چگونه میتوان از نو آغاز کرد
اسلاوی ژیژک- چگونه ميتوان پس از شكست، بدون تسليمشدن به وسوسه ميانهروي و دست شستن از آرمانها، بدون شرمندگي از نو آغاز كرد؟
مقدمه مترجم: اكنون در آستانه پايان روياى «سياست رهاييبخش»، در زمانهاي كه انگار تمام تجربيات انقلابي قرن بيستم از انقلاب اكتبر تا ميدان تحرير به شكست انجاميده، به نظر ميرسد تنها راه پيش رو بازگشت به سياست پوپوليستي و دستكشيدن از هرگونه تلاش براي رسيدن به بنيانى كلي در سياست و قربانيکردن آن به بهاي رجوع به منافع بسته نژادي، ملي و مذهبي است. تجربهاي كه پيش از اين در واكنش به سرخوردگي از فروپاشي فرهنگي و اقتصادي جنگ اول جهاني، به صورت جنبش فاشيسم نيمي از اروپا را درنورديد. طلوع چهرههايي نظير ترامپ در آمريكا، لوپن در فرانسه، فراژ در انگليس، ويلدرز در هلند و جنبشهايي نظير پگيدا و حزب فجر طلايي يونان طنين شوم چنين بازگشتي است. توده هاي سرخورده از سياست جهانيسازي و سياستهاي اقتصادي توصيهشده توسط بانك جهاني، قربانياني بهتر از مهاجرين و اقليتها نمييابند و چه كساني بهتر از ترامپ ميتوانند از چنين سرخوردگي بهرهبرداري كنند.
چاره چيست؟ از منظر «عقلاي» قوم، چاره كار «اعتدال» است. ما در اجراي سياستهاي نوليبراستي زيادهروي کردهايم که حاصلش پناهبردن مردم به اين فاشيستهاي پوپوليست شده. تنها در اين صورت است که ميتوان خشم مردم را کنترل کرد، بايد يکي به نعل زد و يکي به ميخ. بايد «معتدل» بود. راديکاليسم چه چپ، چه راست چيزي به جز بدبختي به ارمغان نياورده، بايد حد وسط را گرفت. سياست «شوك درماني» ديگر جوابگو نيست و بايد سياستهاي بانك جهاني را قدمبهقدم اجرا كرد. دستيابي به آموزش عالي رايگان ديگر رويايي بيش نيست، اما ميتوان با دادن وامهاي بلند مدت، زهر تلخ هزينههاي كمرشكن دانشگاه را گرفت. خدمات درماني عمومي يك روياست، اما ميتوان بيمهاي حداقلي براي نيازمندان تدارك ديد. ايدئولوژي اعتدال (كه مثل هزار چيز ديگر خبرش دير به گوش ما رسيده) مدتهاست كه جايگزين سنت چپ اروپا شده. حزب كارگر توني بلر (New Labour) چيزي نبود به جز تاچريزهكردن تدريجي سنت قوي طبقه كارگر بريتانيا، تا جايي كه امروزه ديگر به جز نامي از آن چيزي باقي نمانده. وضعيت در ساير احزاب سوسيال دموكرات اروپا اگر بدتر نباشد، قطعاً بهتر نيست. پديدهاي كه به قول طارق علي امروزه بيش از پيش تهديدي براي تمام دستاوردهاي جنبش چپ است، نه راست افراطي، بلكه ميانه افراطي است[1].
در چنين فضايي، ژيژك، با وامگيري از لنين در تلاش است تا به جاي پيدا کردن جايگزيني براي فاشيسم مستتر در گفتار پوپوليستي به اختگي و خطر گفتار ظاهراً خيرخواهانه ميانهروي و رئال پولتيك بپردازد. به اينكه چگونه ميتوان پس از شكست، بدون تسليمشدن به وسوسه ميانهروي و دست شستن از آرمانها، بدون شرمندگي از نو آغاز كرد.
***
لنين در يادداشت کوتاه بينظيرش «يادداشتي از يک مبلغ» (كه در فوريه ۱۹۲۲ پس از اينکه بلشويکها ناباورانه و بر خلاف همه پيشبينيها پيروز شده و ناچار شدند به سمت سياستي اقتصادي عقب نشيني کنندکه مجوز آزادي بيشتري به اقتصاد بازار و مالکيت خصوصي ميداد) براي تشريح معناي عقب نشيني در روند انقلاب و نشاندادن اينکه اين کار چگونه ميتواند بدون خيانت فرصتطلبانه به آرمان [انقلاب] صورت پذيرد از مثال کوهنوردي استفاده ميکند که مجبور شده از مسير حمله اولش براي فتح قلهاي جديد عقب نشيني کند.
بياييد مردي را تصور کنيم در حال صعود به قله بلند و شيبداري که تاکنون فتح نشده. بياييد فرض کنيم که او بر مشکلات و خطرات پيشبينينشده فائق آمده و موفق شده به نقطهاي بلندتر از پيشينيان خود دست يابد، اما هنوز به نوک قله نرسيده. او خود را در موقعيتي مييابد که نه تنها ادامه همان مسير و راهي که در پيش گرفته دشوار و خطرناک، بلکه قطعاً غيرممکن است.[2]
در چنين شرايطي، لنين مينويسد:
او مجبور ميشود برگردد، پايين بيايد، در جستجوي مسيري ديگر برآيد که شايد طولانيتر باشد اما مسيري است که او را قادر كند به قله دست پيدا کند. فرود از بلندايي که تاکنون پيش از او هيچکس به آنجا دست نيافته شايد براي مسافر فرضي ما سختتر و خطرناکتر از صعود باشد- لغزش در آن محتملتر است؛ به راحتي نميتوان جاي پايي سفت پيدا کرد؛ آن نشاطي که موقع صعود به سمت يک هدف به فرد دست ميدهد ديگر در کار نيست و اموري از اين دست. بايد طناب را به دور خود محکم کند، ساعتها با چکش کوهنوردياش براي جاي پايش يا جايي که طنابش را بتواند محکم سفت کند کوه را بشکافد؛ بايد با سرعت حلزونوار حرکت کند، و به سوي پايين و دور از هدفش فرود بيايد؛ و نميداند که اين فرود شديداً خطرناک و دردناک چه وقت به پايان ميرسد، يا اينکه آيا مسير ميانبري امن وجود دارد که بتوان با خيال راحتتر، سريعتر و مستقيمتر از آن به سمت قله صعود کرد.
