•داستان زمانه
مهری یلفانی: طوفانهای زودگذر بهاری
دو روز پس از خاکسپاری سیامک به خانهام آمد. قبل از آمدن تلفن کرد و گفت، شما مرا نمیشناسید. ما مدت بسیار کوتاهی سر راه هم قرار گرفتیم. خیلی کوتاه.
All migrants leave their past behind,
although some try to pack it into bundles and boxes.
Salman Rushdie, Sharm
دو روز پس از خاکسپاری سیامک به خانهام آمد. قبل از آمدن تلفن کرد و گفت، شما مرا نمیشناسید. اما سیامک می شناخت. ما برای مدت بسیار کوتاهی سر راه هم قرار گرفتیم.خیلی کوتاه. بعد ....
ادامه نداد. مدتی به سکوت گذشت. نمیدانستم چه بگویم. گفت، از خبر درگذشت و یا ... و باز سکوت کرد و پس از لختی گفت، واقعاٌ متاسفم. من نمیخواستم...
کلمه خودکشی را به کار نبرد. لختی مکث کرد. به نظرم آمد، دارد بغض خود را فرو میدهد. گوشی تلفن به دست مانده بودم. کی میتوانست باشد که من نمیشناختمش؟ گفت، میخواهم شما را ببینم. گفت، در خاکسپاری و مجلس یادبود هم بودم. اما انتظار نداشتم در میان آن همه جمعیت متوجه حضور یک بیگانه بشوید. لابد بیگانگان دیگری هم بودند. کسانی که بیمار سیامک بودند و شما نمیشناختید. فکر کردم اگر حضوری شما را ببینم بهتر میتوانم...
بازهم حرف خود را نیمه تمام گذاشت.
قرار گذاشتیم روز بعد بیاید و آمد. نه، ندیده بودمش. و یا دیده بودم و به خاطر نمیآوردم. به قول مرد در میان آن همه آدم آشنا و ناآشنا چطور میتوانستم چهره همگی را به یاد داشته باشم؟
گفت، تازه از ایران آمده است؛ برای دیدار برادرش که سرطان مغز دارد و پزشکان از معالجهاش ناامید شدهاند.
منتظر بودم از آشناییاش با سیامک بگوید. گفتهاش را در تلفن به یاد آوردم؛ "ما برای مدت کوتاهی سر راه هم قرار گرفتیم." منتظر بودم خودش سر حرف را باز کند. اما انگار حرف زدن برایش سخت بود. حتی از بودن با من نیز ناراحت به نظر میرسید. گاهگاهی نگاهی به اطراف میانداخت. پاییز رنگارنگ تورنتو منظره بیرون را نقاشی کرده بود. چشمش به یکی از تابلوهای من افتاد که درست شبیه همان منظره بیرون بود و من آن را از همان نقطهای که او نشسته بود، کشیده بودم. گویا رونوشت مطابق اصل بود. البته این نظر من تنها نبود. خیلیها تابلو را دیده بودند و همین نظر را داده بودند. ناسلامتی هفت هشت ده سالی بود که روزی یکی دوساعتی را با بوم و رنگ و مناظر سر میکردم. بعد به من نگاه کرد. انگار پرسشی داشت که به زبان نمیآمد. فضا سنگین بود. برای شکستن یخ سکوت گفتم، کار خودم است.
گفت، فکر کردم کار سیامک است.
سیامک به همه هنرها نه فقط علاقمند بود، بلکه با تحسین و حسرت به هنرمند و کار هنری نگاه میکرد. بیش از همه کسانی که میشناختم کتاب میخواند. رمان را خیلی دوست داشت. میگفت، رمانها بهتر از روانشناسها روح و روان آدمی را کالبد شکافی میکنند.
سکوتمان سنگین بود. نمیدانم چرا به زبانم نمیآمد که بپرسم چطور و چگونه سیامک را میشناسد و دوستیشان به چه زمانی برمیگردد. حدس میزدم که باید صمیمتی بینشان بوده باشد که او را سیامک میخواند، نه آقای دکتر و یا آقای پارسا پور.
