زمانِ زندان
مایکل هارت/ ترجمه محدثه زارع، ایمان گنجی- زمان زندان فرم آشکارِ مجازات در جهان ما است. آزادی، یعنی کنترلداشتن بر زمان خودمان، مهمترین مایملک در جامعهی مدرن دانسته میشود.
وجودِ زندانها و زندانیانشان بیش از آن واقعی است که اثری ژرف بر مردمِ آزاد نداشته باشد.
ــ ژان ژنه، معجزهی گل سُرخ
لنین خوش داشت که زندان را دانشگاهی برای انقلابیون بداند. ژنه نیز به شیوهای دیگر در دورانِ زنداناش درسِ انقلاب دید و سرسختانه به مطالعهی قدرتهای استحالهبخش عشق و میل مشغول شد. انقلابِ ژنه حولِ تخریب زمانِ تهی ــ که ما را اکنون به بند کشیده ــ و برساختنِ زمانی نو، یعنی ساختنِ آهنگی[1] نو برای زیستن متمرکز است. و این استحالهای است همزمان مادی و غیرمادی، اجتماعی و الوهی[2]. چه بسا زندان بهعنوان عزیمتگاهی برای یک پروژهی جمعیِ «یورش به افلاک»[3] [یعنی پروژهای رهاییبخش] نامحتمل یا نامتعارف بهنظر برسد؛ اما در کارِ ژنه میفهمیم که زمانِ زندان در قلب نظم اجتماعیمان قرار گرفته است، و بنابراین تخریبش شرطِ هر انقلابی است.
زمان زندان فرم آشکارِ مجازات در جهان ما است. آزادی، یعنی کنترلداشتن بر زمان خودمان، مهمترین مایملک در جامعهی مدرن دانسته میشود؛ مایملکی که بیش از هر چیزِ دیگری میل به تملک آن وجود دارد. آنوقت، پارادایمِ مجازات بهموجبِ یک منظقِ بیچونوچرا معادل میشود با باختن این ارزشمندترین دارایی که همه به صورت برابر از آن برخوردارند: زمان[4]. زندان در کمیتهای بهدقت معینشده زمانِ ما را میگیرد. جامعهی ما به روشی آشنا برای همهمان، و نه چندان بیشباهت به معادلهی بین زمانِ کار و ارزش، حساب دقیقی بین جرم و زمان زندان برقرار میکند. دزدِ ماشین ششماه حکم میگیرد؛ فروشِ مواد مخدر پنج سال آب میخورد؛ قتل برابرِ دهسال است. جرمِ انضمامی انتزاع میشود، در یک متغیر اسرارآمیز ضرب میشود، و سپس به عنوان یک مجازات در مقداری دقیق از زمان دوباره صورتی انضمامی میگیرد. این محاسبات کاملاً دلبخواهی هستند (و حتی به آن رابطهی وحشتناک از جنس مجاز مرسل هم ربط ندارد که بین قطعکردن دست با دزدی پیوند برقرار میکند)، اما با وجود آنکه گاه شاید ارزشهای نسبی دو طرف این معادله را به پرسش بکشیم، به ندرت به اعتبارِ خود این معادله شک میبریم. گویی از منظری درونِ جامعهی مدرن، منطق این معادله کاملاً آشکار است. قدرت از خلالِ زندان مستقیماً درون زمان و به شکل یک سری از نظمها و تنبیهها، رژیمهای کنترلی، و مرتبسازیها سرمایهگذاری میشود.[5] زمانْ میزانِ قدرت است، و به محض اینکه قدرت حاکم زمان ما را در اختیار میگیرد، دو دستی به آن میچسبد و دیگر بهسختی رهایش خواهد کرد. (مثلاً ژنه برایمان تعریف میکند که جسدِ زندانی مشخصی را به خانوادهاش تحویل ندادند، بلکه باید موقتاً در زندان نگهداری میشد، چون هنوز سه سال از محکومیتاش مانده بود.)[6] قدرت در جامعهی ما، بالاتر از همه، قدرت بر زمان است.
زندانیان معمولاً به تفاوتی کیفی اشاره میکنند که میان زمانِ سپریشده در زندان و زمان بیرون از زندان وجود دارد. زندان زمان را هدر میدهد، تخریب میکند، تهی میکند. زندانیان در عوضِ جرمهایشان زمان دریافت میکنند، و با گذراندن دورانِ محکومیتشان تاوان خود را میپردازند. زمانِ محکومیت را میتوانی سخت یا آسان بگیری ــ که به طرز فکرت بستگی دارد ــ اما در هر صورت این زمان بهکل تباه میشود. زمان به خاطر تکراریبودن برنامهی زندان و روزمرگیِ آن تهی است. زمان کش میآید و در نوعی توهم بصری فرومیریزد. زمان را هر روز با فعالیتها و ملاقاتهای موردنیاز و دقیقاً مشخصشده پر میکنی. زمان به سرعتِ حلزون حرکت میکند؛ روزْ بیپایان است. به مگس روی دیوار نگاه میکنی و حرکتاش بینهایت کند بهنظر میرسد. انگار هرگز نوبتِ آوردنِ غذا سرنخواهدرسید.. به آن روزها از فاصله که نگاه میکنی، دیگر قابل تمیز از هم نیستند؛ همهشان روی هم مثل پرههای آکاردئون تا میخورند. گویی زمانِ سپریشده ــ به خاطر تکرار دقیق اجزای تشکیلدهندهاش، همگونگی، و نبودِ تازگی ــ دیرند ندارد، جوهر ندارد. زمانِ زندان از شانس و پیشامد[7] خالی است، زمانِ مقدر است. هیچچیزی غیرقابلپیشبینی نیست. همه چیز پیشاپیش از جانبِ قدرتی بالاتر برنامهریزی شده. بیشمار دستِ مقامهایِ زندان همگی ظاهراً در کار واقعیتبخشیدن به دستِ همارهقدرتمندِ تقدیر هستند که زندانی را در راستای مسیرِ برنامهریزیشدهی زمان زندان به پیش میراند. زندانیها بیهوده تلاش میکنند با خطزدنِ روزها روی تقویم، یا حککردن نوشته بر دیوار به این زمان گذرا و فرار چنگ بیندازند و به آن مادهای انضمامی، حتی اگر شده سمبولیک، ببخشند ــ آنها زمان را نشانهگذاری میکنند.
