مسئله ایران – در نقد ایدئولوژی ایرانی
محمدرضا نیکفر − "مسئله ایران" چیست؟ پاسخ این مقاله انکار وجود مسئلهٴ مسئلههاست، انکار وجود مسئلهای است که چون آن را حل کنیم بقیه مسائل حل میشوند.
چکیده: "مسئله ایران" چیست؟ پاسخ این مقاله انکار وجود مسئلهٴ مسئلههاست، انکار وجود مسئلهای است که چون آن را حل کنیم بقیه مسائل حل میشوند. ایران مجموعهای از مسائل دارد که بخشی از آنها جهانی و منطقهای است و بخشی به طور ویژه ایرانی. در میان دسته اخیر برخی آشکارا مهمتر از برخی دیگرند. حوزه سیاست اکنون مانعی اساسی برای حل بهینه مسائل در حوزههای دیگر است. با وجود اهمیت ویژه مسئله سیاسی در کشور، آن را هم نمیتوانیم مسئلهٴ مسئلهها بدانیم، چنانکه تحولی در این مسئله، تازه میتواند عرصه را باز کند برای جلوهنمایی مسائل دیگر، مسائلی که شاید دریابیم مهمتر از مسئله سیاسی بودهاند. ورای مسائل زمانه، مسائلی وجود دارند که پایدارند و مختصِّ ایران و ایرانی نیستند. پشت سر همه مشکلات سیاسی و اجتماعی مطرح، در نهایت این مسائل قرار دارند: بهرهکشی، تبعیض، خشونت، مشکل محیط زیست. این مسائل را اگر در نظر گیریم، مسحور مسئلهگوییهایی ایدئولوژیک نمیشویم، مشخصاً مسئلهگوییهای ایدئولوژی ایرانی.
انکار وجود مسئله بنیادی
چیزی به اسم "پرسش بنیادین ایران" در معنایی مطلق وجود ندارد، در ذهن ما هم وجود داشته باشد، به این معنا نیست که هستیمندی هست به اسم "ایران" که هستیشناسانه مسئلهمند است و مسئلهٴ مسئلههای آن که در سطح تبیینْ هر پرسشی به آن برمیگردد، مسئله بنیادین ایران و پرسش مربوط به آن پرسش بنیادین ایران خوانده تواند شد.
تصور وجود چیزی به نام "پرسش بنیادین ایران" نوعی بنیادگرایی است و برخاسته از بینشی مابعدالطبیعی است. واپسزنی بنیادین بنیادگرایی به این معنا نیست که برای مسائل اولویت در نظر نگیریم و در هر حوزهای یا موضعی مسئلهای را عمده نخوانیم. در آن چیزی که در پدیدارشناسی، هستیشناسی منطقهای یا موضعی (regional ontology) خوانده میشود، پرسش بنیادین میتواند به شکل معنامندی مطرح باشد، چون ما در هر مورد پهنهای از تجربههای ممکن را در برابر خود داریم، در نتیجه مانعهایی واقعی دربرابر یاوهگویی و امکانهایی واقعی برای آزمونهای فیصلهبخش وجود دارند.
تاریخ مسئله
"پرسش ایران" به این یا آن شکل سربرمیآورد، آنگاه که موضوعی به نام ایران مطرح باشد، آن هم گویا ورای آنچه هم اینک هست.
در عصر جدید، عصر شکلگیری دولت−ملتها و تقابل آنها با یکدیگر، چنین موضوعهایی مسئله میشوند، آنگاه که پای موجودیتشان یا کیفیت وجودیشان برای تثبیت جایگاه خویش و قدرتنمایی در شبکه قدرتها در میان باشد. ایران اما پیش از عصر جدید هم موضوعیت دارد، در سطح قدرت دولتی البته نه همواره به عنوان دولت یا کشور. ایران پیوسته به صورت نامی نامدار وجود داشته است. به آن صفتهایی نسبت میدادند و نام آن را به نامها و مفهومهای دیگر میپیوندانیدند. موضوع داستانسرایی هم قرار میگرفته و از این طریق "شخصیت"ی روایی یافته است. این "شخصیت" یک شخصیت مجازی است که روایت چنین برمینهد که گویا روحی دارد، برمیانگیزد، شادمان میشود، آزرده میشود. در درازمدت شخصیت اصلی روایتی میشود به نام تاریخ ایران. این شخصیتوارهٴ تاریخی چیزی به اسم مسئله بنیادین ندارد.
