•داستان زمانه
بیژن بیجاری: حَسرتِ بازنویسیِ آن رؤیا
سبز در سبز. همهی این رؤیا سبزست ــ منتها سبزهایی که با سایه/ روشنهایی متفاوت، خودِ سبزها، تبدیل میشوند به هزاران سبزِ تاریک؛ روشن؛ کمی تاریکتر؛ یا کمی بیشتر روشنتر
از مجموعه قصّهی منتشر نشدهی " هزار بیشه".
سبز در سبز... همهی این رؤیا سبزست ــ منتها سبزهایی که با سایه/ روشنهایی متفاوت، خودِ سبزها، تبدیل میشوند به هزاران سبزِ تاریک؛ روشن؛ کمی تاریکتر؛ یا کمی بیشتر روشنتر؛ سبزِ سیر؛ سبزِ اندکی سیرتر؛ سبزی که اندک اندکی تاریکترست... و، اینطوریها، هزاران سبز، سبزشده درچشمِ این رؤیای رنگیِ سبز: آسمان، زمین، حَشره، انسان، حیوان، اشیا... و خلاصه همهی مَنظر، سبزیدهای سراسر سبزست. و، آن سنجاقکِ بزرگ هم هست که، استخوانهای تنِ گیاهوارِسبزش، از صورت، دست و پاهای دراز و لاغرش، گرفته تا منقارِ بلندِ عَلَفیاش، همه ساقههایی سبز و شیشهای و شفافاند، و در رَگهای این سنجاقک، رگههایی از نُورِ نُقرهای هم جریان دارد و زنده و همدرلحظه میتَپد نَبضَ آن نُور... و میدوَد ــ انگار که دویدنِ نُوری سبزتر در رَگی که سبز ست و انگار که خونی سبزتر دارد میدَوَد در رَگ.
و این سنجاقکِ سبز، با آن بالهای نازکش، چتری گشوده دارد، بالای سَرِ این دخترکِ سپید گیسو که نشسته بالایِ سفرهای از خاکستر... و همین دخترک ست که، رؤیایم رنگینتر میکُنَد: دخترک، از میانِ سُفرهی خاکسترِ گشوده در برابرش، گُلهای آتشِ گداختهی خونیرنگ برمیدارد از سُفرهی خاکستر و فُوت میکُنَد آن پَرِ خاکسترهای پروانههای در پروازِ اینطرف / آن-طرفِ آن زغالِ سُرخ... و هِی فُوت میکُنَد آن بر آن گُله زغالِ سرخ و آن خاکسترها...
و، وَه که چه عطرِ جادوییای، لبریز کرده بود آن فُوت کردنها و آن عطرِ نُوبَر، در آن شبِ نوجوانیام ــ همان عطری که توأم شده بود با حضور و تماشای تریاک کشیدنِ سنجرخان و مشامیدنِ آن عطرِ افیونیِ جنونآفرینی که پراکنیده میشد در روحِ منِ مجنون آن عطر... و، هنوز و پس از گذشتِ آنهمه سال هنوز هم، کیف میکنم حتّا از یادآوریِ آن بوییدن، و راستش، در حسرتِ باز مشامیدن ِ آن عطرِ تلخ ست که، میروَم به تماشای آن نیزارِ سُفلا:
سنجرخان، تکّه زغالی سُرخ به اَنبر گرفته داشت، کنارِحَبّهی تریاکش ــ بر چینیِ حُقّهی وافورِ سفریِ آقای مشیر. و، وقتی زغال و آن اَنبرِ نُقرهای میگذاشت کنارِ چکمهی پای راست، با سنجاقکی دردستِ چپش هِی به بالا و پایین، درمیآورد و فُرو میکرد آن سنجاقک بر سطحِ حُقّهای که سوار شده بود بر آن نیِ کـَهُورِ، و مینواخت نِیاش، و بعد هم فُوت میکرد تَهماندهی دودِ دهانش و باز با سنجاقک و حُقه، شروع میکرد به وَر رفتن و پرورانیدنِ آن حَبّهاش بر سطحِ لغزانِ چینیِ حُقّهی وافور. در چشماندازِ تاریکِ آسمان، کَم-کَمَک داشت، باز ماه پیدا میشد بالای کُندههای هیزمی که حاج حجّتاللّه، با برهم چیدن و آتش زدنشان، مَنقَلی ساخته بود کنارِ نیزارِ سُفلا:
آقاجون، پُشت به من ایستاده، داشت بر" اُشنو"یش پُک میزد و خیره بود انگار بر شعلههای مَنقل یا نیزار، و یا آن "ماه"ی که، داشت برمیگردید در آسمانِ روبهرویمان. و، آن آهوی نَرّهم دیگر رفته بود ــ و یا در تاریکیِ بیابان، آن چشمهای سُوسُوزنش، دیگردیده نمیشد. شاید هم، همان دور و بَرها پنهان شده بود و داشت نگاهمان میکرد...