زندانیها زندان را به عنوان تبعیدگاهی از زندگی، یا حتی تبعید از زمانِ زیستن تجربه میکنند. زمان همیشه برایشان دغدغهی اول است. (هر زندانیای حاضر است مجازاتی با شدتِ دوبرابر را با نصف مدت زنداناش مبادله کند.) در زمانِ زندان، خویشتن بودنِ زندانی ظاهراً تهی شده، و آنها را صرفاً به سایههایی کاهیده است که در گوشه و کنار راهروها حرکت میکنند. گویی وزنِ سرنوشت، آن تقدیرِ تحمیلشده از سوی قدرتِ حاکمانهی زمانِ زندان، آنها را از بدنهایشان، و از وجود، به یکباره بیرون رانده است. بنابراین زندانیان که از وجودِ تباهشده و تهیشدهی خود جدا شدهاند، ناچار هستند که در جای دیگر به دنبال نوعی ذات باشند. به زعم برخی، زندگیِ درونی نوعی پناهبردن به خارج از زمان، و رفتن به ورای درد و ملال ناشی از روزمرگیِ زندان است. اهمیتی ندارد که چقدر مرا در معرض[8] چشمان بیرحم مقامات زندان قرار میدهند، اهمیتی ندارد که چقدر بازرسی بدنی و چه تحقیرهایی میکنند، باز در نهایت نمیتوانند به منِ واقعیِ درونم دستدرازی کنند. دیگران بهشکلی پرتبوتاب پُری و سرشاری یک زندگی آزاد در خارج از دیوارهای زندان را تصور میکنند و تسلی مییابند ــ گذشتهی واقعیشان، یک زمان حال بدیل، یا آیندهای پس از رهایی. اولین کاری که بعد از رهاییام بکنم… آنوقت واقعاً زندگی خواهم کرد. این هستیِ پُر و زمانِ پُر نمیتوانند با وجود زندانیها مقارن شوند، بلکه باید همیشه آنها را بر جای دیگری فرافکند. جای تعجب نیست که بسیاری از زندانیها تجربهی گفتگوهای دینی را دارند. چارهای نیست جز اینکه به یکی از شدیدترین پروبلماتیکهای متافیزیکی چنگ بیندازند و از نوعی ناخوشیِ هستیشناسانه رنج ببرند. آنها در یک وجودِ جداشده از هستی محدود شدهاند ــ این است تبعیدِ آنها از زندگی.
آنهایی که آزاد هستند، آنها که از بیرونِ زندان به درون نگاه میکنند، شاید اینطور تصور کنند که آزادیشان در تقابل با زمان زندان تعریف و تشدید شده است. با این حال، وقتی به زندان نزدیک میشوی، درمییابی که اینجا واقعاً مکان طرد، جایی جدا از جامعه، نیست، بلکه نقطهای کانونی، و صحنهی بالاترین درجهی تمرکزِ نوعی از منطقِ قدرت است که کمابیش به سرتاسر جهان تسرّی یافته. زندان همان جامعهی ما در واقعیترین فرمِ خویش است. به همین علت است که وقتی با سوالهای وجودی و دلمشغولیهای هستیشناسانهی زندانیان مواجه میشوی، لاجرم به کیفیت وجود خودت شک میبری. اگر من در آن گوشهی سرشار از هستی زندگی میکنم که زندانیها رویایش را میپرورانند، آیا زمانام واقعاً آنقدر پُر و سرشار است؟ آیا واقعاً زندگیام تباهشده نیست؟ ساختار زندگی مرا نیز رژیمهای مراقبتی تعیین کردهاند؛ روزهایم با تکرار مکانیکی بهجلو پیش میرود ــ کار، رفتوآمد، تلویزیون، خواب. من از ناراحتی فیزیکی یا فقر جنسی مشابهی [با آنچه که بر زندانیان میگذرد] رنج نمیبرم، اما حتی بدون دیوارها و میلهها، زندگیام به طرز غریبی شباهتهایش را با زندانیبودن به رخ میکشد. دقیقتر بگویم، زمانام، سرخوشانه یا کسالتبار، اغلب به همان اندازه تهی و تباهشده است. به روزها و هفتههای گذشته نگاه میکنم و باز هم تجربهی مشابهِ تاخوردن زمان بر روی خودش را میبینم؛ زمان مثلِ یک آکاردئون فشرده شدهاست، چون تهی است. من زمان زندان را در جامعهی آزادمان زندگی میکنم، تبعیدشده از زندگی. اما چگونه میتوان زمان را رها کرد، چگونه میتوان زمانی پُر و سرشار را زیست؟ خودِ وجودِ زندان این سوالات را واجب و ضروری میکنند.
معجزهی ژنه استحالهی زمان تهی و همگونِ زندگی در زندان به نوعی زمانِ پُر و سرشار است. او با مسئله در بالاترین نقطهی شدتش گلاویز میشود و سرشاری زندگی را جایی میبیند که این سرشاری بیشتر از همه در آن انکار شدهاست. وقتی راویان رمانهای ژنه مکرراً تاکید میکنند که عاشقِ زندان هستند، به این خاطر نیست که ژنه میخواهد از کیفیت منحرفانهی واژگونکردنِ انتظارات ما لذت ببرد[9]. «تلاشم این نیست که رسوایی به بار بیاورم.[10]» پاسخ دادن به آداب اجتماعی و تصورات مرسوم در صورتی که فقط هدفش تخطی از نظر عمومی باشد، صرفاً یک ژست واکنشی است، چرا که با تخطی از هنجارها در واقع آنها را تایید میکند. نه، عشقِ زندان واقعی و حقیقی است. با این حال نباید عشقِ زندان را با میلِ صرف به درزندانبودن یا به ترجیحِ زندان بر جامعهی بیرون یکی دانست. شخصیتهای ژنه به خاطر عشق به زندان یا به خاطر زیبایی آن تصمیم نمیگیرند که به زندان بروند؛ هر کاری میکنند تا دستگیر نشوند و در برابر آزادشدن مقاومت نشان نمیدهند. میان کاراکترهای ژنه دزدی و درگیری فیزیکی از علل منجر به زندانیشدن هستند، اما در نهایت این طور به نظر میرسد که شخصیتها به موجب نیروی سرنوشت به سوی زندان هدایت میشوند. پس باید رابطهی پیچیدهی میان عشق و سرنوشت را در کار ژنه بفهمیم و شرح دهیم. در لحظهی اول، خواهیم دید که عشق مستلزمِ قدرت ما در پذیرفتن نیروی تقدیر است؛ تقدیری برخواسته از نوعی خوارشماری[11] الوهی؛ سپس، در لحظهی دوم، عشق نقشی فعال ایفا میکند تا آنجا که قادر است جهان را استحاله دهد و سرنوشتی جدید جعل کند.
