وحشت از زایمان مرا از تجربه دوباره آن بازداشت
پس از تولد دخترم و چند سال پس از آن، دیگر مثل سابق در این دنیا نبودم. هویت من عوض شد.
یک بار نگاهی اجمالی به سوابق پزشکیام انداختم. مدتهاست همه چیز کامپیوتری شده است، اما پرونده من حالا در یک پوشه بزرگ قرار گرفته. انگار بخش بزرگی از پیشنویس یک رمان است؛ کاتالوگ جامع و کثیفی از درد و استراحت، نتایج، بنبستها و درمانها.
برای یک زن در سن و سال من چیز غیر عادیای نیست. تنها چیزی که در آن وجود ندارد، اشاره یا تشخیص بیماری غالب زمان ما درباره من است: افسردگی. نه اضطراب، نه بی خوابی، و نه هیچ کدام از درگیریهای روانی در پرونده من نیست. هرگز داروی ضد افسردگی نخوردهام. فقط زمانی که پدرم فوت کرد به یک مشاور مراجعه کردهام.
با این حال، مطمئنم که میدانید، پس از تولد دخترم و چند سال پس از آن، دیگر مثل سابق در این دنیا نبودم.
یک واقعیت جایگزین گذشته من شده بود، واقعیتی که من و کودکم را احاطه کرده بود؛ حس یورشی که مادران جدید تجربه میکنند، به قول یک دوست، مبهوت و خیره شدن. شبها در صورت نیاز بیدار میشدم، به بچه غذا میدادم و از او مراقبت میکردم و در تمام گروهها، کلاسها و قرار های ملاقات مربوط به او حضور داشتم. متاهل باقی ماندم و کارم را حفظ کردم. بچه من سالم بود و غافل از اینکه که مادرش از نظر ذهنی آن طور که مورد نظر جامعه است، حضور ندارد.
هیچ کس متوجه نشد که فضایی که قبلا از من در جهان اشغال شده بود، یک باره خالی شده است، و من حالا میدانم که تا زمانی که شما بچهتان را رها نکنید، هیچ کس به رفتار شما اهمیت نمیدهد.
من احتمالا یک نمونه نسبتا معمولی از زنان نسل خودم هستم: خیلی دیر ازدواج کردم و خانواده تشکیل دادم. سالها یک «فرد» بودم؛ تمام انواع استقلال را تجربه کرده بودم و فکر میکردم توانایی مستقل فکر کردن و حل مشکلات را دارم. این را ترکیب کنید با جهل عمیق من نسبت به کودکان و نوزادان و در واقع، بسیاری از جنبههای نقش سنتی زن. معلوم است که من اصلا برای چه در انتظارم بود آماده نبودم.
کودکم را بیش از هر چیز در جهان میخواستم. او را حتی قبل از اینکه به وجود بیاید دوست میداشتم. برای داشتن یک خانواده اشتیاق داشتم و میخواستم مسوولیتها و وظایفی داشته باشم: این چیزها به زندگی معنی میدهد. من یک مادر بیخیال نبودم اما تا آن موقع هیچ درکی از حامله بودن نداشتم: سرسختانه به خودم به عنوان یک «فرد» نگاه میکردم. «من» هنوز برایم مهم بود. چه درکی باید میداشتم نسبت به جریانی که وارد زندگی من شده بود؟ باردار بودم: ربا اراده شخصی، به باور خودم. من، رهبر تیم دو نفره در حال رشد بدنم بودم. جای تعجب نیست که دیگر زنان باردار سرزنشم میکردند و به من میگفتند که باید کتابهایم را دور بیندازم، و هر لذتی را که قبلا تجربه میکردم، به خاطر بچه کنار بگذارم.
«من» در من به طرز خطرناکی توسعه یافته بود و این همان هویت اساسی است که مادری، از بین میبرد.
