عرصه آگونیسم/ مصاحبه با شنتل موفه
شنتل موفه- میخواستم در بحثهای نظری در نظریهی سیاسی با ارائهی مدلی متفاوت مشارکت کنم، چیزی که آنرا «مدلِ آگونیستی دموکراسی» مینامم.
- مارکوس میِسان: شَنتل، شما به تفصیل راجعبه نبردهای سیاست و ذاتِ رادیکال زندگی دموکراتیک نوشتهاید. میتوانید تزِ اصلیِ کتابتان، یعنی دربارهیامر سیاسی را توضیح دهید؟
شَنتل موفه: هدفِ من در کتاب دربارهی امرِ سیاسی هدفی دوگانه بود. اولاً، متقاعد شدم که دو مدلِ مسلطِ در نظریه سیاسی دموکراتیک- مدل انبوههای (aggregative) و مدلِ مشورتی(deliberative) (برای مثال کارهای یورگن هابرماس محملِ مدل دوم است)- برای درکِ آن چالشی که امروزه با آن مواجهایم کفایت نمیکند. من میخواستم که در بحثهای نظری در نظریهی سیاسی با ارائهی مدلی متفاوت مشارکت کنم، چیزی که آنرا «مدلِ آگونیستی دموکراسی» مینامم. [به میدان مسابقه و رقابت در یونان باستان آگون میگویند.] هدفِ دومم در انطباقِ با انگیزهی اصلیام، یعنی انگیزهای سیاسی است. تلاش کردهام که بفهمم چرا، جامعهای که امروزه در آن زندگی میکنیم- جامعهای که آنرا یک «جامعهی پسا-سیاسی» مینامم- نوعی بیمیلیِ فزآینده نسبت به نهادهای سیاسی وجود دارد. چندی است که توجهم به کامیابیهای پیوستهی احزابِ پوپولیستیِ دستِ راستی، و به ویژه به رشدِ جدید شکلهای القاعدهای ترروریسم جلب شده است. احساس میکنم که ما ابزارهای نظری برای درکِ واقعیِ آنچه که روی میدهد نداریم.
البته، مدّعی نیستم که نظریهی سیاسی به قدر کافی قدرتمند است که همه چیز را توضیح دهد، بااینهمه فکر میکنم که میتواند در فهمِ ما از مخمصهی کنونیمان نقشی تعیینکننده ایفا کند. بااینهمه، در این خصوص نظریهی سیاسی تاکنون به هیچوجه مفید نبوده – در واقع، میتوانستیم بگوییم که غیر خلّاق بوده است. این باور در ما القا شده که مقصود سیاستِ دموکراتیک همانا رسیدن به نوعی اجماع است. بیشک، شیوههای مختلفی وجود دارد که در آن این اجماع تصّور میشود؛ امّا ایدهی عموم این است که تمایزِ میان چپ و راست دیگر تمایزی مناسب نیست، ایدهای که آنرا در کارهای اولریش بک و آنتونی گیدنز مییابیم. آنها استدلال میکنند که ما باید فراتر از چپ و راست بیاندیشیم، و به زعمِ بک، لازم است که سیاست را بر حسبِ «سیاستهای فرعی» از نو خلق کنیم. این نمونهی نوعی تفکّر لیبرال است، که همانطور که کارل اشمیت خاطرنشان میکند، هرگز قادر نبوده خاصبودگی امرِ سیاسی را درک کند. وقتی که لیبرالها راجعبه سیاست حرف میزنند، یا به شکلی اقتصادی بدان میاندیشند- و این طرزِ فکر کردن قطعاً استوارِ بر مدلِ انبوهه خواهد بود- یا به شیوهای اخلاقی، که نمایندهی مدل مشورتی است. با اینهمه آنچه خاصِ امرِ سیاسی است همواره از چنگ تفکّر لیبرال میگریزد. من این امر را یک نقصانِ جدّی میانگارم زیرا برای اینکه قادر باشیم در سیاست عمل کنیم، باید دینامیکِ امرِ سیاسی را درک کنیم.
شَنتل موفه: بله. به این دلیل که در این کتاب من تاکید کردهام که ساحتِ امر سیاسی در پیوندِ با ساحت تعارضی است که در جوامعِ بشری وجود دارد، و امکانِ همواره حاضر آنتاگونیسم را شکل میدهد: آنتاگونیسمی که ریشهکن ناشدنی است. این امر بدین معناست که اجماعی بدون حذف- شکلی از اجماع که فراتر از هژمونی، و حاکمیّت است- همواره دسترسناپذیر خواهد بود.