در چنين شرايطي براي کوهنوردي که خود را در چنين وضعيتي مييابد طبيعي است که دچار «لحظاتي از دلسردي» شود. به احتمال زياد تحمل اين لحظات دشوارتر خواهد شد و بر تعداد آنها افزوده ميشود اگر او ميتوانست صداي کساني را بشنود که پاي کوهند، کسانيکه «با دوربين و از فاصلهاي امن، نظارهگر فرود او هستند»: صدايي که از پايين ميآيد زنگ خوشحالي از روي عناد در خود دارد. آنها آن شادي را پنهان نميکنند؛ آنها سرخوشانه خنده سر ميدهند و فرياد ميزنند، «او يک دقيقه ديگر ميافتد، ديوانه!» ديگراني سعي ميکنند شادي خود را پنهان کرده و «بيشتر شبيه قاضي گالاوليوف» رفتار کنند، زميندار دوروي بدنام در رمان خاندان گالاوليوف، اثر ميخائيل سالتيکوف-چدرين.
آنها ناله سرداده، چشمانشان را اندوهناک به سوي آسمان ميگردانند، گويي ميگويند: «ما از ديدن اينکه ترسمان به يقين تبديل شد اندوهگينيم! اما آيا مايي که همه عمرمان را در راه پيدا کردن مسير عاقلانهاي براي پيمايش اين کوه سپري کردهايم، درخواست نکرديم صعود تا زمان به اتمام رسيدن کارمان به تعويق بيفتد؟ و اگر ما اينچنين پرحرارت عليه در پيش گرفتن چنين مسيري بوديم، مسيري که اين ديوانه اکنون در حال ترک آن است (نگاه کنيد، نگاه کنيد، او برگشت! دارد فرود ميآيد! براي برداشتن يک قدم هم بايد ساعتها زمينهچيني کند! اما موقع صعودش صريحاً تحقير شديم ولي باز هم درخواستمان اعتدال و احتياط بود!)، اگر ما چنين مشتاقانه اين ديوانه را مورد انتقاد قرار داديم و به ديگران درمورد تقليد و کمک کردن به او هشدار داديم، همهاش صرفاً از روي تعهد به نقشه بزرگمان براي پيمايش اين کوه بود، و براي اين بود که مانع از اين شويم که اين نقشه در ديد همه خوار شود!»
لنين ادامه ميدهد، خوشبختانه مسافر فرضي ما صداي اين به اصطلاح «دوستداران واقعي» ايده صعود را نميتواند بشنود؛ اگر ميشنيد، «احتمالاً حالش به هم ميخورد»- «و معلوم است که تهوع، کمکي براي تمرکز و برداشتن قدمهاي استوار به هيچکس نميکند، خصوصاً در ارتفاع بالا.»
البته در مثل مناقشه نيست: «هر مثالي يک جاي کارش ميلنگد». لنين در ادامه وضعيت بالفعل اتحاد جماهير شوروي نوپا را شرح ميدهد:
پرولتارياي روسيه ارتفاعات بلندي را فتح کردند، نه تنها در قياس با ۱۷۸۹ و ۱۷۹۳ بلکه حتي در قياس با ۱۸۷۱. ما بايد بدون هيچ حب و بغضي مسئوليت کردهها و ناکردههايمان را هرچه شفافتر و هرچه ملموستر بر عهده بگيريم. اگر بخواهيم چنين کاري کنيم بايد حواسمان جمع باشد. نبايد دچار تهوع، توهم و دلسردي شويم.
بعد از شمردن دستاوردهاي دولت اتحاد جماهير شوروي تا سال ۱۹۲۲، لنين شرح ميدهد که چه نبايد کرد:
اما ما حتي ساختن پايههاي اقتصاد سوسياليستي را به پايان نرساندهايم و نيروي متخاصم سرمايهداري رو به احتضار هنوز ميتواند ما را از چنين مهمي محروم کند. ما بايد به وضوح قدر اين امر را بدانيم و به صراحت به آن اعتراف کنيم، زيرا هيچچيز خطرناکتر از توهم نيست (و سرگيجه، خصوصاً در ارتفاع بالا). و هيچ چيز وحشتناکي در اعتراف به اين حقيقت تلخ وجود ندارد، هيچ چيزي که توجيه موجهي براي کوچکترين دلسردي باشد؛ زيرا ما همواره حقيقت بنيادين مارکسيسم را تبليغ و تکرار کردهايم- اينکه براي پيروزي سوسياليسم به تلاش مشترک کارگران در کشورهاي پيشرفته متعددي نيازمنديم. ما هنوز تنها و در کشوري توسعهنيافته زندگي ميکنيم، کشوري که بيش از بقيه ويران شده، اما پيروزي بزرگي بهدست آوردهايم.
علاوه بر آن لنين يادآور ميشود، «ما ارتشي از نيروهاي انقلابي پرولتاريا را حفظ کردهايم؛ ما قدرت مانورش را حفظ کردهايم؛ حواسمان را جمع کردهايم و ميتوانيم با حواس جمع حساب کنيم که کي و تا کجا بايد عقبنشيني کنيم (براي اينکه بتوانيم به جلوتر جهش کنيم)؛ کجا، کي و چگونه کار ناتمام را به اتمام برسانيم.» و او نتيجه ميگيرد:
کمونيستهايي که تصور ميکنند ميتوان چنين کارهاي دورانسازي نظير بنا کردن اقتصاد سوسياليستي را (مخصوصاً در کشوري کوچک و کشاورز) انجام داد، بدون اشتباه کردن، بدون عقبنشيني، بدون تغييرات متعدد درمورد اينکه چه چيزي ناتمام است يا چه کاري اشتباه شده؛ محکوم به شکستاند. کمونيستهايي که دچار توهم نيستند، که دلسرد نميشوند و توان و انعطافپذيري خود را بارها و بارها در مواجهه با کارهاي به شدت دشوار، «براي آغازي نو» حفظ ميکنند، شکستناپذيرند (و به احتمال زياد از بين نميروند).
