•داستان زمانه
فاطمه اختصاری: لباس قرمز
دو تایی تا کمر از پنجره خم شده بودیم. به پیراهن قرمزش نگاه میکردیم که طبقه ۱۸ را رد کرده بود. باد توی دامن و کمرش میچرخید و میرفت پایین.
با شیطنت لباسش را درآورد و به سرعت از پنجرهی اتاقش پرت کرد بیرون. دو تایی تا کمر از پنجره خم شده بودیم و به پیراهن قرمزش نگاه میکردیم که طبقهی ۱۸ را رد کرده بود و باد توی دامن و کمرش میچرخید و میرفت پایین و پایین و پایین و... افتاد روی سیمهای برق کنار خیابان. مشتهایش را گره کرد و جیغ کشید. بغلش کردم و نشستیم روی تخت. با خنده گفتم «دیوونه». وراجی میکرد و نمیدانست حرفهایش را نمیشنوم.
من توی آشپزخانهی طبقهی ۱۵ نشستهام و بیرون را نگاه میکنم. پیراهن قرمزی از پنجره رد میشود. داد میزنم «فریده بیا! یکی خودشو پرت کرد پایین».
فریده خودش را میرساند به پنجره و سعی میکند بازش کند. نمیتواند. قفل شده. نفسش مثل آه است. میگوید «حتما مغزش کف پیاده رو پکید!»
چای یخ کرده را میدهم دستش و میگویم «ولش کن! نگاه نکنی ها!» مینشیند و سرش را میگیرد توی دستهایش. باید این را بنویسم.
شخصیت اول داستانم که بعداً اسمش را انتخاب خواهم کرد، وقتی به یاد خودکشیاش میافتد، مینشیند و سرش را میگیرد توی دستهایش. چای را نمیخورد که بغضش فرونرود و بتواند هنوز غصه بخورد و به زندگی فحش بدهد. رویش را برمیگرداند طرفم و با گریه میپرسد «چرا؟»
من نیستم که جوابش را بدهم. با بچههای محله آن پایین ایستادهایم و به پیراهن قرمز روی سیمهای برق نگاه میکنیم. جواد میگوید «داره بهمون علامت میده!» امید میگوید «علامت؟ اون کفشای اسپرت و اون شال گردن و اون پلاستیک روی سیمها هم علامته؟! ول کن بابا! طرف دیوونه ست» جواد تصوراتش را با صدای بلند و هیجانزدهای بیان میکرد. اینکه حتماً دفعهی بعد سر ِ انداختن کرستش روی سیمهای برق شرطبندی میکند و حتماً میگذارد تا بچههای محل مثل هر عصر کنار تیر چراغ برق بایستند و بعد پنجره را باز کند و... اینکه الان دختر شیطان طبقهی ۲۰ بدون پیراهن قرمزش روی تخت است و دارد با صدای بلند برای دوست پسرش وراجی میکند و...
اما نمیدانست من کارمند ادارهی برق هستم که تا یک ساعت دیگر به آن خیابان میرسم، از تیر چراغ برق بالا میروم، پیراهن قرمز و شال گردن و کفشها و پلاستیک پر از پاستیل شخصیت اول داستان را برمیدارم و با عصبانیت میایستم کنار جواد. نگاهش میکنم و میپرسم «شما اینا رو انداختین این بالا؟» بعد میفهمم چه سؤال احمقانهای پرسیدهام و فوری میگویم «شما زنگ زدین اداره؟»
منتظر جوابش هستم که امید فریاد میزند. سرم را بالا میبرم، هیکل زنی طبقهی ۱۲ را رد کرده و باد میپیچد توی موهایش و میآید پایین و پایین و پایین و... یک لحظه میمانیم کنار برویم یا دستهایمان را برای بغل کردنش باز کنیم. نیروی عجیبی همهمان را عقب میکشد و زن میافتد جلوی پایمان کنار تیر چراغ برق. همه چیز ایستاده است، حتی خون روی آسفالت شره نمیکند. دهان امید باز، دستهای من باز، جمجمهی زن باز. جواد حرکت میکند، پیراهن قرمز و بقیهی وسایل را برمی دارد و با خود میبرد داخل آپارتمان بدهد به صاحبش.
دختر طبقهی ۲۰ تا کمر از پنجره خم شده و نگاهمان میکند. من نیستم، من بین جمعیتی که دور مغز پکیدهی زن حلقه زدهاند گم شدهام و فکر میکنم باید خودکشی بهتری را برای شخصیت اول داستانم بنویسم.
بشنوید: با صدای فاطمه اختصاری
فاطمه اختصاری، نشر اچ اند اس مدیا، مارس ۲۰۱۷
نظرها
نظری وجود ندارد.