده میشد. امروز، اسامی چهرههای مهم انتقادی پسااستعماری در بهار عربی اهمیتی ندارند. امروز اختراع دوباره کارخانهای که یک فرهنگ جایگزین جهانی را بهم ببافد کار سادهای نیست.
مفهوم «پسافاشیسم» در پی درک روند گذار است. این مفهوم به ما در تجزیه و تحلیل این نوع از نیروهای معاصر در جناح راست که پدیده ناهمگنی هستند و در میانه دگرگونی و جهش خود قرار دارند،کمک میکند . برخی از آنها نئوفاشیست هستند، مانند جوبیک در مجارستان یا طللوع طلایی در یونان؛ برخی دیگر مانند جبهه ملی [در فرانسه] یک دگردیسی را آغاز نمودهاند. بسیاری از این احزاب یک موطن تاریخی فاشیستی دارند. از نظر من، این در مورد جبهه ملی اولیه صدق میکند. اما جبهه ملی کنونی را دیگر نمیتوان متهم به فاشیسم نمود؛ شعارهای رهبر آن جمهوریخواهانه است.همینطور در مورد ترامپ، او یک پسافاشیست بدون فاشیسم است. او تصویر ایدهالی از یک شخصیت اقتدارگرایی است که مثلاً ادریانو در ۱۹۵۰ تعریف کرد. بسیاری از بیانیههای عمومی او یاداور ضدیهودیگری فاشیسم میباشد: فضایل مردم ریشه در یک سرزمین دارند، و همچنین ضدیت با نخبگانِ ریشهبرانداز، روشنفکر، جهانوطن و یهودی (امور مالی والستریت، رسانههای نیویورک، سیاستمداران فاسد واشینگتن). اما برنامهاش بسیار دور از دولتگرایی و توسعهطلبی احزاب راست افراطی دهه ۱۹۳۰ میباشد. از همه مهمتر اینکه در پشت او هیچ جنبش فاشیستی قرار ندارد.
من در مورد مفهوم «پوپولیسم»-که میتواند به معنی شکلی از ضدسیاست باشد– و به خاطر این که استفاده رایج این اصطلاح ایدئولوژیهای سیاسی مخالف را به یک چیز پیوند میدهد، خیلی با احتیاط هستم. برای بسیاری از مفسران پوپولیسم هم چنبش پنج ستاره بپ گریلو و هم لیگ شمال [در ایتالیا]، مارین لوپن و ژان–لوک ملانشون، ترامپ و ساندرز با هم میباشد.
در کشورهای اسپانیایی زبان پوپولیسم از تاریخ چپ امریکای لاتین گرفته شده، و معنی متفاوتی دارد: یعنی، جذب مجدد طبقات اجتماعی مردمی به یک سیستم سیاسی که آنها را طرد کرده است. از نظر پودموس، پوپولیسم به آن اجازه غلبه بر یک تقسیم چپ–راست قدیمی شده را میدهد. این کلمه را نمیتوان به همان شکل در بقیه جاهای اروپا استفاده کرد. در واقع، پوپولیسمِ جنبشهای پسافاشیستی به دنبال پیوند تودهها بر علیه نخبگان، اما بر پایه حذف است: حذف اقلیتهایی که پیشینه مهاجرت دارند. این به معنی صفارایی مردم از طریق حذف بخشی از انان است.
این ترفندی برای جلوگیری از طرح هر پرسشی در مورد علل پوپولیسم است. چرا جنبشهایی که از حرکات عوامفریبانه و دروغ استفاده میکنند، چنین به سرعت رشد مینمایند؟ آنها خلاء ایجاد شده به وسیله کسانی که در قدرت هستند، را اشغال میکنند.رد سیاست در پایان سده بیستم، هنگامی که سیاست از ذات ایدئولوژیکیاش تهی شد، و در عوض به مدیریت صاف و ساده قدرت بدل گشت، اغاز شد. این نزول سیاست تا حد «بیتدبیری» و نسنجیدگی است. در طی این چند سال گذشته، همه کشورهای اروپایی شاهد دگرگونیهایی در حکومت بودهاند، اما بدون آنکه بتوان به طور روشن تفاوتها، مثلاً در رابطه با سیاستهای اقتصادی، را پیدا نمود. این برداشت از سیاست فقط میتواند اپوزیسیون را بیدار کند، و در غیبت «افق انتظار»و اتوپیای چپ، احزاب پسافاشیستی این فضا را اشغال نمودهاند. و آنها سابقه طولانی در رد نهادها دارند!