در شکارهای پیشین، حاج حجّت این آتشِ سحرگاهی میافروخت برای کباب کردنِ تِکّهای از جگر یا گوشتِ آهو؛ امّا آن شب، خبری نبود از کبابِ گوشتِ تازّهی سحرگاهی. و در زیرِ نوری که از دو چشمِ جیپِ آن "آهوی بیابانِ" که میتابید، فقط دامنی از بیابان روشن بود، و دورتر، آن نیزاری که روییده بود بالای سطحِ نازکی از آبِ انگار مُرده. وبالای نیزار هم، ماهِ برآمده، کمجان شروع کرده بود به تابیدن.
و، سنجاقک، هنوز داشت هیِ بر شانههای دخترک بوسه میزَد، و به این-طرف آن طرفِ سبزهزار و یا سفرهی خاکستر، نُوک میزد و باز، میبوسید و یا بُو میبویید شانههای دخترک، یا... امّا همچو یک نگهبان انگار، و برای حفاظت از او، تَرک نمیکرد دخترک و پیرامونش... بلّه، سنجاقک هنوز داشت، فُوت میکرد بُرادههای خاکستر از گیسوی سپیدِ دخترک. و همدر لحظه، دخترک، به من نزدیک شده بود با گُله زغالِ سرخی در درمیانِ دو دست. و انگار داشت، آن گُله زغالِ افروخته تعارفم میکرد. کُلوخه آتشی که سرخیاش، آن حریرِ نازکِ خاکستر، سُرختر مینمایانَدش. به دستهایش نگاه کرده بودم و بعدهم، به زمزمه خطاب به او ــ و انگار که به خود ــ گفته بودم: " بَه-بَه چه دستهای سپیدی؛ چه انگشتانِ بقاعده زیبایی؛ چه سبز مویرگهای زیبایی دویدهاند در زیرِ این پوستهایی اینطور سفیدِ دستهای شما؛ وَه که چه شاداب و جوان دستهایی دارید؛ راستی که، چه جادوگر دستهایی دارید شما دخترم! "
سنجاقک، هنوز بوسه میزد برشانههای دخترک و فُوت میکرد برآن زغالِ گداخته. و خُب معلوم ست که: پراکنده میشدند خاکسترهای خاکستر در پیرامونمان. و... و بعد تر هم، هنوز نمیدانم که سنجاقک داشت آیا بوسه می-زد یا میبویید گیسوی سپید و بلندِ دخترک، یا داشت فوت میکرد بر آن کُلوخهی گداختهی سُرخ. فرقی هم نمیکرد ــ چه که هنوز، رؤیا و آسمان و همه جا سبزِ سبزِ سبز شده بود باز... و من داشتم بازی کنان میدَویدم در علفزارِ پُشتِ خانهی نوجوانیهایم ــ همان خانهای که، تاجِ کاجِ سرسبزش پیدا بود...
کاج و مادر، همزادِ هم بودند. و مادر بود که، گفته بود بروم به سبزههای باغچهی خانه سَر بزَنم، و زیرِ درختهای کاج را جُستوجو کنم: آره! پدرتان آن آخریها ــ و بخصوص بعد از ترکِ شکارِ و بیجان کردنِ آهوها، کَبکها، هُوبرهها... ــ هر روز که میگذشت، بیشتر به بچهگیهای تو شبیه میشد. میدانی مادر؟ پیری بد دردی ست. خُب راستش، دیگر این سالهای آخر بگومگویی که نداشتیم؛ هیچ، بعضی وقتها، خودم را نفرین میکردم که چرا سالهای گذشته، قدرِ پدرتان، کمتر میدانستم. میدانی؟ پیرمرد شده بود عین یک پسر بچهی لاغرِ هشت/ نُه ساله و پوست و استخوان، و انگار که من مادرش شده باشم. گوش میکنی؟ مثلن: دو/ سه سال پیش از فُوتش، یک دَمِ غروبی، دوتایی نشسته بودیم لبِ ایوان و داشتیم باغچه وهمین کاجهای خانه را تماشا میکردیم؛ همین آسمان را و گنجشکها و سارهایی که داشتند برمیگشتند به لانههایشان.....