بیش از یک هفته از مرگ سیامک میگذشت و من هنوز نتوانسته بودم باورش کنم. جای خالیاش را در همه لحظات زندگیام حس میکردم و با او حرف میزدم. مرگ را میشد باور کرد اما خودکشی را نه. اگر سیامک مرد جوانی بود، اگر مشکل داشت و هزار اگر دیگر، خودکشیاش را میشد توجیه کرد.اما در مورد او هیچ کدام واقعیت نداشت. ازخیلیها می شنیدم که میگفتند، جامعه ایرانی تورنتو از خودکشی سیامک دچار بهت شده است و خود من بیشتر از همه. هیچ دلیلی برای خودکشیاش پیدا نمیکردم.
به مرد نگاه کردم. باید سر حرف را باز میکردم. گفتم، میبخشید. انگار پذیرایی کردن را هم از یاد بردهام. و پس از مکثی پرسیدم، قهوه یا چایی؟ و یا یک نوشیدنی خنک؟ نگاهش روی من افتاد و لختی ماند و گفت، راضی به زحمت نیستم.
گفتم، خواهش میکنم.
گفت، قهوه. البته اگر حاضر است.
به آشپزخانه رفتم و با دوفنجان قهوه برگشتم. شیر و شکر را در دسترسش قرار دادم و نشستم. قهوه میتوانست کمک کند. همیشه در انسداد کلام، یک نوشیدنی میتواند ذهن را از بن بست رها سازد. بیهوده نیست که مشروبات همیشه جای خاص خود را در گفتگوها دارند. انگار با نوشیدن چیزی گرم یا سرد، الکلی یا غیر الکلی ذهن و فکر آدمی مثل جویباری روان میشود. یکی دو جرعه که قهوه نوشید، مدتی چشم به بیرون و درخت تنومند جلوی ساختمان که هنوز پر از برگهای رنگ عوض کرده بود، دوخت و سپس نگاهش روی در و دیوار و اسباب و اثاثیه اتاق گشت.
گفت، خانه قشنگی دارید.
و منتظر که من همان جوابهای باسمهای را تحویلش دهم اما من فقط لبخندی زدم و هیچ نگفتم. و هنوز در این فکر بودم که این غریبه به چه منظوری به خانه من آمده است؟ تنها حدسی که میزدم این بود که شاید خودش یا یکی از بستگانش بیمار سیامک بوده باشد.
از سکوت جا و بیجایش به ستوه آمدم و پرسیدم، شما سیامک از کجا میشناختید؟
گفت، من آشنایی چندانی با ایشان نداشتم. ما فقط یک شب و برای مدتی بسیار کوتاه با هم همسفر بودیم. در واقع قرار بود که هم سفر شویم اما نشد. و... بعد یگدیگر را ندیدیم.
مانده بودم که چه بگویم.
و بی هیچ مقدمهای گفت، و حالا فکر میکنم، خودکشی سیامک میتواند ارتباطی با دیدار من داشته باشد.
گفتم، مگر شما دوباره او را دیدید.
گفت، آره.
گفتم، کی؟
گفت، یک روز قبل از خودکشیاش.
احساسی از ترس و نگرانی زیر پوستم خزید. قهوهام تلخ شد. فنجان را روی میز گذاشتم. مرد پیام آور مرگ بود. زبان در دهانم خشک شده بود. نکند آمده بود که مرا هم به خودکشی وادارد. کی بود و از کجا آمده بود؟
گفت، وحشت نکنید. من پیک مرگ نیستم. گرچه برای شوهر شما شاید بودم. اما این فقط یک حدس است. لابد سیامک یادداشتی، نوشتهای، چیزی از خود گذاشته و دلیل خودکشی خود را توجیه کرده است. من در هفته گذشته خیلی در باره شوهر شما شنیدم. آدم سرشناس و خوشنامی بوده و کارهای خیریه هم زیاد میکرده است. اما چرا ناگهان دست به خودکشی زد. من فکر میکنم، دلیلی نداشته است، جز دیدار من، پس از این سالهای دراز.
و پس از لختی ادامه داد، میبخشید که از او با نام کوچکش یاد میکنم. او خودش را با این نام به معرفی کرد و این نام در ذهن من مانده است.
