علی شریعتی و افت انرژی اوتوپیایی
محمدرضا نیکفر − شریعتی که بود؟ این نام نماد چیست؟ از کجا آغاز کرد و از او چه بر جا ماند؟
* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
قرار بود یادداشتی بنویسم درباره درک علی شریعتی از پروتستانتیسم. پیشتر در مقالهای اندکی به این موضوع پرداخته بودم.[1] به نظرم رسید که بنویسم که علی شریعتی پروتستانتیسم را از منابع دست اول نمیشناسد و با تاریخ دقیق آن آشنا نیست؛ کلیشهای را از منابع دست چندم برگرفته و آن را تکرار میکند و تازه با الهام از آن ایده پروتستانتیسم اسلامی را هم میپروراند. اما به نظرم آمد که این یک بررسی انتقادی انتزاعی است، انتزاعی از این نظر که یک غلطگیری آکادمیک است. اما علی شریعتی که با ادعای عرضه رساله علمی درباره اصلاحگری دینی قلم نزده، و از طرف دیگر اگر قضاوتی باید صورت گیرد، بهتر آنکه داوریای باشد بر زمینه یک داوری عمومی در باره برداشت روشنفکران ایرانی معاصر علی شریعتی درباره این یا آن موضوع از جمله درباره پروتستانتیسم. چه کسی در باره پروتستانتیسم دقیق مطالعه کرده و چیز توجهانگیزی نوشته بود تا با نظر به آن علی شریعتی را سرزنش کنیم؟ این سخن به معنای امتیاز دادن به شریعتی یا هر کس دیگر به شکل ندیدن خطاهای معرفتیشان به بهانه خطاکار بودن معاصرانشان نیست. آن خطاها بایستی دیده شوند، اما تنها با دست گذاشتن بر روی آنها ما چیزی نمیآموزیم و در بهترین حالت همچون کسی هستیم که ایستاده بر سکوی تجربه و علم امروزین با تمسخر به دیروزیان مینگرد. اگر یک جریان شریعتیگرا وجود داشت که همان آموزشهای غلط را میپروراند و بر بنیاد آنها مثلا داعیه نظردهی درباره پروتستانتیسم داشت، حق بود ابتدا رویکردی غلطگیرانه میداشتیم. اما امروزه با چنین جریانی مواجه نیستیم. در روزگار ما انتقاد به شریعتی باب شده، آن هم به این صورت که او را شریک جرم "انقلاب اسلامی" بدانند. از او با احترام هم که یاد میکنند چهرهای را تصویر میکنند که در محاسبات سیاسی امروزین اختلال ایجاد نکند. دستگاه قدرت هم او را بزرگ میدارد: شریعتی را کردهاند از مظاهر "بیداری اسلامی" و "بازگشت به خویش"؛ و عکسش را در مجلات چاپ میکنند در کنار عکس کسانی که اگر شریعتی نمیمرد و عمرش به تجربه زیستن در زیر سایه ولایت فقیه قد میداد، بعید نبود به دستور آنان به قتل میرسید، همانسان که آن ناکسان برخی پیروان شریعتی را کشتند.
با این تأملات بود که فکرم عوض شد و از طرح نخست یادداشتی درباره شریعتی صرف نظر کردم و به این نتیجه رسیدم که زاویه دیگری بگشایم. هیچگاه فکر نمیکردم که زمانی در دفاع از علی شریعتی قلم به دست گیرم. اما اکنون چنین میکنم.
در کانون این مقاله تعیین جایگاه شریعتی نشسته است. برای این منظور از "بیداری اسلامی" شروع میکنیم و سیر آن را پی میگیریم. پس از آن به تعیین نسبت علی شریعتی با انقلاب ۱۳۵۷ میپردازیم و سپس درمینگریم که انرژی اوتوپیاییای که نام شریعتی حامل آن بود، چگونه افت کرد. منظور از انرژی اوتوپیایی کارمایه آرمانگرایانهای است که یک جمع یا یک نسل را پیش میاندازد. در کاربست، مفهوم این اصطلاح روشن میشود.[2]
بیداری اسلامی
چرا ما عقب ماندهایم، اما اروپای مسیحی پیش افتاده است؟ چه شد که اروپاییان تمدن نویی ساختند و قدرتمند شدند؟ ما که پیشتر ابرقدرت بودیم، پس چرا قدرت سازندگی ما افت کرد؟ آغازگر نهضت "بیداری اسلامی" شدند آن مسلمانانی که گفتند فشل شدیم، چون ایمانمان فشل شد، پس چاره آن است که اسلامیتمان را بیدار کنیم. آنان از اسلام انتظار سازندگی داشتند، سازندگی در مفهومی جدید. این انتظار دستگاه مفهومی سنتی را تغییر داد و از آن چیز تازهای ساخت. اسلام یک جهش ژنتیک کرد و وارد عصر جدید شد. اسلامیسم ژنریک متولد شد که معنای سادهای دارد: اسلام اهرم سازندگی است، نه سازندگی در مفهوم عبادی و آخرتاندیشانه آن، بلکه در مفهومی دولتسازانه. اما چرا اسلام به خواب رفت و اکنون باید بیدارش کرد تا سازندگی کند؟ دو پاسخ رادیکال اینها بودند: پاسخ سنتگرایانه و پاسخ نواندیشانه. سنتگرایان میگفتند به سنت عمل نشده است؛ در آستانه برخورد با اروپا دولتهای جوامع اسلامی به جای رویکرد به سنت و چارهجویی از فقیهان به متجددان میدان دادهاند؛ ایدون باید خطا را جبران کرد و به علما رو آورد. اما نواندیشان فکر سنتی مجسم در روحانیت را مقصر میدانستند. میگفتند که باید دین را پیراست و آن را از زیر سلطه ملایان و آموزشهای قشری و خرافی درآورد.
جنس تاریخی ایدئولوژی بیداری اسلامی در هر دو شکل آن ناسیونالیستی است.
این ایدئولوژی مفاهیم ناسیونالیستی را میگیرد و به آن رنگ و بوی دینی میزند. پیروان آن فراکسیون خود را در جنبشها و احزاب ملی تشکیل میدهند و در جهت کسب هژمونی میکوشند. گاهی در ائتلاف با ناسیونالیستهای سکولار قرار میگیرند، اما تا فرصت بیابند به آنان حملهور میشوند تا جایشان را بگیرند. آنان تمامیتخواه هستند. این خصلتشان − بر زمینه گرایش عمومی ناسیونالیسم به تمامیتخواهی − به دینی برمیگردد که تمامیتخواه است و بنابر قولی معروف برای تمامیت زندگی برنامه و دستور دارد و خود را ختم حقیقت میداند.
تمامیتخواهی دینی یک ایدئولوژی بورژوایی است اگر چه سویهها و جلوههایی پیشامدرن دارد. بورژوایی است از جمله به این اعتبار که با آگاهی بر این امر آغاز میشود که ارزش مصرف کالای دینی رو به کاهش گذشته، و چون از این زاویه دین را در معرض تهدید میبیند نگران ارزش مبادلهای آن به عنوان یک ارز نمادین (سمبلیک) و اجتماعی میشود. اقتدارگرایی آن در این است که وقتی درمییابد که ارزش مصرفی و مبادلهای دین در حال کاهش است، حسابگرانه به این نتیجه میرسد که نیازمند یارانهای است که آن را قدرت سیاسی میتواند در اختیارش بگذارد. دین پیشتر از این یارانه برخوردار بوده است، اما در دوران جدید باید برای کسب آن بجنگد، و این جنگ در شرایط تازهای پیش برده میشود که بورژوایی است. بیداری اسلامی از این نظر اسلامی است که در ادامه اقتدارگرایی سنتی اسلامی است، ولی از اسلام چیز دیگری میسازد که به عقل استراتژیک اسلامی خصلتی سرمایهدارانه میدهد. این خصلت را میتوان در عقبماندهترین مناسبات هم دید، آنجایی که رهبران و ایدئولوگهای مسلمان نگران ارزش مبادلهای دین هستند و از طریق تقویت ارزش مبادلاتی آن میکوشند از کاهش ارزش مصرفی آن جلوگیری کنند.