بهتر شکست بخور
اين، لنين در بهترين شکل بکتياش است، که خطوطي از شعر وورستوارد هو را پيشگويي ميکند: «دوباره سعي کن. شکست بخور. بهتر شکست بخور.»[3] نتيجهگيري او – آغازي از نو- روشن ميکند که او صرفاً از کندکردن سرعت و تقويت آنچه تاکنون بهدست آمده سخن نميگويد، بلکه منظورش پايينآمدن تا نقطه سرآغاز است. به زبان کيرکگوري، روند انقلاب، روندي تدريجي نيست بلکه جنبشي است مبتني بر تکرار، جنبش تکرار سرآغاز، دوباره و دوباره.
جورج لوکاچ شاهکار پيش از دوران مارکسيستياش «نظريه رمان» را با اين جمله مشهور به پايان ميرساند: «سياحت به پايان رسيده، اما سفر آغاز شده.» اين آن چيزي است که در لحظه شکست رخ ميدهد: سياحت تجربه منحصربهفرد انقلابي به سررسيده، اما سفر حقيقي، کار آغاز از دوباره، تازه شروع شده. هرچند اين بيميلي به عقبنشيني، ابداً به معني پذيرش بيقيد و شرط ديگران و پذيرش رقباي سياسي نيست، «ما اشتباه ميکرديم، حق با شمايي بود که خطر را گوشزد ميکرديد، پس بياييد با هم متحد شويم». برعکس، لنين تاکيد ميکند که چنين لحظاتي است که نيازمند انضباطي آهنين هستيم. چند ماه بعد در سخنرانياش براي يازدهمين کنگره بولشويک، در آوريل ۱۹۲۲، گفت:
اگر تمام ارتش (من همينطور فرضي ميگويم) در حال عقبنشيني باشد، نميتواند روحيهاي مشابه روحيه پيشروي داشته باشد. در هر قدم به حالتي از افسردگي بر ميخوري... اينجاست که خطر در کمين است؛ بعد از يک پيشروي پيروزمندانه، عقبنشيني بسيار دشوار است، زيرا روابط کاملاً فرق ميکند. در خلال پيشروي پيروزمندانه، حتي اگر انضباط سفت و سختي هم حاکم نباشد، هر کسي بر طبق نظر خودش به جلو حمله ميبرد. با اين حال، در خلال عقبنشيني، انضباط بايد آگاهانهتر باشد و صدها بار لازمتر است، چون، هنگامي که کل ارتش عقبنشيني ميکند، نميداند و نميتواند ببيند که کجا بايد توقف کند. تنها عقبنشيني را ميبيند؛ تحت چنين شرايطي تنها معدودي صداي وحشتزده در آن زمان کافي است تا آشوب و بلوا ايجاد کند. خطر اينجا بسيار بزرگ است. هنگامي که يک ارتش واقعي عقبنشيني ميکند، تيربارها حاضر به يراق نگه داشته ميشوند، و وقتي که عقبنشيني منظم تبديل به عقبنشيني بينظم ميشود، دستور رگبار صادر ميشود که فرمان درستي نيز هست.
عواقب چنين موضعي براي لنين بسيار روشن است. در پاسخ به «موعظههاي» معطوف به سياست اقتصادي جديد [NEP] از جانب منشويکها و انقلابيون سوسياليست – [که به لنين ميگفتند:] «انقلاب زيادهروي کرده. حرفي که تو الان ميزني را ما سالهاست که داريم ميزنيم، اجازه بده که دوباره آن را بگوييم» - او به کنگره يازدهم حزب گفت:
ما در پاسخ ميگوييم: «اجازه دهيد شما را به خاطر اين حرف در مقابل جوخههاي آتش قرار دهيم. يا شما جلوي بيان ديدگاهتان را ميگيريد، يا، اگر اصرار داريد نظر سياسيتان در چنين شرايطي در ملاء عام بيان کنيد، وقتي که وضعيتمان از زمانيکه گاردهاي سفيد مستقيماٌ به ما حمله ميکردند، بسيار دشوارتر است، آنوقت اگر ما با شما مانند بدترين و زيانبارترين عناصر گارد سفيد رفتار کنيم، تنها بايد خودتان را سرزنش کنيد.»[4]
با اينحال بايد بين «ارعاب [ترور] سرخ» و «تماميتخواهي» استالينيستي تفاوت قائل شد. شاندور مارائي، در خاطراتش تعريف با ارزشي از تفاوت بهدست ميدهد.[5] حتي در خشونتبارترين دورههاي ديکتاتوري لنين که در آن کساني که مخالف انقلاب بودند بيرحمانه از حق بيان (آزاد در ملاء عام) محروم بودند، از حق سکوت محروم نبودند: به آنها اجازه داده ميشد که به تبعيدي دروني بروند. يک مورد از پاييز ۱۹۲۲ که به تحريک لنين بلشويکها به سازماندهي [برنامه] ننگين «نقرهداغ کردن فيلسوفها» دست زدند، اينجا دلالت بر همين امر دارد. وقتي لنين متوجه شد که يکي از تاريخدانان پير منشويک در سياهه روشنفکراني که بايد از بين برده ميشدند به زندگي شخصي پناه برده و بر اثر بيماري سخت مرگ خود را انتظار ميکشد، لنين نه تنها او را از سياهه خارج کرد، بلکه دستور داد تا به او کوپن اضافي غذا بدهند. هنگامي که دشمن از عرصه نبرد سياسي عقب نشست، عداوت لنين متوقف شد.