در داستانهای حماسی دو موضوع مهم دارد که که با دو تقابل "داد و بیداد" و "ایران و توران"، یا "ایران و انیران" مشخصشدنی هستند. اما هیچ یک از اینها "مسئله ایران" نیست. محور حماسه تقابل خیر و شر است، اما این تقابل خاص ایران نیست. امری وجودی است و چنین نیست که به ایران یکسر خیر تعلق گیرد و به جز-ایران شر. پس روا نیست ساختن چیزی از تقابل خیر و شر و معرفی آن به عنوان مسئله حماسه ایران.
از اسطوره گذر کنیم و به واقعیت بپردازیم: در اینجا میتوانیم از مسئله آب در بخش اعظم اقلیم ایران سخن گوییم، یا گسستهای تمدنیای که در ظرف ایران رخ داده به دلیل هجومها و غارتها، یا ستیزهای دینی پیاپی و پر تأثیر در آن و همانندهای اینها. اما همه را که با هم در نظر گیریم، نمیتوانیم مسئلهها را به یکدیگر برگشتپذیر کنیم و به یک مسئله مرکزی برسیم. طبعا ما قادر هستیم و لزوم محدود نگه داشتن داستان ایجاب میکند که توصیف و تشریح تاریخی خود را گرد موضوعی خاص پیش بریم. در این حال آن موضوع خاص برای آن روایت مسئله بنیادین را میسازد. اما بنیادگرا میشویم اگر مدعی شویم روایت ما روایت جامع است و ما مسئلهای را بررسی کردهایم که وجود و پویش هر مسئله مهم دیگری را توضیح میدهد. طبعا اگر اقلیم ایران پرآب بود، مسائلش فرق میکردند، یا اگر در پهنه آن مدام گسست تمدنی پیش نمیآمد، اکنون سیمای دیگری میداشت. یا اگر در ایران اندیشه نظری پیشرفت میکرد و فکر سیاسی وجود استوار تنومندی داشت، اکنون ایرانی در یک موقعیت فکری دیگر بود. اما روا نیست از "اگر" مسئله ساخت و از "اگر" بنیادی، مسئله بنیادی. یعنی روا نیست که بگوییم چون گزاره "اگر الف، آنگاه پ" درست است، پس الف (در بیانی منفی) مسئله ب را میسازد، چون وجود آن باعث میشود که ب پ نباشد. مثال: اگر در جایی پیوستگی تمدنی وجود داشته باشد (الف)، کشوری که در آنجاست رشد میکند (پ). ایران رشد نکرده است، پس مسئلهاش گسست تمدنی است. این حکم بهرهای از حقیقت دارد، اما تنها بهرهای. به همین شیوه به تعدادی حکم جدی دیگر میرسیم که همه میتوانند مدعی بنیادی بودن باشند. هیچ یک به تنهایی تصویری کامل از واقعیت عرضه نمیکند، اما همه در کنار هم کمک میکنند تا تصویر کامل شود.
در عصر جدید به شکل پرمعنای پرزوری مسائلی طرح میشوند چون مسئله ایران، مسئله آلمان، مسئله یهود، مسئله آفریقا، مسئله آمریکای لاتین و ... هر یک از این موردها بسته به وضعیت مسئلهای وجود دارد که مهمتر از همه تلقی میشود و نمیتوان به مسائل دیگر پرداخت بیآنکه بتوان به آن مسئله برخورد کرد. مسئله آلمان مثلا از منظر تاریخنویسی استاندارد دانشگاهی از فاصله زوال امپراطوری مقدس رُمی−ژرمنی تا متحدسازی امارتهای آلمانی به دست بیسمارک مسئله اتحاد است؛ مسئله آفریقا مسئله استقلال و غلبه بر عقبماندگی است.
مسئله ایران در عصر جدید
در عصر مشروطیت مسئله ایران در قالب مسئله مرکب قانون و استقلال تقریر شد. لازمه حکومتِ قانون استقلال و لازمهٴ استقلال استقرارِ حکومتِ قانون بود و در کشور به هیچ مسئلهای عمدهای نمیشد پرداخت، مگر اینکه با مسئلهٴ دولتِ مستقلِ قانونی درگیر شد.