اقتدارگرایی جدید اسلامی چون از درون اقتدارگرایی سنتی میآید، در آغاز ضد سلطان به عنوان سلطان نیست. در حدیثی از امام جعفر صادق آمده است: «الملوک حکام علی الناس، و العلما حکام علی الملوک.» در اینجا یک مثلث ناس، ملک و فقیه را در برابر خود داریم که در اندیشه سنتی سیاسی اسلامی، چه سنی چه شیعی، هر رأس آن شأن خود را دارد. وضعیت آرمانی از نظر فقیه این بوده که بر مَلِک مسلط باشد، اما همواره در طول تاریخ به این هم راضی بوده که شأنی داشته باشد در درون نظام سلطهای که سلطان رأس اول آن باشد. در دوره پیشامدرن در ذهن هیچ فقیه شیعی نمیگنجیده که مملکت بیسلطان باشد و به این وسوسه هم نمیافتاده که خود سلطان شود، یعنی نظامی برپا کند که شیعه انتظار دارد برپا کننده آن امام منتظر باشد. اما انقلابهای شاهکش عصر جدید در فکر سیاسی اسلامی هم میل به شاهکشی را برمیانگیزانند. خمینی از مثلث فقیه –شاه − مردم، رأس شاه را حذف میکند و ایده ولایت فقیه را به صورت رابطه مستقیم سلطهگرانه فقیه − ملت مطرح میسازد.[3] خمینی دیگر نمیخواهد از دولت یارانه بگیرد تا ارزش مبادلهای دین را بالا برد، او خود میخواهد توزیعکننده یارانهها باشد. او بانک مرکزی را در اختیار خود میخواهد. ارز دینی در نظام ولایی قدرت بیهمتایی دارد. منابع اصلی اقتصادی، دستگاههای تبلیغی و آموزشی و سیستم قضایی و زندان و سرکوب، پشتوانه آن هستند. برخورداری از آن ارز به صورت تعیینکنندهای شانس بالا رفتن از سلسله مراتب اجتماعی را بالا میبرد. اینکه دین، در برداشتی کلیشهای از آن، به صورت مجموعهای از باورهایی در نظر گرفته میشود که در اصل متعلق به دورانی به سر آمده است، نباید باعث شود ارز دینی رایج را بیگانه با نظام سرمایهداری گمان کنیم. افت و خیز و انباشت و تورم و بحرانزدگیاش از قوانین همین نظام پیروی میکند.
همه سنتگرایان − چه آنانی که برای دستگاه سلطه دو رأس فقیه و مَلِک را در نظر میگرفتند، و چه آنانی که نظر خمینی را پذیرفتند یا زمینه پذیرش چنین نظری را داشتند − از نهاد حاضر و آماده فقاهت عزیمت میکنند. اگر بخواهیم از دو گانه مورد علاقه علی شریعتی، نهضت (Mouvement) و نظام (Institution)[4]، استفاده کنیم، میتوانیم بگوییم آنان پیش از آنکه به عنوان برانگیزنده یک نهضت معرفی شوند، باید مدافع یک نظام خوانده شوند، نظام حوزوی، نظامی که عنوان جدید شیکِ از مسیحیت آمدهاش "روحانیت" است. نواندیشان در عوض تأکید بر نهضت داشتند، از یک نظام مهیا عزیمت نمیکردند و طرح خاصی برای یک نظام پیش نمینهادند. پیشقراولان آنان در ایران در استقرار نظام قانونمدار مشروطه امکانی میدیدند برای ترقی کشور و بر زمینه آن اعتلای دینداریای که از خرافه دوری جوید و مشوق علم و اخلاق باشد. اما آنان درک مبهمی از قانون داشتند و فرق آن را با حکم دینی درنمییافتند. مشروعهطلبان، در مقابل، برداشت روشنتری از فرق قانون و حکم دینی داشتند. نکته مهم این است که سنتگرایی به جناح آنان منحصر نمیشد. در آن هنگام سنتگرایان را میتوانیم کسانی بدانیم که اندیشه سیاسیشان هنوز در چارچوب مثلث فقیه – ملک – ناس است و بر آنند که با مفهوم قانون در این مثلث انتظام برقرار کنند و از این طریق مملکت را قوی سازند. مشروعهطلبان در میان آنان کسانی بودند که حکم دینی را برقرار کننده انتظام و برای ایفای این نقش کامل میدانستند. نگرانی مشروعهطلبان از بابت "ناس" بود که فکر میکردند سلطه دوگانه فقیه−سلطان بر آنان نباید به اسم آزادی سست گردد که اگر چنین شود، دین از دست میرود.
ایستگاه مشروعهخواهی مرتبه مهمی در خودآگاهی روحانیت ایران در عصر جدید است. به همین سان مقابله با آنان کمک مهمی به اندیشه در مورد نقش ارتجاع دینی کرد. شیخ ابراهیم زنجانی پیشگام این اندیشهورزی جدید است.
فروخوابیدن جنبش مشروطیت و برآمدن استبداد پهلوی نقشآفرینی سیاسی مستقیم روحانیت را مختل کرد و این باعث شد که مرزبندی میان نوگرایان و سنتگرایان دینی مبهم بماند. مشغولیت روحانیت شیعه در دوران پهلوی انطباق دادن خود با مقتضیات دوران جدید بود. دامنه تغییراتی که در سبک زندگی، آموزش و ارتباطهای اجتماعی روحانیت شیعی در دوران پهلوی پدید آمد، تا به حدی است که میتوانیم از یک شیعه پهلوی سخن گوییم، از وجود چنین دورهای خاص در تاریخ شیعه. فاصلهگیری میان روحانیت و دولت در اواخر قاجار زمینهساز تشیع جدید است. در دوران پهلوی متمایز شدن روحانیت از مردم قطعی میشود، امری که شاخص آن نظم بخشیدن به لباس آخوندی پس از قانون متحدالشکل کردن لباس مردان در سال ۱۳۰۷ است. شیعه پهلوی بر خلاف غلوهایی که در مورد ستیزهجویی آن میشود، عمدتاً سازشکار است. معرف شیعه پهلوی مشی آیت الله بروجردی است: سازش با حکومت، باز کردن کنترل شده خود به سوی دنیای مدرن از جمله نظام آموزشی جدید، نظم بخشیدن به امور حوزه، و کار انتشاراتی و تبلیغی وسیع. با این مشی روحانیت به تدریج به بنگاهی تبدیل میشود که در تقسیم کار اجتماعی مدرن جایی برای خود دست و پا میکند و در جهت تبلیغ ارزش مصرفی کالای خود و بالا بردن ارزش مبادلهای آن میکوشد. وضع بازار دین در دوره شیعه پهلوی در مجموع خوب است، چون ده به شهر متصل میشود، ملا به ده میرود و باسواد شدن مردم، بهبود وضع اقتصادی که باعث بالا رفتن تعداد مسجدها میزان و پرداختیهای شرعی و خدماتی به آخوندها میشود جای زیادی برای نارضایتی نمیگذارد. آخوند زیادهخواه است، اما این به معنی آن نیست که ناراضی فعال است. فعالان سیاسی حوزوی در دوران پهلوی در اقلیت هستند. جو حوزه جو تنپروری و کاهلی ذهنی است.[5] از میان انبوه متنهایی که در طول دوره شیعه پهلوی تولید شده است هیچ اثری نمیتوان یافت که عصر جدید و جامعه مدرن را به شکل قابل ذکرِ اندیشهبرانگیزی به مبارزه طلبیده باشد. حتا تعداد آثار سیاسی منتقد وضعیت موجود هم اندک است. مهمترین کار فکری "مدرن" حوزه کتاب پنج جلدی "اصول فلسفه و روش رئالیسم" اثر محمدحسین طباطبایی و مرتضی مطهری است که در نقد مارکسیسم به روایت تقی ارانی است. این اثر هیچگاه از طرف مارکسیستها به عنوان مبارزهطلبی دیده نشد و کسی آن را جدی نگرفت. حتا در میان مذهبیها هم مکتبساز نشد، یعنی کتابی نشد که بر آن شرح بنویسند و از آن نقل کنند. کسی خود را با عنوان شیک "رئالیست" معرفی نکرد.
دو جلوه برجسته مقابله با وضعیت موجود در عصر پهلوی از طرف روحانیت یکی تحرکات پس از پایان دوره رضاشاه است که به تروریسم فداییان اسلام ختم میشود و یکی تحرکات منجر به شورش ۱۵ خرداد است که با تبعید خمینی پایان مییابد. اینها هیچ کدام چالش فکری ایجاد نکردند. خمینی و طرفدارانش حتا از نوشتن یک کتاب در نقد انقلاب سفید و توضیح مقابلهشان با شاه ناتوان بودند. نهایت کار فکری این طیف درسنامه "حکومت اسلامی" خمینی است که هیچ نشانهای از اثرگذاری آن تا زمان انقلاب دیده نمیشود. به نظر نمیآید که علی شریعتی "حکومت اسلامی" خمینی را خوانده باشد یا اگر خوانده آن را جدی گرفته باشد. درسنامه خمینی عرضه یک ناکجاآباد بدون انرژی است. خمینی فکر نمیکرد که بتواند "ولایت فقیه" را متحقق کند، حتا تا مدتی پس از قدرتگیری. در جریان پیرو او تا سال ۱۳۵۷ کسی از ولایت فقیه دم نمیزد. هیچ نشانهای وجود ندارد حاکی از این که ولی فقیه فعلی پیش از انقلاب این مفهوم را به کار برده و اصلا با آن آشنایی داشته باشد.