تقدسِ انکشاف
حینِ دزدی، بدنم در معرض است و میدانم که با هر ژستاش برق میزند. جهان با دقت چشم به همهی حرکتهای من دوخته…
ــ خاطرات دزدی
پر بودن هستی در ژنه با این واقعیت آغاز میشود که او هرگز به دنبال ذات در جای دیگری نمیگشته است ــ هستی فقط و بیواسطه در وجود ما مستقر است. و در معرضبودنِ [یا انکشافِ] وجود همان چیزی است که به هستی اجازهی پدیدار شدن میدهد. این اولین کلید فهمِ پروژهی هستیشناسانه و استحالهبخشِ ژنه است. برای مثال، جذابیتِ اولیهی دزدی این است که عملِ دزد سرتاسر در معرض قرار میگیرد. دزدِ ژنه نه آن بدن نامرئی است که به شکلی ادراکناپذیر به درون و بیرون جامعه میلغزد، و نه آن جنایتکارِ حاکممآب که میخواهد جهان را وادار به اطاعت از فروانروایی خودش کند. این دزد یک بدنِ منکشف و گشوده به جهان است. تعجبی نیست که ژنه انکشافِ مشابهی را نیز در بدن زندانی میبیند. زندانیها هرگز واقعاً تنها نیستند و همیشه نسبت به تماس با سایر زندانیان و نگهبانان گشودهاند. دو زندانی که مسیرشان در پلکان به هم میخورد میتوانند در لحظهای خودمانی سهیم شوند، اما هرگز آنقدر طول نمیکشد، تا آنکه زندانی دیگری از کنارشان بگذرد، یا نگهبان خطابشان قرار دهد. در عمل، زندانی در معرضِ خود زندان ــ ارگانیسمِ پیچیدهای که شامل دیوارها، گِیتها، زندانیها، نگهبانان، و غیره میشودــ قرار دارد. بدن زندانی هم مثل بدن دزد در معرض قرار دارد، گشوده به جهان. در این انکشاف، بدنها بهتمامی تحقق یافتهاند و در همهی ژستهایشان میدرخشند.
انکشاف برای ژنه تا حدی پذیرفتن واقعیت نیروهای مادی و پذیرش تقدیر نیز هست. انکشاف نسبت به جهان، جستجو برای ذات در جای دیگر نیست، بلکه منزل گزیدن کامل در این جهان است. امر نامنکشف میتواند یک دنیای درونی، عرصهی جداشدهای از عمقها و مغاکها بسازد؛ در مقابل، انکشاف همهی هستی را به طور برابر بر سطح، در گوشت، قرار میدهد. هستیِ در معرض [یا منکشف] تکنوا و تکمعنا است؛ هستی همیشه و همهجا با صدای یکسانی گفته میشود. در خود متفاوت-بودن معرفِ هستی نیست. این شرطِ هستیشناسانه، یعنی درونمادگاری هستی در وجود، را وقتی به یادمیآوریم که خودمان را در معرض نیروی چیزها قرار دهیم. ما با سرنوشتی که زندگی میکنیم، میآمیزیم و در جریان قدرتمندش هل داده میشویم. اینجا وارد «عالمِ امرِ علاجناپذیر» میشویم. «[جایی] شبیه همانجا که بودیم، اما با یک تفاوت غریب: به جای عمل کردن، و دانستنِ اینکه عمل میکنیم، میدانیم که بر ما عمل میشود» (بانویگلهای ما، 246). جهان همین است که هست، چیزها همیناند که هستند، پس علاجناپذیری.[12] همیشه همانطور بودهاند، اما اکنون سطحشان برق میزند و میدرخشد. ما، درمعرض و علاجناپذیر، جدایی را از دست میدهیم، تفکیک میان خودها-یمان را از دست میدهیم. هویتهای تثبیتشده ذوب میشوند، مرزهایمان فرومیپاشند، و ما پیشبهسوی سطح تکنوای جهان با نیروهای چیزها درهممیآمیزیم. انکشاف نوعی انفعال برین نیر هست، یک خوارشماری سرخوشانه. جوانان بزهکار با مردم تبعیدگاه میآمیزند؛ زندانیان به یکیبودن زندان وارد میشوند؛ ژستهای دزد در یکتایی جهان برق میزند. انکشاف دقیقاً همان تحقق تکنوایی و تکینگیِ هستی، و غوطهورشدن یا مشارکت برابر و مطلق ما در آن، است.
درمعرضبودن[13] نخستین گام در مسیر ژنه بهسوی الوهیت است. اما چرا او باید دعوی هستیشناختی خود مبنی بر درونماندگاری ذات در وجود و یکیبودنِ تکنوای هستی را زیر بارِ الفاظ دینی سنگین کند؟ ایا صرفاً نوعی ارتداد و تمسخر است، انتقامی است از کلیسای کاتولیک بهخاطر رنجهایی که مسبباش بوده؟ شاید بخشی از این حرف حقیقت داشته باشد، اما ژستِ واکنشی بههیچ وجه شرحی بسنده از شدت تجربهی ژنه در اختیارمان نمیگذارد. ژنه الوهیت را جایی مییابد که زندگی از شدت یا باری شدید برخوردار است، جایی که جهان انگار جرقه میزند، جایی که یکیبودن هستی، در انکشافِ سطحهای آن، میدرخشد. امر الوهی در هیچ مکان ماورایی و متعالیای پنهان نیست، بلکه درونماندگار است و در سطح چیزها منکشف میشود. « بهواسطهی نیروی چیزها که همان نیروی خداوند است، کسی هم قدیس میشود. (معجزهی گل سرخ، 264). نیروی خداوند چیزی نیست مگر نیروی چیزها، سطحهای مادیِ وجود. (یا همانطور که اسپینوزا میکوید، Deus sive Natura [خدا یا همان طبیعت]). پس قدیسبودن دقیقاً یعنی گشودگی ما به نیروی چیزها، درمعرضِـجهانـبودنمان. قدیس را میتوان با شکلی از خوارشماری در رابطه با نیروی چیزها، نوعی قبولِ منفعلانهی موقعیت بازشناخت. ژنه خوارشماری را به مقامی الوهی میرساند. این بدن خوارشمردهی قدیس را نباید مقید به نیروی چیزها و تحت کنترل آن دانست ــ این کار انگار یعنی هنوز بدن خوارشمرده را جدا بپنداری. برعکس، گوشت قدیس از خلال گشودگیاش، درمعرضبودناش، با نیروی چیزها درمیآمیزد و با آن یکی میشود. درمعرضبودن [یا انکشاف] الوهیتِ گوشت را بالفعل میکند. وجود قدیس همواره محکوم و محتوم است و شناور بر موجِ نیروی سرنوشت. ژنه این درمعرضبودن قدیسانه را در ژستهای بدنیِ دزد، در بدنهای محکومین خوارشمرده، و در نیروهای جنایتکارانی که به مرگ محکوم شدهاند؛ اما همهی اینها وهلههایی بیهمتا نیستند، بلکه مثالها یا تکینگیهایی هستند که به ما فرصت میدهند تا امر الوهی را در سرتاسر سطوح هستی، در سرتاسرِ جهان، بازبشناسیم. و همین نکته نیز باید عشق رازآمیز راویان ژنه به زندان را توضیح دهد. «من با گوشتوپوست عاشقِ مستعمرهام هستم…» (معجزهی گل سرخ، 237). این عشق نشانهی غایی درمعرضبودن است. در گوشت قدیس، ذات (نیروی خداوند) بهتمامی لاجرم بر وجود (نیروی چیزها) منطبق میشود؛ این انطباق الوهی بدن را به تلولو میاندازد. از این رو ست که گوشت قدیس همواره در حمامی از هالهی نور غرق است.