از عصر مشروطیت وارد عصر پهلوی میشویم. مسائل قانون و استقلال به صورت نسبی حل میشوند، دگرگونه میشوند، ابعاد دیگری مییابند و با مسائل دیگری درآمیخته میشوند. جامعه پیچیدهتر میشود، اما به دلیل اینکه همه سوژههای اجتماعی عاملیت سیاسی خود را نشان نمیدادند، در ایدئولوژی سیاسی به سادگی به عنوان ابژه محسوب میشدند و تقلیل مییافتند. احیاناً به چیزی دور او واقعیت وجودیشان تبدیل میشدند. و این همه برای آن بود که مسئله هر یک از آنان به مسئله دیگری برگردانده شود. یک عامل این سادهسازی قرار گرفتن در موقعیت تنگناست، موقعیتی ناشی از فشار و سرکوب. چنین بود که در طیف سیاسی چپ و ملی، حل مسئله دیکتاتوری شاه تبدیل شد به مسئله اصلی ایران. همه گروههای سیاسی مخالف کمابیش باور داشتند که هیچ مسئلهای را نمیتوان در کشور حل کرد یا به صورتی درست و اصولی در جهت حل هیچ مسئله مهمی نمیتوان گام برداشت، مگر اینکه نخست مسئله دیکتاتوری شاه را حل کرد. اما خود مسئله دیکتاتوری شاه، به عنوان مسئله دیکتاتوری طرح نمیشد، یعنی پرسیده نمیشد که استبداد چیست، و چه پایههایی در جامعه و فرهنگ دارد. یعنی طرح "مسئله ایران" به عنوان مسئله دیکتاتوری شاه حاصل دوگونه سادهسازی بود: برگرداندن همه مسائل به دیکتاتوری و واکاست مسئله دیکتاتوری به دیکتاتوری شاه.
دیکتاتوری را تازه ما پس از انقلاب شناختیم، چون انقلاب و قدرت پا گرفته با آن به ما اجازه داد، مفهوم دیکتاتوری شاه را تجزیه کنیم و به جزء دیکتاتوریاش و ریشهمندی و تکرار پذیری اجزا و کلیتش دقت کنیم. تجربه دیکتاتوری ولایی به ما آموخت که استبداد را انواعی است. آگاهی بر تنوع شکلهای آن، منحصر ندیدن آن به یک حکومت یا یک حاکم است؛ پس باید دید چه ریشهای در جامعه و فرهنگ دارد. اما موضوع ریشهیابی استبداد بلافاصله پس از انقلاب مطرح نشد. فضای هیجانی و پر از درگیری پس از انقلاب ابتدا با خود سادهبینی آورد. نیروی به قدرت رسیده میخواست قدرت خود را حفظ و تحکیم کند، از این رو مسئله ایران برای او مسئله مخالفان بود. مسئله مخالفان هم نیرویی بود که به قدرت رسیده بود. اما به تدریج نظراتی مطرح شد که برمینهادند مسئله پییچدهتر از این درگیریهای سیاسی است، نیروی حاکم تنها به عنوان گروهی معرفیشدنی نیست که بر حسب اتفاق یا با دسیسه و فریب قدرت گرفته باشد و چنین نیست که اینک تنها با اتکا به سرکوب قدرت خود را حفظ میکند. بانفوذترین و جدیترین فکری که به تدریج جا باز کرد مسئله ایران را به صورت تقابل سنت و تجدد میدید و میتوانست طرحی به دست دهد از تاریخ ایران از آستانه عصر جدید تا انقلاب ۱۳۵۷ که در آن رخدادها و پدیدههای مختلف جایگاهی مییافتند و تفسیرپذیر میشدند.
ایدئولوژی ایرانی
اما موضوع تقابل سنت و تجدید بیشتر ایدهشناسانه مطرح شد تا جامعهشناسانه. این شیوهٴ طرح سازگاری بیشتری با "ایدئولوژی ایرانی" داشت که ذهنیت چیرهای است که ساختارها را نمیبیند و بیشتر به ایدهها توجه دارد. به نیروهای اجتماعی هم که نظر دارد، آنها را بیشتر به صورت ایده میبیند تا موجوداتی واقعی.
ایدئولوژی ایرانی ذهنیتی است درخور شکل تودهای جامعه ایران، رشد نیافتگی جامعه مدنی، ضعف حزبهای سیاسی، و اقتصادی که تحلیل آن بیشتر مستلزم نگاه به بودجه نفتی دولتی است تا اقتصاد سیاسیای که موضوع تولید و تصاحب ارزش را در سطح اجتماعی بررسی میکند. از سوی دیگر تناسب دارد با سنت ادبی که عنصر تجزیه و تحلیل در آن ضعیف است.