هرچند براي استالين، حتي چنين سکوتي هم زيادي بود. نهتنها تودههاي عظيم مردم بايد براي پشتيباني در تظاهرات عمومي بزرگ شرکت ميکردند، هنرمندان و دانشمندان نيز مجبور بودند که موافقت خود را با شرکت در برنامههايي عمومي نظير امضاي بيانيههاي رسمي، يا سخنگفتن به نفع استالين اعلام ميکردند. اگر در ديکتاتوري لنيني ممکن بود کسي به خاطر حرفش کشته شود، در نوع استالينياش انسان ميتوانست به خاطر حرفي که نزده کشته شود. اين امر تا حد نهايياش دنبال ميشد: خودکشي که تنها تلاش نااميدانه براي خزيدن به درون سکوت بود، توسط استالين به عنوان آخرين و بدترين حرکت خائنانه عليه حزب محکوم شده بود. اين تفاوت بين لنينيسم و استالينيسم بيانگر رويکرد عموميشان نسبت به جامعه بود: براي اولي، جامعه عرصه نبرد بيرحمانه قدرت بود، نبردي که آشکارا به وجودش صحه گذاشته ميشد؛ براي دومي، نبرد به نوعي تقريباً خفيف، به صورت نبرد بين جامعه سالم درمقابل کساني که از آن طرد شده بودند تعريف ميشد- جانوران موذي، حشرات، خائنيني که از انسان کمترند.
تفکيک قواي اتحاد جماهير شوروي؟
آيا عبور از لنين به استالين ضروري بود؟ پاسخ هگلي مستلزم پذيرش ضرورتي پسنگرانه است: همين که اين عبور رخداد، همين که استالين پيروز شد، پس ضروري بوده. وظيفه تاريخنگار ديالکتيکي اين است که آن را «در صيروتش» تصور کند، و همه نبردهاي محتملي که ممکن بود ختم به وضعيتي ديگر شود را تجزيه و تحليل کند، همانکاري که موشه لوين در آخرين نبرد لنين سعي کرد بکند. لوين ابتدا سعي کرد اصرار لنين را بر حاکميت تمام و کمال تمام مليتهايي که تشکيلدهنده اتحاد جماهير بودند، نشان دهد- عجيب نيست که در نامهاي به اداره سياسي حزب در ۲۲ سبتامبر ۱۹۲۲، استالين به صراحت لنين را به «ليبراليسم ملي» متهم کرد. دوماً، او بر تاکيد لنين بر فروتني اهداف اشاره ميکرد: نه سوسياليسم، بلکه فرهنگ، ادبيات جهاني، بازده، تکنوکراسي؛ جامعه اشتراکي، که به رعاياي ساده اجازه ميداد تا در فضاي سياست نوين اقتصادي تبديل به «تاجران فرهنگي» شوند. اين به روشني دورنمايي بسيار متفاوتي از آنچه «سوسياليسم در يک کشور» بود به دست ميداد. فروتني گاهي به صورت غافلگيرکنندهاي صريح است: لنين تمام تلاشها براي «ساختن سوسياليسم» را مورد تمسخر قرار ميداد؛ و بر طبيعت بداهه سياست اشتراکي تاکيد ميکرد، تا مرز نقل قول از ناپلئون «اول بپر... بعدش ببينم چه ميشود».
آخرين نبرد لنين عليه غلبه بر بروکراسي دولت شهره خاص و عام است؛ چيزي که مردم کمتر ميدانند، همانطور که لنين به وضوح آن را بيان کرده، اين بود که لنين سعي ميکرد با پيشنهاد يک بدنه جديد حاکمه، يعني شوراي مرکزي نظارت [دست به عمل محال] تربيع دايرهِ[6] دموکراسي و ديکتاتوري دولت حزبي بزند. او ضمن اذعان به طبيعت ديکتاتوري رژيم اشتراکي به طور همزمان سعي کرد هدف نهايياش را در تعادلي بين عناصر مختلف قرار دهد، «نظامي از کنترل متقابل که ميتوانست کمابيش کارکردي مشابه کارکرد تفکيک قوا در رژيمهاي ديکتاتوري داشته باشد». يک کميته مرکزي بزرگشده قادر خواهد بود مرزهاي سياست را تعيين کند و بر دستگاه حزب نظارت عاليه داشته باشد. درون آن، کميته مرکزي خواهد توانست:
به عنوان کنترلکننده کميته مرکزي و شاخههاي متعدد آن عمل کند- شاخههايي نظير اداره سياسي، دبيرخانه، اداره نهادها ... استقلال اين کميته بوسيله ارتباط مستقيمش با کنگره حزب بدون واسطه اداره سياسي و سازمانهاي بدنهاش و يا کميته مرکزي، تضمين خواهد شد[7].
کنترل، تفکيک قوا، کنترل متقابل- اين پاسخ از روي ناچاري لنين به اين پرسش بود که: چه کسي کنترلکنندهها را کنترل ميکند؟ چيزي خيالپردازنه و احتمالاً رويايي در اين ايده يک شوراي مرکزي نظارت وجود دارد: يک بدنه نظارتي مستقل و آموزشي با ضلعي «غيرسياسي» متشکل از بهترين آموزگاران و تکنوکراتها، براي کنترل کميته مرکزي «سياستزده» و اقمارش- خلاصه اينکه، متخصصان بيطرف از تخطي مديران حزب جلوگيري ميکنند. هرچند همه اينها، وابسته به استقلال واقعي کنگره حزب است- در عمل اما جناحبندي از پيش ممنوع شده، که اين امر به دم و دستگاه رده بالاي حزب اين اجازه را ميدهد که کنگره را کنترل کند و جلوي انتقادات و جناحبنديها را بگيرد. خامبودن اعتماد لنين به متخصصين وقتي شوکآورتر ميشود که حواسمان باشد اين حرفها، حرف رهبري است که برخلاف اين امر کاملاً از مشکلات نبرد سياسي آگاه بود، نبردي که اجازه بيطرفي به کسي نميدهد.