جایگاه شریعتی
در حالی که بازرگان مشغول برداشت علمی از قرآن است، شریعتی به برداشت برانگیزاننده میاندیشد؛ و در حالی که خمینی در انزوای نجف به نظام ولایی میاندیشد، ذهن شریعتی متوجه جنبش است نه نظام. او جنبشگرایی برای تغییر وضعیت موجود را وارد نواندیشی دینی میکند، چیزی که شاخص فصل تازهای در نواندیشی دینی است. بنیانگذاران مجاهدین خلق هم جنبشگرا هستند و قرائتی که از دین به دست میدهند ایدئولوژیای برای تغییر مناسباتی ظالمانه برای رسیدنی به مناسباتی عادلانه است. نواندیشی دینی پیش از آنها از نوع معرفتی بود؛آماج آن دستیابی به علم و پیشرفت بود برای غلبه بر خرافه و عقبماندگی.
علی شریعتی به یک ایدئولوژی برانگیزاننده میاندیشید و از این رو به اسلام رو آورد که برای او چیز دَم دست تفسیرپذیری بود. تفسیر او از اسلام پذیرای قالب اسلام در برابر اسلام بود. او که به دنبال بدیل بود، میتوانست در اسلام بدیل خود را بجوید و این بدیل را در برابر اسلام موجود بگذارد. این اسلام بدیل در درجه نخست یک ایدئولوژی سیاسی بود، چنانکه به پندار او میتوانست غیرمذهبیها هم را جذب کند.
علی شریعتی یک پدیده است، پدیدهای در کنار پدیدههای دیگری چون سیاهکل، نسل اول مجاهدین خلق، شعر شاملو، ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی، جنبش دانشجویی. اما او را نمیتوان پدیدهای دانست در کنار فداییان اسلام، ۱۵ خرداد، مجله مکتب اسلام، گروه مؤتلفه، درسنامه "حکومت اسلامی" خمینی.
اسلام شریعتی را میتوانیم گونهای الاهیات رهاییبخش بنامیم.این الاهیات از جنس الاهیات منفی است او در این مورد نیندیشیده است که قرار است رهایی به چه نظامی منجر شود. او در نهایت وعده میدهد آن هم نه تنها به مؤمنان یا به ملت مسلمان، بلکه به همه ستمدیدگان. اراده جمعی رهایی از نظر شریعتی در جایی به نام مسجد تحقق مییابد که او آن را نوعی "آگورا" تصور میکند. این مسجد ساده است، هیچ پیرایهای ندارد، در آن به پندار شریعتی «وحدت طبقاتی» متحقق میشود و همه فاصلهها از میان میرود. این «مسجد» هم در برابر نظم طبقاتی و سلطهگر جدید قرار میگیرد و هم آنچه شریعتی به آن «کلیسای صفوی» نام مینهد. کلیسای صفوی از نظر شریعتی نهاد روحانیت است که او آن را تشکیلاتی اختراع صفویان میداند. شریعتی عالم دینی را متخصص میداند و برای او هیچ روحانیتی قایل نیست. تبدیل عالم به روحانی از نظر او مظهر یک مسخ دوگانه معرفتی و تشکیلاتی است.
جنبشگرایی اوتوپیایی، جایگاه شریعتی را در جریان بیداری اسلامی تعیین میکند. او نیز میخواهد تغییر دهد و بسازد، اما رؤیای احیای یک امپراتوری از دست رفته را در سر ندارد. او به فکر یک اسلامشناسی تازه است، نه به خاطر آنکه مسلمانان برای پیشرفت علمی و فنی آماده شوند، بلکه برای آنکه برانگیخته شوند و نظم موجود را به هم زنند. او تشیع مورد نظر خود را با «نه» مشخص میکند.
انرژی اوتوپیایی شریعتی
شریعتی پرشور است. اوتوپیای خود را با شور و سرمستی تبلیغ میکند. این انرژی از کجا میآید؟ از هم آنجایی که انرژی جنبش دانشجویی، سازمانهایی چون چریکهای فدایی و مجاهدین خلق، و شور و شعار در شعر و ادبیات فارسی دوره پیش از انقلاب میآید.
این جریان داغ پرشور از دل آن لایههایی از مردم میجوشد که از قید مناسبات کهن خارج شدهاند، اما نظم موجود قادر نیست که آنها را در خود انتگره کند. ظرفیت ادغام کم است و شرایط پذیرش با روحیه لایههایی که تازه از تنگنای نظم کهنه بیرون آمدهاند، نمیخواند.[6]
با نگاه به یک شخصیت موضوع روشن میشود: جوانی شهرستانی را در نظر بگیریم متولد دهه ۱۳۳۰. ایران در گذار به مناسبات سرمایهداری است. پدیدههای مدرن پیاپی ظاهر میشوند، و جامعه به شدت دستخوش تحول است. شهرها جلوهگاه اصلی این تحول هستند. به یمن گسترش سیستم آموزشی و رشد اقتصادی جوان مورد نظر ما دیپلمش را میگیرد و برای تحصیل دانشگاهی راهی تهران میشود. پدر او چنین شانسی را نداشت. خود او هم اگر یک دهه پیشتر متولد شده بود شاید نمیتوانست چنین مسیری را طی کند. او از پروردگان مجموعه تحولاتی است که شاخص آنها "انقلاب سفید" است. انقلاب سفید آزاد میکند اما نمیتواند جذب کند. جوان مورد نظر ما هم آزاد میشود، آزاد از تنگنای سنتی زیست در مناسبات شهرستانی، به تهران که عرصه آزادی تازه است میرود، اما تهران نمیتواند او را انتگره کند، در خود جذب کند. انرژی جنبشی جوان بیشتر از آنی است که امکانهای رامکننده و چشمانداز داشتن پست و مقامی در سیستم او را سربزیر کند. او هنوز گرایشی مذهبی دارد، اما به مسجد نمیرود؛ مساجد پررونق مساجد بازار هستند که او خود را در آنها بیگانه احساس میکند. وارد هیئت و دسته مذهبی هم نمیتواند بشود چون با کسانی که در چنین جاهایی گرد میآیند، میل ترکیبی اجتماعی و فرهنگی ندارد. او به حسینیه ارشاد میرود. در آنجا پای صحبت علی شریعتی مینشیند که مضمون آن متناسب با وضعیت خود اوست: به فکر سنتی و به نظم جدید نه میگوید، در عین اینکه از اسلام حرف میزند. این همخوانی دارد با یک فرهنگ بینابینی، فرهنگی فاقد فرصت نقد و بررسی و گفتوگو.
شریعتی انرژی اوتوپیاییاش را از چنین سنخی میگرفت و خود برای آن یک منبع انرژی میشد.
شریعتی و تقابل جنبش−نظام پس از برپایی نظام
علی شریعتی در ۴۴ سالگی درگذشت، در ۲۹ خرداد ۱۳۵۶، اندکی مانده به برآمد انقلاب. چه میشد اگر نمیمرد؟چه میشد اگر آن کسی که انباشته از انرژی اوتوپیایی بود، جنبش را در برابر نظام مینهاد و تشیع خود را با «نه» مشخص میکرد، پا به دوره پس از انقلاب مینهاد؟ "جمهوری اسلامی، آری یا نه؟"شریعتی در همهپرسی ۱۲ فروردین ۱۳۵۷ برای تعیین "نظام" چگونه رفتار میکرد؟ او آری میگفت یا بر سر «نه»ی خود میماند؟ نمیتوانیم با قطعیت رفتار او را در برخورد با این یا آن مسئله مشخص کنیم، اما میتوانیم با اطمینان بگوییم دچار تناقض میشد، از پا درمیآمد؛ یا سمت معینی را میگرفت و آنگاه میبایست منتظر باشد تا نیروی دیگر در سمت مقابل او را از پا درآورد، به عنوان نام، اندیشه، یا حتا به عنوان موجود زنده. تصویری که از علی شریعتی از زندان شاه وجود دارد، تصویر فرد مقاومی نیست که به هر چیز «نه» بگوید. او در زندان رسالهای در نقد مارکسیسم نوشت که مقامات امنیتی به عنوان نشانه چیرگی خود بر شریعتی و برای درهمشکستن وجهه او آن را برای چاپ به کیهان سپردند. طرفدارانش باور نمیکردند. به همین سان بخش مهمی از طرفدارانش ضربه روحی میخوردند اگر او به دستبوس "امام" میرفت، اعلامیه میداد و خواهان آری گفتن به نظام جدید میشد.
چهار سنخ از افراد را در نظر گیریم: سنخ فرقان، سنخ مجاهدین، سنخ کسانی که از «دکتر» یک فیگور نظام ولایی ساختند و سرانجام سنخ کسانی که بعدا روشنفکر دینی خوانده شدند:
فرقان نماینده رادیکال فکر «نه»گوی شریعتی است، مخصوصا در وجه نهگویانهاش در برابر روحانیت. فرقانیها «نه» گفتند و دست به اسلحه بردند. ولایت آخوندی چیزی نبود که آنان انتظارش را میکشیدند.