ایدئولوژی ایرانی، تولیدکننده ایدهای از "ایران" است که گویا به سبب کارکرد مخرب نیرویی مزاحم مغشوش شده است. "مسئله ایران" برساخته ایدئولوژی ایرانی است. مسئله از منظر این ایدئولوژی آن نیروی مزاحم مغشوشکننده است. تفاوتهای تبیینهای ایدئولوژیک مختلف به آن برمیگردد که نیروی مسئلهساز را ایدهشناسانه چگونه تبیین کنند و چه قدرت و هیبتی به آن نسبت دهند.
ایدئولوژی ایرانی با این پرسش آغاز میکند که چرا ایران با گامهای سست و لرزان وارد عصر جدید شد و نتوانست قدرت و هیبتی بیابد درخور کشور تاریخیای که دورههای شکوه و عظمت را از سر گذرانده است. از همان ابتدای طرح این پرسش در ادبیات مشروطیت به آن ایدهشناسانه پاسخ داده شد. ایدهای از ایران تولید شد و بحث رفت روی مسائلی که این ایده با آن مواجه بوده است و باعث شده که نتواند خود را برنماید.
یک نظر بانفوذ، مقصر دانستن سنت و در یکی از روایتهای آن تقلیل سنت به مسلمانی بود. سید جواد طباطایی گفت که فکر سیاسی در سنت زوال یافته بود و این زوال اساس "مسئله ایران" را میسازد. آرامش دوستدار، پیشتر از او به شکل افراطیتری گفت که اصولاً فکر در سنت ایرانی وجود نداشته و مسئله ایران، امتناع تفکر در فرهنگ آن است. نظر جریان موسوم به نواندیشان یا روشنفکران دینی را هم میتوان به عنوان دیدگاهی مشابه معرفی کنیم: مسئله ایران، مسئله تشیع است و مسئله تشیع این است که اصلاح نشده و نو نگشته است.
مشخصه همه این مسئلهگوییها این است که به زعم خود ایدهشناسانه پیش میروند، گرد ایده روایتی کلان میسازند، انبوه مسائل و عوامل را به یک مسئله برمیگردانند، از علیت روایی دور (چون کوروش...، پس ما.../ چون ساسانیان...، پس ما... / چون محمد...، پس ما.../ چون فلسفه اسلامی...، پس ما...) علیت مشخص توضیحگر تاریخی درست میکنند. ایدهشناسی آنان ایدئولوژی است؛ آنچنانکه گفته شد همه پندارهای ایدئولوژیک آنان را میتوان زیر مفهوم جامع ایدئولوژی ایرانی برد که ویژگی آن ندیدن جامعه و ساختارش و چسبیدن به ایدههای مابعدالطبیعی (شده) است. خود این ایدئولوژی زیر چتر فکری ملیگرایی میگنجد که مشخصه آن ندیدن شکافهای اجتماعی و فرهنگی در درون ملت، تنوع تجربهها و روایتهای هویتبخش در آن، تصنعی بودن همه مرزهای معینکننده آن است. ملیگرایی کثرت و تنوع و شکاف و گسستگی را به وحدت و همسانی و یکدستی و پیوستگی تبدیل میکند، از ملت ایده میسازد و آنجایی که درباره آن رجزخوانی نمیکند، افسرده از شکستها و ناتوانیهای ملی، دنبال مقصری میگردد تا مشکلات را بر گردن آن اندازد. این انگیزه مسئلهگویی ایدئولوژی ایرانی است. مسئلهگویان لابد راه حلی هم دارند. مثلا راه حل طباطبایی احیای اندیشه سیاسی ایرانشهری است، نوزایشی که او قابلهاش خود اوست و زایشگاهش محافظهکاریای است که نظام ولایی هم در نهایت پایه در آن دارد.
کثرت و تنوع مسائل
در برابر مسئلهگوییهای ایدئولوژیک بایستی مسائل واقعی کشور را گذاشت، در انبوهی و گوناگونیشان، و با بازنمودن اینکه بسیاری از این مسائل مرز نمیپذیرند، یعنی مسائل منطقه هستند، مسائل جهانی هستند، و آنها را میتوانیم حل کنیم یا مهار کنیم، با مشارکت دیگران، با پیگیری آرمان صلح و همکاری در منطقه و جهان، با نگرشی جهانشهری.