جهت بادي که ميوزيد در پيشنهاد استالين در سال ۱۹۲۲خودش را نشان ميدهد که در يک کلام مدعي بود که دولت سوسياليستي جمهوري فدراتيو روسيه همينطور دولت جمهوري اوکراين، بلاروس، آذربايجان، ارمنستان و گرجستان نيز هست:
اگر اين تصميم توسط کميته مرکزي حزب کمونيست روسيه تاييد ميشد، به صورت علني اعلام نميشد، بلکه از طريق کميتههاي مرکزي براي پخش شدن در بدنه نهادهاي شوروي، کميتههاي اجرايي مرکزي يا کنگره کمونيستي جمهوريهاي سابق، اعلام ميشد، پيش از جلسه کنگره اتحاد کليه جماهير شوروري، و به طوري اعلام ميشد که گويي اين آروزي مردم اين جمهوريهاست.[8]
ارتباط متقابل يک قدرت بالاتر با زيرمجموعههايش [مردم] نه تنها از ميان رفت- در نتيجه اين قدرت عاليه تنها به بيان اراده خودش ميپرداخت- بلکه، مثل پاشيدن نمک روي زخم، شکلي کاملاً برعکس به خود گرفت: کميته مرکزي تصميم گرفت که ارده مردم را هم خودش تعيين کند.
درايت و ارعاب
ويژگي ديگر نبرد آخر لنين که لوين توجه ما را به آن جلب ميکند تمرکز غيرقابل پيشبيني بر ادب و نزاکت است. لنين عميقاً از دو حادثه ناراحت بود: در يک مناظره سياسي، نماينده مسکو در گرجستان، سرگو اورژونيکدژه، به صورت فيزيکي به چند نفر از کميته مرکزي گرجستان حمله کرده بود؛ خود استالين هم به کروپسکايا فحاشي کرده بود (وقتي کشف کرد که او با نامه تروتسکي که در آن به لنين پيشنهاد داده بود پيماني عليه استالين بسته شود، همدل است). قضيه آخر لنين را وادار کرد که اين دادخواست معروفش را بنويسد:
استالين بسيار بينزاکت است، و اين نقص، اگر چه در ميان خودمان و در مواجهه با ما کمونيستها قابل تحمل است، در دبيرخانه عمومي غيرقابل تحمل ميشود. به همين دليل من پيشنهاد ميکنم رفقا استالين را از جايگاهش خلع کنند و فرد ديگري را به جايش بگذارند که با تمام احترامي که براي رفيق استالين در جايگاه رفيعش قائلم، از او باتحملتر، وفادارتر، با نزاکتتر و مودبتر نسبت به رفقا بوده و کمتر دمدميمزاج باشد.[9]
پيشنهاد لنين براي کميته نظارت مرکزي و توجهش به حفظ نزاکت به هيچ وجه بيانگر نرمش ليبرالي نيست. در نامهاي به کامنف در همان دوران، او به وضوح بيان کرد: «اين به روشني اشتباه است که تصور کنيم سياست نوين اقتصادي به ترور خاتمه ميدهد؛ ما بايد دوباره به ترور و ترور اقتصادي متوسل شويم.» هرچند، اين ترور، که از کوچککردن برنامهريزي شده دستگاه دولت و چکا [پليس مخفي] جان سالم به در خواهد برد، بيشتر جنبه حرف و تهديد خواهد داشت تا عمل:همانگونه که لوين ميگويد، لنين به دنبال راهکاري بود «که بوسيله آن به کسانيکه اکنون [تحت سياست جديد اقتصادي] ميخواهند پايشان را از گليم سياستهايي که براي تجار توسط دولت معين شده دراز کنند،«با ادب و نزاکت» يادآوري شود که سلاح نهايي هنوز وجود دارد.»[10] اينجا حق با لنين بود: ديکتاتوري اشاره دارد به مازاد سازنده قدرت (دولت)، و در چنين سطحي، بيطرفي وجود ندارد. سئوال حياتي اين است مازاد چه کسي؟ اگر مال ما نيست، پس مال آنهاست.
اگر بخواهيم از تعابير خود لنين استفاده کنيم، لنين در رويايي که براي کار کميته نظارت مرکزي داشت، در نوشته آخرش در ۱۹۲۳ نوشت، «کمتر، اما بهتر»، لنين پيشنهاد کرد اين بدنه بايد محل:
برخي ترفندهاي نسبتاً طنزآميز، اسباب خدعه، کمي تردستي و يا چيزي شبيه به آن باشد. من ميدانم که در دولتهاي موقر و عصا قورتداده اروپاي غربي چنين ايدهاي مردم را به وحشت خواهند انداخت و حتي يک مسئول رسمي دولتي موقر نيز آن را نميپذيرد. اما، من اميدوارم، ما هنوز مثل همه آنها بوروکراتيک نشده باشيم و اينکه در خلال بحث درباب اين ايده چيزي حاصلي به جز سرگرمي نداشته باشد.