شَنتل موفه: قدرتِ نقدِ اشمیت از لیبرالیسم دقیقاً در نشاندادنِ این نکته است که لیبرالیسم نسبت به این ساحتِ آنتاگونیسم نابیناست و باید نابینا باشد، و نمیتواند تصدیق کند که ویژگیِ امرِ سیاسی همانا تمایزگذاریِ میان دوست- و-دشمن است- قطعاً اشمیت وقتی بر این نکته پای میفشارد بر حق است، امّا اختلافِ اصلی من با اشمیت در ارتباط با نتایجی است که از آن استنتاج میکند. اشمیت معتقد است که دموکراسی پلورالیستیِ لیبرال یک رژیمِ غیرقابلِ دوام است، و به دلیل وجودِ این ساحتِ آنتاگونیسم در جوامعِ بشری وجود تنها نوعِ نظامی که میتواند تثبیتبرقرار بماند همانا نظامِ اقتدارگرا است. به زعمِ او، پلورالیسم را نمیتوان درونِ یک اجتماعِ سیاسی پذیرفت زیرا که ضرورتاً به نبرد میان دوست-و- دشمن خواهد انجامید، و در نتیجه نابودیِ آن اجتماعِ سیاسی را به بار خواهد آورد. از یکسو، من با اشمیت در این خصوص موافقم که نمیتوان این آنتاگونیسم را ریشهکن کرد، درحالیکه از سوی دیگر میخواهم امکانِ یک دموکراسی پلورالیستی را بیان کنم. بنابراین من مفهومِ مدلِ آگونیستی را بسط دادم، مدلی که در آن تلاش میکنم تا نشان دهم که رسالتِ اصلی سیاستِ دموکراتیک ، به طورِ خلاصه، همانا تبدیلِ آنتاگونیسم به آگونیسم است.
شَنتل موفه: برای بیانِ این ساحتِ آنتاگونیسم در جامعه دو شیوه وجود دارد. یکی آنچه را میتوانیم «آنتاگونیسم صحیح» بنامیم، که همانا رابطهی دوست- و- دشمن است. اشمیت در این ادعّا بر حق بود که اگر به این رابطه رخصت دهیم که تا آخر نقشِ خود را در یک اجتماعِ سیاسی بازی کند، به ویرانیِ اجتماعِ سیاسی خواهد انجامید. بااینهمه شیوهی دیگری وجود دارد که در آن تعارضِ آنتاگونیستی میتواند به ایفای نقش بپردازد، و این آن چیزی است که آنرا «آگونیسم» مینامم. در این حالت، ما با رابطهی دوست- دشمنی طرف نیستیم، بلکه با رابطهای طرفایم که آنرا «رقیبانه» مینامم. تفاوتِ اصلی میان دشمنان و رقیبان این است که رقیبان به اصطلاح «با یکدیگر دوستانه دشمناند»، بدین معنا که چیزی مشترک دارند: آنها از یک فضای نمادینِ مشترک بهره میبرند.
بنابراین آنچه را که من یک «اجماعِ تعارض آمیز» مینامم، میتواند میانِ آنها وجود داشته باشد: آنها بر اصولِ سیاسی-اخلاقیای که اجتماعِ سیاسی نسبت بدان آگاهی دارد توافق دارند، امّا در خصوص تفسیرِ این اصول اختلافِ نظر دارند. اگر فرض کنیم که این اصول «آزادی و برابری برای همگان باشد»، آنگاه شکّی نیست که این اصول میتوانند به شیوههای مختلف و متعارض درک شوند شیوههایی که به تعارضاتی میانجامند که هرگز به شیوهای عاقلانه حل نخواهد شد- هرگز نمیتوانید بگویید، «این تفسیر درستِ آزادی یا برابری است». من نبرد آگونیستیِ حقیقی را در نظر دارم: نبرد و نزاعی میان تفسیرهای مختلف اصولِ مشترک، یک اجماعِ مبتنی بر تعارض- اجماعی بر اصول، و عدم توافق راجعبه تفسیرهای آنها.
شَنتل موفه: در نظر داشتن این امر بسیار مهم است که رسالت دموکراسی در یک فرم آگونیستی، به میانجیِ خلقِ نهادهایی است که به تعارضهایی رخصت میدهند که ضرورتاً پدید خواهند آمد- به عبارتِ دیگر، تعارضات میان رقیبان، و نه دشمنان. اگر این فرمِ آگونیستی وقتی که تعارضات آشکار میشوند در دسترس نباشد، بسیار محتمل خواهد بود که آنها فرمی آنتاگونیستی به خود بگیرند.