به خشکی گفتم، هرطور راحتید. اما در واقع تحملم داشت به پایان میرسید. حرفهایش دوپهلو و گیج کننده بود. نمیتوانستم سر نخی از حرفهایش به دست آورم. ذهنم هم پریشان بود. انگار داشتم به چیزی فکر میکردم که ربطی به مرگ و یا به عبارتی خودکشی سیامک نداشت. داشتم در گذشته مشترکی که با سیامک داشتم، کند وکاو میکردم. سالهای اولی که به کانادا آمده بودم. سیامک زودتر از من و بچهها آمد. بعد ترتیب آمدن ما را داد. خودش مجبور شد، از مرز بگریزد اما من و بچهها با گذرنامه از فرودگاه به اسپانیا رفتیم و از آنجا با گذرنامههای جعلی و به کمک قاچاقچی خودمان را به کانادا رساندیم.
سالهای اول زندگی چندان راحتی نداشتیم. سیامک هنوز مدرک پزشکی خود را نگرفته بود. مجبور بود هرکاری که برایش پیدا میشد قبول کند که چرخ زندگی بچرخد. گاه و بیگاه هم دچار افسردگی میشد و کابوس میدید. دلیل افسردگیاش را میتوانستم بفهمم، شرایط نابسامانمان بود. چند سال بعد که توانست در بیمارستانی کار پیدا کند. افسردگیهایش کمتر شد گرچه هنوز بود و گاه و بیگاه هم دچار کابوس میشد. اما با گذشت زمان نه فقط فاصله کابوسها کمتر شد، افسردگی هم از بین رفت.
و این خاطرات سالها بود که در گوشه ذهنمان خاک میخورد و دلیلی برای بازگویشان نداشتیم. لزومی هم به بازگویی نبود. پناهندگی جای خود را به مهاجرت و بعد هم به شهروندی داده بود. سیامک تخصص روانپزشکیاش گرفته بود. اردلان و آیدا درس خود را تمام کرده و هرکدام در شهری زندگی خود را داشتند. من هم با نقاشیها و دوستیها و میهمانیها و کنسرتها و تاترها سرم گرم بودم. مسافرتهایمان سر جایش بود. سالی یا دوسالی یک بار هم به ایران میرفتم و اقوام دور و نزدیک را میدیدم. جای گله و شکایتی نبود. اما سیامک هیچ وقت به ایران برنگشت. با آن که میتوانست مثل خیلیهای دیگر که پناهنده به این کشور آمده بودند، گذرنامه بگیرد و به ایران برود، اما نرفت. در این فاصله پدرو مادرش بیمار شدند و بعد هم فوت کردند و او بازهم حاضر نشد به ایران برود. گرچه به یقین میدانستم که ایران را واقعاً دوست داشت و هرزمان من به ایران میرفتم، به من توصیه میکرد که به گوشه و کنار ایران سفر کنم و تا میتوانم عکس بگیرم. وقتی برمیگشتم، اولین چیزی که از من میخواست، عکسها بود. ساعتها به عکسها نگاه میکرد و اگر آن شهر و یا محل را دیده بود، از خاطراتش میگفت. گاه که درمیان جمع میخواست خاطرهای از گذشته و از ایران بگوید، احساساتی میشد و بغض گلویش را میگرفت.
در این فکرها بودم که مرد گفت، به نظر میرسد سیامک زندگی بدی نداشته است.
خاطرات پراکنده را از ذهن بیرون راندم و گفتم، منظورتان چیست؟ یک پزشک متخصص در همه جای دنیا زندگی خوبی دارد. بعد از یک عمر زحمت و کار شبانه روزی باید هم زندگی خوبی داشته باشد.
گفت، مسلم است. حقش بوده است.
اما نگاهش و لحنش این را نمیگفت. انگار داشت، مسخره میکرد. رفتارش و حضورش برایم سنگین و پرسش برانگیز بود. این آدم کی بود و از من چی میخواست؟ این پرسش در ذهنم بود اما به زبان نمیآمد. مثل مسخ شدهها نشسته بودم؛ گاه رها در گذشته شیرین و گاه در حال و منتظر که این بیگانه حرف بزند و سر نخی به دست بدهد. اصلاٌ نمیدانستم سرنخی دارد یا نه. از وقتی گفت، خودکشی سیامک شاید رابطهای با دیدار او داشته باشد، ذهنم را پریشان کرده بود. اما پرسش به زبانم نمیآمد. انگار جادو شده بودم و یا کسی بهام میگفت، صبر داشته باش.