و تا مادر رفته بوده سر بزَنَد به قوریِ چای، وقتی برمیگردد به ایوان، میبیند که آقا جون غیب شده. و لمحهای بعد ست که، مادر میفهمد، آقاجون رفته بوده به اتاقِ من، و بعد هم وقتی آقاجون برگشته بوده به ایوان، مادر میبیند که، پدر، با تفنگ بادیای که خودش خریده بوده برای پسرش، نشسته بوده بر لبِ دیوارهی کَم ارتفاعِ ایوان. و بعد هم، مادر دیده بوده که آقاجون، بسته سیگارِ اُشنو و فندکِ بنزینیاش را در آورده بوده از جیبِ جلیقهاش، و از مادر پرسیده بوده که: خانم ما را میهمان میکنی به یک استکان چای این دَمِ غروبی تا عیشمان کامل شود؟ و بعد تر هم، مادر با سینیِ چای و بشقابکِ "پُولکی"، وقتی برگشته بوده به ایوان که، آقا جون اولیّن اُشنوش گیرانده بوده و داشته ساچمهای میگذاشته در خزانهی تفنگ بادیِ کمر شکستهی من...
مادر میگفت: از آن غروب بهبعد، پیرمرد، هروقت حوصله داشت و اگر غروب بود و هوسِ چای میکرد در حیاطِ خانه، میدانستم آقاجونت، باز یادِ شکار افتاده... آخر خُب شکار عشقش بود؛ امّا شاید اگر هم میتوانست، نمی-خواست دیگر پرنده یا چرندهای را بیجان کنَد. این دُرُست و آره! امّا خُب تیر انداختن و نشانه زدن را دوست داشت، و چه ذوقی هم میکرد راستی راستی... آره! آن آخرِ عمری و غروبها در ایوانِ خانه، و با همان تفنگ بادیِ تو، چه عشقهایی که نکرد پدرت. خُب، مینشست به شکارِ میوههای همین پنج / شش کاجِ خانه. دُرُست ست که چشمهایش دیگر خوب نمیدید؛ امّا همهی کُلوخهها و آن میوههای چوبیِ کاجهای خانه را که بر زمین افتادهاند، بُرو نگاه کن پسرم، خُب، تو میتوانی یکشان را پیدا کنی که، ساچمهای از آن تفنگ بادیات، نخورده باشد به تَنشان.
و، پس پدر هم، بندِ آن تُفنگِ دو لولِ خوشدستش، بیخودی نیاویخته بود ــ در تَهِ آن کُمدِ لباسش تا کمتر دیده شود آن تفنگ و آن ساکِ کوچک برزنتیِ فِشنگها و قوطیِ باروت و ساچمهها و.. راستش این ست که: سالها سالِ پیشتر، من نیز، در کنارِ پدر بودم ــ وقتی آقاجون پلنگی بختبرگشته را شکار کرده بود. و درُست ست که، تفاخرِ به شکارِ پلنگ برای پدر یک طرف، و آن دو لاشهی سربریدهی آهو هم در طرفِ دیگر ــ همان دو لاشهی سر بریدهی آهو که، از صندوق عقبِ آن "بیوکِ" زردِ پدر، بوی خونشان میآزردمان. بعدترهاست که پدر گفته بود: آره! اون پلنگی که گرسنهگی دیوانهاش کرده بود، مستِ بویِ خونِ همان آهوها، آنطور بیپروا و آنطور با خیّال خوش، یکراست آمده بود طرفِ ما که، شکارش کنم. خُب پدر، شکارش کرده بود و... بعد هم، همهگی با نوعی سرمستی، بالای سرِ آن پلنگِ به خون آغشته، عکس هم گرفته بودیم...