شریعتی اما بیشترین خواننده را در میان کسانی داشت که طرفدار مجاهدین خلق بودند. مجاهدین یک سازمان (یا ایدهای از یک سازمان) بودند که با انقلاب به یک جنبش تبدیل شدند، دست به اسلحه که بردند دوباره سازمان شدند و این سازمان بعدا به یک فرقه تبدیل شد. سازمان مجاهدین ابتدا قصد رویارویی با جریان خمینی را نداشت، حتا فکر میکرد که میتواند نقشی و مشارکتی در قدرت داشته باشد، اما خیلی زود پی برد که قدرت تازه با جریانی چون مجاهدین سر سازگاری ندارد. شریعتی هم به احتمال بسیار ممکن بود چنین نوسانی داشته باشد، ابتدا به سمت حکومت تازه برود و سپس مجبور به فاصلهگیری از آن شود. خود حکومت او را طرد میکرد، اگر او تا حد توبه تمکین نمیکرد. بعید نبود که شریعتی را هم به تلویزیون بیاورند تا اعتراف کند؛ بعید نبود که سر به نیستش کنند. اما بعید بود که او آن «دکتر»ی شود که در رسانههای حکومتی شد، یک نوع آویزه، یک شمایل، یک روضهخوان، تقلیل یافته در حد ستایشی از خمینی و دشنامی به تجدد و متجددان.
نه فرقان، نه مجاهدین و نه شمایلسازان حکومتی، هیچ کدام فکر شریعتی را ادامه ندادند. اما در مورد جریان موسوم به نواندیشی یا روشنفکری دینی چه میتوانیم بگوییم؟ آنان ذره ذره کار شریعتی را ساختند. ادراک جنبشی شریعتی را به معرفت تبدیل کردند و سپس گروهی از آنان دست به نقد آن معرفت زدند، و گاه او را چنان کوبیدند که گویی شریعتی اسم مستعار خمینی است و همه بدآوریهای انقلاب را باید به شریعتی برگرداند. شریعتی شد مظهر «ایدئولوژی» و ایدئولوژی مظهر انقیاد ذهن.
افت انرژی
نقد شریعتی در صفوف مذهبیها با کسانی شروع شد که در نظام سنتی انتگره بودند. پس از انقلاب خود آنها از بنیانگذاران و هواداران نظام ولایی شدند. شریعتی سنخ آنان را میشناخت، هم از طریق برخورد با مرتضی مطهری و هم از طریق گروهی واپسگراتر از او.[7]
رژیم تازه شمایل شریعتی را در ویترین خود نهاد و همزمان فکر او را حذف کرد. شریعتی یک جریان رسمی ستایشگر هم داشت که فکر او را محدود کرد به ایدههایی مطلوب از نظر قدرت تازه، ایدههایی از نوع بازگشت به خویش.[8] منتقدان هم به تدریج زاویههای نو گشودند. این زاویههای نو دغدغههای قشرهایی را بازتاب میداد که ابتدا به قدرت تازه امید بسته بودند اما بعدا از آن بریدند. با نقد شریعتی میخواستند انقلاب اسلامی را نقد کنند.
اما آیا آماج علی شریعتی انقلاب اسلامی بود؟ در افق فکری شریعتی یک انقلاب مردمی استقلالطلبانه با گرایش قوی عدالتخواهانه قرار دارد که اسلام برای آن ایدئولوژی برانگیزاننده است. برای او نزدیکترین تجربه الجزایر بوده است. اسلام، ناسیونالیسم، سوسیالیسم – اینها اجزاء فکر سیاسی تحولطلب در کشورهای اسلامی در دوره رشد و اثرگذاری شریعتی است. اسلامی که او میشناسد و میشناساند و آن را با اجزای دیگر ترکیب میکند، از نوع سنتی نیست، از نوعی نیست که با ولایت فقیه مشخص شود. شریعتی با الگوی آرمانی شده حرکتهای انقلابیای چون جنبش استقلال در الجزایر به این میاندیشید که گروهی متشکل و آگاه و نواندیش رهبری را به دست میگیرند و گسست دوگانه از نظام سلطهگر مستقر و سنت بندهساز آغشته به خرافه و بلاهت را هدایت میکنند. ممکن بود که شریعتی، اگر زنده میماند، مجذوب "انقلاب اسلامی" و رهبر آن میشد، چنانکه کسان دیگری بودند که شیفته شریعتی بودند، اما عامل دستگاه خمینی شدند. صحبت اما بر سر فکر است. فکر شریعتی التقاطی گزینشی است گرد خواست تحول. در این فکر عناصری وجود دارند که با اسلامیسم پیوند بخورند و عناصری وجود دارند که با اسلامیسم نخوانند. اسلامیسم را این گونه تعریف میکنیم:[9]
۱) یک ایدئولوژی رادیکال "آنتی" است: به صورتی تند و پرخاشجو مخالف است با غرب، کمونیسم، لیبرالیسم و تجدد فرهنگی و اجتماعی؛
۲) یک ایدئولوژی احیا است، هدف اعلام شدهاش زنده کردن یک جلال و عظمت پنداشته است؛
۳) به شدت عوامفریب است و تخصص سنتی در عوامفریبی را با شیوههای جدید در میآمیزد و به آن امکانات و ابعاد تازهای میدهد؛
۴) کادرهایی دارد که امکان رقابت با نخبگان حاکم یا رقیب را دارند، برای تبدیل شدن به طبقه ممتاز مصمماند، و میتوانند جنبشی را برانگیزند با اتکا به تودهای که از جایگاه سنتی خویش کنده، اما از یافتن جایگاهی باثبات در جامعه مدرن درمانده است.
شریعتی "آنتیِ" رادیکال است، اما نه در قالب تبلیغ اسلامی که با جز-اسلام سر ستیز داشته باشد. او ممکن بود به خاطر استقلالخواهیاش با جنبش و رژیم خمینی همراهی کند، اما مقابله با غرب و کمونیسم و تجدد را در گفتمان ایمان در برابر کفر پیش نمیبرد. ایدئولوژی او تنها در این معنا ایدئولوژی احیا است که میخواهد با سنتی در بیفتد که از میان برنده آن چیزی است که در تصور آرمانی او سادگی و مساوات است. او به فکر دستیابی به قدرت برای احیای یک عظمت از دست رفته نیست. درافتادن او با سنت با رویه و رویکرد اسلامیسم نمیخواند. او سنت و سنتگرایان را از زاویه عوامزدگی، عوامفریبی و تولید خرافه نقد میکند و از این نظر هم با اسلامیسم زاویه دارد. مخاطب او متجددان است و او میخواهد اسلام بدیلش را به آنان بشناسد. از زاویه گزینش مخاطب و هوادار هم شریعتی با سنتگرایان تفاوت آشکاری دارد. حضور وسیع نام او و عکسهای او در روزهای انقلاب نشانه عنصر تجدد در این انقلاب است نه عنصر سنت. شریعتی به نیروهای متجدد و بینابینی تعلق دارد.
بر این قرار نقد "انقلاب اسلامی" و صریحتر بگوییم نقد اسلامیسم در روایت شیعی−ولایی آن از طریق نقد علی شریعتی درست به هدف نمیزند.
منتقدان شریعتی در میان نواندیشان دینی در دورهای او را هدف قرار دادند که مرامی به نام اصلاحطلبی در حال رشد بود. آنان با کوبیدن شریعتی جنبشگرایی دینی را کوبیدند تا تنها یک راه را گشوده و رفتنی بنمایند: راه حفظ جمهوری اسلامی و اصلاح آن. جمهوری اسلامی یک نظام امتیازوری است. اصلاح طلبی یعنی حفظ این نظام و اصلاح شیوه توزیع امتیازها در آن.
انتقادها از شریعتی در میان علاقهمندان سابق به تدریج بالا گرفت. ظاهر برخی از انتقادها آزادیخواهانه است و به این نکته ختم میشود که شریعتی درک مغشوش و آمیخته به اکراهی از دموکراسی و لیبرالیسم دارد. با حذف آرمانخواهی و جنبشگراییِ شریعتی به سادگی هر چیزی را میتوان به او چسباند. در نقد شریعتی به این نکته اساسی توجه نمیشود که انتقاد او از لیبرالیسم تنها در چارچوب دوگانه جنبش−نظام معنا دارد. او نگران آفات سیستم است، افق دیدش افق دید زمانه خودش است و برای مشکل نظام، نظام خفهکننده جنبش، راه حلی ندارد.
نکته اصلی این است که چرا تخیل منتقدان در این جهت بارآور نمیشود که برای این مشکل راه حلی بجویند. دقت بر سر جهتهای فکری ما را به مشکل اصلی میرساند: مشکل این است که پهنه تخیل در حد وضعیت موجود فروکاسته شده و این چیزی است که میتوانیم از آن به عنوان افت انرژی اوتوپیایی نام بریم. واقعیت را تحریف کردهایم اگر اختلاف میان شریعتی و منتقدانش در میان نواندیشان دینی را اختلاف معرفتی ببینیم، اختلاف اصلی اختلاف در آرمانخواهی است، در سطح انرژی اوتوپیایی است.