پرسشی که ناگهان به ذهنم آمد، بی اختیار بر زبانم جاری شد. گفتم، شما همهاش میپرسید. میشود لطفاٌ کمی از خودتان بگویید. شما سیامک را از کجا میشناسید و برای چه منظوری به دیدنش رفته بودید؟
گفت، من که گفتم، من و سیامک فقط یک شب فرصت دیدار هم را داشتیم. فقط یک شب.
بی اختیار گفتم، یک شب سرنوشت ساز.
گفت، منظورتان چیست. مگر برای شما هم تعریف کرده است.
گفتم، چی را؟
گفت، از دیدارمان، از من، از همان شب سرنوشت ساز.
گفتم، به یاد نمیآورم. در واقع سیامک چیزهایی گفته بود اما راستش حوصله نداشتم که گفتههای سیامک را برای مرد بازگو کنم. منتظر بودم خودش حرف بزند و با به عبارتی داستان او را هم از آن شب به قول خودش سرنوشت ساز از زبان خودش بشنوم.
گفت،عجیب است.
گفتم، چرا عجیب؟
گفتم، بگذریم. شما چه فکر میکنید؟ فکر میکنید خود کشی سیامک به من مربوط است.
گفتم، خودتان این طور گفتید.
گفتم، شما باید بهتر بدانید. شما شریک زندگیاش بودید.
گفتم، تا آنجا که من میدانستم، سیامک مشکلی نداشت.
گفت، پای زن دیگری در میان نبود؟
گفتم، اگر هم بوده، فکر نمیکنم دلیلی داشته باشد که من در این مورد با شما صحبت کنم.
گفت، حق با شماست. من یک بیگانه بیش نیستم. اما خیلی دلم میخواست بدانم دلیل واقعی خودکشی سیامک چه بوده است. در آن صورت خودم را مقصر نمیدانستم. راستش از وقتی سیامک خودش را کشته؛ در واقع پس از دیدار با من خودش را کشت، من نام مامور مرگ را روی خودم گذاشتم و شما حالا دارید با مامور مرگ گفتگو میکنید.
دیدم دارد سانتی مانتالش میکند. گفتم شما انگار دارید فیلم بازی میکنید. چرا شما نام مامور مرگ روی خودتان میگذارید؟ مگر شما سیامک را کشتید؟
با لحنی که در آن تمسخری پنهان نهفته بود، گفت، نه. شما که میدانید. من سیامک را نکشتهام. سیامک خودکشی کرده است و شما هم که شریک زندگیاش هستید، گویا دلیل خودکشیاش را نمیدانید ویا میدانید و نمیخواهید با یک غریبه در میان بگذارید.
با خشمی که در کلامم آشکار بود، گفتم، و شما آمدهاید که دلیل خودکشی سیامک را برای من پیدا کنید و یا دلیلش را میدانید و نمیخواهید...
حرفم را قطع کرد و گفت، اشتباه نکنید. من واقعا از خودکشی سیامک متاسفم. من خودم مقصر دو مرگ دیگر بودهام. دو مرگ ناخواسته. خودکشی نه. مرگ.
گویا وحشت و نگرانی را در نگاه من دید که گفت، نترسید. من قاتل نیستم و اگر بودم حالا اینجا روبروی شما ننشسته بودم. و پس از لختی ادامه داد، همه چیز در آن شب اتفاق افتاد. شبی که من با سیامک آشنا شدم.
پس از سکوتی نسبتا طولانی نفس عمیقی کشیدم و گفتم، از آن شب بگویید. از همان شبی که با هم آشنا شدید. گویا آن شب شب مهمی در زندگی سیامک بوده است.
گفت، پس چیزهایی میدانید.