این درمعرضبودن بدانمعنا اروتیک است که جدایی، تملک بر خود و ناپیوستگیِ چیزهای منفرد را از بین میبرد و نتیجتاً به سوی پیوستگیِ مطلق در سرتاسر هستی گشوده میشود. بدنها در حرکت و استراحت رابطههای معینی را فسخ میکنند و رابطههای دیگری را در مسیرِ جریان مادی میلها شکل میدهند. این عملیات بر زندانِ خود [self] و انزوای آن فائق میآید، یا بهتر این زندان را ناپدید میکند. ژنه خود را در انکشاف اروتیک از دست میدهد، یا بهتر مرزهای او همراه با مرزهای دیگر چیزها به آستانههایی استحاله یافتهاند که نسبت به سیلانها و شدتها گشوده است و شناور بر موجهای الوهی نیروی چیزها. ژنه همگام با سنتی دورودراز از عارفان، انرژی الوهی را در انکشافِ اروتیک تشخیص میدهد.
الغای زمان
دیوارها فروریختند، زمان خاکستر شد.
ــ معجزهی گل سرخ
با این حال، درمعرضقرارگرفتن برای ژنه کافی نیست. پذیرش فرومایهوار وجودمان و گشودگیمان رو به هستی خطرِ دربرداشتن نوعی بیتفاوتی را به همراه دارد. درمعرضقرارگرفتن را باید با قدرت ساختن و عشق همراه کرد تا هستی درمعرضقرارگرفته را پُر کرد. دیوارهای زندان ما را از میلهایمان جدا میسازند، از تماس محروم و از مواجهه منع میکنند، و بهنظر عشق را محال میسازند. محرومیت جنسی که یکی از قطعههای اصلی پازل رژیم زندان است، تنها نشانگر محرومیتی عمومیتر است: محرومیت از عاطفه. ژنه این انزوا، این تبعید از عاطفه را با پروژهای فعالانه [کنشگرانه در برابر واکنشی] به چالش میکشد. در نوشتههای ژنه، رخداد عاشقانه (خواه خیالی باشد و خواه تجربهای واقعاً جسمانی) پِیِ ساختمان و دیوارهای زندان را میلرزاند و قدرتهای جداسازیِ آنها را از بین میبرد. مثلاً یک زندانی در خیالات خود معشوقاش را محکوم به مرگ تصور میکند و دیوارها، بهلرزهافتاده از قدرت زلزلهگون این رخداد، میرقصند: «زندان میجهد و تلوتلو میخورد! کمک کنید، داریم حرکت میکنیم!» («محکوم به مرگ»[14]). یا در جای دیگر، دو زندانی دمی از عشق را نسبت به یکدیگر در راهروی زندان سهیم میشوند و «دیوارها فروریختند، زمان خاکستر شد…» (معجزهی گل سرخ). در دقیقهی رخداد، تقسیمبندیها یا شیارخوردگیِ مکانِ زندان از بین میرود و به مکان همواری از جنس عشق راه میبرد. زندانیها دیگر جداشده از هم نیستند، بلکه کاملاً در معرض یکدیگر قرار گرفتهاند. درمعرضقرارگرفتن شرط امکانِ رخداد عاشقانه است و برعکس. این رخداد همچون راهپیمایی نوازندهها دورِ شهر اریحا، از قدرتِ جادویی درهمکوفتن دیوارها برخوردار است.
در هر حال، این تخریبِ مکان، این فروریختنِ دیوارها در دقیقهی عشق برای ژنه، تنها تخریبی جزئی باقی میماند. حتی هارکامون، قدیس باشکوهی که در انتظار حکم اعدام است و تمام قوت خود را همراه با انرژی عاشقانهی ارسالشده از سوی ژان جمع میکند ــ حتی او نیز بهحدکافی قدرتمند نیست تا دستآخر معجزهی عبورکردن از تمام دیوارهای زندان را به انجام برساند. واقعیت دیوارهای زندان بهشکل دیوانهکنندهای سرسخت و لجوج است. قدرت معجزهوار رخداد را شاید بهتر بتوان از منظری زمانی فهمید ــ «زمان خاکستر شد». وقتی عشق برمیخیزد، زمانِ زندان، رژیم کنترلِ آن و یکنواختیاش تحلیل میروند. «طبعاً باید از حرفزدن با شما دربارهی مواجههها خوشم میآمد. بر اساس ایدهای که در ذهن دارم، دقیقهای که به این مواجههها راه بُرد ــ یا میبَرَد ــ جایی خارج از زمان قرار دارد، و شوکِ آن زمان و مکان حولاش را متلاشی میکند…» (بانوی گلهای ما، 146). ما باید اینجا به دقت بین رخداد و مواجهه تمییز قایل شویم. رخدادهایی از خارج هستند که مواجههها را سبب میشوند؛ در واقع، بهتر است بگوییم خودِ رخداد ما را به خارج زمان میبرد. رخداد زمانای از آنِ خود ندارد، هرگز حال حاضر نیست، هیچ دیرندی ندارد. رخداد مثلِ رعد صاعقه هجوم میآورد یا همچون جارچی از دوردست الغای زمان را اعلام میکند. در رخداد شورمندانه، برای یک لحظهی بینهایت و بینهایت خرد، از یکنواختی و تهیبودن زمانِ زندان میگریزیم.
رخداد هرگز بالفعل نیست (نه در معنای زمانی کلمهی فرانسوی actuel و نه در معنای وجودی آن)؛ رخداد بهتمامی نهفته است. پس رخداد را نمیتوان در مقام نوعی «وضعیت امور» فهمید. چه بسا رخداد در وضعیتی از امور یا در یک مواجهه ــ آرایشی از بدنها، عاطفهها، و الخ ــ بالفعل شود اما همواره متمایز، خارج از فعلیتبخشی و از آن وضعیت باقی میماند. رخداد یک کلینامن، یک لحظهی گسست همچون انداختنِ تاس است. و ثبوت سرنوشتی را که میزیستیم، ازجامیکند. رخداد آشوبِ پیشامد را میگشاید و مسیر یا صفحهای را از داخلِ سرتاسر جهانِ آن میگذراند. این صفحه منطقهی خارج از زمانای است که به مواجهههای ژنه راه میبرد. رخداد هرگز در زمان رخ نمیدهد. رخداد زمان را میگسلد و بر سرنوشت پیروز میشود ــ زمان خاکستر میشود. از سوی دیگر، رخداد همان بالقوگیای است که زیرِ زمان بسط مییابد و آن را در برمیگیرد. رخداد همزمان الغای زمان است و شرط امکانِ آن. شاید بتوان رخداد را متعالی خواند، اما بهاین معنا که انگار ورای یا خارج محور زمانی ما پرواز میکند. اما این تعالی درونزاد خود زمانمندی است و شرط امکانی آن؛ بهعبارتی درونیترین بیروناش. شاید حالا مشخصتر بتوان رخداد را در مقام نهفتگی ناب بازشناخت: واقعی بدون بالفعلبودن، ایدهآل بدونِ انتزاعیبودن. رخداد درونماندگاری نابِ امر نهفتهای است که بالفعل نشدهاست. چه بسا هالهای که حول چیزهای قدسی وجود دارد، حاصل درونماندگاری ناب همانچیزی باشد که دروناش غیربالفعل باقی مانده. هاله درخشش امر نهفته است. رخداد نه آغازی دارد، نه پایانی، و نه دیرندی ــ و بدینترتیب، هیچ زمانی برای زیستن در اختیار آدمی قرار نمیدهد. شاید بتوان مرگ را این وضعیت نهفتهی خارجبودن از زمان تصور کرد. تجربهی رخداد هم خلسهآور است و هم زیستناپذیر.