افت انرژی اوتوپیایی هم در جهان مشاهده میشود، هم در ایران. به آرمانخواهان به عنوان موجوداتی از عصری دیگر و جهانی دیگر مینگرند. در ایران نمودهای افت انرژی اوتوپیایی را میبینیم در افت جنبش چپ، افت جنبش دانشجویی، افت تخیل ادبی و هنری، کسالتباری، گستاخی بیحد و حصر مدافعان وضع موجود یا نظام سلطنت، بیارزش شدن ارزشها، ابتذال فراگیر و نخبهگراییای که به تولید کالای شیک و وزین بسنده میکند: اسلام شیک، چپ وزین، کتابهای گرانقدر، تنزل سطح و عمق معاشرت و همزمان ارتقای آداب معاشرت.
انرژی اوتوپیایی که افت کند، سخرهگری رشد میکند. آرمانها به سخره گرفته میشوند. همه چیز تحقیر میشود. حقیرترین ایدهها در برابر ایدههای والا قد علم میکنند. سخرهگری رذیلانهترین شکل تسلیم به وضعیت موجود است.
سرسپردگی به وضع موجود در حالی است که − در چارچوب ممکنات − بدتر از این را از نظر انباشتگی ستم، تبعیض و بیعدالتی نمیتوان تصور کرد، چه در ایران چه در دیگر نقاط جهان. ستمدیدگان به هر حال مقاومت خواهند کرد، فریاد خواهند کرد، شورش خواهند کرد. بدترین چیز شورش بدون آرمان است، یا با آرمانهایی دروغین است. آرمان راستین، آرمانی است که از نقد ستم و تبعیض بیاغازد و با بازتولید آنها در یک سیستم دیگر مخالفت پیگیر کند. شریعتی آرمانگرایی دروغین نبود، به این اعتبار که فکر ضد سیستمیاش پذیرای نقد درونمانی بود که مانع از بازتولید ستم شود. معلوم نیست که آیا ممکن است جوانان مذهبی دوباره به او رو آورند یا نه. ناراضیان به هر حال به چیزی رو خواهند آورد، از جمله به آرمانهای دروغین، از جمله به شکلهای دیگری از اسلامیسم. از هم اکنون میتوان این انتقاد را متوجه روشنفکران مذهبی کرد که در زمانی که لازم بود ایدههای تحولطلبانه در دسترس جوانان مسلمان قرار دهند، مشغول تولید اسلامی شیک برای قشر ممتازی بودند که انتقادشان به جمهوری اسلامی در این حد است که چرا سیستم نمیگذارد آنان از امتیازهایشان به نحو دلخواه بهرهور شوند و بر آنها بیفزایند. شاخص گرایش راست روشنفکران دینی تسویه حساب با شریعتی بود. اصلاحطلبان دفتر شریعتی را بستند.
پرسش
"بیداری اسلامی" در جایی یک جریان مخالف اسلامیسم، که یک شکل جنبشی داشته باشد، ایجاد نکرده است. آیا نمیتواند؟
اکثریت قاطع مسلمانان زندگی خود را میکنند، به قدرت نمیاندیشند و امیدشان به یک زندگی بهتر را به صورت امید به برپایی یک حکومت اسلامی یا انتظار از حکومت اسلام برپا شده درنمیآورند. خواب یا بیدار بودن آنان ربطی به خواب و بیداری اسلام ندارد. بسیارند مسلمانانی که از تروریسم اسلامی و از اسلام حکومتی و حکومتخواه در شکلهای سنی و شیعی آن تبری میجویند، اما ناتوان بودهاند از اینکه به مقابله جدی با اسلامیسم برخیزند. بدیلی ندارند عرضه کنند. در حالی که اسلامیستها، چه شیعی چه سنی، دستگاه مفهومی و گزارههای روشنی دارند، منتقدان مسلمان آنان حرفی نمیزنند جز کلیگوییهایی درباره بیآزار بودن اسلام. اسلام بیآزار خود را در انفعال نشان میدهد. آیا اسلام بیآزار فعال نمیتواند وجود داشته باشد؟ آیا اسلام فعال ضرورتا اسلامیست است؟ آیا ممکن است یک جنبش صلح اسلامی وجود داشته باشد؟ عدهای حتما خواهند گفت غیر ممکن است. اما مگر مادر مسلمان وجود ندارد؟ چون وجود دارد پس یک جنبش صلح اسلامی هم ممکن است، که لابد خودش میداند با قرآن و سنت چه کند. همه این پدیدهها انسانیاند؛ به انسان باید شک داشت اما اگر امیدی برای تغییر وضعیت وجود داشته باشد، هیچ چارهای جز اعتماد به همین انسان عملا موجود وجود ندارد.
پانویسها
[1] محمدرضا نیکفر: "اصلاحگری دینی"، فصلنامه مدرسه، شماره ۶، تهران ۱۳۸۵.
[2] این اصطلاح را من از یورگن هابرماس برگرفتهام. منبع:
Jürgen Habermas, “Die Krise des Wohlfahrtstaates und die Erschöpfung utopischer Energien“, in: Die Neue Unübersichtlichkeit, Frankfurt/M 1984, S. 141-166.
من در مقاله زیر به موضوع آرمان و زوال آرمانگرایی به طور کلی و با اشاراتی به ایران پرداختهام:
محمدرضا نیکفر: اوتوپیا و مسئله افت انرژی اوتوپیایی
[3] تفصیل قضیه در این مقاله:
محمدرضا نیکفر: دینْجداخواهی و دولتْجداخواهی.
[4] در مورد این دوگانه بنگرید به گفتار علی شریعتی درباره "تشیع علوی و تشیع صفوی".
[5] لازم است که مواد خامی که فضای حوزه را در دوران پهلوی بازتاب میدهند در یک مجموعه گردآوری شوند. در میراث مکتوب مرتضی مطهری متنهای جالبی در این باره وجود دارد. طعنهزنیهای امثال خمینی به همقطاران حوزوی را هم میتوان به این مجموعه افزود. پس از گردآوری این مواد خام میتوان به توصیف زیست روحانیت در دوران پهلوی پرداخت. شاهدانی وجود دارند که بتوانند با نقد خود تحقیقاتی از این دست را به واقعیت نزدیکتر کنند.
[6] توضیح بیشتر درباره این موضوع در این مقاله:
محمدرضا نیکفر: در ایران چه گذشته است
[7] علی شریعتی در ابتدای سخنرانی پرآوازه "تشیع علوی و تشیع صفوی" توصیفی از مخالفان حسینه ارشاد، جایی که این سخنرانی در آن صورت گرفته، به دست میدهد. این توصیف کاملا با رویه و ترکیب رژیم اسلامی خمینی میخواند. شریعتی در اینجا به ترکیبی از آخوند و لومپن میتازد که میخواهند در حسینیه ارشاد را تخته کنند. اگر زنده میماند بهتر این ترکیب را میشناخت.
[8] نگاه کنید برای نمونه به این کتاب که به عنوان "یادواره بیستمین سالگشت دکتر علی شریعتی" منتشر شده است:
حسن یوسفی اشکوری، سعید درودی، علیرضا بختیاری (گردآورندگان): ما و غرب، نشر حسینیه ارشاد، تهران ۱۳۷۶.
در این "یادواره" از شریعتی جنبشگرا، عدالتخواه، منتقد علما و روحانیت، منتقد نظام، منتقد "کلیسای صفوی" یعنی دستگاه آخوندی و شریعتی «نه»گو هیچ یادی نمیشود. شریعتی شده است یک هویتخواه و منادی بازگشت به خویش، یعنی موجودی تطبیقپذیر با اسلامیسم. بیهوده نیست که اکثر نویسندگان این "یادواره" هیچ سنخیتی با شریعتی ندارند و در مقابل اویند. ببینید پس از بیست سال چه بر سر علی شریعتی آمده است.
[9] به نقل از مقاله "در ایران چه گذشته است".
منبع:
این مقاله برگرفته از کتابی است که به مناسبت چهلمین سالگرد درگذشت علی شریعتی منتشر شده است. مشخصات کتاب:
شریعتی؛ امروز و آینده ما
نوشته جمعی از پژوهشگران (عبدالعلی بازرگان، حسین پایا و علی پایا، سعید پیوندی، محمدباقر تلغری زاده، مهدی جامی، شیرین دخت دقیقیان، تقی رحمانی، اسفندیار طبری، رضا علیجانی، حسن فرشتیان، احمد علوی، مرتضی کاظمیان، جمیله کدیور، حسن محدثی، مجتبی مهدوی، محمدرضا نیکفر، حسن یوسفی اشکوری(. دبیر: مهدی جامی. لندن: اچ اند اس مدیا، خرداد ۱۳۹۶.