مسائل عمده به هم تحویلپذیر و تبدیلپذیر نیستند، اما از هم تأثیر میگیرند. آن حلقه طلاییای که لنین توصیه میکند به دنبال آن باشیم، آن حلقهای که با گرفتن آن در دست کل زنجیر در دست ما قرار میگیرد، وجود ندارد. مسائل را اما میتوان و باید دستهبندی کرد، و میان آنها عمده را از غیر عمده تمیز داد. با این منطق میتوانیم از "مسئله" در این یا آن حوزه صحبت کرد. مسئلههای حوزههای مختلف بر هم تأثیر میگذارند، اما معمولا این گونه نیست که حل مسئله عمده در یک حوزه، مسئله حوزهای دیگر را به صورتی ساده در مسیر حل قرار دهد. دو مسئله عمده را در نظر میگیریم: مسئله حکومت استبدادی مذهبی را و مسئله محیط زیست را. این گونه نیست که ساقط شدن حکومت ولایی خود به خود به معنای حل مسائل زیست محیطی باشد، و مبادا چنین باشد که ما مسئله محیط زیست را در وجه استقلال آن در نظر نگیریم و تصور کنیم که به این مسئله باید بپردازیم، تازه آنگاه که مسئله عمده سیاسی کشور حل شود.
مسئله نظام ولایی
مسئله عمده سیاسی کشور وجود نظام "ولایت فقیه" است. در این باره که این نظام مسئله عمده سیاسی ایران است، توافق عمومی وجود دارد. حتا خود دستگاه هم در همین راستا فکر میکند و نگاهش به خود را این گونه به بیان درمیآورد: «حفظ نظام از اوجب واجبات است».
به اعتبار وجه دینی و ولایی نظام مستقر، موضع تقابل با آن سکولار خوانده میشود که معنای آن باور به لزوم جدایی دین و دولت است. اما آیا رواست که سکولار بودن را به مخالفت با حضور دینپیشگان در عرصه قدرت سیاسی فروکاهیم؟ شاخص نظام مستقر را میتوان قرار داشتن "عمامه" بر فرق سر آن دانست، چنانکه نظام پیشین را میشد در "تاج" خلاصه کرد. با نگاه سادهبینانه به جمهوری اسلامی، مسئله در "عمامه" و حذف آن راه حل تلقی میشود، چنانکه مسئله ایران در پیش از انقلاب به تاجدار تقلیل داده میشد و تصور میشد تاج که از تارک دولت حذف شود، همه مسائل ایران حل میشوند. اما نه رژیم سلطنتی در تاج خلاصه میشد و نه رژیم ولایی به سروری عمامه فروکاستنی است. هم نظام شاهی یک نظام تبعیض بود، هم معرف کامل نظام ولایی آپارتاید خودویژه آن است. بنابر این اگر بخواهیم به عمق رویم، در جایی که مسئله عمده سیاسی در ایران را نظام ولایی و چاره آن را سکولار شدن میخوانیم، سزاوار است که
سکولاریزاسیون را در معنای کنونی ایرانیاش به عنوان رفع تبعیض معرفی کنیم و هنجار و بایستگی عدالت را بر آن ناظر بدانیم.
رژیم ولایی نوعی رژیم آپارتاید است؛ تبعیض برقرار کرده است میان مسلمان و غیر مسلمان، شیعی و سنی، شیعی ولایی و غیر ولایی، مرد و زن، معمم و مکلا، خودی و غیر خودی. این تبعیضها نه در ورای زمان و مکان، بلکه در جامعه معینی با صورتبندی معینی که همانا سرمایهداری است و به صورتی مزمن به بیماریهای آشفتگی و فساد و خشونت ساختاری آلوده است، رخ میدهد. در این جامعه دین، به عنوان سرمایه نمادین، وسیلهای برای سوداگری و امتیازطلبی میشود. همه اشکال تبعیض از منظر اقتصاد سیاسی عمقی طبقاتی دارند. آنها همچنین دارای عمقی فرهنگی و تاریخی هستند، به اعتبار زمینه و پیشینهشان. از طرف دیگر نظام آپارتاید ولایی گسلهای قومی و منطقهای را در کشور فعال کرده است. مسئله دیگر تنش مداوم در رابطه نظام با جهان است.
بر این قرار نظام ولایی برانگیزاننده و حامل همتافتهای از مسائل بسیار مهم است. پس آیا رواست گفتن اینکه امروز مسئله ایران، مسئله برقرار بودن این نظام است؟ در تبلیغ سیاسی میتوان چنین گفت، اما برای اجتناب از سادهنگری و گم نکردن جهت تلاش برای دگرگونی، پیوسته باید جمهوری اسلامی را به عنوان یک نظام تبعیض در نظر داشت و متوجه عمق طبقاتی، فرهنگی و تاریخی شکلهای مختلف تبعیضهای تشدید شده با این نظام بود.