ساختن بهمثابهی جشن[15]
ما کتابی از تاریخ آشنا و زنده هستیم که در آن شاعر میتواند نشانههای بازگشت ادبی را رمزگشایی کند.
ــ معجزهی گل سرخ
رخداد زمان زندان را با آزادسازی ناب و زیستناپذیری درهممیشکند. رخداد همان لحظهی پیشامد ناب است، لحظهی پرتاب تاس، گشایش جهانِ آشوب، تخریب تامِ سرنوشتی که میزیستهایم. درهرحال، خود رخداد دقیقاً از آنرو زیستناپذیر است که از بالفعلشدن تن میزند، از آن رو که زمان ندارد. رخداد زمان زندان را تخریب میکند اما بدیلی ارائه نمیدهد. رخداد نفیِ نابِ زمان است. زیستن نیازمند زمانی بدیل، یک مفصلبندی یا فعلیتبخشی ایجابی است. ما باید رخداد را بهمثابهی حالتی از زندگی، بهمثابهی وضعیتی زنده از چیزها تشریح کنیم. این ساختنِ زمانی، در نخستین گام از رخداد به سوی مواجهه حرکت میکند. بدون مفصلبندی یک زمان بدیل، گریختن ما از زمان زندان نه حتی یک دقیقه بلکه تنها یک لحظهی برقآسا خواهد بود، ناچیز و زودگذر ــ و ما کماکان محصورِ تبعید از زندگان خواهیم بود. به زبان دیگر، ما باید راهی بسازیم برای بازگشت دقیقهی عشق، برای آنکه دقیقهی عشق خود را بیپایان تکرار کند و سرنوشتی زمانی یا یک دیرند را مشخص سازد که ساختار مادیِ زمانی نو خواهد بود. بازگشت ابدی دقیقهی عشق تاروپود سرنوشت جدیدِ ما خواهد بود.
پس قدیسبودن نه تنها شامل آن گشودگی خوارشمردهای است که سررسیدنِ رخداد را ممکن میکند، که زایشِ عشق را ممکن میکند، بلکه همچنین متضمن ساختنای ایجابی و کنشگرانه است. قدیس را نهایتاً قدرتهای آفرینشگرانهاش تعریف میکنند. الوهیت تنها تحققِ هستی در وجود نیست، صرفاً به درمعرضقرارگرفتن ربط ندارد، بلکه همچنین مشغولِ ساختنِ خود هستی است. اگر آنطور که ساد به ما میگوید، ژنه خدا باشد، الوهیتاش در بازیکردن نقش خدا نیست؛ خدا بهعنوان خالق و توانای مطلقی که از مخلوقاتاش در جهانی خصوصی یا داستانی جدا است. بلکه در عوض، آشکارکردن بالقوگی مشترک ما برای ساختن واقعیت و برساختنِ هستی است که به ژنه الوهیت میبخشد. قدرتِ آفرینشگری، قدرتِ مسبّبِ وجودِ خود بودن: این قدرتْ الوهی است.
ساختنِ هستی نیازمند همنواختی [یا انسجام] در زمان، تکرارکردنِ مداوم، یا نوعی دیرند است. در این نقطه است که ژنه همچون مبارک، سودانی انقلابی محبوباش، عمیقاً اسپینوزیایی بهنظر میرسد. ژنه نیز همچون اسپینوزا سرتاسر پروژهی خود را از یک آریگوییِ ساده آغاز میکند: ما هنوز نمیدانیم که بدنها چه میتوانند بکنند. درمعرضقرارگرفتنمان ما را تماماً بر صفحهی مادی بدنها و نیروهای چیزها پرتاب میکند. اما چگونه بدنهای متفاوت در رابطههای جدید و مواجهههای نو ترکیب میشوند؟ چگونه میتوانیم مواجهات سرخوشانهی خود را بازگردانیم؟ چگونه میتوانیم شیوهی جدیدی از زیستن و جهانی نو را از دل این مواجهههای سرخوشانه بیافرینیم؟ یک رخداد میتواند در زندگیمان مداخله کند و به مواجههای سرخوشانه راه برد، اما نمیتوانیم تضمین کنیم که سرخوشی بازخواهد گشت زیرا علت مواجهه از خارج نشأت میگیرد و برای ما نامعلوم است. مواجههی سرخوشانه و اتفاقی در هر حال هدیهای است که به ما فرصتی مخصوص میبخشد. اگر دریابیم چه چیزی بین آن بدن و بدن ما مشترک است، اگر شیوهای را دریابیم که آن بدن با بدن ما موافق یشود و چگونه از ترکیب بدنهایمان بدنی جدید ساخته میشود، میتوانیم خودمان باعث بازگشت آن مواجههی سرخوشانه شویم. این گونه است که اسپینوزا ساختن کنشگرانه و فعالانهی شیوهی سرخوشانهی زیستن را میفهمد. و عشق نیروی پیشران این ساختن است. سازماندهی مواجهههای سرخوشانه یعنی افزایش در قدرت ما برای کنشگری و برای وجود داشتن ــ و این یعنی انگارهی اسپینوزایی عشق. این بازگشت ابدی مواجههی سرخوشانه ساختن هستی است؛ نه به این معنا که هویتی بیحرکت را تثبیت میکند (ابداً)، بلکه یعنی حرکتی را، شدنی را، خط سیر مواجهات را، خط سیری همیشه گشوده و پیشبینیناپذیر، و دائماً مستعد مداخلهی رخدادهای جدید را معین میکند. بازگشت مواجههی سرخوشانه نخستین رشتهای است که با آن زمانی بدیل و برسازنده را خواهیم بافت.
مواجهه بر خلاف رخداد پیشاپیش انگارهی معینی از دیرند را پیش میکشد اما برای اینکه واقعاً زمانی را بسازد که چنان مواجهاتی در آن بازخواهند گشت. نوشتههای ژنه مملوء از تکرارهایی لاینقطع است؛ کتابها انگار موجموج نوشته شدهاند. مواجههها بهشکلی جشنگونه بازمیگردند. «ماجراهای من که هرگز طغیانگری یا احساس بیعدالتی بر آنها غلبه نداشته است، صرفاً یک جفتگیری طولانی هستند؛ یک جفتگیری که جشنی اروتیک، غریب و سنگین آن را پیچیده کرده و بر بارش افزوده است (جشنهایی فیگوراتیو که به زندان ختم میشوند و پیشاپیش از آن خبر میدهند).» (خاطرات دزدی، 10). جشنهای ژنه همواره جشنهایی از عشق هستند. آنها از تکرار بینهایت مواجهههای سرخوشانه تشکیل میشوند. جشن نهایتاً رخداد را به درون زمان میکشاند و آن را به زمان زیستن بدل میکند. بنابراین، جشن ساختن سرنوشتی نو است که بر صلبیت خود، که بر اجرای بیعیبونقص خود پافشاری میکند.