شَنتل موفه: من «نهاد» را در معنای وسیعِ آن به کار میبرم، برحسبِ نوعی از اعمالِ دسته جمعی، بازیهای زبانی، گفتارها، بلکه همچنین برحسبِ نهادهای سنتّی مانند حزبها و نهادهای سیاسی دیگری که فرمهای مختلفِ مشارکتِ افراد گوناگون در سطوحِ محلی و سطوحِ دیگر را بکار میگیرند.
شَنتل موفه: من با آن جنبهی نهادیای که هارت و نگری در کتابِ امپراطوری، و بعدتر در انبوهه خلق: جنگ و دموکراسی در عصر امپراطوری پیش میکشند، مخالف هستم. نگاهِ آنها بسیار ضدّ- نهادی است: آنها مخالف همهی شکلهای نهادهای ملّی، منطقهای، یا محلیاند، نهادهایی که آنها را فاشیستی میدانند. به اعتقاد هارت و نگری تعلّق داشتن به مکانهای مشخصّ چیزی است که باید بر آن غلبه یافت، و نیز اینکه باید نوعی نگاه و فهم جهانوطنی را پیش برد- انبوههی خلق باید فاقد هر شکلی از تعلّق باشد. معتقدم که این نوع نگاه به لحاظِ نظری کاملاً غیرکافی است زیرا آنها (و بدین معنا، فکر میکنم با اکثرِ لیبرالها در این خصوص اشتراک نظر دارند) اهمیّتِ آن چیزی را تصدیق نمیکنند که من آنرا «اشتیاق» برای هویّتهای جمعیِ سیاسی مینامم، یا فروید بدان به منزلهی سرمایهگذاری لیبیدینال اشاره میکند، یعنی آنچیزهایی که در ایجادِ شکلهای هویتی ملّی، منطقهای یا محلّی به حرکت در میآیند و ساز و برگ پیدا میکنند. به باورِ هارت و نگری باید بر این تعلقات (attachments) غلبه یافت. در واقع، مطابقِ این دیدگاه، ایدههای هارت و نگری چندان از ایدهی هویّتهای پسا-قراردادی هابرماس و نیز تصوّر او از یک اروپای پسا-ملّی دور نیستند. من باورهایی از این دست را از دیدگاهِ انسانشناسیِ فلسفی ناکافی میدانم. مخالفتِ اصلیِ من با هارت و نگری به پیشنهادِ آنها راجعبه یک «دموکراسیِ مطلقه» است، دموکراسیای ورای هر نهاد- برای من دشوار خواهد بود که حتّا تصور کنم چنین دموکراسیای چگونه میتواند باشد. دیدگاهِ آنها طنینی مسیحایی دارد؛ به باورِ آنها میتوان به نوعی دموکراسی کامل رسید که در آن دیگر هیچ رابطهی استوارِ بر قدرتی وجود نخواهد داشت- یعنی نه تعارضی، و نه آنتاگونیسمی. این موقعیت کاملاً در تقابل با آن موضعی است که میخواهم از آن دفاع کنم- و مبنای اکثرِ کارهای من است- یعنی دقیقاً این واقعیت که آنتاگونیسم ریشهکن نشدنی است. میتوان آنرا (آنتاگونیسم) رام کرد، چیزی است که آگونیسم در پیِ آن است، امّا هرگز به نقطهای نخواهیم رسید که به شکلی قطعی مغلوبه گردد.
شَنتل موفه: برای مثال ژاک دریدا و تصّور او از «دموکراسیای که باید بیاید» برایم جالبتر است. دریدا با تاکید بر این واقعیت که این دموکراسی همواره بنا خواهد بود «که بیاید»، این ایده را پیش میکشد که هرگز نقطهای وجود نخواهد داشت که در آنجا بتوانیم بگوییم دموکراسی تحقق یافته است-
شَنتل موفه: لحظهای که میگوییم دموکراسی تحقق یافته در اصل وانمود میکنیم که در وضعیتی هستیم که در آن میتوانیم بگوییم: اکنون دموکراسیِ تمام عیار وجود دارد. چنین دموکراسیای تکثّرگرا نخواهد بود، چرا که هیچ امکانی برای بحث یا تعارض وجود نخواهد داشت. این ایده با ایدهی من از یک دموکراسیِ آگونیستی کاملاً در تضاد است. به اعتقادِ من مادامیکه تعارض وجود داشته باشد و نظم و ترتیباتِ موجود بتوانند محل اعتراض قرار بگیرند دموکراسی وجود خواهد داشت. اگر به نقطهای برسیم که بگوییم، « این نقطهی پایان است، تعارض دیگر مشروع نخواهد بود،» این به معنای پایان دموکراسی خواهد بود.