خلاف زنان دیگر، میدانستم که به هنگام تولد و پس از آن چه روی میدهد. کودک من نارس بود، یعنی در شرایط اضطراری به دنیا آمد. در اتاق زایمان و در لحظه تولد، متخصص کودکان، متخصص زنان و دو ماما حاضر بودند. یکی از قویترین خاطرات من این است که پزشک متخصص اطفال زحمت توضیح همه چیز را میکشید و کنترل میکرد که آیا فهمیده|م یا نه. حتی در حالی که نیمه برهنه بودم و قادر به بیان یک جمله منسجم هم نبودم.
او با من به عنوان یک فرد رفتار میکرد، حتی اگر من در آن لحظه اصلا یک فرد نبودم. بیشتر اوقات زنان موقع زایمان برای مدت طولانی تنها میمانند بیآنکه به آنها توجهی شود اما، اگر چه مهربانی آن دکتر یک لحظه برجسته در تجربه من از زایمان بود، هیچ چیز، حتی وجود کارمندان دلسوز و مهربان، نمیتواند این واقعیت سخت را تغییر دهد که زایمان به معنی درد و ترس است، روبهرو شدن با مرگ و از دست دادن معصومیت، چیزی شبیه تجربه جنگ. بیشتر زنان تا پیش از زایمان اینقدر به مرگ نزدیک نمیشوند. این یک شوک عمیق است.
بعد من وارد دنیای مادری شدم و فشار آغاز شد: ترک بیمارستان و آغاز شیردهی. این روزها دیگر خبری از ۷ تا ۱۰ روز استراحت در بیمارستان نیست. هیچ توجهی به عظمت اتفاقی که برای من افتاده بود، نشد. به باور من، بسیاری از زنان پس از تولد به اختلال استرس پس از سانحه دچار میشوند: به جای اینکه استراحت کنند و به آنها کمک شود، به خانه فرستاده میشوند تا بدون حتی فرصت خوابیدن، به مادر تبدیل شوند.
یک بخش از مادر خوب و کامل بودن در آن ایام، شیردهی بود. این موضوع یک «امکان» یا «انتخاب» نیست، یک توصیه رسمی است و اگر از آن تخطی کنی، انگار علیه تمام متخصصان سلامت جامعه که برای ملاقات به خانهات میآیند عمل کردهای! بچه من نارستر از آن بود که با شیر من تغذیه شود. اما این موضوع هم باعث نشد که ماماها درباره تعهد من به شیردهی پس از مرخص شدن بچه و آوردنش به خانه سوال نکنند و تذکر ندهند.
توافق نداشتن درباره این جور چیزها در شرایطی که تو خسته و حساسی، تو را نسبت به ذهنیت خودت دچار تردید میکند. من خانوادهای در نزدیکی نداشتم که کمکم کنند. آن دوران برایم دوران فقدان محبت بود. انگار همه مرا وسیله تامین خواستههای خود درباره بچهام میدیدند.
در ماههای اول، میدانستم که نباید همه چیز را بپذیرم. هر تازه مادری میداند که وقتی ماماها میآیند، دنبال نشانههای افسردگی پس از زایمان میگردند و اگر چنین چیزی تایید شود، میتواند به گرفتن بچه از مادر منتهی شود. به همین دلیل همه چیز یا تقصیر مادر است یا وظیفه اوست. همه چیز باید به نحو احسن انجام شود، به شیوهای شکنجه آمیز.
حالا بچه من ۱۰ ساله است. پرونده پزشکی من قطورتر شده اما در آن خبری از مشکلات روانی نیست.
دوستان من دوست ندارند با اشتیاق و علاقه درباره اینکه ماهها یا سالها نتوانسهاند خودشان باشند حرف بزنند. برخی به نوشیدن الکل پناه بردهاند یا خوددرمانی کردهند یا راههای دیگری را آزمودهاند. آنهایی که حالشان خیلی بد بوده، برای مدتهای طولانی از خیچ چیز لذت نبردهاند.
من با این تجریه کاملا عوض شدم. هویت من به عنوان یک فرد پس از مادر شدن معدوم شد.