در واقع چرا نبايد سودمندي را با لذت درآميخت؟ چرا نبايد براي بر ملا کردن چيزي ابلهانه، چيزي مضر، چيزي نسبتاً ابلهانه و نسبتاً مضر، به يکجور حقههاي طنزآميز يا شبه طنزآميز پناه برد؟[11]
آيا اين تقريباً جفت وقيح قدرت مجريه «جدي» که در کميته مرکزي يا اداره سياسي حزب جمع شده، نيست؟ دوز و کلک، شعبده عقل- يک روياي بينظير، اما هر چه هست يک آرمانشهر است. لوين عنوان ميکند، نقطه ضعف لنين، اين بود که او مشکل بوروکراتيک شدن را ديد، اما وزن و ابعادش را دستکم گرفت: «تحليل اجتماعي او بر مبناي سه طبقه اجتماعي بود- کارگران، دهقانان و بورژواها- بدون اينکه هيچ جايي براي دم و دستگاه دولتي به عنوان عنصر اجتماعي ويژه در کشوري در نظر بگيرد که بخشهاي مهم اقتصادش را ملي کرده.»[12]
بلشويکها به سرعت متوجه شدند که قدرت سياسيشان فاقد پايگاه اجتماعي متمايزي است: اکثر طبقه کارگري که اينها به نام آنها حکمراني ميکردند در جنگهاي داخلي از بين رفته بودند، در نتيجه آنها بر خلئي از بازنمايي سياسي حکمراني ميکردند. هرچند، با تصور خود به عنوان قدرت خالص سياسي که ارادهاش را بر جامعه تحميل ميکند، آنها اين نکته را ناديده گرفتند که- از آنجا که آنها به صورت بالفعل صاحب قدرتند يا به عبارت ديگر از آنجاييکه آنها در غياب صاحبان اصلي نيروي توليد [کارگران] تبديل به قيم آنها شدهاند- بوروکراسي دولتي «تبديل به پايگاه اجتماعي قدرت خواهد شد»:
چيزي به نام قدرت «خالص» سياسي فاقد هيچگونه زيرساخت اجتماعي، وجود ندارد. رژيم بايد به دنبال پايگاههاي اجتماعي ديگري به جز خود دم و دستگاه سرکوب بگردد. «خلئي» که به نظر ميرسد رژيم اتحاد جماهير شوروي آن را به طور موقت نگه داشته بود به نظر ميرسد به زودي پر خواهد شد، حتي اگر بلشويکها آن را نديده باشند، يا دوست نداشته باشند ببينند.[13]
مسلماً، اين پايگاه جلوي پروژه لنين براي کميته مرکزي نظارت را ميگرفت. اين حقيقت دارد که، هم در معني ضداقتصادي و هم دترمينستي، لنين بر خودآييني سياست تاکيد داشت، اما چيزي که او متوجه نشده بود، به بيان بديويي، اين نبود که چگونه هر نيروي سياسي نماينده يک نيروي اجتماعي يا طبقه است، بلکه اين بود که چگونه اين نيروي سياسي بازنمايي مستقيماً خودش را به عنوان نيروي اجتماعي مستقل به سطح بازنمايي شده تبديل ميکند. از اينرو آخرين نبرد لنين عليه استالين واجد تمام نشانههاي يک تراژدي درست و حسابي است: اين يک ملودرام نيست که در آن شخص خوب با شخص بد ميجنگد، بلکه تراژدي است که در آن قهرمان متوجه مي شود که درحال نبرد با فرزند خود است، و ديگر خيلي دير شده تا جلوي برملا شدن تصميمات غلط گذشتهاش را بگيرد.
مسيري متفاوت
اکنون ما بعد از فاجعه گيجکننده [désastre obscur] سال ۱۹۸۹ کجا ايستادهايم؟ مثل سال ۱۹۲۲، که صداهاي کساني که خارج گود ايستاده بودند با شادي بدخواهانه دور و بر ما را گرفته: «لياقت شما همين است، ديوانههايي که ميخواستند روياهاي تماميتخواهانه خود را بر جامعه حکمفرما کنند!» بقيه سعي ميکنند اين خوشي کينتوزانهشان را پنهان کنند؛ آنها مينالند و نگاهشان را از روي تاسف به آسمان ميدوزند، گويي ميخواهند بگويند: «براي ما دردآور است که ببينيم ترسمان بيخود نبوده! چقدر روياي شما در برساختن جامعهاي عادلانه شريف بود! قلب ما براي شما ميتپيد، اما عقلمان به ما ميگفت کار شما تنها ختم به بدبختي و اسارتي جديد خواهد شد!» در حاليکه بايد هرگونه سرسپردن به اين صداهاي وسوسه انگيز را رد کرد، قطعاً بايد از نو آغاز کنيم- نه اينکه بخواهيم بر روي پايههاي قلههاي انقلابي قرن بيستم آجري ديگر بگذاريم، [انقلابهايي] که از ۱۹۱۷ تا ۱۹۸۹ ادامه داشت، يا به عبارت دقيقتر تا ۱۹۶۸- بلکه بايد به نقطه آغازين بازگرديم و مسيري ديگر را در پيش بگيريم.
اما چگونه؟ مشکل اصلي مارکسيسم غربي فقدان سوژه انقلابي بوده: چگونه طبقه کارگر نتوانسته مسير در-خود به براي-خود را تکميل کند و خود را به صورت عامل انقلاب برسازد؟ اين سئوال دليل وجودي [raison d’être] اصلي ارجاع مارکسيسم غربي به روانکاوي است، پرسشي که طرح آن براي توضيح سازوکار ليبيدويي ناخودآگاهي است که جلوي بروز خودآگاهي طبقاتي را ميگيرد. خودآگاهي طبقاتي به نفس بودن طبقه کارگر يا وضعيت اجتماعيشان تعلق دارد. بدين طريق، حقيقت تحليل اقتصادي اجتماعي مارکسيستي حفظ ميشود: دليلي براي اعتبار بخشيدن به نظريههاي تجديدنظرطلبانه درباب سربرآوردن طبقه متوسط وجود ندارد. به همين دليل، مارکسيسم غربي همواره درگير جستجويي دائمي براي پيدا کردن کساني بود که قادر به ايفاي نقش عامل انقلاب باشند، به عنوان بديلي براي طبقه کارگر نامطلوب: دهقانان جهان سوم، دانشجويان و روشنفکران، محذوفان. ممکن است که اين جستجوي نوميدانه براي عامل انقلاب نمايانگر نقطه کاملاً مقابل خود باشد: ترس از پيدا کردن آن، يا اينکه ببينيم يار در خانه و ما گرد جهان ميگرديم. اينکه منتظر باشيم کسي وظيفه ما را برايمان انجام دهد روشي ديگري است براي توجيه انفعالمان.