گرایش ژنه به خیانت، حتی خیانت به کسانی که عاشقشان است، مشهور است. او به هر هویت تثبیتشده یا برساخته خیانت میکند و از قانون نافرمانی میکند؛ گاه صرفاً برای اثباتکردن این نکته که او به حکمرانی قانون تن نخواهد داد. آریگویی او به خیانت یعنی امتناع از هر نوع فرمانبری، نوعی سرپیچی مطلق: «در خدمت هیچ هدفی نباشید» (صفحهنمایشها، 199). این خیانت عام گواهِ تکینگی است. ما نباید این انگاره را تا آنجا بسط دهیم که به معنای امتناع ژنه از «مشارکت در نوعی جامعهپذیری» باشد. ژنه به هر هدف یا هویت تثبیتشدهای خیانت خواهد کرد، اما بهشکلی بیپایان نوعی فرآیند ساختن، نوعی شدن، یا نوعی جشن را پی خواهد گرفت. «تو حق تغییردادن چیزی در جشن را نداری، مگرآنکه به جزئیاتی بیرحمانه دست بیابی که آن جشن را تشدید کنند.» تنها عزیمت از جشن عزیمتی است که خط ساختناش را تشدید خواهد کرد. شاید بتوان گفت که ژنه به جشن خیانت نمیکند، اما چنین حرفی حاکی از رابطهای است از جنس انقیاد نسبت به جشن. پس دقیقتر خواهد بود که بگوییم آهنگ و حرکت جشن، زندگی ژنه و شیوهی نو زیستناش را برمیسازد. ژنه خود (و هر انگارهای از خود) را با غرقهشدن یا مشارکتکردن در جشن وامینهد. این جشن فیگور بنیادین زمان نو است؛ زمانِ مواجهههای سرخوشانه که ما به بازگشت آنها اراده میکنیم.
برای ژنه خیلی ابلهانه بود که از الزام کلاسیکِ وحدتِ زمان در تیاتر خود پیروی کند. بیمعنا است که درام بیافینی و در آن صرفاً به تکرار زمانِ جهانی که در آن میزیستهای، دست بزنی؛ به تکرارِ زمان تهیِ زندانِ جامعه. ژنه پیشاپیش در انزوا و تکافتادگی زندان قدرت آفریدنِ زمان را کشف کرد. «در سلول میتوان حرکتهای بدنی را با کندی بسیار زیاد انجام داد. حتی میتوانی در میانهی یکی از آنها متوقف شوی. تو ارباب زمان و تفکر هستی… و این در واقع تجمل زندگی در سلول زندان است… ابدیت به انحنای یک ژست سرازیر میشود.» (معجزهی گل سرخ، 156). زمانی که ژنه در سلولاش آفرید، شاید نخستین بیانِ دقیقِ آن دست ساختهای زمانی بود که بعدتر بر صحنهی تیاتر به بیان درمیآورد. جشنهای زندان خصوصی او که در تاریکی و مخفیانه برگزار میشد، آزمونگریهایی مینیاتوری بودند از آفرینشهای جشنوار و جمعی تیاتر. تیاتر باید پیش از هر چیز زمانی نو بیافریند، یعنی آهنگی نو و شیوهای نو از زیستن. شاید نشانهی چنین حکمِ لازماجرایی دربارهی تیاتر را بتوان در تولید صحنهنمایشها دید که ژنه در آن دائماً درگیر تندی و کندیِ متغیرِ دیالوگها است. نامههای ژنه به راجر بلین، تهیهکنندهی نمایش، و دستورالعملهای حاشیهی متن پر هستند از اشارهها به ریتمی که بازیگران باید طبق آن بخشهای خود را بر زبان بیاورند: «خیلی سریع»، «خیلیخیلیآهسته»، «خیلی تند»، «آهنگ سر هارولد و بلنکنسی را زندهتر کن». شتابهای سرگیجهآور و کندیهای مجلل آهنآ
ساختِ ریتمی جدید و سرعتی جدید برای وجود هستند. جشنها که از آیین و تکراری جمعی ساخته میشوند، زمانمندی جدیدی را میآفریند که به چند ساعتِ اجرای نمایش محدود نمیماند، بلکه خود را به یک زمان نو برای زیستن میگستراند.
به باور سارتر، ژنه دریافته که مقید به سرنوشت است و بنابراین باید سرنوشتاش را از آنِ خود سازد. اما این صورتبندی ممکن است پیچیدگی چنین عملیاتی، و نیز پیچیدگی استحالهی موجود در آن را از قلم بیندازد. ژنه صرفاً زمان مرده، همگون و تهیای را که جامعه بر او تحمیل کردهاست، نمیپذیرد؛ بهعلاوه، او در مبارزهای دیالکتیکی نیز دست به مقاومت نمیزند. او چنان زمانی را بهکل وامینهد، آن را در نهفتگیِ ناب رخداد، بیرون از زمان، الغا میکند. زمانِ زندان، همان سرنوشت مشترکِ ما، همهی پیشامدها را دور میریزد، اما رخدادْ بابِ پیشامد را همچون دقیقهی پرتاب کیهانی تاس ازنو میگشاید و سرنوشت را در آشوب جهان خرد میکند. در دقیقهی دوم، تاس باز میگردد و بیحرکت میافتد و عددی جدید را به نمایش میگذارد. این ساختنِ سرنوشت جدید است؛ سرنوشتی جدید که اگرچه مثل سرنوشت پیشین تثبیت شدهاست، اما اکنون سرشار از میل ما نیز هست. این است مواجههی سرخوشانهای که ما باید به بازگشت آن تا ابد اراده کنیم. جشن باید دقیقاً بدین خاطر اجرا شود که تکرار میل ما است ــ حقِ تغییردادنِ چیزی را نداری مگر آنگه میلات را تشدید کنی. ما به بازگشتِ آن اراده میکنیم. و باز این زمان جشنوار، این سرنوشت جدید نیز ممکن است هرلحظه، بهواسطهی صاعقهای از زمانِ خارج، بهواسطهی یک رخداد نو که سرتاسر فرآیند را بازگشایی میکند، از بین برود. رخدادـمواجههـجشن: فرآیند استحالهی ژنه این خیط سیر بهروشنی تعریفشدهی «ساختن» را در خود دارد. زمان جدیدی که از دل فرآیند سربرمیآورد، سرنوشتی است که ژنه از آن خود کردهاست.