ویژگی مسئله سکولاریزاسیون در ایران است که به نحو روشنی به مسئله عدالت پیوند خورده است و تنها به موضوع جدایی دین و دولت محدود نمیشود. پس از پایان کار رژیم ولایی، زمانی که یک پارلمان سکولار بخواهد قانون خانواده را بنویسد، یا تعریف روزآمدی از مالکیت بدهد، یا تقسیمات کشوری را تغییر دهد، آنگاه معلوم خواهد شد که سکولار شدن نظام تنها با گرفتن پستهای دولتی از معممان حاصل نمیشود. هر چه بیشتر و دقیقتر عمق اجتماعی مسائل را ببینیم، یعنی به جای دولتنگری محض، جامعهنگر باشیم، تضمین بیشتری وجود دارد که از واکاستن سادهنگرانه مسائل به مسئله نمایان سیاسی بپرهیزیم.
سنت و دین
اما مسئله سیاسی نمایان کشور، یعنی برقراری یک نظام دینی، این ویژگی را دارد که مدام ذهن را متوجه سنت و دین میکند. از این رو این گرایش قوی میشود که مسئله ایران در سنت و دین دیده شود.
نقد سنت و دین، که از زمان مشروطه آغاز شد، پیگیرانه دنبال نشده است. درگیری با رژیم ولایی ما را به اجبار به یاد وظایف معوقه انداخته است.
دین به خودی خود مسئله است، اما مسئله ایران تنها دین نیست. دین همبسته با مسئله محوری سیاسی در ایران عنوانی است بر مجموعهای از کُدها، نمادها، مناسک، جداسازیها و پیوستگیها که تنها با دین در مفهوم محض آیینی و اعتقادی خود یکی نیست، اگر چه این در پرتو آن و آن در پرتو این خطوط روشنی را برای پیگری وظیفه نقد دین عرضه میکنند. نگاهمان ایدئولوژیک میشود اگر رابطه علی سادهای ببینیم میان دستورهای دینی و احکام حکومتی و در نهایت مشکل ایران را به پدیدهای در عربستان ۱۴۰۰ سال پیش، یا حتا فراتر از آن نفس پدیدهای به نام دین برگردانیم.
همبسته با مسئله دین، مسئله سنت است. سنت، چیز یک پارچهای نیست که پشت سر مردمی قرار داشته باشد و در جهتی خاص به آنان فشار آورد، یا بر دوش آنان سنگینی کند و مانع حرکتشان شود. گذشته، به عنوان سنت به طور کلی یا سنت دینی به طور مشخصتر، تأثیرگذار است در شکل حضورشان در حال، یعنی به قول راینهارد کوزلک، فیلسوف تاریخ، به صورت گذشتهٴ معاصر. اما گذشته برای معاصر شدن دچار جهشها و دگردیسیهایی میشود که در اصل باید با صورتبندیهای معاصر توضیح داده شوند. اگر بخواهیم مسئله ایران را با نظر به سنت دریابیم، لازم است از سنت معاصر عزیمت کنیم. اگر چنین کنیم نقد ما هم متوجه سنت ایرانی خواهد بود، هم تجدد ایرانی.
نقد ایدئولوژی
جامعه ایران پیچیده است، بسیار پیچیدهتر از جامعهای است که چهل سال پیش انقلاب کرد. در آن انبوهی از مسائل وجود دارند. و وقتی میگوییم مسئله بایستی به انسانها فکر کنیم، انسانهایی که درگیر آنها هستند. ندیدن مسائل، سادهسازی مسائل، تقلیل مسائل – همه اینها نادیده گرفتن انسانهاست.
ایدئولوژیها برخی مسائل را برجسته میکنند، برخی مسائل را میپوشانند. موضوع مطرح در "مسئله ایران" از این یا آن زاویه ایدئولوژیک لزوما بیپایه در واقعیت نیست، اما پرسش این است که آیا این تمامی واقعیت است، آیا با طرح آن در حالی که چیزی نمایان میشود، چیزهای دیگری پوشانده نمیشوند؟
یک شگرد جادویی برای مقابله با چشمبندیهای سیاسی و ایدئولوژیک وجود ندارد. اما میتوان در مورد مسائل اساسی زندگی انسانی حساس بود و در برابر انواع مسئلهگوییها و راه حلها، پرسشهایی اساسی را نهاد، پرسشهایی در مورد بهرهکشی، خشونت، تبعیض و محیط زیست. مثلا در مورد انواع مسئلهگویی در باب ایران، میتوان کنجکاو شد در مورد توجهشان به این موضوعهای اساسی. یک طرح تئوریک لزوما نباید در عنوان خود مدعی شود که دست کم به یکی از این موضوعها پرداخته است. اما میتوان پرسید که تا چه حد نسبت به موضوعهای اساسی حساسیتبرانگیز است و به نمایاندن آنها کمک میکند.