بر مبناي همين پيش زمينه است که آلن بديو پيشنهاد کرده که ما بايد دوباره بر فرضيه کمونيسم تاکيد کنيم. او مينويسد:
اگر ما مجبور شويم اين فرضيه را کنار بگذاريم، آنوقت ديگر اصلاً ارزشي ندارد که در عرصه فعاليتهاي جمعي کاري انجام دهيم. بدون افق کمونيسم، بدون اين ايده، براي هيچ فيلسوفي هيچ چيز در پويش تاريخي و فلسفي جذابيتي ندارد.
هرچند، بديو ادامه ميدهد:
وفادار بودن به اين ايده، به وجود اين فرضيه، به اين معني نيست که اولاً اين فرضيه به شکل يک نسخه است که تمرکزش بر داراييها و دولت است و بايد طابق النعل بالنعل اجرا شود. در واقع، چيزي که ما به عنوان يک کار فلسفي حتي به عنوان يک وظيفه توصيف کرديم، کمک کردن به تولد سويه جديدي از وجود اين فرضيه است.[14]
بايد مواظب بود که اين نوشتهها را به نحوي کانتي نخواند، تصور کمونيسم به صورت يک ايده تنظيمي و در نتيجه احياي شبح «سوسياليسم اخلاقي»، با برابري به عنوان يک هنجار پيشيني a priori يا يک اصل موضوعه. بلکه، بايد ارتباط دقيق آن را با مجموعهاي از تضادهاي اجتماعي که مولد نياز به کمونيسم است را حفظ کرد؛ [باور به] مفهوم قديمي مارکسي از کمونيسم نه به عنوان يک ايده، بلکه به عنوان جنبشي که به شرايط واقعي واکنش نشان ميدهد. تصور کمونيسم به عنوان يک ايده ابدي متضمن اين است که شرايطي که آن را پديد ميآورد هم ابدي باشد، تضادي که کمونيسم واکنشي است نسبت به آن همواره وجود خواهد داشت. البته اين تنها قدم اول براي خوانشي واسازانه از کمونيسم به عنوان روياي بودن است، به عنوان نابود کردن همه بازنماييهاي ازخودبيگانه کننده؛ رويايي که از ناممکن بودن خود نيرو ميگيرد.
اگر چه مسخره کردن مفهوم پايان تاريخ فوکوياما کار سادهاي است، اما اکثريت امروزه فوکويامايياند. سرمايهداري ليبرال دموکرات به عنوان فرمول نهايي بهترين جامعه ممکن پذيرفته شده؛ تنها کاري که ميشود کرد اين است که آن را عادلانهتر، روادارتر و غيره وذلک کرد. اما سوال ساده ولي به جايي اينجا پديدار ميشود: اگر سرمايهداري ليبرال دموکرات، نه بهترين، اما حداقل کم عيبترين نوع جامعه است، چرا خودمان را کاملاً تسليم آن نکنيم و آن را با تمام وجود پذيرا نشويم؟ چرا بايد برخلاف همه شواهد، بر فرضيه کمونيسم پافشاري کنيم؟
طبقه و امور مشترک
وفادار ماندن به فرضيه کمونيسم به تنهايي کافي نيست: اولويت عملي ما تشخيص تضاد در بستر واقعيت تاريخي است. تنها سوال واقعي امروزه اين است: آيا تضادهاي دروني سرمايه داري جهاني امروزه آنقدر قدرتمند است که مانع بازتوليد قطعي آن شود؟ چهار نوع تضاد در اينجا محتمل است: خطر جدي يک فاجعه زيست محيطي؛ عدم تناسب [مفهوم] مالکيت خصوصي با چيزي که آن را مالکيت معنوي ميناميم، پيامدهاي سياسي-اجتماعي ناشي از پيشرفتهاي جديد علمي و تکنيکي، خصوصاً در عرصه بيوتکنيک؛ و مورد آخر که اهميتش کمتر از موارد ديگر نيست، شکلهاي جديد آپارتايد اجتماعي مانند ديوارهاي جديد و زاغهنشينها. بايد توجه کرد که مورد آخر با ساير موارد تفاوتي کيفي دارد، و آن شکافي است که مطرودان را از مشمولان جدا ميکند، شکافي که ناظر به حوزههايي است که هارت و نگري به آن «امور مشترک» ميگويند- يعني همان جوهر مشترک وجود اجتماعي ما که خصوصيسازي آن خشونتي است که بايد در برابرش ايستاد ولو به زور.
اول از همه مشترکات فرهنگ است، شکلهاي مختلف سرمايه فکري که به نحو بيواسطه اجتماعياند: اول از همه زبان، ابزار ما براي ارتباط و آموزش، علاوه بر آن زيرساختهاي مشترکي نظير حمل و نقل عمومي، برق، پست، و غيره. اگر به بيل گيتس اجازه انحصار ميدادند، گرفتار اين حال و روز غريب ميشديم که يک شخص ميتوانست با نرمافزاري عنان پايهايترين شبکه ارتباطي ما را در دست بگيرد. دوم، مشترکات طبيعت بيروني که توسط آلايندهها و استفاده بيحد و حصر از آن در معرض خطر است- از نفت گرفته تا جنگلها و زيستگاههاي طبيعي- و سوم، مشترکات طبيعت دروني، ميراث بيوژنتيک انساني. چيزي که در همه اين مبارزات مشترک است آگاهي از منطق سرمايهداري است که اگر دستش و بالش براي در چنگ گرفتن اين امور مشترک باز گذاشته شود، تواني مخرب (تا حد نابودي خود بشريت) خواهد داشت. اين نوع ارجاع به «امور مشترک» است که مجالي براي احياي مفهوم کمونيسم فراهم ميکند: از اين طريق که به ما اين توان را ميدهد تا انحصاري شدن بيش از پيش اين امور مشترک را فرايند پرولتاريزه شدن کساني بدانيم که به همين سبب از ذات خود محروم ميشوند؛ فرايندي که ضمناً ناظر به استثمار است. امروزه رسالت ما از نوساختن مفهوم سياسي استثمار است- به طور مثال، استثمار «کارگران فکري» بينامونشان توسط شرکتهايشان.