حالا و بعد از پنجاه و دو سال بعدتر، همان عکسِ رَنگ و رو رفته، خیره ست به من: آقاجون ایستاده؛ منِ هشت/ نُه ساله نشسته بالای سرِ یک پَلنگ که از زیرِ سر و تا ملتقای گردن و دستهایش، دامنی تاریک گسترده شده... آیا خون؟ آخر عکس، سیاه/ سپید ست. و نمیشود آن تاریکی را دقیقن نوشت. سایهی دوربینِ سوار بر یک سهپایه هم پیداست زیر پاهای درآغوشگرفتهی پسرکی که به دوربین ــ انگار با شوق ــ خیره میخندد. در چشماندازِ چشم دوربین، پُشت سرِ آقاجون و ماها، در خطِ اُفقِ صبحگاهی، دو تَپه پیداست و بقیّه فقط بیابان: جلوتر، پنج نقر ایستاده، و پسرکی نشسته بالای سرِ یک پلنگ و در زیرِ دامنِ سیاهِ گسترده شدهی پلنگ، دامنی سیاه گسترده شده. و بالاتر، من نشستهام. و جلوتر، سایهی آن مکعبِ دوربین و سه پایهاش هم پیداست...
هر چند بعد از آن هم باز، پدر مرا همراه میبُرد برای شکار... امّا، آن شکارِ آخرِ آهوی آقاجون، برمیگردد به پاییزِ دو سال بعد از شکارِ آن پلنگ:
آقای مشیر، آقاجون و سنجرخان، دعوت کرده بود به مزرعه/ قلعهاش برای شکارِ آهو. بعد از آن شامِ آخر، و بعد از نوشانوشِ پدر ودوستانِ پدر، همه برخاستیم از سرِ سفرهی گستردهای که رعیّتهای آقای مشیر گسترده بودند. هرچند، آقای مشیر سرانجام آن شب، ترجیح داد چُرت زدنش بر سرِ آن سُفرهی دیگر که در میانهاش، مَنقلی پُر از زغالهای سُرخ، در میانهی خاکستر، تلنبار شده، تماشایی شده بود؛ امّا یادش نرفت که به رانندهاش بگوید که: " حاج حجّت! یادت نروَد بَرداری کیفِ سفریِام برای سنجرخان. میدانی که، بِبَرشان نیزارِ سُفلا. خودم دیدهام که، گَلّه، یا جُفت جُفت می¬آیند برای آب خوردن... "
و دقایقی بعد، بوده بود که، ظاهرن ماه برگشته بوده خانه ــ دستکم برای چند ساعت. و، پس سنجرخان، بندِ دولولِ آقاجون به دوش انداخت. آقاجون زیپِ کُتِ شکارش بالا کشید و حاج حجّت هم، ساکِ فشنگ و پرژکتورِ آقاجون برداشت. بعد هم، آقاجون بعد از سوار کردنِ سیمهای " پرژکتور"ش بر باطریِ آهوی بیابان، نشست کنارِ حجّت، که پشت فرمانِ آهوی بیابانِ، سِفت فرمان را چسبیده بود. من هم نشسته بودم کنار سنجرخان که تفنگِ دولولِ آقا جون میانِ پاهایش گرفته بود. آهوی بیابان پیش میرفت در دلِ بیابانِ تاریک. همه جا تاریکی بود ــ مگر در برابرِ آن دو چشمِ روشنِ آهوی بیابان و سمتِ راستمان، که در دور، و در دامنِ نورِ پرژکتورِی که آقاجون بر بیابان میتابانید، و همچو ماهی بَدربرمیآمد بر زمینِ بیابان، همه دیگر، سراسر تاریکی در تاریکی، تاریک مینمود.
آن دو آهو را هم، باز چشم¬های شیطان/ کودکِ من پیدا کرد: "آقا جون! اوناهاشون! ". پدر پرژکتورش چرخانید، و آن چهار چشمِ سُوسُو زنِ نقرهای را ایستانید و پیش از آنکه، سنجرخان بشنوَد فریاد ِ آقاجون که: سنجر نزنی مادهِ رو، سنجر شلیک کرده بود و مادهِ رو زده بود.
همه پیاده شدیم. آنطرفتتر، زیرِ نورِچراغهای روشنِ آهوی بیابان، و زیرِ پرژکتورِ هنوز روشنِ بالایِ سرِ آن آهوی آبستن، آنطرفـتر و در فاصلهی ده/ دوازده متری هم، آن آهوی دیگر ایستاده بود و به ماها نگاه میکرد...