من خواندهام که در کشورهای دیگر، زنان چیزی در حد وسیله و برده بودهاند. اما نامهربانیای که من دیدم، تنها به شهروندان درجه سوم تجربه کردهاند. شاید من مادر خوش شانس یک کودک خوشحال باشم، اما دیدهام آنچه را که زیر روکش متمدن ما وجود دارد و این تجریه آنقدر مرا وحشت زده کرد که به یک بچه اکتفا کردم.
یک مادر زمانی به من گفت که آنهایی که دیوانه نمیشوند عجیب و غریب هستند. وقتی جهانی که میشناسی از بین رفته است، آیا اینکه سعی کنی فرار کنی دیوانگی است؟ من حتی تلاش کردم این روش را امتحان کنم که به یک ماشین مراقبت تبدیل شوم، ماشینی که بر همه جزییات تمرکز دارد. این همان تاکتیکی است که ربوده شدگان و زندانیان برای بقا برمیگزینند: نسبت به آنچه از دست دادهای واکنشی نشان نده. فقدان چنان بزرگ است که قابل درک نیست. تو و روحت، میتوانید هر جا که میخواهید بروید. راهی پیدا کن که دوام بیاوری و ادامه بدهی و بر محدودیتها غلبه کنی. شاید بخشی از آن گذشته هم برگردد. فقط بچهات را رها نکن!»
نظرها
آذر
خوش شانس بودم که در آلمان هر دو بچه ام را به دنیا آوردم. به قدری کارد پزشکی پیش و پس از زایمان به مادران می رسند که هیچ گونه احساس دست تنها و غریب بودن به من دست نداد. با این که زمان تولد بچه اولم به سختی زبان آنها را می فهمیدم و تا چند قدمی مرگ خودم و بچه ام پیش رفتم ولی احترام و خدمت آنها مشوق اصلی من برای داشتن فرزند دوم بود. برای همین این طور سیاه دیدن دنیا توسط خانم نویسنده برای من غیر قابل قبول است. ایشان بسیار منفی نگر و در مواردی خیلی زیاد اغراق کرده اند. لازم نیست دربست حرف های ابن خانم را بپذیریم.
ساناز
من هم دچار افسردگی شدم. در غربت زایمان طبیعی داشتم و بدون خانواده و تنها با همسر مهربانم. اما جیزی اینقدر سیاه ندیدم. کلا نمیفهمم که چه اتفاقی برای نویسنده افتاده. کل پروسه سخت اما دلپذیر است.
ناهید
من کاملا با حرفهای این نویسنده موافقم. ایشان بسیار واقع بین هستند نسبت به زندگیشان و درد و رنج مادر شدن رو چیزی اتوماتیک و طبیعی فرض نمی کند. به خودش القا نمی کنه که اگر دیگر مال خودش نیست عادی است که مادر شدن همین هست و باید مثل بقیه طوطی وار بگوید خیلی هم لذت دارد اتفاقا. اگر زیر این بار شکسته راست و پوست کنده داره حرفش رو می زنه. چه درس صادقانه ای هم به فرزند خودش می ده. چند وقت پیش مادرم و برادرم پیغام دادند حالا که در اروپا جا افتادی زندگی خوبی با شریک زندگیت داری و امکانش را داری نمی خواهی مادر بشی گفتم این همه راه نرفته این همه کار نکرده برای خودم. چرا حالا که آماده م برای خودم زندگی کنم زندگیم رو وقف یک نفر دیگه کنم که به وجودش نیازی نیست واقعا.