اما فقط چهارمين تضاد يعني ارجاع به حذف شدگان است که وجهي براي احياي کلمه کمونيسم فراهم ميکند. هيچچيز خصوصيتر از يک جمع حکومتي نيست که مطرودان را تهديدي براي خود ميبيند و نگران آن است که چگونه ميتواند فاصله مناسب بين خود و آنها را حفظ کند. به عبارت ديگر، در بين اين چهار تضاد، تضاد بين مطرودان و مشمولان تضاد تعيينکننده است: بدون اين تضاد باقي تضادها سويه براندازانه خود را از دست ميدهند. محيط زيست بدل ميشود به مساله توسعه پايدار، مالکيت معنوي به مجادلات حقوقي پيچيده، بيوژنتيک به مسالهاي اخلاقي. انسان قادر است خالصانه براي [حفظ] محيط زيست بجنگد، از مفهوم فراگيرتري از مالکيت معنوي دفاع کند، عليه انحصاريکردن ژن موضع بگيرد، بدون اينکه با تضاد بين مطرودان و مشمولان مواجه شود. از اين هم مهمتر حتي ميتوان برخي از اين درگيريها را بهگونهاي صورتبندي کرد که گويي تضادي است بين مشمولان که از سوي مطرودان خرابکار تهديد ميشوند. بدين شيوه، ما به کليت حقيقي نخواهيم رسيد، بلکه حاصلش تنها دغدغههاي «خصوصي» به مفهوم کانتي آن خواهد بود. شرکتهايي نظير هول فودز[15] و استارباکس کماکان مورد عنايت ليبرالها هستند به رغم اينکه هر دوي آنها درگير فعاليتهاي ضد اتحاديهاياند؛ کلکشان در اين است که محصولاتشان را با اداي مترقي بودن عرضه ميکنند: قهوياي که از دانههايي توليد شده که با قيمتي ذيل عنوان «خريد منصفانه» خريداري شده، ماشينهاي هيبريدي گرانقيمت و چيزهايي از اين قسم. خلاصه اينکه، بدون تضاد بين مشمولان و مطرودان، ممکن است خود را در دنيايي بيابيم که در آن بيل گيتس بزرگترين بشردوست است و با فقر و بيماري ميجنگد، و رابرت مورداک بزرگترين فعال محيط زيستي است که صدها مليون را از طريق امپراتوري رسانههايش [براي حفظ محيط زيست] بسيج ميکند.
نکته ديگري که بايد با فرا رفتن از کانت افزود اين است که گروهي اجتماعي وجود دارد که چون در نظام «خصوصي» سلسلهمراتب اجتماعي فاقد جايگاهي معين است، مستقيماً کل را نمايندگي ميکند: آنها کسانياند که ژاک رانسير «بخش بدون سهم» پيکره جامعه مينامد. همه سياستهاي رهاييبخش حقيقي توسط اتصال کوتاههاي بين کليت استفاده عمومي از عقل خصوصي و کليت «بخش بدون سهم» بهوجود ميآيد. اين همان روياي کمونيستي مارکس جوان بود – جمع بين کليت فلسفه و کليت پرولتاريا. از يونان باستان، ما نامي داشتيم براي وارد کردن مطرودان به سپهر سياسي-اجتماعي: دموکراسي.
مفهوم غالب ليبرال از دموکراسي نيز با اين مطرودان سر و کار دارد، اما به شيوهاي عميقاً متفاوت: با تمرکز بر شمول آنها به عنوان صداهاي اقليت. بايد صداي همه را شنيد، همه منافع را در نظر گرفت، حقوق بشر همه تضمين شده، همه شيوههاي زندگي، فرهنگها و رفتارها مورد احترام است و از اين دست حرفها. دغدغه اين دموکراسي حفاظت از همه جور اقليتي است: فرهنگي، مذهبي، جنسيتي و غيره. قاعده چنين دموکراسي بر چانهزني و مصالحات صبورانه است. چيزي که اينجا از دست ميرود موضع کليت مستتر در دل مطرودان است. سياست رهاييبخش جديد ديگر کنش يک عامل اجتماعي خاص نخواهد بود، بلکه ترکيب انفجاري عاملهاي متفاوت است. چيزي که ما را متحد ميکند، در مقابل مفهوم کلاسيک از پرولتاريايي که «چيزي جز زنجيرهايشان براي از دست دادن ندراند»، ما در خطر از دست دادن همه چيز هستيم. خطر اينجاست که ما به سوژهايي انتزاعي و تهي دکارتي تبديل خواهيم شد که از تمام محتواي نمادينمان خالي شدهايم، بنيان ژنتيکمان دستکاري شده و در محيطي غيرقابل زيست به حيات نباتيمان ادامه ميدهيم. اين سه خطر همه ما پرولتارياها را همانگونه که مارکس در گروندريسه گفته به «سوژهاي تهي از ذات» تقليل ميدهد. شمايل اين «بخش بدون سهم» ما را با وضعيت حقيقي خودمان مواجه ميکند؛ و چالش سياسي-اخلاقي تشخيص خودمان در چنين صورتي است. به بياني، همه ما حذف شدهايم، هم از طبيعت و هم از ذات نمادينمان. امروزه، همه ما بالقوه هوموساکريم و تنها راه اينکه جلوي تبديل شدن بالفعلمان را بگيريم اين است که پيشدستانه دست به عمل بزنيم.
پينوشتها:
[15] شرکت زنجيرهاي آمريکايي که تمرکزش بر عرصه محصولات ارگانيک و بدون مواد افزودني است. م
منبع: تز یازدهم
لینک در تریبون زمانه
نظرها
نظری وجود ندارد.