چهار موضوع اساسی بهرهکشی، خشونت، تبعیض و محیط زیست به هم تقلیلپذیر نیستند و این خود برهانی قاطع است در این باب که در جامعههای انسانی نمیتوان به دنبال مسئله مسئلهها و علت العلل گشت، مگر اینکه ذهنمان را متوجه خود انسان کنیم: مسئله مسئلهها و علت العلل خود انسان است.
منتشر شده در سایت آسو
نظرها
ایراندوست
با انقلاب مشروطه و خصوصا سلسله پهلوی، طیف تکنوکرات و شهر نشینی بوجود آمد که حتا داعشیهای شیعه ایرانی ذوب شده در ولایت فقیه هم نتوانستند از تاثیرات آن دوری کنند و تلویزیون، سینما،ماهواره، اینترنت و... را با زخمی در قلب ایدئولوژیکشان پذیرا شدند و امروزه امید به اسلامی کردن این دستاوردهای تکنیکی یا بعبارتی سعی در ختنه کردن فرهنگ منحط غربی و ایجاد ارزشهای والای اسلامی دارند ! تاریخا و تحقیقا محکوم به دگردیسی، تغییر و انطباق پذیری با جامع جهانی هستند. داعشیهای سنی- شیعی- وهابی و... از بین خواهند رفت هرچند در یک زمان طولانی. رمز توفیق آنها تا کنون ,بخاطر سیاست استمرار دریوزگی جهان سوم و رقیب نبودن در مقابل غربیها از جانب نخبگان تاثیرگذار جهانی است. معضل اصلی ایران معاصر، مدیریت و برنامه ریزی از نوع دموکراتیک آن است ! مسلما بدون نفت و گاز، کشکول گدایی بر سینه مشغول خواندن حافظ و مولانا در گوشه و کنار این جهان هستیم.
قمار یک نفره
سوسیال دمکراسی راه حل قطعی.
امیرحسین
ایرانیان از یک تحقیر تاریخی از دولت انگلیس رنج میبرند.که نتیجه خشم امروزی ان ولایت مطلقه فقیه است.
bijan
سنت ادبی که بعد تحلیل علمی در آن ضعیف است ازموارد مهم فرهنگ معاصر است و به آن باید بینش های صوفی مسلکی و درویشی را هم اضافه کرد و مجموعه همه آنچه گفته شد ذهنیت ایرانی را ساخته که با سوء ظن وتردید و توهم توطئه به جهان می نگرد و برای همین جامعه مدنی و احزاب رشد پیدا نمی کنند .
شاهد
دیکتاتوری شاه با گسترش رفتار مدرنیستی و نابودی ارزشها و نهادهای سنتی به شیوه ای استبدادی همزمان دو حالت “وضعیت انقلابی ” و “بیگانگی از جهان” را در جامعه ایران شکل داد . موج “بازگشت به خویشتن” که از دهه پنجاه بخش وسیعی از روشنفکران دانشجویان و طبقه متوسط در برگرفت حاصل بیگانگی از جهانی بود که دیکتاتوری پهلوی می کوشید بدون مشارکت مردمی که در این جهان می زیستند بسازد .جنبش انقلابی از اواخرسال 56 شکل گرفت و شعار ها و رهبری ان در اختیار طبقه متوسط و کارگران و دانشجویان بود اما عملا از شهریور 57 این جنبش که با هدف باز کردن و گسترش "حوزه عمومی " اغاز شده بود به جنبش شبه توتالیتر اسلامی بدل شد که توده های متنفر از جهان مدرنیستی دوران پهلوی می کوشیدند با بازگشت به الگو های اسطوره ای شیعی بدل به انسانی نو شوند . شعار های ازادیخواهانه بتدریج به نوحه های یر شور شیعی بدل گشت که در فراق دوران اسطوره ای فریاد بر می اوردند . و تود ها خود را شیعیان معتقدی می دانستند که در رکاب قطب عالم امکان امام شیعه و با بازگشت به اسلام ناب محمدی به " انسان نو" بدل شوند. انسان نوی که معیار قانون و اخلاق هردو می شد و جامعه ای از انسان های درستکار شکل می دهد . اکنون توده ها با رهبری کریزماتیک ایت الله خمینی در خیابان ها فریاد می زدند " شعار هر مسلمان خمینی است و قران " سرانجام سال ۵۷ و به رهبری کریزماتیک خمینی جنبش توده ای شبه توتالیتر شیعی به حکومت رسید تا انچه رهبر جنبش در بهشت زهرا گفت را در طی سالهای اینده اجرا کند .” دلخوش نباشید به این چیزها .ما شما را ادم می کنیم"