از جنبهای دیگر نیز به کار هارت و نگری اشکال وارد میکنم. من کلّ نظریهی آنها را چونان نوعی صورتبندی دوبارهی مارکسیزم انترناسیونال دوّم میدانم- حتّا اگر بر حسبِ واژگانی دیگر، یعنی صورتبندیای متاثّر از فلیکس گاتاری و ژیل دولوز. یعنی همان نوع جبرگراییای که در آن اساساً نباید هیچ کاری کنیم، و تنها منتظرِ لحظهای باشیم که در آن تناقضاتِ امپراطوری حکمرانیِ انبوهه خلق را محقق میسازد. متعاقبِ این امر کلیهی پرسشهای بنیادین و تعیینکنندهی سیاست به شکلی خودکار رفع خواهند شد. فیالمثل هارت و نگری جنبشِ ضد- جهانیسازی را به منزلهی تجلّیِ قدرتِ انبوههخلق تصّور میکند. همچنین معتقدم که این جنبشی جالبِ توجه امّا بسیار ناهمگون است: میتوانیم گروهای بسیاری با اهدافِ اغلب تعارضآمیز و بسیار متفاوتی بیابیم. به زعمِ من، رسالتِ سیاسی همانا ایجادِ زنجیرهی هم ارزی میانِ این منازعاتِ متفاوت و همگرا کردنِ آنها در جنبشی است که شکلی از وحدت را ارائه میکند. البته، هارت و نگری با این امر کاملاً مخالفاند: آنها معتقدند که این ناهمگونیِ جنبش همانا نشانگر قوّتِ آن است. آنها استدلال میکنند که این گروههای گوناگون در سطحی افقی با یکدیگر در پیوند نیستند، بلکه در عوض مستقیماً- به شکلِ عمودی- به سمت قدرتِ امپراطوری حرکت میکنند، و بنابراین قدرتشان برای تخریب بسیار بزرگتر است.
شَنتل موفه: فکر میکنم این تلقّی کاملاً ناکافی است. یکی از دلایلِ اصلی اینکه چرا این جنبش ضد- جهانیسازی اکنون با مشکلات مواجه میشود دقیقاً این است که تاکنون نتوانسته شکلهای کافیای برای هماهنگیِ میانِ شکلهای متفاوتِ منازعات را تثبیت میکند.
شَنتل موفه: کسانی که در این جنبش متاثّر از هارت و نگریاند نمیخواهند با نهادهای موجودی از قبیلِ احزاب یا اتحادیههای کارگری مرتبط باشند. آنها خواهانِ یک جنبشِ نابِ جامعهی مدنیاند، زیرا میترسند (و در اینجا میتوانم ببینم که هدفی دارند) که اگر با نهادهای تثبیتیافته وارد تماس شوند، آن نهادها تلاش خواهند کرد که شما را خنثا یا همقطار سازند. این خطر وجود دارد. و من نمیخواهم آنرا نفی کنم. از سویِ دیگر، بدونِ شکلی از همکاری میانِ جنبشِ ضد-جهانیسازی و آن نهادها، فکر نمیکنم که پیشرفت مهمی به بار آید. برای مثال، هارت و نگری بسیار از جنبش پیکترو تجلیل میکنند.
شَنتل موفه: بله. این دقیقاً نوعی از جنبشِ جامعهی مدنی است که هارت و نگری از آن دفاع میکنند و در تضادِ با هر شکلی از نهاد است. بی شک، چنین جنبشی توانست دولت فرناندو دو لروا را به پایین بکشد. بااینهمه، مساله این است که وقتی پیکترو میخواستند نوعی نظم را در دورانِ انتخابات از نو تثبیت کنند، به کلَی در این کار ناتوان بودند زیرا اساساً هیچ پیوندی با نهادها یا احزاب نداشتند. بنابراین زمانی که انتخابات روی داد، در اصل این انتخابات نبردی بود بین احزابِ سنتّی، بین کارلوس مِنم و نستور کیرشنر. خوشبختانه مِنم شکست خورد. کیرشنر پیروز شد و بسیار رادیکالتر از آن چیزی شد که انتظار میرفت. او تلاش کرد تا با پیکِترو ارتباطی برقرار کند و آنها را به دولتش وارد سازد. کیرشنر توانست با بخشی از آن جنبش کار کند. بااینهمه هنوز بخشهایی وجود دارند که نمیخواهند با دولت کاری داشته باشند، و آنها افرادی هستند که بسیار مجزّا و تکافتادهاند. فکر میکنم که این مثال نشان میدهد که وقتی این جنبشهای به اصطلاح انبوههی خلقی در شکلهای سنتّیتر سیاست صورتبندی نشوند، نمیتوانند مسیر چندان زیادی بپیمایند.