نظرها
مرادی
اشتباه شریعتی مستند نکردن است.مستند کردن به قرآن. مرجعی که پس از او نیز در دسترس و معتبر باشد. شریعتی باید کتاب یا کتاب های روحانیت مدعی رهبری را به محک قرآن میزد و خلاف آنها را فریاد میزد....مظلوم بودن قرآن را مستندا فریاد میزد...به جوانان ماهیگیری می آموخت....نه اینکه جوانان را تحریک کند. وجود قرآن خود اعلام ضرورت وجود ملاک کتبی برای ابنا بشر در منازعات است . صرف وجود یک کتاب مقدس تاریخی نیست...بی جهت نیست در ذکر نعمات الهی "علم القرآن" اولین نعمت است... شریعتی خود مجذوب شرایط بوده و در یک روال عجولانه صرفا به فکر راه اندازی جنبشی است تا مبادا دیگرانی از جنس کمونیست ها میدان دار آن شوند...و مذهب تحقیر شود....جوشش و عجله بی اختیار جوانی شریعتی مورد سوء استفاده قدرت هایی شد که از جنبش چپ شتابان در هراس بودند...
bijan
قرآن کلامی است که خوانش ها و برداشت های متفاوتی از آن میتوان داشت و دکتر شریعتی نمی توانست به آن استناد کند . در اسلام بسیاری از رسوم و آداب گذشته مانند برده داری و قصاص پذیرفته شد و تعریفی برای عدالت ومساوات نداریم و به عرف و اگذار شده . نظام حکومتی در قرآن مبهم است و همان شیوه انتخاب رهبری در قبایل عرب ادامه یافت با شورایی از مشایخ و بیعت با یکی از آنها . دانشمندان و متفکرین دوران طلائی اسلام با وجود دستیابی به حکمت و فلسفه یونان هیچ تمایلی به آن بخش از نوشته های ارسطو و افلاطون در مورد دموکراسی و سیاست و حکومت نداشتند ! چون همان سنت خلافت مجاز بود ! در شیعه هم تنها معصومین برای حکومت صلاحیت و مشروعیت داشتند که نه در قرآن چنین برداشتی را داریم ونه اصحاب و پیروان پیامبر بعد از رحلت او این جور فکر میکردند !! بنابراین روشنفکران و نواندیشان دینی هیچ گونه مدلی که حکومت اسلامی را تعریف کند ندارند .
مرادی
جناب بیژن اگر برای دکتر شریعتی هم حکومت و فروعات آن و عدالت و مساوات در اسلام روشن نبود چرا خود را وسط معرکه انداخت و سینه چاک مذهب تشیع شد؟ عرض بنده هم همین است که ایشان باید مستند میکرد و اگر نمی توانست یا شدنی نبود باید فریاد میزد و ما را به سراب دعوت نمی کرد....یا سکوت میکرد...مگر ایشان بصرف سخنور بودن و خوش سیما بودن حتما باید به میدان می آمد؟ جوانی ایشان مانع از بی تحرکی بود...بدون شک تربیت مذهبی خانواده ایشان هم به این چرخش دامن زده است... اما این عبارت پایانی شما : "در شیعه هم تنها معصومین برای حکومت صلاحیت و مشروعیت داشتند که نه در قرآن چنین برداشتی را داریم ونه اصحاب و پیروان پیامبر بعد از رحلت او این جور فکر میکردند !! " نشان میدهد که امکان برداشت صحیح از قرآن وجود دارد... پس دکتر شریعتی هم باید با حوصله بیشتر با دقت بیشتر در قرآن غور میکرد و حداقل آیاتی همچون آیه اولی الامر را که در کتاب "حکومت اسلامی" بعنوان دلیل آورده شده بود را بیشتر تحلیل میکرد ....و برداشت اشتباه مدعی را آشکار می نمود... روش خواندن قرآن خود مسئله بزرگی است. با خواندن مستمر و جستجوی این موضوع میرسیم به اینکه رعایت ارتباط و ترتیب - ذر یک کلمه "اتصال" - آیات در هر سوره روشی است که مورد نظر قرآن است.... متاخرین به این اتصال آیات تا حدودی واقف شده و رعایت میکنند ولی تعصبات مذهبی مانع از آن شده اند که این ملاک را برای تمام موارد رعایت کنند...دیر نیست که این تمامیت رعایت شود.... ما از شریعتی انتظار داشتیم که این روش را بیابد و بر اساس آن قیام کند...آقای طالقانی و علامه طباطبایی تا حدودی رعایت این اتصال آیات را میکردند ولی مورد توجه و پیگیری نیروی جوانی مانند آقای شریعتی قرار نگرفته است و این موضوع اعتراض ما به ایشان است...
ع کوهی
من آثار شریعتی را خوانده ام و روزگاری از تحسین کنندگانش بوده ام و از خود میپرسم آدمی که جا به جا در سخنرانی هایش و آثارش از مسئو لیت سخن میگوید چگونه میتواند تا این حد بی مسئولیت باشد که با خود در مورد پیامدهای سخنان پرشور و رادیکال و برانگیزاننده مذهبی که در میان مردمانی مذهبی بیان میکند نیندیشیده باشد چگونه آدمی است شریعتی که مضامینی چون شهادت ، مبارزه ، مسئولیت دینی ؛ امت و امامت ، شیعه صفوی و شیعه علوی ، محوریت مسجد و پیشوای اسلامشناس فقیه ( امام - ولی فقیه ) و اجتهاد ( انقلاب دائمی ) و ......... را طرح میکند و تحریک میکند و شور در می اندازد و سرمست میکند جوانان چشم و گوش بسته و تاریخ نخوانده و سرشار از تنفر به شاه را ............ اما به عواقب کاری که میکند و آنچه که ممکن است در پی آید نمی اندیشد . آیا این نمونه کاملی از یک آدم بی مسئولیت نیست . مگر نه آنکه هر کس که در حوزه عمومی سخن میگوید و کارکرد دارد باید ببیند چه میگوید و چه می کند و همه کاری که شریعتی کرد نمایی کامل از بی مسئولیتی اجتماعی و سیاسی بود و متاسفانه برغم تاکید شگفت خودش بر مسئولیت و مسئولیت .....
بهرنگ
با سلام بی تردید شهدِ گفتار و نوشتار شریعتی تبدیل به زهر هلاهل شد و خانمان را پاک برانداخت . سبب را جناب نیکفر در نوشته شان به نیکی و نیکویی و به کوتاهی تمام چنین نوشته اند. آنچه شریعتی در اختیار گذاشت "همخوانی دارد با یک فرهنگ بینابینی، فرهنگی فاقد فرصت نقد و بررسی و گفتوگو." درسی که از این فاجعه می آموزیم اهمیت "نقد" و "نقد" و "نقد" است. این همان درسی است که شیخ سعدی چند صد سال پیش آن را چنین خردمندانه با ما در میان نهاد: "از صحبتِ دوستی به رنجم ـ کاخلاق بدم حَسَن نماید ـ کو دشمن شوخ چشم ناپاک ـ تا عیب مرا به من نماید؟" به باور سعدی درست ترین نقد را بایست نزد "ناپاک ترین چشم" جست. جز این بایست در نظر داشت که استبداد یک نظام سیاسی "نقد و بررسی و گفتگو" ممنوع است. شریعتی بدین لحاظ فراورده تاریک خانه استبداد شاهنشاهی است. نظام کنونی نیز همین خطر را در بردارد. نکته دیگری که من خاطر نشانی آن را این جا بی جا نمی دانم "نامه فانون به شریعتی" در باره آرا و اندیشه شریعتی است. من این نامه را سال ها پیش خوانده ام. در این نامه فانون در پاسخ به نامه شریعتی که در آن به موضوع "بازگشت به خویشتن خویش" پرداخته از او می پرسد: گمان نمی کنی این بازگشت به عقب [آن هم چنین شتابناک و پر شور] تو را به قعر ارتجاع ببرد؟ فانون در ادامه می نویسد: من موافق چنین بازگشتی نیستم ... بسیار به جاست خانواده شریعتی این نامه را منتشر کند. با احترام بهرنگ
دریا
شریعتی در "امت و امامت" دقیقا حکومتی مانند حکومت دینی شیعه را پی می ریزد. او به همان نسبت که با روحانیت به معنی واسطه مردم و خدا سر ستیز دارد به همان نسبت با تجدد منهای تمدن می جنگد. به درستی نمی توان گفت که اگر می ماند چه موضعی می گرفت ولی شریعتی را که از آثارش می شناسیم مشکلی با حکومت ایدئولوژیک ندارد. حال آنکه بسیاری روشنفکران تربیت شده مکتب شریعتی الان کمر همت به اثبات ناکارامدی حکومت ایدئولوژک به هر شکلش بسته اند.
سیاوش زند
افخمی / تاریخ شفاهی ایران 6/40: جلال متینی( رئیس ، معاون و استاد دانشگاه فردوسی مشهد) «.....من نامه محرمانه ای نوشتم به دانشگاه سوربن که دکتر شریعتی فارغ التحصیل آنجا بود . به آن شعبه خاص دانشگاه سوربن . و نوشتم ما سوابق تحصیلی ایشان را می خواهیم البته یک عنوانی کردم مثل این که می خواهیم استخدامش کنیم یا ارتقاء مقام که موجه باشد . من خوب یادم هست که دانشگاه فتوکپی ورقه کاغذی که استادان عضو ژوری به خط خودشان هر کدام نوشته بودند برای من فرستادند که حاصل آن این بود که این رساله قابل دفاع نیست ولی چون این شخص بورسیه دولت ایران است و پول دیگر ندارد باید برگردد رساله مورد قبول قرار می گیرد . ...»