سیامک برایم گفته بود که شبی که قراربوده از مسیری کوهستانی خود را به خارج از مرز برساند، یک زن و شوهر جوان با یک نوزاد یکی دوماهه هم در آخرین لحظه با او هم سفر میشوند. در واقع قاچاقچی وقتی میفهمد سیامک پزشک است، خانواده را با سیامک همراه میکند که زن و شوهر جوان تنها نباشند وبه سیامک میگوید که نوزاد بیمار است. وقتی سیامک اعتراض میکند که چرا خانواده جوان را در چنان شرایطی راهی سفری پرخطر میکند، قاچاقچی میگوید، خودشان خواستهاند. راه برگشت ندارند. قاچاقچی گفته بود. سختی راه را پشت سر گذاشته اید. کمتر از یک ساعت راه است. اگر مستقیم ادامه دهید، سپیده نزده از مرز گذشتهاید.
سیامک همراه زن و مرد جوان راه میافتند و قرار میشود که به دنبال هم حرکت کنند. اما هنوز راه زیادی نرفته بودند که که طوفان برف شروع میشود. مرد که خیلی جوان بوده، کمی که در کوهستان پیش میروند و درههای عمیق را زیر پای خود میبیند از ادامه راه سرباز میزند و میگوید، جرئت خطرکردن ندارد و گویا برمیگردد. اما سیامک به راه خود ادامه میدهد و آفتاب نزده خود را به خارج از مرز میرساند.
این چیزهایی بود که در ذهنم مانده بود و ناخواسته همه را برای مرد بازگو کردم.
گفت، و آن خانواده؟
گفتم، کدام خانواده؟
گفت، آن مرد و زن جوان و آن نوزاد؟
گفتم، من از کجا بدانم بر سر آنها چه آمد. سیامک گفت، مرد تصمیم گرفت، برگردد. گویا راه چندانی نرفته بودند. سیامک گفت، از گریز پشیمان شده بودند. لابد راه دیگری برای فرار پیدا کردند.
نگاهش مدتی روی من ثابت ماند. راستش ترس برم داشت. چه در سر داشت که مرا آشفته میکرد؟
گفتم، شما بگویید. شما همان مرد جوان هستید؟
گفت، هستم.
و دیگر هیچ نگفت. سکوتش سنگین و پرسش برانگیز بود.
گفتم، خوب بگویید.
گفت، دارم فکر میکنم بگویم یا نه. برای سیامک گفتم. به شما اما نمیتوانم بگویم.
گفتم، شاید میترسید، من هم خودم را بکشم.
گفت، رفتار آدمها قابل پیش بینی نیست.
خشم داشت تنم را داغ میکرد. گفتم، شما دارید مرا محکوم میکنید یا سیامک را؟ من گیج شدهام. چرا رک و راست حرف خود را نمیزنید؟
گفت، رک و راست بگویم، از آمدن پشیمان شدم.
خشمی که در کلامم بود، خودم را هم شرم زده کرد. گفتم، پس چرا آمدید؟
نگاهش رویم ثابت ماند و گفت، اشتباه کردم.
من هم به سکوت نگاهش کردم. اما خشمی که در دلم برانگیخته بود، تنم را میگذاخت. میخواستم بدانم این آدم کی بود؟ به سیامک چه گفته بود که او را به خودکشی واداشته بود؟ راست میگفت که فقط یک شب در زندگی سیامک حضور داشته است و حالا پس از این همه سال آمده بود که زندگیاش را بگیرد؟
گویا به آشفتگی درونم پی برده بود. نگاهش رویم ثابت ماند. من اما حال خود نبودم. خشم بود یا غم یا درماندگی که ناگهان بغضم ترکید و حرف که نه فحش و بد و بیراه از زبانم بیرون ریخت. مرد دستپاچه شد. بلند شد و به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب برگشت. مرتب از من پوزش میخواست. میگفت، هیچ قصد بدی نداشته است و نمیخواسته مرا ناراحت کند. از مرگ سیامک هم بسیار ناراحت بود. میخواست بداند، دلیل خودکشیاش چه بوده است.
فریاد زدم لطفاٌ دست از سرم بردارید. به زبانم آمد که بگویم، گورتان را گم کنید. مرد واقعاٌ دستپاچه شده بود و پوزش میخواست. به خودم مسلط شدم. جرعهای آب نوشیدم و گفتم، شما واقعاٌ کی هستید؟ و چه نقشی در زندگی سیامک داشتید؟ کاش واضحتر حرف میزدید. کاش واقعیت را میگفتید. شما همهاش در لفافه حرف میزنید.