شاهد
.روشنفکران و بخصوص چپ گرایان که فریفته شعار " انقلابی دروغین" استالینی ساختن انسان نو سوسیالیستی شده بودند و می اندیشیدند هدف هر انقلابی ساختن انسان نو است انچه در ایران رخ داد را انقلاب نامیدند و به استقبال جنبش توتالیتر شیعی رفتند. اینان بدون توجه به وضعیت روانی –اجتماعی انبوه ملت می اندیشیدند انقلاب ژرفتر خواهد شد و در نتیجه ان " فضای آزاد عمومی" فرا خواهد رویید . انچه مایه تاسف است اینکه بنطر می رسد کنشگران و ندیشمندان سیاسی ایرانی همچنان چشم خود را بر مجموعه عظیم کتب و مقالاتی بسته است که می کوشد چگونی استحاله جنبش های انقلابی دهه بیست قرن بیستم در کشورهایی چون ایتالیا و المان و اسپانیا به جنبش های توتالیتررا توضیح دهد .با عدم درک جنبش توده ای سال 57 و حکومت شبه توتالیتر اسلامی که همچنان تدائم یافته است کنشگران سیاسی ایران هنوز قادر نیستند تحلیل درستی از گذشته و اینده بدست دهند
مرادی
اکثر روشنفکران میخواهند از دین جدا شوند و آنرا به حاشیه و فراموشی برانند ولی اکثر مردم نمی توانند از دین جدا شوند...این مسئله اصلی است. در دوران ناتمامیت استدلال و فروتنی عقل کنار گذاشتن دین مشکل تر میشود و با احتمال منطقی نبودن... وظیفه روشنفکران این خواهد بود که دین را بطور اساسی به ارزیابی بنشینند...نتایج را شجاعانه بطور شفاف و ساده در اختیار مردم قرار دهند ...بیانات مبهم و ایما و اشارات چند پهلو کار ساز نیست...باید از عمق احساس دینی شروع کرد و در حضور مردم بامدعیان دینی به بحث عمیق در عین حال ساده پرداخت...
bijan
وظیفه روشنفکران این نیست که دین ستیز باشند مهم جدایی دین از حکومت است و فاش کردن جریانات مردم فریب .این کار نیاز به فضای باز سیاسی و آزادی بیان و قلم دارد که حکومت گران از آن واهمه دارند .
فريده تبريزى
جناب نيكفر ، با سپاس از مقالات بسيار مفيد و نيك انديشه ، بواقع بيان درد را گفته أيد ، مسئله إنسان است و إنسان پايدار باشيد .
حسین نوری
با اجازه می خواهم توجه خوانندگان را به نقد مهمی که کمال خسروی در سال 1371 بر کتاب "درخششهای تیره"، در مجله "نقد" شماره 9 زیر عنوان "روشنفکر کیست" نوشت، جلب کنم: ... با احترام
یاشار
از دکتر نیکفر سپاسگزارم به عنوان کسی که در ایران زندگی می کنم، فهم من هم این است که ما جرأت اندیشیدن را پیدا نمی کنیم و تنها با حواله مشکلات به این و آن /به ایده ها و اسطوره ها ، فکر می کنیم ایراد یک جای دیگر است و جرات نمی کنیم از خود بپرسیم، پس نقش ما چیست... به نظرم مفهوم همدستی و جامعه محوری که جناب نیکفر در مقالات دیگرشان مطرح کرده اند، خیلی راهگشاست. بایستی به این توجه کنیم که سازو کار اگاهانه/نااگانه همدستی ما با حاکمان در شکل دهی به مسائل چیست، انگاه سهم خود را بازیابی و حداقل با تغییر سهم خود شکافتی در این همدستی دراندازیم، ماحصل تاثیر این شکاف را انجام می توانیم تحت عنوان تاثیر فرهنگ در سیاست به رخ بکشیم....