سیاوش زند
افخمی/تاریخ شفاهی ایران6/1037: هما ناطق «.... این کتابی که من ترجمه کردم ]=چهره استعمارگر، چهره استعمارزده نوشته آلبر ممی .چاپ 1349خورشیدی[ شریعتی شروع کرده بود به ترجمه کردن از فرانسه که قد نداد! بعد آل احمد به من گفتش که او نمی تواند بکند ، تو بخوان . هی زور زد که تو بکن . من که این کتاب را ترجمه کردم و این چاپ شد ....»
سیاوش زند
تاریخ شفاهی 9/289.مهدی حائری یزدی : « .... به طوری که من خودم از ایشان شنیدم عرض کنم که جد ایشان به اسم آقا سید احمد کشمیری از کشمیر آمده به ایران .... آمده به خمین و در خمین آنجا سکنی گزیده ... واز علمای خمین شده ... تاآخرش هم اصلا زبان شان زبان ، لهجه شان لهجه ی هندی و کشمیری و این ها بوده فارسی مثلا درست حرف نمی زده یا کمتر حرف می زده خلاصه روان نبوده در فارسی . بعد پدرش آقای آقا سید احمد که آقا سید مصطفی پسر آقای مرحوم آقا سید احمد که جد ایشان بوده پسرش ، یک پسر بیشتر نداشته و آن آقا سید مصطفی بود . آقا سید مصطفی که پدر آقای خمینی و پسندیده و آقا سید نورالله هندی ، ..... تخلص آقای خمینی هم خودش هندی است هم در اشعارش تخلصش هندی است.....تاریخچه ی هندی بودن شان از این قرار است ....». تاریخ شفاهی 3/12-16. نصرت الله امینی: « .... نام خانوادگی ایشان هم هندی بود ...همه خانواده نام خانوادگی هندی را داشتند ... بعد که صدرالاشرف وزیر دادگستری بود و خواست ان حدود دفتر اسناد رسمی دایر کند بهترین شخص را اقای اقا مرتضی را در نظر گرفت و برای ایشان ابلاغی تهیه کرد....ان وقت ایشان اقا مرتضی هندی بودند....اتفاقا صدرالاشرف از وزارت افتاد و متین دفتری وزیر شد..... وقتی همین اقای اقا مرتضی رفتند ابلاغ شان را بگیرند ایشان گفتند که من به هندی دفتر نمی دهم.....گفتند نه باید عوض کنی ...بالاخره خود ایشان این نام خانوادگی پسندیده را یعنی خود متین دفتری انتخاب کرد و به اداره امار و ثبت احوال تلفن کرد که نام خانوادگی ایشان را عوض کنند و ایشان شدند پسندیده و الا تا ان موقع ایشان هم هندی بودند اقا مرتضی هندی بودند...». افخمی/تاریخ شفاهی ایران6/1037: هما ناطق «.... این کتابی که من ترجمه کردم ]=چهره استعمارگر، چهره استعمارزده نوشته آلبر ممی .چاپ 1349خورشیدی[ شریعتی شروع کرده بود به ترجمه کردن از فرانسه که قد نداد! بعد آل احمد به من گفتش که او نمی تواند بکند ، تو بخوان . هی زور زد که تو بکن . من که این کتاب را ترجمه کردم و این چاپ شد ....»
سیاوش زند
زنده یاد شریعتی فرانسه را در حد ترجمه نمی دانست ولی برای مریدانش وانمود می کرد که زبان دان است وچند زبان می داند .جامعه جاهل ایران هم دنبال این دجال فریبکار می گشت و هوار می کشید.و مانند گو ساله سامری ان زنده یاد را می پرستید. ساواک هم به جای معرفی این زنده یادبی سواد و فریبکاردجال هی دستگیرمی کرد. ان زنده یاد دجال فریبکار برای هرچه بیشتر جذب قلوب و کور کردن چشم ها و فلج کردن عقول برای خودش بیوگرافی می نوشت که : دو تا دکترا دارد ؛ دکتر در تاریخ اسلام و دکتر در جامعه شاسی (نک:م.اثار)با خیلی از بزرگان فرانسه هم بحث بوده !! شاگرد ماسینیون و گور ویچ و.... بوده!! با فرانتز فانون هم بند بوده !! در زندان پاریس در مورد اسلام و جامعه شناسی جهان سوم بحث ها کرده ...ژان پل سارتر دلباخته اسلام او شده و..... خیلی از این مزخرفات.....مریدانش که ایدئولوزی زده بودند ترجمه کتاب « ذوزخیان زمین» تالیف فانون را به اونسبت دادند و به اسم او چاپ کردند.و او تکذیب نکرد.کتاب«فاطمه ،فاطمه است » را از«محمود عقاد مصری» کش رفته وترجمه کرده!! عنوان اصلی کتاب : « فاطمه الزهراء»بوده است.درسهای اسلام شناسی و امت و امامت را از پرفسور ماسینیون دزدیده که درسال1922در داشگاه قاهره درس می داده من اصل کنفرانس های ماسینیون را دیدم. خلاصه ان زنده یادِ خوش نام، دجّال تمام عیاری بود.یک چشمی در شهر کوران یعنی ایران. بی سوادی نسل ما و تازی زدگی جامعه ایران کار دست ما داد. خوب است رادیو زمانه این حقایق را سانسور نکند!!مسائلی در بعد اخلاقی هست که از خویشاوندان درجه یک ان زنده یاد شنیدم.اگر رادیو زمانه ساتسور نکند خواهم نوشت تا حلا چند نوشته را سانسور کردید.
سیاوش زند
کتاب« سلمان پاک »تالیف پرفسورماسینبون را از روی ترجمه عربی ان به قلم دکتر عبدالرحمان بدوی درمجموعه«شخصیات قلقه فی الاسلام» چاپ1963 قاهره. ترجمه کرده تازه ان هم پر از غلط !!!! انجا که متن فرانسه و ترجمه عربی می گوید: « سامان ، عبد ِ مکاتبه ای بود.....»نفهمیده واز کسی هم معنای فقهی ان را نپرسیده. من این ترجمه را بامتن فراسه و عربی مقایسه کردم اصلا به متن فرانسه که ارتباطی نداشت متن عربی و قلم سخت دکتر بدوی را هم نفهمیده بود.
سیاوش زند
1- نادر قلی افشار در سال 1151و 1152 قمری چندبار به هند تاخت و بخش هایی از آن سرزمین را در شمال و غرب هند اشغال کرد و فرمان قتل عام مردم دهلی را صادر فرمود! بتکده های بسیاری را ویران و هندوان بسیاری را بکشت و جواهر بسیاری را بربود (1)و به ایران آورد تا خزانه ورشکسته و خالی کشور را پرُ کند و کرد! این روایت ساده و بسیارخلاصه، کنش ندرقلی افشار بود!مولف ایرانی «تاریخ حزین»که معاصر حادثه بوده و درآن هنگام در هند بسر می برده گزارش بی طرفانه ای از این کشتار و اشغال و ربایش داده است! اما تاریخ چه کرد ؟ حرکت انتقامی تاریخ را بنگرید که چگونه اقدام می کند :« احمد موسوی هندی پدر بزرگ روحالله، در کینتور به دنیا آمد. او که از همدورههای میرحامد حسین محسوب میشد، در اواسط قرن سیزدهم هجری، لکنو و کشور هند را ترک کرده و راهی نجف شد. احمد موسوی هندی به دعوت بزرگان خمین تصمیم به اقامت در خمین و بهعهده گرفتن مسئولیت رسیدگی به امور دینی مردم آن منطقه گرفت !». این روایت رسمی ، پرده پوشانه و محترمانهِ تاریخ است ! بی گمان تاریخ از ترفندهای انتقامی خویش هرگز پرده بر نمی دارد ! آن گونه که سکندرملعون «ویرانگر تمدن» را «سرباز تمدن» می نامد که نور را بر ظلمت پیروز کرد ! روایت بی پرده تاریخ می گوید که حضرت امام خمینی ( رضوان الله تعالی علیه) نواده ی جناب چاندرا سینک متولی بتخانه ای است که به دست ندرقلی افشار ویران شده بود ! این روایت بی پرده و غیر رسمی و سرّی تاریخ چنین است :« ....حيث قدم جده من الهند قبل 120سنة وسكن قرية "خمين" في إيران. ووالده هو مصطفي ابن احمد وكان يدعى "سينكا"، ولد سنة 1842 في "كشمير" من أسرة سيخية ثرية وكان والد" سينكا" تاجر خمر وعلى علاقة وُدّية بالإنجليز ،ولما تعرف على فتاة مسلمة تدعى "طاهرة "وهي ابنة أحد التجار المسلمين قرر اعتناق الدين الإسلامي للزواج منها فهدده أهله بالقتل ففر مع طاهرة من "كشمير" إلى مدينة "لكفؤ" ،وأسلم "سينكا" على يد سيد "حامد حسين" مؤلف كتاب "عبقات الأنوار".وحفيد عم الخميني يسمى" ودا "و يعيش بالقرب من مدينة "سريناجار" عاصمة كشمير، وهو مسؤول عن "معابد السيخ" هناك . وهذه المعلومات استقاها المؤلف من علماء الشـيعة في كشمير...." ترجمه پارسی این روایت چنین است :