شَنتل موفه: درست است، این اجماعی تعارضآمیز، نوعی از صورتبندی خواهد بود- من این تعبیر را ترجیح می دهم- میانِ جنبشهای متفاوت تا اینکه بتوانند هدف داشتنِ هدفی مشترک را پیش ببرند. دوست ندارم که مفهومِ اجماع را در این وضعیت بکار ببرم، زیرا این مفهوم حاملِ چیزی بیش از آن است که فکر میکنم ضروری است. یک اجماعِ تعارضآمیز ناظر بدان است که ما با یکدیگر برای رسیدن به مقصودی مشترک کار میکنیم؛ همین کافی است.
شَنتل موفه: آن تعارضها و تفاوتهای اساسی باقی خواهند ماند، امّا دست کم صورتبندیای در کار خواهد بود. راجعبه هارت و نگری، ایدهی یک فرآیند ضروری را باید به پرسش گرفت. مطمئن نیستم که آیا سرمایهداری گورِ خود را میکَند یا نه، چیزی که هارت و نگری مدعیش هستند و نیز انترناسیونال دوّم ادّعا میکرد. آنها معتقدند که امپراطوری خود را به نابودی خواهد کشاند: این یک استدلالِ سنتّیِ مارکسیستی است که نیروهای مولّد به درجهای خواهند رسید که در آن ضرورتِ ظهورِ نیروهایی را در پی خواهد داشت – یعنی انبوههی خلق- و این نیروها نظام مسلط را به زیر خواهند کشید. متاسفانه، من نمیتوانم در این خوشبینی با آنها سهیم باشم. معتقد نیستم که این فرآیند یک فرآیند ضروری است. فکر میکنم که این یک امکان است، امّا تنها امکانی که جهتِ وقوعش، مداخلهای سیاسی ضروری است. این چیزی است که آنها در نظر نمیگیرند. یک مستند آلمانی با نام Was Tun? دیدم که راجعبه جنبشِ ضد جهانیسازی بود و تاثیرِ هارت و نگری بر آن. در پایانِ فیلم، فیلمسازان از هارت و نگری میپرسند، « خوب، چه باید کرد؟» نگری پاسخ میدهد، «منتظر و صبور بود،» و هارت میگوید، «از میلتان پیروی کنید». سیاستِ آنها سیاستی از این دست است، و من جداً فکر نمیکنم که این تلقی کافی باشد. «فقط صبر کنید، رشد و توسعهی سرمایهداری حکومت انبوههی خلق را برقرار خواهد ساخت.» ما نمیتوانیم سیاستِ رادیکال را بدینشیوه در نظر بگیریم. در واقع، موضوعات موردِ بحثِ من با هارت و نگری چیزهایی بیش از اینهاست، امّا نمیتوانیم امروز به آنها بپردازیم.