گفت، باورکنید از آمدن پشیمانم. از دیدن سیامک که بیشتر پشیمان شدم. هیچ فکر نمیکردم...
گفتم، پس هرچه هست زیر سر شما و حرفهای شما بوده است.
گفت، من هم از این میترسم.
به تندی گفتم، حالا با من چه کار دارید؟ آمدهاید بگویید دست سیامک به خون چند نفر آلوده بوده و یا سر زن و بچه شما را بریده و زده به چاک.
هیچ نگفت. سکوتش آزاردهنده بود. سیامک بارها به من گفته بود، خیلی دلم میخواهد بدانم سر آن زن و شوهر جوان و با آن نوزاد چه آمد. اما سر نخی به دست نیاورده بود.
اولین بار که توانسته بودم گذرنامه ایرانیام را تجدید کنم و برای دیدار پدر و مادرم به ایران بروم، یاد سفر مخاطرهانگیزش افتادم و گفتم اگر دوست داشته باشی، شاید بتوانم سرنخی از آنان به دست آورم و از تو برایشان بگویم. لابد تا به حال فرزندشان بزرگ شده است.
مدتی فکر کرد و گفت، هیچ نامی نه از خودش نه از زنش به یاد ندارم. تازه معلوم نیست، نامی هم اگر گفته باشند، نام واقعیشان بوده باشد. خودت را به دردسر نیانداز. بی شک او هم مرا از یاد برده است.
اما در همه این سالها هروقت یادی از آن شب کذایی و آن زن و شوهر جوان میکرد، سایه تلخی روی چهرهاش مینشست و من به شوخی میگفتم، عجب دل خوشی داری. تو که نمیتوانی از سرنوشت همه کسانی از مرز فرار کردند، با خبر باشی. لابد یا برگشته وطن و یا راه دیگری پیدا کرده و زده بیرون.
و سیامک به تلخی میگفت، شاید هم به دست ماموران افتادهاند و... ادامه نمیداد.
حالا که آن مرد را در مقابل خود میدیدم، نه فقط دلم نمیخواست از چند و چون زندگیاش با خبر شوم بلکه نمیخواستم بدانم آن شب را در کوه و در سرمای زیر صفر و بوران برف، با یک نوزاد چندماهه و زنی بیمار چگونه به صبح رسانده است.
مرد در سکوت خود بود و گاه به من خیره میشد. ناگهان بلند شد و گفت، باید زحمت را کم کنم. میبخشید که...
وسط حرفش دویدم، من که نفهمیدم شما به چه منظوری به خانه من آمدید.
گفت، من که گفتم. فقط اظهار تاسف و ادب و بعد هم خواستم از دلیل خودکشی سیامک با خبر شوم که متاسفانه شما چیزی نگفتید.
با همان خشم آشکار در کلام گفتم، میدانستم که نگفتم؟ آن طور که پیداست شما بهتر از من به دلیل خودکشیاش اگاهی دارید.اما چرا نمیخواهید آن را با من در میان بگذارید، برایم پرسش برانگیز است. شما این شک را در دل من بیدار میکنید که از سیامک گناهی نابخشودنی سر زده است.
گفت، حال که این طور فکر میکنید، من هم داستان خود را از آن شب میگویم، منظورم آن چه را که اتفاق افتاد و سیامک هم اصرار داشت بداند. راستش من برای سیامک هم نمیخواستم داستان آن شب را بگویم. خودش اصرار کرد و من گفتم.
گفتم، خب، پس اگر برای او گفتهاید، برای من هم بگویید. مطمئن باشید من خودکشی نمیکنم. من در آن شب نقشی نداشتهام.
راست نشست و گفت، پس گوش کنید.
گفتم، دارم گوش میکنم.