سیاوش زند
«.... یکصد و بیست سال پیش هنگامی که احمد نیای خمینی از هند به ایران آمد و در روستای خمین جای گزید. پدرش مصطفی پسر احمد بود و احمد را نام "سینکا" بودی که در سال 1842 میلادی در کشمیر در خانواده ای ثروتمند بزاد. پدر "سینکا" شراب فروش بود و با انگلیسی های اشغالگرهند رابطه بسیار دوستانه ای داشت. "سینکا" دلباخته ی دختری مسلمان به نام "طاهره "شد که پدرش از بازرگانان مسلمان بود. سینکا برای ازدواج با طاهره ناچارباید مسلمان می شد لیک خانواده اش اورا تهدید به مرگ کردند و او به ناچار با طاهره از کشمیر به شهر" لکنو" گریخت و به دست میر حامد حسین هندی مولف کتاب روایی "عبقات الانوار" مسلمان شد. نوه عموی خمینی" ودا" نام داشت ودر نزدیکی شهر "سریناگار "پای تخت کشمیر می زیست و سرپرست و متولی معابد سیک ها بود ! این حقایق را علمای شیعه ی کشمیر برای نگارنده بیان کردند ...»(1)(موسی موسوی/الجمهوریه الثانیه 352) واللهِ باللهِ تاللهِ که این حقیرفقیرعمادالدین عدیم المثال خراسانی نیز همین حقایق رااز زبان یکی از طلبه های کشمیری در دهه ی شصت خورشیدی شنیده است (که شرح آن در خونابه های دهه ی شصت خورشیدی خواهد آمد) بی گمان و به تحقیق در فضای برآمده از سلطنت شیعی صفویه( رضوان الله تعالی علیهم اجمعین) بستن دستاری سیاه یا سبز بر سر و ساختن "سند سیادت" کاری بسیار آسان و مقبول توده ها بود ! آن سان که حضرت شاه طهماسب(رضی الله عنه) بفرمود تا برای سلسله ی جلیله ی صفویه "سند سیادت" بسازند که به آسانی ساخته شد و به "تاریخ" راه یافت و متون پیشین تاریخ ( مانند «تاریخ گزیده» حمدالله مستوفی و «صفوه الصفا»ی ابن بزاز و....) که شرح حال حضرت شیخ صفی الدین اردبیلی(سنّی شافعی صوفی کُرد تبار) را در خود داشت و از "سیادت و شیعیت" در آن خبری نبود دستکاری گردید و" سیادت و شیعیت" در آنها گنجانده شد !
سیاوش زند
نمونه ای از سرقت ادبی ان زنده یاد!! تمام کارهای آن زنذه یاد دزدی ادبی بود !! اما نسل جاهل و احمق ایران نمی فهمید ساواک به جای افشای این حقایق با دسگیری های بی حا اورا بزرگم کرد و به این دجال فریبکار شاعر یاوه گو بها داد انهم چه بهایی !!!؟ عباس محمود عقاد مصری / فاطمه الزهراء والفاطمیون( نشر نهضه مصر للطباعه و النشر والتوزیع) القاهره 2003 بهذه النزعه المواهروثه اطرق باب الکلام فی حیاه الزهراء ، فانها- سلام الله علیها –قد تکتب لها ترجمه لانها بنت محمد ، او تکتب لها ترجمه لانها زوج علی ، او تکتب لها ترجمه لانها امّ الحسن و الحسین و بنیهما الشهداء ، و لکنها مع هذه الکرامه قد تکتب لها ترجمه لانها هی فاطمه ،و لانها هی مصدر من مصادر القوه التاریخیه التی تتابعت آثارها فی دعوات الخلافه من صدر الاسلام الی الزمن الاخیر. عباس عقاد مصری القاهره 1960 چاپ جدید 2003 و من خواستم با چنین شیوهای از فاطمه بگویم، باز درماندم خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمدۖ است دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است. دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست. نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است..
وقایع نگار
تیرماه1367خورشیدی «سقوط امام زمان از اسب!» یکی از مقلدان آخوند «منتظری» و هواداران «مهدی هاشمی» که از عوامل «وزارت اطلاعات» بود به همراه یکی از آشنایان نزد من آمد.جوانکی بود روستایی،بسیارساده و بی غل و غش،مذهبی و مومن ، پیدا بود که حرف هایی برای گفتن دارد، ولی بنا به همان آموزه های اطلاعاتی،نخست می خواهد به من اطمینان پیدا کند.او زود با من مانوس شد و به اصطلاح«مرید »گردید.نخست اورا از هواداری «مهدی هاشمی» بر حذر داشتم و برایش روشن ساختم که«مهدی هاشمی» نه به «اسلام» باور داشت و نه به «انسانیت» او قاتلی بود تشنه «قدرت» که «منتظری ساده لوح» را دستاویز این آرزو قرار داده بود تا به قدرت برسدونرسید! این جوانک پس از چند جلسه گفتگو با من روشن شد و اطمینان یافت.نخست خاطره ای از جبهه های جنگ ایران و عراق تعریف کرد.گفت:«دریکی از جبهه ها قرار بود حمله کنند و باید از میدان مین عبورکنند.عصر جمعه ای بود.رزمندگان که همه نوجوان 15تا20 ساله بودند و باید از میدان مین می گذشتند و راه را باز می کردند ، همه را رو به قبله نشانده بودند تا «دعای سمات» بخوانند.صحنه آرایی بسیار شگفتی شده بود؛ روبه قبله ، خورشید در حال افول و غروب ، ناگهان «اسب سفیدی» با «سواری سبز پوش» از فاصله پانصدمتری ظاهر شد و در حالی که اسب را با شتاب می راند دست تکان می داد! در این سو همو که داشت «دعای سمات» را می خواند فریاد زد:« آقا امام زمان! بچه ها عنایت آقا امام زمان را ببینید ، آقا به دیدارتان آمده! هیاهو و شوق و ذوق نوجوان ها بلند شد ، غوغایی به پا شد ، صدای گریه و ناله بلند شد ، چند نفری غش کردند! ناگهان سم اسب در سوراخی فرو رفت و امام زمان از اسب سقوط کرد و بر زمین افتاد و رسوایی به بار آمد! عوامل ترتیب دهنده این صحنه که بچه های «اطلاعات سپاه» بودند، تصمیم گرفتند که :«همه کسانی که شاهد این صحنه بوده اند باید از بین بروند!».و همین طورشد.همه را روی میدان مین بردند و اگر کسی نیمه جانی داشت تیر خلاص زدند! من سوگند یاد می کنم که هیچ کس جز عوامل «اطلاعات سپاه» که خودم جزء شان بودم کسی زنده نماند!این خاطره همچنان وجدانم را می آزارد و لازم دانستم به شما بگویم تا بدانید که این ها با نوجوانان کشور چه کردند!».
وقایع نگار
اَمردادماه1367خورشیدی «قتل عام دوازده هزار نفری زندانیان سیاسی!» کرانه ..... همان جوانک اطلاعاتی که پست مهمی در اداره اطلاعات استان اصفهان داشت به دیدنم آمد .او دیگر با من دوست شده بود و خیلی ارادت داشت.باهم به کرانه های «.......» رفتیم.او..... را کاملا می شناخت .به جایی رفتیم که به نظر می رسید آب یک متر عمق دارد.اوگفت:« اینجا ده متر عمق دارد!جریان روی آب بسیار آرام و زلال و زیبا و فریبنده و زیر آب بسیار تند و مرگبار است!».زیر درخت صنوبری نشستیم.اوخیلی آرام و آهسته گفت:«در زندان اوین چهارهزارنفررااعدام کردند!».من جاخوردم و گویی مرا برق گرفت!چند لحطه یخ زدم.فوری از ذهنم گذشت که این اطلاعاتی است و از همه چیز خبر دارد.به خبر شک نکردم و پرسیدم:«چی گفتی؟چهارهزارنفر؟!».گفت:«آری چهارهزارنفر فقط در تهران ، سه هزار نفر در تبریز و در مجموع کل کشور دوازده هزار زندانی سیاسی را در ظرف یک هفته اعدام کردند!». روی تعداد درنگ کردم و گفتم:«واقعا دوازده هزار نفر؟!!».بالبخندی همراه با تاثر و تاسف گفت :« شاید هم بیشتر، چون اعدام ها سراسری بوده و به دستور مستقیم امام این کاررا کرده اند!».گفتم می شود بیشترتحقیق کنی و شمار واقعی اعدام هارا برایم بیاوری؟!». قول داد که:«حتما». مدت ها گذشت و از او خبری نشد.چند سال بعد به دیدنم آمد. بسیار زرد و زار و بیمار و پریشان حال بود.گفت :« به من مشکوک شده اند و زیر بازجویی بودم . مرا رها نمی کنند!».او رفت و دیگر از وی خبری نشد!