ساعتی بعد، ماه برگشته بود به آسمان که، حاج حجّت رفت و از عقبِ جیپِ آهوی بیابان، چند کُنده چوب آورد. ویک بطریِ کوچکِ بنزین و با آنها آتشی فراهم ساخت. لاشهی آهوی ماده هم، افتاده بود آنطرفتر... و، اینطرفتر، برکهی آب که در بالا دستش، ساقههای بلندِ نِی دیده میشد... و آن آهوی نَر هم دیگر رفته بود انگار. سنجر خان و پدر هم ایستاده بودند بالای مَنقل آتشی که حاجی ساخته بود با کُندههای چوب ــ و اینبار، بهجای نیش کشیدنِ تکّهای بریان از جگر یا گوشتِ آهو، ایستادند بهتماشای نیزار و ماهتاب و دود کردن ــ سنجرخان تریاکش میکشید و آقاجون به سیگارِ اُشنویش پُکِ قُلّاج میزد...
نه! بیخودی نبوده بود که پدر، بعد از آن شکار، تفنگِ دولولِ خوشدستش، پنهان کرد در کُمدی که تا بعد از مرگش، ما را دسترسی بدان امکان نداشت:
عطرِ یونجهها؛ عطرِ شبدرها؛ عطرِ سبزهایی که میچریدندشان بچه آهوهایِ در برابر و یا همین درکنارم، و من و بسا که خودشان سرمست کرده بود ــ آخر، گاهی یکیشان میایستاد نگاه و انگار دعوتم میکرد که همراه یا در پیاش بدوَم و باز بر سَر و کُول هم میپریدند و بازی بازی میکردند و بعد باز، یکی دیگرشان میآمد کنارم و مُچِ پایم میلیسید و بعد میدوید برابرم. و گاهی هم برمیگشت پُشتِ سرش مینگریست ــ شاید برای اینکه، مطمئن شود که هنوز همراهش هستم و بعد باز، بازیگوشانه برمیگشت و به پُشتِ سرش نگاه میکرد باز... داشتیم در علفزارِ کنار برکهی پُشت خانه، بازی میکردیم. انگارهنوز، من کودک بودم و درختِ کاج قدیمیِ آن خانهی کودکیهایم هم، تاجِ سبزش از بالای دیوارِ خانهمان پیدا بود. و،... انگار داشت صبح از راه میرسید ــ هرچند، ماهِ بدر در آسمانِ بالای کاج میدرخشید، فکر میکردم، از همین درخششِ ماهِ بَدر ست که بچه آهوها به من اطمینان دارند و، دارند اینطور، بیخیّال یا هیچ هراسی، با من نیز همچو یک آهو و عضوی از اهلِ خانهشان، با آرامشِ بازی میکنند تا بعد از چرای در علفزار برویم ــ و تا هنوز، ماهِ بَدر در آسمان ست ــ برسیم به برکه، و برای نوشیدنِ آب. شاید برای آنکه ترجیح میدادند بههنگامِ نوشیدنِ آب، من بپا و نگهبانشان باشم؛ شاید میدانستند، آن پلنگِ گرسنه، پیش از فرارسیدنِ آفتاب باید برگردد خانه ــ حتّا و اگر صبح و آفتاب هم در راه باشند.
۶ فوریه / ۲ مِیِ ۲۰۱۷ جنوب کالیفرنیا
از همین نویسنده:
نظرها
مهدى رودسرى
اين قصه / داستان / جُستارِ بيژن بيجارى ( حسرتِ باز نويسىِ آن رويا ) چه لذتى مى دهد به زبان يعنى همين تكه گوشتِ قرمزِ بسيار حرف كه معمولن جز گاهى ايجاز نمى كند و نمى سازد. مُردم تا بتوانم تو دلى اين قصه / داستان / جُستار را در قطارى كه مى رفت مركزِ شهر بخوانم و نتوانستم كه نمى شد. بعضى از زيبايى هاى از زبان ريخته را جز در خلوت و با صداى بلند نمى شود خواند و از آن به لذتى نشئه كننده رسيد از آن لذت ها كه. اين زبانِ فارسى چه لذت ها در قلم دارد البته اغراق نيست و چه خسيس مى ريزد البته واقعيت دارد در اين خشك سالى ى سال هاى تسلطِ زبانِ روزنامه چه اى ها. بيژنِ بيجارى زبانت هميشه بيش باد و هرگز كم مباد آرزوست.