زمان انقلابی
زنگاکورن در ژاپن در حوالی 1966، و نیز گاردهای سرخ در چین، شورش دانشجویی در برکلی، پلنگهای سیاه، مه 1968 در پاریس، و فلسطینیها.
ــ زندانیانِ عشق
کار ادبی ژنه هرگز تماماً از زندگیِ خارج از نوشتناش جدا نیست. مرزهای کار/اثر او دائماً بهواسطهی خودزندگینامه و رپورتاژ محو میشوند. شاید حتی بتوان گفت همین واقعیت که هنر به ساحتی جدا از زندگی فرستاده شدهاست، ژنه را بارها در زندگی به کنارگذاشتنِ نوشتن واداشت تا پروژهاش را در ساحتی وسیعتر پی بگیرد. بههرروی، مهم آن است که زمان برسازندهی مورد نظر ما به اثر هنری محدود نشود بلکه به زمان زیستن گسترش یابد؛ یا بهعبارت دیگر، به تاریخ وارد شود یا تاریخ را بسازد. اما تاریخ، آنطور که اغلب فهمیده شدهاست، صرفاً تبلوری است از زمانِ تهی و همگون زندان. سریهای بلند زمانی زیر صلبیتِ تثبیتشدهی یک سرنوشت بیحرکت، یک ایده، یک جریان همگون از پیشرفت، فرومیپاشند ــ همان اثر آکاردئونی که در زندان شاهدش بودیم. در چنین انگارهای از تاریخ، بهشکلی پارادوکسیکال نه از حرکت خبری هست و نه از زمان؛ بلکه تنها عبادتگاهی صلب از هویتها، ملتها و قدرتهای حاکم به چشم میخورد. اما انگارهای از تاریح که بر شالودهی رخداد بنا شدهباشد، بهکل متفاوت است. زمان این تاریخ همواره در حال شدن، همواره پیشبینیناپذیر، گشوده رو به پیشامد، و پیوسته درحال شکلگیری بهواسطهی میلهای ما و مواجهههای سرخوشانهی ما است. هر انگارهای از حاکمیت بهواسطهی این حرکت دائمی و پیشبینیناپذیر بیثبات میشود. بنابراین تاریخ را باید اکنون درمقام آشوب انبوههای از میلها بازشناخت که در الگوها، حرکتها یا گروههای برسازنده، در ردیفی منظم و جمعی از مواجههها، بهشکلی موقتی همنواخت و منسجم میشوند. این تاریخ برسازنده، بر خلاف تاریخِ برساخته، شرح بسطیافتهای است از همان جشنهایی که به زمانِ نوشتارِ ژنه زندگی میبخشند.
هر انقلابی بهمثابهی رخدادی فرا میرسد که پیوستار تاریخ را منفجر میکند. رخداد انقلابی همواره از بیرون از زمان به درون تاریخ میآید و آن را منفجر میکند ــ «خطرناک بودن برای یک هزارم ثانیه» (زندانیان عشق، 239). اما پس از آن جنبش انقلابی باید آن رخداد را در زمان و همراه با سریهای تکرارشدهای از ژستها و مواجههها مفصلبندی کند. ژنه به گروههای انقلابی مشخصی گرایش دارد، و شاید بخشی از علت این گرایش، حالتِ تیاتری این گروهها باشد. ژنه نوعی تیاتر زیستن را مثلاً در سبک آرایش موها یا لباسپوشیدن پلنگهای سیاه کشف کرد. در واقع، ژنه در جنبشهای انقلابی همان ساختهای جشنواری را ــ این بار در دامنهای وسیعتر ــ مییابد که خود برای آفریدنشان در رمانها و نمایشنامههایش تلاش کردهبود. این گروهها توانستند بهصورت جمعی، در دیرندهایی گوناگون، تاریخی گشوده و برسازنده را بزیند.
ژنه مسحور یک بازی ورق شدهبود که در دوران زندگیاش با فلسطینیها آن را دیدهبود. رهبران فداییان ورقبازی را ممنوع کرده بودند؛ قمار ممکن بود به رذیلتهایی دیگر راه ببرد و به ناظران بیرونی فرصت بهپرسشکشیدن اخلاقیات جنگجویان را ببخشد. با این حال، فداییان باز هم پوکر بازی میکردند، اما اینبار با ورقهای خیالی در دست. آنها دستهای خالیشان را به دقت ورنداز میکردند، ورقهای ناموجود میانداختند و برمیداشتند، و ظفرمندانه ترکیب ورقهای برندهشان را با وقار و کندی تجملی نشان میدادند. آنها بازی یا جشنشان را با آرامشی باوقار ادامه میدادند. رهبران آنها دوست نداشتند که فداییان با شاه و ملکه و سرباز، با این نمادهای قدرت سروکار داشته باشند. آنها هیچ قدرتی، هیچ حاکمیتی، هیچ قلمرو یا هویت تثبیتشدهای در دست نداشتند. ورقهای واقعی، حتی بهعنوان نمادهای صرف قدرتهای حاکم، میتوانست درمعرضقرارگرفتنِ آنها را تخفیف دهد. در عوض، فداییان در ورقبازی مجازیشان [یا همان نهفتهشان] تماماً درمعرض بودند؛ وجود آنها کاملاً گشوده به پیشامد، به رخداد انقلاب بود. انگار فداییان داشتند پرتاب تاس بر زمین گشودهی بیابان را میزیستند. «اغلب فلسطینیهایی را که جنگیدند ــ آن ورقبازهای بدون ورق را ــ در اروپا راندهشدههایی درنظر میگرفتند بدون هویت واقعی، بدون پیوندی مشروع با کشوری بهرسمیتشناختهشده، و مهمتر از همه بدون قلمرویی از آن خودشان، قلمرویی که بدان تعلق داشته باشند، یعنی بدون گواهیهای معمول اثبات وجودداشتن…» (زندانیان عشق، 204). ژنه جنبش فلسطینیها را کاملاً گشوده، بدون حاکمیت، هویت یا قلمرویی تثبیتشده میدید: سیلانی دائمی از میلِ انقلابی.