افرا
نویسنده راکاملاً درک می کنم و تا حد زیادی حق به جانب است، مادر شدن یعنی این که دیگر خودت نمی توانی باشی، زایمان دوم من در آلمان بود کادر پزشکی بسیار عالی بودند اما وقتی مادر و بچه مرخص می شوند هیچ پشتیبانی و حمایتی از مادر نیست، من از بخت بد تنها بودم و همسرم هم کمک و حمایتی نمی کرد،هیچ خواب و استراحتی نداشتم، حتی برای حمام رفتن هم فرصتی ندارم، همه اینها در کنار مسؤلیتهای خانه داری چنان فشار روانی بر من وارد کرد که بارها و بارها از بچه دار شدن پشیمان شدم. زایمان به تنهایی تجربه بسیار وحشتناک و شوک آوری برای من بود چون من در هر دومورد با وجود ترس شدید از زایمان طبیعی مجبور شدم طبیعی زایمان کنم. نویسنده از آنجایی که نوشته زنی بوده که در عرصه های مختلف دارای استقلال بوده، مسلماً سختی زیادی کشیده چیزی که عرف و سنت اتوماتیک به نام فداکاری مادرانه می نامد برای همه راحت نیست.
یک مرد
من یک مرد هستم که نوزادی شش ماهه داریم ، این مقاله و واقعیتش منو شوکه کرد ، من در تمام اوقات بارداری و بعد از اون همسرم رو میدیدم که چقدر رنج و زحمت میکشه ولی غیر از اینها مساله دیگه ای هم بود ، همسرم زندگیش رو به عنوان یک فرد از دست داده ، به عنوان فردی که تو جامعه بود و وظایفی داشت و نقش هایی به عهده گرفته بود ، همه اینها از دست رفته و من الان متوجه میشم که چرا بیشتر محبت کردن مرد به همسرش در این دوران الزاما باعث نمیشه که زن کانلا راضی باشه چون نقش اجتماعی و هویت اجتماعیشو از دست داده .
لیلا
مشکل از اونجا شروع می شه که ما می خواهیم طوطی وار زندگی دیگران رو تقلید کنیم. ازدواج و بچه دار شدن صرفا به این دلیل که پدران ما همه این کار رو کرده اند برای هر کسی مناسب نیست. خصوصاً برای آدمهای فعال جامعه یا افراد خلاق و دارای نبوغ بالا. این مساله در مورد زنها بیشتر خودش و نشون می ده چون زن در جامعه مسئول اصلی مراقبت از بچه است. فرض کنید یک خانم بسیار باهوش و خلاق که می تونه کارهای بسیاری کنه باید دست کم سه سال از عمرش رو فدای بچه کنه. و وقتی طوطی وار و از روی تقلید و بدون آمادگی این کار و انجام می ده صرف اینکه دوستانش و اقوامش همه بچه دارند معلومه که گیر می افته و شوک بهش وارد می شه. بچه ای که با جمعیت فعلی کره زمین واقعا بودنش به نبودنش ارجحیت داره. مگه چند درصد از افراد جامعه بیل گیتس یا آلبرت انیشتین می شوند ؟ بقیه یه سری مصرف کننده اند که کره زمین رو سریعتر به نابودی نزدیک می کنند همین. زندگی متاهلی استاندارد جامعه برای ادمهای معمولیه نه همه. چون 90% جمعیت دنیا آدم معمولی هستند شما به ندرت آدمهای برجسته رو می بینید که زندگی متاهلی موفقی دارند.
هادی
به شدت سیاه نمایی و اغراق آمیز هست این نوشته. ما هم بچه داریم و این حرف ها برایمان خنده دار است. یک باور قدیمی هست که می گوید پدر و مادر خون دل میخورند که بچه را بزرگ می کنند. یعنی در واقع پدر و مادر بابت بزرگ کردن بچه منت سرش میگذارند. از وقتی بچه دار شدم این باور در من تغییر کرده و برعکس شده است. یعنی من پدر و من مادر از وجود بچه مان ثانیه به ثانیه زندگی را لذت میبریم. در واقع ممنون وجود بچه مان هستیم و او باید منت سر ما بگذارد که اینقدر به زندگی ما شادی آورده است. نویسنده محترم این مقاله تحت تاثیر شرایط خاص خودش بوده که این شرایط هچ وقت قابل بسط و گسترش به عموم مردم نیست.