ملت یک شکل تاریخی قدیمی است: اکنون، هر کسی میتواند دنیای گلوبال را تجربه کند. در دوره فاشیسم، ناسیونالیسم تهاجمی یود و از طریق توسعهطلبی نظامی و فتوحات ارضی و استعماری اقدام مینمود. امروز نیروهای راست رادیکال به طور ضمنی تشخیص میدهند که این گفتمان کهنه است. بیگانهستیزی آنها متوجه اقلیتهایی است که ریشه پسااستعماری دارند و نه دیگر ملتها. همه آنها نیز میپذیرند که ما دیگر نمیتوانیم به ملت–دولتی که قبلاً وجود داشت، بازگردیم. در سطح کلام هماکنون ملت به «هویت ملی» تغییرشکل داده است.
پسافاشیسم متغیر، بیثبات و گاهی محتوی ایدئولوژیک آن متناقض است… آن هنوز شکل نگرفته است. امروز جبهه ملی در پی آن است که خود را به مثابه یک تغییر سیاسی «طبیعی»، یک دولت جایگزین تا اینکه یک نیروی ویرانگر معرفی کند. اما اگر فردا اتحادیه اروپا فروریزد، و اگر بحران اقتصادی سراسر قاره را در برگیرد، در یک فضای عمیقاً بیثبات سیاسی، احزاب پسافاشیستی مانند جبهه ملی میتوانند رایکال شوند، و یا حتی ویژگیهای نئوفاشیستی به خود گیرند.
برگرفته از ورسوبوکس، ۳۱ ژانویه ۲۰۱۷
منبع: دریچهها
نظرها
اﻓﺴﺎﻧﻪ
اﺯ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺑﺎﺳﻴﺎﺳﺖ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﺪ,اﻳﻦ ﺭاﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺩﺭ ﻗﺪﺭﺕ ﺑﻮﺩﻩ.ﺑﻌﺪ اﺯ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﭼﻴﺰ ﻫﺎﻳﻲ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﻧﻤﻲ ﺩاﻧﻢ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻋﻠﺖ ﭼﭗ ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ,ﻭﻟﻲ ﻫﻤﻴﻦ ﺭاﻩ ﻣﻲ ﺩاﻧﻢ ﻛﻪ ﭼﭗ ﻫﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻨﺎﺧﺖ اﺯ ﺭاﻩ ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻫﺎﻱ ﻣﻲ ﺯﻧﻨﺪ ﻛﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺭاﺳﺖ ﺭا ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﻧﻤﻲ ﺭاﻧﺪ ,ﺑﻠﻜﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻣﺪﻥ ﺷﺮاﻳﻄ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺑﺪ ﺗﺮﻱ ﺭا ﻣﻮ ﺟﺐ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ
عاطفه
اگر چپ را به مارکسیسم نسبت بدهیم، آنوقت علت ناکامی هایش آسان تر آشکار می شود. اساس کامیاب شدن مارکسیسم الغای مالکیت خصوصی ست. امری که برای دستیابی به آن می بایست حافظه ی تاریخی انسان از دوران کومون های اولیه( جوامع شکارگر_خوشه چین) تا امروز را از وجود او تمامن پاک کرد. عدالت اجتماعی، برابری و مساوات ارزشهایی صرفن اخلاقی هستند و طبیعت یا ذات انسان فاقد خصلت اخلاق است. اخلاق داشتن و اکتساب ارزشهای آرمانی، نتیجه ی توان اندیشدن و هوشمند بودن این موجود است. این توان اندیشدن و هوشمندی مانند کاردی با تیغه های تیز به خودی خود خصلتها یی سازنده و خیر خواهانه نیستند بلکه غالبن در دست ابزار مند، نابودگر و پلیدمی شوند. مارکسی که آرزو و امیدش الغای مذهب به مثابه ی کلان توهم توده ها و جانشینی آن توسط سوسیالیسم علمی خود بود ، خود به مثابه ی پیامبری صادق، دچار توهمی کلان بود. @توهم امکان پذیری ی الغای مالکیت خصوصی و ایجاد جامعه ای فارغ از طبقات اجتماعی در جهانی واقعن موجود. به گواه تاریخی ۱۲هزارساله،تاریخ انسان زمین گیر، او مرد این کار نیست.چون انسان همیشه گرگ انسان بوده است. انسان همیشه دشمن انسان بوده است. شاید پیامبرانی که مارکس گاهن شیادشان می نامید، در فضایی واقعی تر از او به سرشت و سرنوشت انسان می اندیشیدند. شاید از این جهت است که غالب این پیامبران انسان ها را به یاری ی ضعیف تر از خود می خواندند و به ایشان وعده ی بهشت در جهانی دیگر، جهانی ساخته ی توهم، می دادند. توهم مارکس آنجا ست که بهشت موعودش قرار است در همین جهان، جهانی واقعی آفربده شود. و اما برای آنهایی که برای ارشهای آرمانی/اخلاقی نبرد می کنند، شاید که شکست همان پیروزی باشد .شاید همان طور که شعر پیام می دهد: پرواز اصل است و پرنده مردنی.
عاطفه
متاسفانه، همه جا @اندیشیدن را به اشتباه اندیشدن نوشتم. پوزش