گفت، همان طور که سیامک هم برایتان گفته است، قاچاقچی وقتی دید سیامک پزشک است من و زن و کودکم را با او همراه کرد و گفت، راه چندانی نمانده. اگر ادامه دهید، صبح نشده، از منطقه خطر عبور کرده اید. سیامک قبول کرد و گفت، اگر کمکی بتواند انجام دهد، خوشحال میشود. هنوز بیست دقیقه یا یک ربع ساعت بیشتر نرفته بودیم که طوفان برف شروع شد. راستش من نگران جان زن و فرزندم بودم. به یک پناهگاه رسیدیم. به پیشنهاد سیامک داخل پناهگاه شدیم و منتظر که طوفان تمام شود. سیامک میگفت، طوفانهای مناطق کوهستانی در اوایل بهار زیاد طول نمیکشند. گاهگاهی از پناهگاه بیرون میآمد تا اگر طوفان ایستاده بود، به راهمان ادامه دهیم. در تمام مدت با من و زنم صحبت میکرد و حرف های قاچاقچی را تکرار میکرد که صبح نشده از مرز گذشتهایم. درد سر ندهم، آخرین بار که سیامک رفت که ببیند هوا باز شده است یا نه، هرچه منتظر شدیم برنگشت. من از پناهگاه بیرون آمدم. طوقان برف کمتر شده بود، اما از سیامک خبری نبود. راستش جرئت نکردم نامش را در آن شب تاریک در میان کوههای سر به فلک کشیده فریاد بزنم. بی شک مامورانی در آن حوالی بودند، شاید هم من خیال میکردم که همه آن حوالی پر از نگهبان است. میدانید آدمی که در حال فرار است از سایه خود هم میترسد. وقتی از برگشت سیامک ناامید شدم، یقین کردم که پایش لیز خورده و افتاده ته دره. و من تصمیم گرفتم با زنم برگردم.
بی اختیار پرسیدم، برگشتید؟
گفت، من برگشتم اما زن و بچهام نه.
گفتم، لطفاٌ واضح تر حرف بزنید.
با صدایی که انگار از حلقوم کسی دیگر در میآمد، گفت، به داخل پناهگاه برگشتم. نمیدانستم به زنم چه بگویم. جرئت ادامه راه را هم نداشتم. این بود که تصمیم گرفتم برگردم. زنم هم موافق بود. ادامه راه بدون شناخت و با طوفانهای غیرقابل پیش بینی عاقلانه نبود. درههای عمیقی زیر پایمان بود. من ترسیدم، زنم نتواند ادامه دهد. گفتم که حال خوشی نداشت. بچه هم مریض بود. مانده بودم که چه کنم. میدانید. کار سادهای نبود. گرچه قاچاقچی گفته بود راه درازی نمانده اما برای من و زن و بچه مریضم راه درازی بود. ترسیدم بچه در میانه راه یخ بزند فکر آن که سیامک به خاطر ما جانش را از دست داده، مرا دگرگون کرده بود. با زنم راه برگشت پیش گرفتیم. همان یک ساعتی که برف باریده بود، راه رفتن را مشگلتر میکرد. طوفان دوباره شدت گرفت و پای زنم سر خورد و تا به خود بجنبم، همراه نوزاد که به سینهاش بسته بود، رفت ته دره. شما خودتان حدس بزنید که بر من چه گذشت.
به میان حرفش دویدم و گفتم، و شما همه را برای سیامک تعریف کردید؟
گفت، خودش اصرار داشت که بداند. خودش خواست که همه جزییات را برایش بگویم. من هم گفتم. و حالا فکر میکنم دلیل خودکشی سیامک همان حرفها بوده است. واقعاٌ متاسفم. از صمیم قلب متاسفم. باور کنید اگر شهامت سیامک را داشتم خودم هم باید خودکشی میکردم اما من چنان شهامتی ندارم. همان طور که آن شب کذایی نداشتم. او برد و من باختم. همه چیزم را باختم.
و من حیران که سیامک برد یا باخت؟
مه ۲۰۰۹
بیشتر بخوانید:
نظرها
افسر
توفان است، نه طوفان
Nahid
مثل هميشه از داستان بسيار لذت بردم. قلم روان و تعابير زيبا انجنان جذاب است كه طول داستان و زمان حس نميشود. خانم يلفاني عزيز ، خسته نباشيد. به اميد خواندن داستانهاي جديد از شما. ناهيد