انقلاب را حرکت مداومِ یک قدرت برسازنده تعریف میکند. هرگاه فرآیندی انقلابی در قدرت برساخته ــ هویت حاکمانه، دولت، ملت ــ مسدود شود، دیگر انقلابی وجود نخواهد داشت. به همین ترتیب، زمان انقلابی را باید زمانی برسازنده در تقابل با زمان تهی، همگون و برساختهی قدرتهای حاکم در نظر گرفت. زمان انقلابی در نهایت نشانگر فرار ما از زمان زندان به حالت پُر و سرشارِ زیستن است؛ به زیستنای پیشبینیناپذیر، درمعرضقرارگرفته، و گشوده رو به میل. این حالتِ زیستن در تمامیِ زمانها برسازندهی زمان انقلابی و نوِ ما است. با این حال، زمان زندان همیشه به محض مسدودشدن زمان انقلابی باز خواهد گشت؛ به محض آنکه طغیانگران اجازه دهند طغیانشان از حرکت بایستد؛ به محض آنکه قدرت برساخته برپا شود. ما نمیتوانیم تنها یک بار از زندان بگریزیم و از آن پیش آزاد باقی بمانیم؛ وجود بدیل ما باید پروژهای مداوم و دائماً در حرکت باشد. زمان انقلابی یک وسیلهی تاابدـبدونِـهدف است. هر هدفی و غایتی آن را تخریب خواهد کرد. ژنه تنها چنین زمان برسازندهی نویی را تاب خواهد آورد. «روزی که فلسطینیها نهادیسازی شوند، دیگر طرفِ آنها نخواهم بود. روزی که فلسطینی به ملتای همچون ملتهای دیگر بدل شوند، دیگر نزد آنها نخواهم بود.» (مصاجبه با ویشنبارت)[16]. وقتی مبارزهی فلسطینیها زمان انقلابی را در یک حاکمیت جدید مسدود کند، ژنه به آنها نیز، همچون هر هویت دیگری، خیانت خواهد کرد. دولتشدن مثل هر دولت دیگری نیروی انقلابی فلسطینیها را نفی خواهد کرد[17]. شاید ژنه به دولتی برساخته خیانت کند، اما هرگز نیروی انقلابی چیزها را انکار نخواهد کرد. او شاید به هر هویتی خیانت کند (در واقع او با رضایت خاطر به تمام هویتها خیانت میکند)، اما دائماً و بیهیچ قصوری خود را در دستان زمان برسازنده، زمانِ جشنوار، و زمان انقلابی ــ که همواره گشوده و درمعرض باقی میماند ــ وامینهد. این زمان انقلابیْ زمانِ عشق است.
پانویس:
[1] Rhythm: نواخت، ریتم، آهنگ. در واقع، معیاری از تندی و کندی زمانی که کنش را نیز در خود دارد.
[2] Divine: الوهی. از آنجا که این کلمه از divus لاتین بهمعنای «خداگون» یا «شبهخدا» میآید، تصمیم گرفتیم تا بهجای الاهی یا قدسی از الوهی استفاده کنیم.
[3] ضربالمثلی است برگرفته از هوراس، شاعر سرشناس رومی، که مینویسد: «هیچچیز در برابرِ تهورِ آدمیانِ فانی بیشازحد بلند نیست؛ ما در نابخردیمان به افلاک نیز یورش میبریم».
[4] “در جامعه ای که در آن آزادی خیری است که به همه به سانی مشابه تعلق دارد، چرا زندان نتواند مجازات به عالیترین شکل باشد.” (Michael Foucault, Discipline and Punish. Alan Sheridan [New York: Vintage Books, 1977]. 232)
[5] “زمان، اپراتور/عملگرِ تنبیه.” “قدرت دقیقا بر روی زمان مفصلبندی میشود، از کنترل بر روی آن اطمینان حاصل میکند و استفادهاش را تضمین میکند.”
[6] “… در مورد بوچاکو، اگر بپذیریم هر زندانی باید زمانی را که به آن محکوم شده، سپری کند، و چون او هنوز سه سال پیش رو داشت، پس خانوادهاش قادر نخواهند بود جسد او را مطالبه کنند تا اینکه این سه سال به سر برسد…” (Jean Genet, Miracle of the Rose, trans. Bernard Frechtman [New York: Grove Press, 1965], 234)
[7] Chance: از آنجا که شانس در فارسی به خاطر کاربردهایش، چندان در گفتار فلسفی معنادار نیست، از معادل پیشامد استفاده میکنیم.
[8] Exposure: درمعرضِ چیزی قرارگرفتن، افشاءشدن. ژان ژنه و نیز مایکل هارت در استفادهشان از این کلمه به تاریخ دینی آن و بهخصوص تاریخ عرفانیاش هم اشاره دارند. در این گفتار، درمعرضقرارگرفتن همیشه درمعرضِ نورِ خداوند بودن است. بنابراین «اشراق» یا «انکشاف» در سنت عرفان اسلامی نیز ناظر به مفهوم درمعرضبودن در این متن است. به همین خاطر، اگرچه بیشتر اوقات از درمعرضبودن و درمعرضقرارگرفتن استفاده کردهایم، گاه نیز از معادل انکشاف یا منکشفشدن نیز بهره میبریم.
[9] “عاشق متره ام (Mettray)، یک بهشت در قلب تورین” (معجزهی رُز، 171). “کلی زمان دارم تا انگشتهام رو پرواز بدم! ده سال دیگه! خوب من، دوست مهربانم، سلول من! پناهگاه شیرین من، فقط و فقط مال من، همینطور که هستی عاشقت هستم!” (Gene, Our Lady of the Flowers, trans. Frechtman [New York: Grove Press, 1963], 129).
[10] Genet, The Thief’s Journal, trans. Frechtman (New York: Grove Press, 1964), 214
[11] Abjection: قرارداشتن در سطحی پایینتر از آنچه نرمال دانسته میشود. امر خوارشمردهشده واجد قدرتی است که قدرت برساخته و نظم مستقر را به چالش میکشد. این مفهوم را تا کنون، بهخصوص در متنهای ژولیا کریستوا، به اَبژه و اَبژگی، یعنی بدون گذاشتن معادل فارسی و استفاده از همان واژهی انگلیسی، بازگرداندهاند زیرا معادل چندان دقیقی برای آن وجود ندارد. معادل ما، “خوارشماری” نیز چندان دقیق نیست.
[12] “اصلاحناپذیر این است که چیزها صرفاً همیناند که هستند، در این یا آن حالت، به شیوهی بودن/هستیشان وارد شدهاند؛ بیهیچ علاجی. وضعیت چیزها اصلاحناپذیر است، هرجه که باشند: غمگین یا شاد، شرور یا سعادتمند. آنطور که هستید، آنطور که جهان هست ــ این همان امر اصلاحناپذیر است”
(Giorgio Agamben, The Coming Community, trans. Michael Hardt [Minneapolis: University of Minesota Press, 1993], 90)
[14] “Le condamne a mort,” Oeuvres completes, vol. 2, 215
[15] در واقع، منظور هارت اشاره به ساختای همچون ساختِ جشن، و نیز به ساختنی همراه با جشن و سرخوشی است.
[16] Oeuvres completes, vol. 6, 282
[17] «ایدهی پذیرفتن قلمرویی هرچند کوچک که فلسطینیها آنجا حکومت و پایتختی داشته باشند … این ایده چنان بدعت و ارتدادی دانسته میشد که حتی قبول آن بهعنوان یک فرضیه، گناهی کبیره و خیانت به انقلاب بود» (زندانیان عشق، 266).
منبع: عصبسنج
لینک در تریبون زمانه
نظرها
Gethman
ممنون از این مقاله جالب . میتوانید لطف کنید و مشخصات این مقاله به زبان اصلی انرا بنویسید؟ با سپاس