شَنتل موفه: من امروزه خلقِ یک فضای عمومیِ آگونیستی، یعنی نوعِ آگونیستیِ سیاست را واقعاً ضروری میدانم، این چیزی است که با فقدانِ آن روبهرو هستیم. ما در وضعیتی زندگی میکنیم که در کتابِ دربارهی امرِ سیاسی آنرا وضعیتِ «پسا-سیاسی» مینامم: پیوسته به ما میگویند که مدلِ پارتیزانی و چریکی از سیاست مغلوبه گشته، دیگر هیچ راست و چپی وجود ندارد و با دستیافتن به نوعی اجماع و وفاق در میانهروی و اعتدال جایی برای ارائهی بدیلی دیگر وجود ندارد. به ما میگویند که، با توجّه به فرآیندِ جهانیشدن، دیگر چیزی وجود ندارد که بتوانیم انجام دهیم. و این دلیلِ این امر است که چرا اکثرِ احزابِ سوسالیستی یا کارگری به مرکز و میانهروی گرایش پیدا کردهاند- یعنی آنچه که آنها ارائه میکنند در واقعبه شکلی بنیادین متفاوت از آنچه احزابِ راستِ میانه ارائه میکنند نیست. این اجماعِ عام کنونی که بنابر آن هیچ نوع بدیلی وجود ندارد بینهایت خطرناک است. به اعتقادِ من، چنین موقعیتی، راه را برای ظهورِ احزابِ پوپولیستی دستراستی در اروپا هموار ساخته است. آنها تنها حزبهاییاند که میگویند، «تنها یک بدیل برای این اجماع در میانهوری وجود دارد، و این آنچیزی است ما ارائه میکنیم. ما به شما- مردم- صدایی را بر میگردانیم که دم و دستگاهِ حکومت آنرا از شما گرفته است. ما امکانِ اعمالِ حاکمیّتِ مردم را مهیّا خواهیم ساخت.» البته، بدیلهایی که آنها ارائه میکنند ناکافی و غیرقابلِ قبول است، زیرا آنها عموماً در زبانی بیگانههراسانه صورتبندی میشوند. بااینهمه با فرضِ اینکه احزابِ پوپولیستی دستِ راستی تنها احزابیاند که وانمود میکنند نمایندهی یک بدیلاند، جایِ شگفتی نیست که مردمِ بیشتر و بیشتری را جذب کنند. آنها همچنین تنها احزابیاند که میکوشند اشتیاق مردم را به حرکت درآورند، و شکلهای هویتیابی با مولفّههای عاطفی قوی را ارائه میکنند. برای جریان چپ بسیار مهم است که در عوضِ واکنش نشان دادنِ توام با اعتراضِ اخلاقی، در وهلهی نخست دلایلِ موفقیتِ این احزاب را درک کنند تا بتوانند پاسخهای مناسبی را بدست دهند.
شَنتل موفه: لازم است اجماعی که در بسیاری از قلمروها بدست آمده واژگون گردد، و از نو دینامیکی تثبیت شود که استوارِ بر تعارض است. از آن دیدگاه آنچه شما «بیگانه» مینامید میتواند نقشِ خود را ایفا کند. بهرحال من آنرا به طریقی متفاوت طرح میکنم، زیرا بیگانه بیشتر مخالف است، و دیدگاه دیگری دارد. او ضرورتاً یک بیگانه نیست- کسی از درونِ اجتماع هم که جزئی از اجماعِ حاکم نیست و قادر است به مردم رخصت دهد تا اوضاع را به گونهای دیگر ببینند، میتواند ایفاگرِ چنین نقشی باشد.
لینک در تریبون زمانه
نظرها
بهلول
بعد از چندصد سال تحربخ نشان داده مدل "سوسیال دموکراسی" موفق ترین است، اگر اندیشمندان جهان دست از خودخواهی بردارند و ای منم منم اهریمنی از خودشان دور کنند، با تمام قوا بایست بهر فع نواقص احتمالی سوسیال دموکراسی (مردم سالاری اجتماعی) اقدام کنند. اسکاندیوناوی موفق بود با سوسیال دموکراسی، اگر نقض کوچکی هم هست باید اصلاح شود. بس است این ایده پردازی های نوآوری و بدعت، شما را به هر هچی مپرستید یا برایتان شبیه عشق است قسم می دهم ای اندیشمندان بزرگوار و نخبه و نابغه و هوشمند بورید همین مدل سویال دمکراسی موفق اسکاندیناوی ارتقاء داده و در جهان گسترش دهید. چون هم هویت فردیت و مالکیت فردی و انگیزه کار شخصی و بازار رقابتی آزاد دارد و هم عدالت خواهی سوسیالیزم و برابری انسانی و فرصت سازی حداقلی برابر برای همه و اجتماعی گرایی. اسمش ما سویال دموکراسی میگوییم، مهم مختوایش است. این قد با الفاظ بازی نکیند. وقت خودخواهی تان کنار بگذارید و مثل خدا نخواهید موجودی جدید خلق کنید. البته بخری کلا مرض دارند با هر چیزی مخالفت کنند، یعنی طرف الان بگوید نظرم اینست بعد بقیه جهان بگویند تو درست میگویی بعد مدتی با همانظرش مخالفت میکند! چون مرض مخالفت سادیسمی دارد! از مخالفت و آزردن دیگران لذت می برد، بیمارست دیگر!
pldn
در متون ترجمه شده بطور معمول به اصل منبع اشاره می شود که در این جا اساساً مشخص نیست منبع این متن چیست